این سر و این سینه و این ساقِ من
این کفِ نرم این کفلِ چاقِ من
این کَل و این گردن و این نافِ من
این شکمِ بی شکنِ صافِ من
این سر و این شانه و این سینهام
سینۀ صافی تر از آیینهام
باز مرا هست دو چیزِ دگر
کِت ندهم هیچ از آنها خبر
زازِ درونِ دلِ با چین مپرس
از صفتِ ناف به پایین مپرس
هست در این پرده بس آوازهها
نغمۀ دیگر زند این سازها
↩ Rezaa4691
برو گوشه کلاس واستا دو دست و دوپاتو بگیر بالا تنبیه شی
↩ Rezaa4691
یه چوبم هم کنارش بزار تعادلت حفظ شه
فقط سر چوبه رو کجات گیر میدی😂
ای زن سینه صاف تر از آینه
ما را نشی با این زیبایی بی پایانه
درست است من لذت برم بر تن تو
ولی حجابت هم حفظ کن، من دوست ندار نگاه دگر بر تو
طفل شو و خسب به دامان من
شیر بنوش از نوک پستان من
قلقلکم میده و نشگان بگیر
من چه بگویم تو چه کن ! جان بگیر
نازک و تنگ است مرا پیرهن
تر که شود نیک بچسبد به تن
پست وبلندی همه پیدا شود
راز پس پرده هویدا شود!
↩ Royalezlezi
ممنون بانو
این شعر را در اوان جوانی خواندم و چنان دوست داشتم که تقریبا تمام آن را حفظ کردم
↩ syamak_za
ایرج میرزا از پیشرو ترین و روشن ترین شاعران ایرانیه
↩ Royalezlezi
بله و متاسفانه قدرش رو نمیدونیم
از این مثنوی زهره و منوچهر فیلمی هم ساخته شده
البته جدید نیست
درود بر شما که مثنوی زهره و منوچهر رو به زیبایی به تصویر کشیدین:
تقدیم به تاپیک زیباتون
گاه بیا پیش که بوسی مرا
رخ چو برم پیش تو واپس گر ا
گر گذر از بوسه کند مطلبت
می زنم انگشت ادب بر لبت
گر ببری دست به پایین من
ترکه خوری از کفِ سیمین من
ناف به پا یین نبری دست را
نشکنی از بی خِ ردی بست را
گر ببری دست تخطی به بست
ترکه گل می زنمت پشت دست
گاه بیا روی و زمانی به زیر
گاه بده کو لی و کولی بگیر
گه به لب کوه بر آر یم های
تا به دل کوه بپ یچد صد ای
سبزه نگر تازه به بار آمده
صافی و پیوسته و روغن زده
سر سره فصل بهاران بود
وز پی سر خوردن یاران بود
همچو دو پروانه خوش بال و پر
داده عِنان بر کف باد سحر
دست به هم داده بر آن سر خور یم
گاه به هم گاه ز هم بگذریم
بلکه ز اجرام زمین رد شویم
هر دو یکی روح مج رد شو یم
سیر نماییم در آفاق نور
از نظر مردم خاکی به دور
باش تو چون گربه و من موش تو
موش گرفتار در آغوش تو
گربه صفت ورجه و گاَزم بگیر
وِل ده و پرَتم کن و بازم بگیر
طفل شو و ُ خسب به دامان من
شیر بنوش از سر پستان من
از سر زلفم طلب مشک کن
با َنَفس من ع رقت ُ خشک کن
ورجه و شادی کن و بشکن بزن
ُ گل بِکن از شاخه و بر من بزن
ورجه و شادی کن و بشکن بزن
بوسه بزن بر دهن ناف من
ماچ کن از سینه سیمین من
گاز بگیر از لب شیرین من
همچو گلم بو کن و چون مل بنوش
بفکن و لختم کن و بازم بپوش
غنچه صفت خنده کن و باز شو
عشوه شو و غمزه شو و ناز شو
قِلقَِلکم می ده و نِشگان بگیر
من چه بگو یم چه بکن ، جا بگیر!
گفت و دگر باره طلب کرد بوس
باز شد آن چهره خندان عبوس
از غضب افکنده بر ابرو گره
از پی پیکار کمان کرده زه
خواست چو با ُزهره کند گفتگو
روی هم افتاد دو مژگان او
خفتن مژگانش نه از ناز بود
بلکه در آن خفتگی یک راز بود
↩ vahidjudo
نور فشانی است غرض از چراغ
بهر تفرّج بُود آیینِ باغ
دُرِّ ثمین از پیِ تزیین بُوَد
دخترِ بکر از پیِ کابین بود
غنچه که در طرف چمن وا شود
می نتوان گفت که رسوا شود
مه که ز نورش همه را قسمتست
می نتوان گفت که بی عصمتست 😍
↩ Royalezlezi
میدونستم کارتون درسته
عالی بود
تقدیم
زُهره یکی بوسه ز لعلش رُبود
بوسه مگو آتشِ سوزنده بود
بوسه یی از ناف در آمد برون
رفت دگر باره به ناف اندرون
هوش ز هم برده و مدهوشِ هم
هر دو فُتادند در آغوش هم
کوه صَدا داد از آن بانگِ بوس
نوبتیِ عشق فرو کوفت کوس
داد یکی زان دو کبوتر صغیر
آه که شد کودکِ ما بوسه گیر!
آن دگری گفت که شادیم شاد
بوسه ده و بوسه ستان شاد باد!
یک وَجَب از شاخه بجستند باز
بوسه که رد شد بنشستند باز
خود ز شَعَف بود که این پر زدند
یار اَسَف دست به هم بر زدند؟
گفت برو! کارِ تو را ساختم
در رهِ لاقیدیت انداختم
بارِ مَحَبَّت نکشیدی، بکش!
زحمتِ هِجران نچشیدی، بچَش!
چاشنیِ وصل ز دوری بُوَد
مختصری هَجر ضَروری بُوَد
تا سَخَطِ هَجر بیابی همی
با دگران سخت نتابی همی
زُهره چو بنمود به گردون صعود
باز منوچهر در آن نقطه بود
مست صفت سست شد اعصابِ او
برد در آن حال کمی خوابِ او
از پسِ یک لحظه ز خمیازه پی
جست ز جا بر صفتِ تازه یی
چشم چوزان خوابِ گران بر گشود
غیرِ منوچهرِ شبِ پیش بود
دید کمی کوفتگی در تنش
لیک نَشاطی به دلِ روشنش
گفتی از آن عالم تن در شده
وارد یک عالَم دیگر شده
در دلِ او هست نَشاط دگر
دور و بر اوست بِساطِ دگر
جملۀ اعضای تنش تر شده
قالبش از قلب سَبُکتر شده
لحظه یی این گونه تَعاریف داشت
پس تنش آسود و عرق واگذاشت
چشم چو بِگشود در آن دامنه
دید که جا تر بود و بچّه نِه
خواست رود دید که دل مانع است
پای هم البتّه به دل تابع است
عشقِ شکار از دلِ او سلب شد
رفت و شکارِ تپشِ قلب شد
هیچ نمی کَند از آن چشمه دل
جان و دِلَش گشته بدان مُتّصِل
همچو لئیمی که سرِ سبزهها
گُم کند انگشتریِ پر بَها
گویی مانده است در آن جا هنوز
چیزَکی از زُمرۀ گیتی فُروز
بر رُخِ آن سبزۀ نیلی فِراش
رفته و مانده است به جا جایی پاش
از اثرِ پا که بر آن هِشته بود
سبزه چو او داغ به دل گشته بود
می دهد امّا به طریقی بَدَش
سبزۀ خوابیده نشانِ قَدَش
گفت که گر گیرمش اندر بَغَل
نقشِ رخِ سبزه پذیرد خَلَل
این سرو این سینه و این رانِ او
این اثرِ پایِ دُر افشانِ او
گر بزنم بوسه بر آن جایِ پای
سبزۀ خوابیده بجنبد ز جای
حیف بُوَد دست بر این سبزه سود
به که بمانَد به همان سان که بود
این گره آن است که او بسته است
بر گِرِهِ او نتوان بُرد دست
بستۀ او را به چه دل وا کنم
به که بر این سبزه تماشا کنم
آه چه غرقابِ مَهیبی است عشق!
مهلکۀ پر ز نَهیبی است عشق
غمزۀ خوبان دلِ عالَم شکست!
شیر دل است آن که از این غمزه رَست
ایرج میرزا