مرگ چیز عجیبی نیست.
احتمالا باید همچین حسی باشه، مثل وقتی که تظاهر میکنی حواست به دوربین نیست و به یه جایی غیر از لنز خیره میشی، امّا بدون اینکه خودت بدونی، یهو یک لحظه، یک آن، فکرت میره جای دیگه، جایی دور و عجیب.
مرگ هم همینطور باید باشه، یکهو، یک لحظه، یک آن، و تموم.
گاهی با شنیدن اخبار میترسم. با وجود اینکه خودم پارسال کرونای سختی گرفتم. اما هرگز از خبرهای مرگ و میر انقدر نترسیده بودم.
الان هم از درد و رنج میترسم، نه از مرگ.
“هرگز از مرگ نهراسیدهام
اگر چه دستانش از ابتذال، شکنندهتر بود.
هراس من – باری – همه از مردن در سرزمینی است
که مزد گورکن
از آزادی آدمی
افزونتر باشد”
و هراسِ من، مُردن با رنج و درد، در دراز مدت بوده.
امروز یه خبر فوت شنیدم، زنی همسن من، یکسال جوون تر، یه بچه کوچیک داشت، الان یه استوری تسلیت ازش دیدم.
به فکر فرو رفتم، یاد فیلم " زندگی من، بدون من" افتادم.
به همهی اتفاقات این چندروز اخیر فکر کردم، به آدما، به بعد از خودم.
بهجز غمِ عزیزانم، از “نبودنم”، چیز بدی در مرگ ندیدم.
اما، خشمم از اینه که ما رو به مرگ محکوم کردن، به مرگ با سختی، با نفس تنگی، با درد، با گرسنگی و به ترسیدن از همچین مرگی.
از اینکه باید هرروز خبرهای مرگ بشنویم خستهام.
پ ن:
زودتر از من بمیر
تنها کمی زودتر
تا تو آنی نباشی که مجبور است
راه خانه را تنها بازگردد…
“راینر کنسه”
خیییییلی باید شجاع و بزرگ و عاشق باشی، برای همچین خواستهای.
من نیستم.
پنتر:به مرگ فکر کردین، به بعد از خودتون، به اینکه چه کارهایی نکردین و از چه کردههایی پشیمونین؟
یکی از چیزای عجیب برای خودم، همین سایته، یه کاربری همینجوری میمونه و از بین نمیره، هست، ولی هیچکس نمیدونه سپیده کجا رفت و چش شد…
پنترتر: ۱۲۰ ساله بشی، یه نفرین محسوب میشه، نه دعای خیر، چه خبره؟ به جاش آرزو کنیم، خودمون و هر کسی که دوستش داریم، تا زمانیکه زندهس، سالم و شاد باشه، و محتاج کسی و زمین گیر نشه. ♥️🎈
از صمیم قلب، برای همه آرزو میکنم.
سپیده🎈
↩ هاینریش
خوبه که شوخی بود ♥️
زندگی کن و تا جایی که میتونی، حتی اندکش لذت ببر
پیدا کردن دلخوشیهای کوچک راحته
آدمهای ضعیف مدام چسناله میکنن.
بقول کسی که اسمش یادم نیست:
چرا باید از مرگ بترسم؟ وقتی مرگ بیاد من نیستم و وقتی من هستم مرگ نیست.
و بقول ویتگنشتاین:
نزدیکی مرگ به زندگی روشنی می دهد.
منظورش اینه که فقط در سایه حضور مرگه که انسان می تونه فارغ از دغدغه های سطحی و روزمره زندگی رو حس کنه. از هر نفس لذت ببره و این شگفتی رو فراموش نکنه که من هستم در حالی که می تونستم نباشم (بقول هایدگر این مهم ترین پرسش فلسفه است). و اینو همه کس نمی فهمند.
من خودم توی کما رفتم (نمیگم برای چی!) و می دونم هیچی ساده تر از مردن نیست چون وقتی شات داون شدی دیگه هیچی نیستی که نگرانش باشی. تو به عنوان سوژه ی شناسا تمام شدی. دیگه نیستی که چیزی حس کنی. خلاص! چیزی که ما ازش می ترسیم خود مرگ نیست بلکه درد و رنجی منجر به مرگه یا ترس از سرنوشت بدن پس از مرگ (حتی اگر مذهبی نباشیم و به روح معتقد نباشیم تصور فساد بدن مون و هجوم کرم ها و راسوهای مردارخوار و... منزجر کننده است چون بسختی می تونیم بدن مون رو بدون ادراک و صرفا به سان یه تیکه گوشت و استخون رو به فساد تصور کنیم) یا چیزهایی که فکر می کنیم از دست می دیم یا حسرت کارهایی که نکردیم یا غمی که برای دیگران میگذاریم.
اینا رو اگه بشه حل کرد خود مرگ فی نفسه هیچ چیز نگران کننده ای نیست.
برای همین یکی از بهترین ارزوهایی که میشه برای یه نفر کرد اینه که امیدوارم مرگ آرام و بی دردسری داشته باشی.
عنوان تاپیک رو دیدم تو لیست اعلانها، فک کردم لحنش اینطوریه که نوشته مثلا “مــــــرگ”، به حالت “مرض” یا مثلا “چیز خر” یا “خفه شو” یا همچین طور! 😂 😂 😝 😝 😝
خلاصه فک کردم یا خدا سپیده میخود کیو اعدام کنهههه 😱 😱 😱
سپیده جان من هر لحظه ای بیاد آماده ام که باهاش برم چون دقیقا با شما موافقم رفیق"تا زمانیکه زنده.س، سالم و شاد باشه، و محتاج کسی و زمین گیر نشه. ♥️🎈"
به قول مولانا
مردم از حیوانی و آدم شدم ** پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم
حملهی دیگر بمیرم از بشر ** تا بر آرم از ملایک پر و سر
وز ملک هم بایدم جستن ز جو ** کل شیء هالک الا وجهه
بار دیگر از ملک قربان شوم ** آنچ اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون ** گویدم که انا الیه راجعون
مرگ دان آنک اتفاق امتست ** کاب حیوانی نهان در ظلمتست
همچو نیلوفر برو زین طرف جو ** همچو مستسقی حریص و مرگجو
مرگ او آبست و او جویای آب ** میخورد والله اعلم بالصواب
ای فسرده عاشق ننگین نمد ** کو ز بیم جان ز جانان میرمد
من هم با حفظ جزئیات اینطوری فکر می کنم.
عرض زندگی خیلی مهم تر از طول آن است.
یاد یه آهنگ از محسن نامجو افتادم:
تو از همه موفق تری…
باید سعی کنی از بقیه عقب نیوفتی…
باید سعی کنی همه چیزو بندازی و بری تا انتها…
انتهای الکی
به نظر من آدمی میتونه بگه که من زندگی می کنم که تمام ساختارهایی که ساخته ذهن جامعه هستش رو توی ذهن خودش بکشه؛ یعنی اینکه برای خودش زندگی کنه، حتی اگه یکی دوس داره باهمه بخوابه هم نباید برای مغز تابو بشه، چون این دنیا براساس اتفاق رخ داده و ممکنه تو زندگی بعدی ما یک درخت باشیم یا عصاره جسم ما تکه تکه بشیم در دل طبیعت که هر ذره ما درون جسم یک جنبده ای بره و مثال هایی از این قبیل… پس خوش باشید بدون درد آوردن دل دیگری
↩ .نیکان.
مهدی یه زمانی گروهمون بود دگ رفت و ازش بی خبرم
از مازی و مصطفی میپرسم برات
بقیه کامنتتم بهت جواب میدم🎈
سپیده خانم سلام
وقتتون بخیر
مرگ میتونه یه خوابی باشه
منتها بدون بیداری.
به همین راحتی وبدون ترس.
مثل گیسویی که باد ان را پریشان میکند
هر دلی را روزگاری عشق ویران میکند
ناگهان میاید و در سینه میلرزد دلم
هرچه جز یاد تو را با خاک یکسان میکند
با من از این هم دلت بی اعتناتر خواست، باش!
موج را برخورد صخره کی پشیمان میکند؟
مثل مادر، عاشق از روز ازل حسرت کش است
هر کسی او را به زخمی تازه مهمان میکند
اشک می فهمد غم افتاده ای مثل مرا
چشم تو از این خیانت ها فراوان میکند
عاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستند
درد بی درمانشان را مرگ درمان میکند.
💅💅💅💅💅💅💅
خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو بشه کرد به مرگفکر کردم.
خیلی همین هفتهپیش به انواع خودکشی فکرمیکردم.
فکر کنم خیلی لذت بخش باشه مرگ البته از نوع سریعش .
پریروز هم یه اتفاقی برام افتاد واقعا احساس کردم یه قدم دیگه بهش نزدیک شدم وقتی آمادگی و انتظارش رو داری انگار شیرینتر هم میشه.
هیچ ترسی از مرگ ندارم فقط نگران حال مادرم میشم فقط و فقط.
بعد اصن مرگه که زندگی رو جذاب میکنه.
اگه توجه کنی تموم کارهایی که خطر مرگ دارن پر از هیجان هستن مثل تکچرخ زدن با سرعت بالا.
اگه مرگ نبود زندگی بیمزه میشد
گلی جونم مولانای جان میگه که:
آنچه گفتند و سُرودند، تو آنی
خودِ تو جان جهانیگر نهانی و عیانی
تو همانی که همه عمر به دنبالِ خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی، تو خود اسرارِ نهانی
همه جا تو نه یک جای نه یک پای همه ای
با همه ای همهمه ای، تو سکوتی تو خودِ باغ بهشتی
تو به خود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی
در همه افلاک بزرگی نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی، به خود آیی
تا درِ خانه متروکۀ هر کس ننشینی
و به جز روشنی شعشعۀ پرتو خود هیچ نبینی
و گلِ وصل بچینی …
مرگ یه حقیقت تلخ و غیر قابل انکار ولی در کنارش زندگی معنا پیدا میکنه. زندگی رو با تمام وجود باید لمسش کرد. لذت برد.😊😊😊😊
جالبه که من مردن با درد و رنج رو به مردن یهویی ترجیح میدم و همه هراسم از نبودن یهوییه، از نیمه تموم موندن کارا، از حرفایی که باید زده میشده و دیگه نمیتونه هیچوقت زده بشه و …
فقط این بُعدش برام اذیت کنندهاس، وگرنه خود مرگ نه، چیزی نیست که بترسونتم، حداقل الان دیگه نمیترسم.
تجربه داشتن خواستهای از این جنس رو داشتم البته با قدری تفاوت (پ.ن رو منظورمه)، وقتی اون لحظه رو تجربه کنی، هیچوقت دیگه اون آدم سابق نمیشی، درست تو همون لحظه انگار یه حفره بزرگ وسط سینه ات ایجاد میشه، خالی…
برای همیشه…
به مرگ فکر کردم، خصوصا اون لحظه جدا شدن روح از بدن، حسم بهش مثل حس رها شدن یه بادکنک قرمز از دست یه دختربچه تو یه صبح آفتابیه که نسیم ملایمی هم میوزه. اوج میگیره و میره بالا و بالا و بالاتر، همونقدر سبک، همونقدر آزاااااااد…
↩ fool22
کامنتت خیلی خوب بود مرسی که توی این تاپیک نوشتی ♥️🙏
↩ saeid 75
منم نمی ترسم…شاید یکی از دلایل اینکه دلم میخواد بمونم بخاطر مادرمه♥️
↩ .نیکان.
منم دقیقا همینجوری فکر میکنم که حیفه برم 😁
با این تفاوت که وصیت نامه ننوشتم. یعنی چیز خاصی ندارم بعد از رفتنم به کسی بگم .
اونایی که دوستشون دارم ازعشق و محبتم لبریز هستن و میدونن چه حسی بهشون دارم. بعد از رفتنم هم برام فرق نمیکنه چیزایی که دارم به کی برسه …فقط کاش لبتاب و گوشیم رو با خودم دفن کنن😂😁🤣