زودتر از همیشه از پشتِ میز بلند شد. معمولا یک ساعت بیشتر در کتابخانه می ماند، اما آن روز، صدایِ قطراتِ ریزی که از صبح به پنجره میخوردند، به همراه بویِ بلند شده ی خاک، وسوسه یِ قدم زدن را به جانش انداخته بودند.
بعد از جمع کردنِ بار و بندیلش واردِ محوطه ی خیسِ جلویِ ساختمان شد. چمن ها تازه و سبز تر از هر وقتِ دیگری به نظر میرسیدند. نفسِ عمیقی کشید و اجازه داد آن جریانِ هوای سبک و تازه، آخرین سلول هایِ ریه اش را هم لمس کند.
قصد داشت با اتوبوس به خانه برود، اما پشیمان شد. در خانه خبری نبود به جز جنگ اعصاب ها و تیکه کنایه هایِ همیشگی… میتوانست با قدم زدن تا آنجا هم دیرتر واردِ آن میدانِ جنگ شود و هم نفسی تازه کند…
خیابان ها با آبِ باران سنگفرش شده بودند. درختان تَر و سیراب به نظر میرسیدند. بینِ راه مدام تنه شان را لمس میکرد.
حتی چند برگ بسیار جوان را کَند… عاشق این بود که جزئیاتشان مثل رگبرگ ها و دمبرگ های شان را با دقت نگاه کند.
غرق شدن در طبیعت و فکر کردن به چگونگیِ ایجادش به او حسِ خاص و رویا مانندی میداد، انگار میتوانست راهش را از زندگی روزمره اش کج کند و در بینِ خطوطِ رگبرگ هایِ برگِ کوچکی که در دستش بود قدم بزند و جای جایش را کاوش کند…
او غرق شده بود! در زندگیِ کوچک و به ظاهر ناچیز حلزون هایی که آرام میخزیدند، در میانِ اصواتِ قطراتی که آرام آرام رویِ زمین میچکیدند… لحظه ای مواظب بود که هنگام عبور از خیابان تصادف نکند و لحظه ای دیگر (با نگاهش) گربه های باران خورده وَ دنبالِ سرپناه را همراهی میکرد…
حس شیرینی داشت. مثلِ لحظه ای که بالاخره متوجه میشوی آهنگی که مدام در ذهنت تکرار میشده، از کدام خواننده بوده است.
مثل وقتی که گره ی گردنبندت بعد از ساعت ها کلنجار رفتن باز میشود و یا حتی وقتی که بویِ نانِ تازه و خانگی مشامت را پر میکند…
با خود فکر میکرد که چقدر احمق بوده است که زودتر این حس و حال خوب را با قدم زدن به خود هدیه نداده!
هنوز نیم ساعتی با خانه فاصله داشت که نظرش به آن دستِ خیابان، یعنی پیاده رویِ رو به رویش جلب شد. دو نفر در حالی که بازو هایِ یکدیگر را گرفته بودند، کنارِ هم راه میرفتند. مرد، چتری رنگی در دست داشت و آن را متمایل به بالایِ سرِ دخترک ریز نقشِ، کناری اش گرفته بود…
قدم هایش رفته رفته، آهسته تر میشدند… مرد را میشناخت…
آخر او هم یک روزی زیرِ چتر رنگی اش، شانه به شانه اش زیرِ باران راه رفته بود!
در یک لحظه سرمایِ شدیدی را در خود حس کرد… ناخودآگاه خود را در آغوش گرفت و سرش را پایین انداخت. آن عواطفِ زنده و پررنگ در یک لحظه از بین رفته بودند…
طاقت نیاورد… سرش را برگرداند و دوباره به آن ها زل زد. آنقدر غرق در صحبت و خنده بودند که حتی سنگینی نگاهش را هم نفهمیده و فارغ از توجه به هر چیزی به جز یکدیگر، به مسیرشان ادامه میدادند…
دستِ مرد که روی تیره ی کمر دخترک خزید، تیری شد و در چشمش فرو رفت. بغض هم در گلویش به گِل نشست و روی گونه هایش، باریکه ای از آب به راه افتاد…
حالا دیگر بوی خاک را حس نمیکرد و نمیفهمید، اشک هایش هم شفافیت هوا را در نظرش تار و مبهم کرده بودند و آن ابرهایی که تا دقایقی پیش در دیدش پنبه ای و نرم به نظر میرسیدند، حالا دلمرده و سنگین جلوه میکردند…
دستش را بالا برد. ماشینی ایستاد و سوار شد. با خود فکر کرد که چقدر از روز هایِ بارانی بیزار است!
خیلی دوست داشتم، احساسم به داستانک رو مفصل بیان کنم…
ولی…!!!
چرا…؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
قشنگ بود عزیزم مرسی❤️❤️❤️❤️🤗🤗🌹
میشه پیام بدی عزیزم نگرانتم، ممنون
امان از روزی که یه تلنگر باعث بشه آدم از خلسه ی خودش بپره بیرون و یادش بیاد چقدر زیاد به خودش بدهکاره…
قشنگ بود :)
↩ Queen_Weary
هممون یه جورایی به خودمون بدهکاریم، بسکه خودمون رو غرق کردیم تو روزمرگی و بدو بدو هایی که خیلی وقتا بیش از حدن…
مرسیِ که خوندی و وقت گذاشتی 😍 ❤️
باورت نمیشه گفتم بزار اول ببینم اون داستانی که کمتر ویو خورده چی بوده و بعدش برم سراغ بقیشون ولی همین انقدر قشنگ نوشته شده که میگم خیلی خوبه:) و حتی میتونم دوبرابر متنت خوبیهاش رو بگم:)
متنت خیلی خوب فضا سازی میکنه، خیلی بهتر احساسات رو انتقال میده، خیلی خوب از کلمه و تشبیه استفاده کردی، انتخاب عکس خیلی خوبه!
حتما بازم بنویس خیلی کارت خوبه:)❤