نمیدونستم دوستم داره، همیشه فکر میکردم از این حس های بچگانه و گذراست، یا در نهایت غریزه!
ازدواج کرده بودم. دخترم دوساله بود که فهمیدم.
وقتی یه شب توی مهمونی، لابهلای حرفهایِ معمولی؛ شماره تلفن خونهی پدر رو گفت، تعجّب کردم و پرسیدم: چطور یادت مونده؟
گفت: من همه شمارههای شما رو حفظم!
و حفظ بود! همه رو گفت.
خودم رو زدم به گیجی و نفهمیدن و گفتم: خوبه بخش ریاضی مغزت فعاله، من نه.
گفت: فقط ریاضی؟ یادته اولین بار کجا دیدمت؟ چی تنت بود؟ اولین کلمه ای که بهم گفتی چی بود ؟
و من یادم نبود…هیچکدومش رو یادم نبود، لبخند زدم و گفتم: خل شدی.
تلخ خندید: نه عاشقت بودم.
و با جزئیات همه رو مثل یه فیلم عاشقانه تعریف کرد.
انگار که یه هستهی هلو گیر کنه توی گلوم، نفسم بند اومده بود و هر لحظه حس خفگی بیشتری میکردم. به ناچار بحث رو عوض کردم و به هوایِ خوابوندنِ دخترم، رفتم توی اتاق.
بعد از اینهمه سال فهمیدم عاشقم بوده، دلم براش سوخت. چقدر کارها و رفتارهاش رو نفهمیده بودم.
شوهرم صدام زد، با لبخند گفتم: جانم!
نگاهش کردم و پیش خودم فکر کردم، همهی مردهای عاشق شبیه هم میشن.
یکی دو سال از اون شب گذشت. همچنان ازدواج نکرده بود. میگفت میخواد بره آمریکا!
میخندیدم و میگفتم: امریکن دریم!
میگفت: آره، واقعا دریم! نمیخوام مث گدا گشنه ها برم، یه جوری میرم حسابی زندگی کنم؛ قدرمو بدونن.
یاد دیالوگ شهره آغداشلو افتادم توی فیلم “خانه ای از شن و مه”، روی زمین نشسته بود و شیشهی میز رو دستمال میکشید و با گریه داد میزد: من نیومدم آمریکا که مث گداها زندگی کنم.
هیچکس دوست نداره مث گداها زندگی کنه.
برادر کوچکش ازدواج کرده بود و بچه دار شد، جشنتولد عصر بود، مادر و کودک.
مهمونا که رفتن، من برای کمکموندم.
بشقاب های میوه توی دستم بود که در باز شد.
خشکم زد، چیزیکه میدیدم رو باور نمیکردم.
اون قد بلند و موهایِ بور و چشمهای روشن، با لباسهای سیاه و رعبانگیز ضدِ شورش، تضاد عجیبی داشت.
سعی کردم عادی رفتار کنم، حتی لبخند زدم و خوشامد گفتم.
دستش رو جلو آورد، بشقاب ها رو بهانه کردم و دست ندادم و رفتم توی آشپزخونه و بعد هم به بهانهی اینکه دیرم شده؛ دخترم رو حاضر کردم و برگشتم خونه.
چند شب بعد طاقت نیاوردم و پیام دادم.
پرسیدم: جریان چیه واقعا؟
گفت: اونجوری که فکر میکنی نیست. مجبورم برای رفتن…
نخواستم بیشتر بدونم کلافه نوشتم: بیخیال اصلا نباید فضولی میکردم. به من مربوط نیست، در موردش حرف نزنیم.
و نزدیم، نه در اون مورد و نه هیچ موضوع دیگه ای؛ در واقع عمدا میخواستم بیخبر باشم.
بچه ی دوم هم به دنیا اومد، با همون تئوری احمقانهی تنها نبودنِ بچهی اوّل!
زندگی جریان تکراری و روزمرگی رو طی میکرد تا اوضاع مملکت به هم ریخت.
مردم جون به لب شده بودن.
چهل سالم بود، با دوتا بچه و شوهری که چند ماه یکبار حقوق میگرفت و هنوز مستاجر بودم.
مردم ریخته بودن توی خیابون و حقشون رو میخواستن؛ نون شبشون…نه بیشتر از این.
بچهها رو گذاشتیم خونه ی مادرم، خون ما که رنگینتر نبود.
کفشهای تخت پوشیدم، لباس گشاد و سبکی که جیب داشت. کلاه مشکی و ماسک رو برداشتم و با شوهرم رفتیم.
خشمگین بودیم و با مردم فریاد میزدیم.
اشک چشمهام رو میسوزوند، تصور اینکه بچههام بیمادر باشن اما آزاد و خوشبخت؛ برام به طرز غمگینی خوشایند بود.
درد باتوم، حواسِ پرت شدمو؛ جمع کرد.
سیل جمعیت برگشته بود و همه داشتن فرار میکردن، بازوم کرخت شده بود.
هیکلهای گنده با لباس سیاه و ماسک و سپر، مثل فیلمهای هالیوودی بود.
من ماتم برده بود و اونها فکر میکردن جسارت نشون میدم.
مث ربات، شبیه به هم، هم قد، هم لباس، سراپا سیاهی، به جز یک جفت چشم روشن!
شناختمش، با سپرش هُلَم داد عقب، سکندری خوردم؛ باتومش رو محکم کوبید پشت رانم، زانوم از درد تا شد و مث گرگ زوزه کشیدم.
نزدیک شد، احتمالا میخواست نمایشش رو با یه لگد تموم کنه؛ نذاشتم.
ماسکمو پایین آوردم، زل زدم توی چشمای روشنش، که از تعجب و حیرت دریده شده بود.
خودم هم اشک میریختم، از درد، از گاز و از نفرت…
گفتم: خوب شد نفهمیدم عاشقمی!
باتوم بعدی وسط سرم فرود اومد و خون با سخاوت فواره زد، گرم و شور…
خیالم راحت بود بچه هام پدر خوبی دارن…
پایان
سپیده 🎈
↩ زشت و زیبا
آره خیلی عذاب آوره. امیدوارم تا صبح…فعلا دارم بقول تو موسیقی درمانی میکنم. بشوره ببره
↩ sepideh58
میگم چرا فرق میذاری برا نظرات به یکی بادکنک میدی به یکی گل به یکی میگی عزیزم😒😁
میشه یکی ب من یاد بده ک چ جور کامنتی ک توی تاپیک گذاشتم رو پاک کنم؟
خواستم کامنت روپاک کنم ک فقط گزینه ویرایش داشت
واااای سپید…
این چی بود؟
دیونهام کردی با این قصهی پر غصه…
چی شده سپید؟ این چه حال و احوالیه داری؟
چرا انقدر قشنگ تلخ نوشتی؟
چرا انقدر دلنشین از سیاهی گفتی؟
چرا انقدر نفرت انگیز از عشق گفتی؟
اونور هم که اونجوری رفتی و هیچی نمیگی؟
چت شده دختر؟
↩ mamali888
کل متن رو پاک کن و فقط یه نقطه بزار
کامنتها پاک نمیشن
روان و شیوا نوشتی، عالی بود
اینا برای هر کارشون یه توجیح مسخره دارن
هیچوقت عاشق تو نبوده، اون عاشق اولین دیدار با تو بوده و لحظه لحظه اون دیدار رو از بر شده.
اون عاشق شخصی شده که توی سرش ساخته،
عاشق تو شوهرته که با تموم سختی و مرا تی که از زندگی تو این خراب شده میکشه، باز هم تلاش میکنه که قایق خونوادش رو به ساحل برسونه،
موفق باشی
↩ mamali888
ویرایش رو بزن و نقطه بذار
فقط ادمین میتونه پاک کنه جانم
خیلی خاص و زیبا
مرسی
اول صبح با تاپیک عالی… موضوع و قلم، تلخ و شیرینی موضوع و قلمی شیرین.
در مورد این حس خیلی میشه نوشت ولی …
هیچی نمیگم…لذت بردم 🌹 🌹 🌹 🌹 😍 😍 😍
↩ arashkarimi44
وقتی لبالب پُرباشی سیاه و سپید درونت اونقدر میجنگن تا ازپا بیفتی 🎈
↩ Power M
اینآدما برای رسیدن ب چیزی که میخوان خانوادشونو هم قربانیمیکنن .عشق ک چیزینیست
↩ Cad
مرسی از همراهی همیشگیتون و خوشحالم دوست داشتید 🎈🙏لبتون پر از لبخند.
↩ sepideh58
ناراحت چیه عزیز دل…
نگرانت هستم…
داستانت به قدری تاثیرگذار بود که جای حرف نمیگذاره…
اما رنجیدگی خاطرت، کاملا پیداست… از پشت هر کلمه و هر جمله…
سپیده عزیز… نبینم این حجم از رنجش رو…
↩ Lor-Boy
تو خیلی مهربونی .یه قلب بزرگ و تپنده ای پسر 🎈 دلم یه لبخند بزرگ روی صورتت میخواد همیشه