وقتی فیبی شنید🎈

1400/05/20


تازه خوابیده بودم، یعنی درست‌تر اینه که بگم تازه رفته بودم توی تخت، چون خوابیدن خودش یک پروسه لااقل یکساعته است. هیچ‌وقت اونایی که تا سرشون به بالش می‌رسه، می‌خوابن رو درک نکردم.
حالا اینکه تعداد این آدمها بیشتره دلیل نمی‌شه اونا نرمال باشن و من نه!
بگذریم، توی اون یک‌ساعتِ پروسه آماده سازی خواب بودم.
قبل از اینکه ماجرا رو بگم، اجازه بدید توضیح بدم که اون‌شب، نه غذای سنگین خورده بودم، نه فیلم ترسناک دیده بودم و نه تحت تاثیر الکل یا مخدر بودم.
مثل همیشه دنبال یک فکر قشنگ، برای گول زدن مغزم و خفه شدنش می‌گشتم، چون قبل تر‌ها، یعنی قبل از اینکه برم دکتر و بفهمم دقیقا چه خبره( و بعدش هر هفته کلی پول بدم که خبر رو فراموش کنم)، قبل از خواب، بعد از فکر کردن به تمام مشکلات و بدبختی‌های خودم و یادآوریشان با ریز‌ترین جزئیات و یک جور لذت مازوخیستی عجیب و برپایی دادگاه‌های صحرایی سریع و صریح برای اشتباهاتم (که البته هرگز تبرئه‌ای در کار نبود)، می‌رفتم سراغ مشکلات بشریت، از سیاست‌های خاورمیانه گرفته تا مسائل زیست محیطی، جنگ و قحطی و…
و اینطوری با یک مغز له شده و خسته، که به هیچ نتیجه‌ای نرسیده بود و فقط فرت فرت دستور عدم ترشح به “ین” ها داده بود(منظورم همون سروتونین و دوپامین و اکسیتوسین و… اینهاست) می‌خوابیدم.
و خب کابوس‌های تارانتینویی و گاهی هم نولانی دیدن، نرمال‌ترین اتفاق ممکن در اون شرایط بود.
داشتم می‌گفتم، کمی ماهیچه‌های بدنم شل شده بود و از اونجا که نصف شبی، امکان کوه و کافه رفتن با دوستام رو نداشتم (توصیه‌های دکتر معالجم، برای درمان افسردگی) باید به چیز‌های قشنگ فکر می‌کردم. با خودم گفتم امشب به‌ جای فکر کردن به طبیعت و آرمان شهرهای تخیلی و پانداها و مارمولک‌ها، همون کاری که نمی‌شه، بکنم.
یعنی به “کافه رفتن” فکر کنم!
از ایده خودم خوشم اومد، اینجور وقتا، سمت چپ لبم، کمی موذیانه، کج می‌شه و یه جور لبخند از خود متشکر!
به لباس هایی که دوست داشتم بپوشم فکر کردم، حالا که فقط تصور بود، دستم باز بود و راحت‌تر بودم، کفش‌های پاشنه بلندم رو که مدتها، ته کمد خاک می‌خورد؛ پوشیدم، موهامو اتو کشیدم، حتی ریمل زدم، و اون عطری که برای مناسبت‌های خاص بود.
حسابی از تصویر خودم خوشم اومد، امّا هر‌چه دنبال کسی گشتم، که همراهیم کنه، پیدا نکردم. نه اینکه دوستی نداشته باشم، کسی برای اون لحظه‌ی خاص و اون کافه خاص، مناسب نبود.
مثلا اگه رستوران، کوه یا سینما بود، یک لیست بلند بالا داشتم.
نشستم پشت یه میز دو‌‌نفره، خب در واقع منطقیش همینه، یه آدم تنها بره بنشینه سر یه میز چهار یا شش نفره؟
واقعا منظره غمگین و مضحکی می‌شه. هرچند میز دو نفره هم یه جورایی اون حالت غمناک رو داره، ولی خب، بدون همسر یا معشوق بودن، قابل تحمله، حتی گاهی جذاب!
همون همیشگی رو سفارش دادم، هَوَل بازی در نیاوردم، حالا که صورتحسابی در کار نیست، چیز های عجیب یا گرون سفارش بدم.
کیک شکلاتی تازه، تزیین شده با نعنا و توت فرنگی و یه ترک تلخ.
لعنتی، انقدر عمیق تجسم کرده بودم، که بزاقم شروع به ترشح کرد و هوس دیوانه‌وار قهوه، مجبورم کرد، از تخت بیرون بیام.
حواسم به صدای قیژ قیژ تخت بود، هر چند شوهرم با این صداها بیدار نمی‌شه، ولی خب، من هر چیزی بنظر خودم خوب باشه، برای دیگران هم رعایت میکنم. با احتیاط و آروم نشستم لبه‌ی تخت که اتفاق افتاد.
حالا حتما چشم هاتون گرد شده که، آدم بدخواب، نصف شبی چرا باید قهوه بخوره و… اولا قهوه برای من بی‌خوابی نمیاره، دوما مساله اصلا بی‌خوابی و قهوه نیست.
نشسته بودم لبه‌ی تخت و با پا دنبال دمپایی هام می‌گشتم، که صدای چرخیدن کلید، توی قفل در رو شنیدم.
من کلا اهل داستان‌های جن و پری و خیالات نیستم، قبل‌تر هم گفتم، کاملا عادی و سرحال بودم و اینو هم اضافه کنم که ما توی یه آپارتمان ۵ طبقه زندگی می‌کنیم، که هر طبقه یک واحد داره و از شانس خوب ما، بالایی‌ها و پایینی‌ها،هنوز ساکن نشدن.
صدای واضح چرخیدن کلید، توی قفل در رو شنیدم، پاهام همونطور آویزون از تخت، خشک شد.
خواستم شوهرم رو بیدار کنم، اما بلافاصله پشیمون شدم، نباید سرو صدا می‌کردم، چون بعد از بیدار شدن با صدای بلند حرف می‌زد و این، خطر رو دو چندان می‌کرد.
بعد یک آن، فکر کردم شاید، اثر کتابی باشه که چند روز پیش می‌خوندم، از این نویسنده‌های خارجی که شانس آوردن جای خوبی به دنیا میان و چهارتا داستان عجیب و بی سرو ته و مضحک می‌نویسن، که بعد هم چهار تا آدم مهم که در واقع چیزی بارشون نیست، به به و چه چه می‌کنن و یکی از جایزه‌های مسخره رو هم میدن و طرف رو معروف می‌کنن.
تمام این تحلیل‌ها در کسری از ثانیه بود، و می‌خواستم با این فکر که توهّم بوده بیخیال بشم، که فیبی، با سرعتی که تقریبا هرگز ازش ندیده بودم، به سمت در دوید و با صدایی که هرگز نشنیده بودم، شروع کرد به واق واق کردن.
به هیچ وجه نمی‌تونستم فکر کنم و یک تصمیم درست و منطقی بگیرم، فکر کنید کسی که به تمام تصمیم‌ها و کارهاش توی زندگی، با قدرت تمام گند زده، حالا نصف شبی، چطور می‌خواد در همچین موقعیت عجیب و خطرناکی، درست عمل کنه.
سعی کردم تمرکز کنم، یه چیزهایی از دوره‌های یوگا یادم مونده بود، نفس عمیق و… ، ولی فیبی داشت به در ناخون می‌کشید و دندون قروچه می‌کرد.
+فیبی، پسر خوب، ساکت باش.
اینا کلماتی بودند که از دهنم خارج شدند.
حالا دیگه سکوت جواب نمی‌داد.
هر کسی که بود و هر قصدی که داشت، فهمیده بود ما خونه هستیم.
باید شوهرم رو بیدار می‌کردم، هرچی بود از تنهایی ترسیدن بهتر بود.
صدای فیبی، خیلی ناگهانی قطع شد، حالا دیگه کاملا از ترس فلج شده بودم.
مثل وقتایی که توی خواب بختک آدمو میگیره و هر چه داد می‌زنی و تلاش می‌کنی به جایی نمی‌رسی.
توی اون لحظه که بدنم از ترشح هورمونی که اسمش رو نمی‌دونم، کرخت شده بود، مغزم به انتخاب یک اسم دخترونه، برای سگ نر، فقط بخاطر شباهت‌های رفتاری، داشت تنبیهم می‌کرد.
شاید اگه یه اسم درست و حسابی و مردونه مثل جو داشت، الان بیشتر احساس دلگرمی می‌کردم.
زیادی جوگیر این بحث‌های فارغ از جنسیتی شده بودم و حالا، توی همچین لحظه حساسی، تاوان می‌دادم.
شوهرم درست کنارم بود، ولی توان اینکه دستم رو دراز کنم و تکونش بدم که بیدار بشه هم نداشتم. از طرفی، شاید مرگ توی خواب راحت‌تر بود.
یه‌جور حس شجاعت و قهرمان طوری داشتم.
قهرمانی که جرات نمی‌کرد، به سمت در اتاق برگرده.
با نفسِ حبس، تمام حواسم رو به بخش شنوایی مغزم دادم، که صدای در یا پا، یا خش خش لباس رو بشنوم.
سایه‌ای توی ورودی در افتاد و چیزی پرت شد روی تخت.
دهنم باز شد، نه به حالت معمولی، مثل مار بوآ که آرواره‌هاش از چند جهت برای بلعیدن باز میشه و با تمام قوا، جیغ زدم، بدون مکث و کاملا مونوتون.
شوهرم، با چشمهای از حدقه درآمده و موهای آشفته که حالت مضحکی به چهره ترسیده‌اش می‌داد، چراغ خواب سوخته کنار تخت رو توی هوا می‌چرخوند و عربده می‌کشید: ساکت شو، فیبی می‌ترسه!
فیبی پایین پای ما، روی تخت، با ذوقِ احمقانه؛ بدون توجه به ترس و هورمون و جیغ و عربده، مشغول کندن چشم عروسک توی دهنش بود.
عروسکی که من، تا حالا ندیده بودم.

“پایان”

سپیده🎈

برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2021-08-12 15:30:43 +0430 +0430

↩ sepideh58
فدات عزیزم🌹😘

1 ❤️

2021-08-12 15:34:12 +0430 +0430

↩ sepideh58
سروری رفیق 😍 😎

1 ❤️

2021-08-12 15:46:15 +0430 +0430

↩ Eccentric
نشی😘

2 ❤️

2021-08-13 12:01:41 +0430 +0430

↩ sepideh58
ممنون که هستی و میتونیم از قلم سحرآمیزت بخونیم، بوسسس بهت اجی🥰🥰❤️🌹

این چند وقت مطالب احساسی کم شده، اوممم من ترسیدم یه خورده🥺🥺🥺🥺

2 ❤️

2021-08-13 12:07:15 +0430 +0430

↩ Mr.Feeling
فدات بشم گوگولی من 😍😍😍❤

1 ❤️

2021-08-14 18:53:41 +0430 +0430

به به. چه نوشته ی زیبا و چه تصویرسازی دلچسبی.
خسته نباشید. 👌 👌

1 ❤️

2021-08-15 00:11:21 +0430 +0430

Archer
ممنونم که خوندید🙏😍

1 ❤️

2021-08-16 23:52:49 +0430 +0430

👍 👍 👍 👍

1 ❤️

2021-08-17 00:42:24 +0430 +0430
0 ❤️

2021-08-20 09:44:37 +0430 +0430
0 ❤️

2021-08-21 09:18:01 +0430 +0430

↩ BaBaooo
🙄🙄

1 ❤️

2021-08-21 13:18:18 +0430 +0430

↩ om1d00
مرسی که همیشه مشوق من بودی در نوشتن از بدترین نوشته ها منو به جلو هُل دادی رفیق جان😍😍😍
من فقط درس پس‌میدم پیشت 😍🙏 هنوز منتظرم بنویسی و برام بفرستی فکر نکن یادم رفته 😉🤗🎈❤

1 ❤️

2021-08-21 13:30:27 +0430 +0430

↩ om1d00
هنوز یادت نیومد ؟😑 چرا اینجوری شد .کاش پایانش رو جایی نوشته بودی برای خودت. حستو درک میکنم. امیدوارم زودتر یادت بیاد و برام‌بفرستی
دلم برای قلمت تنگ شده😍🙏❤

1 ❤️

2021-08-21 13:55:00 +0430 +0430

↩ om1d00
عزیز دلم😣

1 ❤️

2021-08-21 18:31:23 +0430 +0430

↩ sepideh58
راجب بختک بود که نوشتم😣
اولین بار توی دوران راهنمایی اتفاق افتاد برام. توی تابوت گذاشته بودن و داشتن من رو میبردن تا خاک کنن‌. با اینکه توی تابوت تاریک بودم اما بیرون رو می‌دیدم! هر لحظه و ثانیه سخت تر میشد. کم کم نفس تنگی شدید شد. هرچی میکردم فریاد بزنم نمیتونستم. تو دلم میگفتم من زنده ام من زنده ام… توی قبر گذاشتنم‌و شروع کردن خاک ریختن. بین آدمها بودم و این و اون رو میزدم اما توجهی نداشتن…
با فریاد خیلی بلندی بیدار شدم. خیس عرق بودم و همه بالای سر من جمع شده بودن و نمیتونستم حرف بزنم😣 دو روز توی شوک بودم و نتونستم مدرسه برم و حرف بزنم. تا اینکه بهم گفتن به پشت نخوابم.
چند سالی به پهلو خوابیدم. دوباره اومد سراغم. هر بار ترسم کمتر شد و برام عادی شد تقریبا اما این ترس موند…
خیلی وقته که چه به پهلو بخوابم و چه نشسته و… دچار بختک میشم😣 یا همون فلج…
آخر فهمیدم که وقت هایی دچار این میشم که گرما زده میشم. کلا توی گرما انواع کابوس ها میبینم…
چند ساله که وسط زمستون و سرما پنکه روشن میکنم😣 بخاری اصلا تعطیل. باید سرمای مطلق باشه…
چند وقته پیش که داشتم فیلم می‌دیدم گیج بودم و کولر گازی روبروم روشن بود. یهو برق رفت و گرما باعث خوابم شد. گرما و رطوبت هوای زیاد…
یهو از خواب بیدار شدم. فهمیدم بختک هست! هرکاری میکردم تا بیدار بشم. از تکون دادن انگشت ها تا چشما و… وقتی دیدم نمیتونم تکون بخورم دست از تلاش برداشتم. روبرو رو نگاه کردم. از پنجره هوا روشن بود! نه روشن نور خیلی کمی بود. احساس کردم هوا داره روشن میشه. به سختی خودم رو بلند کردم و رفتم سر یخچال. آب رو برداشتم و یه شیشه یک و نیمی سر کشیدم اما هنوز عطش شدیدی داشتم. شیشه بعدی رو برداشتم و روی خودم ریختم و خوردم اما تاثیری نداشت. اتاق کاملا تاریک بود اما میتونستم همه جزییات اتاق رو ببینم! حتی برخورد پاک با پلاستیک و وسایل واقعی بود. در اتاق رو باز کردم و رفتم روی پشت بام! دراز کشیدم و آسمون رو نگاه میکردم. همش احساس میکردم کسی پیشمه و صداهای عجیبی بود. یه دونه ستاره توی آسمون نبود اما یهو پر شد از ستاره. خسته شدم و بلند شدم و حرکت کردم لبه پشت بام. یهو صدای خیلی بدی اومد و پرت شدم پایین. از خواب پریدم. چند دقیقه ای داشتم همه اتفاقات رو مرور میکردم. من واقعا بیدار بودم! چطور ممکن بود؟ همه چی واقعی بود. این سری بیدار شدم نترسیدم! اما عطش وحشتناکی داشتم. آب خوردم و خنک شدم. یهو صدای جیغی اومد و از خواب پریدم. وحشت همه وجودم رو گرفته بود! سریع آب خوردم و شیشه رو خالی کردم روی خودم و یخ زدم. باورم نمیشد و نمی‌دونستم بیدارم یا خواب. چه اتفاقی افتاده بود!
گوشی رو نگاه کردم و تقریبا نیم ساعت از فیلم رو ندیده بودم! همش نیم ساعت بود و چند ساعت اتفاقات و گذرونده بودم! ساعت رو نگاه کردم و دوازده شب بود. برق ساعت ۱۱ رفته بود.
اتفاقات رو مرور کردم.
متوجه شدم صدای اول روشن شدن کولر بوده. آب خوردن و خنک شدنم از سرمای کولر بوده…
جیغ اون زن عجیب بود . ادامه فیلم رو گذاشتم و متوجه شدم صدای دوم از فیلم بوده که بیدارم کرده.
این بار بختک متفاوت بود. از یه جایی دست کشیدم و دیگه تقلا نکردم برای بیدار شدن. تونستم بلند بشم و برم روی پشت بام…
دنبال کلید قفل ها گشتم و حتی کلیدی که روی قفل ها انداختم و در رو باز کردم واقعی بود!
چند بار خونه رو گرم کردم این مدت تا دوباره دچار بختک بشم اما ترس و وحشت نذاشته… احساس میکنم باید باهاش روبرو بشم و کنار بیام.
گاهی چند بار توی یه شب دچار بختک میشم. گاهی تا یه ماه و بیشتر هر شب این اتفاق میفته بارها و بارها و بارها… شب و روز تاثیری نداره.
۱۲ ماه سال رو دارم قرص سرماخوردگی میخورم😁 دائم علائم سرماخوردگی دارم و… چندین و چند بار سرما میخورم. خونه ی بابا که میرم و پنکه روشن میکنم همه میگن دیوونه شدم😁 بابام دائم میگه و گاهی میاد پنکه رو توی خواب خاموش می‌کنه و میگه سرما میخوری🥺😥 وسط زمستون دوباره دچار بختک میشم. بیدار میشم و تو دلم هزار تا فحش میدم به خودم و سریع برمیگردم…😔


خوابت رو تعریف کردی دقیقا احساسات من رو بیان کردی. البته توی کابوس ها و… ولی بختک …


راجب این نوشته بودم و بعد پشیمون شدم و پاک کردم کامنت رو. یه چیز عادی هست که خیلی ها گرفتارش هستن و منم یکی از اونها.


و خواب در خواب که زیاد برام اتفاق افتاده. چندین بار از خواب میپرم‌ و خوابم ادامه پیدا می‌کنه و دوباره و دوباره…
یه بار تا هفت بار شمردم این اتفاق برام افتاد! قدیم نمی‌دونستم چی هست و بعد مدت ها اتفاق افتادن فهمیدم که خواب در خواب هست😔 گاهی برام دردناک هست و گاهی شیرین 😁 احساس لذت دارم! تا وقتی ترسناک نباشه و دردناک. خودم متوجه میشم خواب در خواب هست و هر بار دعا میکنم ادامه داشته باشه…
اما برای بختک و بیدار شدن و دوباره خواب بودن اولین بار بود!


و یه سری کابوس های تکراری و دردناک که بارها پیش میاد.


شاید این رو هم پاک کنم چون ارزش خوندن نداره و آزار دهنده هست.

1 ❤️

2021-08-21 21:52:31 +0430 +0430

↩ BaBaooo
نه پاک نکن کامنتاتو خیلی جالبن
اینم جالب و خاص و پر هیجان بود

1 ❤️

2021-08-21 22:11:40 +0430 +0430

↩ sepideh58
نمی‌دونم. خیلی لطف داری بهم😔🌹

1 ❤️

2021-08-22 00:40:32 +0430 +0430

↩ BaBaooo
لطف نبود حقیقت بود عزیزم ❤

1 ❤️

2021-08-25 01:36:01 +0430 +0430

فکر کردم داستان واقعی باشه ولی همین که گفتی شوهرت کنارت خوابیده فهمیدم تخیلی نوشتی ، اصلا شاید باور کنم هیولا بیاد تو اتاقت ولی اصلا وجود شوهر رو نمیتونم تصور کنم

1 ❤️

2021-08-25 01:47:05 +0430 +0430

↩ BaBaooo
خیلی جالبه
من بعضی مواقع ک از نظر جسمی خیلی خسته باشم دچار این حالت میشم و از اونجایی ک کیفیتشون ب صورت فول اچ دی هست تا ساعتها بعد حس و حال بدی دارم.
ولی در مورد شما ب جرات میتونم بگم از قدرتهای روحی بالایی برخوردارید ک نتونستین کنترلشون کنین و با شناخت و تمرکز و تمرین می تونین حتی ازشون استفاده فوق العاده زیادی بکنین

0 ❤️

2021-08-25 03:08:54 +0430 +0430

↩ mamali888
اوایل فقط خواب می‌دیدم و چشمام بسته بود. بعد چندین سال تونستم چشمام و باز کنم و اطراف رو ببینم. حتی توصیفش برام ترسناک هست😣
هنوز خیلی از اتفاقات دقیقا یادمه… با چشمای بسته همه چی رو دیدن!
مدتی بود که دچار بختک نشده بودم. تا اینکه دوباره از چند ماه پیش گاهی دچارش میشدم‌… توی سرما هم اینطور شدم اما خیلی خیلی خفیف‌. سریع توی چند دقیقه خوابم میبرد و خیلی اذیت نمی‌شدم.
اما بار آخر چشمام و باز کردم و بیرون پنجره انگار داری توی نور ماه نگاه می‌کنی به همون شدت روشن بود! عجیب بود یهو بلند شدم و رفتم پای یخچال و بعد هم پشت بوم و اتفاقات دیگه! ترس معمولی نبود. یه ترس خیلی خیلی خاص داشتم‌. من انواع ترس ها رو داشتم اما این ترس فرق داشت! همه وجودم ترس بود و از اطراف نمی‌ترسیدم! کلید راه پله رو برداشتم و در اتاق رو باز کردم و توی اوج تاریکی قفل و می‌دیدم و باز کردم و دقیقا از راه پله احساس کردم رفتم بالا. در بالای پشت بوم رو با سنگینی چفت باز کردم و همه چیز عین واقعیت بود!
فقط می‌دونم اگر دنیا رو هم بهم بدن نمی‌خوام که دوباره توی اون وضعیت قرار بگیرم. از هر خوابی و کابوسی ترسناکتر بود.
بارها گله سگ ها دنبالم گذاشتن. شیر و گرگ و کفتار و همه چی. توی بیابون خوابیده بودم و گرگ ها داشتن بدنم رو متلاشی میکردن و نمیتونستم تکون بخورم و صدا بدم…! حتی کابوی های از دست دادن پدر و مادرم هم انقدر دردناک و ترسناک نبودن😓
نمی‌دونم بگم بدترین کابوس زندگیم بود چون کابوس نبود. یا اتفاق بود!


گاهی میگم کاری بکنم تا تکرار بشه و برم و بچرخم. اما ترسش که میاد سراغم…🥺 حتی جرات نکردم بپرسم چی بوده و چی هست…

2 ❤️

2021-08-25 11:03:21 +0430 +0430

↩ mamali888
لعنتی 🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣❤
اینم رفیق 🤣

1 ❤️

2021-08-25 11:31:45 +0430 +0430

(:

1 ❤️

2023-02-01 11:19:21 +0330 +0330

خیلی خوب بود 👌 😎

0 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «