پائیز زندگی سیاوش

1401/11/17

سلام دوستان عزیز

اسفند ۱۴۰۰ داستانی تحت عنوان برادر خواهر دیوث نوشتم و با عنوان برادر خواهر مفلوک ادامه اش دادم
نوشتن داستان ۱ سالی طول کشید و خیلی از دوستان به دلیل وقفه زیاد بین قسمت ها داستان رو دنبال نکردن .
به دلیل کمبود وقت انتهای داستان چیزی نشد که مورد پسند واقع بشه ،
داستان با انتهایی کاملا متفاوت نسبت به داستان ارسالی قبلی و کمی تغییرات جزئی در اصل داستان در این تاپیک گذاشته خواهد شد

از پائیز ۲۵ داستان کاملا تغییر میکنه و دوستانی که وقت خواندن قسمت های تکراری رو ندارن از قسمت ۲۵ به بعد رو بخونن

10 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2023-02-10 01:20:46 +0330 +0330

پائیز ۲۷

گفتم الان لذت سادیسم رو بهت نشون میدم ، با زانو زدم تو صورتش و پهن زمین شد ، انرژیم یکم برگشته بود و میتونستم بهتر راه برم و دست و پام یکم جوون گرفته بود ، میله کلفته قطرش بیشتر از شش سانت بود از کنار شریفی برداشتمش ، محکم کوبیدمش رو کف دست راستش، با کارد محکم زدم رو انگشت شصتش و انگشتش جدا شد ، اومدم دست چپش رو بزنم که دستش رو اورد بالا ، توان صحبت نداشت،  با دست چپش گوه خوردن رو فریاد میزد ، آرنجش روی زمین بود و دستش عمود به زمین بود .
با میله کوبیدم کف دستش و صدای خورد شدن استخوانهای کف دست و مچ و ساعد و آرنجش رو شنیدم ، استخوان از کف دستش زد بیرون، با میله انگشت های پاش رو خورد کردم و استخون های ساق پاشو شکوندم ، رنگ شریفی سفید شده بود و داشت جون میداد ، پاهاش رو از هم باز کردم و کیر و خایه اش رو با لوله ترکوندم ، لوله ای که به مرجان فرو کرده بود رو برداشتم ، سعی کردم بکنم تو کونش ، اما با زور هم نمی رفت،  کارد رو برداشتم و فرو کردم داخل کونش ، کارد بدن شریفی رو میشکافت و راحت جلو میرفت . در آخر هم با کف پا یه لگد زدم به انتهای کارد و کارد ۳۰ ، ۴۰ سانتی تو بدن شریفی غیب شد .

یکم پایینتر کلی پالت چوبی بود ، سه ردیف پالت بود ، ردیف وسط چهارتا پالت بود و کنارشون ۱۰ ، ۱۵ تا پالت روی هم چیده شده بود ، شریفی شده بود یه تیکه گوشت و کلی استخون خورد شده ، به سختی کشیدمش سمت پالت ها و انداختمش رو پالت های کوتاه تر ،

پالت های کناری که ارتفاعشون بیشتر بود رو ریختم روی شریفی ، رفتم از تو اتاق یه فندک آوردم و یکم کاه ریختم زیر پالت ها روشنش کردم و پالت ها کم کم داشتن گُر میگرفتن ، دور و بر پالت ها چیزی نبود که بخواد باقی جاها آتش بگیره ، رفتم کت شریفی رو تن مرجان کردم و شلوارش رو پاش کردم ، تو جیب کت شریفی یه دسته کلید بود و موبایلش ، یکیشون قفل در رو باز کرد ، برگشتم زیر بغل مرجان رو گرفتم و بلندش کردم که بریم بیرون ، آتش به شریفی رسیده بود و داشت آخرین زجه هاشو میزد ، اون همه پالت تا صبح میسوخت و تا صبح فقط یه خاکستر از شریفی میموند ، مرجان گفت برو دی وی آر رو بیار ، رفتم تو اتاق دی وی آر رو برداشتم ، دیگه چیزی از شریفی مشخص نبود و داشت ذوب میشد تو اون آتش ، آتش داشت حدودا ۴ متر زبونه میکشید ، انگشت شصت شریفی رو برداشتمش ، با مرجان بیرون رفتیم و در ها رو پشت سرمون قفل کردیم ،

سوار ماشین مرجان شدیم و رفتم سمت بیمارستان ، مرجان گفت اگر بریم بیمارستان بگیم چی شده ، گفتم بگو چند نفر خفتم کردن ، سرم گونی کشیدن بردن یه جایی که ندیدم ، بهم تجاوز کردن و بعد تو خیابون ولم کردن ، چهره هاشون رو هم پوشونده بودن و نمیشناسمشون، به پلیس هم بگو من آبرو دارم نمیخوام بیام دادگاه پاسگاه برام بد بشه ، از کسی شکایت ندارم ، مرجان گفت پس تو هم نباید پیشم بیای ، یوقت اگه شریفی رو پیدا کنن که مطمئنا پیداش میکنن ، رفیقاش میدونن که تو اونجا بودی و سریع می فهمند که کار تو بوده بهتره زودتر بری از ایران ، ایران نمونی بهتره ، الانم برو یه بیمارستان دیگه خودت رو دوا درمون کن. گفتم من با استراحت حالم خوب میشه نگران من نباش .

مرجان کلیدهای خونه اش رو بهم داد ، جلو اورژانس یه بیمارستان پیاده اش کردم  ، جلو در براش ویلچیر آوردن و یکی بردش داخل .
به محض ورود به خونه وان رو پر از آب جوش کردم و یک ساعتی تو وان خودم رو ریلکس کردم ،
بعد از حموم گوشیم داشت زنگ میخورد و خواهرم پریوش بود ، گوشیمو خاموش کردم و دی وی آر رو به تلویزیون وصل کردم و شروع به نگاه کردن کردم .

راوی داستان پریوش :

سوار ماشین شدم بوی کثافت میدادم ، با علی حرف نزدم ، راه افتاد سمت خونه  گفت مرسی عشقم ، واسه روابط جنسی دیگه هیچ آرزویی ندارم جز بچه درست کردن با تو ، ببخشید خیلی تو نقش فرو رفتم ، اگه اذیت شدی شرمنده ، دیگه تکرار نمیشه ، گاهی خوشم میومد از این مدل رفتار تو سکس ، واسه تنوع خوبه . اما علی امروز خیلی زیاده روی کرد ، گفتم نمیخوام در مورد امروز دیگه صحبت کنیم ، این کار رو کردم چون عاشقتم و دوستت دارم ولی دفعه اول و آخرم بود ، علی گفت باشه بازم ببخشید ،
وقتی وارد خونه شدم ، دخترم گلسا سریع گفت اوه اوه چه بویی میدی مامان، جوابی ندادم سریع خودم رو انداختم تو حموم،  کل لباس هامو یکبار تو حموم شستم و گفتم یک بار هم با ماشین میشورم،  یک ساعتی فقط بدنم رو لیف میزدم، سوراخ کونم درد میکرد ، ارضا نشدنم هم باعث شده بود عصبی بشم ،
از علی خیلی ناراحت بودم ، اما خوب چندین ساله هوامو داره از وقتی محمد رفته اون بوده که خرجیمو داده ، اون همدم روزهای تنهاییم شده ، کاش قبل از محمد با علی ازدواج میکردم و الان مطمئنا زندگی بهتری داشتیم .
شام درست کردم و یکم کارامو کردم به گلسا گفتم چه خبر گفت یه خانمی اومد دنبالتون گفتم نیستین
گفت دایی سیاوش کجاست گفتم اونم نیست ، گفتم اسمش چی بود گفت که اسمشو نگفت بهم،  نگران سیاوش شدم ، زنگ بهش زدم جوابمو نداد و بعدش گوشیشو خاموش کرد ،
نمیدونم چش شده ، انگار دنیا برعکس شده به جای اینکه من شاکی باشم اون شاکیه ، به خاطر گند کاری آقا زندگیمون نابود شد ، حالا هم که بعد ۳ سال از زندان اومده دیگه نمیاد پیش ما و معلوم نیس چکار میکنه،  شاید اگه سر قضیه دوستی محمد با اون زنیکه نمی رفت سراغ محمد و نمیزدش الان هنوز با محمد راحت زندگی میکردم،  محمد هم از سر لج دار و ندارمون رو نمیبرد .

آخر شب ها معمولا با علی چت میکردم و بهش پیام دادم ، جوابمو معمولا زود میداد اما اینبار خبری ازش نشد ،همیشه می نوشتم شب بخیر عشقم ، اما نوشتم شب بخیر که بفهمه ازش یکم ناراحتم، نیم ساعت گذشت پیام داد شب تو هم بخیر ، گفتم همیشه آخرش یه عشقم میچسبوندی، امروز که علیرغم میل باطنیم به خواسته هات تن دادم داری سرد برخورد میکنی ، دلمو شکستی ، گفت مگه چکار کردم که اذیت شدی، به نظر من که لذت هم بردی ، گفتم اگه یکم به ارضا شدن منم اهمیت میدادی شاید الان خودم میگفتم که منم لذت بردم ، اما خیلی برام سخت بود ، الانم این مدل حرف زدنت برام سخت تره،
گفت پریوش میخوام یه اعترافی کنم ، گفتم بفرما گوش میدم،  گفت تو این مدت جنده خوبی بودی برام ، اما دیگه ازت خسته شدم ، یه لحظه قلبم اومد تو دهنم گفتم نصفه شبی چی میگی من اصلا حوصله شوخی ندارم باهات ، گفت هیچ وقت تو عمرم اینقدر روراست و جدی نبودم ،
سریع بهش زنگ زدم ، رد تماس داد ، نوشت دیگه صداتم دوس ندارم بشنوم ، تا دو دقیقه دیگه از همه جا بلاکت میکنم و دیگه نه دلم میخواد ببینمت نه دیگه میتونی ببینیم. گفتم از کجا معلوم که تو اصلا علی هستی ، جوابم رو بده تا مطمئن بشم . گفت کی میدونه که امروز سگ من بودی جز من و تو .
داشتم سکته میکردم ، اشکم سرازیر شد ، نوشتم علی با من شوخی نکن من دارم سکته میکنم از حرفات، بگو اینا همش شوخی بوده ، نوشت خوشبختانه یا متاسفانه همشون جدی بود ، من یکی دیگه رو دوست دارم باهاش دارم میرم خارج از کشور زندگی کنم ، تو هم فقط برام یه جنده بی ارزش بودی ، البته مثل تو زیاد دارم ، اونا مستقیما پول جندگی میگیرن و وابستگی با من ندارن ، تو این پول جندگی رو به عنوان کادو میگرفتی ، الانم اتفاقی نیفتاده میتونی راحت یکی دیگه جایگزین من کنی ، شایدم چنتا دیگه ،
نوشتم علی من به تو اعتماد کردم ، تو همدم من بودی تو مونس من بودی ، نوشت ایشالا یه خوبشو پیدا میکنی ، اصلا سیاوش رو بکن همدم و مونس، من فقط دنبال گاییدن تو بودم و الانم دیگه ازت خسته شدم ، اگه ابهامی تو ذهنته بگو جوابت رو بدم ، میخوام بلاکت کنم ،
از خودم بدم اومد ، سیاوش جواب منو چند وقته نمیده ، باهاش حرف عادی هم نمیزنم چه برسه به درد و دل ، نوشتم بلاک کن گفت فقط یه چی بگم که راحت تر با قضیه کنار بیای ، فکر میکنی من و تو رفیق شدیم برای چی ؟ نوشتم من اعصاب نوشتن ندارم دیگه ، بگو حرفتو من میخوام بلاکت کنم ،

نوشت : محمد ورشکست شد و سهم کارخونه اش رو به من بدهکار شد ، یروز محمد بهم گفت من زنم رو بهت میدم فقط بزار تو کارخونه ول بچرخم،  بقیه نفهمند که من آس و پاس شدم ،
همه گذشته از جلو چشمام رد شد که یهویی محمد بهم خیانت کرد و بعدش رفتارش انقدر سرد شد که من به خودم حق بدم با علی رابطه عاطفی برقرار کنم ،
علی نوشت محمد همه چیز هایی که تو دوس داشتی رو به من میگفت و من قبل از اینکه تو بگی من اونارو انجام میدادم برات تا بتونم تورو زیر خواب خودم کنم ، گفتم خوب چرا من ، این همه زن هرزه ، خوب با هزینه ناچیز و وقت کمتری می تونستی با اونا باشی، گفت آخه اونا خواهر سیاوش نبودن،  گفتم چه ربطی به داداشم داره ، گفت چون محمد و سارا میخواستن مقابله به مثل کنن و تو و داداشت رو بی آبرو کنن ، گفتم سارا کدوم خریه، گفت دوست دختر محمد و همچنین دختر خاله من بود ، سیاوش سارا رو کشت منم انتقام سارا رو ازتون گرفتم ، با محمد گاوبندی کردیم که محمد با یه مامور قلابی بیاد مارو روی کار بگیره ، منم رفتم رو مخ تو که بری وکالت تام بدی محمد تا به خاک سیاه بشینید ،
اشکم شر شر میریخت ، من علی رو باور داشتم، مطمئن بودم عشقش به من واقعیه ، آخه مگه میشه یک نفر اینقدر بازیگر خوبی باشه ،
نوشتم برای خودم متاسفم که عاشق تو شدم ، نمیتونم برات آرزوی بد کنم و آه برات بکشم ، واسه خودم ناراحت نیستم، دارم واسه داداشم دق میکنم که اشتباه من باعث شد کل دار و ندارش رو از دست بده .
نوشت من الان رسیدم فرودگاه ، کمتر از نیم ساعت دیگه پرواز دارم ، این خط و گوشی کلا خاموش میشه و دیگه ارتباطی باهم نداریم ، خدافظ جنده خانم .
دوس نداشتم گلسا متوجه گریه هام بشه و صدام رو بشنوه ، سرم رو کردم تو بالش و حسابی گریه کردم ،

راوی داستان سیاوش

یک هفته است که مرجان بستری شده و هنوز تحت درمانه ، وضعیت روحی خوبی اصلا نداره ، تجاوزی که بهش شده و صحنه هایی که من جلوش رقم زدم باعث شده روح و روانش بهم بریزه ، قرار شده بعد از درمان جسمش , بره پیش مشاور روانشناس تا یکم اوضاع روحیش بهتر بشه .
بعد از دو روز موندن تو خونه مرجان به خواهرم سر زدم ، اولین جمله ای که گفت این بود که رد های روی پیشونیت چیه،  منم گفتم تصادف کوچکی کردم و الان خوبم .

یروز صبح خواهرم پر از اشک شد و زد زیر گریه رفتم بغلش کردم و گفتم آجی خوشگلم چی شده چرا گریه میکنی ، روش رو برگردوند و رفت تو آشپزخونه گفت هیچی یکی از دوستام فوت شده ، رفتم پیشش گفتم پریوش جان من خیلی چیزا رو میدونم ، اینکه گذشته چه اتفاقی افتاده اصلا مهم نیست، مهم اینه که الان اونایی که میخواستن مارو نابود کنن همشون مردن و من و تو میتونیم از نو شروع کنیم ، پریوش بهم خیره شده بود و رفته بود تو فکر ، بعد از کلی فکر گفت علی رو تو کشتی؟ گفتم علی نمی شناسم، نمیدونم در مورد چی صحبت میکنی ، گفت اونایی که مردن کیا بودن که مردن ، گفتم همینایی که واسه من پاپوش دوختن افتادم زندان ، گفت همونا رو میگم کیان؟ دیدم سوتی دادم گفتم علی جونت یکیش بوده ، پریوش با بغض و آروم گفت تو که نمیشناختیش ، مشغول کارای آشپزخونه شد و دیگه حرفی نزد ،
صبح از خواب بیدار شدم ، به گلسا گفتم مامانت کجاست ، گفت یه ربع پیش رفت بیرون ، بهش زنگ زدم جواب نداد ، از رفتار پریوش ترسیدم ، بیشتر از پریوش از عشق یه زن ترسیدم ، بهش پیام دادم آجی خوشگلم کجایی کار واجب دارم باهات ، نوشت من دیگه برادر ندارم،  آجی کسی هم نیستم ، نوشتم چی میگی دیوونه ، کجایی بگو بیام پیشت باهات کار دارم . نوشت اومدم به پلیس ها بگم تو علی رو کشتی ، نوشتم علی کدوم خریه ، این چرت و پرت ها چیه میگی ، نوشت دیروز خواهر علی تلفنی بهم گفت که علی رو تو یه گاوداری بعد از شکنجه زنده زنده آتش زدن ، من مطمئنم کار تو بوده ، نوشتم اشتباه میکنی، من رو الکی تو هچل ننداز ، نوشت تو باید به تقاص کاری که کردی برسی .
ماشین مرجان دستم بود سریع خودم رو به کلانتری محل رسوندم ، تو محوطه و راهرو ها گشتم پیداش نکردم ، سریع خودم رو به آگاهی رسوندم ، مرجان روی نیمکت تو سالن نشسته بود منتظر ، من رو دید یکم ترسید،  نشستم پیشش گفتم چرا اومدی اینجا ، جوابی نداد فقط اشک می ریخت ، گفتم به جان تو به جان گلسا به روح مامان بابا قسم داری اشتباه میکنی ، گفت من مطمئنم تو علی رو کشتی ، گفتم اون کثافت زندگی مارو نابود کرد ، حقش بود بمیره،  گفت تو اون رو کشتی بعد شبش از طرف اون به من پیام دادی که دروغهای تورو باور کنم ، گفتم کجاش دروغ بود ، من حرف هایی رو زدم که شریفی خودش اعتراف کرده ، گفت تو دروغ گویی ، علی عاشق من بود ، اون میخواست تو یه موقعیت مناسب بیاد خواستگاری رسمی و با من ازدواج کنه .
شدت اشک هاش بیشتر شد ، گفت این ۳ سال تنها کسم بود ، چرا کشتیش ، گفتم خوب بیا بریم خونه یسری فیلم دارم ، اونارو نگاه کن بعد بیا منو لو بده ، اصلا خودم میام اعتراف میکنم اینجا ،
یه آدم کله کیری از جلومون رد شد رفت راهرو روبرو،  پریوش گفت گول تورو نمیخورم،  تو کی اینقدر  پست شدی ، چه جوری تونستی آدم بکشی ، یه سرباز از راهرو اومد رو به ما گفت خانم جناب سروان اومدن ، تشریف ببرید داخل ، بعد سرباز رفت زیرزمین .
پریوش بلند شد و قدم برداشت سمت راهرو ، گفتم از کارت پشیمون میشی .

5 ❤️

2023-02-10 01:27:27 +0330 +0330

پائیز ۲۸

رفتم عیادت مرجان که همچنان بستری بود ، شادی نشسته بود و دست مرجان تو دستش بود ، مرجان داشت میگفت ، شریفی تو آتش داشت میسوخت از اون جا اومدیم بیرون ، منو دید سلام داد ، شادی بلند شد و خوشحال منو بغل کرد ، من فقط یه سلام دادم و مرجان رو نگاه کردم ، مرجان چهره اش غمگین شد و از اینکه شادی من رو با ذوق و شوق بغل کرد ناراحت شد انگار ، به شادی گفتم رسیدن بخیر کی اومدی گفت از فرودگاه تهران مستقیم اومدم اینجا ، شادی رو کنار زدم رفتم پیشونی و بعد لبای مرجان رو بوسیدم ، مرجان خنده اومد روی لبش ، گفتم ناجی من در چه حاله ، گفت خیلی بهترم ، دکتر امروز گفت همه چی خوبه ، رو کردم به شادی گفتم ، مرجان خانم فرمودن چجوری منو نجات دادن ، گفت بله فرمودن ، یبار میخواست بکشتت حالا هم نجاتت داده ، گفتم یک بار هم تو دادگاه نجاتم داده این دفعه دومه ،
شادی سعی کرد خودش رو خوشحال نشون بده ، گفت خوشحالم میبینم که رابطه تون اوکی شده ، گفتم من واسه فردا پرواز دارم اگر تا فردا ممنوع الخروج نشم البته،  شادی گفت چرا ممنوع الخروج ، گفتم پلیس شریفی رو پیدا کرده و رفقا شریفی من رو دیدن ، شریفی از من به عنوان یه دزد پیش اونا اسم برد و اسممو نگفت به اونا ، شاید یکیشون من رو شناخته باشه ، میخواستم زودتر برم که نتونستم ، مرجان هم که همیشه اشکش دم مشکش بود و باز زد زیر گریه ،
گفتم گریه نکن گفتم که شاید نگفتم حتما که  .

یک ساعتی پیش مرجان بودیم که شادی گفت من خیلی خسته ام برم استراحت کنم فردا صبح باز میام پیشت ، مرجان گفت سیاوش جان شادی رو ببر خونه من اونجا استراحت کنه ،

با تردید به مرجان نگاه کردم، انگار از حرفش پشیمون شده بود اما دیگه حرف رو گفته بود ، شادی گفت دوس ندارم مزاحمتون بشم اما شهرتون هتل خوب نداره ، منم از وقتی فهمیدم عمل کردی دل تو دلم نبود که ببینمت،
تو مسیر شادی گفت دلم برات خیلی تنگ شده بود ، بیشتر به خاطر تو اومدم تا مرجان ، گفتم مرسی ، گفت همین فقط مرسی ، الان باید بگی منم همینطور ، گفتم شادی من تو وضعیتی نیستم که با این چیزها فکر کنم ، منو ببخش ، درگیر خیلی چیز های واجبترم و ذهنم درگیره .
جای دیگه ای جز خونه مرجان نداشتم برم، ناچار با شادی رفتم داخل خونه ، به محض ورود شادی شروع به لباس دراوردن کرد ، من رفتم تو آشپزخونه یه چی پیدا کنم واسه خوردن ، شادی لخت مادرزاد رفت سمت حموم ، مرجان زنگ زد گفت کجایی چه خبر ، گفتم اومدم خونه شادی رفته حموم ، یه چی بخورم میرم خونه خواهرم ، مرجان صداش نگران بود و انگار از شادی می ترسید که بین ما اتفاقی بیفته ،
شادی نه برای من بلکه برای اکثر مردها هوس انگیز بود ، واسه شخص خود من تنها مورد در زندگیم بود که له لهشو میزدم، وسوسه شدم برم تو حموم و خودم روش تخلیه کنم ، اما چهره پر از خواهش مرجان همش جلو چشمم بود ، مرجان کسی بود که از جونش گذشت به خاطر من ، الانم به خاطر من رو تخت بیمارستان بود ،
شادی از حموم زود دراومد و گفت فردا برم حوله بخرم ، یادم رفته با خودم بیارم ، یه حوله نیم متری برداشت و پاهاشو خشک کرد بعد موهاشو پیچید دورش و رو سرش جمع کرد ، گفت خودش خشک میشه، اومد تو آشپزخونه یه لیوان آب ریخت و وایساد خوردن ، من همه فکرهایی که میکردم رو یادم رفت ، محو جمال و زیبایی شادی بودم ، شادی زیرچشمی بهم نگاه میکرد ، گفت خوب دید زدی، کجا رو بیشتر دوس داری بهت نشون بدم ، گفتم هیچ جا برو لباس بپوش ، اینقدر جنده نباش ، گفت اووف نه اینکه تو هم بدت میاد ، رفتم روبرو تلویزیون نشستم و سعی کردم به شادی نگاه نکنم ، اومد روبرو و نشست رو پام ، گفت واسه من یوسف شدی و زلیخا رو پس میزنی ، گفتم شادی اینجا خونه مرجانه،  دلم نمیخواد با تو اینجا کاری کنم ، گفت اگه دلت نمیخواست نمیومدی تو میرفتی خونه خواهرت ، گفتم مرجان خیلی به گردن من حق داره ، میخوام متعهد بشم بهش ، گفت شما که نامزد هم نیستین ، متعهد چی کشک چی ، گفتم شاید عاشق مرجان نباشم ، اما دوسش دارم ، دلم نمیخواد دیگه اذیت بشه ، شادی لب هاشو نزدیک لب هام کرد و سعی کرد ببوستم،  گذاشتمش رو مبل و رفتم سمت در خروجی ، گفت یوسف کی بودی تو ، گفتم تو خیلی جنده ای ، دست شیطون رو از پشت بستی ، اما تو واسه کردن و ارضا شدن خوبی ، همیشه دنبال هیجانی ، الان سکس با من رو دوس داری چون هیجان به دست آوردن منو داری ، از اینکه عشق مرجان بگائت لذت میبری ، تو از من خوشت نمیاد ، گفت اتفاقا من مرجان رو دوس دارم،  توهم دوس دارم،  اما چندین ساله عادت کردم واسه هر کی خیس میکنم باید بهش بدم ، تو رو از وقتی تو گوشی شاهین دیدم برات خیس شدم ، الانم قرار نیست مرجان بفهمه ، گفتم مرجان خیلی ارزشش بیشتر از یه سکس من و توئه ، دوس ندارم دیگه ناراحتش کنم، تو هم همین دوس خوب بمون برامون،  شب بخیر خوب بخوابی.

از خونه اومدم بیرون گوشی مرجان خاموش بود ، رفتم بیمارستان ، چون قسمت وی آی پی بود هر ساعتی می رفتیم میشد رفت داخل ، در رو باز کردم مرجان با چشمای باز به ماه خیره شده بود که از پنجره مشخص بود ،
گفتم ای ماه تر از ماه تماشایی دلخواه،  چگونه ای ، مرجان چشاش برق خوشحالی زد گفت خیلی خوبم ، خوبم چون تو هستی،  گفتم چرا نخوابیدی ، گفت خوابم نمیبرد، گفتم چرا اخه تو مسکن میخوری باید زودتر خوابت ببره ، گفت فکر اینکه الان داری با شادی سکس میکنی خواب رو از سرم پروند،  گفتم من با شادی سکس نکردم و نخواهم کرد ، چون بهتر از شادی رو دارم،  اشک شوق تو چشای مرجان جمع شد ، لباشو بوسیدم ، گفت سیاوش من جز تو کسی رو ندارم ، تنهام نزار ، گفتم چشم، حالا چرا گوشیت خاموشه ، گفت تحمل شنیدن و دیدن سکس تو و شادی رو نداشتم ، گفتم مگه خونه دوربین داری ،
گفت دوربین ندارم اما قرار بود شادی برام بفرسته ، با تعجب گفتم چرا شادی ، گفت شادی باهام قرار گذاشت اگر سیاوش سکس نکرد هر کاری بتونه واسه ما میکنه ، اگرم تو باهاش سکس کردی واسه من فیلم و ویس می فرسته ، من باید واسه همیشه قید تورو بزنم .

گفتم شما خانم ها چقدر غلطی هستین ، نکنید از اینکارا،  یک میلیون نفر شاید یکی شادی رو پس بزنه ، مرجان گفت اون یه نفرم تویی ، گفتم ناراحت شدم ازت،  آخه این چه امتحان کردنه، گفت ببخشید این شادی پیشنهاد داد ، مطمئنم دوست نداره من باهات باشم ، این رو گفت که من و تو از هم جدا بشیم ، گفتم تو هنوز شادی رو نشناختی ، شادی دنبال هیجانه،  الان بهش بگو محمود احمدی نژاد فامیلمونه،  بیا امشب مخش کن باهاش بخواب ، با کله میاد ، اون دیوونه است ، درکی از عشق هم نداره .

تا ساعت ۴ صبح با مرجان صحبت میکردم که وسط حرفام دیدم خوابش برد ، رفتم خونه خواهرم که وسیله هامو بردارم ، سعی کردم سر و صدا نکنم تا کسی بیدار نشه ، وسایلم رو جمع کردم دیدم پریوش تو چهارچوب در وایساده ، بی تفاوت با کارم ادامه دادم ، گفتم دارم وسایلم رو جمع میکنم که برم ، البته اگر جلو در ماموری نباشه ،
همچنان تو چهارچوب وایساده بود و سد راهم بود ، بهش نگاه نکردم ، گفتم برو کنار دیگه منو نمی بینی، گفت عادت کردم ، مامان و بابا که مردن تنها شدم ، تو و محمد که دنبال هرزه بازی خودتون بودین و من رو فراموش کردین ، افتادی زندان هم که ۳ سال جز علی رو کسی نداشتم ، که اونم به لطف تو دیگه ندارم ، الانم برو ، من رو از سرت باز کن ، گفتم چرا انقدر کور کورانه عاشق علی هستی،  من هیچ چیزی رو بهت دروغ نگفتم . دی وی آر رو بردم به تلویزیون وصل کردم  .
دستش رو گرفتم بردمش جلو تلویزیون نشوندمش گفتم من روم نشد بهت در مورد این موضوع صحبت کنم اما مجبورم کردی که اینو بهت نشون بدم ، زدم از اول صبح که من رو آوردن و با مفتول بستن ، گذاشتم رو سرعت ۳۲ و هی جلو میزدم رسید به جایی رسید که پریوش و شریفی اومدن تو محوطه،  شریفی اومد تو اتاق و اعتراف کرد که من رو داره میکشه تا انتقام سارا و محمد رو از من بگیره و سارا عشق بچگیشه و اون باعث شده محمد به خاک سیاه بشینه
، اون سارا رو فرستاده که با محمد دوست بشه ، و باز هم خودشون یه کاری کردن که تو بفهمی ، و منو غیر مستقیم انداختن زندان ،
وقتی گفت پریوش زیادی خنگ و بیشعوره که ثروت خانوادگی رو دو دستی تقدیم کرده به ما،  پریوش بغضش ترکید و منو بغل کرد ، گفت داداش منو ببخش ، شریفی داشت میگفت که الانم پریوش رو آوردم برات تا ببینی چطور سگ من میشه ، پریوش دی وی آر رو از برق کشید ،
از گریه نفسش بالا نمیومد ، بدو رفتم براش آب آوردم،  بغلش کردم تا آروم گرفت ، یک ساعتی کنارش بودم و فقط گریه میکرد ، گفت بعدش رو دیدی ؟ گفتم وقتی تو میای داخل رو نگاه نکردم ، گفت قول بهم بده هیچ وقت نگاهش نکنی،  گفتم باشه قول میدم ، گفت بزن اونجایی که کشتیش ، گفتم چیز قشنگی نیست واسه دیدن مطمئنی میخوای ببینی ، گفت مطمئنم میخوام ببینم تا دلم خنک بشه ، گفتم نمیخوام در حضور تو ببینم ، گفت خودت لباس تنته؟ گفتم من اره مرجان و شریفی لختن،  گفت اونا مهم نیستن ، گفتم پس من میرم یکم بخوابم .

راوی داستان شادی ،

قبلا با پریوش تلفنی صحبت کرده بودم ، لوکیشن خونه خودش رو فرستاد تا حضوری صحبت کنیم ، در رو باز کرد ، چشماش سرخ شده بود و از گریه زیاد نفسش بالا نمیومد، خودمم حالم بهتر از پریوش نبود ، گفتم سلام ، خودش رو انداخت تو بغلم و گفت به خدا من چیزی به پلیسا نگفتم ، گفتم تو که مقصر نیستی ، مگه کسی گفته تو مقصری،  گفت آخه سیاوش رو تو خونه من گرفتن ، اون فکر میکنه که من اونو لو دادم ،
گفتم کسی تو رو مقصر نمیدونه ، پلیس ها از دوربین مرغ داری کنار گاوداری ماشین مرجان رو شناسایی کردن ، سیاوش و مرجان رو دیدن از اونجا اومدن بیرون ، کت شریفی رو تن مرجان دیدن ، چند نفر هم شهادت دادن که سیاوش رو تو گاوداری با شریفی دیدن، خون سیاوش و مرجان هم کف گاوداری ریخته و شناسایی شدند ، الان باید بریم پیش وکیل ، باید تو هم بیای تا بتونیم یه داستان سر هم کنیم بلکم بتونیم سیاوش و مرجان رو تبرئه کنیم ، قبلش باید بهت بیت کوین های سیاوش رو بدم و نحوه تبدیل به پول رو بهت توضیح بدم ، این بیت کوین ها رو سیاوش از لپ تاپ و گوشی محمد درآورد و من بهش قول دادم بهت برسونمش .
دلم نمی خواست واقعیت رو قبول کنم و به پریوش بگم ، اما سیاوش و مرجان تو بد مخمصه ای گیر کردن، درسته مرجان دلش میخواد سر به تنم نباشه اما واسه گرفتاریش دارم دق میکنم، سیاوش درسته منو پس زد اما مهرش تا ابد تو سینم میمونه ،

یک سال بعد
از در وارد شدم ، مرجان رو صندلی نشسته بود و به یک نقطه خیره شده بود ، صداش کردم مرجان ، عزیزم منم شادی ، قربونت برم به خودت بیا ، دنیا همیشه بالا پایین داره،  اینکه تو خودت رو از بین ببری که چیزی رو درست نمیکنه ،به خدا  اگر سیاوش هم الان اینجا بود راضی نبود تو اینطوری کنی با خودت ، به خدا که سیاوش هم راضی نیست تو توی این حال بمونی ،
روبروش نشستم و با دو دستم دو طرف صورتش رو گرفتم گفتم تو رو خدا به خودت بیا ،
مرجان به چشمام خیره شد و گفت س س س سی سیا یهو هق هق کرد و بعد وایساد جیغ کشیدن ، دوتا پرستار اومدن داخل و زوری بهش آمپول زدن، آروم گرفت گذاشتنش روی ویلچیر و بردنش به اتاقش،

بی اختیار اشکم سرازیر بود ، یه پرستار اومد داخل بهم گفت خانم خوبی ، سری تکون دادم و نشون دادم خوبم ، گفت ببخشید من امروز روز اولی کاریمه جریان این خانم چیه ، گفتم عاشق یه نفر شد به اسم سیاوش ، تو یه جنایت ناخواسته گیر کردن و سیاوش برای اینکه مرجان تو دردسر نیفته همه چیزو گردن گرفت ،
نفسم به شماره افتاد و حالت خفگی بهم دست داد ، پرستار اومد بغلم کرد گفت گریه کن گریه کن ، ترکیدم یهو از غم و غصه ، شدت گریه ام که کمتر شد ،  به سختی ادامه دادم که ، از وقتی سیاوش رو اعدام کردن مرجان هم دیوونه شده .

5 ❤️

2023-02-10 01:29:30 +0330 +0330

دوستان عزیز بابت وقتی که گذاشتین بی نهایت سپاس گذارم، امیدوارم از داستان خوشتون اومده باشه

🌹🙏

6 ❤️

2023-02-10 11:54:34 +0330 +0330

↩ Siavvvashhhhhhh
بد نبود.
اما می شد نتیجه داستان قبلی را در این داستان هم به نحو منطقی تری ترسیم کرد.

1 ❤️

2023-02-10 13:34:05 +0330 +0330

↩ Mobin khan kh
🌹🙏 مرسی که وقت گذاشتی و خوندی ، فکر میکنم منطقی تر جذابیت کمتری داشت

1 ❤️

2023-02-10 16:38:17 +0330 +0330

لعنتی.
اول از همه باید بگم اگر نتفلیکس دست من بود از داستانت یه سریال میساختم.اونم با هردو پایان.
ذهن خلاقی داری.هرکسی نمیتونه برای یه داستان دوتا پایان مختلف بنویسه و هردو رو خوب در بیاره.
اون نقطه اوج وقتی مرجان یه ضربه زد پشت سر شریفی تا لحظه سوار شدنشون توی ماشین یه حس خیلی خوبی به ادم میده.توصیفش سخته ترکیب کلافگی و استرسی و شک و خنک شدن.همه باهم.
نویسنده های مورد علاقه ام چهارتا بودن.الان شدن پنج تا.
امیدوارم داستان های دیگه ای هم ازت ببینم.
موفق.

3 ❤️

2023-02-10 16:49:28 +0330 +0330

↩ HOSEINGHOSTHH
🌹🙏 مرسی ازت بابت انرژی مثبتت

1 ❤️

2023-02-10 19:06:48 +0330 +0330

↩ Siavvvashhhhhhh
وظیفه بود، موفق باشی

1 ❤️

2023-02-10 19:29:09 +0330 +0330

↩ Siavvvashhhhhhh
عالیییی بود

1 ❤️

2023-02-10 23:11:39 +0330 +0330

↩ Rira@rira
🌹🙏

0 ❤️

2023-02-11 08:52:41 +0330 +0330

↩ Siavvvashhhhhhh
اول که دمتگرم با این نگارش خفن
من این پایانو بیشتر دوست داشتم چون مثل سریال های ایرانی اخرش به خوبی خوشی تموم نشد و همه برن سر خونه زندگی خودشون دوم اینکه طبق واقعیت و من منطق جلو رفت تخیلی نبود همرو بکشی اخر راس راس بگردی

2 ❤️

2023-02-11 09:03:52 +0330 +0330

↩ Nima.17
منم همینطور 🙏🌹

0 ❤️

2023-02-11 11:16:47 +0330 +0330

↩ Siavvvashhhhhhh
این پایان هم قشنگ بود با اینکه قبلی عجله ای تموم شد ولی پایان فرندز طوری بود و برام لذت بخش تر بود منتها این پایان باز منطقی تر بود

1 ❤️

2023-02-11 11:39:03 +0330 +0330

↩ It99
ممنون از همراهیت،قبول دارم پایان قبلی لذت بخش تر بود ، اما پایان جدید رو دوست داشتم چون یه عشق نافرجام رقم خورد و تونستم تو یک جمله آخر ، عشق مرجان به سیاوش رو به حد اعلاش برسونم ، که نهایت یک عشق میتونه دیوانگی و جنون بشه

2 ❤️

2023-02-11 12:39:49 +0330 +0330

↩ Siavvvashhhhhhh
قبول دارم. داستانای بعدی در راهه؟

1 ❤️

2023-02-11 12:42:12 +0330 +0330

↩ It99
تو گوشیم ۳۰ ، ۴۰ صفحه ای از ۹۳ میلیارد سال نوری، تکه تکه نوشتم از اول تا اخرشو،
فکر نمیکنم بتونم امسال تمومش کنم ، ایشالا تو عید بتونم کامل بنویسمش

1 ❤️

2023-02-11 12:42:55 +0330 +0330

↩ Siavvvashhhhhhh
ایشالا بعد اتمام خوشحال میشم بخونمش

1 ❤️

2023-02-11 12:44:16 +0330 +0330

↩ It99
اون داستان یک تراژدی غمناکه، امیدوارم اون داستان هم بتونه نظرتون رو جلب کنه

1 ❤️

2023-02-11 12:45:36 +0330 +0330

↩ Siavvvashhhhhhh
اصولا با غم میونه خوبی ندارم ولی خب هرچی نباشه قلم شماست حتما خوب از آب در میاد

1 ❤️

2023-02-11 13:05:44 +0330 +0330

↩ Siavvvashhhhhhh
قسنگ بود ولی مرگ سیاوش ضد حال زد
حداقل میگفتی فرار میکرد

1 ❤️

2023-02-11 13:11:38 +0330 +0330

↩ Sajjad077
دیگه گاهی اونی نمیشه که دوس داریم، شما فکر کن سیاوش با شقایق نقشه کشیدن که از دست مرجان راحت بشن ، الکی به مرجان گفتن که سیاوش اعدام شده ، الانم با دیوونه شدن مرجان عذاب وجدان گرفتن

0 ❤️

2023-03-24 18:51:14 +0330 +0330

↩ Siavvvashhhhhhh
فوق العاده بود داستانت ، یک روزه همش رو خوندم ، کارت حرف نداره ، دست مریزاد خسته نباشید

1 ❤️

2023-03-26 09:50:35 +0330 +0330

↩ Mahdis4567
🌹🙏 نظر لطفتونه

0 ❤️

2023-04-08 09:18:35 +0330 +0330

↩ Siavvvashhhhhhh
منتظر ۹۳ میلیارد سال نوری هستم ، کو پس

1 ❤️

2023-04-08 20:37:17 +0330 +0330

↩ Mahdis4567
خیلی سخته برام نوشتنش ، همشو تکه تکه نوشتم ، ربط دادن قسمت های اصلی و نوشتن جزئیات روح و روانم رو ریخته بهم , نوشتمش بهتون پیام میدم بخونید ، مرسی که پیگیر هستین

0 ❤️

2023-04-09 00:42:00 +0330 +0330

↩ نفرسوم زوج های پایه
فکر نمیکنم اینجا جای خوبی واسه این تبلیغ پربار شما باشه ، یکیتون یه زن بگیره ، دائم التری سام بشید ،

0 ❤️

2023-05-07 10:24:04 +0330 +0330

↩ Siavvvashhhhhhh
کجایی یزید ، کو پس داستان جدیدت

0 ❤️

2023-05-09 15:01:11 +0330 +0330

↩ Siavvvashhhhhhh
سلام سیاوش خان.
عالی و زیبا نوشتید.
البته جز این هم از شما توقعی نباید داشت جونم.
یه چند نکته رو خواستم توضیح بدم.
از کلمه شرشر زیاد استفاده کردید!
( با دست چپش گوه خوردن را فریاد میزد)
اینجا رو هم متوجه نمیشم؟
(وان را پر از اب جوش کردم)
مگه کسی میتونه با اب جوش ریلکس کنه!
و در نهایت
بی مقدمه تمومش کردین.
نظر من اینه.
در عین حال
دستمریزاد.
دمت گرم جون دل.
💞💞💞💞

1 ❤️

2023-05-09 15:36:16 +0330 +0330

↩ فرحناز45
ممنون بابت نظر پرانرژیتون ،

در مورد دست چپ
اون جا شریفی دیگه توان صحبت نداره و تمام نیرویی که داره میتونه دستش رو به علامت بسمه دیگه بیاره بالا ، من تشبیه کردم این حرکت رو غلط کردن و گوه خوردن ، یکم مثلا اغراق کردم و شد فریاد کشیدن

در مورد آب جوش ، درست میگید در مورد آدم های عادی این مسئله درست نیست ،
اما یسری آدم ها با درد جسمی ریلکس میشن ، خاموش کردن سیگار رو دست یا زدن سر توی دیوار ، درد جسمی یکم از درد روحی کم میکنه

1 ❤️

2023-05-09 17:45:46 +0330 +0330

↩ Siavvvashhhhhhh
و در مورد شرشر؟

0 ❤️

2023-05-09 19:51:26 +0330 +0330

↩ فرحناز45
شرشر کلمه مترادف درستی واسش پیدا نکردم مثلا میشد گفت مثل ابر بهار اشک میریخت یا اشک هایش همچو باران سیل آسا روان بود

1 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «