کاندوم ها رو باید باد کرد🎈(۲)

1402/03/13

خونه آرتا اینا از سه بخش تشکیل میشد حیاط و پارکینگ که جلوی در ورودی بودن بعد ساختمون اصلی و پشتش حیاط اصلی
کف حیاط اصلی چمن بود و راه سنگفرشی سفیدی وسطش ساخته شده بود که به استخر وسط حیاط می‌رسید
روی استخر پر برگ و آت و آشغال ریخته بود کثیفش کرده بود
+از این توری ها دارید؟
دوتایی تو حیاط اصلی ایستاده بودیم و به استخر کثیف نگاه می‌کردیم
وقتی جوابی نشنیدم برگشتم سمت آرتا و دیدم که سرش تو گوشیشه
+هوی میمون خان!
آرتا سرش رو بالا آورد و با حواس پرتی گفت
-آره اون پشت باغچه‌است فکر کنم
+با کی چت می‌کنی؟
-نیما!
+نیما؟ داداشت چی میگه این وسط دیگه
آرتا با کلافگی گفت
-نمیدونم بابا میگه مثل اینکه دارن زودتر از ویلا دوستشون از کردان بر می‌گردن حالا نمیدونم این رو چیکار کنم اگه بفهمه مهمونی گرفتیم دو سوته زنگ میزنه به مامان بابام میگه اونا هم میکوبن از شمال صاف میان بالا سرمون
+خب چرا بهش نمیگی مهمونی گرفتی؟
آرتا انگار که دیوونه شده باشم نگاهی بهم کرد و گفت
-به نیما؟ خودت میدونی که چجوریه سایه من رو با تیر میزنه
+خب دیوونه این بهترین فرصته
-برای چی؟
+ببین نیما الان ۲۳ سالشه صد در صد کلی پارتی های خفن میره و دعوت میشه اگه تو بهش بگی مهمونیه و دوستاش رو بیاره خیلی باهات حال میکنه و حتی ممکنه تورو با خودش به مهمونیاشون ببره دیگه هم فکر نمیکنه بچه ای
از قیافه آرتا معلوم بود حرفام روش تاثیر گذاشته
+اصلا از کجا معلوم شاید خیلی با هم رفیق شدید برادران بنکدار زوج جدا نشدنی!
آرتا گفت
-تازه! اگر هم باهام حال نکنه چون تو مهمونی بوده نمیتونه به مامان بابا بگه و پای خودشم گیر عه
خندیدم و گفتم
+اره خب اینم ساید کسکشیشه که تو خوب بلدی
نیش آرتا باز شد و گفت
-بریم داداشم رو به پارتیم دعوت کنیم
+بریم!
آرتا با شک و تردید زنگ زد به نیما و گذاشت رو اسپیکر
-بله؟
-امم… سلام خوبی؟
میتونستم استرس رو تو چشمای آرتا ببینم خیلی جالب بود برام آرتا که‌ همیشه ریلکس و خونسرد بود سر داداشش انقدر استرسی میشد
-مرسی چی شده؟
-هیچی میگم نیما یه داستانی هست
-چه داستانی؟
آرتا مکثی کرد و به من نگاه کرد با دستم بهش علامت دادم که حرفش رو بزنه
-میگم چیزه… من و دوستام یه دورهمی گرفتیم تو خونه بعد می‌خواستم بگم تو هم با دوستات همه بیاید اینجا
نیما خنده کوتاهی کرد و گفت
-تو دور همی گرفتی؟ من و دوستام بیایم با شما بچه ها چیکار؟
آرتا گفت
-نه داداش از یه دور همی حقیقتا بیشتره پارتی گرفتیم… میشه ترو خدا به مامان بابا نگی؟
نیما چند لحظه چیزی نگفت و بعد صداش اومد
-چجور پارتی ای؟
-بزرگ می‌خوایم استخر هم بریم تو هم پاشو با رفیقات بیاید دیگه تعدادمون بیشتر هم میشه حال میده ترو خدا داداش ضد حال نزن
نیما چند لحظه فکر کرد و گفت
-باشه به بچه ها میگم چیزی نمی‌خواید بگیرم؟
-نه همه چی با بچه ها گرفتیم مشروبم سه تا ودکا از مشروب های بابا برداشتم
-همه‌اش سه تا؟ کم میاد بذار من سر راه چهار تا دیگه مدوف میگیرم
-باشه دمت گرم میبینمت
-چاکس!
همینکه تلفن رو قطع کرد جیغی زد و شروع کرد بالا پایین پریدن تو حیاط
با خنده گفتم
+فکر کنم اگه میفهمیدی قراره امشب تری سام بزنی انقدر ذوق نمیکردی
-تری سام خره کیه بابا قراره با داداشم پارتی کنیم! با نیما! میدونی چند تا کس خفن با خودش میاره الان؟
از ذوقش خنده‌ام گرفت
+باشه حالا بیا بریم فعلا باید حیاط رو تمیز کنیم وگرنه نیما بیاد کثیف باشه اینجا جفتمون رو عین تی بگ میکنه تو اب
مثل همیشه که می‌خواستیم کار کنیم از قانون «سفر در زمان»استفاده کردیم
«سفر در زمان» در واقع قانونی بود که خودمون درست کرده بودیم که می‌گفت برای اینکه هر کاری سریع تر انجام بشه کافیه موقع انجامش آهنگ مورد علاقه‌ات رو گوش بدی انگار با گوش دادن به آهنگ تو زمان سفر می‌کردی
پس آرتا اسپیکرش رو گذاشت رو چمن ها و با گوشیش بهش وصل شد
-با nig*as in paris شروع کنیم؟
+بکنیم
به محض پلی شدن آهنگ دست به کار شدیم قرار بود آرتا با توری آشغال های روی اب رو برداره و من چون زورم نمیرسید دسته توری رو بلند کنم قرار بود برگ ها و آشغال های توی حیاط رو جارو بزنم
مشکل بعدی میز و صندلی بود بر اساس پیشبینی آرتا قرار بود تعدادمون انقدر زیاد بشه که مهمونی به حیاط کشیده برای همین تصمیم گرفتیم یه سری صندلی و میز تو حیاط بچینیم و بعضی از مزه ها رو اونجا بذاریم
پروسه آوردن میز خیلی سخت بود چون با اینکه آرتا زورش زیاد بود من هیچی زور نداشتم و به قول بابام عین پر کاه بودم برا همین آرتا بیچاره بیشتر وزن میز رو حمل می‌کرد
بالاخره بعد از کلی خرحمالی ساعت هفت بود که همه کار ها تموم شد و ما خیس عرق با کون افتادیم رو زمین
-وای… نفسم بالا نمیاد!
+کیرم تو این زندگی… قرار بود به عنوان یه دختر زندگی ساده‌ای داشته باشم و شوهر کنم نه که با تو عه جقسوز حمالی کنم
-هه… حیف که الان نفس ندارم وگرنه برات توضیح میدادم که کیرمم نیستی
جفتمون به هم نیشخند زدیم. انگار بعضی موقع ها نیاز داشتیم کلکل کنیم تا انرژی بگیریم
+پارتی خفنی میشه!
آرتا با نیشخند تایید کرد
-پارتی خیلی خفنی میشه!
-این دوتا رو نگاه! آرتا نگفته بود دوتا کارگر هم استخدام کرده
برگشتیم به سمت صدا و نیما داداش آرتا رو دیدیم که تو چهارچوب در ایستاده بود
آرتا با خنده گفت
-هه هه آفرین نیما طنزت داره خیلی با مزه میشه
+هلو مستر نیمو
نیما با خنده وارد حیاط شد و گفت
-نه جدی باریکلا فکر نمیکردم از تو این کار ها بر بیاد
بعد برگشت به پشت و گفت
-دایانا بیا تو دیگه
چند لحظه بعد دختری وارد حیاط شد
-بچه ها دایانا،دایانا بچه ها
دختر لبخندی زد و گفت
-سلام من دایانام
دایانا دختر خیلی خوشگلی بود قدش بلند بود و پا های کشیده ای داشت صورتش استخونی بود و چشم های کشیده و گربه‌ای داشت با لب های خوش فرمی که هر بار لبخند می‌زد دندون های مرتب و قشنگش رو نشون میداد کاملا معلوم بود که از زیبا بودنش خبر داره و هر حرف و حرکتش با اعتماد به نفس زیادی بود
نیما به محض اینکه با هم آشنا شدیم من و آرتا رو به سمت خونه برد و گفت
-بدویید جففتون برید یه دوش بگیرید شبیه دوتا کارگر معدن شدید
+امم… خواهش می‌کنم که حیاط رو تمیز کردیم؟
-آره تو اون قسمت کارتون خوب بود اما هنوزم بو سگ مرده میدید
نیما رو کرد به آرتا که حواسش رفته بود به خط سینه های دایانا و گفت
-تو هم برو زودتر دوش بگیر بعد بیا بهت بگم چی بپوشی داداش من باید تو مهمونی از همه خوشتیپ تر باشه
بعد هم آرتا رو چپوند تو اتاقش و من رو کرد تو اتاق مامان باباشون

  • من برم یه سری به میز و اینا بزنم ببینم چیکار کردید
    با شیطنت زیر لب گفتم
    +اره معلوم نیست تو چه پوزیشنی میخواید میز ها رو چک‌ کنید که انقدر سریع دکمه ما رو زدید
    -چی گفتی بچه؟
    خندیدم و گفتم
    +هیچی ولی داف خوبی زدیا داری پیشرفت می‌کنی
    خندید و گفت
    -ببند بابا داف چیه دوستمه
    با خنده گفتم
    +اره باشه دوبار
    بعد اضافه کردم
    +کاندوم دارم اگه میخوایا
    اروم زد پس کله‌ام و با خنده گفت
    -خاک تو سرت واقعا برو این چیزا به تو نیومده
    همینطوری که می‌خندیدم رفتم تو اتاق و گفتم
    +سر به سرت میذارم نیمو جووون
    بعد زیر لب گفتم
    +نیمو جوون خروسه!
    بعد قبل از اینکه دستش بهم برسه پریدم تو حموم و بی توجه به بد و بیراه هایی که می‌گفت در رو قفل کردم
    لباس هام رو در آوردم و پشت در آویزون کردم آب رو باز کردم و وقتی که حسابی داغ شد رفتم زیر دوش.خیلی سریع دوش گرفتم و بعد از اینکه اب موهام رو با حوله گرفتم حوله دومی که تو حموم آویزون بود رو دور خودم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم
    با دیدن کراپ تاپ و دامن سیاهم روی تخت لبخندی زدم و توی دلم لپ آتنا رو برای تشکر بوس کردم
    باید زودتر حاضر میشدم چیزی به اومدن مهمونا نمونده بود
    نیم ساعت بعد در حالی که داشتم از توی آینه خط چشمم رو می‌کشیدم صدای در اومد و آتنا وارد اتاق شد با دیدنش ناخودآگاه لبخندی زدم و گفتم
    +درصد کس بودن مشترک مورد نظر بالا می‌باشد!
    با خجالت لبخندی زد و چند تار موهاش رو برد پشت گوشش
    آتنا پیراهن سفیدی پوشیده بود که تا وسط رونش بود و با لاک های سفیدش ست بود و حسابی به پوست برنزه‌اش میومد موهاش رو بافته بود و آرایش ملایمی کرده بود
    -میشه خط چشم منم اوکی کنی؟
    +آره حتما تنها چیزی که تو آرایش کردن بلدم اینه
    همینطوری که خط چشمش رو میکشیدم پرسیدم
    +بابا که گیر نداد؟
    -نه اصلا حواسش نبود این پروژه آخریه انقدر ذهنش رو درگیر کرده که اصلا نپرسید چرا دارم لباس مهمونی برای خوابیدن خونه ریحانه می‌برم مامان هم که اصلا از تخت تکون نخورد
    نفسم رو نگه داشتم تا خط چشمش رو بکشم بعد گفتم
    +پس بابا هم که گیر نداد حسابی با علیرضا جون بهت خوش گذشته
    -برو بابا بنده خدا انقدر پسر خوبیه ده بار گفتم جاش رو عوض کنه تا یه وقت کسی نبینه دارم سوار ماشینش میشم
    نیشخندی زدم
    +مگه من گفتم پسر بدیه فقط حواست باشه زیاد مثل اینکه وفا دار نیست
    آتنها چشماش رو تو حدقه چرخوند و گفت
    -حالا انگار من داستانی باهاش دارم
    لبخندی به اثر هنریم زدم و گفتم
    +بیا حرص نخور خواهر عزیزم به جاش بیا یه استوری بگیریم
    کنار هم جلوی آیینه قدی ایستادیم و عکس گرفتیم نگاهی به عکس کردم و خنده‌ام گرفت
    بعضی موقع ها برام سوال میشد چجوری دوقلو ایم
    آتنا با اون تیپ خانومانش عین پرنسس های دیزنی شده بود و من… خب راستش من بیشتر انگار از طرفدار های دو آتیشه دث متالم مو های سیاهم که مصری زده بودم و پایینش هایلایت بنفش بود لاک های سیاه، کراپ تاپ سیاه چرم، دامن چرم سیاه و کفش های ساق دار سیاه که کاملا من رو شبیه یکی کرده بود که هر شب گردن یه پسر بیچاره‌ رو می‌زنم و خونش رو می‌خورم
    شونه هام رو بالا انداختم و با خودم گفتم: مهم اینه که حال کنم همه که قرار نیست عین دایانا بدرخشن
    دست آتنا رو گرفتم و گفتم
    +بیا بریم ببینیم بالاخره برادران بنکدار چه آشی برامون پختن
    به محض پایین رفتن از پله ها متوجه تغییر دکوراسیون شدم مزه ها و نوشیدنی ها حالا به طور مرتب تری روی اپن چیده شده بودن اسپیکر بزرگی گوشه هال گذاشته شده بود و دستگاه نورپردازی کوچیکی از کنار اسپیکر فضای هال رو با نور های مختلف باحال تر کرده بود
    علیرضا نیما و دایانا در حالی که توی دست هرکدومشون لیوان نیمه پری بود به اپن تکیه داده بودند و مشغول حرف زدن بودن توجهم سریعا جذب دایانا شد دکلته مشکی ای پوشیده بود که در سمت چپش از بالای رونش باز بود و پای کشیده‌اش رو نشون میداد دکلته برجستگی‌های بدنش رو به زیبایی به نمایش می‌ذاشت جوری که فرم باسنش کاملا معلوم بود
    نیما که پایین اومدن ما رو دید دستی برامون تکون داد و گفت
    -شما هم اومدید اما این داداش ما هنوز تو اتاق درگیره
    تلاش کردم به دایانا زل نزنم و یکی از لیوان های پلاستیکی رو برداشتم و با حالت بی‌خیالی گفتم
    +مگه چیکار داره میکنه
    نیما یکم برام از ودکا باز شده ریخت و بقیه‌اش رو با هایپ پر کرد
    -لباس می‌پوشه آرتا رو که میشناسی تو دنیا عه خودشه به هیچ جاش نیست مهمونا الان میرسن
    علیرضا که انگار تازه آتنا رو دیده بود گفت
    -چه لباس قشنگی خیلی بهت میاد
    به ثانیه نکشیده گونه های آتنا گل انداخت و باعث شد بخوام بزنم تو سر خودم
    -مرسی!
    دایانا لبخندی زد و گفت
    -عزیزم! چقدر بهت میاد چقدر سلیقه‌تون با هم فرق داره
    با پوزخند گفتم
    +خواهر خوشگله و خواهر زشته آره؟
    دایانا با همون لبخند گفت
    -اصلا! اتفاقا به نظر من جفتتون خیلی خوب شدید مخصوصا تو کنتراست پوستت با رنگ لباست؟ خیلی ایده خوبیه
    اومدم جواب بدم که صدای آرتا از پله ها اومد
    -واقعا حس می‌کنم اومدم عروسی من که میدونم همتون لباس راحتی پوشیدید…
    آرتا با دیدن ما دهنش باز موند مثل نیما اون هم یه پیراهن سفید پوشیده بود با جین سیاه
    +چیه نکنه انتظار داشتی با لباس تو خونه بریم پارتی دکتر؟
    -نه به خاطر اون تعجب نکردم از اینکه بالاخره یه لباسی قیافه تورو برام قابل تحمل تر کرد کف کردم
    انگشت وسطم رو بهش نشون دادم و گفتم
    +هه هه خندیدیم حالا برو برامون چند تا آب بیار گارسون جان
    نیما به نشانه اعتراض گفت
    -هی!
    آرتا با لبخند احمقانه‌ای لیوان من رو که رو اپن بود برداشت بی توجه به اعتراض های من تا اخرش رو رفت بالا و بعد با حالت مسخره‌ای گفت
    -آه برادر این تهی مغز را ولش کن یه شات دیگر برایم بریز که می‌خواهم سک برم بالا
    نیما شیشه ودکا رو از جلوی آرتا کشید کنار و گفت
    -لازم نکرده اگه الان زیاد بخوری تا اخر مهمونی لنگات میره هوا. گاماس گاماس!
    آرتا اومد اعتراض کنه که صدای زنگ در اومد
    آرتا و نیما رفتن سمت در تا ببینن کیه تا بچه ها بیان دوباره به سمت مشروب ها رفتم تا یکی دیگه برای خودم بریزم همون زمان صدای باز شدن در و سلام و علیک بچه ها با مهمون جدید اومد
    برگشتم سمت در و مهمون جدید رو دیدم که همراه بچه ها وارد خونه شد مهمون جدید پسر قد بلندی بود که پوست گندمی‌ای داشت و چشم هاش آبی بود
    آرتا با نیشخند گفت
    -بچه ها با متین آشنا شید از دوست های خوب نیما و از همه مهمتر برادر بانوی دل ها پرنسس دایانا
    با تعجب برگشتم سمت دایانا و متوجه شباهت های جزیی چهره‌شون شدم
    متین با لبخند دستش رو جلو آورد و گفت
    -خوشوقتم
    از گرمای لبخندش خوشم اومد و منم با لبخند دستش رو تکون دادم و گفتم
    +منم همینطور
    آرتا با صدای بلندی داد زد
    -خب خانم ها و آقایان! نظرتون چیه استارت پارتی رو بزنیم
    همه‌مون لیوان هامون رو بالا بردیم و جیغ کشیدیم آرتا هم در جوابمون جیغی کشید و موزیک رو پلی کرد
    قرار بود شب خیلی طولانی‌ای باشه و خدا میدونست چه اتفاقاتی در انتظارمون بود…
3710 👀
10 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2023-06-03 15:52:54 +0330 +0330

چرا تو بخش داستان نزاشتی

1 ❤️

2023-06-03 15:53:41 +0330 +0330

↩ cute_girl23
سوال خوبیه😂 نمیدونم چون خاطره بود گفتم شاید اینجا باید بذارم

3 ❤️

2023-06-03 15:54:05 +0330 +0330

↩ Ms.Artemis
فدا سرت حتما میخونمش عزیزم😅

0 ❤️

2023-06-03 15:54:39 +0330 +0330

↩ cute_girl23
مرسی🥲🦋🦋

1 ❤️

2023-06-03 16:01:42 +0330 +0330

👌👌👌

1 ❤️

2023-06-03 16:08:15 +0330 +0330

قشنگ بود ❤️ 🌹

1 ❤️

2023-06-03 16:08:58 +0330 +0330

↩ Pesar.shirazi.70
🦋🦋🦋

1 ❤️

2023-06-03 16:13:32 +0330 +0330

↩ سیاه دندان
مرسیی🦋🦋🦋

1 ❤️

2023-06-03 16:15:49 +0330 +0330

↩ Ms.Artemis
پروانه ای💙

1 ❤️

2023-06-03 16:19:10 +0330 +0330

↩ سیاه دندان
تو سپید دندون تو دنیا های موازی ای؟😂

1 ❤️

2023-06-04 09:06:05 +0330 +0330

↩ Ms.Artemis
با اجازه گلت 👌

1 ❤️

2023-06-04 12:17:34 +0330 +0330

↩ سیاه دندان
پس قسمت یک‌ رو هم بخون😁

1 ❤️

2023-06-04 17:30:49 +0330 +0330

↩ Ms.Artemis
فک کنم خوندمش

1 ❤️

2023-09-27 02:15:57 +0330 +0330

↩ Dead_general
مرسیی🫠
اره احتمالا ادامه‌اش رو بنویسم حسش اون موقع رفت😂
راستی تو همونی نیستی که تو یکی از جشنواره ها اول شد؟

1 ❤️

2023-09-27 02:20:52 +0330 +0330

↩ Dead_general
اره یادمه چه داستانی شده بود سر یه جشنواره😂😂😂
اتفاقا اون موقع یه اکانت دیگه داشتم با اون بهت پیام داده بودم که ناراحت نباشی 😂

1 ❤️

2023-09-27 02:25:34 +0330 +0330

↩ Dead_general
😂😂 اره
حرصم گرفته بود انقد بهت گیر میدادن😂
قربونتت💕
اگه نقدی چیزی بود که نوشته‌هام‌ رو بهتر کنه حتما بهم بگو😊

1 ❤️

2023-09-27 07:59:01 +0330 +0330

↩ Dead_general
😂😂😂به خاطر تو هم شده از امروز ادامه‌اش رو می‌نویسم😂😂😂

1 ❤️

2023-09-27 09:37:17 +0330 +0330

↩ Dead_general
❤️❤️❤️

1 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «