خونه آرتا اینا از سه بخش تشکیل میشد حیاط و پارکینگ که جلوی در ورودی بودن بعد ساختمون اصلی و پشتش حیاط اصلی
کف حیاط اصلی چمن بود و راه سنگفرشی سفیدی وسطش ساخته شده بود که به استخر وسط حیاط میرسید
روی استخر پر برگ و آت و آشغال ریخته بود کثیفش کرده بود
+از این توری ها دارید؟
دوتایی تو حیاط اصلی ایستاده بودیم و به استخر کثیف نگاه میکردیم
وقتی جوابی نشنیدم برگشتم سمت آرتا و دیدم که سرش تو گوشیشه
+هوی میمون خان!
آرتا سرش رو بالا آورد و با حواس پرتی گفت
-آره اون پشت باغچهاست فکر کنم
+با کی چت میکنی؟
-نیما!
+نیما؟ داداشت چی میگه این وسط دیگه
آرتا با کلافگی گفت
-نمیدونم بابا میگه مثل اینکه دارن زودتر از ویلا دوستشون از کردان بر میگردن حالا نمیدونم این رو چیکار کنم اگه بفهمه مهمونی گرفتیم دو سوته زنگ میزنه به مامان بابام میگه اونا هم میکوبن از شمال صاف میان بالا سرمون
+خب چرا بهش نمیگی مهمونی گرفتی؟
آرتا انگار که دیوونه شده باشم نگاهی بهم کرد و گفت
-به نیما؟ خودت میدونی که چجوریه سایه من رو با تیر میزنه
+خب دیوونه این بهترین فرصته
-برای چی؟
+ببین نیما الان ۲۳ سالشه صد در صد کلی پارتی های خفن میره و دعوت میشه اگه تو بهش بگی مهمونیه و دوستاش رو بیاره خیلی باهات حال میکنه و حتی ممکنه تورو با خودش به مهمونیاشون ببره دیگه هم فکر نمیکنه بچه ای
از قیافه آرتا معلوم بود حرفام روش تاثیر گذاشته
+اصلا از کجا معلوم شاید خیلی با هم رفیق شدید برادران بنکدار زوج جدا نشدنی!
آرتا گفت
-تازه! اگر هم باهام حال نکنه چون تو مهمونی بوده نمیتونه به مامان بابا بگه و پای خودشم گیر عه
خندیدم و گفتم
+اره خب اینم ساید کسکشیشه که تو خوب بلدی
نیش آرتا باز شد و گفت
-بریم داداشم رو به پارتیم دعوت کنیم
+بریم!
آرتا با شک و تردید زنگ زد به نیما و گذاشت رو اسپیکر
-بله؟
-امم… سلام خوبی؟
میتونستم استرس رو تو چشمای آرتا ببینم خیلی جالب بود برام آرتا که همیشه ریلکس و خونسرد بود سر داداشش انقدر استرسی میشد
-مرسی چی شده؟
-هیچی میگم نیما یه داستانی هست
-چه داستانی؟
آرتا مکثی کرد و به من نگاه کرد با دستم بهش علامت دادم که حرفش رو بزنه
-میگم چیزه… من و دوستام یه دورهمی گرفتیم تو خونه بعد میخواستم بگم تو هم با دوستات همه بیاید اینجا
نیما خنده کوتاهی کرد و گفت
-تو دور همی گرفتی؟ من و دوستام بیایم با شما بچه ها چیکار؟
آرتا گفت
-نه داداش از یه دور همی حقیقتا بیشتره پارتی گرفتیم… میشه ترو خدا به مامان بابا نگی؟
نیما چند لحظه چیزی نگفت و بعد صداش اومد
-چجور پارتی ای؟
-بزرگ میخوایم استخر هم بریم تو هم پاشو با رفیقات بیاید دیگه تعدادمون بیشتر هم میشه حال میده ترو خدا داداش ضد حال نزن
نیما چند لحظه فکر کرد و گفت
-باشه به بچه ها میگم چیزی نمیخواید بگیرم؟
-نه همه چی با بچه ها گرفتیم مشروبم سه تا ودکا از مشروب های بابا برداشتم
-همهاش سه تا؟ کم میاد بذار من سر راه چهار تا دیگه مدوف میگیرم
-باشه دمت گرم میبینمت
-چاکس!
همینکه تلفن رو قطع کرد جیغی زد و شروع کرد بالا پایین پریدن تو حیاط
با خنده گفتم
+فکر کنم اگه میفهمیدی قراره امشب تری سام بزنی انقدر ذوق نمیکردی
-تری سام خره کیه بابا قراره با داداشم پارتی کنیم! با نیما! میدونی چند تا کس خفن با خودش میاره الان؟
از ذوقش خندهام گرفت
+باشه حالا بیا بریم فعلا باید حیاط رو تمیز کنیم وگرنه نیما بیاد کثیف باشه اینجا جفتمون رو عین تی بگ میکنه تو اب
مثل همیشه که میخواستیم کار کنیم از قانون «سفر در زمان»استفاده کردیم
«سفر در زمان» در واقع قانونی بود که خودمون درست کرده بودیم که میگفت برای اینکه هر کاری سریع تر انجام بشه کافیه موقع انجامش آهنگ مورد علاقهات رو گوش بدی انگار با گوش دادن به آهنگ تو زمان سفر میکردی
پس آرتا اسپیکرش رو گذاشت رو چمن ها و با گوشیش بهش وصل شد
-با nig*as in paris شروع کنیم؟
+بکنیم
به محض پلی شدن آهنگ دست به کار شدیم قرار بود آرتا با توری آشغال های روی اب رو برداره و من چون زورم نمیرسید دسته توری رو بلند کنم قرار بود برگ ها و آشغال های توی حیاط رو جارو بزنم
مشکل بعدی میز و صندلی بود بر اساس پیشبینی آرتا قرار بود تعدادمون انقدر زیاد بشه که مهمونی به حیاط کشیده برای همین تصمیم گرفتیم یه سری صندلی و میز تو حیاط بچینیم و بعضی از مزه ها رو اونجا بذاریم
پروسه آوردن میز خیلی سخت بود چون با اینکه آرتا زورش زیاد بود من هیچی زور نداشتم و به قول بابام عین پر کاه بودم برا همین آرتا بیچاره بیشتر وزن میز رو حمل میکرد
بالاخره بعد از کلی خرحمالی ساعت هفت بود که همه کار ها تموم شد و ما خیس عرق با کون افتادیم رو زمین
-وای… نفسم بالا نمیاد!
+کیرم تو این زندگی… قرار بود به عنوان یه دختر زندگی سادهای داشته باشم و شوهر کنم نه که با تو عه جقسوز حمالی کنم
-هه… حیف که الان نفس ندارم وگرنه برات توضیح میدادم که کیرمم نیستی
جفتمون به هم نیشخند زدیم. انگار بعضی موقع ها نیاز داشتیم کلکل کنیم تا انرژی بگیریم
+پارتی خفنی میشه!
آرتا با نیشخند تایید کرد
-پارتی خیلی خفنی میشه!
-این دوتا رو نگاه! آرتا نگفته بود دوتا کارگر هم استخدام کرده
برگشتیم به سمت صدا و نیما داداش آرتا رو دیدیم که تو چهارچوب در ایستاده بود
آرتا با خنده گفت
-هه هه آفرین نیما طنزت داره خیلی با مزه میشه
+هلو مستر نیمو
نیما با خنده وارد حیاط شد و گفت
-نه جدی باریکلا فکر نمیکردم از تو این کار ها بر بیاد
بعد برگشت به پشت و گفت
-دایانا بیا تو دیگه
چند لحظه بعد دختری وارد حیاط شد
-بچه ها دایانا،دایانا بچه ها
دختر لبخندی زد و گفت
-سلام من دایانام
دایانا دختر خیلی خوشگلی بود قدش بلند بود و پا های کشیده ای داشت صورتش استخونی بود و چشم های کشیده و گربهای داشت با لب های خوش فرمی که هر بار لبخند میزد دندون های مرتب و قشنگش رو نشون میداد کاملا معلوم بود که از زیبا بودنش خبر داره و هر حرف و حرکتش با اعتماد به نفس زیادی بود
نیما به محض اینکه با هم آشنا شدیم من و آرتا رو به سمت خونه برد و گفت
-بدویید جففتون برید یه دوش بگیرید شبیه دوتا کارگر معدن شدید
+امم… خواهش میکنم که حیاط رو تمیز کردیم؟
-آره تو اون قسمت کارتون خوب بود اما هنوزم بو سگ مرده میدید
نیما رو کرد به آرتا که حواسش رفته بود به خط سینه های دایانا و گفت
-تو هم برو زودتر دوش بگیر بعد بیا بهت بگم چی بپوشی داداش من باید تو مهمونی از همه خوشتیپ تر باشه
بعد هم آرتا رو چپوند تو اتاقش و من رو کرد تو اتاق مامان باباشون
↩ cute_girl23
سوال خوبیه😂 نمیدونم چون خاطره بود گفتم شاید اینجا باید بذارم
↩ Dead_general
مرسیی🫠
اره احتمالا ادامهاش رو بنویسم حسش اون موقع رفت😂
راستی تو همونی نیستی که تو یکی از جشنواره ها اول شد؟
↩ Dead_general
اره یادمه چه داستانی شده بود سر یه جشنواره😂😂😂
اتفاقا اون موقع یه اکانت دیگه داشتم با اون بهت پیام داده بودم که ناراحت نباشی 😂
↩ Dead_general
😂😂 اره
حرصم گرفته بود انقد بهت گیر میدادن😂
قربونتت💕
اگه نقدی چیزی بود که نوشتههام رو بهتر کنه حتما بهم بگو😊
↩ Dead_general
😂😂😂به خاطر تو هم شده از امروز ادامهاش رو مینویسم😂😂😂