کژمژ و بيانتها
به طول ِ زمانهای پيش و پس
ستون ِ استخوانها
چشمخانهها تهي
دندهها عريان
دهان
يکي برنامده فرياد
فرو ريخته دندانها همه،
سوت ِ خارجخوان ِ ترانهی روزگاران ِ از يادرفته
در وزش ِ باد ِ کهن
فرونستاده هنوز
از کي ِ باستان.
باد ِ اعصار ِ کهن در جمجمههای روفته
بر ستون ِ بيانتهای آهکين
فروشده در ماسههای انتظاری بدوی.
دفترهای سپيد ِ بيگناهي
به تشتي چوبين
بر سر
معطل مانده بر دروازهی عبور:
نخ ِ پَرکي چرکين
بر سوراخ ِ جوالدوزی.
اما خيالات را هنوز
فراگرد ِ بسترم حضوری به کمال بود
از آن پيشتر که خوابام به ژرفاهای ژرف اندرکشد.
گفتم اينک ترجمان ِ حيات
تا قيلوله را بيبايست نپنداری.
آنگاه دانستم
که مرگ
پايان نيست
( استاد شاملو )
دهانت را میبویند
مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را میبویند
روزگار غریبی ست نازنین