مرغ بال و پر بسته منفورم
از این یلداهای فیک خسته
که گویی باغیست روبروی قفس
که گویی دریاییست روبروی تُنگ کوچک
و من اسیر روزهای تکراری
دلگیر و غمگین از عشقهای پوشالی
خسته از رقص مغزهای مریض
خسته از خنده های بلند و سخیف
نشد روزی آن روزهای شوومم شاد
که گلو خسته و مسدود شد از فریاد
چرک نوشته های بی سر و تهِ روی کاغذم
فحش کشم میکنند به وقت پیاده شدن
نوشته های مزخرفم جان گرفت وقتی
چلّه ی زمستان، یلدای شما را
کودکی بجای جشن و پایکوبی
در این سوز سرمای وحشی و بی قرار
کنار ترازوی خسته ای آرزوی پاهای ما را داشت…
Azita