«نیلوفر آبی»

1403/02/09

رمان:«نيلوفر آبي»
ژانر:معمایی،عاشقانه،هیجانی

مقدمه:
قتل،خون،جنایت،تباهی!!!
می گریختم…از تو و دنیای سیاهت می گریختم تو با ان چشمانت،که لعنت به چشمانت،دلیل بی
قراری های من بودی از تو گریزان بودم اما،در دامت گرفتار شدم شکارچی ماهری بودی و بالاخره شکارم کردی… به راستی چه شد؟ تو و ان هیبت واهمه انگیزت،خوی سرکشت چگونه به قلبم خوش امد کرد؟ می دانی چیست جان دل؟ من رنگ و بوی تو را گرفته ام وقتی با جذبه ادمکشت نگاهم می کردی من فاتحه قلبم را خوانده بودم گفته بودم که تو قاتل نیز هستی؟ اری…تو قاتل قلب منی مرا کشتی روزی که دست در موهای اغوا کننده ات می کشیدم،نفس عمیق کشیدم و قلبم چه بی رحمانه با عطر تو کوک شد من ذره ذره در تو غرق شدم من پای همه کج خلقی هایت می مانم صدای بم مردانه ات را که بالا می بری من قربان گیرایی صدایت می روم اصلا کار دل است
اخ از این دل زبان نفهم ممنوعه ترین بودی برایم اما حریف این دل نشدم دلی که بی اذن صاحبش برای ان چشمان جادویی ات ابهت مردانه ات رفته بود تو را خواستن تو را نفس کشیدن جرم است اما دلم…اخ از دلم که فقط برای تو شیون سر می
دهد تو دلیل وحشت یک دنیا هستی
اما چه ظالمانه است که…چهارچوب اغوشت،دلیل ارامشم باشد
دلم لبخندت را قاب کرده رنگ چشمانت را حریم دلم کرده
و من بود و نبودم را در راه تو باختم همه چیزم را
قلب و روحم را مال من نبود که به اختیار من کار کند حساس شده بود به بوی تو
تو قصد جان ما کرده ای؟…یادت هست روزی که این را گفتی؟…من خندیدم…اما جانا سخن از زبان ما می گویی؟
اخ که وقتی خشمت غالب می شود و من در عصیان نگاهت جان می دهم تو غرورت شهره شهر بود قدرتت نقل مجالس بود اما بی رحم ظالم،تو مرهم این قلب شکسته بودی من زبان چشمت را بلد بودم عشاق را چه نیاز به صحبت!!! دل و جانشان سخن می گویند
من در نی نی نگاهت می سوختم…خاکستر می شدم…و پروانه شدم…
تو بی رحم ترین ادم این کره خاکی هستی اما…تو دلیل ریتم قلب منی لعنت به تو و نگاهت لعنت به ریتم قلبم
و لعنت به لحظه ای که من اسیر اغوشت شدم….

5030 👀
2 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2024-04-28 01:07:31 +0330 +0330

(قسمت 22)
(ارامش)
مثل یک اسمون بهاری بود…ساعتی افتابی بود…افتابی داغ و هستی بخش،درست لحظه ای که فکر می کردی اشعه خورشید بهاری قراره پوستت رو نوازش کنه،رعد و برق می زد و اسمون چنان
غرش می کرد که تو یه ثانیه مات و مبهوت می شدی…
جگوار دقیقا یه اسمون بهاری بود. هیچ وقت نتونستم حتئ ثانیه بعدیش رو حدس بزنم.
من سکوت کرده و به جاده چشم دوخته بودم،کیان با دقت رانندگی می کرد و هیولا،چشماش رو بسته بود و در فکر به سر می برد.
وسط تمرین ناگهانی از این رو به اون رو شد.
دستی به گردنم کشیدم،واقعا یه رد زشتی روی گردنم به جا گذاشته بود. اگه فقط یک ذره دیگه فشار وارد می کرد،تیغ تیز چاقو پوست نازکم رو می برید.
هیچ نمی فهمم چرا بهم ریخت و بهم تشر زد که ساکت باشم…چی کارش کرده بودم مگه؟
هنوز گیج کارش بودم…تمرین رو نصفه رها کرده بودیم و جرئت می خواست پرسیدن از این دیو خشم که چرا انقدر زود بر می گردیم!!!
دستام رو مشت کردم و سعی کردم فقط سکوت کنم تا هر چه سریع تر به عمارت برسیم.
دلم برای داریوس و مسیح تنگ شده بود.
جناب هیولا اونقدر من رو اسیر کرده و مورد ضرب و شتم قرار داده بود که ترجیح داده بودم کمتر باهاشون روبه رو بشم. چون می دونستم به محض اینکه داریوس بفهمه مانع این کارم میشه و من نمی خواستم پشیمون بشم.
داریوس رو بیشتر در بیمارستان و تایم کاری می دیدم چون وقتی وارد عمارت می شدم،طبق برنامه می رفتم سراغ اموزش.
نفس عمیقی کشیدم و به خودم دلداری دادم که بالاخره این روز ها تموم میشه.
نمی دونستم که این روز ها تموم میشه اما قراره اتفاقی واسه ام بیافته که…
.
.
تا چشم کار می کرد بیابون بود و شوره زار… اصلا نمی دونستم کجا اومدیم.
گرمای مذاب کننده ای به بدنت می خورد و حس می کردی تموم اعضای بدنت در حال جوشیدنه… این بیابون برهوت،تنهاچیزی که برای خوش امدگویی به تو داشت؛همین گرما بود.
بی منت گرما می بخشید،خورشید رو به اغوشش کشیده بود و انرژی فوق العاده خورشید مغزت رو می سوزوند!!!
من دختر لوسی نبودم اما مثل یک ماهی دور افتاده از اب لب می زدم.
بطری ابی در دست داشتم و وسواس گونه،هر دو دقیقه یک بار اب رو جرئه جرئه وارد بدنم می کردم و حس تشنگی توهم مغزم رو خنثئ می کردم.
یا من دیگه زیادی لوس بودم که زیر این افتاب داشتم اپ پز می شدم یا این دو نفر کلا تو دسته ادمیزاد نبودن که خیلی ریلکس به کویر برهوتی که مقابلمون بود نگاه می کردن.
این هیولا،اونقدر جاذبه داشت که مطمئن بودم تموم افرادش رو هم جون سخت کرده؛درست مثل خودش!!
_چرا اومدیم اینجا؟
کت تنش نبود و بلوز استین کوتاه مشکی رنگی به تن داشت که هماهنگ با اون عینک برند دولچه گابانای کوفتیش بود که به طرز ناراحت کننده ای ازش یه جذاب خیره کننده ساخته بود که تو باید اونقدر خودتو نیشگون می گرفتی که خیره اش نشی.
_زیاد سوال می پرسی…صدات تو مخمه.
رسما یه بی ادب بود که چنان می زد تو برجکت که باید لال می شدی.
_شرمنده واقعا،دارم از افتاب دلپذیر لذت می برم بخاطر همون نمی دونم چه جوری ازتون تشکر کنم.
_نیازی به تشکر نیست.
گوشه لب های کیان بالا رفت و روش رو به سمت دیگه ای گرفت اما من متحیر مونده بودم یه ادم چقدر می تونه عوضی باشه اخه؟!
ادم کل کل کردن های الکی نبودم بنابراین تصمیم گرفتم سکوت کنم…درست مثل این یک ماه و بیست روز.
نزدیک به دو ماه بود که اموزش می دیدم،دفاع شخصی و بعد کار با چاقو.
داریوس بالاخره فهمید اما نتونست مانعم بشه…هیچکس نمی تونست.
مربی حرفه ای ولی ستمگری بود. تا اشکت رو در نمی اورد رهات نمی کرد.
بعد از دو هفته تمرین با چاقو،امروز صبح بدون حرف گفته بود سوار بشم و قراره بریم اموزش بعدی و حالا سر از این کویر در اورده بودیم.
_اوردیش؟ کیان با شنیدن صداش صاف ایستاد و گفت: _بله. _بدش ببینم.
با گیجی بهشون نگاه می کردم. کیان کتش رو کنار زد و بعد اسلحه کوچیکی رو سمتش گرفت و من خیلی بد ترسیدم.
می خواست چی کار کنه؟
اسلحه رو در دستش گرفت،به قسمت مخصوص خشاب هاش دستی کشید و گفت:
_بیا جلو.
هم استرس و هم یه هیجان لعنتی ای نسبت بهش داشتم.
بطری اب رو درون دستم فشردم و نزدیکش شدم.
_اسمش روولور اسمیت سونه. شاید تو فیلما دیده باشی،پلیسا از این زیاد استفاده می کنن. دلیلشم اینه که تو هر شرایطی می تونه هدفگیری و تیراندازیو
درست انجام بده و بهت این امتیازو بده که اشتباه شلیک نکنی. یه سلاح کمری محبوبه. وزنش کمه و سیلندرشم می تونه شش تا گلوله رو توی خودش جا بده که خب این تقریبا برای یه تیرانداز ماهر و نیمه ماهر موقعیت خوبیه.
اطلاعاتش باعث می شد با دقت بهش گوش بدم.
نگاهی به من نمی کرد اما اسلحه رو چرخوند و گفت:
_کار باهاش اسونه…خیلی قلق گیری نمی خواد. به خودت زیاد بر نمی گرده،کوچیکه و می تونی راحت پنهانش کنی و برای تویی که هیچی از اینا نمی دونی، این کلت خیلی بدردت می خوره. نیازی به کارای عجیب غریب نداره…می فهمی چی میگم؟
لبم خشک شده بود. می خواستم بطری اب رو باز کنم و هر چه اب درونش هست به داخل دهنم هدایتش کنم اما سرش رو برگردوند و به من نگاه دوخت.
عینک به چشم داشت اما جذابیتش صد برابر شده بود.
_اره. و لبام رو با زبون تر کردم.
_خیلیا میگن کار با اسلحه سخته اما من میگم چرنده…چرا؟چون یه وسیله اماده به کشتنه.
قدرتمنده…فایده اش زیاده…نیازی نداری خیلی واسش انرژی تلف کنی.
حرفاشو درک نمی کردم. با حالت عصبی ای گفتم:
_فایده؟این وسیله ادم می کشه…اصلا فایده این چیه؟
دیدمش که ابروش بالا پرید.
_اولین فایده اش اینه که اگه یه اسلحه داشته باشی،همه چی تحت کنترل توئه…ببین منو می تونم همین الان مغزتو روی این ریگ ها بریزم.
متحیر حرفاش بودم اما وقتی اسلحه رو بالا گرفت و دقیقا مقابل پیشونیم نگهش داشت،از شدت ترس نتونستم اب دهانم رو ببلعم.
می خواست چی کار کنه؟
_الان قدرت دست کیه دختر رضا؟
حرفاش؛فقط یه حرف نبود…ثابتش می کرد.
حالا که سر اسلحه سمت پیشونیم بود و ممکن بود هر لحظه مغزم رو منفجر کنه،حرفش رو درک می کردم.
راست می گفت…الان همه چیز تحت اختیار اون بود.
_دست شما! _خوبه…اینو همیشه یادت باشه. و اسلحه رو پایین اورد و من نفسم بالا اومد.
_قصد ندارم خیلی دقیق بهت اموزش بدم،فقط میخوام کار باهاشو بلد باشی…بیشترین چیزی که می خواستم این بود که اصول دفاع شخصی و کار با چاقو رو یادبگیری که سخت ترین بخش ماجرا بود…اینجا فقط ازت میخوام شلیک کنی.
تمام تن گوش شده و به حرفاش توجه می کردم.
دو قدم جلوتر رفت،صاف ایستاد،اسلحه رو بالا گرفت و گفت:_فقط تمرکز کن،تمرکز اصل شلیک کردنه…وقتی که هدفتو پیدا کردی فقط یه چیز می مونه…و بنگ!!!
صدای مهیب اسلحه باعث شد بی اختیار جیغ خفیفی بکشم و بطری اب از دستم به زمین بیافته.
_خب،حالا بیا جلو!
واقعا نمی تونستم…صدای شلیک هنوز در گوشم بود.
_م…من نمی تونم.
_دست تو نیست. من می خوام و تو باید انجام بدی.
اگه انقدر ترس بهم غالب نشده بود شاید چیزی به این همه غرورش می گفتم اما فقط تونستم مثل سکته ای ها قدم های نامتوازن به سمتش بردارم.
اسلحه رو سمت من گرفت و با غرش گفت: _سخت نیست…فقط شلیک کن! لبامو تر کردم و با زاری گفتم: _اخه چرا باید این کارو بکنم؟ _من کی بابت کاری که میگم توضیح دادم؟هوم؟
لعنت بهت…
دستم رو با لرزش مشهودی بلند کردم و به سمتش گرفتم.
وقتی سر انگشتام با اون الت قتاله برخورد کرد،یخ زدم.
چاقو این شکلی نبود…این یکی خیلی وحشتناک تر بود.
من توی بیمارستان زیاد از چاقو استفاده می کردم و جزو وسیله های کاریم به حساب می اومد اما این؛زیادی واهمه انگیز بود.
_خیله خب،حالا شلیک کن.
اب دهانم رو با سر و صدا بلعیدم. کنارش قرار گرفتم.
_روی اون طرفی از بدنت بایست که باهاش کار می کنی…حالا همون پاتو بیار یک قدم جلوتر،شونه اتو صاف کن. اجازه بده نفسات راحت گردش کنن. با دست راستت که راحت تری،قسمت جای دست اسلحه رو بگیر…اره اینجوری و با دست چپت تنه اصلی رو نگه دار. نفس عمیق بکش…هدفتو شناسایی کن،تا سه توی دلت بشمر و حالاااا.
دستورش باعث شد انگشتام روی ماشه بلغزه و بعد انفجاری از داخل محفظه بیرون بیاد،یک لحظه گرما و بعد صدای مهیب و انرژی شوکه کننده اش.
همزمان با این که فشنگ گلوله از اسلحه خارج شد،منم کنترل از دست داده و تحت تاثیر نیروی باور نکردنیش جیغ بلندی کشیدم و اسلحه رو با هراس روی شن ها انداختم و با سرعت به عقب
چرخیدم اما…اما به تنه محکم و پولادینی خوردم و بینی ام از این برخورد اتفاقی تیر کشید و صدای ناله اش بلند شد.
اخی گفتم و دستم رو روی بینی ام قرار دادم.
استخون بینی ام درد می کرد. دردش اونقدر شدید نبود اما انعکاس دفاعی بدنم همراه با پر شدن چشمام شد.
_نه نه نه…حق فرار نداری.
سرمو بالا گرفتم. سینه به سینه اش ایستاده بودم و با چشمای پر نگاهش می کردم.
_نمی تونم. _باید بتونی.
خم شد و مقابل صورتم قرار گرفت و من فراموش کردم اصلا چرا درد می کشیدم!!!
یه میدان الکتریکی شدیدی دورش رو احاطه کرده بود…خطرناک بود اما اونقدر فریبنده بود که مثل اوای یک جادو تو رو به سمت خودش می کشید.
امواجی که از جاذبه اش به تو برخورد می کرد،فلج کننده بود.
تک تک اعصابت رو از ریشه خشک می کرد و تنها حسی که توی اون لحظه بهت دست می داد،مات شدن بود!!
یادم هست یه جایی خوندم،در زمان های قدیم،یک پری مرگ زندگی می کرد که باعث می شد تو با دست خودت خواستار مرگت می شدی.
اون پری،در گوشه جنگل و تاریک ترین بطنش قرار می گرفت،موج جادو کننده ای سمتت پرت می کرد و با صدای ریز و بمی تحریکت می کرد. موج صداش یک حس قدرتمند بود و تموم عقلت رو خاموش می کرد و بی اختیار به سمتش فریفته می شدی،به اغوش سیاهی می رفتی و اون پری
نوازشت می کرد،بوسه ای به لب هات می زد و بعد…بعد بی رحمانه گردنت رو می درید…
به همین سادگی!!
اون پری اغواگر تو وجود این هیولا زندگی می کرد که موج حضورش باعث می شد بی اختیار به سمتش کشیده بشی…
_میخوام انتقام بگیری یا نه؟ چشمای کوهستانیشو نمی دیدم اما لب زدم: _می خوام،اما نه انقدر ظالمانه. دستش رو بالا اورد و چونه ام رو گرفت و تموم
تنم رو لرزه فرا گرفت. چه مرگم شده؟
_ تو صلح بدون خون ریزی می خوای. یه انتقام بدون درد می خوای…یه تغیر بدون جنگ می خوای…ولی چشماتو باز کن،دنیا بدون خون چرخش نمی چرخه.
دست دراز کرد و کیان اسلحه رو بهش تحویل داد.
حتی فرصت حلاجی به جمله سنگینش رو هم به من نداد.
دستاش رو روی شونه ام قرار داد،به سادگی من رو چرخوند. پشت بهش ایستادم و لعنت خدا بهش که بدنش از پشت به من چسبیده شد و من نفسام رو تو اون حوالی گم کردم.
کاملا چفت تن هم ایستاده بودیم.
پستی بلندی های هم دیگه رو باهم پوشش داده بودیم.
یک دستش روی دست راستم نشست و بلندش کرد و مقابل صورتم نگه داشت.
مثل مرده ها فقط ایستاده بودم. با دست دیگه اش دست چپم رو بلند کرد و بعد اسلحه رو بین دستام قرار داد.
دستام توی دستای مردنه اش گم شده بود.
نفساش به لاله گوشم می خورد و خدایا،این حرارت کشنده از کجا می اومد؟
این کدوم جهنمی بود که من در حال گر گرفتن بودم؟
_خیله خب،حالا تمرکز کن…اون درختچه رو می بینی؟
لب تر کردم و با بدبختی گفتم:
_اره.
با صدای بمی،دقیقا کنار گوشم گفت:
_حالا بهش شلیک کن.
دستام می لرزید…هر کاری کردم نتونستم. لرزش دستام قدرت کشیدن ماشه رو ازم سلب می کرد.
_چرا دستات می لرزه؟
_می ترسم!!! نزدیک تر شد و من اعصابم درحال ترکیدن بود. _از؟ با بی حالی و ترس گفتم: _درد…از درد می ترسم. دستاش رو دستم مشت شد و من بدنم مثل یک انبار جرقه می زد. با صدای بمش در کنار گوشم گفت:_بهترین راه واسه کنار اومدن با درد اینه که در اغوش بگیریش…این طوری دیگه هیچ قدرتی نداره…تو درد رو بغل کردی و این یعنی تو به قدرت لگام زدی بچه.
درد،درد از خیلی چیز ها ساطع می شد…این روز ها من خیلی درد می کشیدم…از چیز ها و ادم ها!!!
اصلا متوجه حرکاتم نبودم فقط بی اختیار گردن کج کردم و دقیقا،فیس در فیسش ایستادم.
نفس در نفس…نفس های داغش به گونه ام شلیک می کرد و من زخمی می شدم از حرارت این تن!!!
_درد رو بغل کنم،اروم میشه؟ چشماشو نمی دیدم اما حسش می کردم. _اره…اگه بغلش کنی تو بهش افسار زدی. درد اشنایی توی بدنم می پیچید…درد بود و درد. _دیگه اذیتم نمی کنه؟زخمیم نمی کنه؟ داشتم چرتو پرت می گفتم…قاطی کرده بودم.
مغزم اتصالی کرده بود. جرقه زده و اتش سوزی راه انداخته بود و جلوی ورودی یک تابلوی بزرگ زده بود" اینجا به دلیل وجود درد تعطیل است"
نفسی کشید و هرم نفساش به صورتم کوبیده شد. _نمی تونه…چون تو قدرتشو گرفتی دختر رضا!!! و من تموم شدم!!!
زمان ایستاده بود و من در اغوش این هیولا،دنبال درمان درد هام می گشتم.
چقدر در اون حالت موندیم یه سوال بی جواب بود اما فقط با حرص گفت:
_حالا برگرد شلیک کن!! نفسم رو رها کردم. سری تکون دادم.
تکه های مغز سوخته شده ام رو جمع اوری کردم و بالاخره برگشتم.
هنوز قفل تن هم بودیم. _شلیک کن.
درد رو به اغوش گرفتم…درد من رو به اغوش گرفته بود.
نفسی کشیدم. _تصور کن اون قاتل جلوت ایستاده. راه کارش جواب داد.
نفس عصبی ای کشیدم،قاتل رو تصور کردم،من درد رو به اغوش کشیده بودم و درد رو رام می کردم و بعد…بنگ!!!
این بار از صداش نترسیدم و از انرژیش فراری نشدم…چون درد رو به اغوش کشیده بودم…

0 ❤️

2024-04-28 01:08:01 +0330 +0330

.
.
(داریوس)
_خب بگو ببینم ناتاشا،الان می تونی بزنی این عمو رو به عمه تبدیل کنی؟
ارامش سرخ شد اما من با پام لگدی بهش زدم و با تشر گفتم:_مسیح!
همون طور که خیارش رو پوست می کند گفت:
_بله؟می خوای؟
و به خیار اشاره کرد.
چشم ابرویی اومدم و به ارامش اشاره کردم.
لبخند کوچکی کنج لباش بود و سعی می کرد به روی خودش نیاره.
_خب ارامش،همه چیز اکیه؟چیزی کم و کسر نداشتی این مدت؟
لبخندش دریا بود:
_نه خداروشکر همه چیز هست. شما ها چطورید؟از پارسا شنیدم خیلی سرتون شلوغه.
شلوغ برای یه لحظه اش بود…
سفارش ماشین های خارجی به مشکل گیر کرده بود. چندین هفته در رفت و امد بودیم تا موانع امنیتیشو کنار بزنیم و دقیقا زمانی که فکر می کردیم کارامون سبک شده،خبر رسید همایون در تکاپوئه.
همایون حروم زاده به علت ناشناسی کشور رو ترک کرده بود و به ترکیه رفته بود.
خبر بدتر و شوکه اور تر این بود که متوجه شدیم اونجا به دنبال سوژه ما می گرده و خب به دستور جگوار راهی ترکیه شدیم.
ارامش بی خبر از ماجرا بود. درگیر یادگیری اموزش ها بود و خیلی فرصت فکر کردن نداشت.
عازم ترکیه شدیم اما فقط با اطلاعات گمراه کننده تر برگشتیم…اون زن به طور گیج کننده ای هیچ جا نبود.
خودش رو مخفی می کرد و ما باید هر چه سریع تر پیداش می کردیم.
مسیح خیارش رو جوید و گفت:
_یکم مشغول بودیم.
اهانی گفت و به من نگاه کرد.
فهمش رو دوست داشتم. خیلی پیگیر ماجرا نمی شد و فقط مهم خوب بودن حالت براش مهم بود.
_امشب شام بریم بیرون؟
با پیشنهاد من،مسیح شونه ای بالا انداخت و ارامش با ذوق گفت:_وای،میشه مگه؟ دلم براش سوخت…اسیر این عمارت شده بود.
_اره چون ما همراهت هستیم امنیتت حفظ میشه. با شوق خندید و گفت: _پس بریم!
بلند شد و سمت اتاقش رفت،دلم می خواست محکم به اغوشم بکشمش و حتما این کارو می کردم…به زودی!
فضای گرم و صمیمی رستوران سنتی با وجود ارامش دلنشین شده بود.
از نوازنده ای که موسیقی سنتی زنده ای اجرا می کرد چشم گرفته و به صورت خندان و زیبای ارامش چشم دوختم.
روسری شیری رنگش صورت بی ارایشش رو قاب گرفته بود و تار موی فرش سرکشانه اطرافش ریخته شده بود.
زیبایی این دختر اونقدر معصومانه و بکر بود که تو رو مثل یک گرداب سمت خودش کشید.
شاید فقط رد یک رژ کمرنگ روی لباش حس می شد.
شیک پوش بود اما اونقدر غرق اعتماد به نفس در خودش بود که نخواد با اقسام لوازم جلوه زیبایی اش رو صد برابر بکنه.
در اصل،باور کرده بود زیباست…
برق نگاهش حیات بخش بود…به نوازنده نگاه سپرده و با لذت به موسیقی گوش می داد.
مسیح نگاهش به گل های قالی ای که روش نشسته بودیم دوخته شده بود و نگاه من هم از ارامش به حوض وسط رستوارن و از حوض به ارامش چرخ می خورد.
چند لحظه بعد ارامش با ارامش گفت:
_خیلی جای قشنگیه.
خواستم دهن باز کرده و چیزی بگم که مسیح گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و با بی خیالی گفت:_لامصب ویو خوبی هم داره.
و فقط من می دونستم منظورش به تخت روبه رویی ماست که چندین دختر جوان درونش نشسته و بلند بلند می خندیدن.
ارامش خندید و گفت:
_تو که انقدر علاقه مند به این ویو ها هستی،در عجبم چرا تا به حال زن نگرفتی.
سوالش سوال جالبی بود اما مسیح بی پرواتر از این حرفا بود. همون طور که توی گوشیش چیزی رو تایپ می کرد گفت:
_خب چون نیمه گمشده من نیمه نیمه شده تو وجود خیلیا رفته…ترجیح میدم نیمه نیمه جلو برم.
تو بی حیایی لنگه نداشت…
ارام نمکی خندید و من گفتم: _سردیت نکنه.
_نه چیزی خواستم شب بهت میگم. گارسون که با سینی غذا سمتون اومد،صحبتمون
نصفه موند. دیس کباب ارامش رو مقابلش گذاشتم و گفتم: _تا تهشو باید بخوری. لبخند زیبایی زد و گفت: _قدر نیازم می خورم حتما.
هیچ وقت به دخالت های ادم ها توجه نمی کرد و کار خودش رو انجام می داد…ارامش این بود و همین خاصش کرده بود. شاید امشب خیلی نتونستم نزدیکش بشم اما بالاخره کارام سبک شده بود و به زودی نزدیکش می شدم…
.
.
(ارامش)
از ماشین که پیاده شدم پارسا سوییچ رو سمت مهرداد پرت کرد مهرداد با یک حرکت تو هوا قاپیدش.
سلام احوالپرسی با تک تکشون انجام دادم و بعد راهی عمارت شدم.
به محض ورودم موج گرم خونه باعث شد به سمتش اشپزخونه حرکت کنم.
چند قدمی بیشتر برنداشته بودم که صدای حمیرا حرکاتم رو متوقف کرد:
_خوش اومدید خانوم.
روی پاشنه پام چرخیدم سمتش و با صورت گشاده رویی گفتم:
_ممنون حمیرا…لطفا دیگه خانوم صدام نکن،اعصابمو بهم می ریزه.
حتی توجهی هم نکرد و با سردی گفت:
_اقا سپردن وقتی اومدید بهتون بگم برید اتاقشون…الانم برید بالا.
متعجب شدم… بعد از یک هفته از اموزش تیراندازی دیگه ندیده بودمش.
_باشه. و لعنت به لبخندی که روی لبم جا خوش کرد.
کیفم رو روی یکی از مبل ها پرت کردم و با تشویش سمت راه پله رفتم.
این صدای کر کننده قلبم طبیعی بود؟ قدم هام لرزون و دلم گومب گومب صدا می کرد.
پیچ پله ها رو رد کردم و بعد از چند لحظه جلوی در اتاقش بودم.
مغزم رو تو این جنگ نامفهموم پیدا کردم و خواهش کردم ازش کمکم کنه. مغزم چشم غره ای به من رفت و در اخر افسار سرکش قلبم رو به دستش گرفت و قلب افسارگسیخته ام رو اروم کرد.
حالا که کمی اروم شدم،دستامو مشت کردم؛دستامو بالا گرفتم و تقه ای به در زدم.
_بیا تو. و اون صدای خش دارش!!!
نفسم رو با شدت رها کردم و به ارومی وارد اتاق شدم.
_سلام جگ… حرف زدنم همانا و لال شدنم ها.
شوک تصویر وارد شده به قدری زیاد بود که عقلم افسار دلم رو رها کرد،قلب سرکشم تپیدن رو از سر گرفت و محکم و با تموم وجودش به قفسه سینه ام فشار وارد کرد…
عقلم،متحیر بود…نمی تونست درست تصمیم بگیره فقط محو شده بود و تنها دستورش گرد شدن چشمام و میخکوب شدن بود.
انگار سکته کرده بودم که این چنین به بدن نیمه عریان مرد مقابلم خیره شده بودم.
بدنش عضله ای قدرتمند و به طرز وسوسه انگیزی خطرناک بود.
پوست برنزش،طلایی و براق بود و خدای من…
حجم بزرگ بازوهاش باعث می شد اب دهانم توی گلوم گیر کنه. عضله های دو سر بازوش دقیقا تکه تکه بود و خط می کشید روی اعصابت.
و بدنش،عضلات قوی و مخروطی شکمش،پیچیده و درهم تنیده و بدن هشت تیکه اش مثل یک رود تند و پرپیچ و خم به سمت پایین سرازیر می شد و عضلات وی شکلش رو تشکیل می داد…و ضربه اخر،اون رگ های برامده دستش بود که بدن عضلانیش رو گره زده بود و اونقدر جذاب بود که من فقط باختم خودمو.
نگاهش بالا اومد و به چشمای ترسیده و شوکه زده من نگاهی انداخت و من ناگهانی به خودم اومدم و جیغ بزرگی کشیدم و به سمت در برگشتم.
_وااای. لبم رو گزیدم و پشت بهش ایستادم…گند زده بودم.
چنان مثل نعشه ها خیره به بدنش بودم که حتئ نتونسته بودم اول جیغ بزنم…مگه من لعنتی چندتا تو زندگیم مرد خوش هیکل دیده بودم اخه بخوام طبیعی رفتار کنم؟؟؟؟
_ناله اتو خفه کن…بیا جلو کارت دارم…
ادامه دارد…

0 ❤️

2024-04-28 01:09:28 +0330 +0330

(قسمت 23)
حامی(جگوار)
حرکاتش ادا و فیلم نبود. واقعا خجالت کشیده بود.
جمله ام باعث شد دوباره بی هوا سمت من برگرده و دوباره به محض دیدن بدن نیمه برهنه ام دست و پاش رو گم کنه و دوباره به عقب برگرده
_جگوار لطفا.
کمر بند شلوار ورزشیم رو محکم کردم و حوله ام رو روی موهای خیسم کشیدم.
_کری؟میگم بیا کارت دارم. با تمنا گفت:
_یه،یه چیزی تنتون کنید.
جلوی اینه ایستادم و موهام رو همون طور که با حوله خشک می کردم گفتم:
_در عجبم چرا فکر کردی می تونی بهم دستور بدی…گفتم بیا کارت دارم.
_جگواااار!! صداش ناله مانند بود اما با غرش گفتم: _دهنتو می بندی یا نه؟
شکست خورد،روی پاشنه پاش چرخید و به سمت من اومد اما نگاهش رو به پارکت ها بخشیده بود و با صدای ارومی گفت:
_بفرمایید. سمت تخت رفتم و گفتم: _فردا بیمارستان کار داری؟ نگاهش پایین بود اما به ارومی گفت: _اره.
صداش،لعنتی کننده ترین چیزی بود که تا به حال شنیده بودم!!!
کمد لباس هام رو باز کردم. نگاهی به رگال لباس ها انداختم و گفتم:
_خوبه…چون قرار نیست بری.
و بعد بلوز خاکی رنگی رو بیرون کشیدم. همون طور که می پوشیدم صداشو شنیدم:
_چرا؟چیزی شده مگه؟ بلوز رو وپوشیدم و گفتم: _حالیته داری از من سوال می پرسی؟
سکوت کرد…
سمت میزم رفتم؛گوی فلزیم رو بیرون کشیدم و روی صندلی مخصوصم نشستم.
نگاهی بهش کردم که با چشم های منتظر به من نگاه می کرد.
_فردا صبح نمیری بیمارستان،اماده میشی میریم.
_کجا؟
_لال میشی یا نه؟ غرشم باعث شد سکوت کنه.
گوی رو توی دستم چرخوندم و گفتم: _حالا برو بیرون. تردیدش رو حس کردم اما فقط جرئت داشت بپرسه اونوقت من می دونستم و اون. کمی مکث کرد و در اخر با حرص اشکاری گفت: _شبتون خوش جگوار. جوابشو ندادم و بعد از اینکه از اتاق بیرون
رفت،سرم رو به صندلیم تکیه دادم. این دختر تا کی قرار بود پارادوکس باقی بمونه؟ تا کی قرار بود صداش من رو دیوونه و اروم کنه؟
حوصله هیچ چیز و هیچ کس رو نداشتم،سیگار محبوبم رو بیرون کشیدم و سمت پنجره رفتم،باد خنک به سرم خورد و باعث شد خنک بشم…
دختر رضا،فردا روز جالبی خواهد بود!!!
.
.
(ارامش)
چشمای خمارم به وسوسه اغواکننده خواب نگاه می دوخت،خواب افسونگری کرد و من چنان مستش شدم که به هوشیاریم غلبه کرد و من ایستاده،چشمام رو به مهمونی شیرین خواب دعوت کردم اما هنوز درون تنم رخنه نکرده بود که صدای بلند و مهیبی دقیقا از کنار گوشم رد شد و با ضربه قدرتمندی رویای خواب رو شکست.
از صدای شلیک گلوله چرتم پرید و وحشت زده و حیران به اطراف نگاه دوختم و چشمم به هیولای اسلحه به دست افتاد.
_جرئت داری بخواب،اون وقت این سری به وسط پیشونیت شلیک می کنم.
متحیر از این همه بی رحمی،دهانم باز موند.
نفس پر صدای کشیدم و خشمم رو سر افسونگر خواب پیاده کردم و تیری به سمتش پرت کردم و زخمی روونه دنیای خودش کردم.
نگاهی به باغ کردان انداختم.
حتئ سپیده صبح هم نزده بود…لعنتی الان الاغ هم در خواب به سر می برد که مانصفه شب هوشیار بودیم!!
نیمه های شب محکوم شدم به اینکه باید از جای گرم و نرمم بزنم بیرون و همراهی کنم این خون اشامی رو که انگاری خواب از چشمای کوفتیش قهر کرده.
وقتی ازش پرسیدم کجا داریم میریم فقط لنگه ابرویی بالا انداخته و با غرش گفته بود:
_دکمه پاور مغزتو بزن که این ذهن گیجت کار
دستت نده!!!
و بعد سوار ماشین شدیم و سمت مقصد نامشخصی حرکت کردیم. حدودا یک ساعت بعد باغ کردان بودیم!!!
و حالا وسط باغ کردان ایستاده و چرت زده و خوابم توسط این هیولا پریده بود.
تاریکی باغ خوفناک بود…فضای تاریک باغ توسط چراغ های زیادی که در سرتاسری وجود داشت روشن شده بود اما حس ترس هنوز در بین باغ سوسو می زد.
_خیله خب،خوب گوش کن ببین چی میگم…حرف من ادامه نداره،تکرار نداره،حالیته؟
اب دهانم رو قورت دادم و گفتم: _اره.
_خوبه…حالا بگو درس اول چی بود؟
_چی؟
و گلوله دیگه ای دقیقا به کنار پام خورد و من با ترس به عقب پرت شدم.
_از خواب بیا بیرون دختر رضا!!
لعنت خدا بهت…نصفه شب منو اوردی وسط باغ که بهت بگم درس اول چی بود؟
بعد با گلوله ازم پذیرانی کنی عوضی؟
خدایا می خواستم هر چه دلم می خواست بارش کنم اما حیف که من ادم فحاشی کردن نبودم و دوم این که اگر هم بودم،جرئت گفتنش رو نداشتم.
_سه ثانیه وقت داری بچه. یک.
“فکر کن ارامش…چی بود اون کوفتی؟”
_دو
“لعنت بهت مغزم ریکاوری می خواد…”_سه.
با صدای عصبی ای گفتم:
_درس اول،وقتی تو خطر قرار گرفتی،نگاه کن اطرافتو،اگه راه فرار داری فرار کن و ادای قهرمان ها رو در نیار.
_خوبه!خب فکر کن گیر افتادی،دست دشمنت روی گلوته و داره خفه ات می کنه،چی کار می کنی؟
کم کم مغزم درحال لود شدن بود. خواب رو پس زده و سوال ها رو پردازش می کرد.
_خب مسلما باید دستشو بگیرم و از دور گردنم
بازش کنم اما چون این کار غیر ممکنه،یکی از دستامو میبرم بالا و محکم می ذارمش روی مری
اون ادم و با تموم وجودم فشار میدم و با اون یکی دستمم سعی می کنم حصارشو باز کنم.
سر تکون داد.
_خب حالا فکر کن یه نفر اومد اسلحتو گرفت و از پشت بغلت کرد،اونموقع چی کار می کنی؟
از تصورشم بدنم جمع شد اما به سختی گفتم:
_پامو می چرخونم و محکم بهش ضربه می زنم یا اینکه ارنجمو بلند می کنم و یه ضربه ناگهانی به سرش می زنم.
سکوت کرد و این یعنی درست پاسخ دادم.
قبلا تک تک این اصول رو در اغوش خودش یاد گرفته بودم و حالا باید جواب پس می دادم.
سمت میز بزرگی که وسط باغ قرار داده بودن رفت و به ارومی گفت:
_خب فکر کن حالا مچ دستتو گرفته و محکم فشار میده،اون موقع چی کار می کنی؟
درست مثل خودت وحشی!! با حرص گفتم:
_بدون اینکه به دردش فکر کنم دستمو می چرخونم و بازمو نقطه ضعف قرار میدم و بعد از چنگش بیرون میام. نه طرفو می کشم نه فشار بهش میدم چون ممکنه تعادل خودمو بهم بزنم و به نقاط حساسش که اینجا مثلا انگشت شستشه فشار میارم.
پشتش به من و با چیزی سرگرم بود.
مردد سمتش قدم برداشتم و پشتش ایستادم.
هیبت عضله پیکرش مقابلم بود و این بدن درشت طعنه می زد به همه غول ها و دیو هایی که توی قصه ها خونده بودم.
وقتی برگشت تو گرگ و میش هوا چشمای کوهستانیش نیشتر زد به وجودم…
خواب رفته،یه ارامش جایگزین شده بود و تو عمق خاکستر چشمای این مرد،فقط سرما بود و سرما.
_چشماتو با این ببند!
چهره در هم فرو برده و سرمو پایین گرفتم و به چشم بند کوچک مشکی رنگی که دستش بود نگاه دوختم.
_بگیرش و چشماتو ببند. شوخیش گرفته بود؟؟ وسط این تاریکی برای چی باید چشمامو می بستم؟ با لرز و حرص گفتم: _جگوار می گید سوال نپرس،خب میشه توضیح بدید این چیه؟
_نه! خدایا…می خواستم جیغ بکشم از دستش. چشم بند رو بالا که اورد ناخوداگاه قدمی به عقب
برداشتم و گفتم: _نه؛من این کارو نمی کنم.
_برای بار اخر بهت اخطار میدم،اویزه گوشت کن وقتی با منی “نه” رو باید از دایره لغاتت پاک کنی.
چهره قوی و ماهیچه ایش اش فشرده و فک زاویه دارش در دید قرار گرفت و لعنت بهش که جذبه اش قدرتت رو خلع می کرد!
دستش رو سمتم گرفت و من مجبورا چشم بند رو گرفتم. نگاهم بین چشماش تردد کرد و در اخر چشم بند رو بلند کردم و چشمام رو بستم و همه چیز در سیاهی فرو رفت!!
_خوب گوش کن،تمرکز کن…روی صداها،روی تک تک اوا ها…هر حرکت رو بفهم،به سمتش برو. قسمت بیناییت رو خاموش کن و از قوه شنواییت استفاده کن…قراره با چشمای بسته تشخیص بدی.
ترس،به سمت سرزمین وجودم می تاخت و قوه شنواییم با صدای بمش استپ کرده بود.
حضورش رو حس کردم…دقیقا جایی نزدیک گوش چپم اما در فاصله زیاد!
_بگو چی می شنوی؟ صدای تو رو…
سکوت شده بود و فقط صدای خش دارش توی گوشم موج می زد.
اب دهانم رو بلعیدم و گفتم: _صدای شما رو! _به جز من.
صداش از جای دور و نزدیکی می اومد. می خواستم به سمتش بچرخم اما دقیق نمی تونستم تشخیص بدم کجاست.
تمرکز کردم:
_صدای سوسوی باد بین برگا…صدای تکون خوردن اروم برگا.
_دیگه!
چرخیدم سمت راستم و دستم رو بی اراده دراز کردم تا حسش کنم اما نبود…
_ یه اوای کم پرنده ها…
صداش از جای نامشخصی می اومد. انگار سمت چپ بود اما مغزم می گفت سمت راسته.
چرخیدم سمت چپ دوباره دست دراز کردم اما نبود. قدمی برداشتم اما نبود.
حسش نمی کردم. _می تونی صدای ابو بشنوی؟ پشتم بود…لعنتی. صداش انگار کنار گوشم بود اما تا بر می گشتم نبود. داشت با ذهنم بازی می کرد. _نه…صدای ابو نمی شنوم.
از انتهای باغ یک مسیر رود مانندی برای گردش اب بین درخت ها ایجاد کرده بودن اما نمی تونستم صدای حرکتشو بشنوم.
_تمرکز کن روش. صداش توی مغزم می پیچید و دیوونه ام می کرد. همه جا بود ولی هیچ جا نبود. _نمی شنوم. _باید بشنوی! زورگو… به سمت نا مشخصی چرخیدم و تموم ذهنم رو جمع
کردم. امواج صداهای خاصی رو می شنیدم.
خش خش برگا،سوسو باد،صدای اروم کشیده شدن کفشی روی زمین.
_صداش دوره…چیز خاصی حس نمی کنم. _تلاش کن.
لعنت خدا بهت…کدوم گوری بودی که صدات تمرکزم رو بهم می ریخت؟
به پشت چرخیدم تا حسش کنم اما نبود…حضورش رو حس نمی کردم.
چند قدم نزدیک تر رفتم و تموم ذهنم رو منعطف صدای اب کردم.
فقط یه موج؛چیز خاصی حس نمی کردم… _دوره…حسش نمی کنم زیاد. _چی بیشتر حس می کنی؟ به سرعت سمت چپ چرخیدم و گفتم: _شما رو. و بلافاصله پشیمون شدم یعنی چی این اخه؟؟؟ صداش از کنار گوشم بلند شد و من گردن کج
کردم سمتش:_تمرکز کن رو صدای من…روی من و منو پیدا کن،دارم بهت هشدار میدم بچه،تا منو پیدا نکنی حق نداری چشم بندتو باز کنی.
خش صداش ماهیچه های شکمم رو درهم می پیچید…صدای نفساش من رو محکوم می کرد به سکوت…به رهایی!
_جگوار شما کجایید؟ و سکوتی محض!!
ترس بر تنم غالب شد و شروع به قتل و عام شهرنشینان تنم شد.
صدای باد و صدای خش خشی شنیده می شد. _جگوار،نیستید؟کجایید اخه؟ لعنتی حتئ جرئت نداشتم چشم بند رو بردارم.
صدای خش خش می اومد و نسیم بین برگ ها رقص خورد و من انعکاس ترس رو توی وجودم حس می کردم.
قدم به سمت نامفهومی برداشتم و با لرز گفتم:
_جگوار من دارم می ترسم…باز کنم چشم بندو؟
و باز هم سکوت شد…
نزدیک تر شدم و محکم به جسم سنگینی برخورد کردم.
قدمی به عقب برداشتم و گفتم:
_جگوار خودتونید؟
فقط سکوت بود که پخش می شد…حضورش رو نزدیک حس می کردم اما دقیقا نمی فهمیدم موج انرژیش از کجا ساطع میشه!!
لعنتی من حسش می کردم…
نزدیک شدم،دست دراز کردم و دستم به چیز نرمی خورد…چیزی مثل لبه یه کت!!
محکم در دستم گرفتم و گفتم: _جگوار،خودتونید؟
صدای نفس هایی شنیده می شد؛دقیقا از مقابل صورتم.
وقتی سکوت کرد،دستام رو با گمراهی بلند کردم و از بدنش بالاتر کشیدم…یک جثه بزرگ…جگوار بود؟؟؟
بی نشانه دستام رو به بالا تر سوق دادم و خودمم یک قدم نزدیک تر شدم.
مقصد دست هام نامشخص بود و من بالاخره به صورتش رسیدم.
لمس سر انگشتام با پوست زبری باعث توقفم شد.
کمی مکث کردم؛دستامو رو بلند کردم و کاملا روی صورتش کشیدم…تماس کف دستم با ته ریش زمختی باعث شد بی اختیار دستام رو پایین ببرم و لمس رو متوقف کنم.
هیچ پیغام اشنایی ازش درک نمی کردم.
با صدای گیجی گفتم:
_نه؛جگوار نیست.
چند قدم دوباره برداشتم و با دستم دنبال جسمش می گشتم که با جسم دیگه ای برخورد کردم.
تکون خوردم و نزدیک تر شدم،دست دراز کرده و فکر می کنم بلوزش رو گرفتم.
قدمی سمتش برداشتم اما عطر سردی زیر بینیم پیچید…نه!!!
این جگوار نبود.
ازش دور شدم و چند قدم به عقب برداشتم اما به چیزی برخوردم!!!
.
.
حامی(جگوار)
از پشت به من تکیه داده و بی حرکت بود. صدای نفساش به گوشم می رسید. دستام رو از جیب کتم بیرون کشیدم و کنار بدنم اویزون کردم.
تکونی خورد و به سمت من چرخید،چشم بند هنوز روی چشمش بود‌ سرش رو کمی تکون داد. دستاشو بالاتر اورد و سرانگشت هاش روی بازوهام به رقص در اومد.قدمی نزدیک تر شد،نفس عمیقی کشید؛دستاش رقص کنان بالا اومد. از روی بازهام رد شد و به سرشونه هام رسید. بی حرکت ایستاده بودم و منتظر بودم ببینم حرکت بعدیش چی می تونه باشه.
دستاش با پیچش خاصی درست مثل یک پیچش عشقه بالا اومد و روی گردنم توقف کرد.
قدش فقط به سرشونه ام می رسید و نفساش به گردنم می خورد…و لعنتی می سوخت!
انگشتاش با نوای خاصی به رقص در اومد و روی صورتم نشست و یه ولتاژ زیادی برق به من وارد شد.
محو انحنای مسیر دستاش بودم،و به محض اینکه
پوست نرمش با ته ریشم برخورد کرد،متوقف شد.
به سمتش خم شدم،نفساش با نفسام ترکیب شد. دستاش رو دو طرفه استخون گونه ام گذاشت و شروع به حرکت کرد.
داشت چی کار می کرد؟؟؟؟
یه موجی از انرژی به بدنم برخورد می کرد. جاذبه اش کشنده بود.
صدای نفساش ریتم سکر اوری داشت.
سکوت کرد؛دستاش رو از روی صورتم بلند کرد و یه خلا جایگزین شد.
دستاش رو سمت چشم بندش برد و به ارومی بازش کرد.
چشم بند به روی گردنش افتاد،سر بلند کرد و چشمای جادویی اش رو به سرمای نگاه من بخشید.
نگاهش گیر چشمام شد و لعنت به چشماش!!! _پیداتون کردم…
خیره در چشمای هم ایستاده و نفسامون رو باهم اشتراک می گذاشتیم.
_چه جوری منو تشخیص دادی؟
چشماشو گرد کرد و لعنتی،چرا انقدر چشماش مسخ کننده بود؟
_تمرکز کردم،رو نفساتون،ریتم حرکت تنتون…بوی تنتون…و خب شما رو تشخیص دادم.
لنگه ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_حالا یاد بگیر،وقتی می خوای چیزیو پیدا کنی،اول روش فوکوس کن…تک تک حالتاشو بفهم،تو ذهنت ثبت کن و بعد پیداش می کنی،گرفتی؟
لبخندی زد و من مشت شد دستام: _بله. یه کشش شدید بینمون درجریان بود.
دلم می خواست دست دراز کنم و چونه اش رو محکم بگیرم و چشماش رو تو سه سانتی صورتم ببینم!!
بلافاصله به خودم اومدم و ازش فاصله گرفتم و گفتم:_بریم. و سمت ماشین ها حرکت کردیم.
کیان و مهرداد که بخاطر دستورم گوشه ایستاده بودن،صاف ایستادن.
یکی از محافظین روی زمین زانو زده و سرش رو پایین گرفته بود.
_خودشه؟ کیان با احترام گفت: _بله رییس. خب،اون احمقی که انبار رو ترک کرده و باعث
شلوغی شده بود،این بود پس!! نگاهش کردم و گفتم:
_شانس اوردی بچه ها زود رسیدن وگرنه الان جنازتم قابل تشخیص نبود.
می دونست نباید حرف بزنه.
سکوت کرد.
اشاره ای به کیان کردم و اون هم خیلی زود متوجه شد و ضرباتش رو شروع کرد.
حضور اون بچه رو پشتم حس کردم…یا تعجب و ترس به صحنه مقابلش خیره بود.
متوجه شدم که قدمی نزدیک تر شد و بازوش به بازوم خورد.
مکث کردم…کمی که گذشت کیان با اشاره من دست برداشت.
_می خواستم خودم تیکه پاره ات کنم اما خب هر کسی لایق مشت خوردن از من نیست!!
ارامش جا خورد اما من اشاره ای بهش کردم و گفتم:
_برو تو باغ،بقیه تمرینا مونده!

0 ❤️

2024-04-28 01:10:01 +0330 +0330

.
.
(ارامش)
کش و قوسی به بدنم دادم و با منگی از روی تخت پایین اومدم.
گیره موی صورتی رنگی رو که روی میز بود برداشتم و تموم موهام رو جمع کردم و شال حریری روی سرم انداختم.
چشمام رو مالیدم و خرامان خرامان از اتاقم بیرون زدم.
حدودا دو ساعتی می شد که خوابیده بودم اما هنوز هم احساس کسالت می کردم.
با دیدن گل های سنبل در تالار مهمونی لبخند کوچکی زدم و از انرژیشون شور گرفتم و به سمت تالار اصلی حرکت کردم.
اروم و لخ لخ کنان سمت اشپزخونه رفتم و با صدای گرفته ای گفتم:
_سلام علیکم. صدام توجه همه رو به من جلب کرد. مینو لبخندی زد و نیلی با خنده گفت:
_غش نکنی…بیا بشین یکم غذا بخور،نهار که نخوردی تنبل.
گونه بانو رو بوسیدم و همون طور که صندلی رو عقب می کشیدم گفتم:
_اونقدر خوابم می اومد که نزدیک بود وسط سالن بی هوش بشم.
همشون تک خنده ای کردن و بانو با محبت دیس لوبیاپلویی رو که بوی خوش دارچینش اشتهام رو تحریک کرد رو مقابلم قرار داد و گفت:
_بخور مادر.
نگاهم به ته دیگ سوخاری شده اش بود و با جیغ گفتم:_عاشقتم بانو…من ته دیگ برنجی خیلی دوست دارم.
_نوش جونت.
توجهی به نگاه های خندون بقیه نکردم و با لذتی بی انتها قاشقی از لوبیا خوش عطر رو به دهان کشیدم…و خدای من بی نظیر بود.
بانو ترشی کلم بنفش رو نزدیک بشقابم گذاشت و با مهر خاصی گفت:
_با این بخور.
لب های روغنیم رو مک زدم و برگی کلم به دهن گذاشتم. طعم ترش و دلپذیرش باعث شد لبخند دندون نمایی بزنم و هدئ بلند بخنده.
قاشق دیگه ای از برنج به دهان کشیدم که نیلی گفت:
_نیلو خیلی سراغتو می گیره.
لوبیایی که زیر دندونام بود رو اهسته اهسته با لذت جویدم و گفتم:
_قربونش بشم من.
چنگالم رو داخل ظرف ترشی قرار دادم و برگ کلم دیگه ای برداشتم و گفتم:
_بگو ارامشم دلش تنگه.
و کلم رو به دهان بردم. مزه ترشش با صدای خرچ خرچش من رو به وجد می اورد.
نیلی ناخون های مانیکور شده اش رو نگاهی کرد و گفت:_یه روز بیا حتما.
دهانم پر بود اما به نشونه تایید سر تکون دادم.
هنوز نصفه بشقابم رو نخورده بودم. گرسنگی از یک طرف و طعم خوش غذا بیشتر برای خوردن تشویقم می کرد…البته که ترشی کلم بنفش هم بی تاثیر نبود.
_ناتاشا اینجایی؟
با صدای مسیح همه دخترا از روی صندلی بلند شدن اما من همون طور که ته دیگ برنج رو با ولع می جویدم و صدای شکسته شدن برنج های
سرخ شده باعث لذت بیشترم می شد،نیم خیز شدم و با لبخند سری تکون دادم.
_بی نقطه،بیا اینجاست.
لبخندی روی صورت همگیمون جا خوش کرد…مسیح بود و صفت های عجیب غریبش.
می دونستم دخترا با حضور مسیح و داریوس معذب میشن بنابراین با دستمال کاغذی که روی میز بود لبم رو پاک کردم و گفتم:
_نه بیا ما بریم سالن بشینیم.
بشقاب غذام رو روی کابینت گذاشتم و به بانو با لبخند بزرگی گفتم:
_خیلیی خیلی خوش مزه است بانو. بقیشو میام بعدا می خورم.
سری برای بقیه تکون دادم و همراه مسیح از اشپزخونه بیرون زدم.
_اینجایی؟
داریوس در چند قدمی ما کنار ستون ایستاده بود.
لبخندم رو حفظ کردم:
_سلام،اره پیش دخترا بودم.
نزدیک تر شدم. نگاهش توی صورتم چرخی خورد و با محبت گفت:_خوبی؟شنیدم امروز بیمارستان نرفتی؛چیزی شده؟
روی مبل نشستم و دستام رو مشت کردم.
یه جریان قوی ای توی بدنم اوج می گرفت…جریانی که از لمس سرانگشتام با ته ریش یک هیولا بود…گرمایی درون وجودم شکل می گرفت که از نفس های یک خونخوار بود…قلبم نامفهوم می کوبید و این شیون از حرارت تن یک اغوش مردونه بود…
_تمرین داشتیم با جگوار؛رفتیم باغ کردان طرفای ظهر برگشتیم. خوابم می اومد نتونستم برم بیمارستان. تازه نیم ساعتی میشه از خواب بیدار شدم.
جمله اخرم رو با خنده گفتم.
لبخندش حالت مصنوعی ای داشت؛شفاف نبود.
_خوبه.
فقط لبام رو به زور تکون دادم و به مسیح نگاه دوختم و گفتم:_تو چه خبرا جناب؟نیمه گمشده ات پیدا نشد؟ دستش رو روی دسته مبل قرار داد و گفت:
_نه بابا،مگه این الدنگ می ذاره؟ارامش نمی دونی این شبا از من چیا می خواد.
من با تعجب نگاهش کردم اما داریوس با غیض اسمش رو صدا کرد.
_چی میخواد مگه؟ داریوس با حالت حول شده ای گفت:_هیچی بابا،نمیشناسی مگه اینو ارام؛همش چرتو پرت میگه.
_ارواح عمه عمر!
داریوس چشم غره ای بهش رفت و مسیح با لبخند سر تکون داد.
_رییس کجاست؟
اسمش؛حرارت داشت…سقوط داشت،قلبم از یه بلندی به زمین می افتاد. قلبم با حالت شیرینی درد می کرد و به مغزم پیغام می فرستاد،اما مغزم از افکار سردرگم شلوغ شده بود و حتئ فرصت درک این درد رو نداشت!
_فکر کنم باید اتاقشون باشن.
از روی مبل بلند شد و کتش رو مرتب کرد و گفت:
_من میرم یه سر ببینمش،داریوس توام چند دقیقه دیگه بیا.
داریوس سری تکون داد و مسیح با حالت بانمکی پله ها رو دوتا یکی بالا رفت و از دیدرس دور شد.
چشمم هنوز به قدم های مسیح بود که حضور داریوس رو دقیقا کنار خودم حس کردم…به فاصله یک وجب!!
فاصله نگرفتم اما خیلی هم مشتاق به نظر نمی رسیدم انگار.
_دلم برات تنگ شده بود. لبخندی زدم و بی اختیار جابجا شدم و گفتم:
_منم؛سرتون شلوغه بخاطر همین همو نمی تونیم زیاد ببینیم.
نگاهش دو دو می زد توی صورتم،فرکانسی که از نگاهش سمتم بازتاب می شد؛باعث جمع شدن بدنم می شد…معذبم می کرد.
لبخند الکی ای زدم اما وقتی دستاش دستم رو گرفت و روی زانوش قرار داد،خشکم زد.
نگاه صاعقه زده ام از چشماش به دستم بردم.
دستای کوچکم بین دستای بزرگش بود و با محبت نوازش می شد و خدایا چرا بدنم از این نوازش حس خوبی نداشت؟؟
چرا نمی تونستم تحملش کنم؟
لبم رو با زبون تر کردم،حرکت اروم سرانگشتاش روی خطوط پوستم بهمم می ریخت…حس بدی بهم می داد.
دلم این دستا،این نوازش رو نمی خواست…اون درد شیرینی که توی قلبم در حال شکل گیری بود وحشیانه قلبم رو مچاله می کرد…مثل یک اژدهای خشمگین می غرید و اتش از وجودش شعله می کشید.
تحت اراده من نبود وقتی دستام رو از روی دستش بیرون کشیدم و اجازه ندادم سلول به سلول دست هایی که امروز اغشته به لمس خطرناک یک هیولا بود؛زیر نوازش های یک دست دیگه از بین بره.
متوجه معذب بودنم شد،لبخندی زد و گفت:
_فردا میام دنبالت با دلارام بریم یه گشتی تو شهر بزنیم…مسیحم شاید بیاد،موافقی؟
فقط برای اینکه اون حس عذاب نامفهوم دست از سرم برداره با گیجی گفتم:
_باشه. گونه ام رو بی هوا کشید و گفت: _خوبه. سلولام حالت تدافعی به خودشون گرفتن و با اخم
به من چشم غره رفتن. دستی به موهاش کشید و گفت: _من برم ببینم رییس کجاست. سر تکون دادم و رفتنش رو تماشا کردم اما هنوز
بدنم از لمسش گیج بود…
ادامه دارد…

0 ❤️

2024-04-28 01:11:41 +0330 +0330

(قسمت 24)
پله ها رو با اضطراب پایین می رفتم.
کف دستام عرق کرده بود و من سعی می کردم به این واکنش عجیب غریب غلبه کنم.
وقتی پیچ رو رد کردم،باشگاه بزرگ در مقابل نگاهم قرار گرفت و یه انرژی زیادی بهم تزریق شد.
پاهام رو تکونی دادم و به ارومی از پله ها پایین رفتم.
سالن،تاریک و روشن بود.
فقط لامپ های کوچک کنار دیوار روشن بود که نور کمی داشت و چراغ بزرگی که دقیقا وسط رینگ اویزون شده بود.
نگاهم گشتی توی سالن زد،گلوم رو تکونی دادم و گفتم:
_جگوار،نیستید؟ _اینجام. هینی کشیدم و به عقب برگشتم. دقیقا پشت من ایستاده بود. فقط سه سانت باهاش فاصله داشتم.
نگاهم رو بالا اوردم و به چشمای کوهستانیش چشم دوختم.
این سرمای موجود در چشماش منجمد کننده بود…نوید مرگ بود برای قلب تپنده من.
چشماش،من رو یاد مقاله که ای تازه خونده بودم انداخت.
“جگوار ها بزرگترین چشم ها رو در بین گربه سانان دارند. عنبیه ان ها مدور بوده و طیف رنگی ان ها از طلایی تا قرمز قابل تغییر است. این ویژگی باعث شده که جگوار ها بتوانند در تاریک ترین نقاط هم به خوبی دید کافی داشته باشن”
عنبیه چشماش سرکش و بزرگ بود…زیبایی ژرفی داشت.
خورشید چشماش،پشت ابرهای زمستونی پنهان شده بود و خاکستری با ابی یخ زده بود…
نگاهش به بند بند بدنت رسوخ می کرد و زمهریر
می کرد تنت رو…تن داغت رو!
تاریکی خیلی اجازه ادراک نمی داد. نگاهی به چشمای ترسیده من کرد و گفت:
_اخرین تمرینته،بعدش دیگه کاری باهات ندارم.
لبم رو خیس کردم و گفتم:
_باشه.
ولی جمله اخرش گرفته ام کرد…
سر تکون داد. از مقابلم رد شد،وقتی دقیقا از کنارم گذشت،برگشتم و پیچش شکمم رو نادیده گرفتم.
تاریک بود و خیلی اشراف به اطراف نداشتم.
متوجه شدم سمت رینگ حرکت می کنه و تحت تاثیر جاذبه اش به سمتش کشیده شدم.
وقتی نزدیک رینگ شد،تازه روشنایی به اغوشش کشید و اونجا بود که من متوجه چیز وحشتناکی شدم…
فقط یک رکابی چسبان سفید تنش بود و تموم بدن عضلانی و ماهیچه ای اش رو با سخاوت به نمایش گذاشته بود…و خدای بزرگ،خیره کننده بود.
هنوز تحت تاثیر بدن عضلانی و تراشیده شده اش بودم که کاملا وارد روشنایی شد و اونجا بود که نور به بدنش تابیده شد و تصویری که باعث ثابت شدن قدم هام شد،نمایان شد.
چشمای افسونگر و یاغیش تیر خلاص بود.
دقیقا پشت کمرش،از سرشونه راستش دو چشم مرگبار،دو چشم از قوی ترین جانور درنده دنیا،جونوری که فقط با یک پرش می تونست حیاتت رو برای همیشه قطع کنه،تاتو شده بود.
چشمای جگوار با مهارت و زیبایی خیره کننده ای تاتو شده شده بود…نفسام رو گم کردم.
قدمام رو برای بهتر دیدن اون تاتو قوت بخشیدم.
پشت به من ایستاده و در حال پوشیدن دستکش هاش بود.
وقتی نزدیک تر شدم،تصویر برام واضح تر شد و من اونجا بود که فهمیدم چقدر یه تاتو می تونه تاثیر گذار باشه…
به فاصله چند سانت فاصله از چشمای میخکوب کننده جگوار،یک نیلوفر ابی پیچ خورده و گلبرگ هاش اطراف جگوار رو احاطه کرده بود.
نیلوفر ابی با خیره کنندگی اطراف چشم های خونخوار جگوار پیچیده شده بود و در پس زمینه در هم تنیدگی جگوار و نیلوفر ابی،حلال ماهی این تصویر رو به اغوش کشیده و نیلوفر و جگوار رو در بطن خودش گرفته و به خداوند قسم که اونقدر این تصویر دلفریب بود که من با دهان باز و چشم های حیران بهش نگاه می دوختم…
خدای من،زیبا نبود…وسیم و دلفریب بود…محکوم کننده به خیرگی بود.
از هر برگ نیلوفر ابی یک خط هایی امتداد پیدا کرده،پیچ خورده،از روی کمرش به سمت سرشونه اش راه یافته و از سرشونه اش به قسمت پشتیه بازوی راستش رفته،دور بازوش درهم گره خورده و تنیده شده.
مرگبار بود…مجنون کننده بود. _میخوای همونجوری وایسی به تاتو من نگاه کنی؟ تکونی خورده و از هپروت بیرون اومدم.
می دونست تصویر تاتوش چقدر افسونگره و اراده ادم رو در هم می شکنه. تلفیقی از خشم و هنر…زیبایی و ارامشی در بطن یک خشونت…یک سیاهی…یک پارادوکس!!!
_چی کار کنم؟ برنگشت اما با غرش گفت: _بیا تو رینگ. سوال هم که نمی شد پرسید. اب دهانم رو بلعیدم و با بسم اللهی از پله ها بالا
رفتم.
از وسط حصار خودم رو به داخل کشیدم و چند لحظه بعد مقابلش قرار گرفتم.
موج حضورش،بدن طلایی رنگش که مثل یک طلا هیجده عیار می درخشید،ماهیچه های شکمم رو به درد می اورد.
دست من نبود که چشمام به بازوی راستش گیر کرد و همون لحظه متوجه شدم رد کمرنگی از امتداد پیچش برگ نیلوفر،از سرشونه و کمرش دقیقا در چند سانتی سینه اش به هم پیوستن.
قدمی به عقب برداشتم،اونقدر این پیچش خط ها شگفتی اور و دیوانه وار زیبا بود که باعث شد یک قدم به عقب بردارم.
وقتی نزدیکش بودی متوجه پیچش خط های زیر سینه اش می شدی اما از دور چیزی مشخص نبود…خیلی محو بود.
تاتو کار این ادم هرکس که بود،یک خدا حساب می شد که همچین چیزی رو روی بدن پر فراز این ادم به این حیران کنندگی ترسیم کرده بود.
بخدا که افسون بود…تاتوش به حد مرگ اوری ترسناک،ژرف و…و محشر بود.
ماه و جگوار و نیلوفر ابی چه ربطی به هم داشتن؟؟؟
وقتی چیزی درست به قفسه سینه ام کوبیده شد به خودم اومدم و دستکش هایی رو که سمتم پرت کرده بود رو محکم گرفتم.
_دستکشاتو دستت کن،چند دقیقه دیگه میخوام ببینم توانایی ات چقدره.
سر تکون دادم و به زور نگاهم رو از بدن کوفتیش گرفتم.
این ادم چرا داشت به من کمک می کرد؟ واقعا انگیزه اش چی بود؟
نگاهی بهش کردم و خواستم ازش بپرسم اما سر تکون دادم و بند های دستکش رو باز کردم.
_سوالتو بپرس.
چسب دستکش از دستام رها شد ولی محکم گرفتمش…مردک چطور فهمیده بود؟؟
دستکش ها رو داخل دستم کردم و با لرزش گفتم: _می خوام بدونم چرا دارید به من کمک می کنید.
لنگه ابرویی بالا انداخت. به سمت انتهای رینگ رفت،بطری اب رو برداشت و با لحن حرص دراری گفت:_مسلما از قیافت خوشم نیومده…
اما،تو خراب کردن حال یک نفر نظیر نداشت…عوضی.
بطری رو سر کشید و بعد با صدای بمش گفت:
_دو نفر شاید وقتی یه هدف مشترک داشته باشن بتونن کارای موفقیت امیزی بکنن،اما دونفر با دشمن مشترک می تونن همه چیز بدست بیارن.
حرفاش ادم رو تحت تاثیر قرار می داد.
نگاهی به من کرد و من از سرمای نگاهش لرزیدم:
_دشمن دشمن من،دوست منه…من همه دوستامو جمع می کنم،امادشون می کنم که از ریشه یک نفر رو ویرون کنم…حالیته دختر رضا؟
_اره.
بطری رو پرت کرد و همون طور که نزدیک شد گفت:
_خوبه،حالا ضربه بزن.
نفسی کشیدم و بعد طبق اموزشی که دیده بودم،گاردم رو بالا اوردم و به اویی که بدون گارد مقابلم ایستاده بود نگاه دوختم.
_بزن.
یاد گرفته بودم وقتی حرفی می زنه سریع عمل کنم وگرنه خودم اسیب می دیدم.
مشتم رو اماده کردم و به سمتش پرت کردم اما خیلی راحت ضربه ام رو فقط با یه دستش دفع کرد…لعنتی.
کمی دورخیز کردم و پاهام رو شروع به تکون دادن کردم…طبق اموزش خودش.
_قانون قدرت چی میگه؟
ضربه ای بهش زدم اما ضربه ام رو با مشتش دفع کرد. نفس نفس زنان گفتم:
_تمرکزشونو بگیر،بعد هر کاری بخوای می تونی انجام بدی.
سر تکون داد.
من ضعیف بودم و برای اینکه بتونم به حریف غلبه کنم باید تمرکزشو می گرفتم.
یک قدم به جلو برداشتم و جوری رفتار کردم که میخوام ضربه بزنم،وقتی نگاه خیره اش بین پاهام گردشی کرد،یک قدم به عقب برداشتم و ناگهانی حمله کردم اما اونقدر زرنگ تر از این حرفا بود که حرکتم رو پیش بینی کرد و چرخی زد و درست به بازوم ضربه زد.
بی رحمانه ضربه زد…چند قدم به عقب پرتاب شدم و کمرم به حصار رینگ برخورد کرد و به جلو و عقب پرتم کرد.
شالم کاملا از سرم افتاده بود. شانس اورده بودم که موهام رو با گیره بسته بودم.
عرق گردنم باعث سوزش پوستم می شد،شال رو از گردنم برداشتم و بیرون رینگ پرت کردم.
_ضعیف بازی می کنی بچه!
چشم غره ای رفتم و مشتام رو بهم کوبیدم و نفس نفس زنان نزدیکش شدم.
حالت جنگجویانه ام متوجه شد.
به عضلات کوفتی شکمش که از رکابی اش مشخص بود نگاهی انداختم و نفس تندی کشیدم.
_هدفتو نشون نده…فرصت فکر نده.
هنوز حرفشو درک نکرده بودم که ضربه ای بهم زد و پرت شدم.
با غرش گفت: _قبل اینکه حتئ بفهمه قصدت چیه،ضربه بزن. گیره لعنتی شل شده بود و توی سرم لق می زد نزدیکش شدم،با حرص گفتم: _دیگه فرصت نمیدم.
مشتمو بلند کردم و سمت شکمش هدف گرفتم،خم شد و گول نقشم رو خورد خواست دستام رو بگیره اما عقب کشیدم و پام رو بالا اوردم و محکم ضربه زدم.
داشتم موفق می شدم که لعنتی رزمی کار مچ پام رو گرفت و پیچ داد و به عقب پرتم کرد…ناله پام در اومد…حیوون.
به حصار رینگ خوردم و گیره سر از سرم به زمین افتاد و موهای بلند و فرم دو طرف صورتم رو احاطه کرد.
لعنتی ای گفتم و سعی کردم موهام رو کنار بزنم.
وقتی سرمو بالا گرفتم با نگاه خیره و سوزان جگوار روی خودم مواجه شدم.
موهام رو پشت گوش زدم،مچ پام رو تکونی دادم و نزدیک تر شدم.
.
.
حامی(جگوار)
مشتم سفت شد…لعنتی.
موج موهای فرش مشت می کوبید به قفسه سینه ام…عصیان بود که در چهره اش منعکس می شد و اون جنگل سیاه مواج ضربه بود که به من می زد.
وقتی نزدیک تر شد،بوی تن عرق کرده اش،زیر بینیم بود و خدایا داشت دیوونه ام می کرد…بوی تنش تو تک تک سلولام رسوخ کرده و تمرکزم رو بهم می ریخت.
حس قطره قطره های ابی که روی کمرش چکیده میشه و بدنش رو تر می کنه من رو به اوج جنون می کشید…چه مرگم شده بود؟
شروع کرد به ضربه زدن اما با هر چرخش،با هر ضربه موهای بلندش به هوا پرتاب می شد و به صورت من کوبیده می شد…قصد داشت چه غلطی بکنه؟
متوجه نبودم،ضرباتش رو دفع می کردم اما حمله نه؛ریسمان سیاهی با درد عجیبی به من ضربه می زد.
نفساش،صدای بلند و کشدار نفس نفس زدن هاش،مخلوط بوی تن و عرق،تار و پود موهاش اونقدر بهم فشار وارد کرد که مشتم درد گرفته بود.
دندونام درد می کرد بس که فشارشون داده بودم.
بوی تنش،لعنت بهش که بوی تنش در هوا پیچیده بود و به عضلات شکمم فشار وارد می کرد.
وقتی دست به موهاش کشید و موهای بلندش رو پشت گوشش فرستاد و بوی عطرش من رو به مرز دیوانگی کشید،دستام رو مشت کردم.
جگوار خونخوار درونم غرشی کرد،قدرت بدنم بی اختیار شکل وحشتناکی به خودش گرفت و فقط من بودم و جگوار که درون وجودم اوای دریدن این دخترک رو داشت.
سمتش حمله کردم،مشت محکمی به سینه اش کوبیدم،خشمم دست من نبود؛بوی تنش محرکم شده بود. جیغ محکمی کشید و با شدت به عقب پرت شد. دستکشم رو در اوردم و مثل یک جگوار سمتش حمله کرده،شونه اش رو گرفتم و بی توجه به ترسی که توی چشماش بود،بلندش کردم و در ثانیه بعدی محکم به کف رینگ کوبیدمش و خودم روی تنه اش قرار گرفتم…چشماش پر شده،ترسیده،وحشت زده به من افسارگسیخته نگاه می کرد.
پاهاش رو بین پاهام قفل کردم و دستکش هاشو از دستش بیرون کشیده و دستاش رو محکم بالای سرش با یک دست گرفتم.
دست ازادم پهلوش رو بین چنگالش گرفته و فشار می داد.
چشماش،چشمای جادویی اش از درد پرپر می زد. _ج…جگوار.
صداش،صداش لرزون بود و بدنم رو تحریک می کرد…
حق نداشت بترسه…حق نداشت گریه کنه. حق نداشت حرف بزنه…حق نداشت نفس بکشه. این دختر حق نداشت بوی تنش سکراور باشه… این دختر اصلا حق نداشت زنده بمونه… این دختر هر ذره وجودش من رو عصبی می
کرد.
محرک مغزیم بود و بدنم رو ؛ سیستم مغزیم رو به چالش می کشید.
_ج…جگوار من…
دستم رو از روی پهلوش برداشتم و روی دهنش قرار دادم و محکم لباشو بستم و با غرش گفتم:
_هیس؛صداتو درنیار…خفه شو دهنتم ببند…حالیته؟ چشماش با واهمه و فزع گرد شد اما فریاد کشیدم:
_اگه یه قطره اشک بریزی،توی همین رینگ خفه ات می کنم.
دیدم که خشکش زد.
من چم شده؟؟ از این دختر متنفر بودم.
این دختر نباید نزدیک من می موند…صدای نفساش بوی تنش و این موهای لعنتیش اذیتم می کرد.
می خواستم بخاطر اینکه داره اعصابم رو بهم میریزه از نفس کشیدن بندازمش.
می خواستم خفه اش کنم،می خواستم گردنش رو محکم بین دستام بگیرم و فشار بدم و فشار بدم تا نتونه تمرکزم رو بهم بریزه.
خیره در چشمای جادوییش بودم،خیره در عمق سرمای چشمای من بود.
بدنم روی بدنش،حرکت شکمش،ریتم تکون خوردناش باعث اذیتم می شد.
باید با این پارادوکس لعنتی چی کار می کردم؟
هم می خواستم بکشمش…هم می خواستم،می خواستم خم بشم و تن عرق کرده اش رو بو بکشم.
موهاش رو بو بکشم و بعد محکم بین دستام فشار بدم.
دیونه شده بودم؟
دقیقه ها خیره به من بود،نمی دونم به یک باره چی شد ترس درون چشماش پشت یک پرده رفت.
نفساش اروم شد. تنفسش طبیعی شد و بعد به ارومی زیرم تکونی خورد.
با اخم نگاهش می کردم.
دستایی رو که در دستش داشتم رو سعی کرد تکون بده که محکم تر گرفتم.
با چشماش حرف می زد اما نمی فهمیدم.
دوباره که تکون خورد با اخم غلیظی بهش نگاه دوختم.
با تمنا به دست هاش اشاره کرد. نمی خواستم بذارم بره…
چشماش رو با التماس به من دوخت و توی چشمای جادویی اش التماسی بود که بی اختیار گره دستام رو شل کردم.
منتظر یک حرکت طوفانی بودم اما،خیره شد در چشمام،جادوگریش رو شروع کرد.
به ارومی،جوری که من کوچکترین واکنشی نشون ندم دستاش رو از دستم بیرون کشید.
همچنان مسخ چشمان هم بودیم که دستاش رو بلند کرد و قبل اینکه بفهمم چی شده؛دست راستش رو بلند کرد و روی کمرم گذاشت.
اندام هام در هم پیچیدن.
دستاش رو به مقصد خاصی روی پوست کمرم تکون داد و سرانجام روی تاتوم توقف کرد…لمس دستش،لمس انگشتاش با پوست داغم یه مسکن قوی شد به جگوار خونخوار درون من…
دست چپش روی گونه راستم نشست.
ولتاژی برابر با هزاران کیلو وات به بدنم تزریق شد.
خشکم زد…
روی پوست کمرم،دقیقا روی تاتو با سرانگشتاش شروع به حرکت کرد.
هر سانت تاتو خش دارم رو لمس کرد و جگواری بود که غرش می کرد. دستش روی گونه ام لغزید و شروع به نوازش گونه ام کرد.
یک هاله اطرافم رو گرفته بود و من نبودم…جگوار بود که به دست های این دختر واکنش نشون می داد.
_داری چه غلطی می کنی؟ صدام بم بود. نگاهم کرد و با جمله ای که گفت؛اتیشم زد: _درد دارم. سرانگشتاش کمرم رو نوازش کرد و با صدای
جهنمیش گفت: _خیلی درد دارم؛دارم دردم رو بغل می کنم. نفس عمیق کشیدم…غریدم. بدنم به نوازشش واکنش نشون می داد. _ممکنه بکشمت.
نوازشش رو از سر گرفت؛گونه ام رو با گرمای دستش لمس کرد و سرشونه ام رو به ارامش دعوت کرد:
_به من اسیب نمی زنید…هیولا خون منو نمیخوره…مطمئنم.
با غیض گفتم: _اعصابمو بهم میریزی…
نفسا به پوستم می خورد،لبخندی زد و قبل اینکه بتونه بهم فرصت حرف زدن بده،با صدای بهشتیش گفت:_من،من که تسلیم تو بودم از چه جنگی زخم خوردی.
لعنت بهش،می دونست صداش ارومم می کنه…فهمیده بود.
نوازشم کرد،کمرم رو گونه ام رو با صدای خاصش گفت:_با کی می جنگی عزیزم؟ من ببازم تو نبردی.
سکوتی خلسه اور شکل گرفت…
راست می گفت؛من نمی تونستم ببرم؛چون اگه اون می باخت،من جنونم،تموم شهر رو بهم ریخت!!!

0 ❤️

2024-04-28 01:12:23 +0330 +0330

.
.
(ارامش)
قطره قطره های اب از روی تنم سر می خورد،بدن حرارت زده من رو از این گر گرفتگی نجات می داد.
جهنم!!!
تنم،تن اسیب دیده ام کوره اتش بود…
می سوخت…سوختنش طبیعی نبود.
یه هرم اتش از نفس های اون هیولا توی وجودم شکل گرفته بود؛قلب درد کشیده ام رو ذوب کرده بود…قلب اتش گرفته ام می سوخت،شعله می کشید و هرم اتشش اونقدر بی کران بود که تموم ساکنین تنم به دلیل سوختن قلبم؛گر گرفته بودن…من داشتم می سوختم!!!
اب با سخاوت به تنم سرازیر می شد اما خاموش شدنی نبود این اتش…این گرما با هیچ نیرویی قابل کنترل نبود.
اشتعال گرفته و تموم شده بود.
سرم رو زیر دوش بردم و چشمام رو بستم. اب روی صورتم سرازیر شد و من فقط یک تصویر مقابل چشمم اومد.
چشمای خونخوار هیولا وقتی بدنم رو با بدن سنگینش چفت کرده بود.
چشمای درنده اش به قصد دریدنم به من نگاه می کرد.
دستام رو بالا اوردم و لبام رو لمس کردم.
لب هایی که توسط دست اون هیولا فشرده شده بود.
چشم باز کردم،قطره های اب از روی پلکم پایین چکیدن…به سرانگشت هام نگاه دوختم.
سر انگشت هایی که تن داغ یک تن رو لمس کرده؛تاتو خیره کننده اش رو نوازش کرده و گونه های خشنش رو با نرمی نوازش کرده…
من امشب چی کار کرده بودم؟؟؟ دیوانگی یک ساعت پیشم به خاطرم اومد.
وقتی بی اختیار نوازشش کردم،وقتی دردم رو به اغوش کشیدم و براش شعر خوندم،من نبودم…ارامشی بود که در کنار این هیولا پدیدار می شد.
اروم شدن تنشش رو حس کردم،نوازشش کردم.
با سرانگشتام تاتوش رو لمس کردم؛براش با صدای ارومی شعر خوندم و وقتی حالت ارومی به خودش گرفت؛وقتی چشمای خونخوارش اروم شد،از روی تنم بلند شد و فقط یک چیز گفت:_برو.
حتی بحث هم نکردم،با عجله از پله ها بالا رفتم و خودم رو به اتاقم رسوندم اما این تن اونقدر حرارت دیده بود که خوابم رو حروم کرد و خودم رو به حموم پرت کردم تا اروم کنم این جنون رو…این حرارت تن رو!!
من دختر بی پروایی نبودم؛خط قرمز های خودمو داشتم اما در برابر این ادم عقلم درست کار نمی کرد.
تحت اختیار من کار نمی کرد…من فقط یک حس عجیب غریب داشتم که می خواستم انرژی و فرکانس این ادم رو تو نزدیک ترین حد به خودم دریافتش کنم.
اب به بدنم می چکید اما نه من و نه اب موفق به کم کردن این حرارت نشدیم…حتئ ذره ای از کارم پشیمون نبودم.
من فقط بی دلیل قلبم درد می کرد و می سوخت…می سوخت…
.
.
_میشه بگی چه مرگته ارام؟
نفس اه مانندی کشیدم و روی کاغذ مقابلم اشکال نامفهومی کشیدم:
_نمی دونم. با غیض کنارم نشست و گفت:
_یعنی چی؟از وقتی اومدی سر کار شیش می زنی…چیزی شده؟
مربعی گوشه کاغذ کشید و گفتم:
_نمی دونم.
_یعنی چی نمی دونم؟
مربع دیگه ای داخلش کشیدم: _یعنی نمی دونم دیگه…مغزم خالیه.
با حرص گفت: _خب چرا اینجوری شدی؟
دایره ای داخل مربع ها کشیدم و با جوهر پرش
کردم: _اینم نمی دونم.
گوشه های مربع رو کشیدم و دوباره به هم وصلش کردم اما دلارام کاغذ نقاشی شده ام رو با حرص از زیر دستم کشید.
_یه دقیقه اون بی صاحابو بذار کنار،به من نگاه کن ببینم.
با صدای نسبتا عصبی ای گفتم: _چته دیونه…کاغذو چی کار داری؟
چشم غره ای به من رفت و گفت: _بگو چته. چم بود؟؟ نمی دونستم. هیچی نمی دونستم. یا شاید نمی خواستم بدونم.
_با داریوس مشکل داری؟ با چهره درهمی گفتم: _نه…چه ربطی داره. موهای اتشینش رو پشت گوشش زد و گفت: _چه بدونم،گفتم شاید بالاخره یه حرکتی زده یا تو خر حسی بهش داری. با چشمای گرد شده نگاهش کردم و گفتم:
_چی میگی دلی؟جوری حرف می زنی که انگار نمی دونی منو داریوس واسه چی به هم محرم شدیم،این مزخرفا چیه میگی؟
شونه ای بالا انداخت و گفت: _چه بدونم…خب پس چته؟
هیچیم نبود فقط بی حوصله بودم…عصبی بودم. مغزم درد می کرد. مغزم رو خاطرات دیشب استپ کرده و دیگه حرکت نمی کرد.
خاطرات بدنمو به جوش و خروش می نداخت و انگشت هام یه لمس کشنده رو یادم می نداخت.
_باز که رفتی تو هپروت.
خواستم جوابشو بدم که صدای مسیح خلوتمون رو بهم زد:_سایلنت حاضر نشدید چرا؟ از افکار سردرگمم بیرون اومدم و لبخند زدم: _سلام،الان میریم. سری تکون داد و نگاهی به قیافه تخس دلارام
انداخت و گفت:_احوال انشرلی معروف؟
دلارام نگاه چپی بهش کرد و گفت:
_دلارام…اسمم دلارامه.
چشمکی زد و گفت: _می دونم انشرلی…بیرون منتظرتونم. و بی توجه به دلارام متعجب از اورژانس بیرونزد.
_این چرا انقدر پر روئه؟شونه ای بالا انداختم و گفتم: _به دل نگیر،کلا با همه اینجوریه.
_ایششه…میخوام صد سال سیاه نباشه. تک خنده ای کردم و گفتم: _بیا بریم حاضرشیم. زشته منتظر بمونن.
دلارام بستنی توت فرنگیش رو با ولع به دهن کشید و با ذوق گفت:_عاشق این بستنی ام.
بستنی سه اسکوپه سیب ترش و شکلات و شکلات تلخم رو روی میز گذاشتم و گفتم:
_نوش جونت.
دستمال کاغذی رو دور لبه های ظرف بستنیم کشیدم تا بستنی های اب شده رو پاک کنم.
سر که بلند کردم با نگاه خیره مسیح روی دلارام مواجه شدم.
لبخندی زدم. عمدا داشت دلارام رو عصبی می کرد.
به داریوس نگاهی کردم که با لبخند سری به نشونه تاسف تکون داد.
قاشقی از بستنی شکلاتی به دهن گذاشتم و طعم نسبتا تلخش باعث لبخندم شد…تلخ بود و خوش طعم!!
_جناب میشه بپرسم چرا اینجوری به من نگاه می کنید؟
_اره می تونی.
لبخندم رو فرو خوردم و داریوس سرش رو به زیر کشید.
دلارام حیران مونده بود. با حرص گفت: _خب میشه بفرمایید چرا نگاهم می کنید؟
شونه ای بالا انداخت و اب هویجش رو هورت کشید:
_چون کور نیستم! صدای خنده من بلند شد… دلارام با تعجب گفت: _چی؟ _چون ادم خوبی هستم دلیل نمشه که کورم باشم…خب نگاه می کنم دیگه. داریوس با خنده پنهانی گفت: _مسیح!
لیوان اب هویجش رو روی میز گذاشت و گفت: _چیه؟
دلارام با تاسف سری تکون داد و با عصبانیت مشغول خوردن بستنی مورد علاقه اش شد.
نگاهی به مسیح کردم و با اخطار گفتم: _نیمه نیمه هات رو اینجا پیدا نمی کنی،باشه؟
دلی با گیجی نگاهم کرد اما مسیح لبخند شیطنت باری زد و گفت:_حالا…بماند.
خنده ای توام با اخم کردم و طعم سیب ترشم رو به دهن کشیدم.
_من اهل عشق و عاشقی نیستم اما خب نیمه هامو دوست دارم.
دلارام دیگه حتی نگاهشم نمی کرد اما من گفتم:
_عشقو تجربه کردی؟مگه می دونی چه شکلیه که میگی اهلش نیستی؟
داریوس نگاهش میخ من بود…و این کمی عذاب اور بود.
نگاهی به دلارام کرد و بعد من رو مخاطب قرار داد:
_لوس بازیه…دلیل نداره بخوای وارد یه حس بی سرو ته بشی.
چشمامو گرد کردم: _این تعریف قشنگی از عشق نیست.
_چرا هست،خب که چی؟خودتو اسیر یه نفر بکنی که چی بشه؟
دیدگاهش باعث شد نگاهی به داریوس بندازم و بگم:
_داریوس توام این نظرو داری؟
شیرموز بستنیش رو رها کرد و گفت: _نه؛من بهش معتقدم…حس شیرینیه. لبخندی زدمو گفتم: _منم فکر می کنم قشنگ باشه…تجربه اش نکردم
اما فکر می کنم خوب باشه.
چشمای داریوس کمی تیره شد اما سر تکون داد. نگاهی به دلارام کردم و گفتم: _نظر تو چیه؟ بستنیش رو مکی زد بعد چند لحظه گفت: _منم با نظر تو موافقم…باید قشنگ باشه،حس خوبی داره.
_خب انشرلی عشق چه شکلیه مگه؟
سری به نشونه تاسف برای مسیح تکون داد که باعث لبخند ما شد:_خب اینکه یه نفر باعث بشه که قلبت با ریتم طبیعی نکوبه،دست و پاهات رو یخ بکنه،قلبت گومب گومب صدا بزنه،بدنت یه لحظه سرد بشه یه لحظه داغ بشه…نزدیکیش به تو باعث از بین رفتن تمرکزت بشه،خب حواست رو به خودش منعطف کنه؛خیلی رویاییه…هیج حسی با این احساس برابری نمی کنه.
ماتم برده بود. قاشق چوبی بستنی توی دستام مشت شد…
داریوس با لبخند ادامه داد:
_اره حسش خیلی قویه…این که اصلا بدون اینکه درک کنی سمت یه نفر کشش پیدا کنی…صداش،چشاش تموم حالتاش تورو سمت خودش بکشه…بخوای عقب بکشی اما نتونی،بی اختیار بری سمتش و فقط بخوای انرژیش رو تو نزدیک ترین حالت ممکن ازش دریافت کنی…بخوای سمتش نری ها اما دست تو نباشه،بی
اراده سمتش حرکت می کنی…
ادامه دارد…

0 ❤️

2024-04-28 01:13:58 +0330 +0330

(قسمت 25)
یه سوت ممتد توی مغزم راه افتاده بود…جدال بر عکس شده بود!!!
این بار قلبم سکوت کرده بود و با پتک به سر مغزم می کوبید،قلب میخ می کرد چیزی رو به مغزم اما مغزم ارور می داد.
ویندوزش بالا نمی اومد…
گیر کرده بودم لای جمله ها…لای حرفا…من چه مرگم شده؟
_من قبولش ندارم…عاقبت نداره،من عاشق موفق ندیدم…اما تا دلت بخواد مرد ستمگر موفق دیدم.
دلارام بالاخره نگاهش کرد و گفت: _مثلا؟ _رییس! اسمش تنم رو لرزوند…قاشق از دستم رها شد اما
قبل افتادن گرفتمش…
دلارام با حالت خاصی گفت:
_خب توضیح بدید.
_حتما.
خم شد روی میز و گفت:
_این ادم ترکیبی از خشم و قدرته…نه عشقی نه حسی نه حتی واکنشی…اون هیچ حسی نداره اما موفق ترین و قوی ترین ادمیه که می شناسم…نه برای من،برای هر کسی که اونو می شناسه.
مغزم داشت لود می شد و قلبم درد می کرد. دلارام با زیرکی گفت:_هر ادمی ته ذهنش یه حسی داره…این اصلا امکان نداره که کسی هیچ حسی نداشته باشه…همچین چیزی میشه مگه؟هرچقدرم بد باشی بازم یه ادمه و ادما با احساسات زنده ان.
مسیح پوزخندی زد و گفت:
_حرفت وقتی درسته که طرف حسابت جگوار نباشه…کسی که بیست سال بدترین تمرین ها رو انجام داده تا قسمت احساساتش رو خاموش کنه…کسی که بدترین چیز ها رو تجریه کرده و تنها چیزی که براش یادگار مونده؛فقط خشمه…خشم. شاید حرفت حق باشه اما خب وقتی بیست سال تموم یه زندگی با خشم داشته باشی فقط یه چیزی برات می مونه…اونم درد و خشمه.
نفسی کشید و من قلبم چرا داشت می ترکید:
_اون ادم زیاد واکنش نشون نمیده اما قدرتش خیلی زیاده…وای به حال روزی که عصبی باشه یا حالش بد بشه اونوقت دیگه نه من و نه حتی خود خداهم جلو دارش نیست…فکر می کنی الکی لقب جگوار رو گرفته؟نه انشرلی…اون ادم قادره هر کاری بکنه…بدره و تمومت کنه…موفق ترین ادمیه که توی دنیا وجود داره…و فقط بخاطر یه دلیل اینکه احساسش رو تو ریشه خفه کرده.
دلارام سکوت کرد اما من درد کشیدم…درد تموم تنم رو احاطه کرد و مغزم پیغامی به قلبم فرستاد:
“این ادم غیرممکنه توئه…ازش دور بمون”
ترافیکی بود در مرکز شهر مغزم.
افکار و اندیشه های مختلف به میدون شهر حمله کرده بودن و به مقصد تالاموس هیاهو کنان می تاختند…شلوغی بیش از اندازه افکارم کار رو برای تموم بخش های مغزم مختل کرده بود.
جاده مغزیم توسط افکار کشنده اشغال شده بود و ساکنین مغزم رو به ستوه اورده بودن.
افکارم برای زودتر رسیدن به مغز و تحلیل شدن باهم رقابت می کردن،بوق می زدند و صدای این بوق در سرم می پیچید و من حتئ بی رمق تر از اونی بودم که به این افکار کشنده اعلام کنم “هیس؛کمی اروم تر…این ادم حالش خوب نیست”.
افکار قدرتم رو گرفته بود و بالاخره به مقصد رسیدن…هر کدوم به نقطه ای حمله کرده و بخش احساساتم رو مورد ضرب و شتم قرار دادن.
به نزاعی که بین احساس تازه جوون زده و افکار منفی شکل گرفته بود با خستگی نگاه می دوختم.
نیزه بود که به تن رنجور احساستم زده می شد…ناسزا بود که بهش گفته می شد.
جرمش چی بود؟؟
صاحبش،بزرگترین خطای زندگیش رو کرده بود…
صاحبش،دل داده بود…احساساتش لرزیده بود.
دست و دلم لرزیده بود…این ظالم ها نمی فهمیدن من رو اما نامرد ها؛ مگه دست من بود؟
دلم بی اذن من احساستم رو اجاره داده بود…من تنها خطام،لرزیدن برای چشم های کوهستانی یک هیولا بود که مثل سرمای کوهستان من رو منجمد
کرده بود.
اخ که اگه دست من بود ممنوع می کردم این حرارت لعنتی رو که از فکر لمس اون ادم اینچنین شروع به خودنمایی می کرد.
من چی کار کرده بودم؟؟؟
نمی تونستم تمرکز کنم،نه به خنده های مسیح،چشم غره های دلارام و نه حتئ به نگاه خیره داریوس…
من اینجا نبودم؛پس یک ماجرای خطرناک ایستاده بودم و به جنگ خونینی که در حال شکل گیری بود نگاه می کردم.
من لعنتی با دست های خودم به خودم ضربه زده بودم.
بی انصافی بود که لمس یک نفر پشتم رو انقدر ناجوانمردانه به خاک بکشه.
من سکوت کرده بودم و فکر می کردم که؛قراره چی بشه؟؟
سعی کرده بودم همراهی کنم اما نمی شد…بخدا که نمی شد.
لعنت بهت ارامش؛ یه هیولا اخه؟؟؟ برای یه قاتل؟؟؟ برای رییس مافیا؟
برای اون لعنت خدا که بی رحم ترین ادم توی این کره خاکیه دلت رفته؟
_ارامش با توام.
تکونی خوردم و به دست های داریوس که روی دستم قرار گرفت نگاه کردم.
هنوز کمی گیج بودم و با منگی گفتم: _چیزی گفتی؟
ماگ قهوه رو روی میز گذاشت و نگاه محبت امیزی به من کرد و گفت:_صدات کردم جواب ندادی،حالت خوبه. افتضاح بودم… سری تکون دادم و لبخند زورکی زدم: _خوبم…چی کارم داشتی؟ و دستم رو از زیر حصار انگشتاش بیرون کشیدم.
دستشو به ارومی از روی پام برداشت و به مبل تکیه کرد و گفت:_هیچی خواستم ببینم موافقی یکم بیشتر بیایم اینجا؟
هنوز وسط هیاهو مغزیم بودم اما نگاهی به اطراف خونه انداختم و گفتم:
_چیزی شده مگه؟بازم مشکلی هست که باید بیایم تو این برج؟
لبخند زد و گفت:
_نه مشکلی پیش نیومده…گفتم بهت بگم اگه دوست داشته باشی می تونی بیای دوباره تو این پنت هاوس،منم میام که تنها نباشی.
لیوان چاییم رو از روی عسلی برداشتم و با لحن بی تفاوتی گفتم:
_نه خوبه،اونجا دخترا هستن راحتم.
و لعنت به قلبی که بخاطر حضور یک هیولا اینجوری شده بود.
برای شام به پیشنهاد داریوس به همون برجی که مدت کوتاهی درونش ساکن بودم رفته بودیم…در حالی که من اصلا چیز زیادی به خاطر نداشتم.
_دلارامو امشب مسیح سکته داد.
لبخند کوتاهی زدم و جرئه ای از چای هل دار رو نوشیدم و گفتم:
_معلوم نیست چرا داره با اذیت کردنش توجهشو جلب می کنه…خب خیلی راحت بگه ازت خوشم میاد.
_کلا مسیح یه نائب الخلقه است…هیچیش به ادمیزاد نرفته.
تکه ای از کیک کشمشی رو به دهن گذاشتم و همون طور که کشمش ها باعث لبخندم شد گفتم:
_باید از اصولش وارد بشه،خدا کنه الان تو ماشین همدیگه رو نکشته باشن فقط.
بلند خندید و گفت:
_اره واقعا،دلارامم اتیشش تنده فقط دعواشون نشه باید خداروشکر بکنیم.
چاییم رو با لذت نوشیدم و فکر کردم حتما به دلارام زنگ بزنم و مطمئن بشم سالم به مقصد رسیده یا نه!!
کیکم رو با لذت خوردم و از پودر شدن ذره ذره طعم کیک حس خوبی گرفتم.
_حس مسیح مشخصه،واضحه خوشش میاد من مطمئنم، اما خب باید بفهمه که قرار نیست دلی ام یکی از نیمه هاش باشه…دلارام یکم گستاخ هست ولی چهارچوب خودشو داره.
جرئه ای از قهوه اش رو نوشید و گفت:
_نمی دونم،مسیح از اذیت کردنش خوشش میاد…این واکنشای دلارام داره بدترش می کنه…و اینکه دلارام دم به تله نمیده واسش جذاب شده.
_من از دلارام مطمئنم. ما با هر کسی حرف می زنیم،گفتگو داریم اما حریم خودمونم داریم. اجازه نمیدیم خب کسی بیشر از حدش نزدیکمون بشه.
من با شما دوتا راحتم چون حسم به شما مشخصه ولی دلی فقط با تو راحت تره…مسیح داره سعی می کنه نزدیکش بشه اما باید درست پیش بره…
با زیرکی پرسید: _اون وقت حست به من چیه؟
چاییم تموم شد،لیوانم رو روی سینی قرار دادم و نگاهش کردم و گفتم:
_نمی دونی یعنی؟
ماگ قهوه اش رو روی سینی گذاشت و با خنده شونه ای بالا انداخت و گفت:
_نه؛از کجا باید بدونم وقتی چیزی در موردش نگفتی.
چشمامو تنگ کردم و داریوس خنده اش گرفت.
_مطمئنم می دونی اما حالا که می گی نمی دونم،پس بذار بگم. تو بهترین همراه و هم بازی بچگی من بودی. کلی خاطرات خوب باهات دارم.
یاداور بهترین روزای زندگیمی شاید خیلیا درک نکنن حس ما دوتا رو اما تو می دونی که چقدر دوست دارم و همیشه بهترین رفیق و پشتوانه خودم دونستم شاید اگه یه برادر هم خون داشتمم انقدر دوسش نداشتم داریوس. تو خیلی برای من خاص و مهمی جزوی از خانواده منی و همیشه و همیشه کنارت هستم…حسم شاید قابل درک نباشه ها اما خب چون تو ام مطمئنم حست اینه می فهمی…تو مثل یه بزرگتر،پشتوانه،حامی و حتئ یه برادر بزرگتری برای من که حاضرم جونمم بهت بدم…حسم بهت انقدر پاک و خالصه پس لطفا نگو که نمی دونی…
.
.
(داریوس)
حرفاش شلیک کرد به وسط قلبم.
ارامش بد طوفانیم کرد…من فقط براش یه دوست کودکی یا یه برادر بودم؟همین؟
این همه محبت درون چشمام رو نمی دید؟ خشکم زده بود. همچنان با صدای نازش ادامه داد:
_من خیلی دوست دارم داریوس. از اینکه باعث شدم تو شرایط سخت قرار بگیری واقعا از خودم شرمنده ام. بخاطر من وارد این رابطه تحمیلی شدی ولی خب چند وقته دیگه این صیغه تموم میشه. قسم می خورم وقتی زن گرفتی بیام و بهش توضیح بدم حسمون چی هست و سر سوزنی باعث کدورت نشه، باشه؟
فقط تونستم سر تکون بدم. لبخندی زد و گفت:
_اون خانوم خوشبخت رو من از الان خیلی هم دوسش دارم.
پوزخند زدمو گفتم: _حالا فعلا که نیست.
_بالاخره که میاد. نتونستم خود دار باشم بنابراین پرسیدم: _ارام کسی توی زندگی تو هست؟
ماتش برد…گیج نگاهم کرد و من حس کردم ممکنه
بمیرم. چشماش رو از من پنهون کرد و گفت: _من توی رابطه با کسی نیستم داریوس! جواب سوالمو نداد…فقط یه پاسخ دیگه داد. تکیه اش رو از روی مبل برداشت و گفت: _من برم حاضر بشم دیگه. و سینی رو بلند کرد و رفت. دستامو مشت کردم.
من نزدیک به چند وقت اذیت نشده بودم که الان این حرفا رو از زبونش بشنوم…که چی؟
من فقط یه دوست و تو حالت نزدیک تر برادرشم؟؟
شاید الان حسش به من این بود اما قطعا نمی ذاشتم ارامش نصیب هیچ احد دیگه ای باشه…
اون دختر سهم من از کودکی هام بود و من هیچ رقمه کوتاه نمی اومدم.
حتئ به قیمت اسارتش!!!
تا ابد نگهش می داشتم اما به کسی نمی دادمش و این کار تنها به وسیله یک نفر برای من ممکن می شد…

0 ❤️

2024-04-28 01:14:30 +0330 +0330

.
.
حامی(جگوار)
سیگارم رو گوشه لبم گذاشتم و نگاهی به عکس هایی که میثم فرستاده بود انداختم.
لعنتی تو یک قدمی گمش کرده بودیم…
بزرگترین دستاورد زندگیم بود و من جگوار نبودم اگه به زودی پیداش نمی کردم!!!
این زن رو باید هر چه زودتر می دیدمش…
خاکستر سیگارم رو داخل ظرف کریستال تکوندم و به ایمیل هام سری زدم.
همه چیز داشت طبق روند خودش پیش می رفت و این خوب بود.
تقه ای به در خورد و بدون اینکه سرمو رو از روی ایپد بلند کنم گفتم:
_بیا تو. و پوکی به سیگارم زدم. _سلام.
یه نوای کوفتی ای صداش داشت که باعث شد اخمام توی هم بره…این دختر یه محرک قوی بود برای من!!!
تا الان با مسیح و داریوس بیرون بود…
نگاهش نکردم اما سری تکون دادم.
نگاهم به امارهای فرستاده شده بود اما صدای نفساشو می شنیدم.
_باید بیام استقبال؟
تکونی خورد و بالاخره از درگاه فاصله گرفت و نزدیک میزم شد.
_راستش می خواستم ازتون اجازه یه کاریو بگیرم.
صداش…نم نم بارون بود.
تاییدی برای وکیلم فرستادم و بدون اینکه به چشمای جادوییش نگاه بندازم گفتم:
_خب الان باید حدس بزنم؟ زیر چشمی دیدم که دستاشو مشت کرد:
_میخوام این هفته شیفت شب بمونم اما دکتر رفعتی گفتن نمیشه.
_درست گفته.
گیج شد. نزدیک تر شد و من باز توجهی به حضورش نکردم.
_یعنی چی اخه؟خب من دوست دارم شیفت شب بمونم.
سیگارم رو داخل کریستال تکوندم و بالاخره سرمو بالا گرفتم و به چشمای براقش دوختم…چشمای کوفتیش.
_حالیته که داری از من جواب پس می گیری؟
نفسی کشید و داشت سعی می کرد به خودش مسلط بشه.
_من کارمو دوست دارم و میخوام شیفت شب بیمارستان بمونم…همه همکارام می مونن مگه من خونم رنگین تر از اوناس؟
خیره نگاهش کردم و سیگار رو گوشه لبم گذاشتم.
نگاهش با نگاهم تلاقی کرد و یه موج عجیبی بینمون در حال شکل گیری بود.
_این دستوره منه…عوضم نمیشه.
با سردرگمی گفت: _خب چرا؟ _داری با من بحث می کنی؟ چشماش معصومانه ترین حالت ممکن رو به
خودش گرفت و به ارومی گفت: _من ادم بحث کردن نیستم. سیگارم رو خاموش کردم و گفتم: _خوبه،چون منم ادم مناسبش نیستم!! نفسای بلندی کشید و با حرص خاصی دستاشو بلند کرد و بین موهای سرکشش کشید. نگاهم روی دست هاش گیر کرد. دست های سحر کننده اش…نوازش کننده اش. دیشب وقتی جسم سنگینم تن کوچکشو حبس کرده
بود؛من رو نوازش کرده بود. من رو لمس کرده بود.
خطوط زبر و خشن پوستم رو به نرمی و لطافت لمس کرده بود.
_جگوار ببینید من می… _گفتم نه!
چشماشو گرد کرد و من می خواستم سرش داد بزنم حق نداری چشماتو گرد کنی.
انگاری از کوره در رفت: _بابا بذارید من حرفمو بزنم.
لنگه ابرویی بالا انداختم،خم شدم سمت میز و با چشمای تنگ شده ای که می دونستم تا چه اندازه عاری از هرگونه حس گفتم:
_صبر کن ببینم،تو الان واسه من صداتو بردی بالا؟
گیرش انداختم…با چشمای متحیر به من نگاه می کرد و من پا روی پا انداختم و به این قیافه بامزه ای که به خودش گرفته بود نگاه دوختم.
چشماش درشت شده و لباش از هم کمی فاصله گرفته بود.
به صندلیم تکیه زدمو و گفتم: _نشنیدم جوابتو!
چشماش روی چشمام نشست و بالاخره با حالتی که حرصش اشکار بود گفت:_نه.
_از مادر زاییده نشده کسی که بخواد صداشو واسه من ببر بالا اینو تو کله ات فرو کن،حالیته؟
لبش رو گزید و سعی کردم به مکیدن لبش نگاه نکنم.
امنیتش شب ها سخت تر می شد و ترجیح می دادم امکان این که امنیتشو پایین بیارم صفر باشه.
بالاخره نفس عمیقی کشید و گفت: _اره.
به صدای نفس هاش گوش سپردم و نگاهمو به چشماش بخشیدم.
مژه هاش به اندازه جهنمی بلند و فر بود. اذیت کننده بود!!!
هر حرکتش اعصابمو بهم می ریخت…حتئ نفس کشیدنش…حتئ پلک زدنش.
به سرم زده بود یه گلوله درست وسط مغزش شلیک کنم و تا ابد الدهر از زمین محوش کنم تا دیگه هیچ احدی نتونه تمرکزم رو بهم بریزه،اما
صداش همون اندازه که سیستم عصبیم رو مورد حمله قرار می داد همون اندازه هم اروم می کرد.
نگاه خیره ام رو تاب نیاورد و سرشو پایین انداخت.
بعد از چند لحظه مکث گفت: _می تونم یه سوال بپرسم؟ _تو امشب واقعا تنت میخاره بچه!
نخودی خندید و روسریش رو عقب فرستاد و با لحن بامزه ای گفت:_این یعنی الان هر لحظه ممکنه مغزم رو بریزید وسط میز؟
ایپد رو روی میز قرار دادم و با لحن بی خیالی گفتم:
_شک نکن.
بلافاصله لبخندش رو خورد و با حیرت به من نگاه کرد.
هم صداشو نمی خواستم بشنوم…و هم می خواستم صداشو بشنوم.
دقیقا تو چه لعنتی ای گیر کرده بودم؟
دهنشو باز کرد تا سوالی بپرسه اما با لحن محکمی گفتم:_حتئ سعی هم نکن! به معنی واقعی کلمه مبهوت شده بود…
حس می کردم داره از درون منفجر میشه اما ناگهانی خنده شیرینی کرد و ارادی نبود وقتی صدای خنده اش باعث پیچش بدنم شد.
صداش،یه لالایی اروم برای یک شب زمستونی بود…به خوابی عمیق فرو می برد.
دستش رو جلوی دهنش گرفت و چشماشو بست.
من زن زیبا به اندازه موهای سرم دیده بودم…زیبایی های خیره کننده.
زن هایی که زیباییشون زبون زد بود اما این دختر،زیبایی خیلی افسونگری نداشت اما چرا باعث می شد حواسم پرت بشه؟
تحت اراده من نبود وقتی میخ خنده هاش شده بودم…وقتی به چشما و لبخندش چشم دوخته
بودم…این دختر باید از زندگی من پاک می شد چون داشت باعث حواس پرتی من می شد!!!
چال گونه اش پیدا شد…چاله ای عمیق و اعصاب خورد کن.
_حس می کنم وسط یه فیلم مافیایی گیر افتادم که اگه یک کلمه حرف بزنم سر از تنم جدا می کنن.
گوی فلزیم رو به دست گرفتم تا نخوام دست های نرمش رو بگیرم:_فیلما رو از روی حقیقت ساختن…پس چیزایی که دیدی صد در صد حقیقت داشته.
اگه اون جهنمی که توی کلمبیا راه افتاده بود رو می دید به حرفام شک نمی کرد…من واقعا ممکن بود هر بلایی سرش بیارم.
لبخندش رو کمی جمع کرد: _تو خراب کردن حال خوش یک نفر نظیر ندارید. سر تکون دادم: _من همیشه توی همه چیز نظیر نداشتم.
سر تکون داد.
گوشه مانتوش رو بین دستاش گرفت و با لحن نرمی گفت:_پس یعنی اجازه ندارم شیفت شب بمونم؟
گوی رو روی میز گذاشتم و بدون نگاه به چشمای مظلومش گفتم:_یادم نمیاد حرفی دوبار زده باشم. صدای بلند نفساش رو شنیدم. دیوونه شده بود.
_ادم با شما از حرف زدن پشیمون میشه. جعبه سیگارم رو برداشتم و همون طور که یک
نخ بر می داشتم گفتم: _بدون نفس داری حرف می زنی.
سیگار رو گوشه لبم گذاشتم و مقابل چشماش اتش زدم و پوک عمیقی زدم. دود رو با شدت بیرون فرستادم و نگاه سرکشم رو بهش دوختم.
با جاذبه چشماش به حرکاتم نگاه می کرد.
مثل یک تابلو نقاشی نمی فهمیدمش،درکش نمی کردم و حتی نمی دونستم هدفش چیه اما فقط انرژیشو دریافت می کردم؛خشم و ارامششو!
با حرص گفت: _با اجازه.
سر تکون دادم. پشت کرد به من وقتی سه قدم بیشتر دور نشده بود،ایستاد.
منتظر بهش چشم دوختم اما برنگشت فقط صدای لعنتیش بلند شد:_شبتون خوش جگوار.
و چند لحظه بعد جوری رفت که انگار هرگز وجود نداشت…رفت ولی ارامش حضورش درست به وسط مغزم شلیک کرد!
.
.
تلفن رو توی دست راستم گرفتم و گفتم:
_ورودی های امروزو چک می کنید…دونه به دونشو ،فهمیدید؟
وارد راه پله شدم و به ارومی از پله ها پایین رفتم. _چشم رییس.
جوابشونو ندادم و از پله ها پایین رفتم. وقتی وارد سالن شدم،سر و صدایی داخل اشپرخونه شنیدم.
بانو مشغول اماده کردن صبحونه بود.
خواستم سمت باغ حرکت کنم که صدای دلنشینش رو شنیدم:_سوختم سوختم…وای وای،دیرم شد.
و قبل اینکه بتونه فرصت فکر بهم بده،با عجله،لقمه ای در دهن،کیف روی دوش وارد سالن شد و با صدای بلند گفت:_بانو دست درد نکنه…دیرم شد خداااا.
_ولومت رو میاری پایین یا نه؟
هین بلندی کشید و به محض دیدن من،ترس چشماش به حس ناخوانایی تغییر حالت داد.
لبخندی به زیبایی مهتاب زد و با عجله نزدیکم شد و گفت:_سلام…صبحتون بخیر.
فقط سر تکون دادم. کیفش رو روی دوشش جابه جا کرد و گفت:_من یکم دیرم شده اما بانو صبحونه فوق العاده ای حاضر کرده…نوش جونتون.
لبخندش شدت گرفت و من نگاهم قفل چاله گونه اش شد…چال های لعنتیش.
فقط با چشمای بی تفاوتم نگاهی بهش کردم اما انگار منتظر جواب نبود که دوباره گفت:
_خدافظ. و با چشمای براقش به من نگاهی کرد و رفت. صداش ارومم کرد… خواستم وارد باغ بشم که صدای داریوس رو شنیدم:
_سلام رییس. بهش چشم دوختم…اول صبح اینجا چی کار داشت؟
سر تکون دادم و از عمارت به سمت باغ حرکت کردم.
پشتم ایستاده بود و پابه پای من حرکت می کرد. وقتی به وسط باغ رسیدم ایستادم و گفتم: _بگو. بدون مکث کردن گفت: _میخوام یه لطفی بهم بکنید. می دونست حق منتظر گذاشتنم رو نداره بنابراین گفت:
_ماه بعد صیغه منو ارامش تموم میشه…می خواستم اگه شما اجازه بدید ماه بعد عقدش کنم.
نمی دونم چرا اما واقعا یکه خوردم…مسلما چیزی توی چهره ام بروز پیدا نکرد اما توقع این جمله رو نداشتم…با بی تفاوتی گفتم:
_چرا؟ لبخندی زد و گفت:
_ما همو دوست داریم، عشق بچگی همدیگه ایم…ارامش حس می کنه من دارم بخاطر لطف باهاش ازدواج می کنم در حالی که منم عاشقشم،اگه شما اجازه بدید ماه اینده مراسممون رو بگیریم.
یه سکوت بدی توی مغزم ایجاد شده بود…فقط جمله عشق بچگی توی سرم زنگ می خورد.
عشق بچگی
عشق بچگی
دختری که صداش،من رو اذیت و اروم می کرد،یه زن عاشق بود.
دختری که با دستاش تونسته بود من رو نوازش کنه یه زن عاشق بود.
دختری که من جنون زده رو اروم می کرد یه زن عاشق بود.
و من،با یک زن عاشق اروم شده بودم؟ چرا انقدر واسم گرون تموم شده بود؟؟؟
چرا فکر می کردم این دختر به کسی علاقه مند نیست؟
“همه دوست دارن…عاشقت هستن اما…من نه” پس عاشق کس دیگه ای بود!!!
دستام مشت شده بود…محکم فشار داده می شد.
این دختر که برای کس دیگه ای بود،غلط کرد با صداش من رو عصبی کرد…
غلط کرد من رو نوازش کرد…دلم می خواست مشت محکمی به دهن داریوس بکوبم.
_پس عاشق همدیگه اید؟ لبخندش شدت گرفت و من مشتم سفت تر شد.
_بله. منو ارامش از بچگی بهم علاقه مند بودیم…الان احساس منو باور نمی کنه چون فکر می کنه دارم بخاطر اجبار این کار رو می کنم اما منم مثل خودش دوسش دارم…می خواستم شما اجازه این کار رو صادر کنید.
قانون من بود…نمی تونی یک زن رو به زور وارد یک رابطه کنی و به زور ازدواج کنی…وقتی محبتتون دو طرفه بود حکم ازدواجتون صادر می شد.
اخ که اگه این دختر الان اینجا بود هر لحظه ممکن بود گردنش رو بشکنم.
من لعنتی چم شده؟ فقط تونستم با غرش بگم: _خبرت می کنم. و اشاره کردم که میخوام تنها باشم.
داریوس با خوشحالی رفت اما نارنجکی به وسط مغز من پرت کرده بود…این دختر عاشق بود و من چرا باید باهاش اروم می شدم؟؟
قسمت چپ مغزم یه حرف هایی می زد که اصلا ازش خوشم نمی اومد.
سوال های مسخره ای می پرسید. “خب اگه عاشقم نباشه،چرا واست مهمه؟”
جوابی براش نداشتم…فقط مطمئن بودم از این که یه دختر داره بهمم می ریزه عصبی ام.
و ارامش خدا بهت رحم کنه…چون من قراره جهنم کنم واست این عمارتو!!!
این حرف ضربه خوبی بود…باید اروم می شدم اما این بار نه با صدای اون،با اصول خودم.
تقصیر خودم بود…نزدیک به چند ماه دوری از رابطه داشت اذیتم می کرد.
تلفنم رو از جیب کتم بیرون کشیدم و فقط یک پیام براش فرستادم.
‏“Sii qui con il primo volo”…
ادامه دارد…

0 ❤️

2024-04-28 01:15:31 +0330 +0330

(قسمت 26)
(ارامش)
گردنم رو فشاری دادم و گفتم:
_پارسا رسما دارم می میرم…انقدر امروز سرمون شلوغ بود.
ماشین رو پارک کرد و گفت:
_شب استراحت کن،به هدئ بگو بهت یه مسکن بده.
با محبت لبخندی زدمو گفتم: _باشه. و به ارومی از ماشین پیاده شدم.
برای محافظا با لبخند سری تکون داده و خسته نباشیدی گفتم. اون ها هم با حالت صمیمانه ای پاسخم رو دادن.
نگاهی به پارسا کردم و گفتم:
_خسته نباشی. شبت خوش. و اروم سمت عمارت حرکت کردم.
فکر می کردم شاید مسیح یا داریوس هم اینجا باشن اما انگاری داریوس صبح رفته بود.
خواستم وارد عمارت بشم که سر چر خوندم و متوجه هیبت هیولایی اون کسی که ریتم قلبم رو جدیدا بهم می زد رو دیدم.
لبخندی زنان به سمتش قدم زدم. صدای گومب گومب قلبم کر کننده بود…
وقتی نزدیکش شدم بوی تلخ و گس سیگار و عطرش به مشامم رسید.
گلوم رو تکونی دادم و گفتم: _سلام. جوابی نداد…طبق معمول.
رایحه اش مشامم رو نوازش کرد. پشت به من ایستاده بود و من دلم می خواست برگرده و چشمای کوهستانیش رو نگاه بندازم.
_حالتون خوبه؟
_به تو مربوط نیست. ماتم برد…چش بود دوباره؟
با چشمای گرد شده بهش نگاه می کردم که بالاخره برگشت و این سرمای استخون سوز من رو از پا در اورد.
_دفعه اخرته انقدر شب دیر می کنی…راس ساعت شش خونه ای نه ده شب،حالیته؟
با گیجی و بهت گفتم: _ول…
_جواب منو نمیدی! غرش خشمگینانه اش باعث شد دهانم بسته بشه. چش شده بود؟ چرا انقدر یاغی شده بود؟
سرمای نگاهشو به من بخشید و با لحن خطرناکی گفت:_حرفام اصلا تکرار نده…خب گوش کن ببین چی میگم،جلوی چشمم نباش،راس ساعتی که گفتم هر جهنمی هستی میای این عمارت و وای به حالت اگه یه دقیقه دیر کنی…با احدی شوخی ندارم…فهمیدی؟
نیشتر موجود درون جمله ها و صداش قلبم رو مورد اماج حمله هاش قرار داد.
با چشماش نیزه می زد به احساس تازه ریشه زده ام.
چرا انقدر ظالم شده بود؟؟؟ چی شده بود اخه؟ با لرز گفتم: _جگوا… فریاد نمی کشید اما همین صدای غرشش بدتر از هزار تا فریاد بود:
_صداتو نشنوم…جرئت داری حرف بزن.
و نیزه دیگه ای دقیقا به مغز استخون احساساتم خورد.
من می دونستم به یه هیولا علاقه مند شدم اما باز هم این لحنش اذیتم می کرد…قلبم رو به درد می انداخت.
_چشماتو گرد کردی نکردی. وا رفتم. چه مرگش بود؟؟؟ چرا اینجوری می کرد؟ قبل این که کلمه ای حرف بزنم گفت: _برو.
فقط با چشمای لرزونم نگاهش کردم و گفتم: شب بخیر. و به ارومی از پیشش رفتم. این ادم چرا دوباره عصبی شده بود؟
.
.
حامی(جگوار)
دستاش روی قفسه سینه ام نشست و بوسه ای به گردنم زد.
بوی شهوت انگیز تنش زیر بینیم پیچیده بود و باعث شد دستام رو بلند کنم و پهلوش رو فشار بدم.
صدای ناله اش رو شنیدم اما توجهی نکردم و از بوسه ها و نوازش هاش بهره بردم.
پرتش کردم روی تخت و دقیقا روی تنش خیمه زدم.
صدای خنده بلند و شهوتناکش بلند شد. غرق لذت بود.
‏Mi manchi(دلم برات تنگ شده بود)
در جوابش غریدم و زیپ لباسش رو پایین کشیدم.
تنش و فشار زیادی رو داشتم تحمل می کردم و کمی ارامش حقم بود…
لعنت!!!
دستاش حریصانه بلوزم رو از تنم بیرون کشید. بلوزم رو به گوشه ای پرت کرد و مشتاقانه و نالان منتظر حرارت تنم بود.
دستام پهلوش رو محکم فشار داد و از درد و لذت ناله ای کرد.
همه چیز داشت درست پیش می رفت.
داشت ذهنم رو اروم می کرد اما وقتی دست های لعنتیش روی تاتوم قرار گرفت و به ارومی گفت:
‏.Adoro il tuo tatuaggio
(عاشق تاتوتم)
تموم حرارت به یک باره از بین رفت.
چشمای روشنش رو به من دوخت و با گیجی و لذت نگاهم کرد. با سرانگشت هاش پوست خش دارم رو نوازش کرد و من مغزم تیر کشید.
نوازشش اعصاب سلول به سلول بدنم رو منفجر کرد.
دستاش رو بالاتر برد و با حرارت خاصی تاتوم رو نوازش کرد…تکونی زیر تنم خورد و این اصطکاک بدنش داشت بهمم می ریخت.
نباید این جوری می شد…نباید این اتفاق جهنمی رخ می داد.
صدای نفساش،پیچ تنش،نوازش دستش داشت روانم رو بهم می ریخت.
صدای نفساش تنم رو جمع می کرد و من فقط خواستار یک چیز بودم.
فقط یک تن کوچک رو الان زیر خودم می کشیدم. صدای نفس نفس های یک نفر رو می شنیدم. چشمای براق یک نفر رو می دیدم.
کاترینا ناله ای کرد و منتظر شد لباسام رو در بیارم.
بوسه ای به سینه ام زد اما مغز لعنتیم فقط روی اون نوازش چند شب پیش قفل کرده بود.
هر پیچش کاترینا داشت من رو اذیت می کرد.
رد نوازشش ارومم نمی کرد.
خلسه اور نبود.
ذهنم رو قفل زدم و سمتش خم شدم و پهلوش رو گزیدم و به سمت قفسه سینه اش حرکت کردم.
شور گرفت و بدنش رو قوس داد اما من گیر کرده بودم رو صدای نفس های یک ادم دیگه.
چشمای براق یک نفر دیگه.
دست هاش با لذت بدنم رو نوازش کرد و تاتوم رو با اغواگری نوازش کرد…اما هیچ چیز درست کار نمی کرد.
چشما و صدای نفسای اون دخترک چنان تو پستو های ذهنم بود که بدنم هر لمس کاترینا رو پس می زد.
جگوار…
صدای لعنتیش در گوشم پیچید و بوسه های کاترینا روی سرشونه ام نشست.
کاترینا از شهوت در حال مرگ بود اما من لعنتی حتئ نمی خواستم برهنه بشم.
خشمم رو روی بدن کاترین پیاده کردم و محکم گردنش رو به دندون گرفتم.
اخ ضعیفی گفت اما بعد با لذت خندید.
بوسه ای در کار نبود…من هیچ وقت کسی رو نمی بوسیدم.
من با کسی عشق بازی نمی کردم…من فقط یه رابطه کوتاه مدت داشتم و هیچ وقت کسی رو نمی بوسیدم.
صدای خنده کاترینا به درون مغزم رفت،چرخید،تحلیل رفت و مغز خیانتکارم بلافاصله یک نت دریایی پخش کرد.
صدای خنده دلبرانه اون دختر تو تموم سرم پخش شد و پخش شد و من رو از هر حرکتی وا داشت.
به جنون رسیدم و با صدای غرش مانندی گفتم: _لعنتی…!
.
.
(ارامش)
تکه نونی به دهان گذاشتم و بی اشتها جویدم. بانو لیوان چای شیرین رو مقابلم گذاشت و گفت: _بخور مادر. لبخند کوتاهی زدم و ازش تشکر کردم. روی رفتار دیشبش گیر کرده بودم… چرا انقدر بد شده بود؟؟
چی کارش کرده بودم مگه؟
جرئه ای چای شیرینم نوشیدم و بعد از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
_بانو خیلی خوش مزه بود. با محبت نگاهم کرد و گفت: _تو که چیزی نخوردی مادر. لبخندی زدم و گفتم: _چرا خوردم. خداحافظی گرمی با بقیه کردم و با فکری درگیر از اشپزخونه بیرون زدم.
هنوز از در عمارت خارج نشده بودم که تلفنم زنگ خورد.
با دیدن شماره مسیح لبخند کوچکی زدم و گفتم: _سلام خوبی؟
_سایلنت عمارتی؟
به درگاه تکیه دادم و گفتم:_اره…چطور؟
_برو پیش رییس سند سپنتا رو ازش بگیر.
با تعجب گفتم:_چی؟
با عجله گفت:
_رییس در جریانه…تو فقط بگو پرونده سپنتا رو میخوای. من یه ساعت دیگه جلوی بیمارستانم.
باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم.
قلب؛ این ماهیچه لعنتی زبون نفهم ترین عضو بدنه.
اونقدر زبون نفهم هست که خودشو برای دیدن مردی که دیشب اذیتش کرده بود باز به در و دیوار می کوبید.
با تشویش و حالت عجیبی از پله ها بالا رفتم.
بدنم می لرزید…دیدنش بدنم رو به لرزه می انداخت.
دستای لرزونم رو مشت کردم و ضربه ای به در زدم.
منتظر شنیدن صدای بفرماییدش بودم اما بلافاصله در باز شد و چشمای یخ زده اش مقابل چشمم قرار گرفت.
گومب…گومب قلبم…
قلب زبون نفهمم از یک ارتفاعی به زمین افتاد…دست من نبود وقتی هیبتش باعث زلزله توی وجودم می شد.
به چشم هام خیره شده و با دست چپش حوله رو روی موهای خیسش می کشید.
لبخندی زدم و گفتم: _صبح بخیر…مسیح زنگ زد گفت بیا…
سرم رو برای لحظه ای چرخوندم و از دیدن تصویری که مقابلم قرار گرفت،نفسم رو تو کوچه
پس کوچه های درد گم کردم و حرف در دهانم ماسید.
کاترینا،پیچیده در ملافه ها بدن عریان و برنزه اش رو مخفی کرده و به خوابی عمیق فرو رفت.
مات شدم…
نفس کشیدن فراموشم شد و دقیقا احساساتم توسط یک خنجر سمی از هم دریده شد.
مرگ می دونید چیه؟؟؟
بند اومدن نفس ها نشونه مرگ نیست،کشته شدن قلب مرگه…خود مرگ.
یک درد وحشتناک در تموم تنم پیچید و قلبم با وحشیانه ترین حالت ممکن تیر کشید…بی رحمانه.
فقط چشمای مبهوت شده و پرم رو بهش دوختم.
گریه کنی می کشمت ارامش…
چشماش فقط سرما بود…فقط.
قلب درد کشیده ام رو منجمد کرد.
با بدبختی گفتم:_پر…پرونده سپنتا رو می خواد.
خیره بود توی چشمام…قلبم شرحه شرحه شده بود.
من مبارزه نکرده باخته بودم…جنگ رو باخته بودم.
_برنامه کنسل شد…نیازی به تو نیست.
فقط سر تکون دادم و بدون اینکه حتئ لحظه ای مکث کنم،قلب زخمی شده ام رو در دست گرفتم و با سریع ترین حالت ممکن ازش فرار کردم.
گریختم. فرار کردم ازش.
با دردی وحشتناک از پله ها پایین اومدم اما بی اختیار قطره اشکی از چشمم چکید…
چقدر احمقی ارامش… تو باختی…بدم باختی!!!
.
.
دکمه روپوشم رو بین دستام گرفتم و اون بغض مرگبار رو بلعیدم…جرئت نداری گریه کنی ارامش…
چشمامو با درد گلوگیری فشردم و سعی کردم سوزش چشمام رو پنهان کنم…سوزشی که درست از قلب اتش گرفته ام به چشمام سرایت می کرد.
چی کار کردی بودی با من نامرد؟؟؟
لبم رو گزیدم و نفس های عمیق کشیدم و سعی کردم کشنده ترین تصویری رو که تا ابد درون قلبم حک شده بود رو از جلوی چشمم پاک کنم.
تصویر عریان زیباترین زنی که می شناختم در تخت سلطنتی مردی که بهش دل باخته بودم.
سرکوب کردم احساساتم رو و لخ لخ کنان از اتاق بیرون زدم.
سمت استیشن رفتم و برای مبینا سر تکون دادم.
من می خواستم خوب باشم اما قلب زخمیم خیلی درد می کرد.
حس یک بازنده رو داشتم که هنوز قدم به میدون جنگ نگذاشته توسط ترکش های رقیب از پای در اومده بود.
من می خواستم لبخند بزنم،اما ترکش ها درست به وسط قلبم خورده بود و درد می کرد…خیلی درد می کرد.
من می خواستم اشک نریزم اما قلبم به چشمام نیشتر می زد و چشمام بدون اذن من پر می شد.
من می خواستم ارامش باشم اما ارامش سابق نبودم.
من شکسته شده بودم…
نوشته مقابلم خطوطی درهم و ناخوانا بود. هیچ چیزی رو نمی فهمیدم.
لرزش دستام و گرفتن قلبم به قعر بدبختی می کشید من رو…من بازنده رو.
_ارامش تزریق تخت هشتو انجام دادی؟
نگاهی به صورت دلارام ننداختم اما سعی کردم بدون لرزش بگم:_اره…ده دقیقه دیگه میرم چکش می کنم. _باشه.
سر بلند نکردم و با پرونده مقابلم خودم رو مشغول کردم اما نمی تونستم حتئ نفس بکشم…داشتم منفجر می شدم.
می خواستم از زور درد بمیرم.
فکر معاشقه دیشبشون باعث می شد تموم تنم تیر بکشه.
_میگم این حیاطی سراغتو می گرفت.
قلبم شعله می کشید و دست های من می لرزید.
_منم یکم قهوه ایش کردم. اصلا ازش خوشم نمیاد.
دیشب وقتی من رو پس زد،وقتی من رو با حرفاش رنجوند،با کاترین خودشو درگیر کرد؟
با بدن بی نقص کاترین؟
_ارامش باتواما…
و بازوم بی هوا کشیده شد و باعث شد چشمای رنجورم بهش دوخته بشه.
_هیچ معلو…خوبی تو؟
دنبال ترحم نبودم،اما دلارام نزدیک ترین ادم زندگی من بود.
چشمای پرم همه چیز رو فریاد می زد.
تموم صورت زیباش رو نگرانی فرا گرفت و با ترس گفت:_ارام چی شده؟حالت خوب نیست؟
لب گزیدم و با شکست گفتم: نه.
چشمای عسلیش رو هاله ای از اضطراب گرفت و گفت:چی شدی؟کجات درد می کنه؟
قطره اشک سمج بالاخره از چشمم چکید و من دست روی قلبم گذاشتم و گفتم:
اینجا…خیلی درد می کنه دلارام…
.
.
حامی(جگوار)
یقه بلوزم رو صاف کردم و دستی به کتم کشیدم.
نگاه اخری به چهره بی تفاوتم کردم و بی تفاوت تر از اینه نگاه گرفتم و از اتاق خارج شدم.
نگاهی به ساعت رولکسم کردم و لنگه ابرویی بالا انداختم…
اروم و با صلابت همیشگیم از پله ها عبور کردم. پیچ پله ها رو که رد کردم متوجه کاترین شدم.
موهای قهوه ای رنگش رو اطرافش رها کرده و با ماگ قهوه ای که در دست داشت با حالت جذابی روی مبل نشسته بود.
تاپ لیمویی رنگی تنش بود که بدن خوش رنگ و خوش فرمش رو با سخاوت به نمایش گذاشته بود…اهمیتی نداشت.
وقتی دو پله مونده بود وارد سالن بشم،سرش رو چرخوند و چشمای رنگیش رو به من دوخت.
برق چشمای گربه ایش با دیدنم عیان بود. ماگ قهوه اش رو روی میز گذاشت،ایستاد و شلوار مشکی تنگش پاهای خوش ترکیبش رو بهم یاداوری کرد.
با حالتی اغوا کننده،خرامان خرامان قدم برداشت.
حرکاتش طنازانه و ماهرانه بود و دقیقا مثل یک سوپر مدلی که بهترین برندی که به تن داره رو میخواد به نمایش بگذاره سمتم اومد.
با هر حرکت ماهرانه گردنش موهاش با دلفریبی تکون میخورد،استخوان برجسته گلوش رو به نمایش می گذاشت و بدنش رو جوری تکون می داد که انگار برای مبهوت کردن یک مرد افریده شده.
کاملا واقف بود که چه جوری از بدنش استفاده کنه تا بتونه توجهات رو به خودش جلب کنه.
حتئ قدمی هم سمتش برنداشتم فقط ثابت ایستادم،قبل از خودش بوی لوسین بدنش بهم برخورد کرد و چند لحظه بعد جسم هوس انگیزش مقابلم قرار گرفت و با لبخندی زیبا خودش رو نزدیکم کرد و بدن فوق العاده خوش حالت و خوش بوش رو به تنم چسبوند و گونه ام رو با فریفتگی بوسید:
‏_mia cara. (عزیزم)
بوی تن گرمش زیر بینیم پیچید و یه نیاز های
خفته رو روشن کرد. این زن لوند ترین و دلفریب ترین مدل دنیا بود.
بدن بی اندازه خوش فرم و چهره ای بی نهایت زیبا…حرکاتش پر از عشوه و لوندی گری بود و خیلی راحت می تونست فقط راه رفتنش باعث راه افتادن اب از دهان مرد های دیگه بشه…هرکسی به جز من.
من فقط و فقط بخاطر سرکوب نیازهام این زن رو اختیار کرده بودم…من همیشه بهترین ها رو برای خودم انتخاب می کردم،حتی برای رابطه سختگیر تر هم بودم.
اصول خودم رو داشتم و هر کسی رو لایق این نمی دونستم که بخوام زیر تنم قرار بدم.
من یه ادم گرسنه و بی دیسپلین نبودم که هرکس رو به تختم بکشم و یک شب تختم رو خالی قرار ندم…من برای خودم و بدنم ارزش قائل بودم و هر
کسی رو لایق خودم نمی دونستم…من همیشه اس ترین ها رو برای خودم می خواستم چون خودم یه اس بودم…من یه پادشاه بودم و یه پادشاه با هرکسی وارد رابطه نمی شد!!!
واکنش خاصی نشون ندادم فقط با بی خیالی به چهره اش نگاه دوختم.
چشمای کشیده اش رو به چشمای بی حسم دوخت،لبش رو گزید. نزدیک گوشم با صدای پچ پچ مانندی گفت:
‏Ti aspetterò di notte
(شب منتظرت می مونم)
ابرو هام در هم رفت. لعنت بهت بچه!!!
دیشب اونقدر بهم ریختم که نتونستم پیش برم و با حرص از روی تنش بلند شدم و با غرغر بهش
گفته بودم که فکرم درگیره و نمی خوام فعلا رابطه داشته باشم.
کاترین می دونست حق مخالفت نداره بنابراین با اجبار قبول کرد و روی تخت به خواب رفت.
بوی تنش واقعا تحریک کننده بود.
امشب کمی سرم شلوغ بود و ممکن بود دیر بیام اما خب احتیاج داشتم با بدن فوق العاده اش خودمو اروم کنم.
دستم رو بلند کردم و کمر باریکش رو به خودم نزدیک تر کردم و به ارومی گفتم:
‏.Sii sul letto
(روی تخت باش)
شاید دیر می اومدم اما خب قرارم نبود بیام و من منتظرش باشم…اونی که باید منتظر می موند اون بود و کسی هم که باید در دسترس می بود اون بود؛نه من!
چشماش درخشید و برق هوس درون نگاهش منعکس شد.
دستش رو روی لبه کتم گذاشت و با حالتی که فقط مخصوص اتاق خوابمون بود گفت:
‏.Conto i momenti per averti
(برای داشتنت لحظه شماری می کنم).
صدای افتادن چیزی بلند شد و بلافاصله نگاهم رو از کاترین به اون محرک لعنتی که با عجله مشغول برداشتن کیفش از روی زمین بود،بخشیدم.
لعنتی!!!
کیفش رو بین دستاش مشت کرد و سرش رو بلند کرد و اون چشمای کوفتیش رو به ما دوخت.
با زبونش لبش رو تر کرد و با لبخند کوتاهی گفت: سلام…ببخشید یهو از دستم افتاد.
کاترین خودش رو به من نزدیک تر کرد اما اون دخترک چشم وحشی نگاهی بهش کرد و با انگلیسی بهش خوش امد گفت.
کاترین با شک بهش نگاه می کرد اما جوابش رو با ممنونمی داد.
زیر چشمی نگاهی به ساعتم کردم…درست سر موقع اینجا بود.
ساعت پنج دقیقه به شش بود!!!
دستامو از روی کمر کاترین برداشتم و بهش چشم دوختم.
چشماش،چشماش کمی قرمز بود و صورتش از خستگی درهم بود…چش شده بود؟
انگار از چیزی رنج می کشید چون چشماشو محکم روی هم گذاشت و با فارسی گفت:
مزاحم نمیشم.
و بدون اینکه نگاهی به ما بندازه سمت سالن دوم رفت.
از خودم بدم می اومد که به حرکاتش نگاه می کردم و می خواستم سرش داد بزنم که حق نداری بری…
‏?Chi è quella ragazza, piccola
نگاهم رو به کاترین دوختم و با زمزمه گفتم: Non interferire
این دختر هیچکس من بود…هیچکس! ولی خب دلمم نمی خواست به کاترین جواب پس
بدم.
منتظر پاسخ کاترین نشدم و از عمارت بیرون
زدم…
ادامه دارد…

0 ❤️

2024-04-28 01:18:34 +0330 +0330

(قسمت 27)
(ارامش)
حرارت دمنوش گل گاو زبون از لبه لیوان به دستم می خورد.
قطره اشک سمجم رو پاک کردم و با لبخند گفتم: _توام نگران کردم بانو.
دستام رو بین دستاش گرفت و فشرد و با محبت بی ریایی گفت:_نبینم اشکتو مادر…مطمئنی حالت خوبه؟
سری تکون دادم و بغض سمی رو قورت دادم و گفتم:
_خوبم بانو،یکم دلم گرفته وگرنه چیزی نشده. چیزی نشده،فقط قلبم ترکیده… پیشونیم رو بوسید و با مهری مادرانه گفت:_چه بدونم؛اومدم دیدم داری گریه می کنی مردمو زنده شدم. فکر کردم خدایی نکرده جاییت درد می کنه.
درست حدس زدی بانو…قلبم درد می کرد.
قلبم داشت می میرد،قلبم از سینه بیرون زد وقتی کاترین رو در اغوش اون هیولا دیدم…سقوط کردم وقتی باهم دیدمشون.
لیوان دمنوش رو روی میز گذاشتم و گفتم: _فقط دلم گرفته؛چیزیم نیست باور کن. با حالت بامزه ای گفت:_پاشو بیا بریم بیرون برات سیب زمینی درست کنم…برم ببینم این چوب خشک چی میخواد شام بخوره.
به چوب خشک گفتنش تبسمی کردم و گفتم: _بدن قشنگی داره که.
بدنش اونقدر قشنگ بود که اون هیولا بهش توجه می کرد و به اغوشش می کشید.
با چشم غره گفت:_کجای اون خوبه؟استخوناش زده بیرون مادر…اینا غذا ندارن بخورن اخه؟زن باید پر باشه این چیه مثل درخت رفته بالا.
سر تکون دادم: _وای بانو،خنده ام ننداز لطفا.
_پاشو،پاشو بریم ببینم این دختره سر به هوا غذا رو نسوزونده باشه.
سری تکون دادم و لیوان دمنوشم رو برداشتم و باهم از اتاق بیرون زدیم.
وقتی وارد اشپزخونه شدیم،هدئ با دیدنم لبخندی زد و گفت:_چطوری؟
_خوبم.
سلام گرمی با بقیه کردم،صندلی رو کشیدم و نشستم.
اکثر دخترا شب می رفتن فقط بانو و هدی و مینو با نیلی هنوز مونده بودن که البته تا چند ساعت دیگه اون ها هم می رفتند…به جز بانو و هدئ
نیلی اشاره ای بهم کرد و گفت:
خسته به نظر میای. نگاهی به چشماش کردم: اره یکم خسته ام. به دمنوشم اشاره کرد و گفت: اینو بخور،ارومت می کنه. سری به نشونه تایید تکون دادم. نیلی و هدئ با خنده از خاطراتشون تعریف می
کردن.
مینو و بانو خنده از روی لبشون پاک نمی شد اما من گیر کرده بودم.
مغزم مرکز خندیدن رو با سنگ کوبیده بود و دستور لبخند درست اجرا نمی شد.
من قلب خاکستر شده ام رو به دستم گرفته بودم و برای احساسات شکسته شده ام حسرت می خوردم.
لعنتی من بد زمین خورده بودم. خدایا این شوخی قشنگی نبود با من!!!
واقعا کشش نداشتم،ببخشیدی کوتاهی گفتم و از اشپزخونه بیرون زدم.
موهای سرکشم رو پشت گوشم فرستادم اما یک صدای اشنا گفت:
‏What is your relationship with _ ?Jaguar
(تو با جگوار چه رابطه ای داری؟)
به سمتش چرخیدم و با گیجی گفتم: ?what
(چی؟)
پا روی پا انداخت و خیره در چشمام با لحن بدی گفت:
‏Who are you? What are you doing in _ ?the mansion
(تو کی هستی؟تو عمارت چی کار داری؟)
لحنش واقعا گستاخانه بود. اخمی کردم و گفتم: I’m just a guest
(فقط یه مهمونم).
سری تکون داد و موهای افشونش رو دور انگشتش پیچید و گفت:
‏.its good, so just be like a guest
(خوبه پس فقط مثل یه مهمون رفتار کن).
بهم برخورد. چقدر ادم بی ادبی بود. با لحن سردی گفتم:
‏I know who I am and what I should _ .do, I don’t need to be reminded
(من می دونم کی ام و چه کاری باید بکنم،نیازی به یاداوری نیست)
نگاه عصبیش رو رد کردم و وارد اتاقم شدم. داشتم خفه می شدم.
.
.
گره روسریم رو محکم کردم و نگاهی به چهره بی روحم کردم.
کمی رنگ پریده به نظر می اومدم اما سعی کرده بودم با کرم پودر برطرفش کنم.
کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم.
توجهی به سالن رنگارنگ نکردم و وارد سالن اصلی شدم اما صدای خنده داریوس باعث شد سمتش بچرخم.
روی لبه مبل نشسته بود و از خنده ریسه می رفت.
قدمی به جلوتر برداشتم تا متوجه ماجرا بشم که دیدم مسیح با چهره بی تفاوتی مقابلش روی مبل نشسته و نگاهش می کنه.
لبخندی از لبخند های داریوس روی لبم جاخوش کرد و همون طور که نزدیکش می شدم سلامی کردم.
جفتشون نگاهی به من کردن اما داریوس لبخند بزرگتری زد و سمتم حرکت کرد.
_خوبی؟ سری تکون دادم و گفتم: _خوبم،تو چطوری؟
دروغ حناق بود اما مجبور بودم.
نگاهش درون صورتم چرخی خورد و گفت:
_داری میری بیمارستان؟
_اره.
با محبت گفت:_صبحونه نمی خوری؟ ابرو در هم کشیدم: _نه میل ندارم. برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم: _شما اول صبح اینجا چی کار دارید؟ بی هوا لپم رو کشید و گفت: _شب یه دوره محافظتی داشتیم،تازه الان اومدیم…رییس گفت بیایم. نمی خواستم چیزی از هیولا بدونم بنابراین گفتم: _اها. تلفن مسیح که زنگ خورد،سری برای داریوس
تکون داد و از عمارت بیرون زد.
خواستم از کنار داریوس رد بشم که بازوم رو گرفت و گفت:
_مطمئنی خوبی؟ و یک قدم نزدیکم شد.
فاصلمون کم شد بنابراین اتوماتیک وار یک قدم به عقب برداشتم و با لبخند الکی گفتم:
_اره خوبم.
لب هاش با خنده جمع شد و دستاشو داخل جیب کتش کرد و یک قدم دیگه به سمتم برداشت.
_پس چرا چشمات اینجوریه؟ گیج رفتارش،یک قدم به عقب برداشتم و گفتم: _چه جوری؟ یک قدم نزدیک تر شد: _بی روح. یک قدم به عقب برداشتم: _خسته ام. سر تکون داد و قدمی نزدیک تر شد. از رفتارش سردرگم بودم بنابراین همون طور که
قدمی به عقب بر می داشتم گفتم:
_چرا اینجوری می کنی؟ و یک قدم به جلو اومد: _چه جوری؟ داشت چه غلطی می کرد؟ یه قدم به عقب رفتم و با تعجب گفتم: _این کار دیگه.
لبخند زنان یه قدم نزدیک تر شد و من یک قدم به عقب برداشتم اما کمرم به ستونی که وسط سالن بود برخورد کرد.
یک قدم به جلو برداشت و دقیقا تو فاصله سه سانتی از من قرار گرفت.
شوکه شده با چشمای مبهوت نگاهش می کردم و دستام بی اختیار مشت شده بود.
یک دستش رو کنار سرم،روی ستون قرار داد و سمتم خم شد و من با چشمای درشت شده از تعجب و شاید کمی ترس نگاهش کردم و گفتم:
_می خوای چی کاری کنی؟
سکوت کرد…نفساش رو عمدا توی صورتم رها کرد و بدنم جمع شد.
_از این فاصله خیلی زشتی خاله سوسکه. گنگ و مات گفتم: _چی؟ با خنده گفت: _خیلی زشتی خاله سوسکه. تازه متوجه شوخیش شدم. دستمو بالا گرفتم و با خنده و حرص روی سینه
اش کوبیدم و گفتم: _مسخره…زشت عمته. قهقه بلندی زد و ازم فاصله گرفت.
با چشم غره نگاهش کردم اما وقتی صدای پاشنه کفش هایی رو که روی پارت ها کشیده می شد رو شنیدم،لبخندم محو شد.
خودشون بودن…
جگوار و کاترین!!! دوشادوش هم؛بی اندازه برازنده. قلبم فشرده شد اما حقیقت بود…بهم می اومدن.
کاترین با پوزخندی که روی لبش بود نگاهم می کرد اما جگوار درون چشماش هیچ حسی نبود…هیچ.
یک خلا کامل! _خنده هاتون تموم شد؟
جفتمون صاف ایستادیم و داریوس با حالت محترمانه ای گفت:_شرمنده،حواسمون نبود!
حتئ نگاهی هم به من نکرد و خیره در چشمای داریوس گفت:
_خوبه،بیا دنبالم.
و با استواری سمت در قدم برداشت و داریوس بعد از نگاه کردن به من سری به نشون تایید تکون داد و رفت.
وقتی جفتشون از عمارت بیرون رفتن،نگاهم به نگاه خیره کاترین گیر کرد….

0 ❤️

2024-04-28 01:19:29 +0330 +0330

.
.
صبح بخیری گفتم و خواستم حرکت کنم که گفت: .wait for a minute_ ی دقیقه وایسا
ایستادم و بهش چشم دوختم.
خرامان به سمتم قدم برداشت و لعنتی بوی لوسینش دیوانه کننده بود.
بدنش رو با ناز تکون می داد و وقتی مقابلم قرار گرفت،با خودم فکر کردم من در مقابل زیبایی این زن،حتی به حساب هم نمیام.
چشمای گربه ایش رو تنگ کرد و گفت: I want to tell you something now that _
‏.there will be no problem later
(میخوام الان چیزیو واست مشخص کنم که بعدا مشکلی پیش نیاد)
سردرگم بهش چشم دوختم…منظورش چی بود؟ .waiting_
سری تکون داد.
چشماش رو تنگ کرد و با حالت مغرورانه ای گفت:
‏I realized that Jaguar was going to _ protect you and keep you safe, and that might be a misunderstanding for .you, so I want to tell you everything
گوش هام از شنیدن حرفاش سوت می کشید و مغزم هشدار می داد که ممکنه حرفای خوبی نشنوم…
نگاهی به سر تا پای من کرد و با تحقیر گفت:
‏I wanted you to know that don’t _ dream for yourself, because Jaguar helps you, it’s not because you love Or he has a feeling for you … nothing like that happens at all. That man doesn’t feel for you at all and won’t because I .am his girlfriend
فهمیدم جگوار قصد داره ازت محافظت کنه و تو رو امن نگه دارد و این ممکن برات سوء تفاهم ایجاد کنه ، بخاطر همین می خواهم همه چیز رو برات تعریف کنم. می خواستم بدونی که برای خودت رویا بافی نکن، چون جگوار بهت کمک می کند ، بخاطر این نیست که عاشقته یا حسی بهت داره…همچین چیزی اصلا اتفاق نمی افته
اون مرد به هیچ وجه به تو حسی نداره و نخواهد داشت چون من دوست دخترش هستم.
معده ام بهم پیچید…یخ زدم. داشت چی می گفت؟ در مورد من چه فکری کرده بود؟
با وقاحت ادامه داد: .You can’t get close to him_
‏You don’t try to get her attention with your body or your beauty
‏You shouldn’t fall in love with that man. I know it’s fascinating, and it attracts everyone, but you don’t even .have to think about it
‏That person is not for you and will never belong to you، You get the idea out of your head. you got it?I told you this so that you would understand that
‏you are just a guest. And stay like a guest and don’t even try to go to that
بهش نزدیک نمیشی. سعی نمی کنی با بدنت یا زیباییت توجهشو جلب کنی
نباید عاشق اون مرد بشی می دونم بی اندازه جذابه و هر کسیو جذب خودش می کنه اما حق نداری حتئ بهش فکر کنی
اون ادم برای تو نیست و هیچ وقتم مال تو نمیشه فکرشو از سرت بیرون می کنی فهمیدی؟ اینا رو بهت گفتم تا بفهمی که تو فقط یه مهمونی و مثل یه مهمون بمون و حتی سعی نکن که
بخوای سمت اون مرد بری.
می خواستم بالا بیارم،می خواستم تموم حرفاشو بالا بیارم.
تموم حرفاش توی سرم پیچید و من داشت حالم از خودم بهم می خورد.
فکر کرده بود من یه روسپی هستم؟ قبل اینکه بتونه حرف بزنه گفتم:
‏What did you think of me? Am I a _ ?prostitute
در مورد من چه فکری کردی؟من یه روسپی ام؟
حرفام یک درصدم حقیقت نداشت اما برای اینکه جلوی توهینش رو بگیرم
با عصبانیت گفتم: Why should I be interested in a _
‏?monster Why do I have to use my body for a
‏?killer
‏I’m going to die, I’m not going to that .man
‏I don’t even think I want to be close to .him
‏I have no desire to fall in love with an .man ruthless
‏I know my worth and I never beg for .love
‏If I get a chance, I won’t stay here for a minute
چرا باید به یه هیولا علاقه مند بشم؟ چرا باید برای یه قاتل بخوام از بدنم استفاده کنم؟ من بمیرمم سمت اون مرد نمیرم.
حتی فکرم نمی کنم که بخوام نزدیکش بشم…هیچ تمایلی ندارم که عاشق یه ادم ظالم بشم…من ارزش خودمو می دونم و هیچ وقت عشقو گدایی نمی کنم. اگه یه فرصت پیدا کنم یه دقیقه ام اینجا نمی مونم
نگاه شیطانیش رو لحظه ای چرخوند و در اخر گفت:
‏?So you think he’s a monster_ غرورم له شده بود بنابراین گفتم:
‏.yes_ یادم نمیاد نامه فدایت شوم برات فرستاده باشم.
به معنی واقعی مردم…
چشم های کاترین با شرارت درخشید اما من واقعا نفس کشیدن فراموشم شد.
‏.Lasciaci soli, Catherine
کاترین با دلفریبی خندید و گفت:
‏.Sicuramente_ نگاه قهرمانانه ای به من کرد و بعد از چند دقیقه رفت.
من اونقدر می ترسیدم که حتئ جرئت نمی کردم برگردم.
صدای قدم هاشو شنیدم و چند لحظه بعد درست پشت سرم حسش کردم.
_برگرد منو نگاه کن. نمی تونستم…واقعا نمی تونستم.
هنوز از حالت دستوریش اروم نشده بودم که فریاد زد:
_برگرد گفتم. بخدا اغراق نبود وقتی تموم تنم لرزید.
پاهای لرزونم رو تکونی دادم و بالاخره با بدبختی برگشتم.
چشماش،زمستون بود…برفی برفی.
خورشید غروب کرده و یه شب تاریک و یخ زده بود.
فک محکم شده اش رو تکونی داد و گفت:
_گوشای کرتو باز کن حکمتو بشنو…یادم نمیاد برات نامه فدایت شوم فرستاده باشم یا التماس کرده باشم بمون اینجا…اگه اینجایی فقط برای اینه که چاره ای نداری…چون در به در دنبالتن و پیدات کنن تیکه پارت می کنن. اجباری نمی بینم بخوای اینجا بمونی،نیازی به حضورت نیست…تو داری اینجا از حضور یه هیولا اذیت میشی و این حتئ ذره ای واسم اهمیت نداره…راهتو کج کن و برو…فهمیدی؟
تک تک کلماتش به قلبم اصابت کرد. چشمام پر شد و با بغض گفتم: _حکمم چیه؟ نگاهی به چشمام کرد و گفت: _رفتن…برو.
(حکم دل است که مشکل است بین منو تو)
به اختیار نبود اما قطره اشک درشتی از گوشه پلکم پایین چکید و با لرزش گفتم:_برم؟
بدون ذره ای حس گفت: _اره برو…خودت فاصله می خوای.
(حکم دل است که فاصله است بین منو تو)
لبم رو محکم گزیدم…نیزه ها به سمت چشمام پرتاب می شد و من چشمام لبزیز بود.
_برو و همه چیو فراموش کن…راحت زندگی کن.
اشتباه می کنی ظالم…حتی اگه بمیرمم فراموشت نمی کنم.
“حتئ اگر از دوریت این دل بمیرد عاشق محال است که فراموشی بگیرد”
نیزه ها چشمام رو پر کردن و در اخر با غم گفتم: _حکممو قبول می کنم…میرم.
_خوبه.
اخ…بخدا قسم که صدای شکستن قلبم رو شنیدم.
قلبم چنان شیون سر داد که تموم تنم رو رعشه گرفت.
سر تکون دادم،با چشمای کوهستانیش گفت:
_من پای قولم هستم،گفتم امنیتتو حفظ می کنم…هیچ خطری تهدیدت نمی کنه.
و قطره اشک خائن دیگه…از روی گونه ام لغزید و به روسریم افتاد.
میدونی بی انصاف من کی در خطرم؟؟
من وقتی ندارمت،وقتی حست نکنم توی خطرم…تو امنیت منی
(من در خطرم بی عشق بی بال و پرم بی عشق)
نگاهش کردم،قلب زخمیم رو بین چنگالم گرفتم و گفتم:
_در خطر نیستم؟
_اصلا.
بدون تو،من بمیرمم دیگه چه فایده ای داره؟ بدون تو دنیا قراره چه شکلی باشه نامرد؟؟؟
(بی عشق جهان یعنی یک چرخش بی معنی)
فقط سر تکون دادم و لبخند زدم اما قطره های اشک از گوشه های پلکم می لغزیدن…تموم شدی ارامش.
لبخندم در تضاد با اشکم بود:
_بابت این مدت اذیتم معذرت می خوام…مزاحمتون شدم.
فقط نگاهش میخ چشمام بود… اشکم رو بلعیدم و گفتم:_قول میدم دیگه جلوی چشمتتون نباشم…هیچ وقت منو نمی بینید دیگه.
جوابش ضربه اخر بود: _خوبه.
خدایا این ادم چرا انقدر نامرد بود؟؟؟ نگاهش کردم،چشماشو نگاهشو موهاشو دستای بزرگشو. قلبم فغان کرد و من چشمام بی اراده می چکید. تبسمی کردم،کیفم رو محکم بین دستام گرفتم و
گفتم: _با اجازه تون.
(حالا ببین نام من از نامت جدا شد)
و به زانوهام التماس کردم که سقوط نکن…که جلوی چشم این ادم من رو خار نکنه.
وقتی درست از کنارش رد شدم،عطر گسشو برای اخرین بار نفس کشیدم…عطر اعتیاداورشو.
عطرش در رابطه مستقیم با اشک هام شد و من باریدم.
(بی رحم سهم من از تو گریه ها شد)
نفس عمیقی کشیدم و بعد بالاخره تونستم از کنارش رد بشم اما صداش…اخ از صداش که متوقفم کرد:
_دختر رضا. لعنت بهت…چرا یه دفعه اسممو صدا نمی کنی؟؟ من قراره چه جوری بدون تو سر کنم لعنتی؟؟ چه جوری قراره برم تو خونه ای که تو رو نداشته باشه؟ برگشتم و با چشمای اشکی نگاهش کردم:
_بله.
برنگشت…ظالم.
_هیچ وقت نمی خوام دیگه ببینمت.
و شنیدم که قلبم دیگه نزد…انقدر عذاب بودم؟؟؟؟
برگرد…برگرد و نگاهم کن.
اب دهانم رو به زور بلعیدم و با هق گفتم:
_هیچ وقت دیگه منو نمی بینید.
دیگه نمی تونستم طاقت بیارم،کیفم رو محکم گرفتم و با قلبی از هم دریده از عمارت بیرون زدم.
(من در خطرم بی عشق بی بال و پرم بی عشق بی عشق جهان یعنی یک گردش بی معنی)
_دوسش داری…
با گیجی سمتش چرخیدم و با بغض گفتم: _چی؟
و دوباره اشک هام از روی گونه ام چکید. نگاهم نکرد،راهنما زد و با جدیت گفت: _رییس رو میگم…تو دوسش داری. خراش عمیقی که توی قلبم ایجاد شده بود به سوزش افتاد… با تشویش گفتم: _چی داری میگی؟ نمی خواستم کسی متوجه حسم بشه…هیچکس. دلم نمی خواست کسی شکستم رو بفهمه. _نترس،قرار نیست به کسی بگم. شک کرده بودم اما امروز بهم ثابت شد.
بینی ام رو بالا کشیدم و به نیم رخش خیره شدم.
چشمام تار شده بود و چهره مسیح رو پشت یک پرده می دیدم.
_خیلی ظالمه.
_چون یه جگواره.
لبمو گزیدم و با اشک گفتم: _قلبمو شکست.
_کارش اینه.
کیفم رو بین دستام فشردم: _حتئ ذره ای احساس نداره.
_شک ندارم.
با بغض گفتم: _تو بی رحمی همتا نداره.
_نظیر نداره.
حرصی شدم و با اشک گفتم: _ازش متنفرم.
_نیستی! نگاه تندی به چهره درهمش کردم و گفتم: _چرا اینجوری میگی؟ نگاه از جاده گرفت و به چشمای ترم دوخت: _چون عاشقشی. انگار این واقعیت باعث شد سد اشکام شکسته بشه
و با سرعت جاری بشه.
نگاهی به چشمای خیسم کرد و دوباره نگاهشو به جاده دوخت و گفت:_اون ادم ظالمه،بی رحمه،قلبش سنگه و شاید هیچی واقعا هیچ حسی نداشته باشه ارامش…هر ادمی بنا به موقعیت ها محیط زندگیش شخصیتش تشکیل میشه. این ادم تو جایی بزرگ شده و شاهد چیزهایی بوده که هر کسی رو از پا میندازه…اون فقط دوازده سالش بوده وقتی برای نجات جونش مجبور شده ادم بکشه…اون ادمی که بهش میگی ظالم سخت ترین دوره های اموزشیو گذرونده…تو گرمای ذوب کننده تو سرمای استخون سوز روز ها گذرونده.
با چشم های گرد و دهانی نیمه باز بهش نگاه دوخته بودم.
دنده رو جابجا کرد و گفت:
_یه شبه تبدیل به جگوار نشده. بیست سال واسه اینی که الان هست زمان گذاشته…بیست سال یه عمره ارامش…یه گوسفند جلوت بکشن بدنت جمع میشه. چشماتو می بندی،اما این ادم جایی بوده که مغز ادما روی لباساش چکیده میشده…هفده روز تو جایی بوده که بیست و چهار ساعته رگبار اتش بوده…این ادم برای اینکه بتونه خودشو بسازه خودشو توی بدترین و سخت ترین ماموریت ها داوطلب می کرده…زیر نظر شش تا از بزرگترین فرمانده های سازمان های جاسوسی اموزش دیده…ارام اون شاهد خیلی چیز ها بوده. ادما از بدو تولد ظالم نیستن احساسات دارن رییسم داشته اما به مرور احساساتشون کشته میشه. وقتی دائم تو بدترین موقعیت ها باشی و بدترین چیز ها رو تجربه کنی دیگه هیچی واست اهمیت نداره. دوازده سال تمام سخت ترین تمرینات رزمی رو انجام داده…اون بدن یه تیکه چربی نداره…فقط عضله است،اون پر شده از خشم و خون…نگاه به این پسرای وحشی یا مثلا خشنی که توی داستانا خوندی یا اونایی که تنها کاری که توی زندگیشون کردن دمبل زدنو خوردن داروهای بدنسازی نکن…اونا فقط خوب بلدن عربده بزنن،جلوی دخترا دوتا لیچار بار کنن و صداشونو بندازن تو سرشون…بعد بهشون میگن خشنن،جذابن…اینا پشه هم نیستن…با داد زدن هیچکس قدرتمند نشده. هیچکس بزرگ نشده…اینا الکی ان ارامش،معلومه با یه محبت الکی خر میشن اما طرف حساب تو جگواره…کسی که یاد گرفته فقط با نگاهش تو رو تا اندازه مرگ بترسونه…
نگاهی به چشمای من کرد تا تاثیر حرفاشو ببینه و وقتی مات شدنم رو دید گفت:
_نمی تونم گذشتشو واست تعریف کنم اما بدون تو نمی تونی ازش توقع داشته باشی مثل بقیه باشه. اون با همین قدر ظالم بودنش تبدیل شده به شاه مافیا…شاه نشین حلقه است،داره رسما حکومت می کنه. شخصیت با ثباتی داره و اصلا عوض نمیشه…اگه یه فیلم اکشن ببینی اولاش با صحنه های دلخراشش اذیت میشی،جیغ می زنی یا حتئ چشماتو می بندی…اما وقتی کم کم شب و روزت بشه دیدن این تصویر،واست عادی میشه دیگه…کم کم نسبت بهش واکنشات کمتر و به جایی می رسی که دیگه حتی بی تفاوت میشی،پس درک کن اون ادم دیگه اونقدر دیده که بی تفاوت شده…ته ته بدی رو دیده و حالا نسبت
به همه چیز بی تفاوته.
در یک کلام ارامش،اون خودشو،روحشو،قلبشو کشته تا شده ظالم ترین ادم…شرایطی که اون بزرگ شده سنگم خمیر می کنه پس شک نکن قلب ادمو له می کنه.
سکوت کردم.
به تک تک حرفاش فکر کردم،اون این بی رحم شده بود چون بی رحمانه بازی خورده بود…بی رحمانه زندگی باهاش بازی کرده بود و همه ما طبق چیزی که می دیدیم بزرگ می شدیم…نپرسیدم مگه گذشتش چی بوده که خواسته این بشه اما فقط مطمئن بودم خیلی اذیت شده.
نگاهی به خیابون انداختم و گفتم: _کجا میریم؟ نفسی تازه کرد و گفت: _همون برجی که قبلا بودی. با جدیت گفتم:_نه،دیگه نمی خوام جایی باشم که برای اون ادمه…نمی خوام توی هیچ کدوم از املاکش باشم،منو ببر یه هت…
با کمی خشم وسط حرفم پرید و گفت:
_دیگه مزخرف نگو…خیله خب؛اونجا نرو اما این مزخرفات هتل و اینام نگو… میریم خونه من،خونه
من خونه منه و از املاک رییس نیست…
ادامه دارد…

1 ❤️

2024-04-29 02:41:16 +0330 +0330

(قسمت 28)
حامی(جگوار)
چشم هاش…
تلالو اشکاش ترکشی بود که درست به وسط مغز عفونیم زده شد.
قطره های اشکش گلوله شد و به قفسه سینه ام کوبیده شد.
لرزشش و جاری شدن اشکش مثل درد یک چاقو بود…برنده و کشنده بود.
من یه تضاد و یه معمای ناخوانا بودم…اشکای اون دختر پارادوکس بود.
اذیتم می کرد…نمی خواستم گریه کنه. نمی خواستم اشک بریزه…
با اشکاش خشمم شدت می گرفت…نباید گریه می کرد.
نباید اونقدر مظلومانه نگاهم می کرد.
گفته بود از من بدش میاد…گفته بود من رو یه هیولا می دونه پس چرا گریه می کرد؟
دستامو مشت کرده بودم تا افسار پاره نکنم و چونشو بین دستام نگیرم و فریاد نزنم سرش که حق نداری اشک بریزی…تو لعنتی حق نداری گریه کنی.
اون چشمای کوفتیت حق نداره انقدر لرزه انداز باشه.
بهمم ریخته بود…وقتی متوجه عشق بازیش با داریوس کنار ستون شدم دستام مشت شد.
وقتی پا به عمارت گذاشتم ناگهانی صداشو شنیدم که گفت هیچ تمایلی به من…من قاتل نداره، و اونجا ضربه ای به سلولای عصبیم خورد.
حکمش رو صادر کردم و محکومش کردم…به رفتن…به نبودن.
دیگه نمی خواستمش…
کاترین گفته بود فقط ازش پرسیده نظرش راجب من چیه و اون بهش برخورده بود…
باید کاری می کردم حضور محرکش رو برای همیشه از زندگی من دور کنه.
نمی خواستمش. اصلا نمی خواستم توی زندگیم باشه.
هیچ چیز،هیچ کس حق نداشت من رو بهم بریزه…ولی اون دختر صداش من رو اذیت می کرد و من بهم می ریختم از صداش و این خطرناک بود!!!
ارامش باید برای همیشه از زندگی من پاک می شد و پاکش کردم…
اما ارامشش درست به مغز استخوان زندگی من نفوذ کرده بود!!!
سیگارم رو گوشه لبم قرار دادم و به اسمون شب خیره شدم.
باغ در سکوتی ارام کننده به خواب رفته بود. لعنتی…لعنتی!!!
از دیروز که حضورش توی عمارت حس نمی شد،عصبی شده بودم.
تصویر اون چشمای لعنتیش پس ذهنم بود.
عمارت تو سکوتی تلخ فرو رفته بود…انگار حیات این عمارت صدای خنده های دریایی اون دختر بود که حالا فقط سکوت بود و سکوت.
از کارم ذره ای پشیمون نبودم…باید دورش می کردم.
فهمیده بودم محرکم شده و برای اروم کردن خودم باید ازش دور می شدم.
من غیر پیش بینی ترین ادمی بودم که می شد دید. هر لحظه امکان داشت اون دختر رو بکشم.
من از محرک ها بدم می اومد…از چیز هایی که فکرم رو درگیر کنه متنفر بودم.
از اون دختر متنفر بودم که با صدای خنده اش باعث اروم شدنم میشه.
از هر چیزی که مربوط به اون دختر بود بدم می اومد.
به حالت عادی زندگی خودم باید بر می گشتم.
سر چرخوندم و متوجه نگاه خیره کاترین از پشت پنجره شدم.
حتئ مایل به نزدیکی باهاش نبودم…فعلا هیچی نمی خواستم.
باید ریکاوری می شدم و اثر خنده ها و لمس اون دختر رو پاک می کردم و بعد دوباره به حالت سابقم بر می گشتم…فقط چند روزی زمان می خواستم.
سیگارم رو خاموش کردم و سمت عمارت راه افتادم…
.
.
(ارامش)
خفگی!!
هر روز معنی خفگی رو بهتر درک می کردم.
هر ثانیه بهتر می فهمیدم که خفگی چیه.
داشتم از بی هوایی می مردم.
زخمی از یک جنگ نابرابر بودم و بدن عفونیم شدیدا نیازمند انتی بیوتیکی قوی بود.
انتی بیوتیکی که این تن درد کشیده رو اروم کنه.
ارامشی رو برای من ارامش به ارمغان بیاره که بتونه به زندگیش برگرده.
بعد از سه روز درد کشیدن و غصه خوردن صبح امروز همه چیز عوض شد.
گزارشم رو داخل کاردکس نوشتم و بعد از لبخند کوتاهی برای پیرمردی که به تازگی بستری شده بود راهی استیشن شدم.
گردنم رو فشاری دادم و به مبینا گفتم: _دلی کو؟
تند تند در حال تایپ کردن چیزی بود. بدون نگاه کردن به من گفت:
_رفت بخش عفونی،الان میاد. اهانی گفتم و روی صندلی نشستم.
شدیدا خسته و خواب الود بودم.
چشمام تو این سه روز حسابی اذیت شده و خواب برام حروم شده بود.
گردنم رو ماساژ دادم. چشمام بی اختیار بسته می شد.
خواب وسوسه کنان نزدیکم می شد. باید هوشیار می شدم.
جلسه مهمی با چندتا از پزشکا داشتیم. چشمام رو فشار دادم و گفتم:
_مبینا من برم یه ابی به دست و صورتم بزنم،واقعا دارم بی هوش میشم.
نگاهم نکرد اما گفت: _برو برو…من هستم. سری تکون دادم و سمت سرویس حرکت کردم.
شیر اب رو باز کردم و مشتی اب سرد به صورتم پاچیدم.
قطره های اب اثر خواب رو در خودشون حل کردن و خواب رو از چشمام بیرون کشیدن.
لبخندی زدم و دوباره مشتی اب پر کرده و به صورتم پاچیدم.
حس سردی اب روی پوستم باعث طراوتم شد.
با شنیدن صدای در سر چرخونده و یکی از همکارا وارد شد.
روپوش پزشکی تنش بود اما تا به حال ندیده بودمش.
ماسک زده و با اخم مشغول شستن دستاش شد.
نگاهی بهش کردم و همون طور که دستام رو می شستم گفتم:
_خسته نباشید. فقط سری تکون داد…چه بی ادب.
دستام رو که شستم،از داخل جیب روپوشم دستمالی بیرون اورده و مشغول خشک کردن دستم شدم.
نگاهی به اون پزشک زن نااشنا کردم و فکر کردم برای کدوم بخشه؟؟؟
دستمال رو بین انگشت هام کشیدم و سعی کردم تری دستام رو بگیرم اما به محض اینکه خواستم برگردم فوجی از درد توی جمجمه ام پیچید و اونقدر گیج کننده بود که تموم مغزم رو خاموش کرد.
تعادلم رو از دست دادم و پلکام با خماری روی هم افتاد.
کرخت شده و سرانجام سقوط کردم…
.
.
حامی(جگوار)
گوی فلزی رو توی دستم چرخوندم و گفتم:
_جنسای سپنتا رو هر چه سریع تر تکمیل می کنید…نمی خوام با کمبود مواجه شه.
حسامی با احترام گفت:
_حتما.
سر تکون دادم و گفتم:
_سهام sni رو چک کن و هر وقت که بهت پیغام دادم بفروش.
داخل دفترچه اش یاد داشت کرد:
_چشم.
نگاهی به اسمون تیره شهر انداختم و ادامه دادم:
_شش تا از مدلایی که برات ایمیل کردم رو همین امروز باهاشون تسویه حساب می کنید.
بی اراده گفت: _چرا؟
لنگه ابرویی بالا انداختم. انگار متوجه شد چه غلط اضافه ای کرده که با هول گفت:
_معذرت می خوام. جوابشو ندادم و گفتم:
_حاشیه های مجازیشون با شما…می تونید هر چی دلتون خواست بگید اما خیلی گنده اش نکنید.
_چشم،ولی ممکنه خیلی ها پشتمون حرف بزنن. نگاهی به چشماش کردم و گفتم:
_پشت سرمم حرف زدن جرئت می خواد…جلوم که هیچ غلطی نمی تونن بکنن…واسم مهم نیست در موردم چی فکر می کنن،به جز اینکه من برترم که
اینم یه حقیقته.
ماتش برد و گفت:
_حق باشماست.
_خوبه.
نگاهی به اسمون خاکستری انداختم و گفتم:
_می تونی بری.
بدون فوت وقت از اتاق رفت. از روی صندلیم بلند شدم و سمت پنجره رفتم. نگاهی به برج مقابلم کردم و سری تکون دادم. صاحب این شکوه فقط یک نفر بود…من! باید به کارام می رسیدم و خودم رو با هر چیزی پر می کردم جز اون لعنتی…
اون لعنتی ای که فقط فکرش باعث می شد مغز خائنم صدای خنده اش رو پخش کنه.
دستامو مشت کردم و مزخرفی زیر لب گفتم.
خواستم سیگاری از جیب کتم بیرون بکشم که در اتاق با شدت باز و مسیح سراسیمه وارد شد.
هر کس دیگه ای بود امکان نداشت بذارم بدون لنگ زدن از اتاق بیرون بره.
اخمی کردم و گفتم:
_از سالم راه رفتن ناراحتی که دوست داری پات لنگ بزنه؟
اما با چشمایی مشوش به من نگاه کرد و گیج می زد.
بلافاصله فهمیدم چیزی شده. ثابت ایستادم و گفتم: _چی شده؟
دیدم که دستاش رو مشت کرد و با نگرانی زیادی گفت:_ارامش. و اسمش خنجری به سمت بدنم پرتاب کرد.
اسمش باعث شد تموم مغزم فعال بشه و یک موجی از خطر تموم بدنم رو احاطه کرد.
طبیعی نبود اما یک حس بدی درونم ایجاد شد و تحت تاثیر اون موج منفی با غرش گفتم:
_می خوای بمیری که منتظرم گذاشتی؟
از هپروت بیرون اومد اما با جمله ای که گفت انفجاری درون مغزم ایجاد کرد:
_ارامشو دزدیدن. و بومب…
تنها چیزی که توی سرم بلند شد،صدای خنده اش بود.
مغزم شروع به سوزش کرد و من…من گم شدم تو خاطره چشمای پرش.
جنونی دیوانه وار به سراغم اومد و فقط یک چیز رو فریاد می زد:
“بلایی سر اون پارادوکس من بیاد،یه شهر رو به اتیش می کشم”
پاشنه کفشم رو با خشم به پارکت ها می کوبیدم.
سکوت کرده و حتئ سعی می کردن نفس هم نکشن.
تنها صدای شکننده سکوت،صدای برخورد پاشنه های کفشم با سطح پارکت ها بود.
گوی فلزیمو توی دستم می چرخوندم و نگاهم رو به اسمون تیره مقابلم بخشیده بودم.
یک انبار باروت بودم…
یک عصیان بند بند وجودمو درون خودش کشیده و اونقدر بهم غالب شد که حتئ صدای نفس کشیدنشون باعث می شد سر از تن تک تکشون جدا کنم.
_رئی… حتی نذاشتم کلمه اش رو ادا کنه غریدم: _دهنتو ببند داریوس!
و بدون مکث خفه شد. سر بلند کرده و به تک تکشون نگاه انداختم. گوی فلزیمو با فشار توی دستم چرخوندم و گفتم:
_اگه صداتون بشنوم،از همین پنجره پرتتون می کنم پایین…خفه شید و حتئ یک کلام حرف نزنید.
وگوی رو با شدت روی میز رها کردم. از روی صندلیم بلند شدم و سمت پنجره رفتم و دستام رو به کمرم گرفتم.
خدایا…
می خواستم همشونو بکشم…این احمقا با کدوم منطق اون پارادوکسو تنهایی راهی کرده بودن؟؟؟
صدای خنده مستانه اش در گوشم پیچید و من قسم خوردم اگه بلایی سرش بیاد زنده نمی ذارم این نادونا رو.
اون خنده دلبرانه توی مغزم تکرار می شد…وای که اگه نباشه!!!
با طغیان سمت داریوس و مسیح برگشتم و غریدم:
_فقط سه روز،سه روز به شما سپردمش…فقط سه روز سایه من بالای سرش نبود و دزدیده شد…شما دو تا چه غلطی می کردید؟
لال شده و حتی حرف هم نمی زدن. با نعره گفتم:
_حواستون کدوم جهنمی بود که یادتون رفت بگید تیم امنیت چکش کنه؟حرف می زنید یا نه؟؟
مسیح با من و من گفت:
_ما اصلا نفهمیدیم کی از خونه زد بیرون رییس…بدون اینکه بگه صبح زود رفته بود.
اخ که اگه دستم بهت برسه دختره خیره سر بلایی سرت میارم که اون چشمای کوفتیت به چاله بیافته.
با دریدگی به داریوس نگاه کردم و گفتم:
_حتی نتونستی امنیتشو حفظ کنی. نتونستی مراقبش باشی بعد اجازه ازدواج می خوای؟؟تویی که حتئ نفهمیدی اون صبح بدون محافظ رفته؟
چشمای پشیمونش رو به من دوخت و با شرمندگی گفت:
_من فکر نمی کردم بدون محافظ بره.
حتی فکر اینکه الان کجاست و ممکنه چه بلایی سرش اومده باشه دیوانه ام می کرد…نگاهم بین بقیه محافطا چرخی خورد…همه سکوت کرده بودن.
باغضب نگاهش کردم و خشمگینانه گفتم:
_مگه این که دیگه خواب اون دخترو ببینی…داغشو به دلت می ذارم که حتی نتونستی از امانتی من محافظت کنی.
خواست حرفی بزنه که دستمو بلند کردم و گفتم:
_حتی صداتم در نیار…اون دختر امانت من بود،گفته بودم قسم خوردم به پدرش امنیتشو حفظ کنم…من،من جگوار قول دادم و بخاطر حماقت شما حالا قولم شکسته شد.
یه صدایی توی مغزم می گفت که دلیل این همه خشم فقط بد قولی نیست!
به جفتشون نگاه دوختم و گفتم:
_جلوی چشمم نباشید،هیچ دخالتی توی این قضیه نمی کنید…فقط دعا کنید سالم پیداش کنم وگرنه جفتتونو تنبیه می کنم.
با احترام چشمی گفتن اما مسیح با کمی ترس گفت: _رییس من حدس می زنم بدونم کار کی باشه. با استفهام نگاهش کردم. گلویی صاف کرد و گفت:
_همه افراد حلقه می دونن ارامش تو زیر مجموعه شماست،حتئ همایون و اونقدر احمق نیستن که بخوان با دزدیدن یکی از زیر مجموعه های شما خودشونو به درسر بندازن.
حرفاش منطقی بود…مگه اینکه کسی واقعا می خواست بمیره که سمت من می اومد.
نگاهی به داریوس کرد و گفت:
_این کار فقط از یه نفر برمیاد که نه شما رو بشناسه و نه اسمتونو شنیده باشه.
_خب؟
قبل اینکه مسیح بخواد حرف بزنه داریوس با تعجبی وافر گفت:
_فیاض؟ مسیح سری تکون داد و گفت: _یادته تهدید کرد؟ گنگ بینشون ایستاده و متوجه حرفاشون نمی شدم
بنابراین با غیض گفتم: _قراره که من منتظرتون بمونم؟
داریوس مات و مبهوت ایستاده بود اما مسیح من من کنان گفت:
_راستش رییس یه فیاض نامی هست که خب یکم با ما،یعنی با داریوس مشکل داره.
نگاه خیرمو که دید گفت:
_خب توی شرط بندی سر یکی از زمینا،داریوس بازیو باخت ولی بعدا متوجه شدیم که اون تقلب کرده. داریوسم گفت زمینو نمیده،اونم گفت شرط بستی و اینا داریوس قبول نکرد،از اونجا با ما چپ
افتاد…دو سه باری بهمون خبر دادن داره جنسای شرکتشو با برند سپنتا یکی می زنه که رفتیم یکم جنجال کردیمو درست شد…یکی دو بارم یه مناقصه مشترک باهم بودیم و خب ما بردیم…پیشنهاد همکاری داد ما قبول نکردیم و خب داریوس مشتری هاشم ازش گرفت. ما دیگه نرفتیم سراغشون تا اینکه یکی دو روز پیش فهمیدیم انبار جنساش لو رفته…زنگ زد دری وری گفت و فکر می کنه کار داریوس بوده…شک ندارم دزدیدن ارامش کار خودشه،چون گفت زندگیتو سیاه می کنم و خب این که اصلا نه می دونه ما کی هستیم و نه حتی اسم شما رو شنیده…یه تاجر و قمار بازه کثیفه…فکر می کنه ما معاون سپنتاییم فقط.
بدبینانه به داریوس نگاه کردم و گفتم: _لو دادن انبارش کار تو بود؟
مسیح شوکه نگاهش کرد اما داریوس با ترس و سکوت نگاهم کرد.
تا اخرش رو خوندم…کثیف بازی کرده بود و قربانیش اون دخترک وحشی شد…فقط به این دلیل که زنش بود.
با تیزترین حالت ممکن نگاهش کردم و گفتم: _می خوام باهات حرف بزنما اما.
قبل اینکه حتی فرصت فکر کردن پیدا کنه،مشتم رو با شدت روی گونه چپش فرود اوردم و گفتم:
_اما بعضی حرفا رو باید مشت کرد زد تو دهن طرف.
وقتی محکم به عقب رفت،سرجاش ایستاد و سرش رو پایین انداخت.
گونه اش ملتهب شد اما با غرش گفتم:
_کارت به جایی رسیده از دستور من سرپیچی می کنی؟مگه من دستور نداده بودم کثیف بازی نمی کنید؟مگه نگفته بودم جرئت داشته باشید و تو روی
حریف باز کنید نه مثل شغال از پشت چنگ نزنید؟؟؟
با شرمندگی گفت: _معذرت می خوام.
مثل یک بچه شغال از پشت خنجر زده بود…گفته بودم اونقدر قدرتمند باش که مثل شغال نباش و رو در روی حریفت شمشیر بکش.
نیم نگاهی بهش کردم و گفتم: _نمی خوام ببینمت…فعلا جلوی چشم نباش.
فهمیدم می خواد چیزی بگه اما مسیح اشاره ای بهش کرد و با سری افکنده از اتاق بیرون زد.
نگاهی به مسیح کردم و گفتم:
_تو بمون…این فیاض رو هر قبرستونی که هست پیدا می کنید میارید انبار.
با تعجب گفت:
_ما نمیریم پیشش؟
لنگه ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_یه شاه،هیچ وقت به دیدن دشمنش نمیره…دشمنو میاره.

0 ❤️

2024-04-29 02:41:51 +0330 +0330

.
.
(ارامش)
کوبش شدید درد توی سرم باعث شد به سختی چشمامو باز کنم.
به محض پلک زدنم،نور لامپ مستقیم به چشمم خورد و باعث شد عصب حساس شدمو تحریک کنه و درد اذیت کننده ای توی سرم بپیچه.
اخی گفتم و سعی کردم با دستام چشمام رو مالش بدم اما وقتی نتونستم تکون بخورم،شوکه تکونی خوره و چشممو به ارومی باز کردم.
ابتدا همه چیز تار و به مراتب روشن تر شد.
وقتی که تصویر واضح شد حیرت زده به اطراف نگاه دوختم.
من کجا بودم؟؟؟
درد توی سرم باعث شد یادم بیاد وسط سرویس بهداشتی بهم حمله شد و بعد بی هوش شدم…
ترس با زهرخند نزدیکم شد و با قهقه ای شیطانی به وجودم نیشتر زد و تموم بدنم رو الوده کرد.
وحشت بهم غالب شد…من از این داستان ها خاطره خوبی نداشتم.
به یه صندلی اهنی با طناب قرمز رنگی بسته شده بودم…طناب محکمی دور سینه ام بسته شده بود و درد می کرد.
سایش طناب با پوست دستم باعث سوزش و خارش شده بود…دست و پام رو بسته بودن…کثافتا!
وسط یه انبار بزرگ و پر از چوب و ابزار بودم. دهانم باز بود بنابراین با صدای بلندی گفتم:
_کسی اینجا نیست؟
از پشت سرم صدای قدم هایی شنیده می شد و من روحم به لرز افتاده بود.
چند لحظه بعد مرد اخمو و کچلی مقابلم قرار گرفت و گفت:_چته؟ بی اختیار ترسیده بودم بنابراین با تته پته گفتم: _واس…واسه چی منو دزدیدید؟ پوزخندی زد و گفت: _هر عملی یه عکس العملی داره. با منگی گفتم: _چی؟ توجهی به قیافه متعجبم نکرد و گفت: _شوهر کلاشت فکر کرده قراره کارش بدون
جواب بمونه؟ چهره درهم فرو برده و باشگفتی گفتم:
_کدوم شوهر؟؟ با غضب نگاهم کرد و گفت: _دهنتو ببند…خودتو نزن به اون راه. با خیرگی نگاهش می کردم…منظورش کی بود؟ خواستم بگم اشتباه کردید اما با یاداوری داریوس با مبهوتی گفتم: _داریوسو میگی؟ نگاه ترسناکی بهم کرد و گفت: _همون حرومزاده. مات شدم…داریوس چی کار کرده بود مگه؟؟؟ خواستم حرفی بزنم که در انبار باز شد و صدای بلندی به گوش رسید: _کیومرث ماشین اومد. مرد اخمو مقابلم یا همون کیومرث با جدیت گفت: _خیله خب. و خم شد سمت من.
طبق غریزه سرم رو عقب بردم و دستای بسته شدمو مشت کردم.
_م…منو کجا می برید؟
خم شد و طنابی رو که دور سینه ام بسته شده بود رو به ارومی باز کرد.
قبل اینکه تکونی بخورم بازوم رو با فشار گرفت و بلندم کرد.
با وحشت گفتم: _منو کجا می برید؟ _راه بیافت. خودم رو عقب کشیدم و گفتم: _چی از جونم می خواید؟ کشیده شدم به جلو و با عصبانیت بهم گفت: _گفتم راه بیافت. تکونی خوردم و سعی کردم پاهام رو روی کف زمین بکشم و با بغض گفتم:
_اخه چی از جون من می خواید؟
دستم رو کشید و سعی کرد تکونم بده اما خودم رو به جهت مخالف می کشیدم و سمتش نمی اومدم.
تقلا کردم تا از دستش خلاص بشم اما وقتی گونه راستم سوخت و گرمی لزجی از لبم جاری شد،سرجام ایستادم.
ضرب دستش کوبنده و ظالمانه بود و باعث شد خشکم بزنه.
لبم پاره شده و خون ازش می چکید.
با چشمای پر بهش نگاه دوختم و اون حیوون با بی رحمی من رو کشید و چند لحظه بعد دهانم رو با چسب بست و سپس داخل کامیون پرت شدم!!!
.
.
حامی(جگوار)
با عاصی گری وارد انبار شدم.
پارسا و کیان و بقیه محافظین به محض دیدنم صاف ایستادن.
توجهی به هیچکس نکردم و با سرکشی نگاهی به مرد جوونی که رباینده اون دختر بود نگاه کردم.
با وحشت به من نگاه می کرد…
از کبودی های روی صورتش مشخص بود که بچه ها حسابی ازش پذیرایی کردن.
نگاهی به کیان کردم و گفتم: _کی اوردیدش؟ مثل همیشه با احترام گفت: _یکم طول کشید اما تازه یه ساعتی هست پذیرایی شده. سر تکون دادم.
این فیاض حتئ از رده پایین ترین اعضای زیر مجموعه حلقه پایین تر بود…رسما هیچکس نبود و برای من دزدینش کاری نداشت.
اون فقط یه قمار باز بود…اما من شاه مافیا بودم و این ادم حتئ نمی تونست به مافیا نزدیک بشه.
نگاهش کردم و گفتم: _کجاست؟ با صدای گریه مانندی گفت: _چی؟کی؟چی از جون من می خواید؟
فکر کردن به اون دختر،حتئ فکر اینکه بلایی سرش اومده باشه حس یاغی گریم رو به اوج می برد.
_همون دختری که امروز دزدیدش!! و خشکش زد.
با اشفتگی گفت: _از ادمای اون داریوس بی شرفی؟ غریدم: _من ادم هیچکس نیستم. انگار میدون براش باز شد چون با پوزخند گفت:
_مگه اینکه خواب اون دخترو ببینید…تاوان کارشو زنش پس داد.
بی اختیار فریاد زدم: _اون زنش نیست…
فکر نبودن اون دختر باعث شد تموم بدنم به جوش و خروش بیافته…وای به حالش اگه یه تار مو از سرش کم می شد.
دستمو داخل جیب شلوارم بردم و گفتم: _می دونی مشکل کجاست؟ قدمی نزدیک تر شدم و دقیقا مقابلش قرار گرفتم. من خوب بلد بودم با نگاهم یک نفر رو تا مغز استخون بترسونم.
_وقتی پاتو بذاری روی گردن ببر،دیگه نمی تونی بلندش کنی!
نگاهم توی صورتش چرخ خورد و ادامه دادم:
_چون برداشتن پا همانا و پاره شدن گردنت همانا و این یعنی قدرت!!
قدرتم فقط برای کساییه که بدستش میارن…یعنی من!
نفسی کشیدم و گفتم:
_پاتو جای بدی گذاشتی احمق،خواستی قدم بزرگ برداری اما نمی دونستی داری با جونت بازی می کنی.
وقتی حرفام تاثیرش رو گذاشت،توی صورتش غریدم:
_حالا بگو اون دختر کجاست یا همین جا اتیشت می زنم.
شوخی نمی کردم…اگه حرف نمی زد،با همون بنزینی که دست مهرداد بود اتیشش می زدم.
نگاهش روی من و دست های مهرداد چرخی خورد و با رعشه گفت:
_فر…فروختمش…بر…بردنش.
معده ام بهم پیچید و مغزم زنگ خورد.
با حرصی جنون وار گفتم:
_چه غلطی کردی؟
و فرصت ندادم نفس بکشه،دستم رو سمت سرشونه اش گرفتم،بلندش کردم و روی زمین پرتش کردم.
بالای سرش پریدم و با تموم قدرتم به صورتش مشت کوبیدم.
اخ که صدای خنده اون دختر توی مغزم می پیچید…
تموم شهرو زیر و رو می کردم برای دیدن اون چشمای وحشیش!!
با دستای خونی شده ام گلوشو گرفتم و با طاغی گفتم:_به کی؟
خس خس کرد اما وقتی محکم گلوشو فشردم با نفس های بریده شده گفت:
ف…فواد.
مشت خشمگینانه دیگه ای بهش زدم و از روی تنش بلند شدم.
حیف…فقط حیف که داریوس باهاش بد بازی کرده بود وگرنه زنده نمی ذاشتمش.
سمت خروجی حرکت کردم و نگاهی به غروب افتاب کردم و در دل گفتم:
“اگه چیزیت بشه،اگه دیگه خنده هاتو نشنوم،یک نفر رو زنده نمی ذارم”
باید پیداش می کردم…همین امشب هم پیداش می کردم…
سیگار رو گوشه لبم گذاشتم و روی سنگ فرش های باغ راه رفتم.
به حد مرگ عصبی بودم.
حتئ لحظه ای اون صدای خنده کوفتیش از مغزم بیرون نمی رفت…اون چشمای وحشیش از یادم نمی رفت.
حس نوازشاش روی خالکوبیم به خوبی یادم بود. من چه مرگم شده؟؟؟ چرا انقدر بهم ریختم؟ من فقط…فقط اروم نبودم. قلبم درد نمی کرد…مغزم درد می کرد. ارامشم درد می کرد. مگه من همونی نبودم که پرتش کردم بیرون؟ این وضعیت یعنی چی؟
‏.Mio caro
صدای عشوه گره کاترین باعث شد با نگاه به خون نشسته ای نگاهش کنم. قبل اینکه حتئ بخواد نزدیکم بشه،با خشونت گفتم:
‏Non avvicinarti troppo se ti piace la _ tua vita
(اگه زندگیتو دوست داری،نزدیک نشو)
مثل برق گرفته ها خشک شد.
توجهی بهش نکردم.
سیگار رو روی زمین پرت کردم و از باغ بیرون زدم.
الان هیچ چیز مهم تر از پیدا کردن اون لعنتی نبود.
گوشیم درون جیبم لرزید. پیام پارسا بود:
“ردشونو زدیم رییس…می خوان از مرز خارجش کنن”
زمزمه ای زیرلب گفتم…مگه اینکه من بمیرم
اجازه بدم اونو از من بگیرن…
ادامه دارد…

0 ❤️

2024-04-29 02:42:41 +0330 +0330

(قسمت 29)
(ارامش)
پاهامو داخل شکمم جمع کرده و به رقص شعله ها نگاه می کردم.
قطره اشک سمجی رو که روی گونه ام غلطید رو با سر انگشت های ازادم پاک کردم.
شب حکومتش رو شروع کرده و اغاز سیاهی بود.
درست مثل زندگی من.
سیاه سیاه!!!
چشمام پر شده و با لرزش می چکید.
تنها حسی که بی اندازه اذیتم می کرد فقط یک چیز بود…اون ظالم الان از نبودنم خوشحاله؟
الان عین خیالشم نیست و داره تو اغوش معشوقه زیباش به سر می بره؟
قلبم مثل یک بمب ساعتی هر لحظه منتظر تموم شدن بود.
این چه سرنوشتی بود؟؟؟
من به داریوس پناه اورده و حالا اسیر گناه داریوس شده بودم؟
چند قلچماقی که روبه روی من نشسته بودن با خنده چیزی رو تعریف می کردن اما من فقط از ترس و اضطراب در خودم پیچیده بودم.
این دومین شبی بود که اسیر بودم.
صبح ها حرکت می کردن و شب ها تو مخروبه ها می موندن…
لعنتی ها بهم دارو می زدن و بالاخره امروز صبح به این جهنم اومده بودیم.
فهمیده بودم که قراره یک نفر بیاد و من رو با خودش ببره.
یعنی الان در چه حالیه؟ کاترین رو چه جوری نوازش می کنه؟
و چشمایی که فقط می بارید.
درگیر دنیای وارونه خودم بودم که سایه یکیشون مقابلم قرار گرفت و با خشم گفت:
_پاشو باید بریم.
و وقتی تکونی نخوردم با حرص بازوم رو گرفت و فشرد.
به زور از زمین کنده شده و حرکت کردم.
نزدیک تر که شدم،یکی دیگه از قلچماق ها بازوم رو گرفت و جفتشون به جلو هدایتم می کردن.
نمی دونم کدوم جهنمی بودیم فقط هوا خیلی خنک بود.
یه مخروبه ای پر از ماشین های فرسوده بود یه انرژی منفی بینش در جریان بود.
جفت قلچماق ها دقیقا کنارم بودن و بازوم رو فشار می دادن…دست و پام رو بسته بودن و نمی تونستم درست راه برم.
در ماشین رو باز کردن خواستم سوار بشم که کسی که سمت چپم ایستاده بود ناگهانی به زمین سقوط کرد.
وحشت زده سمتش چرخیدم و از دیدن چهره رنگ پریده اش تا عمق وجود لرزیدم.
مات و مبهوت ایستاده و به منظره وحشتناکی که ایجاد شده بود نگاه می کردم.
چی شده بود؟
وقتی صدای شلیک گلوله از پشت سرم به گوشم خورد،با واهمه برگشتم اما…
اما از دیدن چشمای کوهستانی مردی که قلبم رو فتح کرده بود،یخ زدم!
چشمامون برای لحظه ای باهم تلاقی کرد…خاکستر چشماش شراره می کشید و با دقت صورتم رو از نظر گذروند.
قلبم…
قلبم چنان به قفسه سینه ام کوبیده می شد که حس می کردم ممکنه از سینه ام بیرون بزنه.
بومب… صدای گلوله تموم اطراف رو احاطه کرد. بارون گلوله به هوا پرتاب می شد. یکی از اون شیاطین گردنم رو گرفت و من رو پشتش کشید. جهنم شد…
صدای گلوله با دلخراش ترین حالت ممکن بلند می شد.
تموم قلبم می لرزید…دستم می لرزید…پاهام می لرزید.
اینجا بود… اون ظالم اینجا بود.
دود غلیظی تموم فضای اطراف رو به خودش اختصاص داده بود.
با ریتم تندی نفس می کشیدم.
مردی که من رو پشتش گرفته بود،شلیک کرد اما وقتی گلوله به بازوش خورد،نعره زد و روی زمین افتاد.
جیغی کشیدم و سعی کردم با پاهای بسته و دست های بسته شده ام فرار کنم.
وقتی سر چرخوندم متوجه اون ناجی هیولایی شدم که با افسار گسیختگی با چند نفر درگیر شده بود.
به اختیار من نبود اما فقط و فقط می خواستم سمتش پرواز کنم.
با قدم هایی لرزون خواستم سمتش حرکت کنم.
تو فاصله چند متریم بود،با قدرت فوق العاده ای به حریفش ضربه می زد…خدای من،به قصد کشتن و دریدن مشت می زد…وحشتنتاک بود.
سعی کردم طناب رو باز کنم اما فایده نداشت بنابراین بیخیال شدم و سعی کردم با همین طناب ها خودم رو از وسط این اتش به قلب امنیت برسونم.
حالم یه حالی بود.
حس می کردم اگه بمیرمم دیگه چیزی نمی خوام…
این ظالم به دنبالم اومده بود و این خیلی برام ارزشمند بود.
ضربه اخر رو زد و وقتی حریفش با له شدگی روی زمین افتاد،چشم چرخوند و با عصیان نگاهش پیدام کرد.
یک چیزی درست از وسط قلبم به پایین افتاد.
چشماش…چشماش دقیقا روی صورتم چرخ می خورد و نگاهش بند بند وجودم رو می لرزوند.
دود و صدای گلوله اطرافمون رو محاصره کرده بود اما ما نگاهمون قفل هم دیگه بود.
قلبم گرم شد و با حسی غیر قابل وصف سمتش قدم برداشتم.
نگاهش میخ صورتم بود…قدمام به سختی برداشته می شد…نگاهش مثل یک خونخوار بود.
وقتی قدمی سمتم برداشت،قلبم از شدت تپش قفسه سینه ام رو می شکافت.
اما هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که از پشت کشیده و در لحظه بعد دردی کشنده در تموم سرم پیچید.
بلافاصله گرمای خون رو احساس کردم. حس می کردم جمجمه ام شکست.
چشمام با تاری روی هم افتاد و تنها چیزی که قبل بسته شدن دیدم تصویر دویدن اون هیولا به سمتم بود.
سرم سنگین شده و درد تموم تنم رو تسخیر کرده بود.
سرم شکسته بود…شک نداشتم. محکم به کاپوت ماشین خورده بودم.
دود و صدای شلیک سمفونی این وضع اسف بار بود.
چشمام رو به زور باز کردم و فقط متوجه صحنه وحشتناک ضربه های ماهرانه و وحشیانه اون هیولا بر پیکر یک نفر دیگه شدم.
چشمام دیگه همراهیم نکردن.
درد…درد داشتم و تا مغز استخون درد اثر کرده بود.
ضربه اثر کرده بود و می خواستم بمیرم.
چشمام با سوزش روی هم افتاد و من دست به سمت مرگ دراز کردم.
مرگ نزدیکم شد و با لبخند به سمتم دست دراز کرد.
خواستم دستاشو بگیرم اما ناگهانی عطر حیاط زیر بینیم پیچید و من مسخ شدم.
مرگ با حول و ولا خواست دستامو بگیره اما من مست یک عطر تلخ و گس شدم و نتونستم دست دوستیش رو بپذیرم.
مرگ رفت…
مرگ با خرناس ازم دور شد و تن سنگین شده من از روی زمین کنده شد.
دست های قدرتمندی،دست هایی از جنس درد دور کمر و زانوم حلقه شد و در یک حرکت در اغوش هیولا کشیده شدم…
امنیت!!!
حتی قدرت چشم باز کردن نداشتم…مدهوش عطر تنش و صدای کوبش قلبش بودم.
گومب…گومب. صدای قلبش،بهترین موسیقی دنیا بود.
نه صدای شلیک و نه حتئ بوی دود رو حس می کردم.
من در اغوش این هیولا غوطه ور شده بودم.
جسم دردمندم رو به خودش می فشرد و چند لحظه بعد صدای گیراش با حرص به گوشم رسید:
_حق نداری چشماتو ببندی لعنتی!!!
دستورش رو مغزم برعکس اجرا کرد و چشمام کاملا بسته شد.
صدای نفسای تندش،حس دستای مردونه اش روی تنم،گرمی تنش و صدای قلبش من رو به خلسه ای شیرین برده بود.
قدماش کند تر شد…ایستاد.
بخدا قسم که دست خودم نبود،نمی تونستم چشم باز کنم.
تکونی خورده و بعد حس کردم داخل ماشین قرار گرفتم.
هنوز گیج بودم اما وقتی سرم به سینه اش چسبید،فهمیدم داخل اغوشش کشیده شدم…دستاش مثل پیچک دور تنم پیچیده شد.
_حرکت کن…فقط برو.
دستورش اجرا شد و چند لحظه بعد صدای لاستیک ها جیغ کشان بلند شد.
بوی تنش دقیقا زیر بینیم بود و کوبش قلبش تسخیر کننده روحم بود.
صداش با غرش و حرصی اشکار همراه بود: _خوب میشی…باید خوب بشی.
دلم می خواست حرفی بزنه…دلم می خواست این ظالم حرف بزنه.
این ظالم کی بود… این ادم دقیقا هم سیاهی بود،هم روشنی.
‏You are the light, you are the night
(تو روشنایی هستی ، تو شب هستی)
خون درست از وسط فرق سرم روی پیشونیم چکید و از گوشه ابروم جاری شد.
‏You are the color of my blood
(تو به رنگ خون منی)
_تندتر برو…فقط برو برو.
درد داشتم…حالم خوب نبود.
دستاش روی پیشونیم نشست و رد خونم رو دنبال کرد.
اخ…تو لعنتی بدترین درد رو به من دادی.
تو لعنتی دردی…تو لعنتی زجری…تو زهری…لعنت بهت که تو درمونم هستی!!!
‏You are the cure, you are the pain
(تو درمانی،تو دردی)
حس دستش روی صورتم شفا بخش بود…لمسشو می خواستم…می خواستم حسش کنم.
_نمی ذارم بمیری…تو نباید چیزیت بشه.
تحت تاثیر خشم صداش،با درد جنگیدم و بالاخره چشمای تارمو باز کردم.
دیدمش،پس یک پرده… چشماش،به چشمام قفل شده بود.
سرانگشتامو تکونی دادم…دستای بی حسمو تکونی دادم و روی سینه اش گذاشتم.
‏You are the only thing I wanna touch
(تو تنها کسی هستی که میخوام نوازشش کنم)
یک ارتباطی بین چشم هامون ایجاد شده بود و قابل شکستن نبود.
نگاهش کردم و قطره اشکی از روی گونه ام چکید…
من رو چنان به تنش می فشرد که دردم رو مخفی می کرد.
تو منو زخمی می کنی لعنتی…تو منو اذیت می کنی…اما تو نجاتمم میدی…هیچ وقت فکر نمی کردم اینقدر گرفتار کسی بشم…
‏Never knew that it could mean so " much, so much
(هیچ وقت فک نمی کردم که این عشق اینقدر برام مهم باشه)
چشمام دوباره در حال بسته شدن بود…نمی تونستم طاقت بیارم.
پلکام در حال بسته شدن بود که با صدای بمی گفت:
_نبند چشماتو…سرتو بیار بالا بذار چشماتو ببینم.
بخدا قسم که چشمام اطاعت کردن و قطره اشک دیگه ای از چشمم پایین چکید.
نگاهم گیر چشمای خونخوارش شد…چشمای ترسناکش.
دستاش محکم دور کمرم قفل شد.
این ادم،ادمی که تن زخمی من رو در اغوشش داشت،ترسناک ترین و وحشی ترین مرد دنیا بود اما…ذره ای واسم اهمیت نداشت…این مرد امنیت من بود.
‏You are the fear, I don’t care"
تو ترسی (باید ازت بترسم)، ولی اهمیتی نمی دم
‏Cause I’ve never been so high
(چون هیچ وقت اینقدر روی اوج نبودم)
نگاهش کردم و با حالت دیوونه واری گفتم:
_جگوار…
دستاش محکم تر دور کمرم قفل شد…بند بند وجودمو به خودش فشار می داد. انگار می خواست پوست به پوست لمسم کنه.
تو اومدی دنبالم…بذار کمکت کنم سنگ دل،بذار بهت یاد بدم زندگیو…
‏Follow me to the dark
(دنبالم بیا توی تاریکی)
‏Let me take you past the satellites
(بذار تو رو ببرم فراتر از ماه و ستاره ها)
‏You can see the world you brought to
‏life, to life
(تو می تونی دنیایی رو ببینی که زندگی رو براش به ارمغان اوردی)
تو خوب میشی جگوار…من کمکت می کنم خوب بشی…
با لبخند دردناکی گفتم:_دارم می میرم جگوار…دیگه راحت شدی. کمرم رو محکم فشرد و با عصیان گفت: _تو جرئت مردن نداری…اجازه نمیدم بمیری.
دستام روی سینه اش سفت شد…قلب لعنتی ام بنای تپیدن رو از سر گرفت.
_چ…چرا اجازه نمیدی؟
نگاهش طغیانگر بود…عاصی بود،درنده بود:
_چون پارادوکس نباید بمیره.
پارادوکس؟؟؟
لعنتی…حرف بزن. نمی تونم بفهمتت. مثل روحی هم هستی،هم نیستی. من باید لمست کنم. باید تو رو بفهمم.
‏Fading in, fading out
(ظاهر میشی نا پدید میشی)
‏On the edge of paradise
(روی لبه خوشبختی)
‏Every inch of your skin is a Holy Grail I’ve got to find
(هر سانت از وجود تو مثل جام مقدسیه که باید پیداش کنم)
بدنم رو رعشه گرفت…لرزیدم. تموم بدنم می لرزید.
دستام روی سینه اش مشت شد و با بی حالی نگاهش کردم.
_می ترسی؟
نگاهش کردم،روی سینه اش خط فرضی کشیدم و با لبای خشک گفتم:
_اینجایی و هیچ دلیلی برای ترس نیست.
قلبم می سوخت…نگاهش جوری سوزان بود که من رو به جهنم می کشید.
‏Only you can set my heart on fire, on " fire
(تو تنها کسی هستی که میتونه قلبم رو به اتیش بکشه)
‏Yeah, I’ll let you set the pace
(اره، میذارم تو اول انتخاب کنی)
‏Cause I’m not thinking straight
(چون من نمیتونم درست فک کنم)
‏My head’s spinning around, I can’t see clear no more
(سرم داره گیج میره ، دیگه نمیتونم درست ببینم)
سرم گیج می رفت.
می خواستم لمسم کنه…می خواستم ارومم کنه…می خواستم دردمو بکشه بیرون.
چرا نوازشم نمی کرد؟؟؟؟
‏?What are you waiting for"
(منتطر چی هستی پس؟)
و دیگه چشمام بسته شد و سرم روی دستش افتاد.
صداشو می شنیدم اما دیگه نمی تونستم چشم باز کنم.
حالم بد بود…خیلی بد. وقتی پاسخش رو ندادم بی حرکت موند.
الهه درد توی وجودم در حال یکه تازی بود که ناگهانی خاکستر شد.
درد،درد رو زلزله ای فرا گرفت و درد از هم گسسته شد.
خشک شدم. هیچ چیز حس نمی کردم هیچ چیز نمی فهمیدم هیچ چیز نبود. فقط حرارت لب های اون هیولا روی پیشونیم تموم ساکنین بدنم رو به اغما برد چشمامو باز نکردم اما قلبم منفجر شد.
هر جور که میشه،هر جور که دوست داری لمسم کن…فقط لمسم کن.
تموم شد…
‏Love me like you do, love me like you
‏do
(هر جوری که میخوای دوستم داشته باش)
‏Touch me like you do, touch me like you do
(هر جوری که میخوای نوازشم کن)
.
.
حامی(جگوار)
شکنجه!!!
این نبرد تن به تن فقط یک شکنجه کشنده بود.
قطره های خونی که ازش می چکید،حس برخورد خونش روی دستام مثل ترکیدن یک بمب ساعتی بود.
وحشتناک بود.
چهره زخمیش،زخم روی لبش،سر شکسته شده اش و…و بدتر از همه اون چشمای بسته اش من رو دیوونه می کرد.
اون چشما حق بسته شدن نداشتن. باید تا ابد باز باشن و پارادوکس من باقی بمونن.
دردی کشنده تموم تنش رو احاطه کرده و حتی قدرت نگاه کردن رو ازش سلب کرده بود.
توی این دنیا،هیچکس حق نداشت اذیتش کنه…
الا من.
فقط من. فقط و فقط من.
کسی حق نداشت بهش نزدیک بشه.
اونی که از دیدن درد توی صورتش و بسته شدن چشماش عصبی شد من نبودم…
من نبودم… مطمئنم من نبودم.
وقتی بدنش لرزید و وقتی رنگ رخسارش سفید شد،فهمیدم خیلی حالش خوب نیست.
توی دستم می لرزید و حتئ چشمای کوفتیش رو باز نمی کرد.
این دختر زهر بود…سم بود. سم زندگی من بود.
دستام دور کمرش قفل شده و برای اولین بار در زندگیم نمی دونستم باید چی کار کنم…چی کار کنم تا اروم بگیره.
این دختر سم بود و من هم سم بودم. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود:
"گاهی ترکیب دو سم شاید کشنده باشه اما ممکنه درمان کننده هم باشه….
ما زهر بودیم…ما سم بودیم.
تردید رو کنار گذاشتم و لبای گرمم رو به پیشونی سردش فشردم.
بوسه ای در کار نبود. فقط می خواستم حرارت تنم رو بهش منتقل کنم!!
در عرض چند ثانیه…لرزش بدنش خاتمه یافت اما…
اما زهر من وارد بدنش شد.
زهر کشنده من…اما زهر این دختر از جنس عجیب غریبی بود.
زهر من لرزش بدنش رو کم کرد اما ممکن بود با یک اشتباه تموم بدنش رو تکه تکه کنه.
ولی زهر این دختر…دقیقا به مغز استخون من اثر کرد…به مغزم رفت.
و خطرناک ترین کار ممکن رو کرد.
زهرش رو نقطه ارامش مغزم اثر کرد و…
و ارامش بدنم رو نابود کرد.
مخدر وحشتناکی بود این دختر.
سم بدنش،بلافاصله روی سلولای ارامشم اثر کرد و خودش رو جایگزین ارامش فعلی بدنم کرد.
جایگزین شد…تحلیل شد…و جاری شد. تو تمام تنم جاری شد.
من نبوسیدمش اما مخدر وجودی این دختر تموم سلول هام رو بوسید…
و وای از ارامش این ارامش!!!
ماشین که از حرکت ایستاد،هوا در تاریک ترین و عمیق ترین بخش قرار داشت.
پارسا با احتیاط در رو باز کرد و من ارامش به بغل از ماشین پیاده شدم.
تن دردمندش رو به خودم فشردم و سمت عمارت حرکت کردم.
تنها دلیلی که فعلا ارومم می کرد،حس نفساش بود. تنش به سبکی یک پر و ناله هاش دلخراش بود.
وقتی قدم به عمارت گذاشتم نگاه براق یک نفر رو حس کردم اما کوچک ترین اهمیتی بهش ندادم.
اگه جرئت داشت می تونست از پشت ستون بیاد بیرون!!!
رفعتی به محض دیدنم از جا برخواست و با احترام سلامی داد.
جوابی ندادم و سمت سالن دوم رفتم و بالاخره وقتی به اتاقش رسیدم،روی تخت قرارش دادم…
رفعتی نزدیکش شد اما من فقط با غرش گفتم: _سالم تحویلم میدی. و سمت باغ حرکت کردم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم تنش رو از بدنم
دور کنم.
هنوز از حالت تدافعی خودم دور نشده بودم که حضور یک نفر رو حس کردم و بدون اینکه برگردم گفتم:
_چی می خوای؟
_رییس اقا داریوس پشت خطن و اصرار دارن باهاتون صحبت کنن.
لنگه ابرویی بالا انداختم،برنگشتم اما دست دراز کردم تا موبایل رو ازش بگیرم.
وقتی موبایل درون دستم قرار گرفت،کیان به ارومی دور شد و من با صدای بی تفاوتی گفتم:
_بگو. _رییس میشه یه خبر از خودتون بدید؟
صداش از نگرانی لبریز بود. نگاهی به کفشام انداختم و گفتم: _نه! _خواهش می کنم. دلیلی نداشت براش توضیح بدم اما حوصله صحبت
کردن هم نداشتم: _جاش امنه.
و فقط خدا می دونست اگه الان اینجا نبود،چه قیامتی به پا می کردم.
صدای نفساش رو که به شدت رها کرد شنیدم اما بلافاصله گفت:
_من الان راه می ا…
_جرئت داری از هفت کیلومتری عمارت رد شو داریوس!
جا خوردنش رو متوجه شدم بنابراین محکم تر گفتم:
_حتئ سایتو این اطراف نبینم تا یه مدت.
و قطع کردم.
فعلا تنها چیزی که بهش احتیاج داشتم،نگاه کردن
دوباره اون چشما بود!!
ادامه دارد….

0 ❤️

2024-04-29 02:45:42 +0330 +0330

(قسمت 30)
(ارامش)
سوختن… من داشتم می سوختم. حرارت داشتم. مرکز گر گرفتگی،زخم سرم نبود…پیشونیم بود. پیشونیم می سوخت…مثل یک جهنم می سوخت.
انگار زغال گداخته شده روی پیشونیم قرار داده بودی و من رو…من ارامش رو نشانه دار کرده بودی.
می سوختم و صداهای نامفهمومی می شنیدم.
حس هام درست کار نمی کردن.
عصب های درد بر اثر حرارت از کار افتاده بودن و به جای اون درد کشنده سرم فقط سوختن حس می شد.
درد خودش رو در حرارت تنم پنهان کرده بود…انگار یک سم قوی بدنم رو از کار انداخته بود.
حس های من رو به یغما برده بود…من واقعا حالم خوب نبود.
دربین رویا و بیداری بودم اما بدنم ناتوان تر از این بود که بخواد مقاومت کنه بنابراین؛رویا من رو در اغوش کشید و من به خواب رفتم.
رویایی که قصه می گفت برای به خواب رفتنم.
قصه ای از هرم لب های یک هیولا به پیشونی زخمی یک دختر…
قصه ای از نشانه گذاری شدن اون دختر توسط هیولا!!!
_دردت گرفت؟
سعی کردم خطوط اخمم رو باز کنم. نگاهی به چهره ترسیده هدئ کردم و به ارومی گفتم:
_چیزی نیست هدی جان…نترس. باندو باز کن. باشه ای گفت و به ارومی بانداژ رو باز کرد.
حتی بعد پنج روز هم یک درد ضعیفی توی سرم حس می شد.
بعد از کلی عکس برداری و مراحل پزشکی،مطمئن شدن جمجمه ام نشکسته و جراحت و خونریزی سرم بخاطر بریدگی ای که ناشی از برخورد پوست سرم با شیشه های پخش شده روی کاپوت ماشین بوده.
هنوز درد داشتم و طبق گفته دکتر باید فعلا استراحت می کردم.
راستش بدنمم خیلی ضعیف شده و اصلا توان بلند شدن نداشتم.
هدئ زخمم رو پانسمان کرد و گفت: _تموم شد.
خوشحال بودم زخمم خیلی زیاد نبود تا بخاطرش مجبور بشم کل سرم رو بتراشم.قسمت خیلی کوچکی بریده شده بود و به راحتی بخیه می خورد. با لبخند گفتم:_ممنونم عزیزم.
چشمای خوش حالتش با محبت من رو کاوید و گفت:
_کاری نکردم که. کمرم رو روی تخت بالا کشیدم و گفتم: _لطف کردی…راستی هدئ. جعبه کمک های اولیه رو داخل کمد سرویس قرار
داد و گفت: _جانم؟
دستی به بانداژ کشیدم و گفتم: _جونت بی بلا…من تا کی حبسم تو اتاقم؟ پاسخ نداد و با جابجا کردن جعبه درگیر شد. چند لحظه بعد که وارد اتاق شد با خنده گفت: _والا راستش هیچکس حق نداره نزدیک اتاقت
بشه…به جز من و مامان. با حرص لب گزیدم و گفتم: _چرا اون وقت؟ شالش رو روی سرش کشید و با همون لبخند گفت:
_خب چراشو هیچکس جرئت پرسیدن نداره…دستور اقاست که تا ده روز از اتاق بیرون نیای و کسی هم نزدیک اتاقت نشه.
عجب اقای زورگوی عوضی ای!!! هدی نگاهی به من کرد و با خنده بلندی گفت: _چشماتو خیلی بامزه می چرخونی ارامش. سری با حرص و خنده تکون دادم و گفتم:_مسخره کرده منو…چند روز پیش پرتم کرد بیرون،الان تو اتاق حبسم کرده…خدایی چی تو سرش می گذره؟
هدئ شونه ای بالا انداخت: _خب هیچکس حق سوال پرسیدن نداره. پنج روز بود که تو حبس خونگی بودم. حق نداشتم پام رو از اتاق بیرون بذارم.
جلوی در اتاق پارسا نگهبانی می داد…تهدید بدتر این بود که اگه پام رو از اتاق بذارم بیرون،پای پارسا قراره تا ابد لنگ بزنه.
مردک روانی زورگو معلوم نبود به چی فکر می کرد که من رو این جور تحت فشار گذاشته بود…ترس از اینکه ممکنه بلایی سر پارسا بیاره باعث شده بود حرف گوش کنم و اصلا از اتاق بیرون نرم.
وعده های غذاییم رو بانو زحمت می کشید و هر وعده بعد از خوردن غذام هدی به اتاق می اومد تا زخمم رو پانسمان کنه.
از بانو برام خبر فرستاده بود که هر وقت که مناسب ببینه ،من رو از حبس خونگی در میاره.
می خواستم جیغ بزنم و صدامو بندازم توی سرم و ناسزا بگم…اما خب من ادم این کارا نبودم.
هدئ گونه ام رو به نرمی بوسید و رفت…تلفنم رو ازم گرفته و حتئ نمی تونستم با دلارام ارتباط بگیرم.
بخاطر دارو های مسکنم نتونستم هوشیار بمونم و به خواب رفتم.
.
.
نگاهی به پارسا کردم و با غیض گفتم:
_ازاد شدم؟ لبخند کوتاهی زد و گفت: _اره…اما مشروط. چشم غره ای براش رفتم و پام رو از داخل اتاقم بیرون گذاشتم و گفتم: _بعد ده روز ازاد شدم اونم مشروط؟
پشت سرم قدم بر می داشت تا اگه سرم گیج رفت مراقبم باشه.
_اینا رو از رییس بپرس.
_حتما می پرسم.
نگاهی به سالن رنگارنگ کردم و با قدم های منظمی بیرون رفتم.
بانو و بقیه به محض دیدنم لبخندی زدن اما از محوطه اشپزخونه بیرون نیومدن.
از کارشون تعجب کردم خواستم من سمتشون برم که پارسا با هشدار گفت:
_نزدیکشون نشو…اول میری پیش رییس.
برگشتم و نگاه تندی بهش کردم و گفتم:
_یه دقیقه میرم ببینمشون چی میشه یه لحظه رییستون منتظر بمونه.
خیلی ریلکس شونه ای بالا انداخت و گفت:
_به ازای هر دقیقه،ساعتی همتونو مجازاتتون می کنه.
خدایااااا…خدایااا این ادم نوبر بود اصلا. با حرص سری برای پارسا تکون دادم. برگشتم و نگاهی به بانو و دختر انداختم و لبخندی زدم.
بندگان خدا از ترسشون حتئ از اشپزخونه بیرون هم نمی اومدن.
قدم به راه پله گذاشتم و با احتیاط بالا رفتم. حالم خوب شده بود.
درد شدیدی نداشتم اما نسبتا دردم کمتر شده بود. وقتی جلوی در اتاقش ایستادم نفسام به شماره افتاد.
پارسا تقه ای به در زد و وقتی صدای گیراش بلند شد،قلبم با ضرب عجیبی درون سینه می تپید.
پارسا در رو باز کرد و به ارومی گفت: _من نباید بیام تو…برو.
سری تکون دادم و با زمزمه ای زیر لب وارد اتاق شدم.
به محض دیدنش ریتم نفس هامو گم کردم. قلبم پس و پیش می تپید. لعنت به این قلب. نگاهش میخ صورتم،سیگاری گوشه لبش و ژستش
به اندازه جهنم جذاب بود. با چشمای سردش تموم تنم رو اسکن می کرد. فشاری به تارهای صوتیم دادم و گفتم: _سلام.
هیچ واکنشی جز خاموش کردن سیگارش در ظرف کریستالی نداشت.
زیر قدرت نگاهش در حال نفس بریدن بودم… _رفعتی گفت حالت بهتره. نگاهم بین لب ها و چشماش در تردد بود. لب های داغش لب های سوزناکش. واکنش غیر ارادی بدنم سوختن پیشونیم بود. نگاهش اتش بود به تن حرارت زده من. گلوم رو تکونی دادم و گفتم: _بله خوبم. سر تکون داد. نگاهی به سرتا پای من کرد و دستشو سمت شی
کوچک مشکی رنگی برد. کمی که دقت کردم متوجه شدم…چاقو!!!
چاقو خیلی چیز خطرناکی نبود اما وقتی هیولا با چاقویی که در دستش می چرخوند نزدیکم شد؛واقعا ترسناک شد.
یک قدم ناخوداگاه به عقب برداشتم و نگاه یخ زده اون هیولا فقط به چشمای من بود.
وقتی درست تو فاصله یک قدمیمم قرار گرفت،بوی عطر تلخش زیر بینیم پیچید و تن من کرخت شد.
بدنم مثل یک مخدر بهش واکنش نشون داد و برای حس کردنش یک جنگی خونین راه انداخته بود.
خم شد و من یادم رفت اصلا چه جوری نفس می کشن.
_خوب به چشمای من نگاه کن بچه. نیازی به گفتن نداشت،کاملا ماتش شده بودم.
وقتی برق چاقویی که نزدیکم گرفته بود به چشمم خورد،به معنی واقعی ترسیدم.
می خواست چی کار کنه؟؟؟
شوکه از حضور ناگهانیش بودم که از تماس تیغه فلزی چاقو روی کف دستم به خودم لرزیدم.
دقیقا نوک چاقو روی کف دستم بود. شوکه و ترسیده نگاهش کردم و گفتم: _دا…دارید چی کار می کنید؟ خواستم دستم رو عقب بکشم اما غرید: _عقب بکش تا کامل دستت رو ببرم. خدایا،این ادم چه جور جونوری بود؟؟؟
.
.
حامی(جگوار)
ریتم نفس های تندش،چشمای وحشت زده اش وادارم می کرد به ادامه دادن.
باید تنبیهش می کردم…باید اونقدر می ترسید تا در نبودم خیالم از بابتش راحت باشه.
نوک چاقو روی کف دستش بود و فقط کافی بود تا فشاری وارد کنم تا باعث زخمی شدنش بشه.
صدای نفساش در گوشم انعکاس می شد.
چاقو رو تکونی دادم و نوک چاقو رو از کف دستش تا روی مچش کشیدم و ریتم نفس هاش از حالت طبیعی خارج شده بود.
نگاهی به چشمای گشاد شده اش انداختم و گفتم:
_یک،اگه فقط یک بار دیگه،یک بار دیگه بدون محافظ بری بیرون،چنان بلایی سرت میارم که حتی تصورش رو هم نمی کنی.
من رو به مرز جنون رسونده بود.
حس اینکه ممکنه بلایی سرش اومده باشه دیوونه ام کرده بود.
چاقو رو از روی مچش تکون دادم و مسیر دستش رو بالا اومدم و درست روی سرشونه اش توقف کردم:
_دوم؛اگه یک بار دیگه زخمی بشی،بیچاره ات میکنم.
اگه بلایی سرش می اومد،واقعا نمی دونستم چی کار باید میکردم!!!
تصور زخمی بودنش تک تک اعصابم رو زخمی کرده بود.
با چشمای گشاد شده نگاهم کرد و با تته پته گفت: _مگ…مگه دست منه زخمی شدنم؟ با غرش گفتم: _جرئت داری زخمی شو ببین چه بلایی سرت
میارم.
هیچکس،هیچکس به جز من حق نداشت زخمیش کنه…فقط من!!!
من می خواستم نگهش دارم…اگه قرار بود اسیبی هم ببینه،فقط من بزنم.
هیچکس نباید نزدیکش می شد.
چاقو رو تکون دادم،از روی سرشونه اش پایین اومدم و درست روی قلبش نگهش داشتم.
قفسه سینه اش با استرس بالا و پایین می شد. نگاهش کردم و حکم اخر رو صادر کردم:
_سوم؛و اگه یک بار دیگه بگی داری می میری،واقعا می کشمت…اگه قرار باشه بمیری،فقط توسط من می میری.
دیگه نفس هم نمی کشید…تا مغز استخوان ترسیده بود.
صدای نفساش؛اذیت کننده بود. لعنت بهش که یه پارادوکس بود.
من از این دختر متنفر بودم که می تونست بهمم بریزه.
خیره نگاهش کردم و با غرش گفتم: _حالیته یا نه؟
بالاخره نفسی کشید و با چشمای معصوم و لرزونش گفت:_منو می کشید؟
از من هر چیزی بر می اومد…من شاید یه روز افسار پاره می کردم و نفسش رو قطع می کردم اما غلط می کرد به جز من کسی نزدیکش بشه.
این دختر فقط پارادوکس من بود…
نمی خواستم و اجازه نمی دادم کسی جز من اذیتش کنه.
لنگه ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_حرفامو خوب بخاطرت بسپر…من تا یه حدی باهات راه میام از حدش که بگذره؛از روت رد میشم دختر رضا!!!
بلوف نمی زدم…واقعا این کار رو می کردم. با گریز و واهمه نگاهم کرد و گفت:
_گفتید برم،حالا تو عمارت حبسم کردید،الان می تونم برم؟
بیخود کرده بود که بره. نگاهش کردم و میخم رو محکم به دیوار کوبیدم:
_اونی که بهت گفت برو من بودم اونی ام الان نمی ذاره بری منم…رفتی و دیدی که نشد.
خواست حرفی بزنه که گفتم:
_من حکمتو صادر کردم،جرئت داری اطاعت نکن!!
فقط خیره شد درون چشمام.
چاقو رو از روی قلبش برداشتم،سمتش گرفتم و گفتم:_بگیرش از این به بعد پیشت می مونه.
با تعجب گفت:_چی کارش کنم؟
با خیرگی نگاهش کردم و وقتی متوجه شد که داره چه گافی میده با حرص از دستم گرفت.
پشت کردم بهش و همون طور که سمت میزم می رفتم گفتم:
_گوش به فرمان پارسایی…با اون میری و با اونم میای. بدون اجازه اون حتی ابم نمی خوری،فهمیدی؟
_بله.
سری تکون دادم و روی صندلیم نشستم و گفتم:
_زود میری و قبل تاریک شدن هوا خونه ای…ثانیه به ثانیه رفت و امدت چک میشه…فکر نکن تو نبود من می تونی سرپیچی کنی.
با کمی غیض گفت: _با…چی گفتید؟
چهره در هم فرو برده و گفتم: _چی گفتی؟
چشمای جادوییشو به من دوخت و گفت: _مگه شما قراره جایی برید؟و چشمای ترسیدشو به من دوخت. _به تو مربوط نمیشه.
قدمی نزدیک شد و گفت:
_چرا اینجوری می کنید اخه…خب یه سوال پرسیدم.
سری تکون دادم و بی توجه به صدای اعصاب خوردکنش گفتم:
_حرفامو زدم…می تونی بری.
دهانشو باز کرد چیزی بگه اما فقط سری تکون داد و بعد هم رفت.
اخ که تو لعنتی جهنم زندگی من شدی…

0 ❤️

2024-04-29 02:46:15 +0330 +0330

.
.
(ارامش)
لیوان اب رو همراه با بغضم بلعیدم و با دستای لرزون روی میز قرار دادم.
_اذیت نکن خودتو.
برگشتم و به چهره کنکاش گر مسیح نگاه دوختمو با نفسای سنگین شده ای گفتم:
_چی؟
نزدیک شد و لیوان اب رو دوباره پر کرد و سمتم گرفت و گفت:
_به خودت فشار نیار…چیزیش نمیشه. من مراقبشم.
لبم رو گزیدم و سعی کردم قلب رسوام رو اروم کنم و با لحن بی خیالی بگم:
_نگرانش نیستم.
سری تکون داد و لیوان اب رو بین دستام گذاشت و گفت:_مشخصه،چشمای منه که داره می ترکه…
اما نترس،سالم بر می گردیم…یا…
نگاهم کرد و گفت: _سالم برش می گردونم.
مسیح درد من رو فهمیده بود… می دونست گرفتار شدم.
_اع اینجایی؟اقا داریوس دنبالت می گرده.
چشمای سوزانم رو از مسیح گرفتم و به هدی
دوختم.
لبخند خجولی زدم و اروم از اشپزخونه بیرون زدم.
داریوس تا چشمش به من افتاد از روی مبل بلند شد و نزدیکم شد.
نگاهش گشتی توی صورتم خورد و با محبتی بی پایان گفت:_خوبی؟حالت بهتره؟ارامش باور کن رییس اجازه نمی داد نزدیک عمارت بشم…الانم چون قراره بریم اجازه داده بیام.
و اسم رفتن باعث شد چشمام پر بشه و قلبم بلرزه.
داشت می رفت.
به مقصد نامشخص و نا معلومی سفر می کرد.
یه سفر کاری و ورزشی…
وقتی از پارسا پرسیدم،گفت شاید یک ماه و شایدم چند ماه…شایدم یک هفته…
هیچکس نمی دونه. فکر ندیدنش داشت دیوونه ام می کرد… من قرار بود چند ماه نبینمش…به همین سادگی؟نمی دونم چی جواب داریوسو دادم فقط سعی کردم جسم لرزونم رو روی مبل پرت کنم.
داریوس از نگرانی هاش می گفت و من قلبم مچاله می شد از فکر نبودنش!!!
در گیر و دار حرف های داریوس بودم که موج حضورش رو حس کردم و بلافاصله همگی ایستادیم.
کت خوش دوخت مشکی رنگی تنش قالب هیکلش بود.
نگاهش ثانیه ای گیر من شد و من فقط به این فکر کردم که چرا من به این هیولا دل باختم؟؟؟
اشاره ای به مسیح و داریوس کرد.
جفتشون بدون کلامی متوجه شدن. داریوس با محبت نگاهم کرد. قبل اینکه داریوس دستشو سمتم بگیره مسیح صدام کرد و گفت:
_ارامش یه دقیقه بیا.
داریوس متعجب موند اما اون هیولا با تلفنش مشغول بود.
نزدیکش شدم و گفتم: _بله؟
مسیح چشمای سیاهشو به من دوخت و گفت: _نگران نباش گفتم…زود و سالم بر می گرده…
لبم رو گزیدم و قطره اشکم پایین چکید. با صدای لرزونی گفتم: _زود بیاید.
با مهر سری تکون داد.
_بریم.
مسیح و داریوس زودتر از خودش بیرون زدن و من موندم و هیولا.
نگاهش گیر چشمام شد و من سنگ زدم دلمو… _حرفامو خوب یادت باشه.
زودتر بیا…من دارم اذیت میشم.
لب گزیدم و گفتم: _باشه.
نگاهش توی صورتم چرخی خورد. من،من داشتم خفه می شدم. چشماش،کوهستان چشماش دلیلی می شد برای
مجنون شدنم… برای لیلی شدنم!!
با جذبه ادمکشش نگاهم کرد و من چقدر سنگ زدم دلم رو که تورو خدا ابرو داری کن.
بدون گفتن هیچ حرفی،چشمام رو لحظاتی نگاه کرد و بعد…
بعد رفت. رفت و قلب من با هر قدمش ترک برداشت. لبای لرزونمو تکونی دادم و گفتم: _جگوار! ایستاد…ایستاد اما برنگشت.
_چی می خوای؟
نفس عمقی کشیدم و گفتم: _می دونم نیازی به گفتن نداره اما، اشکم چکید و ادامه دادم:
_مراقب خودتون باشید.
دیدم که دستاشو مشت کرد:
_کاش صدات هیچ جا نباشه دختر رضا!!!
و از عمارت بیرون زد…رفت و من با رفتنش روی مبل افتادم.
لعنتی چه جوری قرار بود چند ماه نبینمش؟؟؟
.
.
بوی نامانوس پلاستیک لیوان یک بار مصرف با بوی خوش چای دارچین باهم ترکیب شده و وقتی وارد مجاری تنفسیم شد،بدنم نتونست این بوی اذیت کننده رو پذیرا باشه بنابراین؛لیوان رو روی میز قرار دادم و گفتم:
_مسابقه داره…و خب یه سری کار های دیگه که هر کاری کردم مسیح نگفت.
با شنیدن اسم مسیح عسلی های خوش رنگشو توی کاسه چرخوند و گفت:
_نگفت کی میان؟
نگاهم رو از چشماش به گل های صورتی لیوان یک بار مصرف بد بو دادم و گفتم:
_نه…گفت هیچ چیز معلوم نیست…هیچی!
اهی که از عمق وجودم بیرون زد،غیر ارادی بود…من واقعا خسته بودم.
دلارام کمی نزدیک تر شد و لیوان چاییش رو که از نظر من بوی ناخوشایندی داشت رو به لباش نزدیک تر کرد و همون طور که جرئه ای می نوشید گفت:
_خب می خوای چی کار کنی؟
نگاهم همچنان به گل های صورتی لیوان خودم بود…به نظرم گل هاش کمی کج بودن.
_هیچی.
لیوان چاییش رو کنار لیوان من قرار داد و گفت:
_یعنی چی هیچی؟
گل های لیوان دلارام بنفش بودن. نگاه دقیقی بهشون کردم و متوجه شدم گل های نقاشی شده
روی لیوانش اصلا کج نیست…چرا پس برای من کج بود؟
دست راستم رو زیر چونه ام زدم و همون طور که فکر می کردم چرا گل های من کج و کوله ان گفتم:
_یعنی هیچی!
نکنه مشکل از منه؟ من همه چیزم عجیب غریبه؟
در گیر و دار افکار خودم بودم که ضربه ای به پشت دستم خورد و باعث شد کلاف سردرگم افکارم از دستم رها بشه و این کلاف بافته شده باز بشه…
چشمام رو از نقش نگار گل ها به سمت عسلی های براق و خشمگین دلارام دوختم.
لبی تر کردم و گفتم: _سندروم دست بی قرار داری؟
قری به گردنش داد و گفت:
_خیر،شما سندروم دل وامونده گرفتی…اخه ادم قحطی بود؟هیچکسو ادم حساب نکردی نکردی،حالا دست گذاشتی رو یه قاتل؟
بلافاصله بدنم در هم جوشید و با غضب گفتم: _درست حرف بزن.
جدیتم مشخص بود و دلارام خیلی زود متوجه موضعم شد بنابراین با کمی تاثر گفت:
_منظورم اون نبود…ببخشید. خیره نگاهش کردم و گفتم:_توهین کردن به اون،یه جورایی توهین به حس منه…من بچه نیستم،احمقم نیستم،بهتر از تو می دونم دل به کی دادم،اما…
نگاهی به چای سرد شده انداختم و ادامه دادم:
_ولی از اینکه سر خودم کلاه بذارم بدم میاد…دوست داری چی کار کنم؟هی پنهونش کنم؟مثل این فیلما بگم نه دوسش ندارم و عین خیالمم نیست؟لجبازی مسخره داشته باشم؟نه عزیز من…مگه زندگی بازیه؟همه ادما خیلی زود می فهمن که دست و دلشون برای یه نفر رفته،خیلی سریع می فهمن که دل باختن اما فقط ترسو ها مخفی می کنن…چرا؟چون جرئت عاشق شدن رو ندارن…من می دونم دل باخته شدم دلارام،دل باخته کسی که ادعای مغرور بودن و یا خشن بودن نداره…خود غرور و خشونته…من به بی رحم ترین ادم این دنیا دل باختم و بفهم که این انتخاب من نبود،انتخاب دل زبون نفهمم بود و من بلد نیستم با این دل زبون نفهم که دلش برای هیولا رفته کنار بیام…پس لطفا نکوبش توی سرم.
مبهوت نگاهم کرد و گفت:
_ارامش!!!
خونسرد نگاهش کردم و گفتم:
_دروغ میگم؟من نزدیک شش ماه نفس به نفس این ادم بودم…ده بار تو بغلش بودم،تحت حمایتش
بودم،تو ندیدیش اما من که اون چشمای کوهستانیشو دیدم…جذابیتش نفستو بند میاره. فکر کن یه سوپر مدل هر روز بیاد جلوت راه بره،مگه از سنگی؟؟؟حداقل توی دلت تحسینش که می کنی…اون خیلی لعنتیه دلی،خیلییی…تحت تاثیرش قرار می گیرم. الان حرف زیباییش نیست،من گرفتار اغوشش شدم…در مورد من چه فکری کردی؟من احساسات ندارم؟مگه من از سنگم وقتی توی بغلش قرار بگیرم و یه جوری نشم؟کم کم همه اینا کار دستم داد…دلارام من رفته رفته بهش دل باختم…نه یه روزه و نه حتئ یه ماهه…الان چند ماهه،بفهم اینو که من عاشق شاه مافیا شدم ولی دست من نبود…بفهم اینو نبود…بخدا که نبود.
و بی توجه به نگاه سردرگمش از پشت میز بلند شدم و از تریا بیرون زدم.
بخدا که من حالم خیلی بد بود و حقم نبود کسی احساسم رو چماق کنه به سرم بکوبه.
.
.
_خوبی مادر؟
به چین و چروک صورتش که اثر هنرمندانه زمانه بود نگاه دوختم و با لبخند گفتم:
_خوبم بانو.
خوب بودم…لبخند می زدم،غذا می خوردم اما خب من اینجا نبودم…من در پی گمشده خودم می گشتم.
ظالمی که رفته بود و روح من رو هم برده بود.
نگاهش چرخی توی صورت خسته ام خورد و گفت:
_یه هفته است گرفته ای. خیلی توی خودتی. چیزی شده؟دلت برای اقا داریوس تنگ شده؟
با سرانگشت هام دایره ای روی میز کشیدم و گفتم:
_خوب میشم.
من دل تنگ بودم…اما نه برای داریوس،برای مرد ظالم این عمارت.
یاد داریوس می افتادم…خیلی زیاد. اما قلبم برای دوباره دیدن اون ظالم مچاله می شد.
دایره خیالیم رو رنگ امیزی کردم و در مرکزش مربع کشیدم.
می خواستم ذهن شلوغم رو سامان بدم.
تو ذهنم،درست در بطن مغزم مردی نشسته و تموم بدنم رو به اراده خودش در اورده بود.
_اع اینجایی؟
مربع نصفه ام رو رها کردم و به هدئ ای که با لبخند نگاهم می کرد چشم دوختم.
من بازیگر خیلی خوبی نبودم بنابراین لبخند الکی ای زدم و گفتم:_جانم؟
نزدیک شد و دستم رو گرفت و گفت:
_بیا بریم باغ،نیلی دستور داده هر جور شده ببرمت.
ماهیچه های صورتم رو با حالت دروغینی تکون دادم و گفتم:_بریم.
بانو لبخندی بهم زد و من دست در دست هدئ بیرون زدم.
با دیدن راه پله هایی که به اتاق اون لعنتی می رسید قلب افسار گسیختم ام ناله ای کرد و من دردم رو با لبخندم پنهان کردم.
هیولای بی رحم این تن رنجور،کجا بودی؟؟؟
ادامه دارد…

1 ❤️

2024-04-30 02:49:55 +0330 +0330

(قسمت 31)
حامی(جگوار)
از اب نمای بلاژیو چشم گرفتم و بی توجه به ذوق و شوق مردمی که انگار هیچ وقت این صحنه رقص اب براشون تکراری نمی شد،به لیموزین سیاهی که مقابل ساختمون هتل منتظرم بود نزدیک شدم.
نور ها به رقص در اومدن و تاریکی شب با رقص نور همراه با رقص اب و صدای موزیک شکسته شد.
اب با ریتم موسیقی اوج می گرفت و دختران و پسرانی که در اغوش هم می لولیدن،با شهوتی خالص بهم ابراز محبت می کردن.
حس رقص اب با شهوت بعضی از این احمق ها یکسان می شد.
به لاس وگاس،شهر گناه خوش اومدید.
اب نما به زیبایی و فخر همه رو مسحور خودش کرده و با دلبری خودش به اطراف همه رو محو خودش کرده بود.
حتی پیت،نگهبان مشهور بلاژیو.
چراغونی خیره کننده اش واقعا دلنشین بود و فضای بی نهایتی رو روشن کرده بود.
در اتومبیل توسط ادی باز شد و من بدون کوچک ترین توجهی به جمعیت شور گرفته سوار شدم.
به محض بسته شدن در نگاهی به مسیح کردم و گفتم:?Russell_
داریوس با احترام گفت:
بله. سری تکون داده و از پنجره به ماه خیره شدم.
دستام رو مشت کردم. بدنم کاملا ریلکس و بدون هیچ تنشی بود.
همیشه همین بود.
من توی هیچ کدوم از مسابقه هام چیزی به اسم استرس نداشتم و ندارم.
استرس معنا نداره وقتی برنده خودتی!!!
اما امشب عصب هام واقعا تحریک شده بود.
می خواستم اگه می شد اون مدیر عامل احمقی رو که فرار کرده بود پیدا کنم و هر چه زودتر نابودش کنم.
تموم تنم از خشم می لرزید…احمق چه فکری کرده بود که بعد از گندی که زده فرار کرده بود؟
چشمام رو بستم و سعی کردم ذهنم رو فقط اروم کنم اما تنها چیزی که پس پلکام نقش بست،تصویر چشمای وحشی و لبریز از اشک اون پارادوکس بود.
پارادوکس….
دختری که همه وجودش اذیت کننده من بود…
و لعنت به صداش.
من از همه چیز باید فاصله می گرفتم…و گرفتم.
غرق در کار بودم و اومدنم به وگاس،شهر گناه بی گناه نبود.
کارای زیادی باقی مونده و باید هر چه سریعتر
کار هام رو انجام می دادم و مسابقه یکی از اون
ها بود.
غرق در نقطه های کور ذهن خودم بودم که ماشین از حرکت ایستاد.
از ماشین که پیاده شدم،ادی چرخی باماشین زد و دور شد.
به ساختمون مخروبه ای که سمت چپم بود مسیح اشاره کرد و من سری تکون دادم.
در قرمز رنگ رو مسیح با ریتم مشخصی تکون داد.
چند دقیقه بعد مرد کریه چهره ای در رو باز کرد و بلافاصله با دیدن من به ثانیه نکشیده خودش رو جمع و جور کرد و با لهجه ای غلیظ گفت:
‏.Welcome sir

(خوش اومدید قربان.)
واکنشی نشون ندادم و با اشاره بهش فهموندم بهتره تن لشش رو کنار بکشه.
سریع از در کنار رفت و من و بچه ها وارد شدیم.
با دستش به سمت راست اشاره کرد.
بوی نا و کهنگی در فضا موج می زد.
به راه پله کثیفی که رسیدیم،سری با تاسف تکون دادم و با قدم هایی محکم از پله ها پایین رفتم.
حدودا ده پله که پایین رفتیم،در اهنی رنگی مقابلمون قرار گرفت.
مردک با اشاره مسیح در رو باز کرد و دوباره راه پله اهنی مقابلم قرار گرفت.
بوی حرارت و بخار به صورتت کوبیده می شد.
هیچکس دقیقا نمی دونست مسابقه ها کجا برگذار میشه…همیشه لحظه های اخر به بقیه گفته می شد و مخروبه ترین و غیر دسترس ترین جاهایی برای مسابقه انتخاب می شد که گارد امنیتی متوجه ماجرا نشه.
اینجا و این لحظه فقط یک چیز موج می زد…مرگ!!!
چند پله بیشتر پایین نرفته بودم که صدای همهمه و شلوغی زیادی به گوشم خورد.
خودش بود…رسیدیم.
با هر قدمی که از پله ها پایین می اومدم،صدای همهمه نزدیک تر می شد.
امشب شب جالبی بود.
وقتی بالاخره از اخرین پله هم رد شدم،دو در به فاصله طولانی ای در مقابل هم قرار گرفته بود.
مردک با لهجه غلیظش گفت:
‏.Left side_
مسیح و داریوس نگاه مرددی به من انداختن اما سری تکون داده و خودم به سمت راست حرکت کردم.
ورودی تماشاچی ها در پشتی،ورودی همراه ها سمت چپ و مبارزان سمت راست بود.
طبق قرار سه تقه به در زدم و بعد از چند لحظه در باز شد و چهره دکلان با اون موهای زردش مقابلم قرار گرفت.
تا چشمش به چشمام افتاد،لبخندی زد و گفت: Ruthless predator_
در دنیای مافیا جگوار و در دنیای مسابقات،درنده ظالم بودم.
کسی از هویتم خبر نداشت اما خب ضرب شصتم هویتم بود.
سری براش تکون دادم که گفت:
‏The fight begins in five minutes.
‏.Everyone is here just for you
(مبارزه پنج دقیقه دیگه شروع میشه. همه فقط
بخاطر تو اینجان)
اهمیتی برام نداشت.
‏.ok_
لبخندی زد و از اتاقک بیرون رفت.
تکونی به گردنم دادم و خودم رو برای یه فایت جدید اماده کردم.
مبارزی که امروز باهاش بازی داشتم،رایان هیث بود.
مبارزی که بخاطر خشونت و درگیری زیاد از ufc اخراج شده بود.
یک سادیسمی به تمام معنا بود. ذهنم شلوغ و مغزم درد می کرد.
چندین روز متوالی فقط کار و کار بود و حتی فرصت نکرده بودم کمی به خودم زمان بدم.
یا حتی از بهترین کازینو های وگاس استفاده کنم. ذهنم درهم و برهم بود.
مثل جاده ای شلوغ و پر سر و صدا…ترافیک بود و هر افکارم بوق گوش خراشی تولید می کرد.
نمی تونستم با این وضعیت مبارزه کنم،من باید کاملا مغزم رو از هر چیزی پاک می کردم…باید اروم می شدم تا بتونم استراتژی خودم رو حفظ کنم.
به دیوار بتونی پشت سرم تکیه دادم و چشمام رو بستم و بعد،اوای ناز دار یک صدای لعنتی در تموم مغزم پیچید.
“مراقب خودتون باشید”
صداش در تموم پست توهای مغزم منعکس می شد و تک تک سلول هام رو اروم می کرد.
صداش موج بود به ساحل وجود من…می کوبید،ویران می کرد…اما ساحل وجودیم رو اباد می کرد
یک پارادوکس کوفتی بود!!!
نمی تونستم با این وضعیت به مسابقه برسم،ذهنم قدرت تحلیل نداشت.
همیشه قبل از هر مسابقه ای،خودم رو در بهترین حالت ارامشم نگه می داشتم اما الان به شدت درگیر و مغشوش بودم.
ساکنین مغزم فقط خواهان یک چیز بودن…ارامش.
و ارامش من امشب فقط با یک چیز درست می شد…صدای اون دختر.
خسته از جنگ درونی،تلفنم رو از جیبم بیرون کشیده و پیامی برای پارسا فرستادم.
باید از ادی تشکر کرد که جایی رو انتخاب کرده که مثل همیشه انتن وجود داره.
چند لحظه بعد تلفنم زنگ خورد و بعد،صدای دریایی یک نفر بلند شد:
_الو. و هیاهو مغزیم به صفر رسید…
سکوت شد. همهمه خوابید و ترافیک مغزم باز شد. _الو،ببخشید من با کی دارم حرف می زنم اخه؟
موج صداش،درست به نقطه ارامشم می خورد. با نت به نت صداش،گارد تدافعی بدنم پایین می
اومد. کلافه شده بود: _خب چرا حرف نمی زنید؟
قطع می کنم خب.
_جرئت داری قطع کن بچه.
چند لحظه سکوت و بعد صدای دیوانه کننده اش: _جگواااار. همینه… خودشه.
با غرش گفتم: _دوباره بگو.
_چی؟
با عصیان گفتم: _دوباره بگو گفتم.
با لحن درمونده ای گفت: _چی بگم اخه؟
فریاد کشیدم: _گفتم حرفی که اول زدیو تکرار کن. چند ثانیه مکث کرد و در اخر با صدایی که لعنت
خدا بود گفت:_جگوار.
ناز صداش به تموم وجودم دمیده شد. تیرگی ها و غضبم فروکش کرد. صداش بارون شد و به تن من بارید…تن سمی من.
_دوباره تکرارش کن.
احتیاج داشتم به دوباره شنیدنش…دوباره ریلکس
شدنش.
نفسی کشید و با دلبرانه ترین حالت ممکن گفت: _جگوار. تنش تموم شد. دیازپام قدرتمند صداش ارومم کرد. چشمام رو بستم و سعی کردم از پشت پلک های بسته تصورش کنم.
چشمای درشتش،گرد شده و با حالتی که باعث جنون و ارامش من می شد به مقابلش خیره بود.
حرفی نمی زد…سکوت کرده و من به صدای نفس هاش گوش سپرده بودم.
ریتم تنش.
حرکت قفسه سینه اش و لعنت…این دخترمرگ من بود.
ارامشی به وجود سمی من تزریق کرده و نفساش لالایی می شد برای تن افسار گسیخته ام.
صدای هیاهو طرفدار ها رو می شنیدم.
گوش تیز کردم و متوجه ورود رایان شدم.
صدای هو و مسخره کردن به گوشم می رسید.
اهمیت ندادم و روی نفس های اون پارادوکس گوش سپردم. وقتی صدای دکل رو شنیدم که گفت:
‏And the best fight you’ve ever seen، _ .ruthless predato
و صدای جیغ و فریاد به کرات رسید؛
برای اخرین بار به ریتم نفساش گوش سپرده و بعد تماس رو قطع کردم .
بلوزم رو با یک حرکت از تنم بیرون کشیده و از اتاقک بیرون زدم.
ارامش رو گرفته بودم.
تا چشم جمعیت به منی که بی تفاوت قدم می زدم و وارد رینگ می شدم،صدای جیغ اونقدر زیاد شد که گوشم سوت کشید.
صدای “ruthless predato” هوادار ها کر کننده بود.
با تموم وجودشون تشویق و همراهی می کردن.
نگاهی به هیچکس ننداختم و فقط چشم دوختم به چشم های به خون نشسته رایان.
تکونی به خودم دادم و با یک حرکت وارد رینگ شدم.
چشماش تداعی دیوانگی بود…در خون می غلطید و با سبزی چشماش پیغام مرگ برای خاکستر چشم های من می فرستاد.
دکلان همچنان به جو سازی ادامه می داد و من با خونسرد ترین حالتم به رایان عصبی خیره شده و در نهایت وقتی سوت اغاز به صدا در اومد،تکونی به خودم دادم.
بلافاصله با صدای سوت،مشتش رو سمتم پرت کرد و مثل یک احمق خونخوار بدون استراتژی مشت می زد.
رایان تحت تاثیر جو جمعیت که بر علیهش بود،دیوانه شده و با تموم قوا سعی می کرد خودش رو نشون بده.
عقب نشینی نمی کردم اما ضربه ای هم نمی زدم. مغزم در پی یک استراتژی غافلگیرانه بود.
وقتی مشتی سمتم پرتاب کرد،ضربه اش رو مهار کرده و با چرخشی در هوا به پشت روونه اش کردم.
مشت محکمی به سمت شکمم روونه کرد اما قبل اینکه بخواد به بدنم اصابت کنه دفعش کردم و با یک پرش به عقب پرتش کردم.
رایان دیونه شده و مثل خوک سمتم حمله ور شد و من دقیقا همین رو می خواستم.
ضرباتش رو فعلا دفع می کردم. کم کم صدای اعتراض هوادار ها در اومده بود. اون ها از من مبارزه می خواستن نه دفاع!
ضربه های رایان کم کم از حالت عادی خارج شده و دیوانه وار مشت می کوبید.
این چیزی بود که من می خواستم. غالب شدن خشم…
هوادار ها عصبی شده و فریاد می زدن و وقتی مشت رایان به عضله شکمم خورد،جمعیت مثل تی ان تی منفجر شد.
همه مبهوت ایستاده و من با لبخندنگاهی به رایان کردم.
لبخندم گمراهش کرد…خب حالا فایت شروع شده بود.
رایان هیجان زده از ضربه اش سمتم حمله ور شد اما بلافاصله به سمتش یورش بردم،مشتم رو تاب دادم و با تموم توانم به دنده اش کوبیدم.
من از شدت ضربه های خودم خبر داشتم.
موجی از انرژی درون جمع تزریق شد و هیجان به اوج رسید….
رایان هنوز گیج از ضربه و جسمش بخاطر مبارزه دیوانه واری که انجام داده خسته بود.
فرصت فکر بهش ندادم و مثل جگوار سمتش حمله کرده و مشت بعدی رو درست به صورتش کوبیدم.
سالن منفجر شد.
مشت هارو اماده کرده و با تموم قوا به صورت رایان کوبیدم.
کمرش رو به چنگ گرفته و به دیواره رینگ کوبیدم و اما حمله هام رو شروع کردم.
وحشیانه و بی رحمانه مشت می کوبیدم…یک درنده واقعی.
الکی نبود که،من اونقدر بی رحمانه ضربه می زدم که تموم قوا از تن حریف بیرون بره و بدنش دریده بشه.
خونین و له شده!!! با هر ضربه خشم خفته خودم رو تخلیه می کردم.
خشم با تار و پود من عجین شده بود و من باید به هر نحوی این هیولا رو کمی رام می کردم.
مشت پشت مشت…ضربه پشت ضربه و وقتی اولین خون مبارزه توسط من از صورت رایان چکیده شد،فوج انرژی هوادار ها مهار نشدنی شد.
کمرش رو به رینگ تکیه داده و بی حد و مرز ضربه می زدم…من خود خشم بودم.
من عمری یاد گرفته بودم…فقط بکش.
وقتی ضربه هام تموم چهره رایان رو از هم درید و دستام خون الود شد،دست برداشتم و رایان رو با شدت به رینگ کوبیدم.
شمارش معکوس اغاز شد و وقتی پرچم روی صورت رایان افتاد،سری برای بقیه تکون دادم و بی توجه به جوش و خروش هواداران از رینگ بیرون زده و سمت اتاقک رفتم.
کوچکترین توجهی به صدای “love you predato” نکردم و وارد اتاقک شدم.
چشمم به تلفنم افتاد و از روی میز بلندش کردم. سیزده تماس بی پاسخ از اون پارادوکس داشتم.
خواستم تلفن رو داخل جیبم قرار بدم که دوباره لرزید.
انگشت های خونیمو روی صفحه کشیدم و نفسی تازه کرده و گفتم:_چی می خوای؟
صدای بلند نفسش رو که رها کرد شنیدم و بعد با صدای کوفتیش گفت:
_جگوار،من که سکته کردم.
_هنوز که زنده ای. بهتش رو حس کردم اما با صدای ناز دارش گفت: _حالتون خوبه؟زخمی نشدید؟
دکلان وارد اتاق شد و به پولی که در دستش بود با لبخند اشاره کرد.
خواست حرفی بزنه که اشاره کردم سکوت کنه. فقط صدای اونو می خواستم.
_جگوااار…چرا حرف نمی زنید اخه؟
دکلان گوش تیز کرده و با دقت به من نگاه می
کرد.
حق نداشت کسی ارامش این پارادوکس رو برای خودش داشته باشه.
در اتاقک رو با حرص باز کردم و همون طور که با حرص از سالن بیرون می زدم گفتم:
_خوبم بچه…حالا دوباره سوالتو تکرار کن.
.
.
شور و شکوه.
خیابون ها امیخته با شور و حرارت بود.
قدم به قدم پر از جاذبه های سرگرم کننده و حرارت دهنده است.
صدای موزیک کازینو ها سمفونی خیابون های پر تردد وگاس بود.
وگاس یعنی خود گناه و لاس وگاسی ها گناه رو در بطن خودشون حفظ کرده بودن.
این شهر مجلل، منعکس کننده فخر و غرور بود.
گوشه به گوشه خیابون ها ردی از شکوه و جلال بود. شکوه و جلالی که کاوری برای گناه بود.
وگاس مافیا و مافیایی ها رو در بطن خودش گرفته و فقط من می دونستم که چه تبادل ها و چه گناه هایی در مرکز این شهر انجام میشه….
وگاس یعنی گناه؛گناه یعنی مافیا و مافیا یعنی من!!!
نیز و تورمنت مثل جان بر کف ها دو طرف من ایستاده و با دقت به هیاهویی که داخل بار به راه افتاده بود نگاه می کردن.
موج غلیظی از شهوت تموم فضای بار رو به خودش اختصاص داده بود.
ادرنالین و تستسترون مهمان تموم افراد بار بود.
تا چشم کار می کرد اندام های پر،برجستگی های هوس انگیز و چشم هایی که دعوت کننده به یک اغوا و رابطه ای دیوانه وار بود.
صدای موزیک بلند،طاقت فرسا و جمعیت زیادی درحال رقص و پایکوبی بودن.
رقص نور ها فضایی به شدت دارک و هیجانی پدید اورده بودن.
عده ای در حال رقص،عده ای در هم می لولیدن و با حالتی که منزجر کننده بود در حال بوسه و حرکات کثیف تحریک کننده بودن.
چشم از فضای سیاه مقابلم گرفتم و برندی محبوبم
رو یک نفس سر کشیدم.
شات رو روی میز قرار دادم و بلافاصله بارمن شاتم رو مملو از نوشیدنی محبوبم کرد.
بالاخره بعد از یک ماه تونسته بودم تموم کار هام رو انجام بدم و قانون شکنی رو که فرار کرده بود پیدا و با یک گلوله نفسش رو بریده بودم.
محافظینم مثل یک دیوار دفاعی کنارم قرار گرفته و ژست بی نهایت جدیشون اجازه نزدیکی هیچکس رو به محل نشیمنگاه من نمی داد.
در تاریک ترین و خصوصی ترین قسمت نشسته و به فضایی که پیغام دهنده نیاز و هورمون بود نگاه می کردم.
چشم های زیادی به سمتم خیره بود و بدن های کثیری با حرکات تحریک کننده ای در حال جلب توجه ام بودن.
پیچ وتاب کمر ها،رقص موها،بازی با لب ها و پستی بلندی های مسحور کننده ای که کارت دعوت به من صادر می کردن.
نیاز بود…اما من آس بودم و از چیز های اشتراکی استفاده نمی کردم.
شات در دستم بود و خواستم به لب هام نزدیک کنم که صدای ضعیف" No Sir " نیز توجهم رو جلب کرد.
از گوشه چشم نگاهی به سمت چپم انداختم و از دیدن خود اهریمن لنگه ابرویی بالا انداختم.
برق چشماش زهری در وجودم پخش کرد و تموم بدنم مسموم شد.
تیر زهراگین نگاهش درست به مغزم خورد و خاطراتم رو زخمی کرد.
صدای جیغ و ناله در تموم سرم پیچید و مغزم اتش گرفت.
دستام مشت شده و برای شکستن استخوان گردن این شیطان التماس می کرد.
نفرت و حرص از تمام وجودم شعله کشید اما…من استاد تغیر چهره بودم.
دستام رو مشت کردم و سوزش خاطراتم رو نادیده گرفتم،نفرت درون چشمام رو درون جعبه ای ریخته و قفلش کردم و بی تفاوتی رو جایگزین کردم.
_اجازه همراهی بهمون نمی دید شاه نشین؟
نگاهم درون چشمایی که بوسه گاه شیطان بود چرخی خورد،جدیتم رو درون نگاهم رنگ کردم و بعد،نگاه ازش گرفته و به نیز دوختم.
‏.Not problem _ (مشکلی نیست)
نیز بلافاصله اطاعت کرد،نگاه وحشتناکی به شیادترین انسانی که دنیا به خودش دیده کرد و از سد راهش کنار رفت.
شیطان لبخندی زد و من برندیم رو محکم در دستم فشردم…که مبادا افسار پاره کرده و گردنش رو بشکنم.
نگاهم رو به مقابلم بخشیدم و همایون کنارم نشست و با سرخوشی گفت:
_موج حضورتون خیلی قدرتمنده جگوار…ناخوداگاه نگاه ها سمتتون کشیده میشه.
نگاهش نکردم اما گردنم رو به چپ و راست خم کردم و صدای ترق استخوون هام بلند شد.
نگاهم به پیست رقص بود اما تموم حواسم کنار این رذل سگ صفت بود.
کمی جابجا شد و گفت: _اوضاع چطوره؟ این مرد تموم دلیلی بود که من جگوار شدم. دلیل تموم سیاهی های زندگیم این مرد بود…همایون!!
چشم از تن و بدن دخترک رقاص گرفته و به چشمای سبزش دوختم و با پوزخند گفتم:
_درست مثل ذات تو…خراب!!!
قهقه زد و من برندیم رو محکم فشردم که با اسلحه ای که درون جیبم بود ازش پذیرایی نکنم.
همایون یکی از اعضای حلقه و در رتبه مهمی از مافیا بود…
متوجه شده بودم بعد از خروج من از ایران،خودش رو به اینجا رسونده و امشب بعد از یک ماه بالاخره پیدام کرده بود.
_شما بی نظیرید واقعا. نگاهی به پشتش کردم و متوجه افرادش شدم.
میان سال بود اما در کثافت و اشغال بودن دومی نداشت.
_شنیدم مشکلی توی هلدینگ به وجود اومده بود که مثل همیشه با درایت حلش کردید.
کثافت.
خواست گوش زد کنه که متوجه کارای من هست…جرئت نزدیک شدن رو نداشت و مثل سگ برای اطلاعات دم تکون می داد.
نگاهش نکردم و برندیم رو نوشیدم.
بارمن مارتینی مخصوص رو براش ریخت و همایون همون طور که به صندلیش تکیه می داد گفت:
_یه نقدی بکنم؟ برندیم رو نوشیدم و گفتم:
_واسه انتقاد کردن باید نظرت واسم مهم باشه یا نه؟
لبخند زد…خراب شده بود.
نگاهم توی صورتش گشتی زد و من قسم خوردم یک روز به بهترین شکل ممکن انتقامم رو ازش می گیرم.
کتش رو تکونی داد و گفت: _در جریانید که جنس های سدریک تو بازاره؟ و لبخند کریهی زد.
شیطان درون چشمای این فرد حیات داشت.
با چشم های تنگ شده تک تک واکنش هامو زیر نظر داشت.
هیچ رئ اکشنی نشون ندادم. نگاهی به ساعتم کردم با لحن بی تفاوتی گفتم:
_در جریانی که یک ساعتی میشه شخصی به اسم سدریک دیگه وجود نداره؟
و بالاخره ماتش برد…مارتینی درون دستش خشک شد.
ضربتی زده و ضربتی زده بودم.
برندی مخصوصم رو روی میز قرار دادم،نگاهی به چشمای شیطانیش کردم و بدون کوچکترین واکنشی گفتم:_تو کارت واقعا خوبه همایون اما… گلاسم رو چرخوندم و خیره در چشماش گفتم: _اما اگه جایی من قدم بذارم،تو نفر دومی.
کیش و مات!!!
اینکه جنس های سدریک در بازار پخش شده خیلی وقت بود به گوشم خورده اما سکوت من باعث پیشرویش شده بود.
مطمئن بودم همایون دقیقا قصد داره تو عالی ترین فرصت بازار رو سمت خودش بکشه و وگاس رو به چنگ بگیره اما نمی دونست من همیشه یک قدم جلوترم.
نگاهی به چشمای مات شده اش کردم و ضربه اخر رو زدم:_سدریک فکر می کرد من رو بازی میده اما انگار یادش رفته بود که من خودم قوانین بازیو نوشتم…الان که تو خون خودش غلط می خوره متوجه بازی میشه.
گردنم رو فشردم و در اخر گفتم:
_بذار یه توصیه ای بکنم همایون،به تک تک اعضای حلقه هم پیغامم رو برسون.
مکث کردم تا جدیتم رو متوجه بشه.
مردمکاش می لرزید و من عاشق این لحظه بودم.
ضعف دشمن،قوت من بود.
_پیغام بده شاید نباشم؛اما حضورم همه جا هست…
پا کج بذارید وگاس رو برای تک تکتون جهنم می کنم.
و پوزخندی زدمو از روی مبل بلند شدم.
من شاه این شهر بودم و این شهر اماده به خدمت
من!!
ادامه دارد….

1 ❤️

2024-04-30 21:32:41 +0330 +0330

(قسمت 32)
(ارامش)
دلتنگی یک ایهامه. معانی دور و نزدیک داره. دلتنگی یعنی لبریز شدن کاسه صبر… کم اوردن بغض کردن تو خودت فرو رفتن اما برای من دیگه دلتنگی یعنی مرگ. من در حال مرگ بودم. سلولای تنم از بی هوایی خودشون رو تسلیم مرگ کرده بود.
عطر گسی که ریه هام رو از خودش مملو می کرد نبود.
هوا نبود.
دستی دور گلوم نشسته و هر روز با شدت بیشتری فشاری به گلوی دردناکم می آورد و عبور هوا رو برام مشکل تر می کرد.
نفسام هر روز تنگ تر و دلم هر روز بیشتر از غم پر می شد.
سی و شش روز بود که نداشتمش،نبود…
هیولای این عمارت سنگی رفته و ارامش من رو هم برده بود.
من گیج و سردرگم بودم. من تموم تنم درد می کرد.
مخدر این تن زخمی گم شده و من استخون هام ناله می کرد.
دیوانه شده و در فراق می سوختم.
کوهستان چشماش رو برای خودم ترسیم می کردم و در سرمای کشنده نگاهش جان می دادم.
بعد از شنیدن صداش بی طاقت شده و در پی جرئه ای اب حیات بودم اما دریغ از قطره ای اب…
تماس هام رو پاسخ نداد و چند وقت بعد هم خطش خاموش شد.
مسیح و داریوس اعلام می کردن هر چه زودتر میایم اما نمی فهمیدن که من دیگه کم اوردم.
نگاهی به هلال ماه انداخته و یاد تتو خیره کننده اش افتادم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: "چرا نمیای؟
.
.
خسته و درمونده تر از همیشه خودم رو داخل ماشین پرت کردم و با ناله گفتم:
_پارسا دارم از سر درد می میرم اصلا.
لبخندش رو حس کردم. ماشین رو به ارومی روشن کرد و با احتیاط رانندگی می کرد.
چشمام رو بستم و سعی کردم کمی خودم رو اروم کنم.
هنوز چند لحظه بیشتر در سکوت دلنشینم غرق نشده بودم که حرف های دیشب هدئ در گوشم زنگ خورد.
چشمای خسته ام رو باز کردم و سمت پارسا چرخیدم و گفتم:_پارسا؟ نگاهم کرد و گفت: _بله. نوک بینی ام رو خاروندم و گفتم: _نمی خوای کاری بکنی؟
گره ای نامحسوس بین ابروهاش ایجاد شد و این یعنی متوجه شد در مورد چی حرف می زنم اما خودش رو به کوچه های بی خبری زد و گفت:
_منظورت چیه؟ _منطورم هدئ ست!!
نگاهم نکرد اما دستاش روی فرمون مشت شد و گفت:_قرار نیست کاری بکنم. عصبی دستامو تکونی دادم و گفتم:_چرا دارید خودتونو اذیت می کنید؟خب این قهر الکی تا کی قراره ادامه پیدا کنه؟
همچنان تو موضع اخم و خشکش باقی موند: _خودش کرد…گفتم حق نداره تنها بره. ابرو در هم کشیده و با حرص گفتم:
_دارید حالمو بهم می زنید…خب اون اشتباه کرد که بدون اینکه بهت بگه رفت اما تو حتی اجازه نزدیک شدن بهش رو نمیدی…بذار حرفاشو بزنه بعد تنبیهش کن.
اخم کرد و جوابم رو نداد.
سری با کلافگی تکون دادم و به جاده مقابلم خیره شدم.
پارسا سکوت کرده و این یعنی دوست نداشت حرف بزنه.
به سکوتش احترام گذاشته و مطمئن بودم جنگی الان درون سرش ایجاد شده.
در تموم طول راه چشمام رو بستم و وقتی وارد عمارت شدیم،دستگیره در رو در دست گرفتم اما پشیمون شدم.
برگشتم و نگاهی به چشمای خوش رنگش کردم و گفتم:_انقدر سنگ نباش…بذار دلیل کارشو بهت بگه. ماجرا رو نشنیده قضاوت نکن.
و بدون حرف از ماشین پیاده شدم.
سری برای بقیه محافظین تکون داده و با خستگی وارد عمارت شدم.
این خونه روی تنم سنگینی می کرد و برای اینکه فضای خفقان اور رو کمتر کنم،سمت اشپزخونه رفتم و وقتی در درگاه قرار گرفتم با لبخند مرده
ای گفتم:_سلام اهل منزل.
بانو و نیلی با لبخند پاسخم رو دادن و هدی با لبخندی غم انگیز.
نیلی با خنده نگاهم می کرد. خودم رو روی صندلی پرت کردم و گفتم:
_نیلی بخدا خیلی خسته ام…اصلا حوصله بازی ندارم می خوام فقط بگیرم تا خود صبح بخوابم…بمونه فردا شب.
خنده اش عمق گرفت و با شیطنت نگاهی به بانو و هدئ کرد و گفت:_که خسته ای!!!
سری تکون دادم و با زاری گفتم:
_بخدا خسته ام.
قبل اینکه نیلی چیزی بگه،بانو لیوان دمنوش گل گاو زبون رو داخل سینی قرار داد و گفت:
_اذیتش نکن بچمو.
به لیوان دمنوش نگاهی انداختم و با نیش بازی گفتم:
_اخ بانو دستت درد نکنه…چقدر بهش نیاز داشتم. نیلی با شیطنت گفت: _حالا کی گفته برای تو؟ چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: _تو این خونه جز من و یه نفر دیگه کسی مشتری دمنوش های بانو نیست.
اهی کشیدم و قلب مچاله شده ام رو در مشتم گرفتم.
اون مشتری دیگه نبود و جای خالیش خار بود توی قلبم.
قبل اینکه دهان باز کنم نیلی گفت:
_خب دیگه؛پس خودتو تحویل نگیر…برای تو نیست.
دندون قورچه ای کردم و گفتم:
_خب جز من کی م… و پتک محکمی به سرم کوبیده شد.
انفجار مهیبی درون سرم ایجاد شد و ترکش هاش درست به قسمت لامسه ام خورد و من لال شدم.
رعشه ای تموم بدنم رو فرا گرفت و شدت اتش سوزی به حدی بود که بدنم لمس شد.
نیلی خندید و بانو با مهر گفت:
_نفس بکش مادر…بخند عزیزم،اقا داریوس از سفر برگشت.
و ضربه درست به قلبم کوبیده شد.
نفس هام به تکاپو افتادن و من در اوار این خبر جون دادم.
هیولا برگشته بود.
پیچکی دور قلبم پیچید و دستی که دور گلوم بود رها شد…
فقط تونستم با تموم سرعتی که از خودم سراغ دارم از اشپزخونه بیرون بزنم و توجهی به صدای خنده نیلی و هدئ و “اروم باش مادر” بانو نکردم و قدرتم رو به پاهام بخشیدم و با تموم توانم دویدم.
وقتی به وسط سالن رسیدم با مسیحی که خندان نگاهم می کرد روبه رو شدم.
قلبم با شدت خودش رو به قفسه سینه ام می کوبید و شیون می کرد.
تا چشمش به چشمای دردمندم خورد،چشمکی زد و گفت:_برو بالا…اتاقشه.
فقط تونستم سری تکون بدم و با تموم قوا از پله ها بالا رفتم.
دلم مثل ماهی دور افتاده از اب بال و پر می زد و اوای یک عطر گس رو سر می داد.
قلبم عنان مغزم رو گرفته و تموم انرژی بدنم رو به پاهام تزریق کرد که زودتر به معشوق برسه.
برای دیدار هیولا. برای دیدن ظالم بی رحم.
دویدم و مثل یک درد کشیده خودم رو به جلوی در اتاقش کشیدم.
نفسام دیگه یاریم نمی کرد. دستم رو مشت کردم و زمزمه کردم: _اروم باش دلم…اروم باش. دستای لرزونمو بالا بردم و ضربه ای به در زدم. منتظر صدای گیراش بودم اما هیچ صدایی به گوشم نرسید.
فکر کردم شاید اشتباه شنیدم و دوباره ضربه ای زدم اما وقتی گوش تیز کردم و صدایی نشنیدم،با عجله و هول دوباره به در کوبیدم اما هیچ پاسخی نشنیدم.
یاغی شده و دلتنگی امونم رو بریده بود بنابراین فارق از همه چیز دستام رو سمت دستگیره بلند کردم و با یک ضرب کشیدم اما وقتی در تکونی
نخورد و متوجه قفل بودن در شدم،قلبم ناله کرد و من دوباره دستگیره رو با تموم وجود فشردم اما در قفل بود…باز نمی شد.
کجا بود؟؟؟ کجا رفته بود؟
من اختیار از کف داده و با اشک هایی که پشت پلکم بود مبارزه می کردم.
دستگیره رو محکم می کشیدم و با لرزش گفتم: _باز کن دیگه…چرا در باز نمیشه؟
نم اشک شمشیر کشان چشمم رو زخمی کرد و قطره ای از پلکم پایین چکید.
عصبی و متشنج،دلتنگ و دیوانگی همزمان تموم مغزم رو از کار انداخت و من بی توجه به همه چیز با نوک کفشم ضربه ای به در زدم و حینی که اشک می ریختم و از زور درد در حال ترکیدن بودم گفتم:
_باز شو دیگه…چرا باز نمیشی اخه.
اشکام محدوده دیدم رو کم و بیناییم رو تار کرده بود.
_دقیقا مشکلت با در اتاق من چیه؟
و تموم شد.
نفسام خودشون رو به دار اویختن و سلولای تنفسیم منفجر شد.
قلبم،قلبم می لرزید و من مثل یک گسل می لرزیدم.
اون صدا،صدای گیراش بعد از چهل روز بالاخره به گوشم خورد…
جرئت برگشتن نداشتم اما صدای گیراش من رو به مرگ کشید:
_قصد جواب دادن نداری،دختر رضا؟؟؟ اخ از دختر رضا گفتنت…اخ از توی لعنتی.
بالاخره برگشتم و چشمای لبریزم رو به کوهستان چشماش بخشیدم.
خودش بود. حیات این بود.
در سرمای شدید نگاهش خودم رو رها کردم و با حال مرگباری بهش چشم دوختم.
ابهت و گیراییش دهانم رو دوخت و زمستون چشماش من رو در خودش حبس کرد.
نگاهش درون صورتم گشتی زد و خیره نگاهم کرد.
من مرده و خودم رو به مرگ تسلیم کرده بودم. فقط تونستم تارهای صوتیمو تکون بدم و بگم: _جگوار… اشک نریختم…حفظ ابرو کردم اما چشمام تار می
دید. در حال خفگی بودم. دستاش رو داخل جیبش برد و گفت: _فکر کنم باید برات ممنوع کنم حرف زدن رو.
و من مردم برای این زورگوییش… اسم این حس کوفتی چیه اخه؟؟؟؟
میریزه دل دیوونه اسمش عشقه کسی نمی دونه اسمش عشقه همیشه می مونه اسمش عشقه همه جا جلو چشمامه اسمش عشقه دلیل اشکامه اسمش عشقه همیشه باهامه اسمش عشقه…
.
.
حامی(جگوار)
چشمای پرش،لب هایی که در حال گزیدن بود و صداش…صدایی که مثل موج طنازانه به صخره
های ساحل وجودی من کوبیده می شد؛دقیقا تموم چیزی بود که باعث اذیت شدنم می شد.
نگاهش گیر چشمام بود و نگاه من قفل مژه های پر پشتش…
من واقعا از این دختر بدم می اومد…از این که می تونه توجهم رو جلب کنه اذیت می شدم.
نمی فهمیدم دقیقا مقابل اتاقم چی می خواد؟؟ دنبال چی بود؟
تازه یک ساعتی می شد به عمارت اومده و برای فرستادن یک سری اطلاعات به اتاق کارم رفته بودم که با شنیدن صدای کوبیده شدن چیزی،از اتاق بیرون زده و متوجه این دخترک نامفهوم زندگیم شده بودم.
فقط خیره نگاه کرد و در اخر با حالت معصومانه ای گفت:_خوبید؟خوشحالم سالم برگشتید.
کاش می شد اعلام کنن بعضی صدا ها باید تا ابد مسکوت بمونه…هیچ وقت پخش نشه…و کاش می شد صدای این لعنتی هیچ وقت نباشه…
من امواج پاکی رو که اطراف این دختر احاطه کرده بود رو کاملا حس می کردم و موج این دختر دقیقا مخالف من بود.
کنکاش بس بود…
سری براش تکون دادم و سمتش حرکت کردم و نگاهم رو از چشماش نگرفتم.
با هر قدم چشماش درشت تر می شد و لعنت خدا بهش که اون گرد شدنش دیوانه ام می کرد.
وقتی دقیقا مقابلش قرار گرفتم،چشماش با تعجب به من دوخته شده بود.
خواست حرفی بزنه که گفتم: _هیس،برو…فقط برو.
و اگه می موند من نمی تونستم اطمینان بدم که بلایی سرش نمیارم!!
متوجه شد،لب هاش رو جمع کرد و بعد بی سر و صدا از کنارم رد شد و رفت…
.
.
(ارامش)
سکوت شب عمارت دوست داشتنی بود.
انگار تموم خطر ها حضور این مرد رو درک کرده بودن که فقط امنیت در سرتاسر عمارت موج می زد.
قلب تپنده ی عمارت،هیولایی بود که درست در طبقه بالا ارمیده و حس حضورش ممنوع کرده بود ورود تشویش ها رو…
دل ارام بودم. حالم خوب بود و حس یک گمشده رو داشتم که بالاخره به اغوش اشنایی رسیده.
خسته و گرفته بودم اما مطمئن بودم که بالاخره به امنیت رسیدم…پاهام زخمی، اما قلبم اروم بود.
به بخاری که از هات چاکلت بلند می شد نگاه دوخته و پاهام رو درون شکمم جمع کردم.
حس خوب هات چاکلت همراه با شکوه و زیبایی این سالن مهمونی برام شیرین بود.
نور دیوار کوب ها کشمکشی بین تاریکی عمیق سالن راه انداخته و موفق شده بود کمی روشنایی به سالن ببخشه.
اینکه چرا ساعت دو نصفه شب بی خوابی به سرم زده و خودم رو به سالن مهمونی رسونده و با هات چاکلت از خودم پذیرایی می کردم،دلیلی نامشخص داشت.
دستام رو دور زانوم حلقه کرده و سرم رو روی دستم قرار دادم و به باغ نگاه دوخته بودم.
همه در خواب به سر می بردن و من،مثل خواب زده ها به زیبایی و مخوفی باغ مقابلم خیره بودم.
خم شدم و لیوان هات چاکلتم رو به در دست گرفتم و از حرارت دلنشینی که به پوست دستم خورد لبخندی زدم.
موهای فر افسار گسیخته ام رو سمت شونه چپم ریختم.
لیوان هات چاکلت رو چرخوندم و طعم دلکشش رو پذیرا شدم.
هنوز غرق از طعم مطبوعش نشده بودم که صدای گیرایی حکم ایست صادر کرد:
_تکون نخور. و من ماتم برد.

0 ❤️

2024-04-30 21:33:09 +0330 +0330

.
.
حامی(جگوار)
شش سالم بود…
عصبی و ازرده خاطر از نزاعی که با پائول دوست مهد کودکم داشتم،وارد خونه شدم.
از بچگی پسرک شر و تخسی بودم که فقط و فقط با یک نفر رام می شدم…مادرم.
صورتم زخمی و تنم کوفته بود اما دوبرابر کتکی که خورده بودم،زده بودم و این باعث لذتم بود.
تا چشم مادرم به من کبود و زخمی شده افتاد،با وحشت نگاهم کرد و خودش رو به من رسوند.
ابتدا محکم در اغوشم کشید و بعد از اینکه متوجه شد چه اتفاقی افتاده من رو با خودش به حمام برد.
ُرزا،خدمتکار مخصوصم رو مرخص و خودش من رو استحمام کرد.
وان رو از اب ولرم پر کرده و من زخمی شده رو داخل وان قرار داد.
ازم خواست چشمام رو ببندم و خودم رو به ارامش دعوت کنم.
هنوز بدنم از تنشی که چند ساعت پیش اتفاق افتاده بود درگیر شده اما وقتی مادرم ازم خواست چشمام رو ببندم و خودم رو اروم کنم،چشمام رو باز کردم و به مادرم که همون طور با سر انگشت هاش موها و کتفم رو نوازش می کرد نگاه دوختم در خیال کودکی خودم گفتم:
_ماما،ارامش چه شکلیه؟
لبخندی زد و موهای فرش رو پشت گوشش فرستاد و با صدای زیباش گفت:
_حامی،تو از نوازش من لذت می بری؟ و با مهر دریاییش کتف کبود شده ام رو ماساژ داد. لبخندی زدم و گفتم: _اره. لبخند پاکی زد و خم شد گونه کفی شده من رو با لذت بوسید و گفت:
_پس ارامشو شکل من تصور کن پسرم…مثل قیافه من…فکر کن من ارامشم…به من فکر کن و چشماتو ببند.
به موهای فر و چشمای درشت تیره اش که زیبایی ازش تابیده می شد نگاه دوختم و گفتم:
_ماما پس ارامش یه دختر به خوشگلی توئه؟ خنده شیرینی کرد و کمرم رو نوازش کرد:
_حامی،چشماتو ببند و فقط به من فکر کن که نشستم قهومو می خورم موهام رو روی شونه ام ریختم و تو داری با فر موهام بازی می کنی…کاری که خیلی دوسش داری…ارامش یعنی چیزی که تو اوج عصبانیت با دیدنش یه لحظه مکث کنی و اون چیز بتونه به خشمت غالب بشه.
و من بلافاصله چشمامو بستم و مادرم رو تصور کردم با موهای فرش که روی مبل نشسته و من در اغوشش با فر موهاش بازی می کنم.
ارامش،درون ذهن من فقط تصویر همون زنی شد که با موهای فر قهوه می خوره و من در حال بازی با فر موهاشم.
و حالا،تصویر ارامش شش سالگی های من،روی مبل نشسته،موهای فرش رو روی شونه چپش ریخته،لیوان نوشیدنیش در دست و با موجی از ارامش که از وجودش تابیده می شد به مقابلش خیره بود.
من عصبی از یک قرار کاری بودم و برای لحظه ای اروم شدن از اتاقم گریخته و پا به سالن گذاشته بودم اما برق دیوارکوب های سالن مهمونی توجهم رو جلب کرده و بعد من،با تصویری از ارامش روبه رو شده بودم.
چشماش؛ ارامش رو با دلنوازی به اطراف می تابید و لب های پرش مزه نوشیدنیش رو به خودش اغشته کرده بود.
پاهاش رو درون سینه اش جمع کرده و اونقدر معصومانه و مظلومانه نشسته بود که برای لحظه ای تصویر ارامش شش سالگی هام به ذهنم پرت شد.
ژستش دقیقا همون چیزی بود که من همیشه تصور می کردم و از تموم حرکاتش ارامش منعکس می شد.
با تر کردن لبش قصد داشت طعم نوشیدنیش رو مزه کنه که بی اختیار گفتم:
_تکون نخور.
لحظه ای ماتش برد و بعد با استرس و ترس خواست سمت من برگرده که با غرش گفتم:
_جرئت داری تکون بخور تا نفستو بند بیارم…گفتم بی حرکت بمون.
و دیدم که با وحشت نفس کشید. از قسمت تاریک سالن به سمتش قدم زدم.
نگاه ترسانش رو به من دوخت و خواست گردنش رو تکون بده که گفتم:
_بچه،حق نداری حتئ نیم سانت تکون بخوری…همونجوری که هستی بشین.
بهتش برده بود.
با قدم های استوار فاصله رو طی کرده و مقابلش قرار گرفتم.
نزدیکش شدم،لیوان هات چاکلت در دستش و با کمی ترس و تعجب به من نگاه می کرد.
نگاهم چرخی توی صورتش و موهای فرش خورد.
مادرم،با اون زیبایی خیره کننده اش مقابل چشمم اومد و تصویر ارامش بخشش.
نگاهش کردم و گفتم: _اگه تکون بخوری خودم می کشمت…حالیته؟ تصویرش تداعی تصویر مادرم می شد.
فقط با وحشت به من نگاه کرد و خواست حرفی بزنه که گفتم:_لال میشی و حرفم نمی زنی…همین طور که نشستی،دقیقا همون طور که نشستی می مونی.
لحظه به لحظه بیشتر ترسش عیان تر و چشماش فراخ تر می شد.
با سخط نگاهش کردم و گفتم: _حالا لیوانتو بلند کن بخور.
از اضطراب نمی تونست تکون بخوره. لباش لرزید و با لرزشی که توی دستاش عیان بود لیوانش رو بالا برد و به لب هاش نزدیک تر کرد.
تصویر مادرم با ارامش ارام کننده اش مقابلم چشمم اومد و من نفس عمیقی کشیدم.
جرئه ای از نوشیدنیش نوشید و بخاطر حیرت ثابت موند.
دستام رو دو طرف مبل قرار داده،روش خم شده و با پیکرم روی جسم کوچکش سایه انداختم.
_مزه مزه اش کن.
با سردرگمی به من نگاه کرد و چشم هاش رو جمع کرد که توپیدم بهش:
_گفتم حق نداری حالتتو عوض کنی.
سرگشته و ناراحت به من نگاه می کرد و بالاخره لباش رو تکونی داد و با زبانش لباش رو تر کرد و طعم نوشیدنیش رو مزه مزه کرد.
دقیقا مثل مادرم…
مقابل صورتش بودم و نقطه نقطه چهره اش رو از نظر می گذروندم.
از گوشه به گوشه صورتش ارامش تابیده می شد. دستور دادم: _دوباره بنوش. سیبک گلوش رو به سختی تکونی داد و بالاخره گفت: _جگوار.
صداشو نمی خواستم…صدای کوفتیشو نمی خواستم.
با حرص خم شده و لبای مزه دار شده اش رو بین انگشت شست و اشاره گرفتم و با برافروختگی گفتم:
_صدات نباشه…صدات هیچ جا نباشه دختر رضا…حرف بزنی گردنتو شکستم.
و لبای نرم و خیسش رو محکم فشردم. لباش غنچه و چشماش پر شده.
دیگه ترس تنها حسی بود که از چشماش بهت لبخند می زد.
لباش نرم،گرم و به اندازه جهنمی خوش حالت بودن.
لب هاش دقیقا مقابل صورتم بود.
چشماش پر شد و قطره اشکی از چشمش چکید که بلافاصله غریدم:
_حق نداری گریه کنی… لرزشش رو حس کردم و با تغیر گفتم: _حق نداری بترسی…حق نداری ازم بترسی. من ارامششو می خواستم. لباش رو بین انگشت هام با خشونت خاصی کشیدم و با عصیانگری گفتم:
_صداتو نمی خوام…فقط کاری رو که میگم انجام بده.
از ترسش تکون هم نمی خورد. من متوجه شده بودم این دختر اعتیاده…مخدره. یک مخدر قوی!!! لب های گرمش رو رها کرده و با غضب گفتم: _فقط نفس بکش… از واهمه ایی که داشت نفسی کشید و نفسش دقیقا به صورتم کوبیده می شد. هرم نفساش سوزان و بوی شکلات می داد.
قفسه سینه اش با وحشت تکون می خورد. من دیوانه بودم. بهتر از هر کس این رو می دونستم. من ادم نرمالی نبودم،من عصب هام نباید تحریک
می شد. من نباید چیزی تحریکم می کرد.
من خطر بودم و ممکن بود هر بلایی،دقیقا هر بلایی سرش بیارم.
من بیست سال بود ذره ای ارامش حرومم شده بود.
من بیست سال بود فقط یاد گرفته بودم باید ادم بکشم و من وقتی روزی که تموم اندام های داخلی هشت تا از همراهانم به روی لباسام پاچیده شد، دیگه اون ادم سابق نشدم.
من مثل جنون نبودم…من خود جنون بودم.
و حالا،صدای یک نفر…لبخند یک نفر
ریتم نفس های یک نفر و چشمای یک نفر من رو خشمگین می کرد…من رو اروم می کرد.
زانوم رو روی مبل قرار دادم و دستم بی اختیار از من خم شد و کمرش رو محکم گرفتم و به سمت بالا کشیدمش و حالا دقیقا مقابل صورتم بود.
نفس در نفس.
صدای نفساش لحظه ای قطع شد و بعد دوباره با شدت ازاد شد.
تموم تنم خواهان کشتن این دختر بود…این لعنتی من رو بهم می ریخت.
چشماش از حالت طبیعی خارج و با گردی حاصل از ترس به من نگاه می کرد.
جگوار درونم خرناس می کشید و من برای دریافت ارامش از صدای نفساش،گردن خم کرده و
با چشمای یخ زده ام نگاهش کردم و گردنش رو دقیقا مماس با صورتم قرار دادم.
حالا دقیقا نفساش به گونه هام می خورد. نگاهش کردم…چشماش حالا ترسیده نبود.
یک جور عجیب و نامانوسی نگاهم می کرد…یک تب کشنده.
کمرش رو فشار دادم و با نفس نفس گفتم:
_تو نباید حرف بزنی…نباید نفس بکشی…تو حتئ نباید زنده بمونی.
بدنش رو رعشه گرفت اما محکم گرفتمش و به خودم نزدیک ترش کردم و با حالتی جنون امیز گفتم:
_شاید یه روز بخاطر این وجود محرکت خودم خفه ات کنم اما فعلا فقط یه چیز می خوام…
چشماش رو با استفهام به من دوخت و من کمرش رو تاب دادم و پیچی خورد:
_فعلا فقط می خوام نفس بکشی!!!
و نفسای شکلاتیش روی صورتم رها شد…
ادامه دارد…

0 ❤️

2024-04-30 21:34:33 +0330 +0330

(قسمت 33)
(ارامش)
جدال نفس ها…
نفس های لرزونم با نفس های داغش در نزاع بودن.
حصار دست های داغش روی کمرم و سرمای چشمای زمستونیش من رو به یک تضاد دل ضعفه اوری دعوت کرده بود.
واقعا ترسیده بودم اما این عصیانگری و سرکشی وحشیانه اش من رو مثل یک قطب مخالف سمت خودش می کشید.
می خواستم تمام ارامشم رو تقدیمش کنم و خشم سرکوب شده اش رو کمی رام…
کمرم رو محکم فشار می داد و نفسای شکلاتیم دقیقا به گونه اش برخورد می کرد.
این که چی از نفس های من می خواست اصلا برام واضح نبود اما این وحشی گریش من رو دیوانه می کرد.
نگاهش اونقدر نافذ بود که حس می کردم تموم افکارم رو می خونه.
دست هام برای لمس کردنش بی تابی می کرد اما برای این که گزک دستش ندم،ساکت و صامت ایستاده و با نگاه ارومی بهش خیره بودم.
قفسه سینه ام با ریتم مشخصی تکون و به سینه اش برخورد می کرد.
حرارتی عجیب تموم تنم رو در بر گرفته و من از این نگاه گنگ و جدیش در حال ضعف کردن بودم.
نگاهش من رو به لرزه می انداخت.
رسما من رو تهدید به مرگ کرده و بعد خواستار
نفس کشیدنم بود….
نمی دونم چند دقیقه در این حالت قرار گرفتیم که بالاخره،دستاش رو از کمرم برداشت و به ارومی من رو رها کرد.
از تن داغش فاصله گرفته و بدون یک کلام من رو رها و از سالن بیرون زد…رفت و من هم به اغمایی از جنس عطر تنش فرو رفتم.
.
.
صیغه تموم شد… دقیقا صیغه پنج ماه ما تموم شد.
تموم شدن صیغه چیز عجیبی نبود اما رفتار های داریوس به شدت مشکوک بود.
سردرگم و عصبی بود…وقتی علت حال بدش رو جویا شدم فقط گفت می ترسه بلایی سرم بیاد اما نمی دونم چرا نمی تونستم باور کنم.
حس می کردم داریوس یک چیزی رو از دست داده و در پی اون می گرده اما چی؟؟؟
نمی دونستم.
نمی خواستم زیاد فکر کنم و به همین علت خودم رو رها و از همه چیز ازاد کردم.
فقط خواهان یک چیز بودم… هیولا!!!
.
.
حامی(جگوار)
چشمای دردناکم رو بهم فشردم و سعی کردم کمی بخوابم.
سرم رو روی بالشت قرار داده و خواستم چشمام رو ببندم که صدای پیامک گوشیم بلند شد.
معمولا مهم ترین خبرات رو به من،یعنی به تلفن شخصیم پیغام می دادن بنابراین دست دراز کرده تا تلفنم رو از روی میز بردارم.
ابرو درهم کشیده و پیام رو باز کردم اما از دیدن چیزی که فرستاده شده بود،به سرعت از روی تخت بلند شده و ایستادم.
متعجب پیام رو سه بار دیگه خوندم و بعد مطمئن شدم حقیقته.
نگاهی به شماره اش کردم و بعد تماس رو برقرار کردم…
.
.
(داریوس)
ایپد رو با جدیت درون دستم گرفته و سعی می کردم با نهایت سرعت خودم رو به جگوار برسونم و بالاخره خبر عجیبی رو که امروز صبح به دستم رسیده بود رو خبر بدم.
نگاهی به ایپد که انگار مثل یک بمب اتم هر لحظه در حال منفجر شدن بود کردم و با استرس ضربه ای به در زدم و بعد از اذن ورود،در رو باز کرده و وارد شدم.
با ژست جذابی پشت به من و مقابل پنجره ایستاده و به باغ نگاه می کرد.
_سلام رئیس. سری تکون داد و با نفوذ کلامش گفت: _چی شده؟ نفسی تازه کرده و با هیجان گفتم: _یه اتفاقی افتاده. و هیبتش رو تکونی داد و چشم از منظره مقابلش
گرفت و به من بخشید. نگاهش خیره بود و بنابراین بدون تردید گفتم:
_چند هفته پیش میثم خبر داد که فعالیت های همایون یکم مشکوکه. دیروز خبر رسید که همایون دستیار ارشدش رو فرستاد شیراز که سری به جنسای بازارش بزنه اما وقتی این موضوع جالب شد که همایون پیغامی به نوچه هاش فرستاد که خونه رضا شرقی رو زیر و رو کنن. وقتی اینو شنیدیم،برامون جالب شد و بالاخره امروز صبح فهمیدیم که درست شبی که رضا شرقی کشته شده،یه بسته به دستش رسیده و بعد انگار بهش حمله شده. این که اون بسته چی بوده و الان کجاست،دقیقا یه راز سر به مهره…
با اون ابهت شاه نشینش سری تکون داد و با جدیت گفت:_پس همایون در به در دنبال اون بسته است؟
با احترام گفتم: _بله. از مقابل پنجره با صلابت قدم برداشت و سمت میزش رفت. ایپد رو روی میز قرار داده و گفتم: _اطلاعات دقیق تر اینجاست…
ایپد رو با اخم کمرنگی در دست گرفت و اطلاعات رو رصد کرد. حدودا چند دقیقه بعد گفت:
_اون بسته هر چیزی که هست،یه مدرک مهم از همایونه…رضا به من گفته بود که یه خبرهایی قراره دستش برسه و من قرار بود زود خودم رو بهش برسونم که اون بلا سرش اومد.
نفس عمیقی کشیده و گفتم: _امیدوارم بتونیم اون مدرک رو به دست بیاریم. خیلی جدی گفت: _نیازی به امیدواری نیست…اون مدرک الان تو
دست ماست. متعجب نگاهش کردم و گفتم: _متوجه نمیشم. نگاه خیره اش رو به من دوخت و گفت: _دختر رضا رو صدا کن بیاد اینجا.
.
.
(ارامش)
دونه های گردو زیر دندونام خرچ خرچ صدا کرد و من با لذت باقی مونده عسل رو از روی لب هام چشیدم و گفتم:_بانو ممنونم…من برم.
از پشت میز بیرون اومدم و گونه چروک شده اش رو با عشق بوسیدم و گفتم:
_خدافظ خوشگلم. لبخندی زد و گفت: _در پناه خدا مادر.
دستی برای بقیه تکون داده و سعی کردم تکه گردویی رو که گوشه دندون انتهاییم گیر کرده بود رو در بیارم.
با زبونم به دندونام فشار وارد می کردم تا بتونم تکه گردو گیر کرده رو خارج کنم.
با دست راستم کیفم رو محکم گرفتم و سرانگشت دست چپم رو روی لپم قرار داده و سعی می کردم با کمک دست و زبونم مسیر درستی ایجاد کرده و اون لعنتیو بیرون بیارم که با شنیدن اسمم،با تعجب به سمت راست چرخیدم.
متعجب و خندان به داریوس چشم دوخته و بالاخره با فشاری که به دندونم وارد کردم،گردو از لای دندونم خارج و با حرص بلعیدم.
_سلام خوبی؟
چهره اش کمی مشوش بود اما با لبخند دروغینی گفت:_خوبم…داری میری بیمارستان؟ کیفم رو روی شونه ام تنظیم کردم و گفتم: _اره…تو اینجا چی کار داری اونم اول صبحی؟
نگاهش گشتی صورتم زد و من حس کردم تشویش در حال جویدن افکارشه.
به ارومی گفتم: _چیزی شده داریوس؟ نگاهی به راه پله کرد و بعد با ناچاری گفت: _رییس کارت داره. و گرمایی که درون قلبم ایجاد شد تحت اراده من
نبود…
تشویشش رو درک نمی کردم اما لبخندی زدم و گفتم:
_پس احضار شدم؟
گیج و سردرگم نگاهش کردم و با استفهام گفتم: _متوجه نمیشم.
نگاه نافذش رو به چشمام دوخت و من نفسام کش می اومد. پا روی پا انداخت و گفت:
_خوب فکر کن،رضا به من گفته بود یه نفر هست که امینشه،از همه ماجرا هم خبر داره و کمکش می کنه. من هیچ وقت جویای این نبودم که اون طرف کی هست و کی نیست؛چون رضا اونقدر ادم باهوشی بود که به هر کسی اعتماد نکنه…لازم نیست که حتما صمیمی ترین دوستش باشه یا کسی که تو کامل بشناسیش،فقط کسی که همیشه می گفت بهش اعتماد داره. حالا تو خوب فکر کن و بگو می دونی اون ادم کیه؟
فشاری به مغز شلوغم وارد کردم و سعی کردم یاد بیارم که چه کسی امین پدرمه…
پدر من اصولا ادم ساکتی بود و با کسی خیلی صمیمی نمی شد.
مغزم شروع به جستجو کرد و تمومی افراد نزدیکی که می شناختم رو مورد بررسی قرار داد و حین اینکه فکر می کردم چه کسی نزدیک ترین
فرد به پدرمه که مغزم از پستوهای ذهنیم چیزی رو بیرون اورد.
عمو حبیب!!!
چهره ام وقتی به حالت تردید در اومد با اخم کمرنگی گفت:_یادت اومد؟
اینکه چقدر حدسم درست بود یا نه رو نمی دونستم اما…لبام رو تر کردم و گفتم:
_نمی دونم چقدر حدسم درسته یا نه،بابا خیلی با
کسی صمیمی نمی شد و از روابطش توی خونه حرفی نمی زد اما یادمه چند باری گفته بود که من از چشمام بیشتر به حبیب اعتماد دارم.
بلافاصله گفت: _حبیب کیه؟
نفسی کشیدم و همون طور که زیر نگاه خیره اش بودم گفتم:_دقیق نمی شناسمش…خیلی رفت و امد نداشتیم فقط یکی دوباری اومد خونمون و یک ساعت با پدرم حرف زد و بعد هم هر چقدر مامانم اصرار کرد نموند…یادمه یه بار به بابام گفتم خیلی چهره ترسناکی داره که بابامم گفت نگاه به قیافه ترسناکش نکن. اگه تو دنیا من به دو نفر اعتماد داشته باشم،دومیش حبیبه.
و حالا تردیدی نداشتم نفر اول همین هیولا بود.
با دقت من رو زیر نظر گرفته و همون طور که به صندلی سلطنیتیش تکیه زده بود گفت:
_پس گفتی که رضا گفته بود که خیلی بهش اطمینان داره.
فکری کرده و گفتم: _اره. سری تکون داد.
با سر انگشتش خطی روی میز کشید و در اخر گفت:
_خودتو برای رفتن اماده کن بچه. سردرگم نگاهش کردم که گفت: _میریم شیراز. با چشم های گرد شده نگاهش کردم که با غرش گفت:
_تو کلید این ماجرایی…باید بریم شیراز تا مدارک رو بگیریم و…
نگاهش چرخی تو صورتم خورد و گفت: _بار اخرته چشماتو اینجوری می کنی.
.
.
شیراز بوی عشق می داد. بوی کودکی…بوی نرگس و صدای حافظ!!! عطر عشق دمیده شده و مرکز عالم احساسات بود.
این شهر زمانی برای من مملو از حس خوب و ارامش بود اما الان فقط بوی خون می داد.
خون عزیزترین عزیزانم…
قطره های اشک گلوله از روی صورتم غلطیده و بین پاهام چکیده می شد.
دستی به حروف اسم پدرم کشیدم و در اخر با هق هق گفتم:_بابایی!!
و منفجر شدم…
سرم رو روی سنگ قبر پدرم قرار داده و دستام رو روی مزار مادرم کشیدم از عمق وجودم زار زدم.
زار زدم برای پدری که ظالمانه کشته شده و مادری که کسی صدای ناله اش رو نشنید.
من دختر بابایی بودم…همیشه بیشترین کشش رو به پدرم داشتم.
مادرم قلبم بود و پدرم،همه چیزم.
من در یک شب کشته شده،له شده،نابود شده و بی پناه شده بودم.
من مرده بودم…من رو کشته بودن.
حس می کردم قاصدکی هستم که توسط یک پسر بچه بازیگوشی،با شدت پرپر شده و زیر کفش هاش له شده بودم.
هر قسمت از وجودم به گوشه ای پرت شده و من فقط ساقه ای باقی مونده و در دست مرگ بودم.
طوفانی وزیده و من پرپر شده بودم…
سر بلند کرده و نگاهی به سنگ مزار سفید مادرم که با حکاکی طلایی رنگی نامش رو حک کرده بودن چشم دوخته و قطره قطره های اشکم ناله کنان از چشمم پایین چکید و من با زاری گفتم:
_مامانی،من ارامشم…ارامش قلب تو…کجا بدون من رفتید؟؟
اشک روی لبم غلطید و چند لحظه بعد شوری اشک تنها طعمی بود که در دهانم حس می شد.
ارامش زندگی من درگیر طوفانی سهمگین شده و من زخمی شده بودم.
چشمام تار بود و سعی کردم با پر شالم اشکم رو پاک کنم که صدای دوستانه پارسا به گوش رسید:
_پاشو ارامش…رییس گفته دیگه کافیه. لبای لرزونم رو گزیدم و گفتم: _الان میام. با دلسوزی نگاهم کرد و ازم فاصله گرفت. خم شدم و با دلی که تکه تکه شده بود بوسه ای به مزار هر دو نفرشون زدم و گفتم:
_بهم یاد دادید تو هر شرایطی زندگی کنم و زندگی ببخشم…من دارم از دوریتون می میرم،اما قسم می خورم شرمندتون نکنم و انتقامتون رو بگیرم…میام بهتون سر می زنم،خیلی زود دوباره میام.
مزارشون رو با بطری ابی که پارسا برام گرفته بود شسته و بالاخره از روی زمین خاکی بلند شدم.
تاریکی هوا خوفناک بود اما حضور پارسا در کنارم و حضور خود کلمه امنیت در داخل ماشین،ارومم می کرد.
وقتی وارد شیراز شدیم ازش خواهش کردم اجازه بده به مزار پدر و مادرم برم اما قبول نکرد تا اخر شب.
وقتی سیاهی همه جا رو احاطه کرد،ابتدا خودش به سمت مزار رفت و چند لحظه بعد سوار ماشین شد و اجازه داد چند دقیقه به سمت مزار خانواده ام رفته و کمی خودم رو تسکین بدم.
مانتو کرم رنگم رو تکونی داده و حینی که فین فین می کردم؛شونه به شونه پارسا قدم زده و سمت ماشین رفتم.
مهرداد و یک نفر دیگه از محافظین در ماشین عقبی نشسته و به من نگاه می کردن.
پارسا در ماشینی که اون هیولا نشسته بود رو باز کرد و من در صندلی عقب،کنار خودش نشستم.
حتی توضیح نمی داد چرا اینجاییم و این کلافم می کرد.
نگاهم نکرد،حتئ سرش رو هم برنگردوند اما با صدای گیراش مخاطب قرارم داد:
_خودتو اروم کن…میریم پیش حبیب….
.
.
حامی(جگوار)
دل دل زدن هاش عصبیم می کرد.
می شد کاملا درون چشماش تابلوی مرگ رو به چشم دید.
نگاهش رو از پنجره به بیرون دوخته و به خیابون های نسبتا خلوت نگاه می کرد.
این دختر امشب کلید ارتباطی من و حبیب نامی بود که تموم مدارک در دستش بود و تنها شرطش دیدن ارامش بود…
ساعت یک و نیم شب وقت ملاقاتمون بود.
ماشین که از حرکت ایستاد،نگاه نگرانش سمت من چرخید و بالاخره مجبورا نگاهش کردم و گفتم:
_نترس!! سری تکون داد و همراه هم از ماشین پیاده شدیم.
قدم هاش کمی نامیزون بود و این از تشویشش خبر می داد.
نفس عمیقی کشید و بعد بالاخره زنگ رو فشار داد. چند لحظه سکوت و بعد صدای نسبتا کلفتی گفت:
_کیه؟
نگاه حیرانش روی من چرخید،سری تکون دادم که با اضطراب گفت:_منم عمو…ارامش!
و چند لحظه بعد در باز شد و چهره مردی که زخم عمیقی روی گونه و محاسن نسبتا سفیدی داشت در درگاه قرار گرفت.
تا چشمش به ارامش خورد،لبخند کمرنگی زد و گفت:
_خوشحالم که سالمی!!! و نگاه نامفهومی به من کرد و گفت: _بیاید تو. این مرد کاملا از من مطمئن بود که هیچ حالت دفاعی نداشت.
ارامش با تته پته سلامی کرد و بعد بالاخره وارد خونه شد.
_یک ساعت قبل از اینکه رضا اون بلا سرش بیاد،به من زنگ زد که یه سری مدرک دستش رسیده و اونقدر مهمه که هر چه زودتر برم و ازش بگیرم…گفت اونقدر مهم هست که نباید تو خونه خودش نگه داره…من رفتم اما،دیر رسیدم.
سکوت کرد و ارامش با چشمایی که اشک بهش شبیخون زده بود نگاهش می کرد.
اهی کشید و بعد ادامه داد:
_من وقتی رسیدم که کار از کار گذشته و رضا تو خون خودش غلط می زد. من می دونستم رضا همیشه مدارکش رو داخل تخته چوبی که زیرکمد ارامش خودش وصل کرده قرار میده…این چیزی بود که رضا از مدت ها قبل بهم گفته بود.
وقتی مدارک رو باز کردم رضا داخلش همه چیز رو نوشته بود…از اینکه قراره شخصی به دنبالشون بیاد و باید هر چه زودتر مدارک رو به دستش برسونم و اگه احیانا بلایی سر خودش اومد من مدارک رو به طرفش برسونم…رضا چون فکر می کرد ممکنه بمیره و تموم برنامه ها نصفه بمونه،همه چیز رو نوشته و ازم خواست که مراقبش باشم…نوشته بود که اگه بلایی سرش اومد من امانت دار بمونم و بعد مدارک رو دست صاحبش برسونم.
نگاهش کردم. به جلو خم شده و گفتم:
_چرا زودتر خودتون رو نشون ندادی؟چرا زودتر بهم خبر ندادی؟از کجا می دونستی دختر رضا زنده است و چرا شش ماه بعد از این ماجرا دیشب بهم پیغام دادی؟
دیشب،این مرد با اسم رمزی که من و رضا همیشه استفاده می کردم به من پیغام داده و گفته بود که:
“باید همو ببینیم…النا منتظره”
و النا دقیقا اسم رمز ما بود که هیچ احدی به جز رضا خبر نداشت.
نگاهم کرد و با لحن جدی ای گفت:
_چون رضا کاملا ادرس شما رو برای من فرستاده بود که اگه مشکلی پیش اومد بیام تهران و خودم شخصا مدارک رو به دستتون برسونم. اومدم تهران و ارامش رو دیدم و وقتی مطمئن شدم از امنیتش و بالاخره خبر های اصلی به دستم رسید،خبرتون کردم…طبق خواسته دوستم…باید اول اب ها از اسیاب می افتاد و بعد اقدام می کردم و اینکه بالاخره اون رابط رو پیدا کردم.
حرفاش منطقی بود بنابراین گفتم: _رابط کجاست؟ نگاهم کرد و گفت:_یه فروشنده جدید به اسم ارحام با همایون یه ارتباطاتی پیدا کرده و نکته جالب تر اینکه این ارحام دقیقا دست راست شاهزاده عربستانه،اینکه این ها دقیقا با هم چه سر و سری دارن فعلا یه راز سر به مهره اما امروز پیغام رسید دستمون که واسطه ارحام و واسطه همایون فردا شب تو یه مهمونی باهم ملاقات می کنن…و این ارحام،دقیقا رابط اون ادمیه که پشت پرده است و هنوز نمی دونیم کیه.
با جدیت گفتم: _از کجا مطمئنی؟ با اطمینان گفت:
_مطمئنم…اطلاعات دقیق و کامله…مطمئن شدیم که ارحام همون رابطه چون تو تموم برنامه ها هست و این فقط یه معنی میده…با یکی از اون سه نفر در ارتباطه.
ابرو درهم کشیده و گفتم:
_من فردا شب می خوام برم اون مهمونی…هر جوری که شده،باید خودم از نزدیک رابطو ببینم
با اطمینان گفت:
_حضورتون هماهنگ شده.
سوالی نگاهش کردم که گفت:
_ارامش برای همین اینجاست.
متوجه منظورش نبودم اما ارامش گفت: _من؟
من قراره چی کار کنم.
نذاشتم فعلا چیزی بگه بنابراین سری تکون دادم و گفتم:_مگه قراره این دخترم بیاد؟
چشمای اون دختر با حرص به من دوخته شد اما من توجهی بهش نکردم و حبیب نگاهش بین ما تردد کرد و گفت:_تا ارامش فردا شب نیاد،نیمه دوم به دستمون نمیاد.
اون دختره چشم وحشی با حیرت گفت: _من؟چرا؟ سینی چای رو سمت ما کشید و گفت:
_نیمه دوم مدارک،دست رابط رضاست،مدرک خیلی مهمیه…الان که رضا مرده حاضر به همکاری نیست،من رو هم قبول نمی کنه و تنها به یه شرط راضی به همکاریه.
نگاه پر مفهومی به اون دختر کرد و لیوان چایش رو بین دستش گرفت و گفت:
_قبول کرد اگه ارامشو ببینه و باهاش حرف بزنه،نیمه دوم مدارک رو به دستم برسونه…اون نیمه مهمیه و خیلی خیلی با ارزشه.
با اخم به این گفتگویی که اصلا برام لذت بخش نبود نگاه دوخته بودم.
_می خوام مدارکو ببینم.
سری تکون داد و از روی مبل بلند شد و رفت و چند لحظه بعد با پاکتی بسته بندی شده برگشت و من و ارامش هر دو با حالت گنگی به اون سند نگاه دوختیم.
دستام رو مشت کرده و سعی کردم فریادم رو خفه کنم.
فریادی که قسم خورده بودم سر اون همایون پست فطرت خالی کنم.
همایونی که براش بدترین و کثیف ترین برنامه ها رو مورد نظر داشتم و اخ از وقتی که اون پسر رو پیدا کنم و فقط خدا می دونست چه انتقامی از همایون می گرفتم…
این سند دقیقا همون کاغذ مرگ همایون بود. چیزی بود که همایون تموم تلاشش رو کرده بود تا مخفیش کنه و حالا بالاخره به دستم رسیده بود.
سند حکم قتل و عام خانواده من توسط همایون و سه تن از شرکای پدرم.
سند مرگی که فقط توسط اعضای حلقه امضا می شد و یک اصل مافیایی بود.
نفسام رو حبس کردم و از زور دردی که توی قفسه سینه ام پیچید چشمام رو بستم.
اخ همایون…اخ از تو…
سه نفر دیگه اصلا مشخص نبود دقیقا کدوم جهنمی هستن و بالاخره مطمئن بودم با تعقیب همایون به اون ها می رسم.
اینکه این مدرک به این مهمی دست رضا چی کار می کرد فقط یک راز بود و بس…چون حبیب اظهار بی اطلاعی کرد و گفت که رضا هیچ وقت بهش نگفته ماجرا چیه.
تموم شب درد کشیدم.
تموم شب صدای جیغ و ناله ها در گوشم تکرار شد و من تصویر سوختن و بدن تکه تکه شده پدرم مقابلم چشمم اومد.
بدنی که به وحشیانه ترین شکل ممکن از هم دریده شده بود.
در سرم فقط یک صدا وجود داشت: “بکش”
و من بیست سال بود که فقط ادم می کشتم…ادم می کشتم تا انتقامم رو بگیرم و بس!!!
فردا شب شب جالبی می شد و بالاخره می فهمیدم نفر دوم کیه و بعد،تک تک انتقامم رو از همشون
می گرفتم….
ادامه دارد….

1 ❤️

2024-05-02 02:21:24 +0330 +0330

(قسمت 34)
(ارامش)
به چهره دخترک زیبای درون اینه نگاه دوخته و نمی دونستم باید دقیقا چه واکنشی نشون بدم.
لبخند یا گریه؟ بی تفاوت یا ذوق زده؟
مات و مبهوت به ارامشی که من نبودم نگاه دوخته و فکر کردم چقدر زیباتر شدم…
ارایشگر به زیبایی هر چه تمام تر صورتم رو با میکاپ نسبتا ملایمی تغییر داده و چشم های درشتم رو با خط چشم درشتی به زیبایی هر چه تمام تر نما بخشیده بود.
سرخی لب هام جدا که به رز قرمز طعنه می زد و من امشب ارامشی زیبا شده بودم…گونه هام برجسته و موژه هام فر خورده بود.
موهای حالت دار و فرم با انواع روغن ها ثابت مونده و زیر شال حریر سفیدم قرار گرفت بود.
ماکسی لیمویی استین بلند با دامنه خیلی کوتاهی،فیت تنم بود و به خوبی تمام فراز و نشیب های بدنم رو قالب گرفته بود.
برای اطمینان ساپورت کرم رنگی تن زده تا پاهام مشخص نباشه.
مانتو سفید رنگ بی درو پیکری تن زده و مقابل اینه ایستادم و به خودم نگاه کردم.
امشب باید به این مهمونی می رفتم؛مهمونی که ورودش برای زوج ها بود.
زوج های زیادی به این مهمونی می رفتن و تنها راهی که امشب باعث ورود ما می شد،این بود که یک پارتنر پیدا کنیم.
من باید می رفتم تا صحبت کنم و اون باید می رفت تا خودش شاهد باشه.
طبق نقشه عمو حبیب پارتنر هم شده و برای مهمونی اماده شده بودیم.
کیف سفیدم رو در دست گرفته و تلفنم رو از داخل جیبم بیرون کشیدم و شماره اش رو گرفتم.
بعد از سه بوق،صدای گیراش بلند شد: _بیا پایین.
و تماس رو قطع کرد. نفسی کشیده و سعی کردم به خودم مسلط باشم.
امشب قرار بود بنا به نقشه عمو حبیب پارتنر هیولا بشم و عمو حبیب اصرار داشت که من حضورم خیلی مهمه…نفهمیدم چرا ولی هر چی بود جگوار رو قانع کرد.
خرامان خرامان از پله ها پایین رفته و چند لحظه بعد اون هیولایی که جذابیت ازش منعکس می شد،سوار بر ائودی سیاهش به مقابل نگاه می کرد.
کوچکترین نگاهی به من نکرد و با حس بدی سوار ماشین شدم و سوار ماشین شدم و عطر گسش به صورتم کوبیده شد…
وای از امشب و وای از حال من…
صدای موزیک نسبتا ملایمی که در حال پخش شدن بود باعث جو اروم مهمونی شده بود…همه درگیر و دار هیجان مهمونی بوده اما من اسیر حس ممنوعه ای که دقیقا از تماس بازوهای بزرگ مردی که به بازو های من می خورد بودم.
اغراقی در کار نبود…به طور مجذوب کننده ای
اکثریت نگاه ها به اویی که کنار من بی تفاوت
نشسته و سیگار دود می کرد،خیره بود.
در جذابیت یکه تاز بود.
مانتوم رو از تنم در اورده و با ماکسی تنگم نشسته و حس خفگی داشتم.
خفگی…
نفسام بخاطر این جذاب عوضی که حتئ کوچکترین نگاهی به من نکرده بود بند می اومد.
شالی روی سرم نبود و موهام مشخص بود.
حس بدی داشتم اما به اجبار این زورگوی لعنتی باید شالم رو کنار می گذاشتم تا عادی جلوه کنیم.
تکونی خورد و بازوی حجیمش به پوستم کشیده شد و من نفسم رو حبس کردم.
نگاهم به لباس سفید دخترکی که پوست برنزش در تضاد رنگ لباسش بود،باعث جلب توجه فاحشی شده و موهای بلوندش رو با طنازی به عقب پرتاب می کرد و با اینکه حتئ دست های پارتنرش روی کمرش بود،نگاهش و حرکات باسنش دقیقا سمت هیولا بود…
و غول حسادت در حال جویدن من بود.
باغ سرتاسر پر از زوج های به ظاهر خوشبخت بود.
سیگارش رو داخل ظرف مخصوصش خالی کرد و همین که خواست بنشینه،دی جی لعنتی تموم زوج ها رو به رقص دو نفره دعوت کرد.
بی توجه ایستادم اما عمو حبیب که لباس خدمه رو به تن داشت نگاهی به اون هیولا کرد و بعد عجیب ترین اتفاق ممکن رخ داد…
از زور استرس پای راستم می پرید و قدرتم رو از دست داده بودم.
مات و متحیر نشسته بودم که با بی تفاوتی گفت: _بلند شو.
و بالاخره نگاه سردش رو به من دوخت و من زیر اوار نگاهش در حال مرگ بودم.
بدون اینکه توجهی به من نفس بریده بکنه بلند شد و کتش رو مرتب کرد.
وقتی نگاه سردش رو به من دوخت،ناچارا و با تموم بدبختی خودم رو جمع و جور کرده و ایستادم.
نگاهش لحظه ای گیر چشمام شد و بعد دستش رو سمتم دراز کرد و دست های لرزون من، رو در دستش گرفت و صاعقه درست به وسط قلب من خورد.
نزدیکش شدم و بعد چند لحظه دست در دست هم وارد پیست رقص شدیم.
کم کم تموم افراد دورمون رو احاطه کرده بودن که بدترین موزیک دنیا پخش شد و من مبهوت شدم.
موزیک به نرمی پخش شد و دست های قدرتمندی کمرم رو به نرمی گرفت و من رو بند سینه اش کرد.
دستام به اختیار من کار نمی کرد وقتی دست راستم رو روی بازوش قرار داده و محکم فشردم.
من رو حبس کرد و بعد صدای موزیک:
عشق،چشم بسته دلو بهت دادم با پای خودم به دامت افتادم دیگه چی می خوای از جون یه ادم.
من احمق…من نادون با دست خودم به چاه عمیقی از جنس عشق افتاده که حتئ راه برگشت هم نداشتم.
چشم در چشم هم ایستاده و چشمامون پیغامی اشنا به سمت هم پرتاب می کرد.
نفس عمیقی کشیده و سعی کردم زیر جاذبه نگاهش ذوب نشم.
لبی ترکردم و گفتم: _جگوار.
کمرم رو فشرد و با صدای هیسی گفت: _خودت باعث مرگ خودت میشی.
صدای موزیک سمفونی ماجرای ما شد:
عشق تو این قهر و اشتی های یه ریزی بهم می زنی هی مگه مریضی
نگاهش کردم و لعنت به چشماش که من رو می کشت.
مریض بود…این عشق لامذهب یک مریضی بود و این ادم خود مریض اما…
با این همه باز چه عزیزی
دست چپم رو روی سینه اش گذاشتم و تو دلم برای این عزیز ظالم خودم رو کشتم…
لبی تر کرده و گفتم: _کاش دردا بتونن ادم رو بغل کنن. اخمی کرد و گفت: _درد داری؟
نزدیکترم کشید و دستاش رو دو طرف کمرم قاب گرفت و من نفسام رو توی صورتش رها کردم.
اخ از خواننده که درد عمیق دلم رو شکافت و بیرون فرستاد.
خیره شدم تو چشماش و سعی کردم پیغامم رو بهش برسونم:
عشق بوسه ای وسط پیشونی
یه زخمی که تا همیشه می مونی به جون خودت درد بی در مونی
یاد حرارت لب هایی که به پیشونیم خورده بود و یک زخم عمیق بر پیکر من زده بودافتادم و،پیشونیم سوخت.
سر تکون دادم و گفتم: _می سوزم…
با ریتم تکونی خورد و من رو هم همراهش کرد و موزیک ادامه داشت:
عشق یه غم قشنگ پر طرفداری حیف تو فقط که مردم ازاری
میای و میری چه بیکاری
تکونم داد و گفت: _بسوز…اما اینجا بسوز.
دیگه نتونستم…قلبم در حال انفجار بود و من دیگه طاقت این همه نزدیکی رو نداشتم.
لبم رو گزیدم و با بغض گفتم: _نمی تونم.
و دستای کوچیکم رو از روی سینه اش برداشته و برای فرار اماده شدم.
رو برگردونده و درست در حال رفتن بودم که دستم از پشت کشیده و با قدرت به سینه عضلانی این دیو کوه پیکر کشیده شدم.
اهای عالی جناب عشق
فرشته عذاب عشق
کمرم رو چنگ زد و با تموم توانش فشرد و من اخ غلیظی از لب هام خارج شد.
با حرص غرید:
_هیچ جا نمیری…شده بمیری امشب،همین جا میمیری.
فرشته عذاب من بود…این لعنتی خود عذاب بود.
با کدوم جسارت نمی دونم فقط خودم رو قوس دادم و همزمان با خواننده مقابل لب هاش گفتم:
_حریف تو نمیشه این قلب بی صاحاب عشق.
چقدر توی مغزم کشتمت لعنتی ولی توی قلبم نفس کشیدی…
خیره نگاهش کرده و با چشمایی که برای باریدن التماس می کرد گفتم:
_منو دیونه می خوای تو اینجوری خوشی عشق ولی بازم دمتگرم…چه زیبا می کشی عشق!!!
من اسیر و کشته دست های توام لعنتی…و وای از من که مرگ رو هم در اغوش تو می خوام.
با ریتم موزیک تکونم دادم و چرخی زد و من رو هم چرخوند.
.
.
حامی(جگوار)
دیوانگی…
حس تماس تنش روی تنم،حرکت بدنش و نفسای تب دارش کنترلم رو گرفته بود.
این اهنگ مسموم رو کی انتخاب کرده بود؟؟؟؟
چشمای لعنتیش رو به من دوخته بود و با ریتم ملایمی تکون می خورد…در اغوش من.
عشق با توام کولی هر جایی اول می کشونی کنج تنهایی بعد خودت واسم می خونی لالایی
نگاهش کردم و گفتم:
_یه روزی که شاید خیلی دور نباشه،ممکنه تیکه پاره ات کنم…من از اذیت شدن بدم میاد.
لبش رو گزید و بعد با صدای ناز دار جهنمیش گفت:
_چرا درد کشیدنم رو دوست داری؟چرا می خوای درد بکشم؟
صدای شعر خوندناش…صدای گرمش که مثل یک لالایی شیرین من رو به خواب برده بود…
این لعنتی مخدر بود…
تحت تاثیر خشمم کمر باریکش رو با سرانگشت هام گزیدم که از درد چهره درهم کشید.
با اخم گفتم: _چون ناله می کنی…و صدای ناله ات،
کمرش رو با انگشتام با تموم فشارم فشردم که از زور درد چشماش رو بست و با صدای نازش گفت:
_اخ.
صورتش رو مقابل صورتم کشیدم و با حرص گفتم:
_ناله ات ارومم می کنه. و اخ که صدای ناله هاش رو دوست داشتم.
عشق با یه اهنگ تویه گشت شبونه گاهی حتئ با یه عطر زنونه پیدات میشه با هر بهونه….
چشماش رو با حالت مرگباری به من دوخته بود.
مغزم سوت می کشید و در حال ترکیدن بود اما من فقط با خشم و سخط به دخترک ریز نقش ارام کننده خیره و فقط خواستار مرگش بودم.
خواست حرفی بزنه که گفتم:
_حرف نزن…نذار صدات باشه،بهمم نریز…باعث مرگت نشو.
دستای گرم و کوچکش رو قفل سینه ام کرد و با دکمه بلوزم ور رفت و خودش رو کامل در حصار من کشید و من گیج شدم…دنبال چی بود؟؟
اهای عالی جناب عشق فرشته عذاب عشق حریفه تو نمیشه این قلب بی صاحابش منو دیوونه می خوای تو اینجوری خوشی عشق ولی بازم دمتگرم چه زیبا می کشی عشق….
لبخند پر دردی زد و گفت:_من درد دارم جگوار…خیلی درد دارم.
میشه خلاصم کنی؟؟؟
اشتباه کرده بودم… نباید اجبار می کردم شالش رو از سرش برداره.
این فر موهاش به دستم می خورد و اونقدر چهره اش رو نفس گیر کرده بود که نگاه گرفتن ازش رو سخت می کرد.
زمان برام مفهومش رو از دست داده و پیغامی که درون چشمای این دخترک وحشی بود برام مثل نسخه یک پزشک بود.
خطوطش درهم و ناخوانا بود…هر سمتی نگاه می کردم معنیش رو درک نمی کردم.
فقط یک چیز رو مطمئن بودم. این نسخه یاشفاست یا مرگ!!!
موزیک تموم شده اما یک حبابی هر دوی ما رو در بر گرفته و فارق می کرد از هیاهو این جمع!!
دوباره موزیک جدیدی پخش شد و من حصار کشیده بودم دور تن دخترکی که به معنی واقعی عذاب و ارامش بود.
چشماش به چشمای من دوخته و از من تقاضا کرده بود خلاصش کنم…
وقتی تموم نور پردازی ها خاموش شد و تنها رقص نور پخش شد،تازه یاد نقشه افتادم.
افسون چشماش من رو مسخ کرده بود. دستم رو از کمرش جدا کرده و به ارومی لب زدم: _راه بیافت. و بازوش رو بین دستام گرفتم. تاریک بود و درهم لولیدن افراد دیگه باعث می‌شد تو این سیاهی دیده نشیم.
متعجب بود اما حرفی نزد. کشون کشون از وسط پیست رقص به سمت سرویس بهداشتی که دقیقا انتهای باغ بود کشیدمش.
از پیچ باغ که رد شدیم،پارسا سریعا از پشت دیوار بیرون رفت تا متوجه بشه ببینه کسی مارو تعقیب کرده یا نه.
بازوش هنوز بین دستام بود که صدای حبیب رو شنیدم:
_اینم دخترش.
سر برگردونده و به مرد جوونی که با حیرت به دختری که کنار من با ترس ایستاده بود، نگاه کردم.
مثل جن زده ها نگاه می کرد و تحت تاثیر نگاهش،اون دختر کمی خودش رو به من نزدیک تر کرد. بازوش رو رها کرده و اجازه دادم ازاد باشه.
با زمزمه ای خفه گفت:
_باورم نمیشه…خودشه.
و دخترک بیشتر پشت من سنگر گرفت. با کمی اخم گفتم: _رابط رضا تویی؟ بالاخره نگاهش رو به من دوخت و گفت: _اره. و دوباره به اون بچه خیره شد و با تعجب گفت: _حالت خوبه؟نمی دونی چقدر خوشحالم که زنده ای.
دخترک انگار کمی اروم شده بود که گفت: _ممنونم. اما از پشت من بیرون نیاومد. نگاهی بهش کردم و گفتم: _خیله خب دخترشو دیدی و مطمئن باش هیچ وقت انقدر جاش امن نبوده…مدارکو بده. با کمی سردرگمی و اخم به من نگاه کرد و گفت:
_باید تنها باهاش حرف بزنم.
دیگه داشت زر زیادی می زد…این غیر ممکن بود.
نگاهم اونقدر خوانا و پاسخگو بود که متوجه مخالفتم بشه. رابط اخمی کرد و خواست حرفی بزنه که دست های کوچک اون دختر ارنجم رو گرفت و گفت:
_من حالم خوبه و جام امنه…دروغ نمیگم،واقعا حالم خوبه.
و دقیقا جسم کوچکش رو کنارم قرار داد. نگاهی به چشمای رابط کرد با اطمینان گفت:
_اگه می خواید کمکم کنید اون مدرکو بدید. نگران منم نباشید،من جام امنه.
رابط انگار تازه مطمئن شده بود. نگاهش بین من و اون دختر و سپس حبیب ترددی کرد و در اخر خیره در چشمای دختر گفت:
_من به پدرت خیلی طلب دارم و قول داده بودم هر کمکی ازم بر بیاد انجام بدم تا اون همایون پست فطرت رو کله پا کنیم.
نگاهی به ما کرد و ازداخل جیبش،فلش سیاه رنگی بیرون کشید و نزدیک ما شد.
تکون نخوردم اما اون فاصله رو طی کرد و مقابل اون دختر قرار گرفت و گفت:
_این چیزی بود که من بخاطرش همه زندگیمو به خطر انداختم و الانم چون مطمئن شدم حالت خوبه و قرار نیست تموم برنامه ها زمین بمونه بهت میدم.
اون بچه سری تکون داد و کف دستش رو بلند کرد.
مرد نگاه مرددی کرد و در اخر فلش رو بین دست های دختر انداخت.
دست های لاغر و سفیدش رو مشت و پایین انداخت.
نگاهی به من کرد و گفت:
_ارحام و ادم همایون الان طبقه بالا دارن یه معامله بزرگ انجام میدن.
خیره نگاهش کردم که گفت: _بازار امارت رو قراره به همایون بسپارن.
کثافت های رذل…منصور مرده و حالا این حروم لقمه ها می خواستن بازار برده رو به دست بگیرن.
سری تکون داده و گفتم: _متوجه ام. و داغ این معامله رو به دلش می ذاشتم.
صدای قدم های اروم کسی رو شنیدم و بلافاصله خواستم اسلحه ام رو از جیب کتم بیرون بکشم که با دیدن پارسایی که نفس نفس می زد،صاف ایستادم.
نفسی تازه کرد و گفت:
_همه چیز اماده است.
نگاهی به حبیب کردم و گفتم:
_اینارو ببر بیرون من کار دارم.
باشه ای گفت اما همین که برگشتم،صدای دیوونه کننده ای گفت:
_جگ… مچ دستش رو محکم گرفتم و با غرش گفتم: _برو میام گفتم. و با چشمام براش خط و نشون کشیدم. نه حبیب و نه حتئ این رابط نمی دونست من کیم… هیچکس نمی دونست.
رضا به هیچکس در مورد هویت من نگفته و فقط فکر می کردن من یه کله گنده ای ام که مثل همشون از همایون زخم خوردم.
رضا همه کسایی رو که از همایون زخم خورده بودن رو جمع کرده و با نوید اینکه یه روزی انتقامشون رو بگیرن کنار هم جمع شده بودن.
نگاه از چشمای متزلزل کننده اش گرفته و سمت باغ حرکت کردیم.
ورود ما با خروج ناگهانی و مشوش پژمان نوچه همایون همزمان شد.
پوزخندی زده و منتظر حرکت بعدیش شدم و دقیقا چند لحظه بعد وقتی از مهمونی خارج شدن،محافظا دور ویلا قرار گرفته و محافظت ارحام رو شروع کرده و این اغاز بازی بود.
باغ رو دور زده و پشت درختی کمین کردیم.
در پشتی باغ سه نگهبان درشت هیکل در سه نقطه مختلف مشغول محافظت بودن.
اسلحه ام رو از جیبم بیرون کشیده و به ارومی حرکت کردم. پارسا قدم به قدم پشتم حرکت می کرد.
اشاره ای کردم و پارسا سمت محافظی که قسمت چپ ایستاده بود رفت و خودم به سراغ کسی که دقیقا مقابل ورودی بود.
کمین کرده و از بین درخت ها خودم رو در فاصله
چند سانتی قرار دادم.
اسلحه ام رو اماده کرده و بعد از قرار دادن صدا خفه کن،اشاره ای به پارسا کرده و همزمان جفتمون درست به مغز هدف هامون شلیک کردیم.
و جسم سنگینشون روی زمین افتاد.
پارسا ماموریتش رو به خوبی اجرا کرد و محافظ سوم به محض اینکه متوجه صدای سقوط شد،سمتش پریدم و با یک حرکت گردن قطورش رو در هم کشیده و بعد؛روی زمین پرتش کردم.
پارسا خودش رو به من رسوند و به جنازه ها نگاه کرد.
اسلحه ام رو داخل کتم قرار داده و گفتم: _بمون اینجا تا من بیام. خواست حرفی بزنه که گفتم: _حرفم تکرار نمیشه. ناچارا قبول کرد. دستکشم رو در دست کرده و بعد به نرمی در ویلا رو باز کرده و وارد شدم.
نگاهی به سالن فخار کردم و بعد از شنیدن صدای خنده دلبرانه ای،به سمت طبقه بالا حرکت کردم.
پله ها رو با احتیاط بالا رفتم و وقتی وارد طبقه دوم شدم،از دیدن نوری که از لای دری که درست روبه روم قرار داشت پوزخند زدم.
الینا کارش رو خوب انجام داده بود.
اسلحه ام رو بیرون کشیده و خشابش رو اماده کردم.
جوری حرکت می کردم که حتی کوچک ترین صدایی هم ایجاد نشه و سرانجام وقتی به نزدیکی اتاق رسیدم،با یک حرکت در رو با نوک پام فشار داده و در رو باز کردم.
ارحام از شنیدن صدای در متعجب سمت من برگشت اما خیلی نتونست متعجب باقی بمونه چون الینا بلافاصله با زنجیر طلایی لباسش که روی تخت افتاده بود،سمت ارحام حمله کرده و دور گردنش فشرد.
ارحام بدون هیچ لباسی،عریان زیر تن الینا که فقط و فقط لباس های زیرش تنش بود قرار داشت و از شدت شوکی که بهش وارد شده بود لال شده بود.
الینا با انزجار نگاهی به تن عریانش کرد و بعد تفی درون صورتش کرد و گفت:
_حروم زاده وحشی. کبودی زیر گردن و کمرش گویای همه چیز بود.
ارحام گیج و متحیر به ما نگاه می کرد و در اخر با خس خس گفت:
_ما مرادك منّي؟
اجازه ندادم خیلی لحظات اخری توی رنج قرار بگیره بنابراین با پوزخند گفتم:
_من عزرائیلتم.
رنگش پرید و این همون چیزی بود که می خواستم.
الینا از روی شکمش بلند شد و ارحام رو هم از روی تخت بلند کرد و زانو زده مقابل من قرار داد.
بدن عریانش حالم رو بهم می زد.
اشاره ای به الینا کردم و اون چشمی گفت و زنجیرش رو از گردن ارحام برداشت و بعد سمت لباس هاش که هر کدوم سمتی پرت شده بود رفت و مشغول پوشیدن شد.
در تمام مدت چشمم به ارحام بود و اسلحه مقابل صورتش.
از شدت ترس به لرز افتاده بود.
الینا لباسش رو پوشید و بعد گفت:
_من اماده ام رییس.
نگاهش نکردم و خیره شدم تو چشمای ارحام که با گریه یک چیزهایی به عربی بلغور می کرد.
الینا با لبخند گفت: _میگه از طرف کی هستی؟
و این جا دقیقا همون چیزی بود که من بهش احتیاج داشتم.
_هر چی که میگمو براش ترجمه کن. دستی به بلوزش کشید و گفت: _چشم. اسلحه ام رو کشیدم و ارحام اشکش چکید اما من گفتم: _می دونی من از طرف کی اومدم؟ الینا شمرده شمرده ترجمه کرد. ارحام سری به نشونه ندونستن تکون داد و من با
پوزخند گفتم: _پژمان.
ماتش برد اما من به خوب جایی ضربه زده بودم. دهانش رو باز کرد و با حیرت گفت:
_بجمان؟
اما ماشه رو کشیدم و چند لحظه بعد مغزش درست به روی ملافه ها پاچیده شد…
الینا لباس هایی رو که از قبل داخل کمد براش قرار داده بودیم رو تن زد و در اخر شال مشکی رنگی پوشید و گفت:_تموم شد. سری تکون دادم و گفتم: _فیلمو گرفتی؟ با جدیت گفت: _بله.
و از روی قاب عکسی که روی شلف چوبی که دقیقا رو به روی تخت بود،لنز رو بیرون کشید و گفت:
_اینجاست. این فیلم حالا سندی بود در دست من…
اشاره ای بهش کردم و بعد به ارومی هر دو از ویلا بیرون زدیم.
ارحام مرد و این اغاز مشکلات همایون بود.…
ادامه دارد….

1 ❤️

2024-05-03 00:27:08 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
خداقوت
چرا دیر ب دیر پارتت هارو میزاری

0 ❤️

2024-05-03 01:39:57 +0330 +0330

(قسمت 35)
(ارامش)
باورم نمی شد…
هیچ وقت علاقه مند به فیلم های مافیایی معمایی نبودم. اما الان دقیقا خودم درون یک فیلم لعنتی قرار گرفته بودم.
پلَنی که اون لعنتی کشیده بود بی نظیر بود.
درست بعد از اینکه ما وارد مهمونی شدیم،کیان و مهرداد سمت خونه قدیمی ما کشیک می کشیدن.
درست وقتی اون ها وارد خونه ما شدن،توجه افراد پژمان نامی که نمی دونستم کی بود جلب شده و با جاسوسی یک نفر از افراد،به بهانه پیدا شدن مدرک،پژمان رو از باغ بیرون کشیده بودن.
طبق خبر ها،جگوار متوجه شده بود که پژمان درخواست چند استریپر به یکی از لجن هایی که دختران باکره رو خرید و فروش می کردن داشته.
طبق برنامه اون لعنتی،استریپر هایی ک قرار بود وارد مهمونی بشن با چندتا از نفوذی های خود جگوار عوض شده و بعد،کسی که شبش رو قرار بوده با ارحام به سر ببره،یکی از ادم های خود جگوار بوده.
و استریپر های واقعی که قرار بود وارد مهمونی بشن و توسط کیان و مهرداد دزدیده بودن ،تو خونه قبلی من رها شده و پژمان افرادش رو دقیقا دور زده بودن.
از شدت حیرت نمی تونستم حرف بزنم…این ادم چقدر زرنگ بود!!!
ماشین که تکونی خورد،به عمو حبیب نگاهی کرده و گفتم:_کجاییم عمو؟چرا نمی رسیم پس؟
مسیر سنگ لاخی بود و ماشین تکون های شدیدی می خورد.
عمو با محبت نگاهم کرد و گفت: _نترس…بخاطر حفظ امنیت اینجاییم. لب تر کرده و بعد با دل نگرانی گفتم: _پارساینا کجا موندن؟چرا نمیان پس؟ لبخندی زد و گفت: _نگران نباش. تو راهن. نمی شد نگران نباشم. نمی دونستم کجاییم و دل اشوب بودم.
تنها چیزی که از پشت پنجره به چشمم می خورد سایه ای از درخت ها بود که بخاطر چراغ های ماشین،در ظلمات شب مشخص بود.
درست چند لحظه بعد ماشین تکون سختی خورد و بعد یک گوشه ایستاد.
خواستم پیاده بشم که عمو حبیب مانع شد و خودش در رو باز کرد و رفت.
خودم رو از بین دو صندلی جلو کشیده و گفتم: _مهرداد چه خبره؟ نگاهی به من کرد و گفت: _فعلا که هیچی. به مقابلم جایی که بخاطر چراغ ماشین روشن شده بود نگاه دوختم. عمو حبیب مشغول صحبت با کسی بود.
چشم ریز کرده و سعی کردم مردی رو که درون تاریکی بود تشخیص بدم اما چیزی عایدم نشد.
از استرس شالم رو جلو کشیده و نگران لحظه شماری می کردم که در ماشین باز شد و خود امنیت سوار شد و گفت:_راه بیافت. خوشحال و گیج بهش نگاه دوختم و گفتم:_خوبید؟چیزیتون نشد؟ممکن بود تو خطر بیافتید اخه!!!
سرش رو به پشتی تکیه داد و همون طور که چشماش رو می بست گفت:_اشتباهت اینجاست بچه…من تو خطر نیستم،من خود خطرم!!!
.
.
در اغوش خواب غوطه ور و از امنیتی که نصیبم شده بود،غرق ارامش بودم.
مثل یک گل افتاب پرست به سمت نور کمر خم کرده و از گرمای نور لذت می بردم.
نوری که برای من حکم امنیت رو داشت و امنیت من از وجود یک هیولا ساطع می شد…هیولا.
درگیر حس زیبای خودم بودم که با تکون سختی که خوردم،رویای خواب از هم شکسته و من با حیرت چشم گشودم.
چشمای گیجم رو سمت چشمای اویی که بدون کوچک ترین توجهی به منی که ماتم برده،به مقابلش بخشیده بود دوختم.
خواستم حرفی بزنم که ماشین از حرکت ایستاد.
وقتی خوابیدم هوا تاریک بود و الان سیاهی خیلی وقت بود بساطش رو جمع کرده و روشنایی مهمون شهر شده بود.
نگاهی به اویی که هنوز به روبه روش چشم دوخته بود کردم و با تعجب گفتم:_رسیدیم؟
پاسخی نداد و من ادامه دادم: _اصلا نفهمیدم…خوابم برده بود.
دستی به یقه بلوزش کشید و حینی که در ماشین رو باز می کرد گفت:_خواب؟بهتره بگی بی هوش بودم. حرف نمی زد که…شمشیر می کشید لعنتی. منتظر جوابم نشد و از ماشین پیاده شد. با حرص دامن لباسم رو توی مشتم گرفتم و به ارومی از ماشین پیاده شدم و… خدای بزرگ!!! بی نظیر بود. پاییز چه دلبرانه به اینجا قدم گذاشته بود.
برگ های پاییزی سرتاسر جاده رو محصور کرده و درخت های عریان شده،در خوابی شیرین به سر می برده و برای لحظه حیاط و زیبایی دوباره، زشتی عریان شدن رو به تن خریده و سعی کرده بودن با زیبایی برگ های اتشین رنگ،جلوه بدن به نمای خودشون.
جادوی پاییز زیبایی ژرف به این جاده طویل بخشیده بود.
در مرتفع ترین قسمت ایستاده و به این تابلوی خلقت نگاه می کردم.
روستایی که خونه های قدیمی و به دور از نمای تجملاتی در دل باغ ها یک فضای وسیم و چشم گیری ایجاد کرده بود.
صدای شرشر اب و زو زو باد حکم می کرد که اینجا قلب طبیعیته…
باد نسبتا سردی که وزید باعث شد تنم جمع بشه و من با صدای ریزی که لبریز از شعف بود بگم:
_چقدر اینجا خوشگله.
طبق معمول پاسخ من رو نداد اما نگاهی به مهرداد و کیان کرد و گفت:
_منتظر خبرم باشید…الانم زود برید.
هر دو با جدیت چشم گفتن. سری براشون تکون داد و گفت: _دنبالم بیا. مخاطبش من بودم اما هدف نگاهش مقابلش.
ناچارا سری برای مهرداد و کیان تکون داده و بعد همراه اون هیولایی که کتش رو روی ارنجش انداخته و با ژست لعنتیش حرکت می کرد،شدم.
دنباله لباسم رو در بین دستم گرفتم و از صدای خش خش برگ هایی که زیر کفش هاش پاشنه بلندم له می شد لبخند می زدم.
کفشم واقعا اذیتم می کرد. مسیرمون از وسط باغ بود.
اطرافمون رو درخت هایی که در افسون پاییز گیر کرده و به خواب رفته بودن احاطه کرده و صدای برگ و باد تنها صدای سکوت شکل گرفته اینجا بود.
حدودا صد متر جلوتر،یک بریدگی وجود داشت.
به سمت بریدگی حرکت کرد و چند لحظه بعد مقابل خونه قدیمی ای که اطرافش رو با چوب های درخت فندق حصار بندی کرده بودن قرار گرفتیم.
در چوبی کجی هم اویزون بود اما چیزی که باعث می شد دهانت باز بمونه،وجود باغچه های گوجه و خیار و فلفل سبز بود که گوشه حیاط درست شده و یک درخت توت بسیار بزرگ دقیقا مرکز حیاط بود که شکوه و زیبایی توام با ارامش به ارمغان اورده بود.
مبهوت زیبایی اطرافم بودم که اون هیولا صداش رو بلند کرد و گفت:_گل نساء.
کنجکاو بهش چشم دوخته بودم که دوباره با صدای بلندتری گفت:_گل نساء.
صاف ایستاده و دامنه لباسم رو رها کردم و منتظر شدم که همون لحظه صدایی گفت:
_بله…کیه؟
سرم رو کج کردم و از حصار نگاهی به خونه انداختم.
زنی نسبتا مسن با لباس بلند محلی که گل های درشت بنفش در پس زمینه ای سفید داشت با روسری بلند سفیدی که روی سرش گره زده بود از خونه بیرون اومد و همون طور که لنگان لنگان سمت در می اومد گفت:_کیه؟
و چند لحظه بعد در چوبی کج شده رو که با طناب بسته شده بود رو هول داد و بعد مقابل ما قرار گرفت.
چشم های کم سوش رو با تردید به جگوار بخشید و گفت:_شما دوست حبیبی؟
دستی به بلوزش کشید و گفت:
_بله…حبیب سلام رسوند و گفت بگم قمرتاج یدونه است.
زن لبخندی زد و با محبت گفت: _خوش اومدید…بفرمایید داخل. نگاهش رو به من دوخت و با لبخند بزرگی گفت:
_لا حول ولا قوه الا باالله…ماشالا هزار ماشالا چقدر تو خوشگلی مادر…خوشبخت بشید خیلی بهم میاید.
با چشمای درشت شده نگاهش کردم که اون لعنتی گفت:_قصد مزاحمت نداشتیم ولی چون ماشینمون توی راه خراب شد حبیب ادرس شما رو داد.
لبخندش صادقانه بود و همون طور که از درگاه کنار می رفت گفت:
_این حرفا چیه،مهمون رحمته…خوش اومدید.
سری تکون داد و بعد نیم نگاهی به من کرد و وارد خونه شد.
جنتملمن بودن،صفر…
یعنی بویی از جنتلمن بودن نبرده بود.
خب می میرد اول می گفت تو برو؟
ایشی گفتم و بعد به ارومی وارد خونه شدم.
نگاهی به باغچه کردم و از دیدن زندگی ای که بینش در جریان بود حس خوبی وارد بدنم شد.
گل نسا با دستش به خونه اشاره کرد و گفت: _درویشیه ولی درش به روی مهمون بازه. با مهر و محبت نگاهم کرد و گفت: _عروس خانوم غریبی نکن. نمی دونستم دقیقا چه واکنشی باید نشون بدم. ادب حکم می کرد عوض اون بی احساسی که
کلامی حرف نمی زد تشکر کنم. لبخندی زدم و گفتم:
_ممنونم…مزاحم شما شدیم. با پاش گلدون ها رو به کناری فرستاد و گفت:
_مهمون قدمش سر چشمای منه…تورو خدا انقدر خجالت نکشید.
دستگیره در رو فشرد و گفت: _بفرمایید منم الان میام. لبخندی بهش زدم.
جگوار با دقت نگاهی به اطرافش کرد و بعد کفش هاش رو دراورد و با پاش به گوشه ای فرستاد و وارد خونه شد.
پشت بندش کفشایی که اصلا باهاشون راحت نبودم رو از پام خارج کرده و وارد شدم.
به محض ورودم موجی از گرمی مطبوع و دلنشینی به گونه های سردم خورد.
بوی نون محلی و عطر چای تازه دم شده بهت این نوید رو می داد که هنوز زندگی هست.
خونه خیلی کوچیک و قدیمی بود.
سالن توسط یک دیوار چوبی پهنی که روش شیشه های سبز و ابی قدیمی داشت به دو بخش تقسیم شده بود.
سمت راست سالن بود که انتهاش به اشپزخونه می خورد و اون سمت در،اتاقی قرار داشت که درش بسته بود.
گلیم های زیبا و تمیزی روی زمین پهن شده بود و پرده های گل دوزی شده از پنجره اویزون بود.
و مرکز خونه،کرسی بزرگی بود که گرمای بی نظیری پخش می کرد.
از وسط یک معرکه به قلب یک زندگی سنتی پرت شده بودیم.
لبخندم بی اختیار بود.
هر چقدر من مشعوف این زندگی سنتی و به دور از مدرنیته بودم،اون بی تفاوت بود.
کتش رو روی پشتی قرمز مخملی رنگ قرار داد و بعد خودش بالای کرسی رفت و نشست.
سردم بود بنابراین مانتوم رو درنیاوردم و سمتش رفتم و سمت چپش نشستم و پاهام رو زیر کرسی دراز کرده و پتو رو دورم کشیدم.
گرمای وسوسه انگیزی از نوک پاهام وارد بدنم شد و بعد تموم سرمای تنم رو درهم شکست و رخوتی دلچسب در تنم ایجاد شد.
رخوتی که نتیجه اش یک لبخند و یک اخی غلیظ از دهانم شد.
_هر چیزی که گفت فقط بله بله کن. منظورش مشخص بود. به ارومی گفتم: _باشه…
مست گرمای دلنشین بودم که در باز شد و گل نساء با چند گوجه و خیار تازه چیده شده وارد شد و گفت:
_حتما گشنتونه…الان سفره صبحونه رو پهن می کنم.
معده ام مالش رفت و با خنده گفتم:
_دستتون درد نکنه…بذارید بیام کمک.
برخواستم اما گل نساء با محبت و جدیت گفت:
_بشین بشین مادر…تکیه بده استخونات گرم بشه…هوای سرد ظالمه…من کاری ندارم.
و اجازه نداد همراهش برم.
باالجبار نشستم و بعد نگاهم رو به اون لعنتی دوختم.
سرش پایین و غرق در فکر بود. حتئ زیر کرسی هم نرفته بود…مغرور لجباز.
از گرمای کرسی لذت می بردم که گل نساء با سینی بزرگی وارد هال شد.
دیگه نشستن رو جایز ندونستم و بلند شدم و کمکش کردم سفره رو روی کرسی پهن کنه.
سفره گل گلیش رو با لذت پهن کرده و بعد نون محلی ای رو که عطر خوشش بینی ام رو نوازش می کرد درون سفره قرار دادم.
پنیر و کره محلی،مربای به و گردوی کوبیده شده،خیار و گوجه های خورد شده در کنار لیوان های شیر داغی که بخار ازشون بلند می شد بهترین اتفاق ممکن بود.
با لذت لقمه از پنیر و گردو برای خودم گرفتم و بخاطر طعم بی نظیرش چشمامو بستم.
شوری پنیر همراه با شیرینی گردو فوق العاده بود. نگاهی به گل نساء کردم و گفتم: _چقدر خوش مزه است…ممنون واقعا. بی ریا جواب داد: _نوش جونت مادر. و بی مقدمه به اون لعنتی ای که فقط یک لقمه
گرفته بود گفت:
_اون لیوان شیرو بذار جلوی زنت مادر…گرمش می کنه.
لقمه به گلوم پرید و من با شدت به سرفه افتادم.
تند و بی وقفه سرفه کردم و دستام رو روی دهنم قرار دادم.
چشمام پر اشک شد و صدای گل نساء رو شنیدم که با دلهره گفت:
_اوا مادر چت شد یهو؟خاک بر سرم،دختره از بین رفت.
می خواستم حرفی بزنم اما اونقدر واکنش بدنم شدید بود که نمی تونستم و حس می کردم دارم خفه میشم که دست بزرگی محکم به پشت گردنم زد و با غرش گفت:_اروم باش…نفس بکش ببینم.
ضربه هاش محکم اما کاری بود…راه تنفسیم باز شد و هوا با شدت وارد ریه هام شد.
چشمام رو توی کاسه چرخوندم و گفتم:
_ممنونم. گل نسا با محبت گفت: _خوبی؟بهتری الان؟ خواستم جواب بدم که اون لعنتی گفت: _صداش نباشه، چیزیش نمیشه. ابرو در هم کشیده و خواستم چیزی بگم که گل
نساء به شیرینی گفت:
_مادر تو چرا انقدر زود تلخ میشی؟چرا اخمات توهمه؟
لیوان شیرش رو مزه مزه کرد و گفت: _نه خوبم.
گل نساء سری تکون داد و لیوان شیرم رو مقابلم گذاشت و گفت:
_تلخ نباش…بخند یکم. پوزخندی زدمو زیر لب گفتم: _محالاته.
حرفم رو شنید و من سریع لیوانم رو نوشیدم.
گل نساء لبخندی زد و همون طور که لقمه ی کره و مربا رو سمت من گرفت با لبخند به من گفت:
_شوهرت از ایناییه که زیاد اخم می کنه ولی فقط برای تو نرم میشه؟
از شدت خنده و حیرت نمی تونستم شیرم رو قورت بدم.
سرم رو پایین انداختم و با خنده گفتم:
_ارههه،اخم و تخمش برای بقیه است،ولی برای من می خنده اونم چه خنده ای.
نگاه تیزش رو به من دوخت و من سرم رو به زیر کشیدم و در دل گفتم:
_یک هیچ جگوار!!!

0 ❤️

2024-05-03 01:40:32 +0330 +0330

.
.
انار های سرخ اب دار که با نعنا خشک و نمک اغشته شده بود،اب دهانم رو به راه انداخت.
دستی به بلوز قرمز محلی ای که گل نساء بهم داده بود کشیدم و با ذوق از کاسه ی انار که گل نسا برام اماده کرده بود،چندین دونه درشت رو به دهان گذاشتم.
ترش بود و ابدار. چشمامو جمع کردم و گفتم: _ترش و خوش مزه است. گل نساء لبخندی زد و گفت: _تا شام حاضر بشه یکم میوه بخوریم…انشالا که
واسه شام شوهرتم پیداش میشه.
لبخند بی اراده ای زدم و گفتم:
_انشالا.
همون طور که دونه های انار زیر دندونم شکسته می شد و طعم خوشش در دهانم پخش می شد،با
حرف گل نساء یک شیرینی خاصی تموم بدنم رو در بر گرفت.
لعنتی…فکرشم یه جوری بود.
از پنجره به غروب خورشید نگاه دوختم و فکر کردم که کجا رفته؟
چرا نمیاد پس؟
بعد از خوردن صبحانه،حدودا یک ساعت بعد عمو حبیب خودش رو به ما رسوند و حدودا نیم ساعت بعد هردوشون عزم رفتن کردن.
طبق گفته های عمو حبیب متوجه شده بودم که برای امنیت خودمون و یک سری کار ها باید امشب اینجا می موندیم تا تایید اصلی مدارک بیاد.
متوجه منظورش نشده بودم کاملا.
هر چقدر پرسیدم کجا می رید جواب نداد و گفت شب بر می گرده.
نهار رو با بی میلی خوردم و دعا دعا می کردم حداقل برای شام خودش رو برسونه.
هوا استخوان سوز اجازه نمی داد تو حیاط به انتظارش بشینم و زیر کرسی نشسته بودم و سعی می کردم فکرم رو ازاد کنم اما از هر طرف که می رفتم فقط به اون می رسیدم.
صدای اذان که از تلوزیون پخش شد،گل نساء دستی به زانوهاش کشید و برای گرفتن وضو برخاست.
لبخندی به من زد و من بیشتر خودم رو زیر پتو پنهان کردم.
کاسه انار رو کناری گذاشته و سعی کردم اروم باشم.
نزدیک به دوازده ساعت بود که رفته بود.
با صدای زمزمه گل نساء سر بلند کرده و به اویی که با چادر سفید حریرش قامت بسته بود چشم دوختم.
با حالت زیبا و خالصانه ای مشغول عبادت شد.
دستم رو زیر چونه ام قرار داده و جمع تر نشستم و از انرژی خوبی که در اطرافش موج می زد استفاده کردم.
نگاهم به سجاده دست دوزیش بود و زیر لب زمزمه کردم"خدایا سالم و سلامت برگرده."
گل نساء رکعت اولش رو خوند.
تسبیح سبز رنگش رو در دستش گرفت. سرچرخوند و از دیدن منی که با دستی که زیر چونه گذاشته و خیره نگاهش می کنم تبسمی کرد.
محو حرکات دستش بودم که با ارامش دونه های تسبیح رو مورد نوازش قرار می داد.
تسبیحش رو بوسید و دوباره به ارومی بلند شد و قامت بست.
موی فرم رو که از شالم بیرون زده بود رو درست کردم و محو حرکات ارامش بخش گل نساء شدم.
قنوت گرفته و به ارومی زمزمه می کرد.
نفس عمیقی کشیدم و از بوی خوش اش محلی ای که گل نساء بار گذاشته بود لبخندی زدم که امنیت به خونه برگشت…
ضربه ای به در خورد و بعد از چند لحظه صدای گیراش:
_گل نساء خونه اید؟
اعلام حضور کردنش هم شکل بقیه ادم ها نبود اخه.
و بی هوا در رو باز کرد و وارد خونه شد…امنیت به قلب من اومد.
اشفته و خوشحال از زیر کرسی بلند شدم و به اویی که در درگاه قرار گرفته بود سلامی دادم.
در رو به ارومی بست و سرش رو بلند کرد و نگاهش چند ثانیه ای به لباس محلیم گیر کرد و در اخر سری تکون داد.
می میرد اگه جواب سلام بده…
اروم و با طمانینه سمت کرسی رفت و به فاصله کمی در کنار من نشست.
رطوبت و ارامشی که در قلبم ایجاد شده بود همش از حضور ناگهانیش بود…
نتونستم مسکوت بمونم بنابراین گفتم: _چی شد؟ کتش رو از تنش در اورد و با بی تفاوتی گفت: _قرار بود چی بشه؟ جابجا شدم و به ارومی گفتم: _عمو حبیب کجاست؟اصلا چرا ما اینجاییم؟کی
میریم؟
به پشتی تکیه داد و نگاه کوهستانیش رو به من بخشید و گفت:_نه مثل اینکه تو واقعا مشکل حافظه داری…درسته توی عمارت نیستیم ولی چرا فکر کردی می تونی ازم سوال بپرسی؟
بهتم زد.
نیش مار داشت اون زبونش. با حرص سری تکون داده و رو بر گردودندم.
گل نساء سلام نمازش رو داد و سمت ما برگشت و با لبخند گفت:_خوش اومدی پسرم…بشین الان شام رو میارم. تکونی به خودش داد و گفت: _ممنونم. حبیب رفت شهر و نتونست بیاد.
سجاده اش رو روی طاقچه گذاشت و گفت:
_در پناه خدا باشه…دیر کردی،خانومت خیلی نگران شد.
حتئ نگاهش نکردم و خودم رو با گل های گلیم درگیر کردم.
لحظه ای مکث و در اخر گفت: _کارم طول کشید.
برای اینکه گندی که به وجود اومده بود رو درست کنم،بلند شدم و برای اماده کردن شام به اشپزخونه رفتم.
چیز زیادی از شام حالیم نشد.
هر سه نفرمون سکوت کرده و کلامی به لب نمی اوردیم.
طعم آش و پیاز داغ رو با لذت و گیجی درک می کردم.
برای اینکه به ذهن مغشوشم اجازه ازاد شدن بدم،به اصرار های گل نساء برای نشستن ظرف ها توجهی نکرده و به ارومی مشغول شدم.
اخرین بشقاب رو که اب کشیدم،دستای خیسم رو که اب ازش چکه می کرد رو محکم تکوندم و بعد با دستمالی خشک کرده و وارد سالن شدم.
گل نساء به محض دیدنم گفت:
_دستت درد نکنه مادر. لبخندی زدم و تشکر کردم.
خواستم بشینم که گل نساء انگار با من سر لج افتاده بود که گفت:_نشین مادر…جفتتون خسته اید. جاتون رو اتاق پهن کردم،برید استراحت کنید.
نفس بران گفتم:_چر…چرا زحمت کشیدید؟همین جا زیر کرسی می خوابیدیم.
اخم مصلحتی کرد و گفت:
_از قدیم گفتن جای زن پیش شوهرشه…برو مادر،خسته راهی،ظهرم که از بس انتظار شوهرتو کشیدی خوابت نبرد…اگه چیزی احتیاج داشتید منو صدا کنید،خوابم سبکه.
از ناچاری می خواستم سرم رو بکوبم به دیوار.
مات مونده بودم که اون لعنتی بی تفاوت بلند شد و بعد از شب بخیری که گفت،نگاه تیزی به من کرد و راهی اتاق شد.
اجبارا و با بدختی شب بخیری گفته و همراهش شدم.
وارد اتاق شدم و در رو به ارومی بستم اما تا چشمم به تصویر مقابلم افتاد،اه از نهادم بلند شد.
یک تشک دو نفره سفید با دوتا بالش گرد ابی رنگ و ملافه بزرگ دو نفره قرمز مخملی رنگ که وسطش یک قلب بزرگ مروارید دوزی شده بود،وسط اتاق پهن بود.
شب حجله بود مگه؟
بی تفاوت دکمه بالایی بلوزش رو باز کرد و هیچ توجهی به این معرکه نکرد.
نوری که از بخاری برقی بلند می شد تنها روشنایی موجود در اتاق بود.
نفسی کشیدم و گفتم:
_کی قراره روی زمین بخوابه؟ خودش رو روی تشک پهن کرد و گفت: _احتمالا من نیستم. حرصی سری تکون دادم و گفتم: _خیله خب…میرم از گل نساء یه ملافه دیگه بگیرم. هنوز قدم اول رو برنداشته بودم که با جدیت گفت: _تو هیچ جا نمیری. متعجب برگشتم و گفتم: _چرا؟خب من نمی تونم روی زمین بخوابم که. چشمای بسته اش رو باز نکرد اما گفت: _بهت گفتم کاری نکن به شک بیافته…بتمرگ
سرجات بخواب. اشفته گفتم: _نمیشه که…خب درست نیست. چشمای کوهستانیشو بالاخره باز کرد و گفت:_از توهم تجاوز بیا بیرون…قرار نیست اتفاقی بینمون بیافته.
اخمی کرد و گفت:_حالام یا میای سر جات می خوابی یا اونقدر اونجا وایمیسی که جونت بالا بیاد… ولی پاتو می شکنم اگه از اتاق بری بیرون.
و بی توجه به من سرگشته پشت کرد و چشماش رو بست.
خدایا این چه بازی مسخره ای بود اخه؟
چند لحظه بی حرکت ایستادم و در اخر مجبورا سمتش رفتم.
پتو رو به نرمی کنار زدم و در فاصله نسبتا زیادی از اون هیولا دراز کشیدم.
خودم رو کاملا زیر پتو محبوس کردم و بعد از چند دقیقه خستگی اونقدر بهم فشار اورد که به
خوابی خوش فرو رفتم…
ادامه دارد…

0 ❤️

2024-05-03 01:41:27 +0330 +0330

(قسمت 36)
حامی(جگوار)
صدای نفسای منظم و ریتم دارش خبر از مست خواب شدنش می داد.
صدای نفسای ارومش تنها صدای شکننده سکوت اتاق بود.
نفساش ریتم خاصی داشت. ملودی نفساش رام کننده بود.
بالاخره کنجکاوی بهم غلبه کرد و به سمتش چرخیدم.
لعنتی… چهره اش غرق در ارامش بود.
صورت معصومانه اش انچنان مست خواب شده بود که انگار ارامش در وجودش خانه ای ابدی ساخته بود.
لب هاش کمی از هم فاصله گرفته و موهای فرش دو طرف صورتش رها شده بود.
با ریتم منظم و دیوانه کننده ای نفس می کشید.
صدای نفساش سمفونی مرگ بود…سمفونی تسکین درد بود.
این دختر دقیقا چی بود؟ من رو دچار تناقض می کرد. ارامشش،این اسایشش من یاغی رو رام می کرد.
یک چشمه خشمی درونم همیشه شعله ور بود و می جوشید و این دختر من رو به مرز باریک جنون می رسوند.
من روی ارامش به خودم و خشم خفته ام ندیده بودم و حالا این دختر من رو سرگشته می کرد.
نفس های ارومش مثل یک مخدر بدن پر تنشم رو اروم می کرد.
جگوار نیرومند و خونخواری که در وجودم زندگی می کرد نسبت به این دختر واکنش نشون می داد.
من وحشی بودم و این دختر،ارامش!!!
نفس هاش رو از نزدیک ترین جای ممکن می خواستم.
می خواستم حسش کنم و شاید… من در برابر این دختر گیج می شدم.
دو حس کاملا متضاد بهم حمله می کرد و من قدرت درک ازم گرفته می شد.
بدون سر و صدا خودم رو روی تشک کشیدم و دقیقا مقابل صورتش قرار گرفتم.
هومی کشید و بعد نفس های لعنتیش به گونه ام برخورد کرد.
نفساش عود بود که ارومم می کرد….
.
.
نگاهم توی صورتش گشتی زد و من حس کردم تک تک سلول هاش دارن قرار رو به من القا می کنن.
گردن سفیدش مشخص بود.
دست هام بی اختیار مشت شد و من واقعا خواهان این بودم که در دم خفه اش کنم.
من احمق نبودم…فهمیده بودم این دختر حضورش داره مثل مخدر عمل می کنه.
حس می کردم کنار دریا دراز کشیده،از صدای برخورد موج ها غرق در سکون میشم و گرمای خورشید تن نا ارومم رو نوازش می کنه.
سلول به سلول تنم خواهان خفه کردنش بود.
دکتر به من تاکید کرده بود از انواع محرک ها دور بمونم چون خطرناک ترین چیزیه که می تونه من رو دیوانه کنه.
_کشتنت،تنها چیزی که الان مغزم دستور میده.
به زور نفسی کشید و خیره در چشمای به خون نشسته ام،با اطمینان گفت:
_منو بکش. اصلا توقع این جمله رو نداشتم…اصلا.
گردنش رو فشردم و چشماش کمی تنگ شد. با درد گفت:_اگ…اگه من دردم،اگه م…من رنجم،خلا…خلاصم کن.
انگشتای دستم برای تیکه پاره کردنش به تکاپو افتاده بود. دو طرف گردنش رو محکم فشردم. به سختی اب دهاش رو بلعید و گردنش زیر دستم مرتعش شد.
با خرناس گفتم:
_صدات نباشه،نفسات نباشه…گردنتو می شکنم…می کشمت،واقعا می کشمت.
نفسش به خس خس افتاد… چشماش گرد شد و نفساش دیگه یاریش نمی کرد.
واقعا در حال مرگ بود اما به زور و نفس بریده گفت:
_من…مط…مطمئنم هی…هیولا…
سرفه ای کرد ولی من رهاش نکردم. چشمای اشکیش رو به من دوخت و همون طور که قطره های اشک از چشمش چکیده می شد با زاری گفت:
_هیو…هیولا خونمو می…میخوره…ام…اما…نمی…نمی کشه.
گیج شدم…ضربه اش کاری بود.
نفساش دیگه واقعا تموم شد.
چشماش داشت گرد می شد و هر لحظه امکان داشت از بی هوایی بمیره که دستام از دور گردنش جدا شد.
با شدت هوا رو به سینه اش کشید و با تقلا شروع به نفس کشیدن کرد.
سرفه های بلند و پیاپی کرد تا بتونه راه تنفسیش رو باز کنه.
دستش رو روی گردنش گذاشته و مالش می داد. نگاهی به چشماش کردم.
من ادم تحت تاثیر قرار گرفتن نبودم…نباید قرار می گرفتم.
تا چشمش رو بالا گرفت،با تموم جدیتی که سراغ داشتم نگاهش کردم و یخ چشمام رو به سیاهی نگاهش گره زدمو گفتم:
_تو مغزت فرو کن اینو…یک بار دیگه نزدیکم بشی،نفستو گرفتم.
چشمای وحشت زده اش رو به من بخشید اما من عصبی و خشمگین نگاه گرفته و از پله ها بالا رفتم.
لعنتی…لعنتییییی!!!
بطری اب رو باز کرده و تموم محتویات رو روی صورتم خالی کردم.
قطره قطره های اب به صورتم پاچیده و بعد راهی موهای خیس عرقم شد.
سرم رو با شدت تکون دادم و قطره های اب رو به اطراف پاچیدم.
بطری اب رو سمت هالتر پرت کردم. کلاه سویشرتم رو روی سرم کشیدم و اروم از پله های جیم بالا رفتم.
ساعت پنج صبح بود و هوا هنوز در گرگ و میش به سر می برد.
خشم و انرژی بی امانی که توی وجودم حس می کردم باعث شده بود خودم رو سمت باشگاه اختصاصیم بکشونم و با ورزش های سنگین کمی خودم رو اروم کنم.
یک سکوت دوست داشتنی در عمارت پخش بود و این باعث اروم شدنم می شد.
خواستم سمت سالن بالا حرکت کنم که صدای موسیقی ضعیفی شنیدم.
بلافاصله برگشتم و به اطراف نگاه دوختم. توهم نبود…صدای موزیک بود.
با دقت به اطراف نگاه دوخته و کنکاش گرانه به سالن نگاهی کردم اما صدا از این سالن نبود.
نگاهم به درگاه سالن دوم قرار گرفت و به ارومی اون سمت قدم زدم.
با هر قدمی که بر می داشتم،صدای موسیقی بیشتر به گوشم می خورد.
به نرمی و بی سر و صدا در رو باز کردم. تصویر مقابلم،یک جنگ نرم بود.
موسیقی ارامش بخش در حال پخش،دخترک ممنوعه روی زمین به حالت مراقبه روی زمین نشسته و دستاش روی زانوهاش،چشمای درشتش رو بسته،موهای فرش رو دور سرش پیچ داده و دقیقا فرق سرش جمع کرده بود.
صدای موسیقی،در هر نفسش ادغام شده بود.
نفسای بلندش رو کاملا می شنیدم و حرکت قفسه سینه اش مرگبار بود.
تموم ارامش کائنات درونش جمع شده و به ارومی مراقبه می کرد.
یه حالت بی نهایت ارومی داشت که باعث شد بی حرکت بمونم.
نگاهم به گردن نسبتا کبودش گیر کرد. دیشب تا مرز کشتنش پیش رفته بودم.
بعد از چند دقیقه،چشمای کوفتیش رو باز کرد و لبخندی زد.
خودم رو گوشه ای کشیدم تا متوجه من نشه.
لبخندش بهار بود و روح می بخشید به روح مرده این خونه.
تموم واکنش هاش رو زیر نظر گرفته بودم.
به ارومی بلند شد،در منتهی به باغ رو به ارومی باز کرد و نسیم خنکی داخل سالن پیچید.
مست حرکاتش بودم. قطره های عرق از کمرم چکیده می شد.
می خواستم حرکت کنم که صاعقه ای از وجودش،دقیقا به وجود من خورد.
دستی به گره موهاش کشید و در حرکت بعدی،ابشار موهای فرش از سرش پایین ریخت و گیسوهای بلند و به رنگ شبش،اطرافش رها شد و فر موهاش قاتلی شد برای کشته من.
موزیک عوض شده و صدای خواننده،خنجری به سمتم پرت کرد:
زیبای بی چون و چرا هرگز نفهمیدی تنها دلیل خوب این دنیای بد بودی….
دستی به گیسوانش کشید و من حس کردم دارم تو جهنم می سوزنم.
این دختر نقطه پاکی و دقیقا نقطه مقابل من بود.
من ازش متنفر بودم…ازش بدم می اومد چون تنها گناهش،پاکی بود.
پاک بود…زیبا بود.
اما تو تقصیری نداری کاش امکان داشت این قدر ها زیبا نبودن رو بلد بودی
موهاش،زنجیری دور بدنم کشید و من اسیر تار به تار موهایی شدم که بین دستای اون دخترک نوازش می شد.
من دیشب این دختر رو تا دم مرگ کشونده بودم اما…
اما این دختر الان واقعا من رو کشته بود.
تموم قوام رو جمع کردم و با تموم سرعتی که از خودم سراغ داشتم ازش گریختم.
لعنتی،چه جهنمی شده بود؟؟؟؟
اوازه ات تا مرز های ساحلی رفته دریا حسابت را از ادم ها جدا کرده پیش از تو زیبایی همیشه حد و مرزی داشت زیبایی تو مرز ها رو جابجا کرده.
.
.
(ارامش)
برگه A4 رو روی صورتم کشید و با لحن بامزه ای گفت:_توله سگ چشم قشنگ.
با اخم توام با خنده اشاره ای به اطراف کردم و گفتم:
_دلی!!! چشماش رو لوچ کرد و با صدای مسخره ای گفت:_باید خیلی خر باشه از این موژه ها بگذره…ببینمش بهش میگم برادر تو ناتوانی جنسی داری.ب در بره بابا.
لبم رو گزیدم و روی پرونده اطلاعات رو نوشتم: _بسه. شرف نذاشتی واسه من. پرونده رو از دستم گرفت و چشمکی زد: _بی شرف منی…اصلا من بی شرف می پسندم. خوب آتویی دستم داد. لبخند پهنی زدم و گفتم: _اع،پس بی شرف پسندی؟ خیلی زود متوجه منظورم شد،سرش رو پایین
انداخت و گفت:_خاک تو سر منحرفت کنم…تو حسرت دریدن موندی داری چرت میگی.
ابرویی بالا انداختم و گفتم: _بر منکرش لعنت.
با خودکاری که داخل جیبش بود امضایی داخل پرونده زد و گفت:_بیش لعنت. منتظر بقیه حرفام نشد و به سرعت رفت.
رفت و امد های گاه و بیگاه مسیح به اینجا و کم کم رنگ به رنگ شدن های دلارام،نوید خبرهای جالبی می داد.
سرم رو بلند کرده و به بیمار تخت سه که یک زن و شوهر جوان بودن نگاه دوختم.
دست های زن با شیشه شکسته بریده شده بود و من به چشم خودم می دیدم که شوهرش با چه حس عاشقانه ای از اشک های همسرش منقلب می شد.
در تمام مدت دست های همسرش رو در دست گرفته و بعد هم بی توجه به نگاه های اطرافیان،پیشونی همسرش رو بوسه ای مردانه زد.
چشم غره و نگاه های تند و تیزی بود که حواله اون مرد عاشق می شد…گناهش فقط یک چیز بود،عاشقی!!!
چون عاشق همسرش بود و مردانه ناز همسرش رو می کشید و با عظمت و احترام با همسرش برخورد می کرد،لایق اون همه نگاه های تند شده بود.
فشار همسرش به شدت افتاده و زیر سرم بود.
شوهرش دستای همسرش رو بین دستاش گرفته و به چهره زیبای عشقش که با نگاه پری به اون چشم دوخته بود نگاه می کرد.
هیچ وقت درک نکردم چرا این مردم یاد نگرفتن ابراز علاقه یک مرد به همسرش چیز زشتی نیست؟
چرا این مردم نفهمیدن وقتی یک مرد با احترام با همسرش برخورد می کنه دلیل بر صفت زشت زن ذلیل بودن نیست و یا این که از همسرش مراقبت کنه و بهش عشق بورزه،این کار قبحه دار و ناپسندی نیست.
اینکه یک نفر در ملاعام نگراني و عشقش رو ابراز کنه و از رنج همسرش رنج بکشه چیز بدیه
ولی اگه یک جا می نشست و با بی تفاوتی به همسرش نگاه می کرد،کار خوبیه؟
چرا نفهمیدم زندگی مردم به ما ربطی نداره؟ ما همیشه خواهان جنگ بودیم.
اگه یه مرد تو خیابون همسرش رو بزنه تموم نگاه ها سمتش کشیده و فلش دوربین ها قاضی ما خواهد بود.
خشونت در ملا عام چیز خوبیه ولی عشق نه؟
من خواهان این نبودم که همه عشقشون رو جلوی همه به نمایش بگذارن…نه!!!
من حریم خصوصی رو بیشتر از هر کس دیگه ای قبول دارم.
عشق بین زن و شوهر باید محفوظ بمونه و نیازی نیست با پرکردن صفحه های مجازیمون از خصوصی ترین روابطمون خبر بدیم که ایهالناس من خوشبختم.
نه!!!
خوشبختی جار زدنی نیست.
کسی که از حسی سرشار باشه،نیازی به فریاد حسش نداره.
اون حس در رج به رج زندگیش بافته شده.
اما وای به حال روزی که بخوای حس دروغینت رو عوض کنی.
برای اینکه حال بدت رو لاپوشونی کنی و بخوای تلقین کنی که خوشبختی،دست به هر کاری می زنی و تو بوق و کرنا می کنی.
کاش یاد بگیریم،زندگیمون رو جار نزنیم.
اما احترام به همسرت وقتی که نیاز داره و حال روحی مساعدی نداره یه صفت مردونگیه…
کاش یاد بگیریم کسی که ارزش همسرش رو حفظ می کنه و براش احترام قائله ادم تهی مغز و سبک سری نیست.
اروم و با حوصله سمت تخت پر حاشیه شماره سه رفتم و با ملایمت به مریض گفتم:
_بهتری عزیزم؟
مرد لبخند مهربانی به من زد و همسرش چشماش رو باز کرد و با کمی خجالت گفت:
_بله خوبم. لبخند گرمی بهش زدم و سرمش رو بستم.
به نرمی سرمش رو از دستش خارج کرده و خیلی زود پنبه ای روی محل تزریقش گذاشتم.
کیسه سرم رو در دست گرفتم که مرد با احترام گفت:
_خسته نباشید. متقابلا لبخند زده و گفتم: _ممنونم.
همسرش هم با خجالت تشکری کرد و بعد همون طور که دستای باند پیچی شده اش در دستای شوهرش قرار گرفته بود،به ارومی از اورژانس بیرون رفتن.
محو حرکاتشون بودم.
این تصویر شاید برای من غیر ممکن بود.
اون دیو بی رحمی که چندین شب پیش دستاش رو دور گردنم بند کرده و قصد کشتنم رو داشت هیچ وقت نمی تونست نگران من بشه.
دقیقا بعد از اون شب دیگه ندیدمش…یعنی نبود.
جوری ساعت رفت و امدمون تنظیم شده بود که اصلا نمی شد ببینمش.
محتویات سرم رو در سطل مخصوص خودش پرت کرده و بعد سمت سرویس بهداشتی رفتم.
دستام رو به ارومی شستم و مشتی اب به صورتم پاچیدم.
به چهره بی روحم چشم دوختم. من تا کی اسیر این حس ممنوعه بودم؟؟؟ دستی دور گردنم کشیدم و چهره در هم بردم. کبودی های گردنم دردناک بود…
مغنعه ام رو بالا کشیدم و به کبودی هایی که مختصرا دیده می شد چشم دوختم.
نشونه گذاری کرده بود من رو؟؟؟
.
.
حامی(جگوار)
ماگ قهوه ام رو روی میز گذاشتم و گفتم:
_امارشونو بگیر و به معاون سپنتا بگو هر چه سریعتر جمع بندی کاریشو برات بفرسته.
مسیح با جدیت درون ایپد چیزی نوشت و گفت: _چشم.
سری تکون داده و از پنجره به نمای شهر چشم دوختم.
هیاهو و شلوغی.
ابر ها گرفته و تیره و در پی یک جرقه بزرگ برای باریدن بودن.
برای ترکیدن!!!
ماگم رو بلند کرده و طعم تلخ قهوه فرانسوی رو جرئه جرئه نوشیدم.
چشمام به تصویر اسمون شهر از پشت شیشه های سرتاسری بود که مسیح گفت:
_میثم امروز عکس هایی رو به دستمون رسوند،داریوس داره تحقیق می کنه.
پاسخی نداده و به تکه ابرهای خاکستری نگاه دوختم.
کمی با ایپد مشغول شد و بعد گفت: _همه چیز داره روند خودشو پیش میره.
چشمام به تکه ابر خاکستری اسمون بود و پاسخی به مسیح ندادم که صدای تلفنش بلند شد.
اهمیتی بهش ندادم اما وقتی خوشحال و مشتاق گفت:_احوال سایلنت ملقب به ناتاشا؟
تکه ابر خاکستری از دیدم محو و تصویر چشمای درشت اون دختر مقابلم قرار گرفت.
هیچ واکنشی نشون ندادم اما بدنم بی اختیار جمع شد.
ماگم رو محکم گرفتم و جرئه دیگه از نوشیدنیم نوشیدم.
مسیح اروم خندید و گفت: _انشرلی چطوره؟
چشمام رو از اسمون مقابلم نگرفتم اما مسیح با عجله گفت:_اوه،اوه…الان میام ارامش…اصلا یادم نبود. لعنتی حتئ اسمش محرک شده بود.
تماسش رو قطع کرد و با عجله ایپد رو روی میز گذاشت و گفت:_رییس من با اجازتون برم. بالاخره نگاهش کردم و با بی تفاوتی گفتم:
_چی شده؟ دستی به موهای لختش کشید و با لبخند گفت:_چیزی نشده،پارسا امروز سمت انباره،دیشب داریوس به ارامش گفته که یا به من زنگ بزنه یا به خودش که یکی بیاد دنبالش…رفتنی با داریوس رفته،بعد ظهر به من زنگ زد گفت شنیده داریوس خیلی سرش شلوغه اگه میشه من برم دنبالش…منم قبول کردم.
تموم سعیم رو کردم حرصم رو محفوظ نگه دارم و موفق شدم.
سری تکون دادم و با پوزخند گفتم:
_چه بادرک…نمی دونستم عشق بچگی انقدر تاثیر گذاره.
خندان کتش رو از روی مبل بلند کرد و گفت:
_عشق نمیشه گفت،حس ارامش ربطی به عشق نداره.
بلافاصله بدنم در حالت اماده باش قرار گرفت.
به سختی سعی کردم جلوی حس کنجکاوی احمقانه ام رو بگیرم،بنابراین با لاقیدی گفتم:
_عشق یه طرف است؟
و نقش یک ادم بیخیال رو بازی کردم و ماگ قهوه ام رو روی میز قرار دادم در حالی که در حال مرگ بودم.
مسیح دکمه های کتش رو بست و بالاخره حرفی زد که من رو لحظه ای گیر انداخت:
_ارامش همه رو دوست داره…همه ادما رو،از هیچکس بدش نمیاد…کاری به حس داریوس ندارم اما ارامش تنها حسی که به داریوس داره یه علاقه دوستانه است…ارامش شاید عاشق باشه و یا یک نفرم دوست داشته باشه،من نمی دونم اینو اما مطمئنم اون ادم داریوس،کسی که مثل برادرش دوسش داره نیست.
معلق…
واقعا معلق شدم.
مسیح بی توجه به اچمز شدن من،با اجازه ای گفت و من فقط سر تکون دادم.
همین که از اتاق خارج شد،با سرعت از روی صندلیم پایین پریدم و پشت پنجره ایستادم.
عاشق نبود.
عاشق نبود. لعنتی عاشقش نبود. یک خلا ای ایجاد شده و من ماتم برده بود. این خبر انگار یک سد بزرگی رو شکست و بعد،افکارم با شدت رها شد.
مغزم به طغیان افکارم مشغول بود و نمی دونست دقیقا کدومش رو پردازش کنه.
به اسمون نگاه دوختم و فقط یک چیزی توی ذهنم خیلی پر رنگ بود.
اون دختر عاشق داریوس نبود!!!
.
.
(ارامش)
بلند و با قهقه خندیدم و گفتم: _مسیح خیلی بی ادبی.
بی اهمیت سری تکون داد و وارد خیابون اصلی شد و گفت:_والا بخدا،یه جوری بعضیاشون با ادب و درست حسابین من خجالت می کشیدم پایین مایینمو با خودم ببرم.
از شدت خنده به سرفه افتادم و با غیض گفتم: _مسسییح! میدون رو دور زد و لاقید گفت:
_کوفت…منو تو بلا تکلیفی گذاشته بود نمی دونستم باید برم سر قرار یا نه…ببرم یا نه.
لبم رو گزیدم و سعی کردم از خاطرات مثبت هجده این عجوبه رهایی پیدا کنم.
در بقیه مسیر سکوت کرده و با یاد حرف های مسیح لبخند کوتاهی مهمون لبام می شد.
وقتی ماشین وارد عمارت شد،تشکری کرده و پیاده شدم.
به مهرداد و کیانی که اماده باش ایستاده بودن لبخندی زدم که مسیح با جدیت نگاهی به سمت چپ باغ کرد و گفت:_خبریه؟
رد دستاش رو گرفتم و به بنز غریبه ای که گوشه حیاط پارک شده بود چشم دوختم.
متعجب به مهرداد و کیان چشم دوختم که کیان به ارومی لب زد:_شیخ اینجاست.
متوجه منظورش نشدم اما مسیح یکه خورد و با تعجب گفت:_شاهزاده؟
هر دو سری تکون دادن و من مبهوت ایستاده بودم.
کی اینجا بود؟؟؟ نگاه گیج مسیح بهم حس خوبی القا نمی کرد.
چشمش به ماشین و چهره اش به طور عجیبی سخت شده بود.
با کمی تعلل گفتم: _مسیح چیزی شده؟
نگاه سر سخت و تیره اش رو از ماشین به من نگران بخشید و بعد به ارومی گفت:_نه!!
نمی تونستم پاسخش رو باور کنم اما اجازه سخن دیگه ای رو از من گرفت و با حالت سختی گفت:
_بریم عمارت.
در تنگنا قرارش نداده و همگام باهم سمت عمارت رفتیم.
این عمارت همون عمارت بود اما سرنوشت عجیبی که در انتظارم بود،من رو به مرز جهنم
کشید…
ادامه دارد….

0 ❤️

2024-05-03 02:05:10 +0330 +0330

(قسمت 37)
حامی(جگوار)
چشماش رو با حالت پلیدی به من دوخته بود. شاهزاده عرب اینجا و در مقابلم بود. خالد…
رفاقت و صمیمیتی در کار نبود؛فقط یکی از بزرگان سیاسی بود که مراوده خاصی با زیر مجموعه های من،یعنی همایون داشت…
عدنان گوشه ای ایستاده و به پسرعموش که مقابل من نشسته بود نگاه می کرد…
خالد شاهزاده و عدنان در رکابش بود. پسرعموی وفاداری بود. چشماش کاملا اماده به شکار بود.
احتمال داده بودم یکی از اون سه نفر،این شاهزاده باشه اما بعد از تحقیق های زیاد متوجه شدم هیچ ربطی به اون دوران نداره.
حضور ناگهانیش در ایران و بعد هم در عمارت من فقط به یک دلیل بود.
حتما قطع رابطه با همایون!!!
با فیلم هایی که الینا گرفته و به طور دقیقی به دست ادم های شاهزاده رسیده بود،خبر کشته شدن ارحام جوری جلوه داده شده بود که کار همایونه.
کشته شدن ارحام اتصال همایون و خالد رو قطع کرده بود انگار.
سیاست مدار خوبی بود.
بی تفاوت به حضورش پشت میزم نشسته و به اویی که روی صندلی قراره گرفته و با لبخند به من نگاه می کرد نگاه دوختم.
گوی فلزیم رو چرخوندم و به انگلیسی گفتم:
‏?what s your plan
(برنامه ات چیه؟)
لبخندی زد…می دونست علاقه ای به عربی صحبت کردن ندارم،بنابراین مجبور بود برای اینکه با من صحبت کنه طبق خواسته من پیش بره.
دست و پا شکسته گفت: .
‏Nothing. I just wanted to see you_
(هیچی. من فقط می خواستم شما رو ببینم)
سری تکون دادم. خیله خب،انگار نمی خواست دیگه در اون مورد صحبت کنه.
گوی ام رو روی میز رها کردم و اون مشتاق به حرکت بعدیم نگاه می کرد.
من زیر دین کسی نمی موندم.
عدنان به دیوار تکیه زده و به من نگاه می کرد.
چند سال پیش،یک شب به طور اتفاقی مهمونش شده بودم و خالد با مهمونی بزرگی ازم پذیرایی کرده بود.
نگاه نافذم رو بهش دوختم و بدون هیچ حسی گفتم:
‏I owe you a guest. I’ll make up for it _
‏.tomorrow night
(من بهت یه مهمونی بدهکارم. فردا شب جبران
می کنم)
لبش خندید و این دقیقا اون چیزی بود که من می خواستم.
بچرخ تا بچرخیم خالد.
.
.
(ارامش)
ولوله ای درون عمارت بر پا شده و تموم خدم و حشم در حال اماده سازی عمارت برای مهمونی امشب بودن.
مهمونی بزرگی که به افتخار ورود شاهزاد عرب به اینجا برگزار می شد.
دیشب موفق به دیدنش نشدم چون مثل اینکه شب جایی دعوت بود و نمونده بود.
من بی ربط ترین ادم این مراسم بودم اما به دستور اون زورگو باید شرکت می کردم.
و باز هم طبق فرمایش اون زورگو،حق نداشتم امروز به بیمارستان برم.
همه چیز یکم زیادی مشکوک بود.
برای اینکه در دست و پای بقیه نباشم خودم رو درون اتاقم حبس کرده بودم.
حمیرا شدیدا با کار کردنم مخالفت می کرد و هر چه قدر اصرار می کردم با لحن تندی مانعم می شد و حرصش رو سر بقیه خالی می کرد.
روی تختم دراز کشیدم که تقه ای به در خورد.
شالم رو از روی پاتختی برداشته و به ارومی گفتم:
_بیا تو.
پارسا با لبخند کمرنگ اشناش همراه با جعبه سیاه بزرگی داخل شد.
سردرگم ایستادم و سلام کوتاهی گفتم. جعبه بزرگ رو روی تخت قرار داد و گفت: _چطوری؟ اشاره ای به اون جعبه کردم و گفتم: _این چیه؟ شونه ای بالا انداخت و گفت: _نمی دونم…مسیح فرستاده گفت بدم بهت.
مسیح؟ گوشه لبم رو به دندون کشیدم و گفتم: _چیزی نگفت؟ با لبخند گفت: _نه. کتش رو مرتب کرد و گفت: _زنگ بزن ازش بپرس…فعلا من برم. خداحافظی سرسری باهاش کردم و بعد به سرعت
شماره مسیح رو گرفتم.
چند بوق بیشتر نخورده بود که صدای بشاشش به گوش رسید:_بفرما ناتاشا؟ ناخوداگاه لبخندی زدم و گفتم: _سلام،خوبی؟
_سلام علیکم،خوبم…تو چطوری؟
گوشه تخت نشستم و به جعبه مخملی دست کشیدم و گفتم:_خوبم…مسیح این جعبه چیه فرستادی؟ با لاقیدی گفت: _خب باز کن ببین چیه دیگه.
.
.
حامی(جگوار)
گلاس نوشیدنیم رو با کمی اشفتگی به لب هام نزدیک کردم و جرئه ای نوشیدم.
کمی بهم ریخته بودم.
صدای موسیقی ارومی در حال پخش بود و سالن شلوغ شده بود.
تموم سعیم رو کردم چشمم سمت اون دو کفتاری که گوشه سالن با لبخند به من نگاه می کردن، نادیده بگیرم.
خالد روی مبل نشسته و دوتا از دختر ها کنارش نشسته و با لوندی خاصشون سعی در اغوای اون احمق داشتن.
عدنان طبق معمول در سایه ایستاده و به همه چیز با دقت نگاه می کرد…واقعا نگهبان خوبی بود…و وفادار!!
طبق یک قانون نانوشته،هیچکس سمتم نمی اومد.
متوجه چراغ سبز هایی که اکثریت سمتم می فرستادن می شدم.
جدا فکر کرده بودن منم یه احمقی شبیه خالد هستم که با حرکات کثیف برجستگی هاشون قراره حالی به حالی بشم؟
به منظره باغ چشم دوختم و سعی کردم از انرژی شهوت انگیز اینجا فاصله بگیرم.
پارسا جلوی ورودی ایستاده و با دقت نگهبانی می داد.
محافظین خالد گوشه حیاط کنار کیان ایستاده و
اماده باش بودن…هه.
گلاسم رو یک نفس بالا کشیدم و نگاهم به دختر ستار،یکی از زیر مجموعه های شراکتیم افتاد.
چشماش روی صورتم دو دو می زد.
تا متوجه نگاهم شد،گردن صاف کرد و سعی کرد سینه های خوش فرمش رو از چاک لباسش به نمایش بذاره….احمق.
بی تفاوت نگاه گرفتم و از خدمه درخواست نوشیدنی کردم.
وقتی دوباره گلاسم پر شد،موزیک عوض شده بود.
گیج و اشفته داشتم فکر می کردم چرا اون لعنتی پیداش نمیشه؟
جرئه دیگه ای نوشیدم و به میزم تکیه زدم و از هیاهو جمع نهایت فاصله رو گرفتم.
ریتم موزیک دوست داشتنی بود.
نوشیدینم رو توی دستم چرخوندم و به لبام نزدیک کردم.
سر چرخوندم تا نوشیدنیم رو مزه کنم که یک جنگ بر پا شد.
عامل طوفان درون من،با لبخندی که روی صورتش نقاشی شده بود،با لباس فخار و بی نظیرش همراه با مسیح با نازترین حالت ممکن وارد سالن شد.
اومدی باز اومدی با رقص اواز و اومدی
دلمو بردی ولی اخ که چه با ناز اومدی
موزیک لعنتی….
چشمای درشتش پرتره ای از یک جنگل شب زده بود. چشماش به خاطر ارایش حرفه ایش کشیده تر و زیباتر به نظر می رسید.
شال حریرش دو طرفش رها و موهای فرش رو سمت چپش رها کرده بود.
لباس بلندش به زیبایی روی تنش قاب گرفته شده بود.
بنفش تیره لباسش،در تضاد رنگ پوست روشنش اغوا گرانه بود.
شب شد و ماه اومدی با دل من راه اومدی دلمو بردی ولی اخ که چه دل خواه اومدی
خرامان خرامان قدم بر می داشت و لبخندش نوری بود که به تاریکی درون من تابیده می شد. نقطه عطف مجلس قرار گرفت و نزدیکم شد.
مسیح با احترام سلامی گفت و اون زیبای وحشی،تابی به گردنش داد و با صدای کوفتیش گفت:
_سلام.
گلاس توی دستم مشت شد اما خم به ابرو نیاوردم.
نگاه خالد میخ چشمای ارایش شده این پارادوکس بود.
مسیح متوجه ماجرا شد و به ارومی سمتشون حرکت کرد.
نه!!!
نه ازم دور نشو بند نیا که نفسی
راز زیبای منی و فاش نشو پیش کسی
خالد با چشمای هرزش تموم تنش رو رصد کرد و من با قدرت جلوی خودم رو گرفته بودم.
نگاه عدنان روی من بود و بعد به ارومی سری تکون داد.
دخترک کمی استرس داشت اما مسیح در گوشش چیزی گفت و به ارومی خنده اش گرفت.
چال گونه اش پدیدار شد و من چال شدم در اون دو گودال خطرناک.
باز لبخند بزن چال بی افته گونتو که گرفتار کنی منو این دیونتو
خالد با حرص و شهوت نگاهش می کرد. کثافت رذل اب از لب و لوچه اش پایین افتاده بود.
چشماش روی خالد بود اما نگاه اغواگرش رو گرفت و به منی که نگاهش می کردم دوخت.
خیره شدیم در چشم هم و چقدر سخت شد کنترل کردن.
چشم اهوی تو رو دیدم و بی خواب شدم مو شرابی زدی و بدجوری بی تاب شدم
تار موی فرش رو از صورتش کنار زد و به طرز مرگباری چشم های وحشیش به صورتم شلاق می زد.
اخ چه وحشیانه زیبایی نمی دونی خودت
نگاهمو با هزار بدبختی از چشمای خیره کننده اش گرفتم و به مسیح دوختم.
بلافاصله اخمی کردم و مسیح لبخندی به خالد زد و سمت من قدم برداشتن.
از اون حروم زاده فاصله گرفتن.
نگاهم رو به کفش سیاهش بخشیدم که با هر قدمش از زیر لباسش مشخص می شد.
چشماش یک چاله شده بود و من تا چشمم بهش می افتاد گیر می کردم.
نزدیک من شدن و دقیقا کنار میزم ایستادن.
نگاهم به گلاسم بود که صدای نفساش رو شنیدم و بعد صدای ارومش رو:
_خوبید جگوار؟ گندش بزنن…
تو این صدای لعنتیش چه کوفتی وجود داشت که من رو لرزه می گرفت.
صدای تو اهنگ خوش بارون واسم بذار عطر تو جا بمونه بازم روی لباسم غریبگی نکن دوباره چون که دیگه دیره به جز اسم تو توی گوش دل نمیره دیگه گلاسم رو محکم به میز کوبیدم و به پارسا سر
تکون دادم. بلافاصله همه جا تاریک شد.
مسیح درون چشماش تردید و ناراحتی موج می زد.
چاره ای نداشتم…
نزدیک تر شد و انگار تنش موجود در درون من رو حس کرد که با لحن نگرانی گفت:
_جگوار؟ لعنت به صداش!!!
صدای تو لالایی که میاره خوابو نوارش تو می سازه من خونه خرابو غریبگی نکن دوباره چون می گیره قلبم به هر طرف رو به تو مسیر قلبم
به حد جهنم عصبی بودم بنابراین سر مسیح با غرش گفتم:_بگو خفه کنن این موزیکو.
گیج شد اما چشمی گفت و بعد به دی جی اشاره کرد و بلافاصله اهنگ قطع شد و اهنگ شادی پخش شد.
موجی از شادی درون جمع ایجاد شد و همه درهم تنیدن.
سن به یک باره ترکید.
کم کم همه جا تاریک شد و فقط و فقط رقص نور وسط سن روشن شد.
اشاره ای به مسیح کردم و سری تکون داد.
قبل اینکه اون پارادوکس بخواد تکونی بخوره،به ارومی دم گوشش خم شدم و با عصیان گفتم:
_بعد از شش شماره،میری سمت اتاقت.
نفسام به لاله گوشش می خورد و عمیقا دلم می خواست به دندون بکشم.
مثل مجسمه خشک شده بود و وقتی ازش جدا شدم،نفس عمیقی کشید و با شدت رهاش کرد.
یک
دو
سه
دستی به شالش کشید
چهار
نگاهم کرد و نگاهم رو به سن دوختم.
پنج
تردید داشت.
شش
رفت.
به ارومی از گوشه سالن و تاریک ترین بخش حرکت کرد و بعد در ورودی راهرو گم شد.
دستی به کتم کشیدم و به ارومی گفتم: _حواست باشه مسیح. با جدیت گفت: _چشم رئیس.
به ارومی از تاریکی عبور کردم و به سمت اتاقش رفتم.
خم راهرو رو رد کردم و مقابل اتاقش ایستادم.
لحظه ای تعلل نکرده و در اتاقش رو با شدت باز کردم.
.
.
(ارامش)
با وحشت برگشتم اما از دیدن دو گوی یخ زده،نفسم رو ازاد کردم و به ارومی نگاهش کردم.
نگاهش میخ چشمام بود و خدایا اونقدر در این کت و شلوار ذغالی رنگش جذاب شده بود که حتئ نمی شد ازش نگاه گرفت.
با صلابت نزدیکم شد و دقیقا در یک قدمیم ایستاد.
اتاق تاریک بود و تنها روشنایی،نور ماهی بود که داخل اتاق تابیده می شد.
گیج نگاهش می کردم که بی هوا دست هاش کمرم رو بین دستاش گرفت و در حرکت بعدی من دقیقا قفل سینه اش بودم.
برای ثانیه ای فراموش کردم نفس کشیدن رو.
حتی چیزی نمی شنیدم…فقط محو چشمای یخ زده اش بودم.
چهره اش در تاریکی و روشنی بود.
نور ماه به نیم رخ چپش بازتاب می شد و چشمای کوهستانیش دلیلی می شد برای مردن من.
بی اختیار دستام رو روی سینه اش قرار دادم و با لحن ترسیده ای گفتم:_جگوار.
خم شد و نفساش اتش زد به سلول به سلول صورتم.
دستای مردنه اش قفل کمر باریکم بود.
به ارومی مقابل لب هام لب زد:
_صدام کن.
صداش تموم تنشم رو ازم دور کرد.
نفسی کشیدم و خیره در چشماش به ارومی گفتم:
_جگوار.
نفس داغش رو به گونه ام پرتاب کرد و گفت:
_تو جهنم منی…کاش بشه نفس نکشی.
نفسام رو باخته بودم. پیچی خوردم و دستم روی سینه سفتش مشت شد و به ارومی لب زدم:
_نفس نکشم؟
دست راستش روی ستون فقراتم نشست و من از حس عجیب غریبی که درونم شکل می گرفت چشم بستم.
با غرش گفت: _می خوام نفستو بند بیارم ولی…
با انگشت شصتش فشاری به ستون فقراتم وارد کرد و از لذت و درد پبچ خوردم.
با حرص گفت:
_اونوقت صدای ناله کی ارومم کنه؟
فشار دردی که به ستون فقراتم وارد شد قابل اندازه نبود.
مخلوطی از درد و لذت فوق العاده. لبم رو گزیدم و به ارومی و نفس نفس گفتم: _جگ…جگوار. چشمام رو از این حجم بیچارگی بسته بودم که با
عصیان گفت: _ریتم نفسات یه جنگ بزرگه دختر رضا.
فشار دست هاش به کمر و پهلوم من رو مثل یک پیچیک دور تنش می پیچوند.
خدایا داشت با من چی کار می کرد؟
با دستش نیشگونی از پهلوم گرفت و من لب گزیدم و نفسای کش دار شده ام رو رها کردم.
نمی فهمیدم از من چی می خواد…
دست راستش رو بلند کرد و روی چونه ام گذاشت و من رو سمت خودش کشید و با حرصی اشکار گفت:
_نفساتو می گیرم پارادوکس…من عوض نمیشم
گیج جمله اش بودم که بدون هیچ حرفی،ناگهانی رهام کرد و از اتاق رفت.
چی گفت؟
لباسم رو که تعویض کردم،روی میز نشستم و سعی کردم با دستمال مرطوب ارایشم رو پاک کنم.
هیچ چیز از مهمونی نفهمیده بودم.
دقیقا از زمانی که اتاق رو ترک کرد تا لحظه بعدی که بهش پیوستم،همه چیز عوض شد.
حتئ نگاهمم نکرد.
از میزم فاصله گرفت و در اخر وقتی مهمونی تموم شد،همراه با شاهزاده و پسرعموش سمت سالن بالا رفت.
در تک تک حرکات مسیح یک نگرانی موج می زد.
نمی فهمیدم چی شده.
دستمال رو روی گونه هام کشیدم و به دقت مشغول پاک کردن کرم ها شدم.
نگاهم به چهره جدیدم افتاد و لبخند کوتاهی زدم.
صورتم که کاملا پاک شد،دستمال دیگه برداشتم و چشمام رو با ملایمت پاک کردم.
روی پلکام دست کشیده و به نرمی مشغول شدم.
دستمال خنک و خیس بود باعث لبخندم می شد. هنوز درگیر چشمام بودم که تقه ای به در خورد و بدون اجازه چهره خندان هدئ مقابل درگاه قرار گرفت و گفت:
_دلبر جان،پاشو بیا که احضار شدی.
دستمال رو روی میز پرت کردم و با خنده گفتم: _چی شده؟ شونه ای بالا انداخت و با لحن بامزه ای گفت: _نمی دونم…فقط اقا دستور دادن سینی گل گاو
زبون رو تو براشون ببری. و من ماتم برد.
سینی بین دستای مرتعشم می لرزید و قلبم وحشتناک خودش رو به قفسه سینه ام می کوبید.
لبخند کوفتی ای روی لبم بود و هر کاری می کردم نتونستم جمعش کنم.
به سختی خودم رو پشت اتاقش رسونده و بعد به زحمت ضربه ای زدم.
صدای گیراش که اذن ورود داد،باعث لبخندم شد.
سینی گل گاو زبون رو به دست چپم داده و به ارومی در رو باز کردم.
تا وارد شدم،چشمم به قامت کشیده و تنومندش خورد که پشت به من ایستاده و از پنجره بیرون رو تماشا می کرد.
با قدم هایی سست و نامتوازن سمتش قدم برداشتم و اصلا توجهی به اطراف نداشتم و تموم چشمم پی اون ظالم بی رحم بود.
چند قدم بیشتر بر نداشته بودم که با صدای سردش گفت:_بذارش روی میز.
متعجب چرخیدم اما از دیدن شاهزاده ای که روی مبل سیاه رنگی کنار میز جگوار نشسته و با لبخند کریهی به من نگاه می کرد،ناخوداگاه لبخندم فروکش کرد.
به ارومی سلامی دادم که خندید و بعد هم گفت: غزال. نگاهش روی تنم گشت می خورد.
سینی رو لرزون روی میز قرار دادم که اون بی رحم با بی تفاوتی گفت:برای شاهزاده نوشیدنی بریز.
اصلا حس خوبی نداشتم.
چشمی گفتم و به ارومی قوری مسی رو بلند کرده و مشغول ریختن نوشیدنی شدم.
تموم حواسم پی ریختن بخار گل گاو زبون بود و با خودم فکر می کردم که هر چه زودتر از اینجا برم که با گره شدن دستی دور کمرم،بی اختیار پریدم و با چشمای اخم الود و متعجب به اون هرزه عرب چشم دوختم.
لبخند خود شیطان رو داشت.
اخمی کرده و سعی کردم کمرم رو از بین دستاش خارج کنم که با لذت خندید و به انگلیسی گفت:
‏.Beautiful…so Beautiful

از تعریفش چندشم شد و با حرص گفتم:
‏.dont tuch me

(دست بهم نزن)
بلند خندید و بعد محکم من رو کشید و روی پاهاش نشوند.
جیغ محکمی کشیده و با استیصال ناچاری گفتم: _جگوار.
تموم چشم و امیدم به اون بی رحم بود اما اون نامرد حتئ برنگشت.
خشکم زد.
خدای من،چرا حتئ به صدای جیغم واکنشی نشون نداد؟
روی پاهای اون کثافت قرار گرفته و سعی می کرد دستام رو قفل کنه که با تموم وجودم جیغ کشیدم:
_جگوار تورو خدا کمک کنید. اما دریغ از هیچ واکنشی.
اشک با تموم وجود به چشمام نیشتر زد و من قلبم به طرز وحشتناکی ترک برداشت.
اون عرب حروم زاده سعی می کرد بدنش رو به بدنم بچسبوبه که با تموم قدرتم پسش زدم و با التماس گفتم:
_جگوااااار.
ذره ای تکون نخورد و از پنجره دل نکند فقط به ارومی گفت:_صداتو خفه کن.
اوار شدن دنیا می دونید چیه؟
اوار شدن یعنی منی که به یک باره تموم درد دنیا روی سرم اوار شد.
ماتم برده بود و با تته پته و اشکی که از گونه ام چکید گفتم:
_چ…چرا؟
دستاش رو داخل جیبش برد و برنگشت اما من یک چاقو درست به قلبم کوبیده شد.
ضربه کاری وقتی بود که اون کثافت حیوون دم گوشم با خنده گفت:
‏Jaguar forgave you. He said you have _ no value for him He sold you to me and .The deal is over
(جگوار تورو بخشید. گفت تو هیچ ارزشی براش نداری…تورو فروخت به من و معامله تموم شد.)
فرو ریختم.
سد اشکام شکست و تموم وجودم اشک شد و به چشمام چکید.
دستای اون رذل روی کمرم نشست،کمری که چند ساعتی پیش اسیر دست های اون بی رحم نامرد بود.
قلب و غرورم باهم شکست و من تموم شدم.
این ادم همین قدر ظالم بود. با هق هق دیوانه واری گفتم: _خیلی ظالمی. باز هم برنگشت اما با بی تفاوتی گفت: _می دونم.
می خواستم از درد وحشتناکی که توی قلبم حس
می شد بمیرم.
تار های صوتیم رو تکونی دادم و از عمق وجودم فریاد زدم:ازت متنفررررررررررررررررم.
شکسته های غرورم رو جمع کرده و بین دستام گرفتم.
بالاخره برگشت و چشمای نافذ کوهستانی ستمگرش رو به من دوخت و من اشک تموم صورتم رو در بر گرفت.
چه جوری دلت اومد بازیم بدی؟
اون کثافت عدنان نامی رو صدا زد و چند لحظه بعد،عدنان با جدیت وارد شد و تا نگاهش به منی که روی پای اون حیوون نشسته بودم افتاد،لبخندی زد و به ظالم و پسرعموی هرزش نگاه کرد و گفت:
‏.Everything is ready Excellency

چی اماده بود؟
شاهزاده بلند شد و من گریان رو هم بلند کرد اما قبل اینکه بتونه دستم رو بگیره جیغ بزرگی کشیدم و ازش فاصله گرفتم.
با هق هق و گریه فریاد زدم: _دست به من نزن کثااافت. خندید و من عقب عقب رفتم.
لرزش بدنم اونقدر شدید بود که تلو تلو خوردم…چشمام به چشمای غیر قابل نفوذ اون هیولا افتاد.
عصبی و با حالت پرخاشی جلو اومده و به معرکه ای که به راه انداخته بودم نگاه می کرد.
هیچ چیز نمی گفت اما با چشماش برام خط و نشون می کشید.
خالد نزدیک تر شد جیغ کشیدم. عقب رفتم و به میز برخورد کردم.
حرصی و شکسته دستم رو دراز کردم و اولین چیزی رو که به دستم رسید رو گرفتم.
سینی رو بین دستام گرفتم و کشیدم. خالد و عدنان نزدیک شدن اما من فریاد کشان سینی و محتویاتش رو روی زمین ریختم و پشت میز سنگر گرفتم و با ناله و فریاد گفتم:_نمیااااام…کثافتا دست از سرم بردارید.
صندلی رو محکم بین دستام گرفتم و رو به اون نامردی که بی حرکت ایستاده بود با گریه گفتم:
_خیلی نامردی…خیلییییییی نامردی.
اشک ها و گریه هام امونم رو بریده بود. تار می دیدم.
انگار یخ زده بود و بی واکنش به من نگاه می کرد.
محو نگاهش بودم که عدنان از پشت دستم رو گرفت و صدای فریادم به هوا رفت.
جیغ و فریادم بلند شد اما عدنان و خالد تموم تلاششون رو می کردن من رو ساکت نگه دارن.
ترس،خشم،رنج،درد تموم سلول هام رو در بر گرفته بود.
قبل اینکه حتئ بتونم کاری از پیش ببرم،هیستیریک وار بدنم رو لرز فرا گرفت.
لرز تموم بدنم رو در خودش گرفت و من بین دست های عدنان لرزیدم و بعد صدای فریاد مسیح و بعد جسمی که محکم به زمین خورد.
تموم شد….

1 ❤️

2024-05-04 00:43:14 +0330 +0330

(قسمت 38)
حامی(جگوار)
ویران شدم…
بند بند وجودم چنان از شدت درد می لرزید که هر لحظه ممکن بود از عصیان بمیرم.
من شاهد بدترین اتفاقات توی بیست سال زندگیم بودم ولی صدای جیغ و فریاد اون لعنتی من حامی رو به مرگ کشید.
ناله هاش تموم اراده ام رو در هم می شکست. لعنتی بفهم چاره ای نداشتم…
اشکاش سند مرگم می شد…حالم رو از خودم بهم می زد.
وقتی با التماس صدام می کرد می خواستم زیر همه چیز بزنم و سمت اون خالد کثافت یورش ببرم.
از درون متلاشی می شدم،ذره ذره فرو می ریختم و وقتی جیغ کشید که ازت متنفرم،فرو ریختم.
نابودش کرده بودم!!!
تو پس نگاه مرده اش،چیزی شکسته شده بود.چیزی از بین رفته بود.
من درد اون دختر بودم و اون عاجزانه ازم تقاضای کمک می کرد اما نمی تونستم کاری از پیش ببرم.
دست و پاهام رو ثابت نگه داشته بودم که جسم لرزونش رو در دست نگیرم و گاف ندم اما وقتی هیستریک وار لرزید و از بین دست های خالد به
زمین افتاد،دیگه همه چیز برام تموم شد.
مسیح فریاد زنان خودش رو به اتاقم رسوند اما من چشمام به جسد بی جونی که روی زمین افتاده بود گیر کرده بود.
خالد با خشم و ترس دهان باز کرد اما مسیح سمتش یورش برد و با یک حرکت بی هوشش کرد.
با تموم سرعتی که سراغ داشتم،سمت اون دخترک نیمه جون حرکت کرده و بعد بی توجه به هیچ
چیز،دستام رو زیر زانو و کمرش کشیده و با یک حرکت بلندش کردم.
ناله می کرد. محکم به خودم فشردمش و سمت اتاق کارم رفتم. دل دل می زد و می لرزید.
جسم نیمه جونش رو روی تخت گذاشتم و به رد اشک هایی که روی صورتش نقاشی شده بود نگاه کردم.
کشته بودمش… با دست های خودم امشب کشته بودمش!! لرزش بدنش باعث شد سردرگم بمونم. هق می زد و ناله می کرد. تا مرز استخون ترسیده بود…نابود شده بود. دستای کوچکش رو بین دستام گرفتم و خم شدم دم
گوشش به ارومی گفتم: _خوب شو…اینجوری نلرز،خوب شو.
.
.
سه روز پیش،شب ساعت دو و نیم بود که مسیح باهام تماس گرفت.
ادم های من دستور گرفته بودن که تو هر ساعتی از شبانه روز اگه خبر مهمی داشتن باید من رو در جریان بذارن.
مسیح گفت خبر عجیبی شنیده و من دستور دادم هر چه سریعتر خودش رو به عمارت برسونه.
مسیح و داریوس سراسیمه وارد عمارت شدن.
مشتاق نشسته و منتظرشون بودم که مسیح گفت یک ایمیل از طرف یک نفر بهش ارسال شده.
ایمیلی با این مضمون: _خبر مهمی از خالد و همایون دارم.
ابتدا مسیح باور نکرده اما وقتی بار دوم طرف خودش رو معرفی کرده بود،مسیح مردد شده بود.
عدنان!!!
عدنان تماس گرفته و به مسیح گفته بود اطلاعات فوق العاده مهمی داره…اطلاعاتی که به دختری که درون عمارت من زندگی می کنه،بر می گرده.
گفته بود تنها و در یک صورت راضی به گفتن اطلاعات میشه که شخصا با خود من صحبت کنه.
داریوس ترسیده و مسیح بی اندازه نگران بود.
ابتدا قبول نکردم اما عدنان وقتی برای حسن نیتش،صدای ضبط شده خالد و همایون رو ارسال کرد،باورش کردم.
صدایی که در اون همایون و خالد از نقشه ای علیه من حرف می زدن.
شاید کمی شک داشتم اما بالاخره قبول کردم و تماسی تصویری با عدنان برقرار کردم.
من چیزی از دست نمی دادم اما همون اول به عدنان گفتم اگه متوجه بشم داره غلط اضافه می کنه،دودمانش رو به باد میدم.
عدنان مو به مو با سند و مدرک همه چیز رو برام تعریف کرد.
بعد از مرگ ارحام و مقصر شناختن همایون،اشراف عرب تموم روابط تجاری و سیاسیشون رو با همایون قطع می کنن.
ارحام یکی از بزرگترین اشراف عرب بود.
همایون پیغامی به خالد می فرسته که کسی که ارحام رو کشته اون نیست و ماجرا چیز دیگه ایه.
به اصرار های پیاپی همایون،فرصتی به همایون داده میشه و اون همه چیز رو با اسناد جعلی کاملا تغیر میده.
همایون از خودش رفع اتهام می کنه و میگه که اون شب اگه پژمان و ادماش از ویلا بیرون زدن فقط به این دلیل بوده که دختر رضا شرقی اون ها رو بازی داده و باعث شده پژمان از عمارت بیرون بزنه و ارحام تنها بمونه.
و اسم رضا شرقی برای خشم عرب ها کافی بود.
رضا،یکی از کسانی بود که سه سال پیش باعث سقوط عمده سهام اون ها و کشته شدن شیخ ابواحد رییس قبایل عرب هنگام فرار از مرز ایران بود.
رضا و جمعی از دوستاش،فساد مالی اون ها رو اشکار کرده و بعد هم باعث رسوایی شدن.
ابواحد بخاطر ترسش فرار کرد و در مرز کشته شد.
من اونجا با رضا اشنا شدم…رضایی که بی باکانه و شجاعانه یکی از عاملین اصلی همایون رو زمین زده بود.
اعراب خشمگین و در پی انتقامی از رضا بودن…این چیزی بود که ارحام،جانشین ابواحد گفته بود.
من فکر می کردم کشته شدن رضا کار اعراب باشه اما وقتی مطمئن شدم خالد بخاطر مسائل سیاسی فعلا از کشتن رضا صرف نظر کرده و حکم ممنوعیت قتل ارسال کرده متوجه شدم کار اون نیست.
همایون رذل به سران قبایل گفته بود که دختر رضا شرقی چون فکر می کرده مرگ خانوادش کار ارحامه،خودش رو به جگوار نزدیک کرده و جزوی زیر مجموعه من شده.
همایون با یک سری مدارک جعلی از دختر رضا، اون ها رو به اطمینان رسونده بود که مرگ ارحام کار داریوس و ارامشه.
اعراب رو بر علیه من شوریده بود.
هفت حیوون که اشراف عرب، عدنان، خالد و همایون هم جزوی از اون ها بودن،سوگند می
خورن دختر رضا رو پیدا کرده،و تک ب تک و گروهی بهش تجاوز کرده و بعد جسد تیکه پاره اش رو بسوزونن.
طبق یک قانون مافیا ؛خون در برابر خون.
این سندی بود که ما همگی امضا کرده بودیم.
سه نفوذی در بین افراد من وجود داشته که تموم امور مربوط به ارامش رو گزارش می دادن.
سه قاتلی که به دستور همایون منتظر بودن در اولین فرصت اون دختر رو بدزدن.
عدنان با من تماس گرفت و همه چیز رو تعریف کرد.
گفت اشراف شوریده و منتظر فرصتی برای انتقام هستن.
عدنان گفت همایون از خالد خواسته تا پیش من بیاد و بگه ارامش رو در قبال خون ارحام ببخشم.
مسلما من می تونستم مخالفت کنم اما ماجرا وقتی حیاتی شد که عدنان گفت با این کار یک تیر و دو نشون می زنیم.
اگه من مخالفت کرده و دختر رضا رو نمی دادم؛یک، قانون مافیا نقض می شد.
دو،همایون گفته بود سه نفوذی در بین ما داره و در صورت مخالفت چند روز بعد ارامش رو با استفاده از نفوذی هاش می دزده.
و سوم،رابطه تجاری من و اعراب بهم می ریخت.
از عدنان پرسیدم می دونه نفوذی بین ما کیه اما گفت اطلاعی نداره.
همایون حرفی نزده. گیر کرده بودم.
نمی تونستم دست روی دست بذارم و فردا روزی شاهد کشته شدن و یا غیب شدن اون دختر باشم.
باید نفوذی رو پیدا می کردم.
امکان نداشت اون رو بهشون تحویل بدم اما باید پیداش می کردم.
به عدنان گفتم دقیقا در قبال این کار ها چی میخواد و اون جواب خوبی داد.
کشتن خالد و جانشینیش.
چند سالش پیش خواهر عدنان توسط خالد مورد تجاوز قرار گرفته و بعد خودکشی کرده اما هیچکس نتونسته ثابت کنه تجاوز کار خالد بوده.
من قدرت این رو داشتم از عدنان پشتیبانی کرده و به قدرت برسونمش.
من نفوذی ها رو می خواستم و عدنان به دست گرفتن قدرت رو.
نقشه کشیدیم،وقتی خالد به عمارت اومد درخواستش رو مطرح کرد.
بخشیدن دختر رضا و بسته شدن پرونده…اون ها جوری رفتار کردن که از من شاکی نیستن،بلکه خواهان دختر رضا بودن…
اگه قبول نمی کردم،اول اون دختر رو توی خطر می انداختم و بعد هم باید بازار عرب رو به همایون می دادم و نکته مهم تر اینکه همایون متوجه رابطه منو رضا می شد و می فهمید مدارکی که گمشده و دست رضا بوده،الان در دست منه.
اگه برای ندادن دختر رضا پا فشاری می کردم همه چیز بر باد می رفت. همایون بازار رو به دستش می گرفت و تموم سعیش رو می کرد متوجه ارتباط منو رضا بشه و این هیچ وقت نباید اتفاق می افتاد.
من باید قبول می کردم.
برای اینکه بتونی بپری،اول باید چند قدم دورخیز کنی.
من دور خیز کردم.
وقتی خالد گفت دختر رضا رو می خواد،خون در برابر خون،قبول کردم.
عدنان بهم خبر داد بعد از رفتن از عمارت،خالد با همایون تماس گرفته و همایون گفته که وقتی دختر رضا رو گرفت،تماس رو برقرار کنه و نفوذی همایون خودش رو به اون ها می رسونه.
همه چیز طبق نقشه پیش رفت.
وقتی مهمونی تموم شد،خالد با شنودی که توی ساعتش کار گذاشته بود وارد اتاقم شد.
این چیزی بود که عدنان گفته بود.
همایون می خواست کاملا متوجه ربط من به این دختر بشه و خودش همه چیز رو بشنوه.
لحظه ای دست از پا خطا می کردم همایون متوجه همه چیز می شد.
وقتی صدای جیغ و ناله های اون دختر بلند شد من مثل یک جونور داشتم دریده می شدم اما باید کوتاه می اومدم.
و بالاخره وقتی عدنان وارد اتاق شد و اعلام کرد همه چیز اماده است و صدای جیغ و فریاد ناراضی اون دختر بلند شد،طبق نقشه عدنان همون لحظه شنود از کار افتاد و همایون به اطمینان رسید که من ربطی به دختر رضا ندارم.
از طرفی داریوس به عربستان رفت،تموم هفت نفری رو که علیه من برخواسته بودن رو با نقشه ما و عدنان شبانه حمله کرده و همشون رو گیر انداخته بود.
خالد که بیهوش شد،عدنان با نقشه به همراه پارسا و کیان از عمارت خارج شدن و وقتی نفوذی همایون به استقبالش اومد،به وسیله بچه ها دستگیر شدن.
سه نفوذی بین ما عجیب ترین ادم هایی بودن که دیده بودم.
محافظ شرکت. نگهبان جایگزین پارسا و مبینا،همکار خود دختر رضا.
شاید دو گزینه اول رو یه روز متوجه می شدم اما هیچ وقت متوجه نمی شدم،مبینا همکار دختر رضا نفوذیه همایونه و در صدد قتله.
من خود قدرت بودم.
کسی که می خواست من رو بازی بده،به وحشتناک ترین شکل ممکن تخریب شده بود.
من جگوار بودم و هیچ کاری رو بدون نقشه قبلی انجام نمی دادم.
قبایل عرب رو به زودی به سزای خودشون می رسوندم!!!
(ارامش)
ضعف و نابودی تموم بدنم رو احاطه کرده بود. حال خوبی نداشتم و بدنم به شدت سست شده بود. نالان چشم باز کرده و بعد نگاهی به اطراف کردم. نگاهم به سرمی که قطره قطره وارد بدنم می شد گیر کرد.
خاطرات دیشب مثل پتک به سرم کوبیده شد و من از دردی که توی سینه حس کردم می خواستم فریاد بزنم.
له شده بودم. قلبم درد می کرد. مغزم درد می کرد و احساساتم می سوخت. چطور دلت اومد؟؟؟؟ به اراده من نبود وقتی اشکام پشت پلکم حمله کرد. فضای اتاق برام غریبه بود.
اینجا کجا بود؟
اهسته بلند شدم و بی توجه به درد بدی که توی سرم حس می شد،سرم رو بستم و به ارومی جداش کردم.
دستم رو فشاری داده و سعی کردم جلوی خونریزی احتمالی رو بگیرم که در بی هوا باز شد و من چشم در چشم ،چشمی شدم که من رو نابود کرده بود.
تا نگاهمون بهم افتاد،اشکام بارید و من رو برگردوندم.
تا استخون شکسته شده بودم.
دیگه دوسش نداشتم…از خودم بخاطر این دروغ متنفر شدم.
صدای قدماش رو شنیدم اما حتئ سرم رو بلند نکردم و چشمای خیسم رو به زمین دوختم.
لابد قرار بود به زودی من رو تحویل بده. نامرد…نااااااامرد.
بغضم شکست و با لبخندی که توام با اشک هام بود نگاهش کردم و گفتم:
_تبریک میگم،موفق شدی بهم ثابت کنی ظالم ترین فرد این دنیایی.
نگاهش میخ چشمام بود و با لحن بی تفاوتی گفت: _حرف می زنیم.
اشک های لعنتیم بند نمی اومد بنابراین بی اهمیت بهش گفتم:
_چیزی نمی خوام بشنوم…هیچ چیز نمی تونه زخم قلبمو درمان کنه.
نگاهش به قطره های اشک توی چشمم بود.
لحظه ای مکث کرد و در اخر بدون حرف از اتاق بیرون زد اما نتونستم مانع دلم بشم بنابراین با خش صداش کردم:
_جگوار!!!
ایستاد اما برنگشت.
_بگو.
خیلی نامردی…خیلی و من احمق هنوزم دلم برای ابهتت میره.
دل شکسته و تیکه پاره ام سکان دار کشتی قلبم شد و من بدون توجه به همه چیز گفتم:
_حتئ اگه شنیدنش برات سنگینم باشه،باید بشنوی.
دستاش رو مشت کرد و من خون به دلم شد.
نفسی ازاد کرد و بعد گفت:
_چی می خوای؟
دستم رو روی قلبم گذاشتم و به ارومی گفتم:
_تو بزرگترین اشتباه زندگیمی.
و چشمام مثل ابر بهار بارش رو از سر گرفت.
چند لحظه به همون حالت موند و بعد سریع و با عصبانیت از اتاق بیرون رفت و در رو بهم کوبید.
اون رفت و من روی زمین افتادم و بلند بلند زار زدم.
این حق من نبود…
لَختی…
بی حال و بی رمق دراز کشیده و مبحوس این زندان شده بودم.
در اتاق قفل شده و هیچکس نزدیکم نمی شد. اون نامرد من رو توی اتاق کارش حبس کرده و اجازه خارج شدن بهم نمی داد.
بعد از اینکه رفت دیگه برنگشت.
حس می کردم مچاله شدم. حس بدی که داشتم قابل توصیف نبود.
شکسته،ناامید و زخمی بودم.
به یک باره سقف ارزوهام فرو ریخته و من زیر اوار حقیقت کمر خم کرده بودم.
حتئ اگه ذره ای امید به خوب شدنش داشتم،دود شد و به هوا رفت.
بهم ثابت کرده بود اون بیست سال لعنتی تموم احساسش رو ازش گرفته و اون رو واقعا به یک جگوار درنده تبدیل کرده بود.
به ته بن بست رسیده بودم…گیر افتاده و حس می کردم واقعا باختم.
واقعا باخته…
شکستی که بهم تحمیل شده بود بند بند استخون هام رو شکسته بود.
هوا تاریک شده و من حتئ حال بلند شدن و روشن کردن چراغ ها رو نداشتم.
توی تاریکی روی تخت دراز کشیده و به اطراف نگاه می کردم.
ساعت نه شب بود و من اونقدر جیغ و فریاد کرده و خواهان باز شدن این جهنم بودم که گلوم گرفته بود.
جیغ و فریاد کرده بودم،با لگد به در کوبیده و خواهان باز شدن در بودم اما هیچ صدایی نبود…هیچکس به دادم نمی رسید.
مشخص بود داخل عمارت نیست…
وقتی از شدت حرص خوابم گرفت،یک نفر برام غذا اورده و وقتی از خواب بیدار شدم،حتی دست به سینی نزدم.
نگاهی به اطراف کردم.
بر خلاف اتاق خوابش،این اتاق اونقدر جلال و شکوه نداشت.
یک میز و صندلی انتهایی ترین بخش اتاق بود که پشتش پر از اسناد و کتاب و پوشه بود و یک چاقوی خوش طرح مشکی کوچکی لبه میز قرار داشت. و یک تخت کوچک کشویی که به کمد وصل بود.
ساده بود اما میشد حس کرد چقدر اطلاعات اینجا
دفن شده.
جسم بی حسم رو روی تخت پایین کشیده و سرم رو روی بالشت قرار دادم.
چشمام بی دلیل پر می شد…قلبم پر می شد.
چشمام رو بستم و فکر کردم تا کی اسیر این جهنم هستم و کی قراره به دست اون شاهزاده کثافت برسم!!
درگیر افکار نابسامانم بودم که صدای چرخش قفل رو شنیدم.
بی هوا ترسیده و چشمای وحشت زدم رو بستم و خودم رو به خواب زدم.
اهرم تقی صدا داد و بعد در به ارومی باز شد.
به ارومی نفس می کشیدم که صدای نگران مسیح رو شنیدم:
_بلایی سرش نیومده باشه رییس.
لبم رو محکم گزیدم و سعی کردم به نگرانی موجود درون صداش بی توجه باشم…مسیح بازیم دادید…
صدای نفساش رو می تونستم بشنوم.
من موج حضورش رو کاملا درک می کردم. تخت تکونی خورد و من تموم تلاشم رو کردم تکون نخورم و نقش یک ادم خواب الود رو اجرا کنم.
ابتدا صدای نفس هاش و بعد صدای گیراش:
_حالش خوبه…از سر و صداهایی که کرده مشخصه…خوابیده.
کثافت…
به ارومی نفس کشیدم که مسیح نفسش رو به ارومی رها کرد و گفت:
_خدارو شکر…فکر کردم چیزیش شده. پاسخی نداد و من واقعا ترسیده بودم.
کمرم می سوخت و من تیر نگاهش رو روی کمرم حس می کردم.
چند دقیقه ای سکوت شد و من هنوز غرق در ترس و تشویش بودم که با جمله بعدی مسیح لحظه ای ماتم برد:
_قراره باهاش چی کار کنید؟ گیر افتاده بودم که بی تفاوت گفت: _همون کاری که قرار بود بکنم…میدمش بره لعنتییی…نامرد کثافت. من رو می خواست تحویل بده مگه نه؟
مسیح با سردرگمی گفت:
_سرنوشت اونا چی میشه؟
کیا؟
منظورش چی بود؟
چند ثانیه نفس گیر طی شد و بعد صدای خش دارش بلند شد و من در دم خفه شدم:
_قتل عام.
خدای من…خدای من…این هیولا چه قصدی داشت؟
مسیح با تعجب گفت: _همشونو؟
منتظر بودم به مسیح ناسزا بگه اما در کمال خونسردی گفت:
_تک تکشون…سر از تن همشون جدا می کنم فردا…جگوار نیستم اگه فردا خون به پا نکنم.
یخ زدم.
سر انگشتام از کار افتاد و من تا ریشه وجودی ترسیدم.
قصد داشت چه غلطی بکنه؟
مسیح با لاقیدی بله ای گفت و بعد از چند لحظه هر دوشون به ارومی از اتاق بیرون رفتن.
به محض این که در بسته شد،با شدت روی تخت نشسته و با وحشت نفسام رو رها کردم.
منتظر صدای قفل بودم اما چیزی نشنیدم.
خدایا من تو چه جهنمی افتاده بودم؟
نفسام خس خس می کرد…ترس تا مغز استخوان روی تنم نشسته بود.
چرا انقدر وحشی بود؟
چرا انقدر بی رحم بود؟
چرا می خواست من رو تحویل بده؟
منظورش کی بود؟
این لعنتی قصد داشت قتل و عام راه بندازه؟
حرفش یک درصد هم شوخی به نظر نمی رسید،گفته بود یه قاتله…یه هیولاست.
به فرار،به گریختن فکر کردم اما تقریبا غیرممکن بود…
گیر می افتادم و بعد ممکن بود بخاطر حماقت من،مهرداد یا پارسا تنبیه بشن.
نمی تونستم کسی رو به دردسر بندازم…اصلا این کار رو نمی کردم.
“قتل عام”
صداش از مغزم بیرون نمی اومد…گفته بود من رو تحویل میده مگه نه؟
از نفرت تموم بدنم جمع شد و من سرم رو محکم بین دستام گرفتم.
امکان نداشت برم…امکان نداشت بذارم منو ببرن. اونقدر درمونده شده بودم که مغزم ارور داد.
چشمای خستم رو باز کرده و به رو به روم دوختم.
تا چشمم به جسمی که روی میز قرار داشت افتاد، تموم اعمال حیاتیم متوقف شد.
مات و مبهوت به اون جسم خطرناک فکر می کردم و بعد،مغزم پیغامی به قلبم فرستاد.
چشمم به طرح زیباش بود و بغض به گلوم حمله کرد…ارامش،تو باختی…بدم باختی…
ببخش منو بابا ولی چاره ای ندارم…

0 ❤️

2024-05-04 00:46:01 +0330 +0330

.
.
با لرزش و بیم قدم بر می داشتم.
انچنان زانوهام می لرزید که تلویی خوردم و قبل از اینکه کله پا بشم،خودم رو کنترل کردم.
نفسام کش می اومد…نفسی نبود.
دست ازاد متزلزلم رو بلند کرده و بدون کوچک ترین صدایی در رو باز کردم.
موج گرمایی که به صورتم کوبیده شد باعث شد چشم ببندم و به سختی وارد اتاق بشم.
چشمای ترسان و پرم رو توی اتاق چرخوندم و بعد،پیداش کردم.
روی تخت دراز کشیده و به ارومی به خواب رفته بود.
برای اینکه از خوابش مطمئن بشم،لحظه ای بی سر و صدا ایستادم.
مثل همیشه،دست راستش رو روی پیشونیش قرار داده و به ارومی نفس می کشید.
قلب افسار گسیختم رو به چنگ گرفتم و به ارومی سمتش قدم برداشتم.
اونقدر بدنم در نوسان بود که حس می کردم فاصله ام با هر قدم بیشتر میشه.
هر قدمم با تنگ شدن نفسم برابر می شد. بند بند وجودم می لرزید…
با بدبختی نزدیکش شدم و چشمم به جسم خواب الودش خورد.
قلبم مثل یک کودک زبون نفهم شروع به جیغ و فریاد کرد و با دست های کوچکش چنگ به صورتم می زد.
چنگالش به چشمای پرم خورد و قطره های لعنتی پشت پلکم کمین کردن.
اونقدر بدنم جنبش داشت که می ترسیدم چاقو از دستم به زمین بیافته بنابراین،با چشمی تار،قلبی
خونین و دستی بی ثبات،چاقو رو بلند کرده و تیغه تیز چاقو رو روی گلوش قرار دادم.
چاقو دقیقا روی پوست گردنش قرار گرفت و فقط یک حرکت برای بریدنش کافی بود.
مثل بید می لرزیدم که صدای لعنتیش به گوشم رسید:
_بکش!!!
چنگال های قلبم با بی رحمی به چشمم می خورد و هر لحظه بیشتر چشمم تر می شد.
نفس مرتعشی کشیدم و با لرز گفتم:
_م…من نکشم…نکشمت،تو اد…ادما رو می ک…می کشی
بدون هیچ تعللی گفت: _شک نکن…می کشم…خیلیا رو می کشم.
و همون لحظه چشمای کوهستانیش رو باز کرد و به چشمای تر من دوخت.
قلبم،قلبم با دیدن دو گوی یخیش شیون کرد و پمپاژ رو فراموش کرد.
مغزم تو سرمای نگاهش یخ زد و من اسیر دو گودال یخی شدم.
هیچ حسی،هیچ حسی درون چشمش نبود.
نگاه نافذش رو به من دوخت و با ارامش گفت:
_منو بکش بچه…بکش و خودتو خلاص کن.
اشک چنان به چشمم حمله کرده و شبیخون می کشید که پشت یک پرده می دیدمش.
فینی کشیده و خیره نگاهش می کردم که ناگهانی مچ دستم رو گرفت و فشاری داد و باعث شد چاقو مستقیما با پوستش تماس داشته باشه.
با کمی غیض گفت:
_تردید نکن…بزن خلاص کن.
بدنم مثل یک گوی فلزی در نوسان بود.
یخ چشماش باعث شد اشک لشکرکشان به چشمم حمله کنه و قطره اشکی اهسته از گوشه چشمم
غلطید و روی گونه ام افتاد و من با بغضی گلوگیر گفتم:
_خیلی ظالمی.
_می دونم.
مچم داغ بود و لعنت بهت که ریتم قلبم تغییر کرده بود.
اشکای لعنتیم از چشمم چکید. نگاهش کردم و در اخر گفتم:
_تو منو کشتی…چیزی نگفت.
لبخندی با گریه زدم،چشماش رو تنگ کرد و من بی هوا چاقو رو از روی گلوش برداشتم،قدمی فاصله گرفته و تیغه تیز چاقو رو سمت گلوی خودم گرفتم و با لبخند گفتم:
_تو قاتلی…تو هیولایی…منو کشتی ولی…
چشمای کوهستانیش رو چرخوند و با سرعت از روی تخت پایین پرید و با غرش گفت:
_داری چه غلطی می کنی؟
بلور اشک روی لبم افتاد و من با درد بلعیدمش و گفتم:
_بودنت درده لعنتی…تو دردی،تو یه قاتلی. یخ چشماش رو به من دوخت و گفت: _گفتم دردتو خلاص کن. نفس بران و اشک ریزان چاقو رو به گلوم فشردم
و گفتم:
_تموم تنم درد می کنه…تمومش نشونه از توئه…چرا انقدر ظالمی؟
نگاهش به تیغه چاقو بود و با حرص گفت:
_یا منو بکش یا گریه نکن.
لبی تر کرده و با لبخند گفتم:
_شاید تو بودنت درد باشه اما…
با تردید نگاهم کرد که چاقو رو روی گلوم گذاشتم و مقابل چشمای به خون نشسته اش گفتم:
_نبودنت مرگه…نمی تونم…شاید وقتی جلوی چشمت بمیرم تو ب…
با خشم گفت:
_تو غلط می کنی بمیری…اون کوفیتو بذارش کنار…ممکنه اسیب ببینی.
با درد گفتم:
_اسیب؟تو اصلا می دونی دیشب چه بلایی سر من اوردی؟
نزدیکم که شد،جیغ خفیفی کشیدم و گفتم: _جلو نیا…گفتم جلو نیا.
کوچک ترین توجهی نکرد و من با صدای خش دار و بغض الودی فریاد زدم:
_نیا جلو ظالم…بخدا،بخدا یه بلایی سرت میارم.
خیره در چشمام،قدم زنان نزدیکم شد و من با واهمه به عقب قدم بر می داشتم و وقتی کمرم به میز خورد،ایستادم و با اشک و ناله گفتم:
_نیا جلووو…جلوووو نیا نامرد.
چاقو یک خراشی روی پوستم ایجاد کرده و می سوخت.
فاصله رو به صفر رسوند و مقابلم قرار گرفت.
نفس در نفس ایستاده و با چشمام برای مرگ پیام دعوت می فرستادم.
وقتی نفساش به پوستم خورد،بی حواس و بی فکر و عصبی تیغه چاقو رو از روی گلوم بلند کرده و روی گردنش گذاشتم و با زاری و خشم گفتم:
_گفتم نیا جلو…نزدیکم نیا.
گردن کج کرد و لعنتی چاقو روی پوستش مماس شد.
دستاش رو دو طرف میز قرار داد و سمتم خم شد.
نفسام تو کوچه پس کوچه های دیوانگی گم شده بود.
کمرم تا شد و روی میز حایل شدم و جسم تنومندش روی تنم مماس شد. دست ازادم رو تکیه گاه کرده
و به میز تکیه دادم و با دستی دیگه چاقو در دست داشته و به گلوش فشار می دادم.
با چشم های اشکی و گرد شده نگاهش می کردم. لب های لرزونم رو باز کردم و گفتم: _چ…چرا اینجور…اینجوری می کنی؟ نگاهش گشتی توی صورتم زد و گفت: _میخوام نفساتو بشنوم. موقعیت خوبی نداشتم و حس می کردم دارم گر می گیرم.
چاقو رو با بدختی ثابت نگه داشته بودم و لبای لرزونم رو گزیدم.
با خشم گفت: _نلرز…نذار لبات بلرزه. با حرص و هق گفتم: _مگه دست منه؟می دونی چه بلایی سرم اوردی؟
چشماش رو بست و نفس عمیقی از نفسام کشید و به ارومی گفت:
_نفس بکش.
دست راستم بخاطر فشار تنم می لرزید و من با ناراحتی گفتم:
_نمی خوام…ب…برو کنار. چشمای طوفانیش رو باز کرد و گفت: _مگه دست توئه؟ چشمام رو گرد کردم که دست راستش رو محکم
به میز کوبید و گفت: _گفتم چشماتو اینجوری نکن. به لبای لرزونم نگاه کرد و با سخط گفت: _نذار لبات بلرزه…نلرز،لعنتی نلرز. اشک هام بند اومدنی نبود. با غم و افسوس نگاهش
کردم و گفتم: _می …می کشمت.
نفسش رو به گونه ام سوق داد و گفت: _بکش…تو منو می کشی دختر رضا.
لبی گزیدم و با چشمای تارم نگاهش کرده و با دستای مرتعشم،چاقو رو به گلوش فشاری دادم و گفتم:
_بخ…بخدا می کش…می کشمت. و اشکم چیکد.
چاقو روی گلوش،مرگ در کمینش،جنون در چشمش،عصیان در نگاهش و خشمش در حرکاتش پیدا بود که نگاهش چرخی توی صورتم خورد و با جنون گفت:_گفتم لبات نلرزه.
ابرو در هم کشیده و خواستم دهان باز کنم و حرف بزنم که مهره ای اتشین از جنس مرگ به لب های لرزونم دوخته شد.
ُمردم…واقعا مردم.
هوا به صفر رسید،بدنم از شدت حیرت از کار افتاد و تنها نقطه ثقل بدنم،لب هایی بود که اتش گرفته بود.
خودش رو کاملا روی تنم انداخت،کاملا بدنامون چفت هم شد و من اونقدر تحت تاثیر قرار گرفته و مبهوت شده بودم که بی اختیار چاقو از بین دستام سر خورد و بعد…تَق.
محکم و با صدا روی زمین افتاد.
دنیا ایستاده،جهان رو سکوت فرا گرفته و فقط من بودم و لب هایی که لب لرزونم رو محکم بین لب های نرمش گرفته و لرزشش رو قفل کرده بود.
خدای من…لب هام چفت لب های هیولا شده بود.
نمی بوسید،حتئ بوسه کوتاه هم نمی زد فقط با فشار زیادی که وارد می کرد،لرز لب هام رو بین لباش گرفته و لب هام رو محکم فشار می داد.
دست راستم که تکیه گاه تنم شده بود تا شد و من کاملا در حال سقوط بودم که دست های قدرتمندی کمرم رو گرفت و من رو به سینه اش بند زد.
چشمام رو از خلسه و درد بسته بودم.
نمی خواستم چشم باز کنم…این یه خواب لعنتی بود…
جگوار نبود…اون نمی بوسید…نمی بوسید.
وقتی فشاری به لب هام وارد کرد،بین لباش اخی گفتم که با خشمی جنون امیز لبای سوزان و دردناکم رو از بین لب هاش جدا کرد.
نفس عمیقی کشید،کمرم رو محکم فشرد چشمای خونینش رو باز کرد و با جنون گفت:
_دفعه اخری باشه که لبات می لرزه،دیگه چشماتو گرد نمی کنی.
چشمای یاغیش رو به من مرده دوخت و با نفسی بلند گفت:_حالا نفس بکش…می خوام صداتو بشنوم
پارادوکس…
ادامه دارد…

0 ❤️

2024-05-04 00:48:48 +0330 +0330

(قسمت 39)
حامی(جگوار)
گنگ و گیج…
چشمای درشتش،نفسای تندش و حالت عجیب توی چشماش روانم رو بهم ریخت.
من دقیقا چی کار کرده بودم؟
نفساش به گونه ام می خورد و اونقدر خلسه اور بود که می خواستم کامل روی میز خمش کنم و صدای نفساش رو بشنوم.
نگاهم بی اختیار روی لب زخمیش گیر کرد. گوشه لبش کمی اماس شده بود.
لباش…لعنت خدا… لباش یه جام می صد ساله بود. سکر اور و نابودگر. مست و اغوا شده بودم. تماس چشمیمون سوزان و بران بود.
با وحشت و کمی گیجی گفت: _چی کار کردیم؟
نمی دونستم…واقعا گیج بودم. چشماش دو دو می زد و در اخر با شدت خودش رو از حصار اغوشم بیرون کشید.
نگاهم به چاقویی که روی زمین افتاده بود گیر کرد.
نقشه ام جواب داده بود.
بدون اینکه سرم رو بالا بگیرم با حالت سردی گفتم:
_اومده بودی منو بکشی. پشیمون شدی؟
میخ نگاهش رو حس می کردم. با لحن خشکی و با پوزخند گفت:_اشتباه می کنی جگوار. تو رو نه،خودمو می خواستم جلوی چشمات بکشم تا ابد قولی که به پدرم و دادیو شکستیش یادت بیافته.
سرم رو بالا گرفتم و به چشمای بی حسش دوختم. عمیقا ناراحت بود. سری تکون داد و با غم عجیبی گفت:_خیلی نامردی.
فقط نگاهش کردم و در اخر بدون اینکه منتظر جوابی از جانب من باشه،رو برگردوند و با حالی خراب از اتاق بیرون زد.
رفت،به همین سادگی!!!
.
.
(ارامش)
نگاهم به تلوزیون بود اما فکرم شلوغ و درگیر…مجری حرف می زد و من فقط حرکت لب هاش رو می دیدم…
سوزش لعنتی لب هام یاد اور حماقتی بود که چند ساعت پیش مرتکب شده بودم.
من احمق چطور اجازه همچین کاری بهش دادم؟
به کسی که قصد فروختنم رو داشت…سرم رو بین دستام پنهون کردم و واقعا احتیاج داشتم فریاد بزنم.
سرم رو ماساژی دادم و نگاهم به تیتر اخبار گیر کرد.
“راس ساعت نه امشب،یک ماه گرفتگی خواهیم داشت. به گزارش ک”
بقیه اخبار از نظرم پنهون موند و من فقط تصویر حلال ماهی که پشت کمر یک هیولا نقاشی شده بود فکر کردم.
من به حد مرگ عصبی بودم…بازی خورده بودم و احمقانه بازی رو ادامه داده بودم.
صدای ضربه ای که به در خورد باعث شد با گیجی سرم رو بالا بگیرم. با استفهام به در نگاه
دوختم که دوباره ضربه ای به در خورده شد و بعد صدای نگران مسیح:
_ارامش،منم. میخوام باهات حرف بزنم.
با حرص بلند شده و شالم رو روی سرم کشیدم. طوفان وار قدم برداشته و در رو باز کردم و با غیض گفتم:_وقتشه؟باید منو تحویل بدید؟
نگاه ناراحتش چرخی توی صورتم خورد و گفت:
_بذار بیام تو توضیح میدم.
وقتی از اتاق اون لعنتی بیرون زدم،وارد سالن مهمونی شدم و خودم رو به اتاق همیشگیم رسوندم.
بغض درون وجودم چمبره زده بود و من با خس خس گفتم:_قیمت فروشو می خوای توضیح بدی؟بارکد زدید روم؟
چشماش رو بست و با ناچاری گفت: _قضاوت نکن. مجبور شدیم.
خنده بلندی کردم و گفتم:
_وای حتما بخاطر امنیتم مجبور شدید حراجم کنید اره؟
عصبی گامی درون اتاق گذاشت و با هیس هیس گفت:_اره چون سند تجاوز گروهیت امضا شده بود مجبور شدیم. چون یه قاتل دقیقا زیرگوشت زندگی می کرد مجبور شدیم.
خشکم زد. چی داشت می گفت؟
اونقدر ترسیده و متعجب شده بودم که با تته پته گفتم:_چی داری میگی؟
با محبت نگاهم کرد و با دستش به تخت اشاره کرد و گفت:
_بشین،اروم باش…همه چیزو برات توضیح میدم. نَنشستم،بلکه روی تخت افتادم…چی شده بود؟؟
تحیر برای یک لحظه از حس بی انتهایی که دامنم رو گرفته بود،توصیف می شد.
کیش و مات شده بودم. انچنان کمرم به خاک کشیده شده که حتئ نمی تونستم کلامی حرف بزنم.
مثل احمق ها با دهان باز و چشمان گشاد به مسیح نگاه دوخته بودم.
_چاره ای نداشتیم. تموم تلاشمون رو کردیم کمتر اسیب ببینی.
درمونده نالیدم: _باورم نمیشه…مبینا چطو…
نتونستم ادامه بدم و چشمام رو بستم. حس اعتمادم پرپر شده و تموم صحنه هایی که با مبینا داشتم به یادم اومد…من چندین ماه در کنار یک قاتل نفس می کشیدم و حتئ بغلش کرده بودم؟
چراا؟ نگاه متاسفش به من شکسته خورد و گفت:
_قابل درک نیست ولی حقیقته! با بغض گفتم: _مبینا چطور تونس… _ایلا…ایلا منفرد. با گیجی گفتم: _چی؟ موهای مشکیش رو با دستش شونه ای کرد و
گفت: _اسمش ایلاست نه مبینا…مبینا اسم قلابیش بود.
چقدر نفس کشیدن سخت شده بود…با حال خفه ای گفتم:_حس می کنم دارم می میرم. کمی نزدیک تر شد و با ملایمت گفت:_اروم باش سایلنت. تموم شد رفت. برات سخت تموم شد می دونم ولی باور کن چاره ای نبود. اگه این بازیو راه نمی نداختیم تورو از یه جایی از دست می دادیم. من حتئ حدسم نمی زدم همکارت جاسوس همایون باشه. نگاه به اون حالت جلادانه رییس نکن…من می دونم چقدر براش سخت بود بازی کردن. اون به پدرت قول داده مراقبت باشه و وقتی تو بیهوش شدی،قبل اینکه من بتونم نزدیکت بشم خودش اومد جلو و بلندت کرد. ارامش اون ادم ظالم هست ولی نامرد نیست.
یه حس نامترادفی توی قلبم شکل می گرفت. کم کم داشت کار دستم می داد. با منگی گفتم: _راست میگی؟ سری تکون داد: _راست میگم. اون خیلی زرنگه،یادت نره هیچ کاریو بی دلیل انجام نمیده. دستی به شالم کشیدم و گفتم: _پس قفل نکردن در هم دلیل داشت؟ چشمکی زد و گفت:
_اون که جای خود…اون حرفا و اون نمایشی که دیشب می شنیدی هم دلیل داشت.
چشمامو تنگ کردم و گفتم: _یعنی چی؟ ریز خندید و گفت: _وقتی وارد اتاقت شدیم به سادگی فهمید تو خواب نیستی. تو شمشیر رو از رو بسته بودی و اجازه نمی دادی کسی نزدیکت شه،به من اشاره کرد و منم بازیو شروع کردم. تو نیاز داشتی تخلیه بشی و رئیسم بهت این فرصتو داد از حصار خودت بیای بیرون و اجازه صحبت بدی…
الانم جمع کن بریم که باید تا قبل غروب اونجا باشیم.
و با لبخند بلند شد. حرفاش توی سرم چرخ می خورد. با استفهام نگاهش کردم و روی تخت چرخیدم و گفتم:
_بریم؟کجا بریم؟
کمد لباس هام رو باز کرد و مانتو مشکی رنگ جلو بازی بیرون کشید و همون طور که سمت من می گرفت گفت:_باید بیای بریم انبار…پاشو که وقت نداریم.
متوجه منظورش نمی شدم اما با سردرگمی مانتو رو تن زدم و چند لحظه بعد از عمارت خارج شدیم…
.
.
حامی(جگوار)
سطل اب یخ ناگهانی روی صورتاشون پاچیده شد و صدای هراس و ناله اشون باهم بلند شد.
مخلوط خون و اب از سر و صورتشون چکه می کرد. ماهیچه دور چشمای اون اشغال به قدری کبود شده بود که چشماش قابل رویت نبود.
دستش شکسته و لباسش بخاطر کتک های بی شماری که خورده بود،تکه تکه شده بود.
پام رو روی پا انداخته و به جویبار خونی که از زیر بدنش جاری شده بود چشم دوختم.
سیگارم رو از جیب شلوارم بیرون کشیدم. اشاره ای به داریوس کردم و وقتی فندک رو مقابل سیگارم قرار داد،روشن کردم و پوک بزرگی زدم.
نگاهم به روی هر پنج نفرشون بود…حرومزاده های رذل.
بوی خون تموم فضای انبار رو مسموم کرده بود.
اونقدر شکنجه و ازار شده بودن که همشون از شدت درد بیهوش شده بودن.
نگاهم به عدنانی که با نفرت مقابل خالد ایستاده بود،خورد.
تسویه حساب کرده و انتقام خواهرش رو به خوبی گرفته بود.
هفت نفر حکم تجاوز و کشتن اون پارادوکس رو امضا کرده بودن.
هفت نفری که شامل خالد،همایون،چهار نفر از سران قبیله و در اخر عدنان که بخاطر لو نرفتن هویتش،مجبور به امضا شده بود.
حالا مقابل من،هر پنج نفرشون به صندلی بسته و تا اخرین حد ممکن شکنجه شده بودن.
همه چیز طبق برنامه پیش رفت.
عدنان با چهار نفر از هر قبیله صحبت کرده و اون ها رو جایگزین این حروم زاده ها کرده بود.
وقتی دو شب پیش،عدنان به همراه پارسا و کیان به سمت محل قرار با نفوذی های همایون رفت،درگیری رخ داده و بعد هر سه نفر اون ها دستگیر شدن.
عدنان اون موش نفوذی هارو مجبور کرده بود که به پژمان نوچه همایون خبر برسونن که همه چیز امن و امانه. عدنان شب به همایون پیغام داد که خالد گفته بنا به دلایل سیاسی و امنیتی بهتره تا سه
روز هیچ تماسی برقرار نشه تا مثلا افراد جگوار به شک نیافتن و همایون با خوشحالی پذیرفته بود.
همه چیز طبق نقشه من جلو رفت.
داریوس دیشب اون چهار رییس قبیله رو دزدیده و بدون اینکه کسی متوجه بشه به اینجا،یعنی انبار اجناس شمال اورده بود.
صبح امروز، َبدل های خالد و عدنان و دختر رضا به همراه سه نفوذی از ایران خارج شدن.
َبدل هایی که جزوی از افراد من بودن و برای اینکه همایون به چیزی شک نکنه این کار انجام شده بود.
مقدمات فراهم شده بود،عدنان اون سمت با چهار نفر خودش جوری برنامه ریزی کرده بود که خالد و این چهار کفتار به یک باغ خواهند رفت.
ساعت ۹ شب اون باغ اتش می گرفت و طبق صحنه سازی های ما جسدهای سوخته به جای خالد و دوستاش شناخته می شدن و اینجوری
پرونده خالد برای همیشه بسته می شد و من امشب تک تک این حروم زاده ها رو می کشتم.
نفوذی های همایون تو انبار تهران کشته و جسدشون به دست همایون می رسید.
نقشه بزرگ من،امشب به پایان می رسید.
خالد عربده می کشید،فحش می داد و عدنان رو به ناسزا می بست اما عدنان بی توجه ضربه می زد.
اون چهار حروم لقمه انچنان از ترس زبان به کام گرفته بودن که حتئ نفس هم به زور می کشیدن.
خالد به التماس افتاده بود اما عدنان اونقدر خونین بود که بدون رحم،دست شکسته خالد رو زیر کفشش قرار داد و صدای ناله گوش خراشش تموم انبار رو پر کرد.
به ساعت نگاهی دوختم…طبق گفته مسیح تا پنج دقیقه دیگه باید اینجا می بود.
من در قسمت تاریک نشسته و اونها متوجه حضورم نمی شدن.
خاکستر سیگارم رو تکوندم و به ارومی بلند شدم.
خاک بلوزم رو تکوندم و بعد اروم اروم از تاریکی به سمت اون اسرا قدم زدم.
وقتی وارد مرز روشنایی شدم،نگاه حیران و بهت زده همشون به سمت من برگشت.
پوزخندی زدم و اشاره ای به عدنان کردم. با احترام سر تکون داد.
برای اینکه اضطرابشون رو بیشتر کنم به فارسی شروع به صحبت کردم و عدنان به عربی ترجمه کرد:
_گفته بودم حتئ توی خوابتون هم پشت من نقشه نکشید…نگفته بودم؟
جوی به شدت سنگین ایجاد شده و همه از شدت وحشت انگار سکته کرده بودن.
اشاره ای به خالد نیمه جون کردم و گفتم:
_وقتی علیه من شدید و برام خط و نشون کشیدید،باید به اینجاهاش فکر می کردید…یادتون رفته من کی ام؟من شاه نشین حلقه ام.
نزدیک تر شدم و به چشمای هراسونشون نگاه انداختم و با زهرخند گفتم:
_من شاهم و هر جور بخوام مهرهامو حرکت میدم…بارها گفتم یا مثل شاه باشید و یا جوری رفتار کنید که مهم نباشه شاه کیه…ولی خب،فراموش کردید.
چونه خالد رو گرفتم و بلند گفتم: _جزای خیانت به جگوار،فقط خون خون.
بی هوا بلندش کردم و با تموم وجودم،به خاطر تموم اشک و ناله های اون دختر بهش ضربه زدم.
صدای جیغ و فریادش توی گوشم بود و افسارم رو می کشید.
کاملا مرده بود…در انبار با صدای قیژی باز شد و بعد مسیح و پارادوکس وارد شدن.
با گوشه چشم نگاهش می کردم.
ترسیده و لرزون به جسم خونین اون کفتار ها نگاه می کرد و خودش رو به مسیح نزدیک تر می کرد.
ترسش قابل حس شدن بود.
به محض اینکه کنارم قرار گرفتن،صدای نفسای تندش به گوشم خورد.
نگاه داریوس با نگرانی بهش دوخته شده و نگاه اون از فرط ترس گرد شده بود.
چشمای این لاشخور ها با دیدنش به جست و خیر افتاد.
با جدیت گفتم:
_این دختر رضاست…همون که سند تجاوزشو امضا کردید.
مات شدن همگیشون و خشم خالد قابل رویت بود. با سخط گفتم:
_هیچ ربطی به مرگ ارحام نداشت و کاملا از داستان جدا بود.
متوجه شدم کمی نزدیک تر شد…نگاهی به چشماشون کردم و با حرفی که زدم،وحشت رو مستولی کردم:
_الانم فقط به یه دلیل اینجاست…به شما ثابت کنم بازی خوردید.
صدای کشیدن ضامن اسلحه ها بلند شد و دخترک جیغی کشید.
اشاره ای به مسیح کردم و با غرش گفتم: _ببرش بیرون.
اطاعت کرد و دخترک رو کشون کشون از انبار بیرون برد.
بعدش من بودم و افرادم و گلوله هایی که به سمت جسم لاجون اون ها پرتاب می شد و صدای بلند فریاد…
.
.
(ارامش)
مثل بید می لرزیدم. بطری اب رو پس زده و اوق زدم.
مسیح سعی می کرد شونه ام رو ماساژ بده اما اجازه نمی دادم.
معدم ام انقباض های وحشتناک می زد و من با تمام وجود زرد ابه بالا می اوردم.
اونقدر فشار به خودم وارد کردم که در اخر بی توان روی زمین افتادم.
قطره های ابی که به صورتم پاچیده می شد باعث شد پلک های چسبونم رو با بی حسی باز کنم.
صدای مشوشش رو می شنیدم:
_ارامش نترس…اونا کاری به کارت ندارن…اروم باش…ما پیشتیم.
با بدبختی نگاهش کردم و با حال بدی گفتم:
_اونا…اونا می خواستن منو بکش…بکشن…اخه چرا؟
با ناله خاصی حرف می زدم…خدایا این چه سرنوشتی بود؟؟؟
مسیح نگران شونه هام رو ماساژ داد و گفت: _دیگه بهش فکر نکن…تموم شد. اشک بی اختیار از گوشه چشمم چکید و گفتم: _مسیح من کاری به کار کسی نداشتم…چرا باید چند نفر خواهان مرگ من باشن؟ بطری اب رو با زور بین لب هام گذاشت و گفت: _بخور یکم. به زور جرئه ای اب وارد دهان بی مزه ام کردم. شالم رو روی سرم تنظیم کرد و گفت: _فقط اروم باش و به هیچی فکر نکن. ما اجازه
نمیدیم بلایی سرت بیاد.
محو چشمای پر مهرش بودم که صدای گیراش به گوش رسید:_چش شده؟ نتونستم بلند بشم اما مسیح چابک بلند شد و گفت: _یکم حالش بده.حتئ نگاهمم نکرد و در اخر بدون هیچ حرف
اضافه ای گفت: _سوارش کن. _چشم. عملا از من فرار می کرد.
رفت و مسیح با محبت سمتم اومد. اجازه ندادم کسی کمکم کنه. با بسم اللهی بلند شده و همراه مسیح شدم.
منظره باغ در تاریکی شب وحشتناک بود بنابراین بدون اینکه نگاهی به اطراف بندازم،نگاهم رو به کفشم دوختم و همگام با مسیح قدم بر داشتم.
مسیح در صندلی جلو رو باز کرد و من نالان سوار شدم.
سرم رو به پشتی چسبوندم و منتظر بودم مسیح سوار بشه. مسیح از شیشه ای که تا اخر باز شده بود نگاهم کرد و گفت:_مراقب خودت باش و زیادم سعی کن حرف نزنی.
با ترس گفتم: _مگه تو نمیای؟ سری تکون داد و گفت: _ما باید پاکسازی کنیم…تو و رئیس باهم می رید. یخ زدم…نه خدایا نه.
خواستم زبون به اعتراض باز کنم که هیبت کوه پیکرش کنارم جای گرفت و بدون کوچک ترین مکثی ماشین از جا کنده شد…
لال شده و حتئ سعی می کردم به ارومی نفس بکشم.
تازه یک ساعتی می شد حرکت کرده بودیم.
من از ترس به فضای بیرون چشم دوخته و اون حتئ سر هم تکون نمی داد.
نگاه نافذش رو به جاده داده و با حرفه ای ترین حالت ممکن رانندگی می کرد.
نگاه سرکشم به دست های بزرگش که زیادی مردونه بود گیر کرده و من تموم تنم بی اختیار داغ می شد.
لبام گزگز می کرد و من برای اینکه این عطش لمسش رو کنترل کنم،لبم رو محکم بین دندونام می گزیدم.
جاده خلوت و تاریک بود…خوفی عجیب و بی انتها.
سعی کردم به حرکت دستش نگاه نکنم که ناگهانی ماشین لرزید و بی ثبات شد.
به چپ و راست متمایل می شد و بی تعادل حرکت می کرد.
شتابان نیم خیز شده و با ترس گفتم: _چی شده؟
جوابم رو نداد و با اخمی که بین ابروهاش افتاده بود به مقابلش خیره بود.
تلو تلو خوردن ماشین باعث شد بترسم و به چپ و راست متمایل بشم. خواستم با التماس صداش کنم که با صدای بلندی گفت:
_تکون نخور ببینم.
و دست بزرگ و قدرتمندش محکم به سینه ام فشرده و من با شدت به صندلی کوبیده شدم.
دستش مثل یک مانع مقابل سینه ام قرار گرفت و از پرت شدنم به جلو خود داری کرد و چند لحظه بعد ماشین از جاده منحرف و با سرعت و فشار همزمان با صدای جیغ من، به چیزی کوبیده شد.
چند لحظه به سکوت و نفس کشیدن طی شد.
چشمام بخاطر ترس زیاد بسته شده و بدنم رو رعشه گرفته بود.
گیر این ترس بودم که صدای بمش بلند شد: _نمردی…باز کن چشمتو.
با شدت پلک گشوده و به اویی که سریع از ماشین پیاده شد چشم دوختم.
عوضی…
نمی تونستم تحمل کنم و خیلی سریع از ماشین خودم رو به بیرون پرتاب کردم.
کنار ماشین ایستاده و با حرص سری تکون می داد. با ترس و لرز نزدیکش شدم. قبل اینکه حرف بزنم نگاهم به لاستیک های پاره شده گیر کرد.
دوتا لاستیک سمت چپ به شکل بدی پاره شده بودن.
لعنتی ای گفتم و سعی کردم تو این تاریکی و ظلمات خودم رو به این نقطه امنیت نزدیک کنم.
سریع تلفنش رو از جیبش بیرون کشید و مشغول شد اما بعد از لحظه ای با عصبانیت گفت:
_گندش بزنن.
و حالا محرک من،کسی که من رو به چالش می کشید و نا اروم و رامم می کرد،دقیقا مقابلم بود و نفس های اروم می کشید.
حرکت قفسه سینه اش یک جوری بود.
می خواستم لمسش کنم…می خواستم تیکه پاره اش کنم.
یه مهی اطراف این دختر رو احاطه کرده بود که من رو سمتش می کشید.
چیزی درون وجودش بود که من رو اذیت می کرد.
عصبی شده و خواستم با تموم وجودم سمتش حمله کنم و واقعا بلایی سرش بیارم که در یک ثانیه ناگهانی ترین اتفاق ممکن افتاد…
مثل یک بچه کوچیک ناله ای کرد و بعد به سمت منی که فقط چند سانت باهاش فاصله داشتم نزدیک شد و جسم سردش رو در اغوش من پنهان کرد.
به شکل وحشتناکی یکه خوردم.
سرش رو روی بازوم قرار داد و دست های سردش روی سینه ام قرار گرفت و یک پارچه شد و خودش رو در اغوش من جمع کرد.
حتئ قدرت تکون خوردن هم ازم سلب شده بود. لرزشش عیان بود اما در اغوشم اروم گرفت. این دختر احمق بود؟
من گرگی بودم که هر لحظه امکان دریدنش رو داشتم و این میش احمق در اغوش من دنبال گرما بود؟
امنیت؟
من خود مرگ بودم و حالا این دختر از من امنیت می خواست؟
نفساش گردنم رو می سوزوند.
من واقعا خواهان پس زدنش بودم…پرت کردنش اما…
جگواری که من بیست سال درونم نگهش داشته بودم،به سمت این دختر خم شد و بوی تنش رو نفس کشید و لعنت خدا بهت بچه…
بوی تنش،بوی گرم بدنش و رایحه خاص پوستش با ترکیب عطر موهاش زیر بینیم پیچید.
مثل یک معتاد،مثل کسی که به یک مخدر قوی رسیده باشه گردن کج کرده و عطر کوفتیش رو نفس کشیدم.
بوی تنش وارد تموم سلول های بدنم شد و تموم زهر بدنم رو به یک باره اغوا کرد.
رام شدم. تنش بدنم از بین رفت و من اروم شدم.
اون خشم ویرانگر با بوی افسونگر تنش سرکوب شد.
دست هام بی اراده دور تنش حصار کشید و جسم کوچک سرما زده اش رو به خودم فشردم.
فیت اغوشم شد و من در مخدر تنش گم شدم و بالاخره با بویی که زیر بینیم پیچیده بود و حکم ارامش ایجاد کرده بود،به خواب رفتم.

0 ❤️

2024-05-04 00:49:10 +0330 +0330

.
.
(ارامش)
از گرمای شیرینی که احساس می کردم،چشمای سنگینم رو به ارومی باز کردم.
تصویر ابتدا تار و بعد به یک باره واضح شد.
چشمای تارم رو با لختی مالیدم و وقتی چشم باز کردم،از شدت حیرت خشکم زد.
صورت بی نقص و زیبای اون هیولا دقیقا مقابل صورتم بود.
ترس که نه؛وحشت کردم.
چی شده بود؟
خواستم به ضرب بلند بشم که دست های قدرتمندی کمرم رو به خودش فشرد.
لعنت بهت ارامش…تو بغل این هیولا چه غلطی می کنی؟
خدایا الان بیدار بشه دقیقا چه فکری در موردم می کنه؟
کاملا قفل تنش بودم…
دست های من گیر سینش و دست های اون قفل کمرم!!!
در هم تنیده بودیم.
نمی خواستم تکون خوردنام باعث بیدار شدنش بشه و فکر های بدی بکنه.
اونقدر محفوظ اغوشش بودم که به سختی می تونستم تکون بخورم.
نگاهم رو به چهره خاصش کشیدم. به شکل باور نکردنی ای زیبا بود.
تموم اندام های صورتش به قدری اندازه و خاص بود که واقعا پیغام زیبایی رو بهت القا می کرد.
استخون بندی صورتش قوی و اس بود.
بخدا قسم که انگار یک تراشکار ماهر استخون صورتش رو تراش داده بود که انقدر نفس گیر بود.
چرا باید یک نفر انقدر جذاب باشه اخه؟!!!
اغوشش مامنی بود که انرژی های بد رو ازم دور می کرد.
گرمای تنش و دست های قدرتمندش پایان می داد به سرما و کشمش های بدنم.
من ایمان داشتم که این هیولا خود امنیته… نگاهی به صورتش کردم. لعنتی… این همون ادمیه که فقط بلده دستور بده. همون کسیه که بارها من رو مورد ازار قرار داده.
و حالا من در اغوشش از خوشی در حال ضعف بودم.
نگاهی به بازوش که دقیقا زیر سرم بود کردم.
لعنتی گنده بک!!!
چقدر بزرگ بود.
فکر گاز گرفتن و محبوس شدن در این بازو های پولادین باعث شد بی اراده خنده ام بگیره.
از خنده لبام رو گزیدم و سعی کردم تکون نخورم که خودش حرکتی کرد و من بلافاصله سرم رو خم کرده و چشمام رو بستم.
کاملا خودم رو به خواب زدم…حتئ نمی خواستم متوجه بشه که من بیدار بودم.
صدای نفساش رو می شنیدم.
منتظر بودم تا بالاخره بلند شه بره که با جمله ای که گفت،کیش و ماتم کرد:
_مثلا خوابی یا مردی که حتئ نفس هم نمی کشی؟ تازه یادم افتاد حتئ نفس هم نمی کشم.
با شدت نفسم رو ازاد کردم. دستای قدرتمندش رو از روی گودی کمرم بلند کرد و بعد رفت.
خدایا،این ادم یه هیولای لعنتیه…
ادامه دارد…

0 ❤️

2024-05-04 01:15:38 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
عالییی

1 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «