دختركي را به شوهر دادند
شب عروسي فرياد برآورد كه من كير بزرگ را تحمل نتوانم كرد
قرار بر آن دادند كه مادر دختر کیر داماد را در دست گيرد و به قدري كه تحمل تواند كرد بگذارد
و باقي بيرون رها كند
چون سرش در كار رفت دخترك گفت: قدري ديگر رها كن
مادر پاره اي ديگر رها كرد…
دخترک گفت: قدري ديگر…
همچنين مي گفت تا تمامت در كار رفت…
باز گفت: قدري ديگر… مادر گفت: همين بود
دختر گفت: خدا پدرم را بيامرزد ،
راست گفت كه دست تو هيچ بركتي ندارد😂😂
عبید زاکانی
↩ آلتـــــــ♠قـــــــتاله
نمیدونم منبعش کجاست
برام فوروارد شده بود بدون منبع 🙏