༺ مَزِه مَزِه های مَردونهِ ༻ (۱۶)

1402/01/03

༺(۱۵)༻
پشت شمشاد، بیخ دیوار…
یه مکان دنج، نقطه کور…
سینه تاریکی، سنگر گرفته بودم و داشتم سیگار می کشیدم…
نگام سمج، چسبید بهش… نیلوفر بود… یکی از دخترای محل، زیر لب یه اوف آروم براش کشیدم و با خودم گفتم:“جنده شبیه اره ماهی می مونه، روز به روز گوشتای تنش رو می یاد‌…”
سیگار رو نصفه پرت کردم و پشتش راه افتادم…
خونشون طبقه هفت بود، شاخک هاش، تیز شده بود، قدم هاشو آروم کرد، می خواست ازش رد شم، حقیقت تمام فکر و ذکرم پیش زهره بود و این دوشیزه ها زیاد پایین تنمو نمی خاروندن…
از کنارش رد شدم، دکمه آسانسور رو زدم، بعد مکث طولانی، خودشو بهم رسوند، خیره شد، آروم گفت:“سلام آقای ایرانی… حالتون چطوره؟!..”
“لحنی با شیطنت”
یه نگاه بهش انداختم… بند کتونی هاشو ضرب دری روی ساق پاهای سبزش بسته بود… یه شلوار مشکی کوتاه پاش بود… یه مانتوی زیتونی جذب… شال کامل افتاده… صورت نسبتا گرد، موها بافته از کنار شونه آویزون، دماغ عملی سربالا، چشا تا حدودی گربه ای، گوشواره ها صلیبی، لبا صورتی جیغ…
با لبخند سری تکون دادم…
دستاشو حلقه کرده بود جلوی پاهاش و آروم گفت: “یه چیزی می تونم بگم؟!..”
-بفرمایید…
+از وقتی خاطرم هس، شمارو تحسین‌ می‌کردم…
-بابت؟!..
+راستش، همیشه شخصیت منفی داشتید از نظرم… “سر پایین، رسم شکل روی زمین با توک پا”
-جاااان؟!..
+ناراحت نشید خب… یادمه یه بار تابستون بود، یه کت شلوار مشکی تنتون بود، با کراوات فیروزه ای، مست و پاتیل وارد آسانسور شدید… بابام داشت دیونه می شد اما شما حتی بهش نگاهم نکردید، اونطور تلو تلو خوردن ولی متین بودنتون همیشه خاطرم موند… بعدها همیشه نگام دنبال شما بود… خیلی هم خوشحالم با مینا کات کردید… دختره ی خز…
“خنده های بلند…”
فقط نسیم بهتون میومد… حرف من نیستا، همه‌ میگن… “لبخند ملایم”
“توی چشاش خیره شدم… شیطنت موج می زد… چرا دروغ؟!.. شیطنت نبود… بیشتر یه کرم و خارش دوران بعد از بلوغ که از شیطنت پیشی گرفته بود…
اخمام رفت توی هم، سرشو انداخت پایین ولی هنوز لبخند روی اون لبای صورتی جیغ می زد… با لحنی آروم ادامه دادم:
-لطف داری عزیز… واقعا توی شهرک خبرا زود می پیچه! یه روز نشد، اخبار من تیتر نباشه… جالبه… قبول داری؟!..
آسانسور رسید و سوار شدیم… تنها بودیم… یه حس عجیب داشت بهم فرو می شد، فاصلمو بیشتر کردم… نزدیک تر شد… دیگه کنج آسانسور گیر افتاده بودم، بدون اینکه نگام کنه خودشو چسبوند بهم سرش رفت رو سینم و با لحنی آروم گفت:“میشه زنگ بزنم داخلی تون؟!.. خواهش؟!.. دستاشو گره زد دورم…”
به زور خودمو ازش جدا کردم، دستم رفت سمت دکمه طبقه چهار… تند تند زدم روش… زیر لب گفتم:“از این غلطا دیگه نبینم بکنیا…” “تهدید با انگشت اشاره”
داشتم از آسانسور پیاده می شدم که زیر لب گفت:” هر کار کنید دوستون دارم، خواهش می کنم بفهمید!"…
پیاده شدم… عرق سردی روم نشست…
خدای من… حقیقت گاهی احساس می کنی، با یه مشت زامبی طرفی، زورکی داشت بهم تجاوز می کرد جنده کس مغز… هنوز‌ بوی تنش، نرمی ممه‌ هاش توی ذهنم بود زیر لب گفتم:“خوب شد، کسی ندید…”
نفسی تازه کردم و دکمه آسانسور رو از نو زدم…
بعد مکث نسبتا طولانی، آسانسور اومد، در کشویی باز شد…“صدای زنگ آسانسور”
استرس داشتم نکنه هنوز اونجا منتظر مونده باشه؟!.. اعصابم‌ گوهی شده بود و با ترس نگاهم‌ گشت توی آسانسور…
پوف… خبری از زامبی تینیج نبود…
یه آه بلند کشیدم… از نو سوار شدم… رسیدم خونه… نرسیده جلوی در…
ننم داد زد، صد بار گفتم:“سر وقت بیا… شام داره تموم میشه گل پسر…”
آروم جواب دادم:“تو تموم نشی برام‌ کافیه…”
استغفرالله گفت و سرشو با نارضایتی تکون داد و گفت:“کی تو بری سر خونه زندگیت من یه بار، پامو راحت دراز کنم یه آخیش بگم، کل این وامونده های دورمون بشنون و خفه شن از بس صب تا شب میگن:” سپهر ایرانی با اون دوسته با این دوسته… خسته شدم ازین حرفا سپهر… کی تو خسته شی الله اعلم!.."
دستامو شستم یه آبی زدم به صورتم، برگشتم توی آشپرخونه، تینا نشسته بود داشت ماکارونی می خورد، ننم آروم گذاشت رو سرش و گفت:“دختر سوراخ کردی بشقابو… بسه دیگه… فردا شوهر می کنی، میگن نخورده اس… اونقد نخور، هیکلت می ریزه بهم… شما دو تا منو کشتید… یکی از اون یکی بدتر…”
تینا بهم خیره شد و با ناراحتی گفت:" چاق شدم سپهر؟!.. یه نگاه بهش کردم گفتم:" نه … عزیزم… البته یکم، کمر به پایین … مکمل چیزی داری می خوری؟!.. راستی باشگاه می ری دیگه؟!.." یاد حرف زهره افتادم…
تینا یه لقمه سبزی، پیچید لای نون هلپی رفت بالا و گفت:“اوهوم… مکمل نه… میگن نازا میشی… استخرم‌‌ میرم بهت نگفتم مگه؟!..”
سرمو به علامت تایید تکون دادم… ولی هنوز حرفای زهره آزارم‌ می داد…
ننم ظرف غذارو گذاشت جولوم و نشست رو صندلی مقابلم، دستاشو حلقه کرد توی هم… خیره شد بهم؟!..
لحظه ای بهش زل زدم… موهای سیاهشو دم کرده بود، صورت کشیده و خستش، نیش بهم می زد… چشاش پر از مهربونی و عشق بود… اون نگاه آروم کلی‌ حرف توش داشت… گاهی با همون نگاه بهت می گفت: خسته ام، تکرار نکن، بتمرگ، پاشو، برو… گاهی فقط عشق و نگرانی بود…
با خنده گفتم:“چیه ننه؟!.. خوشگل ندیدی؟!..”
آروم یه مشت سبزی گذاشت توی بشقاب، یه بشگون آروم از تینا گرفت و گفت: “نخور اونقد…”
داد تینا رفت بالا:“مامان ن ن ن …”
+یامان ن ن ن … دارم می گم هیکلت می ریزه بهم!.. با چه زبونی بگم؟!..
روشو کرد طرفم، دستشو عصا کرد زیر چونش و ادامه داد:" این چه طرز حرف زدنه؟!.."
با لحن خاص و دهن کجی گفت:“ننه؟!..”
اینجا مگه چاله میدونه آخه؟!.. شهر نو بزرگ شدی مگه تو؟!..
به چشاش نمی تونستم خیره شم… حقیقت خجالت می کشیدم… می تونست راحت بفهمه فازم چیه!..
دست تینا داشت می رفت سمت سبزی، ننم گذاشت محکم روش، شپلقی صدا داد…
تینا با دهن‌ پر داد زد:“مامان ن ن ن ن… گناه دارم…”
اخماش رفت توی هم…
هنوز نگاش روم سنگینی می کرد…
قاشق نرفته توی دهنم آروم گفتم:" اتفاقی افتاده مامان؟!.."
آهی کشید و درحالیکه بغض کرده بود و اشکهاش آروم آروم گوشه چشای کشیده خسته ش جمع می شد، گفت:“خدا نکنه… اتفاقی بیوفته… دل نگران شما دوتام…” اشاره کرد به تینا و گفت:" این پتیاره که بلده جورشو بکشه… مث خودمه… حقیقت نگران این نیستم…
نگران توام… ساده ای سپهر… احمقی… دلسوزی… احساسی… اون بیرون لای گرگها… می جوئنت…
آه بلندی کشید و جلوی اشکاشو گرفت…"
تینا دستشو آورد سمت دستش و یکم مالید و گفت:" مامان… به چی قسم بخورم، پشتشم… بگو قسم بخورم؟!.."
ننم یه نگاهی کرد بهش و گفت: “شوهر کنی چی؟!..”
تینا لبخند شیرینی زد و گفت:" سپهر رو جهازمه…"
حقیقت خسته بودم ازین بحث های بی سر ته…
در موردم چی خیال می کرد؟!..
انگار گوسفندی، چیزیم، اون وسط… انگار هر کس ازدواج نکنه جذام داره… انگار همه خیال می کنن، یه مدرک کیری دانشگاه، یه سربازی تنگش، چهار تا تلمبه، آخرشم چند تا توله سگ بندازی دورت، دیگه ته ماجرایی… توی این خراب شده همه دنبال آخرتن… پس خبرتون چرا اومدید این دنیا؟!..‌. خبر اون بالایی، چرا مارو تبعید کرد وسط این گوهدونی که یه عمر فقط چشمون دنبال اون ور باشه… کی گوزو بدیم قبضو بگیریم، بزنیم به چاک… تازه اصل داستان، بعد مرگ بیاد وسط، بچسبیم بهش وا ندیم و با افتخار بگیم:" دیدی؟!.. لااقل این دنیا منتظرمون بود… لااقل تمام اون سختی های زمینی یه شبه، دود، سوت شد رفت هوا…"
خب یه خری توی طول تاریخ نپرسید:“دِ آخه شل مغزا، چرا کلن این همه سختی بکشیم که ازش رها شیم؟!.. یعنی خدا اینقد ظالمه؟!.. یه خالق اونقد ظالم چرا نباید بعد مرگ ما، بازم ظالم باشه؟!.. هان؟!.. لابد اونجام بریم، یه تبصره میاد وسط که:” نه نه… شما کلن اینجام باید حسابی گاییده بشید بعدش دیگه آرامش و آسایش میاد سراغتون… ان شالله بعد گذروندن مراحل بعدی…
انگار اونجام، کِرِ همین گوه دونیه… انگار بری اونجا، بعد هزار بار تجاوز، یه وعده سرخرمن دیگه و ادامه تا زمانی که فریاد بزنی بگی:“گوهتونو بخورید بابا…
ریدید همتون… ریدید اساسی… دست جمعیم ریدید…”
قاشقو پرت کردم…
خواستم برم که ننم پا شد و دستشو گذاشت رو شونم و گفت: مامان شامتو بخور… من میرم دراز بکشم… لباش قفل پیشونیم شد… دستم بی اختیار رفت رو دستاش و با ناراحتی گذاشت و رفت…
یه لقمه خوردم که تینا گفت:“سپهر چاق شدم خدایی؟!..”
بلند شد شلوارشو کشید پایین…
جا خوردم، سرمو برگردوندم، حواسم به ننم بود داشت می رفت سمت اتاق خواب… آروم‌گفتم:“دیونه بکش بالا…
می بینه…
اِ… اِ… دختر… یهو سیمات اتصالی می کنه چرا تو؟!..”
از کنار میز کامل اومد کنار، شلوارشو کامل تر داد پایین، تی شرتشو داد بالا و گفت: “مگه چیکار کردم؟!.. می گم چاق شدم؟!..”
به رونای گوشتی خوش تراش و پفکیش خیره شدم…
آروم گفتم:“یکم… البته پایین تنه بیشتر…”
برگشت…
آروم گفتم:“وای تینا چته تو؟!.. دارم غذا می خورم…نمی بینی؟!..”
درحالیکه شورت جذبش که عکس زنه گربه ای داشت، رفته بود لای کفلای برجسته و حجیمش گفت:“حشری خان… نظرت مهمه، که پرسیدم… بگوووو وگرنه!..” دستش بی اختیار رفت که شورتشو بکشه پایین و ریز ریز می خندید…"
گفتم:“ای بابا… پایین تنت یکم که چه عرض کنم… دیگه داره صندوق میشه… راضی شدی؟!..”
خم شد کامل و آروم شلوارشو آسّه آسته داد بالا، یکم لی لی کرد و نشست رو صندلی ادامه داد: “پس باشگاه نرم دیگه؟!..”
مکثی کردم و گفتم:“میل خودته… ولی استخر رو ول نکن… راستی زهره مربیته دیگه؟!..”
یه نگاه موذیانه انداخت بهم و ادامه داد: “آره… جنده ایه سپهر… خداروشکر بیخیال شدی… چیه آخه اون…”
درحالیکه خودمو زده بودم خریت گفتم:" چرا؟!.. چشه مگه؟!.. “لمبوندن غذا و پر بودن دهن”
تینا دنبال چشام بود که از توش خیلی چیزارو بخونه ولی نگاش نمی کردم و سعی داشتم خونسرد باشم… گفت:“حس خوبی بهش ندارم… به نظرم بعضی زنا نباید زیاد بهشون نزدیک شی…”
یه نگاه بهش کردم و گفتم:“خودتم شاملشون می شی دیگه نه؟!.. “لمبوندن غذا و پر بودن دهن”
زد زیر خنده و گفت:” گوه نخور دیوث… یه روز نباشم مُردی… "
با خنده گفتم:“بر منکرش لعنت…”
ادامه دادم:" نگفتیا؟!.."
چشاش کمی تنگ شده بود و حسابی شاخک هاش تکون می خورد، موذیانه گفت:“خب… چطوری بگم… ببین همه ازش حساب می برن… نه به خاطر امیر، کلن‌ مودش با زنایی که دیدم فرق می کنه، شوخی و جدیش زیاد مشخص نیست…
از اوناس که دهن می گاد… از اونا که اگه سر دوستی رو باهاش باز کنی، وارد قمار می شی… دیدی توی کازینو وقتی می رن، همه خیال می کنن، اوه مای گاش شدن ولی آخرش می فهمن تا دسته رفته توشون…
یه چیزی توی این مایه ها… حالا برای تو چه فرقی داره؟!”
دستشو گذاشت زیر چونش با اون چشای عسلیش خیره شد بهم و آروم یه قارچ از ظرف غذام کش رفت و منتظر بود…
یه لیوان دوغ هرتی رفتم بالا و گفتم:“شکر…”
+باتوام… می گم تورو سننه؟!..
-هیچی عزیزم… بالاخره خاطرشو می خواستم یه زمانی… سوال نمی کنم ناراحت نشی تو!.. حرصت بگیره بیشتر بخوری!.. “قهقهه”
+به تار موم… من چرا ناراحت شم؟!.. تو قبلنا سوال می خواستی بکنی همش می گفتی:“از پر و پاچه بگم برات…” حالا سوالای فلسفی می کنی؟!.. دیوث بزرگت کردم من… برای من زیر آبی می ری؟!..
-جوووون… دوتا مامان داشته باشی، عندِ ماجرایی…
+کووووفت… مامان دومت بهت نمیاد… خیلی هاته… مراقب لبات باش نسوزی فنچدول…
-از بدنش بگو برام تینا… ولی خواهشا ایسگا نکن… همون که هست رو بگو… می خوام بدونم چقد خواستنی بوده زهره…
+گمشو سپهر حوصله ندارم…
─┅━━━━✦━━━━┅─
نویسنده: مَستِر سِپِهر
تاریخ: ۱۴۰۲/۰۱/۰۳
ادامه دارد … “علی برکت الله”
༺(۱۷)༻

8 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2023-03-24 02:32:22 +0330 +0330

↩ RasaMo
فدای تو … ممنون 🙏

0 ❤️

2023-03-24 12:39:35 +0330 +0330
  • 😮‍💨دوستان شهوانی:“اگر خوندید لااقل لایک و کامنت کنید”
    داستان بیاد بالا… اینطوری کسایی که علاقه دارن به داستان میبینن تایپیک رو… والله چیزی گیر من‌ نمیاد این وسط… اگر پولی چیزی دادن، قول میدم فیفتی/فیفتی😂
1 ❤️

2023-03-25 10:10:55 +0330 +0330

بازم مثل همیشه عالی👏👏👏👏

1 ❤️

2023-03-25 23:06:49 +0330 +0330

↩ Alireza000f
ممنون علیرضای عزیز

0 ❤️

2023-04-03 22:37:38 +0330 +0330

🙇‍♀️نیلوفر باحاله خیلی قشنگ شخصیتشو در آوردی براوووو

1 ❤️

2023-04-03 22:39:35 +0330 +0330
😮‍💨دوستان شهوانی:“اگر خوندید لااقل لایک و کامنت کنید” داستان بیاد بالا… اینطوری
فهمش سخته برای شهوانی ها.جمله ثقیلیه😹😹😹😹
1 ❤️

2023-04-04 02:05:24 +0330 +0330

↩ Real Baran
ممنون باران عزیز وقت میذاری میخونی… 👌 😇

0 ❤️

2023-04-08 17:04:37 +0330 +0330

زیبا و دوست داشتنی ولی معلوم دل پری داری از این روزگار 😎

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «