« نسیم زندگی »

1400/08/05

سلام و‌ درود🤠

نام:« نسیم زندگی »
نویسنده:آرتیم

خلاصه: نسیم مربی مهد کودکی که به طور اختصاصی مربی و پرستار دوتا بچه ۵ساله که مامانشون طلاق گرفته و رفته میشه….
و وارد خونشون میشه تو اون خونه دوتا پسر دوقلو دیگه هم هست که ۱۸ساله هستن یکی از اون پسرا با اینکه از نسیم کوچیکتره اما عاشقش میشه….
از طرف دیگه هم پدر بچه ها به نسیم علاقه مند میشه با برگشت مامان بچه ها………

5150 👀
3 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2021-11-17 00:58:19 +0330 +0330

قسمت30

نشستم و منتظر بهش خیره شدم که گفت:
_دوتا پیشنهاد دارم. اول این که یه خونه نقلی
اپارتمانی قشنگ و امن دوتا کوچه پایین تر از این جا برات در نظر گرفتم، اونو برات می خرم که راحت زندگی و رفت و امد کنی تا این جا.
دوم این که وسایلت رو بیاری و یکی از اتاق های بزرگ خونه رو برای خودت انتخاب کنی تا با ما زندگی کنی و به عنوان پرستار بچه ها خیلی بیشتر نزدیکشون باشی.
خونه ات رو هم میتونی تحویل بدی و پول رهنش رو بزاری بانک.
از این همه لطفش شرمنده شدم و با بهت و هیجان دستم رو جلوی دهانم گذاشتم:
_نه… چیزه… خب من… نمی تونم قبول کنم اقای سلطانی! اخه… اخه چرا شما باید برای من خونه
بخرین؟ این که نمیشه… پرید وسط حرفم:
_اولا که شما خیلی به گردن بنده حق داری. از وقتی اومدی بچه هام خیلی شادن؛ دیگه افسرده نیستن، دعوا نمی کنن، خودمم خیالم خیلی راحته از بابتشون.
از طرفی خودمم از حضورت تو خونه ام خوشحالم؛ نمی دونم شاید… شاید یه موهبت بزرگ الهی باشه اومدن تو به خونه ام و این همه تغییری که موجبش شدی…
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_ضمن این که من یه مشکلی برام پیش اومده بود. عهد کرده بودم هروقت حل شد گره از کار یه بنده خدا باز کنم، مشکلم حل شده؛ حالا هم چه کسی لایق تر از تو نسیم جان؟
لبم رو گزیدم و سرم رو به زیر انداختم.
اقوامی که باهاشون هم رگ و ریشه بودم خیلی سال بود که رهام کرده بودن. بعد از فوت پدر و مادرم همه تنهام گذاشتن به جای این که زیر پر و بالم رو بگیرن به دنبال این افتادن که از هر طریقی شده یه ارث و میراثی برای خودشون غنیمت ببرن.
اما حالا…
حالا یه غریبه این طور کمکم می کنه و با دل صاف و صادق گره از کارم باز می کنه، بی این که سوء نیتی داشته باشه.
بعد از این که کمی صحبت کردیم و راضیم کرد تا فردا بریم و خونه رو برام بخره هزاران بار ازش تشکر کردم و راهی اتاقم شدم.
جلوی در اتاقم یهو یاد کوشاد افتادم که می خواست باهام حرف بزنه.
اما شاید خواب باشه! خواستم وارد اتاق خودم بشم که در اتاقش باز شد و
ازش خارج شد.
نگاه دقیقی بهم انداخت ک اخم هاش رو بیشتر در هم کشید. اشاره کرد وارد اتاقش بشم.
وارد شدم که در رو پشت سرم بست و بی مقدمه گفت:
_بار اخرت باشه کنار بابا میشینی نسیم! به خدا دفعه بعدی همچین حرکتی ببینم…
اخمی کردم:
_ این چه طرز حرف زدن با بزرگترته کوشاد؟ من همون روز اول بهت گفتم قصد بدی در مورد پدرتون ندارم.
من اصلا به فکر ازدواج نیستم، اونم با پدر شما که اصلا شما خوشتون نمیاد. من…
نزدیکم شد که قدمی به عقب رفتم و به دیوار چسبیدم.
تو صورتم خم شد و گفت: _اشتباه برداشت نکن! موضوع فرق کرده. من… من دلم نمی خواد تورو کنار مرد دیگه ای ببینم!
متعجب نگاهش کردم: _مرد دیگه؟ کدوم مرد؟ اصلا مگه مرد دیگه ای هم تو
زندگی من هست که… یهو پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و گفت:
_نسیم من… من فکر کنم بهت علاقه دارم. با چشم هایی که از فرط تعجب و بهت گشاد شده بود
و ممکن بود هر لحظه از حدقه بیرون بزنه بهش خیره شدم…
با قد کوتاهی که داشتم از پایین به چهره اش دقیق شدم.
با اون قد بلندش یک سر و گردن از من بلند تر بود و از بالا با غرور بهم خیره شده بود.
تک خنده ای کردم: _شوخی جالبی بود کوشاد! حالا بدو برو بخواب که
عصر باید درس بخونی!
یهو اخم هاش دوباره در هم کشیده شد و غرید: _من شوخی نمی کنم؛ من دارم جدی حرف می زنم.
اصلا خوشم نمیاد مرد دیگه ای رو کنارت ببینم. من هروقت یاد اون شب کذایی میفتم که اون مرد مست
لعنتی می خواست بهت حمله کنه دیوونه میشم.
هروقت می بینم بابا با محبت زیر نظرت می گیره روانی میشم؛ من از لحن محبت امیز بابا نسبت به تو بدم میاد.
متعجب گفتم: _اقای سلطانی منو زیر نظر می گیره؟ واقعا بهم توجه
می کنه؟
با این حرفم جوش اورد و یهو مشت محکمی کنار سرم به دیوار کوبید که جیغ خفیفی کشیدم.
گچ دیوار کمی ریخت و کوشاد با عصبانیت بهم خیره شد.
کوشاد: از کل حرفام فقط همونو فهمیدی؟ نکنه توهم بدت نمیاد؟ نکنه توهم از بابا خوشت میاد؟
اخم کردم:
_عه خجالت بکش کوشاد! ساکت باش ببینم! اصلا می دونی اگه پدرت بفهمه این حرفارو به من زدی چی کار می کنه؟
اصلا می دونی قشقرق به پا میشه؟ اگه بفهمه تو اومدی به من خاک بر سر ابراز علاقه کردی با تیپا منو از خونه بیرون میندازه؛ فکر می کنه من توی بچه رو هوایی کردم!
دست هام رو گرفت و با لحن عجیبی گفت:
_بعله که تو منو هوایی کردی، با اون چشمای خمارت، با این همه مهربونیت؛ تو با کمک های بی دریغت به منو برادرام و ابجیم.
تو هواییم کردی؛ هیچ جوره هم برگشتی نداره! پوف کلافه ای کشیدم و با نگرانی و حرص گفتم:
_من فقط وظیفمو انجام می دادم کوشاد جان! من که کار خاصی…
یهو دستش رو بالا اورد و شالم رو روی شونه هام انداخت.
دستی به موهام گشید و گفت: _هیچ کس مثل تو اسممو قشنگ تلفظ نمیکنه نسیم! تو
مثل خو ِد نسیم، نرم و لطیف و دلپذیری… شالم رو سرم کردم:
_ولم کن بچه! زشته، این حرفا یعنی چی اخه؟ قلبم با هیجان خودش رو به دیواره سینه ام می کوبید
و سعی در رسوا کردنم در محضر کوشاد رو داشت. دلم می خواست از مهلکه فرار کنم… کوشاد با دلخوری گفت: _من بچه نیستم نسیم!
با صدایی مرتعش از فرط هیجان و استرس گفتم:
_د بچه ای دیگه! اگه بچه نبودی این طوری حرف نمی زدی که…
با تقه ای که به در خورد یهو در باز شد و…
با تقه ای که به در خورد یهو در باز شد و کوشان وارد شد.
نگاه دقیقی به هردومون انداخت و خواست چیزی بگه که کوشاد غرید:
_برو بیرون! از کوشاد فاصله گرفتم و رو به کوشان گفتم:
_نه کوشان جان جایی نرو؛ بیا برو بخواب عصری
درس داری، این کوشاد رو هم بخوابون….

0 ❤️

2021-11-17 00:59:20 +0330 +0330

قسمت31

کوشان با آرومی همیشگیش به سمت تختش قدم برداشت و مردد پرسید:
_مگه… مگه کوشاد نمی خوابه؟ کوشاد خواست چیزی بگه که چشم غره ای بهش رفتم:
_نه عزیزم کوشاد زیاد قهوه خورده بی خوابی به کله اش زده به من میگه برام لالایی بخون تا خوابم ببره.
با این حرفم کوشان زد زیر خنده و کوشاد حرصی نگاهم کرد.
بی این که دیگه نگاهی بهش بندازم سریع از اتاقش خارج شدم و به اتاق مخصوصم پناه بردم.
در رو که بستم بهش تکیه دادم و چشمهام رو بستم.
دستم رو روی قلب بی قرارم گذاشتم تا کمی از تب و تابش بکاهم.
تا به حال تو تمام سال های زندگیم هیچ کس بهم ابراز علاقه نکرده بود…
هرچند این ابراز علاقه هم طبیعی و به جا نیست…
کوشاد از من کوچیک تره، اون هنوز نوجوونه و کله اش باد داره؛ معلوم نیست چه حرکتی از من نفهم دیده که این طور خودش رو باخته!
باید ازش دوری کنم. باید بهش بی تفاوت بشم و بهش اهمیت ندم تا کم کم
دلسرد بشه و دست از سرم برداره. اگر کیا بفهمه همچین خبر هایی تو خونه اش هست
من رو بیرون می کنه. اون وقت دوباره بیکار میشم و باید برم کار گزینی.
تازه خدا داره در رحمت و لطفش رو توسط کیا به روی من باز می کنه، نباید با احساسات زود گذر از دستش بدم.
قراره خونه دار بشم؛ قراره یه خونه برای خودم داشته باشم و با خیال راحت و اسوده سر روی بالش بذارم.
دیگه قرار نیست از ترس صاحبخونه بو الهوس و دل مریض، در و پنجره هارو سه قفله کنم و گوشه اتاقم
بخوابم…
.
کیا :
پرونده اخرین قرار داد کاری رو باز کردم و مشغول مطالعه شدم.
این قرارداد رو به یکی از مهندس های شرکت سپرده بودم و خودم زیاد در جریان اقداماتش نبودم.
امروز هم درگیر کاری بود و نتونسته بود بیاد.
از قضا باید سر همین پروژه می رفت و کار هاش رو راست و ریست می کرد؛ اما حالا که نیست مجبورم خودم دست به کار بشم.
لپتاب رو روشن کردم و تا وقتی صفحه اش بالا بیاد نگاه اخر رو به پرونده انداختم.
نگاهم روی بک گراند صفحه خیره موند. عکس من کنار بچه هام…
کلارا و کیاراد توی بغلم و کوشاد و کوشان مثل ستون های خونه ام کنار دستم ایستاده بودن.
چقدر دلگرم بودم به پسر های سر به راهم. هرچی که بود دستگیر پدرشون بودن تو شرایط سخت.
ذهنم به سمت نسیم پر کشید… چقدر خوبه که به خونه ام اومده؛ چقدر خوبه که بچه
هام نسیم رو دارن؛ چقدر خوبه که من دارمش! اگر نسیم رو نداشتم الان مثل تمام ماه های قبل خیالم
از بابت سلامت بچه هام راحت نبود.
تمام پرستارهای قبلی به قدری دنبال عشوه اومدن برای من و جلب نظرم به خودشون بودن که از بچه ها غافل می شدن.
نمی دونم بخاطر ثروتی بود که می دیدن یا بخاطر خودم؛ به هر حال هر چی که بود بچه هام رو تحریک
می کرد تا یه گوشمالی حسابی بهشون بدن.
روز های اولی که نسیم به خونه ام پا گذاشته بود و بچه ها تا یک هفته هیچ بلایی سرش نیاورده بودن متعجبم کرده بود.
کنجکاو شده بودم این دختر چه جور شخصیتی داره که نظر بچه هام رو جلب کرده.
یه نفر رو فرستادم از محل زندگیش و سر گذشتش تحقیق کنه.
اون جا بود که فهمیدم یه دختر تنهاست و کسی رو نداره…
با باز شدن در رشته افکارم پاره شد. قامت شروین تو چارچوب در نمایان شد.
با لبخند به سمتم اومد و بعد از سلام و احوال پرسی روی مبلی نشست.
پرونده رو سمتش گرفتم:
_شروین پاشو اینو بده به اقای فخاری که تکمیلش کنه؛ تا نیم ساعت دیگه باید بریم سر پروژه اش، ازش بپرس مصالح رو که سفارش داده انشاا؟
خندید و سری تکون داد. دستم نا خود اگاه روی عکس های سلفی نسیم و بچه
ها رفت.
عکس هایی که هروقت با کلارا و کیاراد پارک می رفت و یا با هرچهارتا بچه ها می رفت رستوران و کافیشاپ می گرفت.
این عکس ها توی فلش کوشاد بود. وقتی می خواستم چندتا موزیک کلاسیک از فلشش برای خودم کپی کنم اشتباهی تو فلش من وارد شده بود.
با لبخند به لبخند گرم نسیم خیره شدم. چه شوقی تو چشم هاش بود وقتی کنار بچه ها بود.
چه کسی رو می تونستم پیدا کنم که بهتر از نسیم به بچه های من رسیدگی کنه؟
دایه مهربان تر از مادر مصداق حال نسی ِم… داشتم همین طور لبخند می زدم که حضور شروین رو
کنارم احساس کردم.
با دیدن این که به چهره نسیم زل زده سریع صفحه رو بستم و پوشه دیگه ای رو باز کردم.
یه لحظه متوجه رنگ ندامتی تو چهره اش شدم. متعجب گفتم:
_شروین! حالت خوبه؟
لبخندی به چهره ام زد و دستش رو روی شونه ام گذاشت:
_اره بابا؛ تو خوب باشی منم خوبم. سری تکون دادم که یهو تیز شد و گفت:
_ای شیطون! عکسای این دختره رو از کجا اوردی؟ نکنه خبر مبراییه و ما بی خبریم؟
از گوشه چشم نگاهش کردم: _نخیر خبری نیست! ولی اگر خبری باشه مطمئن باش
کلاغه زود به شما خبر میده خبرنگار عزیز! بادی به غبغب انداخت و دستی به کراواتش کشید:
_اگه من خبرنگارم پس حتما خونه توهم پایگاه خبر گزاریه!
تک خنده ای کردم که نگاهش روی لبخندم رفت. خنده
روی لبش ماسید و محو خنده ام شد.
صورتم رو برگردوندم خودم رو مشغول با لپتاب نشون دادم.
ظهر بعد از این که کارم تو پروژه به اتمام رسید و بقیه کار رو برای جلسه بعد مؤکول کردم راهی خونه شدم.
دنبال شروین رفتم دم گالری هنریش.
نزدیک افتتاح نمایشگاهش بود و حسابی سرش شلوغ بود.
شروین خواست به خونه خودش بره که مانع شدم: _شروین جان بریم خونه ما دیگه! خیلی وقته نیومدی.
شروین: کیا جون! جان ما بی خیال شو! میام خونت از بیرون غذا می گیری مثل اون دفعه اسهال استفراغ
میشم. قهقهه ای زدم و گفتم:
_تقصیر من چی بود اخه؟ پیتزایی که سفارش داده بودی گوشتش فاسد شده بود، تو هم که نازک نارنجی؛ وگرنه هیچ کدوم از ما مریض نشدیم…
با حالت جالبی گفت:
_بعله دیگه! قسمت مرموز و کار آگاهی ماجرا همینه! هیچ کدومتون مریض نشدین؛ فقط مهمون بدبخت مریض شد.
یه کاسه ای زیر نیم کاسه بود؛ اخرش من ته و توی قضیه رو در میارم تورو رسوا می کنم و از اریکه
قدرت تورو به زیر می کشم….

0 ❤️

2021-11-17 01:00:39 +0330 +0330

قسمت32

سری به حالت تأسف براش تکون دادم و خندیدم:
_خوبه حالا توهم! فکر کرده کریم خان زنده که بقیه رو از اریکه قدرت به زیر بکشه! در ضمن خیلی وقته از بیرون غذا نمی گیرم؛ نسیم یه دستپخت توپی داره که نگو! بچه ها خیلی دوستش دارن، هم خودشو هم دستپختشو.
خبیث نگاهم کرد: _بابای بچه ها چی؟ اونم دوستش داره؟
با بی حواسی همون طور که نگاهم به جاده بود گفتم: _اره بابا خیلی خودشو تو دل هممون جا کرده. من که
خیلی باهاش حال می کنم.
با صدای انفجار قهقهه اش تازه فهمیدم چه سوتی ای دادم؛ این چه طرز صحبت در مورد یه دختر بود وای!
لبم رو گزیدم و گفتم: _عه شروین حواسم نبود توهم! نخند ببینم.
من منظورم اینه که بچه هام دوستش دارن منم از همچین پرستار خوبی خوشم میاد.
درسته اون اوایل یکم وسایل خونه رو تلفات داد ولی ارزشش رو داشت، به جاش الان شادی تو خونه ام حاکمه.
شروین همین طور می خندید و توجهی به تغییر موضوع من نمی داد، اما چرا احساس میکردم این خنده هاش مثل خنده های از ته دل همیشگیش نیست! اما بیخیال این افکار شدم و منم همراهش خندیدم.
بودن کنار شروین برام ارامش محض بود.
رفیقی که سال های سال تو سختی ها و خوشی ها کنارم بود و تنهام نمی گذاشت؛ یه همدم واقعی بود برام!
زد سر شونه ام و چشمکی زد: _میگم حالا که بابای بچه ها هم با خانوم پرستار حال
می کنه هم با دستپختش چی نسیب ما میشه؟ حرصی نگاهش کردم:
_یه پرس غذای خوشمزه که کوفتت بشه الهی! خندید و دستی به شکمش کشید:
_من منتظرم تا دستپخت این خانوم پرستارو بخورم که حسابی از ملت دلبری کرده انگار.
خندیدم و مشتی به بازوش زدم: _الان گفتی ولی تو خونه چیزی نگیا!
یهو بچه ها می شنون شر میشه. الان اون دوتا فسقلی خیلی وابسته نسیم شدن؛ تو بیای اینو بگی به جون من می چسبن که بیا همینو بگیر!
با این حرفم شروین خنده اش رو خورد و با چهره در هم نگاهم کرد.
شروین: نخیر حواسم هست چیزی نمیگم! توهم قرار نیست ازدواج کنی.
از تغییر چهره ناگهانیش متعجب شدم اما بازم به روی خودم نیاوردم…
.
نسیم :
نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت ۳عصر بلند
گفتم: _بچه ها بیاین ناهار!
طولی نکشید که همگی دور میز جمع شدیم. کلارا شلوارم رو کشید و گفت: _خاله! بابایی نمیاد؟
لپش رو بوسیدم:
_فکر کنم کار بابایی طول کشیده عزیزم؛ ما ناهارمونو می خوریم. بابایی هم هروقت اومد ناهارشو می خوره.
کلارا ساعد دستم رو بغل کرد و خودش رو بهم چسبوند:
_خودت غذاشو براش می بری خاله؟
لبخندی زدم: _اره عزیزم خودم می برم.
ظرف غذاش رو جلوش گذاشتم و بوس دیگه ای از لپش کردم.
ظرف کیاراد رو هم گذاشتم و بوسیدمش. کیاراد با حالت نادونی گفت:
_وقتی غذای بابایی رو هم میدی بهش بوسش می کنی خاله؟
از این فکر گونه هام از فرط خجالت سرخ شد و گفتم: _نه عزیزم بوس قبل غذا فقط مختص کوچولو هاست
نه باباتون! باباتون ماشاا مردیه واسه خودش؛ نیازی به بوس
نداره که!
کیاراد قاشقی از برنج برداشت و گفت: _یعنی منم وقتی قد بابایی بشم دیگه بوسم نمی کنی؟
قهقهه ای از سر شادی و شیرین زونی این دوتا جوجه زدم که صدای حرصی کوشاد بلند شد:
_غذاتونو بخورین ببینم! بوس چیه؟ نخیرم خاله نسیم دیگه هیچ کسو بوس نمی کنه!
دیگه هم حرف نباشه. نگاهی به کوشاد که با اخم های در هم به کلارا و
کیاراد نگاه می کرد انداختم. کلارا لب برچید و گفت:
_اصلا به تو چه کوشاد! خاله نسیم دوست داره همه رو بوس کنه! ولی تو چون بد اخلاقی تورو بوس نمی کنه.
کوشاد خواست دوباره کلارا رو دعوا کنه که لبخند دندون نمایی به کوشاد زدم و براش ابرو بالا انداختم.
با بوسی که رو هوا برام فرستاد اخمی کردم و چشم
غره رفتم. یهو با دیدن کسی که تو هال ایستاده بود از جام
پاشدم که… کیا و شروین کنار هم ایستاده و نظاره گر صحبت های
ما بودن.
سرم رو پایین انداختم و به ارومی سلام کردم. بچه ها با صدای من حواسشون جلب حضور کیا و شروین شد و باهاشون سلام کردن.
کلارا با ذوق دوید سمت کیا و با قد کوتاهش پای کیا رو بغل کرد.
با لحن بچگونه اش گفت:
_بابایی! خاله نسیم گفت خودش غذاتو میاره؛ بعدش گفت تورو بوس نمی کنه مثل ما، چون مرد گنده شدی!
با این حرفش عرق شرم و خجالت روی پیشونیم نشست و صدای قهقهه همه بلند شد.
چه حرفی زد این فسقلی زبون باز؛ مرد گنده!
کیا خم شد و کلارا رو بغل کرد. لپش رو بوسید و گفت:
_آره دیگه باباجون! خاله نسیم راست میگه، من دیگه مرد گنده شدم.
کیاراد با دهانی که دورش روغنی بود گفت: _پس عمو شروین هم مرد گنده اس!
پوزخند ریزی زدم! آره خاله جون اون مردک هم مرد گنده اس. اما هنوز
مغزش کوچیکه! سرم رو که بالا اوردم متوجه نگاه شروین روی خودم
شدم.
نگاهش مثل همیشه نبود… مثل بار های قبل تیز و برنده نبود؛ مثل بار اول
خونسرد و بی جانب هم نبود… گویی… گویی ندامت خاصی تو چشم هاش موج می
زد.
اما این حس ها دردی از من دوا نمی کرد. حالا که حریف رو نزدیک خودم یافته بودم باید زهرم رو می ریختم.
هرچند هیچ وقت تو زندگیم اهل انتقال و کینه ورزی
نبودم….

0 ❤️

2021-11-17 01:01:57 +0330 +0330

قسمت33

اما این بار موضوع فرق می کنه…
اگر این بار هم دست نجنبونم شاید بلاهای بزرگ تری
سرم بیاره! کسی چه می دونه واقعا؟!
روی صندلیم نشستم و دوباره مشغول خوردن ناهار شدم.
کیا و شروین هم به اتاق کیا رفتن. بعد از این که ناهارمون تموم شد قبل از جمع کردن
میز ناهار کیا و شروین رو تو سینی چیدم تا بالا ببرم… وقتی برای شروین خورشت ریختم نگاهم روی فلفل
قرمز خیره موند…
یادمه از کلارا شنیده بودم که شروین به فلفل قرمز حساسیت داره.
کلارا با لحن بچگونه اش می گفت وقتی عمو شروین فلفل قرمز می خوره بدنش می خاره و دونه دونه میشه.
انقدر حالش بد میشه که بابایی می برتش پیش اقای دکتر.
مردد دستم رو جلو بردم… صدایی از درون نهیب زد؛ کاری که با تو کرد خیلی
بدتر از این بلا بوده. تو باید یه حرکتی بزنی تا به نوعی برای خودت تعیین
قلمرو کنی! ولی نه!
اگر حالش بد بشه چی؟ درسته اون با من بد کرد اما… اما من دلش رو ندارم که با جون یه ادم بازی کنم.
اون مرد برای کیا خیلی عزیزه و من… من دلم نمی خواد کیا دلواپس بشه…
نمی دونم چرا… اما دلم می خواست کیا همیشه خوشحال باشه و
لبخند بزنه.
حتی وقتی از دستپختم تعریف می کرد و بچه هاش رو با رضایت و اعتماد به من می سپرد احساس خاصی پیدا می کردم.
یعنی… یعنی خوشحال می شدم؛ همین!
اما با همه این افکار؛ بی فکر و بی اختیار فلفل قرمز رو تو خورشت شروین ریختم و همش زدم تا مشخص نباشه.
سینی رو بالا بردم و بعد از تقه ای به در وارد شدم.
کیا و شروین داشتن باهم صحبت می کردن. با ورودم نگاه هردو روی من نشست.
سینی رو روی میز کار کیا گذاشتم و خواستم برم که کیا گفت:
_خیلی ممنون نسیم جان! زحمت کشیدی. اینا وظایف تو نیست ولی تو داری حسابی لطف می کنی.
لبخندی بهش زدم:
_خواهش می کنم، من دوست دارم وقتی وظیفه ای بهم محول میشه به بهترین نحو انجامش بدم؛ کمک کردن به بقیه حس خوبی بهم میده.
لبخندی بهم زد و سری تکون داد.
نیم نگاهی به شروین که بهم خیره بود انداختم و خواستم از اتاق خارج بشم که شروین یهو پاشد و گفت:
_نسیم خانوم!..
مردد نگاهش کردم و با جدیت گفتم: _بله؟!
کمی من و من کرد: _من… من می خواستم…
کیا تک خنده ای کرد و همون طور که غذا می خورد گفت:
_نسیم جان، آقا شروین می خواد بگه… شروین به سمت کیا برگشت و چشم غره ای بهش رفت
که با خنده ساکت شد.
شروین به سمتم برگشت و با لحن ارومی گفت: _من می خواستم باهاتون صحبت کنم. اگر وقت
دارین… وسط حرفش پریدم:
_ببخشید من باید برم پیش بچه ها! حرفش رو ناتموم رها کرد و من هم بی این که معطل
کنم از اتاق خارج شدم. با خروج از اتاق نفسی تازه کردم. چه َجو خفقانی بودبرام…
نگاه های کیا، لبخند ها و تعریف و تمجیدش از یک سو؛ و نگاه و هم کلام شدن با شروین از سوی دیگه معذبم کرده بود…
اغراق نمی کنم اما ته دلم از این که کیا جلوی شروین ازم تعریف کرد خوشحال شدم، ذوق کردم!
به اتاق بچه ها رفتم و بعد از خوندن کتاب داستان براشون که خوابشون برد عزم رفتن به خونه رو کردم.
جلوی در اتاق کیا ایستادم و نگاهی بهش انداختم. از این که اون همه فلفل رو توی غذای شروین ریخته
بودم یه جورایی پشیمون بودم. اگر می فهمید کار منه چی؟
اگر می فهمید از عمد دست به همچین کاری زدم تا اذیتش کنم چی؟ نکنه اتفاقی براش بیفته؟
وای خدا چرا همچین کاری کردم؟
با دل نگرانی طول و عرض سالن رو طی می کردم که صدای سرفه های شروین بلند شد.
نگرانی من هم دو برابر شده بود.
طولی نکشید که صدای سرفه هاش قطع شد. وارد اتاقم شدم و خودم رو مشغول حاضر شدن نشون دادم.
نمی دونم چقدر گذشته بود که تقه ای به در خورد. با بفرماییدم و ذهنیت این که باز کوشا ِد و اومده حرف
بزنه در باز شد. با لبخند خبیث گفتم:
_ببین هرچقدم بخوای حرفتو بزنی باز من زیر بار حرفت نمیرم! حالا هم برو بخواب که…
با دیدن شخص روبهروم حرف تو دهنم موند و…
با صدای شروین هینی کشیدم و به سمتش برگشتم.
موهاش کمی به هم ریخته بود و سفیدی چشم هاش به سرخی می زد.
حتما اومده بود باز خواستم کنه. حتما فهمیده کار منه!
با ترس بهش خیره شده بودم که سرش رو پایین انداخت و یهو گفت:
_نسیم خانوم منو ببخشید! انتظار هر حرفی رو داشتم جز این!
چی می شنیدم؟ شروین مغرور از من عذر خواهی می کرد؟
قدمی به سمتم اومد: _راستش… می خواستم بگم… بگم واقعا بابت ماجرای
اون شب عذر می خوام. می دونم بخشیدنش سخته؛ ولی از کیا و بچه ها
شنیدم دل پاک و صاف و ساده ای دارین. دستم رو روی قلبم که به شدت می کوبید گذاشتم و
گفتم: _من… من نه! یعنی چیزه… خب… من چیزی به دل
نگرفتم؛ به اتفاقی بوده و گذشته. حالا هم حل شده؛ بهتره کشش ندیم دیگه.
بند کیفم رو تو دستم فشردم که لبخندی زد: _پس از من ناراحت نیستی؟
سری به معنای نفی تکون دادم که خندید و نفسی کشید:
_هوف خدارو شکر پس!
عقبگرد کرد و وقتی خواست از اتاق بره بیرون گفت: _بابت هات خورشتتون هم ممنون!
خنده ام گرفت و لبم رو گزیدم. بهم تیکه انداخت! پس فهمید کار منه!
نفسی تازه کردم و سریع از اتاقم بیرون زدم. از پله ها پایین رفتم و بعد از خداحافظی از کیا که تو
هال روی مبل نشسته بود راهی خونه ام شدم.
خونه ای که کیا به تازگی برام خریده بود؛ واحد اپارتمان قشنگی که با همه کوچک بودنش اندازه یک بهشت برام ارزشمند بود.
شاید چون از طرف کیا بود! چون کیا مرد خوبی بود و از روی قصد شوم دست به
عملی نمی زد، واقعا قصدش خیر بود.
داشتم از حیاط عبور می کردم که یهو بازوم کشیده شد. با ترس برگشتم که با دیدن کوشاد نفسم رو پر فشار بیرون دادم.
_بچه نمی تونی یه صدایی بدی؟یه تقی یه توقی! لبخند ژکوندی زد:
_می خوام برسونمت نسیم جون!..
چپ چپ نگاهش کردمد _لازم نکرده، برو بخواب ببینم.
الان بابات می بینه شر میشه! دستم رو گرفت و به سمت ماشین کیا کشید.
در رو برام باز کرد و گفت: _قابل توجهت که از جناب بابا هم اجازه گرفتم؛ حالا
بشین بریم که خیییلی کار داریم! با چشم های گرد از تعجب نگاهش کردم که خبیث
خندید و پشت رول نشست. مردد روی صندلی کمک راننده نشستم، استارت زد و
راه افتاد.
در طول راه مدام به سمتم برمی گشت و سر صحبت رو باز می کرد، نمی دونستم کاری که دارم می کنم درسته یا نه…
من باید از کوشاد دوری می کردم؛ ممکن بود بودن من در کنارش هواییش کنه و از درس و مدرسه اش عقب بیفته….

1 ❤️

2021-11-17 01:03:04 +0330 +0330

قسمت34

از طرفی فرار از دستش برام مقدور نبود، هر سو می
رفتم می دیدمش.
طوری دور و برم می پلکید که حس می کردم سال هاست می شناسمش؛ حتی بهش بیشتر از چشم هام اعتماد داشتم.
با توقف ماشین نگاهی به اطراف انداختم؛ با دیدن رستوران شیک و بزرگ خارج از شهر جا خوردم.
شوک زده به سمتش برگشتم: _بچه این جا کجاست منو اوردی؟ من الان باید تو
خونم باشم! حرصی خندید و گفت:
_بچه خودتی! تو بچه ای که نیم مثقال هم نیستی خانوم کوچولو! دو برابر تو هیکل دارم اون وقت بهم میگی بچه؟
با گفتن این حرف از ماشین پیاده شد؛ تا به خودم بیام درب سمتم منم باز کرد، پیاده شدم و دنبالش راه افتادم.
به سمت یکی از تخت ها که گوشه دنجی قرار داشت هدایتم کرد.
بعد از نشستن منو رو از روی تخت برداشت و گفت: _انتخاب کن
_من سیرم کوشاد: منم پیازم
قهقهه ای زدم: _کوفت! میگم من اشتها ندارم؛ برا خودت سفارش بده
عزیزم. کوشاد: ای بابا یه امشب رژیمو بشکن که…
یهو انگار حواسش جمع چیزی بشه به سمتم برگشت و گفت:
_چی گفتی؟ متعجب پرسیدم:
_چی؟ کوشاد: گفتی برای خودت سفارش بده چی؟ تازه یاد “عزیزم” افتادم که ته جمله چسبونده بودم.
پوفی گشیدم: _دیوونه من عادت دارم.
بشکنی زد:
_حواستو جمع کن به کس دیگه ای عزیزم نگی؛ این کلمه فقط مختص خودمه، اوکی؟ حالا یه بار دیگه بگو
بشنوم دلم وا بشه…
چشم غره ای به سمتش رفتم _عه عه بچه پررو! حالا چی بخوریم؟
بخاطر تغییر موضوع یهوییم چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_با این اخلاق تو من کوفت هم از گلوم پایین نمیره. سرم رو پایین انداختم؛ حضورش رو کنارم احساس
کردم. دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
_چرا از دستم فرار می کنی اخه؟ من که بهت گفتم بهت علاقه…
_کوشاد! حرفش رو قطع کرد.
_کوشاد من نمی خوام دیگه این حرفو بزنی، نمی خوام دیگه به این رفتارت ادامه بدی.
من تورو دوست دارم اما مثل برادرم، حتی اگر من مثل مامانم زود ازدواج می کردم بچه ام کم کم نصف تو بود!
خندید و گفت: _داری گولم می زنی اره؟
تنه ای بهش زدم و با خنده گفتم: _دیوونه! ولی جدا از شوخی کوشاد جان تو حیفی! تو الان هنوز نو جوونی؛ سرت باد داره.
منو دو روز دیدی فکر می کنی بهم علاقه داری؛ ولی این علاقه تو دقیقا عین علاقه به بغل کردن جوجه تیغیه!
بی هوا دست هاش رو دور شونه ام حلقه کرد و گفت: _اگه تو جوجه تیغی هم باشی من دوست دارم بغلت
کنم.
شوک زده و با خجالت ازش فاصله گرفتم. اخمی کردم:
_کوشاد اصل حرفمو بگیر؛ دارم میگم تمومش کن. اگر بابات بفهمه اشوب می کنه!
سفارش دو پرس سلطانی به گارسون داد و به سمتم برگشت:
_خب بفهمه! اصلا خودم میرم بهش میگم؛ مگه عاشق شدن جرمه؟
کلافه شدم: _نه نه نه. جرم نیست ولی…
_سلام!
با شنیدن صدایی که تو گوشمون پیچید هردو ساکت شدیم و خیره شدیم به…
خیره شدیم به شروین که کنار کوشاد روی تخت نشست.
سر در گم و کلافه دستی به پیشونیم کشیدم که گفت: _هوا خیلی خوبه!
سرم رو پایین انداختم و نگاه سرزنشگری نثار کوشاد کردم.
کوشاد به شروین خیره شد و گفت: _عمو شما این جا…
کفش هاش رو دراورد و کامل روی تخت نشست. به پشتی تکیه زد و گفت:
_فکر نکنی تعقیبتون کردما!
بی خوابی به سرم زده بود اومدم بیرون؛ از قضا گرسنمم بود دیگه اومدم پاتوق
متعجب پرسیدم: _پاتوق؟
سری تکون داد: _اره پاتوق من و کیا، هروقت بیکار میشیم برای تفریح
میایم این جا. گارسون که سفارش هارو اورد شروین برای خودش هم
سلطانی سفارش داد.
کوشاد با من و من گفت: _عمو… میگم… چیزه… شما که به بابا…
خندید و گفت: _نه عمو جان خیالت راحت! لزومی نداره تو خلوت
بقیه دخالت کنم. لبخند حرصی زدم:
_بله دیگه! کوشاد جان می خواست شیرینی کارنامشو بده؛ معدلشو بالا گرفته بود بهم قول داده بود شیرینی بده
کوشاد با نیش باز سری به تأیید حرفم تکون داد. شام رو تو جو دوستانه سرو کردیم و از رستوران خارج شدیم.
تو بازارچه کوچکی که نزدیکی رستوران قرار داشت مشغول قدم زدن شدیم.
کوشاد و شروین باهم از هر دری صحبت می کردن؛ از درس، کنکور، کار، گالری هنری شروین.
مشخص بود کدورت های اخیر رو رفع کردن….

0 ❤️

2021-11-17 01:04:11 +0330 +0330

قسمت35

داشتم به ویترین ها نگاه می کردم که یهو کوشاد دستم رو گرفت و داخل مغازه ای کشید.
متعجب به کار هاش خیره بودم که به فروشنده چیزی گفت.
فروشنده چندتا نیم ست نقره جلوم گذاشت که کوشاد گفت:
_انتخاب کن!..
نگاهی به شروین که بیرون از مغازه ایستاده بود انداختم:
_کوشاد زشته به خدا! یهو جلوی بابات سوتی میده هردومون بیچاره میشیما!
لبخندی زد: _تو خیالت تخت! نگران اون نباش.
عمو شروین وقتی یه حرفی بزنه پاش هست؛ سرش بره قولش نمیره مطمئن باش
_با همه اینا بازم کار درستی نیست که من از تو هدیه…
اخمی کرد: _عههه انتخاب کن ببینم، دیر وقته برگردیم خونه. الان من باید خواب باشما! فردا باید درس بخونما!
به ناچار و از سر اصرار های مکرر کوشاد یکی از نیم ست های ظریف و قشنگ رو انتخاب کردم. خواستم پولش رو حساب کنم که چشم غره ای بهم رفت؛ حساب کردو از مغازه خارج شدیم.
بعد از سوار شدن شروین تو ماشینش و من و کوشاد تو ماشین کیا از هم خداحافظی کرده و راهی خونه شدیم.
کوشاد لبخندی زد و گفت:
_اون ست ارزش مادی بالایی نداره، اما فقط می خواستم هدیه ای بهت داده باشم که هروقت اونو می بینی یاد من بیفتی؛ که فراموشت نشم!
خندیدم: _خیلی ممنون از لطفت کوشاد جان! دستت هم درد
نکنه، خیلی هم قشنگ و با ارزشه. دستم رو گرفت:
_ولی نه به قشنگی و با ارزشی تو!
سرم رو با خجالت پایین انداختم و به این فکر کردم که با این همه محبتش نسبت به خودم باید چی کار


کلارا و کیاراد با شادی تو حیاط دویدن.
در خونه رو با کلید قفل کردم و دنبالشون رفتم؛ دستشون رو گرفتم و راهی پارک شدیم…
به پارک که رسیدیم خودم روی نیمکتی نشستم و بچه ها رو فرستادم تو زمین بازی.
با لذت به بازی کردن و شادی هاشون نگاه می کردم. به چشم های آبی قشنگشون که سرشار از شوق و ذوق
شده بود و خنده های از ته دلشون.
به باد خوردن موهای طلایی رنگ کلارا که حالا کمی بلند شده بود حالت دخترانه داشت و وقتی از روی سرسره لیز می خورد تو هوا پخش می شد.
نگاهی به زنی که روی نیمکت دیگه ای نشسته بود و به بچه ها خیره شده بود انداختم.
کلارا و کیاراد دویدن و روی دوتا تاب نشستن.
با صداشون که اسمم رو خطاب می کردن به خودم اومدم و به سمتشون رفتم.
با لبخند پشتشون ایستادم و تابشون دادم.
بچه دوقلو هم دردسر شیرینی بود ها! باید همزمان به دوتا بچه رسیدگی کنی. یک بار کلارا رو تاب می دادم و یک بار کیاراد.
مشغول تاب دادنشون بودم که حضورکسی رو کنارم احساس کردم.
با چرخوندن سرم همون خانمی که روی نیمکت نشسته بود رو دیدم که در فاصله سه متریم ایستاده بود و به بچه ها خیره شده بود.
لبخندی بهش زدم که لبخند زد و گفت: _بچه ها خودتونن؟
_عین بچه های خودم دوستشون دارم ولی نه متأسفانه! پرستارشونم
سری تکون داد و ازم فاصله گرفت.
تا عصر با بچه ها بازی کردم و براشون خوراکی خریدم.
وقتی خسته شدن و خمیازه کشیدن گفتم: _خب دیگه حالا وقت چیه؟
کلارا خودش رو تو بغلم انداخت و گفت: _بریم خونه خاله جون! خستم.
خندیدم و بغلش کردم، دست کیاراد رو گرفتم و به سمت خونه به راه افتادم.
هوا رو به تاریکی می رفت؛ باید زودتر می رفتم خونه و شام رو اماده می کردم.
وارد کوچه شدیم؛ به قدری تو این ساعت خلوت بود
که یه لحظه خوف کردم. به سرعت قدم هام که افزودم که صدای پاشنه های
کفشی رو شنیدم.
نگاهی به پشت سرم انداختم؛ با دیدن اینکه کسی پشت سرم نیست پوفی کشیدم، حتما خیالاتی شدم.
کلید رو از جیبم دراوردم و در رو باز کردم و وارد خونه شدم.
بچه هارو به اتاقشون بردم و بعد از تعویض لباس هاشون روی تخت خوابوندمشون تا کمی استراحت کنن.
پیشونیشون رو بوسیدم و برای اماده کردن شام به آشپزخونه رفتم…
با حس بوی جوراب چینی به بینیم انداختم و تا خواستم به خودم بیام دستی از پشت دور کمرم حلقه
شد. با ترس جیغ خفه ای کشیدم که دستی روی دهانم
نشست. صدای کوشاد رو کنار گوشم شنیدم:
_هیس بابا منم! دستش رو از روی دهانم کنار زدم و گفتم:
_علیک سلام! این چه طرز وارد شدنه؟ ازش فاصله گرفتم و با کوشان که روی مبل نشسته
بود و کوله اش رو روی میز گذاشته بود سلام کردم.
کوشاد با شیطنت گفت: _می خواستم از دیدن روی ماهم سورپرایز بشی
زدم سر شونه اش: _سورپرایز شدم اونم چه سورپرایزی! پاشین برین
پاهاتونو با آب گرم بشورین. جوراب هاتونم تو سبد لباس چرک بذارین می خوام
بندازم تو لباس شویی منهدمشون کنم. قهقهه ای زدن و چشمی گفتن.
راهی اتاقشون که شدن من هم مشغول چیدن میز شدم.
مدرسشون تک شیفت بود و همیشه صبح تا ظهر مدرسه بودن. اما احتمالا امروز بعد از مدرسه رفتن جایی.
حدود نیم ساعت تا اومدن کیا باقی مونده بود. پارچ آب میوه رو که روی میز گذاشتم یهو کوشاد روی
صندلی کناریم نشست و گفت: _خانوم چه کرده!
_قابل شمارو نداره. نوش جان! مشغول کشیدن غذا توی دیس شدم که یهو بوسه ای
به گونه ام نشست. شوک زده نگاهش کردم که گفت:
_این از غذا خوشمزه تر بود!! اخمی کردم:
_دیگه نبینما! الان بچه ها ببین به بابات میگن شر میشه.
لاقید شونه ای بالا انداخت که همون لحظه بچه ها و
کوشان وارد اشپزخونه شدن….

0 ❤️

2021-11-17 01:05:24 +0330 +0330

قسمت36

نشستن و مشغول غذا کشیدن برای
خودشون شدن.
کوشاد اروم گفت: _امروز خوش گذشت پارک؟
_اوهوم جات خالی! تو چطور؟ با کوشان خوش گذشت؟
لقمه ای برداشت و سمتم گرفت. با محبت تو چشم هام خیره شد: _بدون تو بهشت هم خوش نمی گذره خانوم پرستار!
لبخندی زدم و چیزی نگفتم. بعد از سرو شام بچه ها رو به اتاقشون بردم و براشون
داستان خوندم تا بخوابن. همون طور که داستان می خوندم نگاهم به اسباب
بازی هاشون بود که همگی در رنگ های تیره بودن. هیچ کدوم از عروسک های کلارا صورتی نبود و
همشون تیره رنگ بودن. یکی از عروس هاش هم اصلا لباسی به تن نداشت.
عروسک رو با خنده سمت کلارا گرفتم و گفتم: _لباس این کو عزیزدل خاله؟
همون طور که چشم هاش خمار خواب بود گفت: _انداختمش دور!
متعجب عروسک رو سر جاش گذاشتم:
_چرا خاله جون؟ چشم هاش رو بست و اروم گفت:
_چون صورتی بود!
تعجبم که بیشتر شد هردو به خواب رفته بودن. پیشونی هر دو رو بوسیدم و بعد از تعویض لباسم به سمت خونه خودم به راه افتادم……


بستنی قیفی هارو دست کلارا و کیاراد دادم و سفارش کردم تمیز بخورن و روی لباس هاشون نریزن.
خواستم پول رو حساب کنم و کارت بکشم اما فروشنده گفت کارتخوان ندارن.
مغازه اونور خیابون رو نشون داد و گفت اون جا کارت بکشم.
باشه ای گفتم و بچه هارو توی مغازه روی صندلی نشوندم.
به سمت خیابون رفتم و خواستم عبور کنم که ناگهان پورشی به سرعت به سمتم اومد.
جیغ خفیفی کشیدم و خودم رو عقب کشیدم. پورشه جهتش عوض شد و به سرعت ازم دور شد.
دستم رو با ترس روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی
کشیدم. مردم دیوانه شدن معلوم نیست چه غلطی می کنن!
از خیابون عبور کردم و بعد از کشیدن کارت به بستنی فروشی برگشتم.
دست بچه هارو گرفتم و به سمت خونه به راه افتادم. اما نمی دونم چرا مدام احساس می کردم کسی در
تعقیبمونه. مثل تمام این دو هفته…
هروقت تو این دوهفته بچه هارو بیرون می اوردم حس می کردم کسی پشت سرمه.
اما وقتی برمی گشتم و جستجو می کردم کسی رو نمی یافتم.
نکنه کسی قصد دزدیدن بچه هارو داره؟
بهتره دیگه بیرونشون نیارم…
احتمالا قصد بدی در مورد بچه ها دارن چون وقتی خودم تنهایی بیرون می رفتم می فهمیدم کسی دنبالم
نیست اما حالا…
به سرعت قدم هام افزودم و سریع خودم رو به خونه رسوندم.
طبق هرشب شام رو اماده کردم و منتظر موندم تا وقت شام برسه.
تا موقع شام با بچه ها بازی کردم و براشون کارتون گذاشتم.
کیا زودتر از هرشب دیگه از سرکار اومد. با متانت سلام کرد و گفت:
_بازم که بوی دستپخت خوشمزه ات خونه رو معطر کرده نسیم خانوم!
لبخندی زدم: _لطف دارید! وظیفمه.
لبخندی زد و همون طور که کلارا و کیاراد رو از بغلش خارج می کرد گفت:
_عشقای بابا برین دستاتونو بشورین تا منم بیام باهم غذا بخوریم.
قلقلکشون داد و با خنده از پله ها بالا رفت. میز رو چیدم و بچه ها رو پشت میز نشوندم.
کوشاد و کوشان در حالی که در مورد یهُ بازی کامپیوتری بحث می کردن و واسه هم کری میخوندن؛ پشت میز نشستن.
غذاشون رو جلوشون گذاشتم که حواسشون بهم جلب شد.
کوشاد با مهربونی گفت: _دست شما درد نکنه نسیم بانو!
خندیدم و گفتم: _از دست تو و زبون ریختنات!
خودم هم پشت میز کنار کلارا نشستم و خواستم غذا بکشم که صدای فریاد خشمگین کیا باعث شد دستم از حرکت باز بمونه و تو همون حالت خشک بشم!
طولی نکشید که با سرعت خودش رو به اشپزخونه رسوند.
با دیدن خرس صورتی که خیلی وقت پیش برای بچه ها خریده بودم و حالا تو دست کیا بود نفسم برید.
تا جایی که یادمه باید این خرس رو از دید کیا پنهان
می کردم هر چند دلیلش برام مبهم بود. خرس رو پرت کرد وسط هال و فریاد زد:
_این اشغال این جا چی کار می کنه؟؟… از جام پاشدم و بی حرف بهش خیره شدم که دوباره
فریاد زد: _مگه من رنگ صورتی رو تو خونه غدقن نکرده بودم؟
اونم خرس صورتی؛ این آشغالو کی خریده؟ همون لحظه در باز شد و شروین داخل شد. مبهوت به
کیا که فریاد می کشید خیره شد و گفت: _چته کیا؟! صدات تا توی کوچه میومد؛ چه خبره؟
بچه ها با ترس به من چسبیده بودن. سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_من خریدم آقای سلطانی! ولی… ولی مشکلش چیه آخه؟!
خرس رو پرت کرد و گفت: _مشکلش چیه؟سرتا سرش مشکله خانوم! من این رنگ
کوفتی رو خیلی وقته تو این خونه منع کردم. دلم نمی خواد دیگه همچین چیزی تو این خونه ببینم!
قدمی به سمتم برداشت و تهدیدوارانه غرید: _شما هم لطف کن دیگه چیزی برای بچه های من نخر؛
فهمیدی؟! با ناراحتی سری تکون دادم که عقبگرد کرد و خرس رو
برداشت.
کیسه مشکی بزرگی برداشت و بعد از این که کوک پارچه شکم خرس رو پاره کرد پرتش کرد تو کیسه و گره زد.
وقتی با کیسه از خونه خارج شد بچه ها زدن زیر
گریه….

0 ❤️

2021-11-17 01:06:29 +0330 +0330

قسمت37

کوشاد ظرف غذاش رو پس زد و از جاش پاشد. بی
این که نگاهم کنه با کوشان از پله ها بالا رفت. با ناراحتی بچه هارو بغل کردم و به اتاقشون بردم.
به قدری ناراحت بودم که بی این که داستانی براشون بخونم شب بخیر گفتم و به اتاق مهمانی که دیگه مال من بود؛ رفتم.
لباسم رو تعویض کردم و با برداشتن کیفم از پله ها پایین اومدم.
همون لحظه کیا وارد خونه شد. خواست از کنارم عبور کنه که یهو برگشت و گفت _دارید تشریف می برید؟
_بله با اجازتون
کامل به سمتم برگشت: _لطف کنید دیگه از فردا تشریف نیارید.
صورت حساب این مدت رو برام ارسال کنید به حسابتون می زنم.
با این حرفش غم وجودم رو فرا گرفت که… اگر من رو بیرون می کرد خونه ام رو هم ازم می
گرفت. اون وقت آواره خیابون می شدم.
چون پولم به قدری نبود که بتونم جایی رو رهن یا اجاره کنم چون با پول خونه قبلیم دیگه حتی یک اتاق هم نمی تونم بگیرم.
تازه علاوه بر اون من دوری از این بچه هارو که حالا
حسابی تو دلم جا باز کرده بودن رو چیکار میکردم؟؟ _آقای سلطانی من عذر می خوام که…
دستش رو به معنای سکوت بالا اورد: _نمی خوام چیزی بشنوم خانوم. تشریف ببرید. شبتون خوش!
با گفتن این حرف از پله ها بالا رفت. با رفتنش دنیا روی سرم آوار شد… چه خاکی به سرم می ریختم؟
قطعا بیچاره می شدم اگر بیرونم می کرد.
این وقت سال مهد پر از مربی و من قطعا جایی تو محل کار قبلیم هم نخواهم داشت؛ با این حساب پس اندازم به زودی تموم میشد و من میموندم و مشکلات تکراریم.
با بغض به سمت راه پله چشم دوختم. شاید منتظر بودم کوشاد پیداش بشه و دلداریم بده. شاید دلم می خواست از پدرش بخواد من رو ببخشه.
اما شاید زیادی ازش انتظار داشتم انگار؛ انتظار بی جا و بیهوده…
بغضم رو فرو دادم و به سمت درب خروجی قدم برداشتم.
صدای شروین به گوشم خورد: _نسیم نگران نباش! خودتو ناراحت نکن.
کیا هروقت عصبی میشه حرفایی می زنه که دست خودش نیست؛ از ته دلش اینو نمیگه.
من باهاش صحبت می کنم تصمیمش رو عوض کنه. شما فردا مثل هر روز بیا سر کارت.
با ناراحتی نگاهش کردم: _ولی اگر منو ببینه بازم عصبی میشه.
لبخند دلگرم کننده ای زد: _نه خیالت راحت؛ همه چیزو به من بسپر. خودم درستش می کنم.
تشکری کردم و با خداحافظی ازش به سمت در حرکت کردم.
تو راه برگشت به ماجراهایی که امشب از سرم گذشته بود فکر می کردم…
چه شب عجیبی…
چقدر عصبانی شدن کیا پر جذبه و ترسناکه! تا به حال انقدر خشمگین ندیده بودمش.
نگاه نافذ و شاکیش رو حین فریاد هاش فراموش نمی کنم! چقدر گیرا و با نفوذ بود! تا عمق وجودم رسوخ می کرد انگار.
و سوال اصلی ذهنم این بود که… به راستی چه کسی اون خرس عروسکی رو توی اتاق
کیا گذاشته بود؟ چون وقتی کیا به اتاقش رفت اون رو دید و عصبی
شد.
کار بچه ها نبود چون مدام پیش خودم بودن. کوشاد و کوشان هم تازه از راه رسیده بودن و چنین کاری نکردن.
خود کیا هم که تازه اومده بود و به تازگی از وجود اون عروسک با خبر شده بود.
پس کار چه کسی می تونه باشه؟


دلیل تنفر کیا از رنگ صورتی چیه؟…
میز صبحونه رو اماده کردم و مشغول ریختن چایی برای خودم شدم.
همون لحظه کوشاد و کوشان از پله ها پایین اومدن. لبخندی زدم و بهشون سلام کردم.
_صبحتون بخیر بچه ها! بیاین صبحونه بخورین بعد برین مدرسه.
کوشان سلام اهسته ای کرد و با نگاهی به کوشاد بی توجه به من کفش هاش رو پاش کرد رفت.
متعجب تر به کوشادی نگاه کردم که بی اینکه بهم سلام کنه یا نگاهی بهم بندازه داشت از خونه خارج میشد.
_کوشاد! توجهی نکرد و در رو پشت سرش بست.
فنجون رو روی میز گذاشتم و به ستون تکیه زدم.
چرا ناراحت بود؟ حتما بخاطر اتفاق دیشب…
اره بخاطر اتفاق دیشب ناراحته؛ اما من که از قصد اون خرس رو نخریده بودم!
کاش همون موقع که فهمیده بودم این خونواده از رنگ
صورتی متنفرن اون عروسک رو پس می دادم و این همه الم شنگه به جون نمی خریدم.
آهی کشیدم و به اتاق بچه ها رفتم.
از خواب بیدارشون کردم و صورتشون رو شستم.
وقتی پشت میز نشستن براشون چایی ریختم و خودم هم روی صندلی ای نشستم.
کلارا با لحن بچگونه گفت: _خاله ناراحتی؟
_چرا ناراحت باشم عزیزم؟ کلارا: بخاطر حرفای دیشب بابا!
بغلش کردم و روی موهاش رو بوسیدم: _نه عزیزدلم ناراحت نیستم…
گونه ام رو بوسید: _تو بخاطر منو کیاراد اون خرسه رو خریدی خاله!
همش تقصیر ماست! خندیدم و هر دوشون رو که لب برچیده بودن بغل
کردم: _جیگرای نسیم نگران هیچی نباشن. خودم همه چیو درست میکنم، باشه؟
باشه ای گفتن که با شادی صبحونه رو خوردیم. بعد از جمع کردن میز و شستن ظروف امادشون کردم تا کمی تو حیاط بازی کنیم.
جلوی در بودیم و داشتم کفش هام رو پام می کردم که
در باز شد….

0 ❤️

2021-11-17 01:07:42 +0330 +0330

قسمت38

با دیدن کیا سکوت کردم.
نگاهی بهم انداخت و گفت: _خانوم محترم مگه نگفته بودم دیگه تشریف نیارید؟
با تته پته گفتم: _من… اقای سلطانی من… به این کار احتیا…
یهو کلارا و کیاراد هردوتا ساق پام رو بغل گرفتن و با بغض گفتن:
_بابایی! دعواش نکن. همش تقصیر ما بود خب… کیا خواست اعتراضی کنه اما با دیدن این حرکت بچه
ها سکوت کرد و مستأصل بهم خیره شد. تعلل رو جایز ندونست و از کنارم عبور کرد.
آهی کشیدم و با گرفتن دست بچه ها از خونه خارج شدم.
بچه ها که حسابی گرم بازی شدن کم کم ازشون جدا شدم و گوشه ای به تماشاشون ایستادم.
به خونه برگشتم و مشغول تمیز کردن خونه شدم. نمی دونم چندین ساعت گذشته بود که متوجه گذشت
تایم نشدم و ناگهان یاد بچه ها افتادم. به سمت بیرون پا تند کردم؛ این سکوت فضای بیرون
حسابی باعث ترس و نگرانیم شد…
وقتی سکوت محیط بیش از اندازه زیاد شد؛ سریع مانتوم رو تنم کردم و به سمت حیاط پا تند کردم.
با استرس و سرعت همه جا رو گشتم اما تنها چیزی که پیدا نکردم بچه ها بودن.
چشمم به در باز افتاد؛ اگه رفته باشن بیرون چی؟ اگه ماشین بهشون بزنه چی؟ اونا فقط دوتا بچه ۵ساله اند خدا !!
امیدوارم فقط از سر کنجکاوی رفته باشن بیرون و همونجا مشغول بازی شده باشند و جاشون هنوز امن باشه.
وقتی به دو طرف کوچه سرکی کشیدم و اثری ازشون ندیدم فهمیدم بچه ها نه تنها جاشون امن نیست؛ بلکه ممکنه هر لحظه هر اتفاق شوم و خطرناکی براشون پیش بیاد.
با اینکه همه احتمالات وحشتتاک یهو تو ذهنم ظهور
میکردند؛ اما انگار با قفل و زنجیر فولادی پاهام به زمین چسبونده شده بودند و توان حرکت رو ازم گرفته بودند.
انگار غد ِه متورم تو گلوم راه نامرئی و مستقیمی با سلول های خاکستری مغزم داشت که همون قدر که بزرگ و بزرگ تر میشد؛ بیشتر قدرت اختیار و تعقلم رو از دست میدادم.
همینطور مات و مبهو ِت سکوت و سکون اطرافم بودم که به طرز مزحکی بهم دهن کجی میکرد. گویی که تا حالا هیچ موجود زنده ای پاش رو اینجا نزاشته و ازش عبور نکرده.
_خانوم؟ حالتون خوبه؟ کلی صداتون کردم!
به زن جوونی که با دستش بازوم رو تکون میداد خیره شدم.
با اینکه به وضوح صداش رو شنیده بودم اما انگار به زبان دیگه ای بیانشون کرده بود که از جواب دادن بهش شدیدا عاجز شده بودم.
_خانوم؟ اتفاقی افتاده؟ برای خونواده آقای سلطانی مشکلی پیش اومده؟
_شما…شما اهل این خونه رو میشناسید؟؟
_بله تقریبا؛ چند ماه پیش اینجا کار میکردم، اما نتونستم با بچه های این خونه کنار بیام واسه همین استعفا دادم؛ چیشده حالا؟ اتفاقی افتاده؟
_شما بچه هارو ندیدین؟ کلارا و کیاراد؟ تا همین یکم پیش اینجا بودن اما…
_اها اونا؛ نگران نباش عزیزم با پرستارشون رفتن.
با حرفی که شنیدم انگار روح از تنم پر کشید؛ پرستارشون!؟
پرستارشون که منم؛ این بچه ها با کی رفتن؟ تو صدم ثانیه هزاران هزار سناریو بچه دزدی و کودک
آزاری تو ذهنم شکل میگرفت. اما بدترین قسمت جملش که مثل پتکی آهنی چندین
بار به سرم کوبیده شد؛ جمله “نگران نباش” بود…
با چشم گریون به خونه برگشتم تا کلید گوشیم رو بردارم و برم دنبالشون بگردم.
داشتم دنبال کلیدایی که کیا بهم داده بود میگشتم که همون لحظه در باز شد و فردی وارد شد.
با ترس به سمت در برگشتم که شروین رو دیدم. با لبخند سلام کرد اما وقتی چشم های خیس از گریه ام رو دید با نگرانی پرسید:
_چی شده نسیم؟ چه اتفاقی افتاده؟ چرا گریه می
کنی؟ گریه امونم رو بریده بود و نفسم بالا نمی اومد. از
طرفی رو نداشتم بگم بچه هارو گم کردم. نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
_بچه ها کجان؟ بیرون هم نبودن که! _شروین… من… من رفتم دنبال بچه ها… ولی نبودن!!
یه خانومی که خودشو خدمتکار قبلیتون معرفی کرد می گفت یه خانوم اومده اونارو برده. خودشو… خودشو جای من جا زده… من…
باز هم بغض امان حرف زدن نداد.
لبش رو با نگرانی گزید و متفکر به نقطه ای نامعلوم خیره شد.
اروم گفت: _اون خرس، ماجرای دیشب، امرو ِز بچه ها…
منتظر نگاهش کردم که گفت: _اینا یه ارتباطی به هم دارن. تو… تو چیز مشکوکی
احساس نکردی؟ این اواخرو میگم…
هنوز حرفش تموم نشده بود که در باز شد. با دیدن قامت کیا تو چارچوب گویی سطل اب یخی روی سرم خالی شد.
جواب اینو چی می دادم؟ همین جوریش هم بابت ماجرای دیشب از دستم شکار بود. و حالا…
نگاه مشکوکی بین من و شروین رد و بدل کرد و گفت: _چیشده؟ چرا نسیم گریه میکنه؟
شروین نگاه مستأصلی به کیا انداخت و گفت _یه لحظه اروم باش من بهت توضیح میدم.
کیفش از دستش افتاد و گفت: _پس واقعا یه چیزی شده! که باز من ازش بی خبرم. چی رو باید بهم توصیح بدی؟بگو ببینم.
شروین لب باز کرد: _ببین قول بده عصبی نشی؛ چون تقصیر نسیم نیست.
قول بده اروم باشی و با منطق و عقل باهم بریم حلش کنیم باشه!؟
کیا نگاه خطرناکی حواله شروین کرد و با صدای خشداری گفت:
_بگو ببینم چی شده بعد قول بگیر! شروین دست هاش رو به معنای اروم باش جلوی کیا
گرفت و بهش گفت که چه اتفاقی افتاده. با تموم شدن حرف شروین؛ ناگهان کیا سرش رو با
دست هاش گرفت و با بی حالی چند قدم عقب رفت. چند بار دهانش رو باز و بسته کرد و خواست چیزی
بگه اما نفسش بالا نمی اومد. سرم رو پایین انداختم که یهو فریاد زد _تو چه غلطی کردی نسیم؟
با ترس نگاهش کردم که ادامه داد: _چند بار باید بیرونت کنم واسه سهل انگاریات؟ چند
تا بلای دیگه مونده که سرم نیاورده باشی؟
مشت محکمی به دیوار کوبید و با بی حالی چیز هایی
زیر لب گفت….

0 ❤️

2021-11-17 01:08:49 +0330 +0330

قسمت39

یهو برگشت و نگاه پر غیضی بهم انداخت. با خشم گفت:
_میرم دنبالشون بگردم؛ وقتی برمی گردم نمی خوام دیگه ببینمت.
با ترس و ناراحتی سری تکون دادم. بی این که کیفش رو برداره سوویچ رو برداشت و
همراه شروین از خونه خارج شد. همون طور که با سردر گمی طول و عرض خونه رو
طی می کردم یهو در باز شد.
با ترس به فردی که داخل شده بود نگاه کردم که مبادا که کیا باشه و با دیدن دوباره من تو خونه اش عصبی تر بشه.
اما با دیدن زنی ناشناس و خوش پوش بهتم زد. نگاه موشکافانه ای بهم انداخت و بی حرف بهم سمتم اومد.
صدای پاشنه های کفشش تو سکوت مرگبار خونه بدجور می پیچید.
رو به روم ایستاد. قدش یک سر و گردن از من بلند تر بود.
نگاهی به دور تا دور خونه انداخت. یهو به خودم اومدم و گفتم:
_شما کی هستین؟ چطور وارد خونه شدین؟ یک تای ابروش رو بالا داد:
_این سوالو من باید از شما بپرسم؛ شما کی هستید؟ تا خواستم جواب بدم گفت:
_امیرکیا کجاست؟ با حواس پرتی و تعجب پرسیدم:
_امیرکیا کیه؟ ما این جا امیر کیا نداریم! پوزخندی زد و از کنارم عبور کرد…صداش رو شنیدم که
گفت: _پس اینم این جا هیچ کاره اس!
اخمی کردم:
_خانوم محترم شما کی هستید که سرتونو انداختین پایین اومدین تو این خونه و راه به راه تیکه بار بنده می کنین؟
بفرمایید بیرون لطفا!
به سمتم برگشت و با اکراه گفت: _فکر نمی کنم برای اومدن تو خونه خودم نیاز به
اجازه داشته باشم!
با شنیدن این حرفش بهتم بیشتر شد؛ یعنی چی!؟ نکنه این زن… این زن همسر کیا هست؟ پس امیرکیا همون کیا سلطانیه!
بی توجه به کنایه اش پرسیدم: _شما… شما همسر اقای سلطانی هستین؟
روی مبل نشست و شالش رو کمی باز کرد. _بله شما مشکلی داری؟
سری معنای نفی تکون دادم: _پس حتما شما بودید!! شما… شما از بچه ها خبر دارین؟…
از جاش پاشد و به حیاط برگشت.
دنبالش رفتم که در حیاط رو باز کرد؛ ماشینی که ظاهرا مال خودش بود جلوی در پارک بود.
در عقب رو که باز کرد که ناگهان کلارا و کیاراد از ماشین پیاده شدن.
با دیدنشون جیغ خفیفی از سر هیجان کشیدم که حواسشون جلب من شد.
هردوشون با دیدنم گویی دنیارو بهشون دادن که با سرعت به سمتم دویدن و پریدن توی بغلم.
با عشق بغلشون کردم و سر جام چرخیدم. روی زمین گذاشتمشون و جلوشون روی زمین زانو
زدم: _خوشگلای من کجا بودین شما؟
با دلخوری و اخم به مادرشون نگاهی انداختن و گفتن: _خاله نسیم! اون مارو دزدیده بود!
همسر کیا با شنیدن این حرف اخم هاش در هم رفت که به بچه ها گفتم:
_عه جوجه های من که حرف زشت نمی زدن. اون چیه؟ ایشون مادرتون هستن.
یک مادر که بچه هاش رو نمی دزده؛ ایشون دلش برای شما تنگ شده بوده اومده دیدنتون!
همسر کیا از کنارم عبور کرد و با تحقیر رو بهم گفت: _لازم نکرده تو به بچه های من درس اخلاق بدی!
از این همه استبداد و خودخواهیش بهتم زد و سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم.
قبل از هر کاری با تلفن کیا تماس گرفتم و بهش اطلاع دادم بچه ها پیدا شدن.
اما نگفتم چطور و توسط چه کسی. می خواستم خودش بیاد و همسرش رو ببینه و هر
مشکلی بینشون هست رو حضوری حل کنه. بچه ها رو به اتاقشون بردم و بعد از این که لباس
هاشون رو تعویض کردم به اشپزخونه رفتم. چایی دم کردم و سینی رو اماده کردم که صدای همسر
کیا بلند شد: _تو خدمتکاری؟
لبخندی زدم: _نه من پرستار بچه هاتونم.
سری تکون داد: _پس چرا این کارارو انجام میدی
تکه کیکی توی ظرف گذاشتم و با چاقو تکه تکه اش کردم:
_دوست دارم وظیفه ای رو که بهم محول شده به خوبی انجام بدم.
خب نوع تغذیه و سلامت بچه ها هم به پرستارشون مربوط میشه دیگه؛ پس باید غذاهای خوب براشون درست کنم تا تنشون سالم باشه.
با تعجب بهم نگاه کرد و آهانی گفت. تازه براش قهوه گذاشته بودم که در بی هوا باز شد.
فنجونم رو روی میز گذاشتم و از جام پاشدم. امیرکیا سراسیمه وارد شد و گفت:
_کو؟ بچه ها کجان نسیم؟…
همون لحظه بچه ها با جیغ جیغ از پله ها پایین اومدن و خودشون رو تو بغل امیرکیا انداختن.
با عشق بوسیدشون و رو به من گفت: _از کجا پیداشون کردی دختر؟ خیلی ازت ممنونم که
بچه هامو بهم برگردوندی! لبخند مصنوعی زدم و چیزی نگفتم.
امیرکیا هنوز همسرش رو ندیده بود؛ چون همسرش روی مبلی پشت به درب هال نشسته بود و دیده نمی شد.
امیرکیا صاف ایستاد و گفت:
_بابت رفتاری که باهات کردم عذر می خوام نسیم! من…
یهو همسرش از جاش پاشد و سوالی گفت: _نسیم؟!
امیر کیا با دیدن همسرش گویی در بهت فراوانیفرو رفت که با دهانی باز و چشمانی حیران بهش خیره شد.
بعد از لحظاتی گفت: _شمیم؟!
رو به امیرکیا گفتم:
_همسرتون بچه هارو اوردن؛ ایشون زحمت پیدا
کردنشون رو کشیدن….

0 ❤️

2021-11-17 01:10:03 +0330 +0330

قسمت40

امیرکیا چند قدم به شمیم نزدیک شد و گفت: _و همچنین زحمت گم شدنشون رو!
خواست ادامه بده که به بچه ها اشاره کردم و گفتم: _اقای سلطانی! ممنون میشم اگر جلوی بچه ها
مشکلاتتون رو حل نکنین! نفس عمیقی کشید و سری تکون داد. رو به شمیم با
افسوس گفت: _کاش شبیه نسیم بودی! کاش یکم بیشتر مادر بودی!!
با گفتن این حرف شمیم نگاه غضب الودی به من انداخت که رسما فاتحه خودم رو خوندم.
امیرکیا بهش اشاره کرد باهاش به اتاقش بره تا صحبت کنن.
تا تموم شدن صحبت اونا برای بچه ها و شروین هم
چای و کیک بردم. شروین کنارم نشست و گفت:
_خوشحالم که تقصیر ها افتاد گردن یه نفر دیگه! هرچند من از اول می دونستم تو مقصر نیستی.
_یعنی گذاشتن خرس توی اتاق امیر کیا هم کار شمیم بوده؟
سری به معنای تایید تکون داد و با نیمچه نیشخند گفت:
_چه زود اسمشو یاد گرفتی! امیر کیا!..
جلوی دهانم رو گرفتم و آروم خندیدم! اخه من همیشه کیا رو جلوی بقیه اقای سلطانی خطاب
می کردم. کلارا با لحن بچگونه گفت:
_خاله جون بابایی دعوات کرد؟ موهاشو ناز کردم:
_نه عزیزدلم بابایی شما خیلی مهربونه! کسی رو دعوا نمی کنه.
لب برچید: _ولی همین الانم داره با اون دعوا می کنه.
رو به شروین گفتم:
_چرا بچه ها به مادرشون نمیگن مامان؟ چرا ازش می ترسن و ازش فراری ان؟ اصلا… اصلا چرا شمیم از پدر بچه ها جدا شده؟؟
نگاه شروین با این سوال های من تو صورتم دو دو زد و به نوسان افتاد.
جرعه ای از چایش نوشید و گفت: _خب… خب تفاهم نداشتن؛ بچه ها هم چون رفتارهای
ناپسند از مادرشون دیدن ازش می ترسن.
رو به بچه ها که با کنجکاوی به من و شروین نگاه می کردن و سعی در شنیدن و فهمیدن حرف هامون داشتن گفتم:
_شیطونای من کی دلش می خواد امشب پیتزا بخوره؟ هردوشون با جیغ و هیجان گفتن من!
_بدوین برین تو حیاط؛ هرکی تونست بیشتر خودشو تاب بده برنده اس!
با شادی به سمت حیاط دویدن.
با رفتنشون به سمت شروین برگشتم و ازش خواستم حرفش رو ادامه بده که با لبخندی تلخ و لحنی مرموز گفت:
_از حق نگذریم تو برای این بچه ها برازنده تر از مادرشونی!
با خجالت و بهت خندیدم: _نه اینو نگین؛هیچ کس نمی تونه جای مادرو برای بچه
بگیره! شروین این بار با خشم و غضب اضافه کرد:
_نه مادری که بچه هاش رو کتک می زنه! با شگفتی گفتم:
_چی؟ شمیم بچه هاش رو کتک می زد؟ بعد آروم تر با خودم زمزمه کردم: “پس این رفتار
مادرشون بوده که خواسته یا ناخواسته رو رفتار و ناخود آگاهشون تاثیر گذاشته!”
سپس یاد حرفایی که از گوشه کنار این خونه راجع به مادرشون شنیده بودم؛ افتادم و با لحن نامطمئنی پرسیدم:
_اون رفتار ناپسندی که بچه ها از مادرشون دیدن چی بوده؟…
من و من کنان گفت:
_شمیم… شمیم اختلال عصبی داشت. دلیلش هم فسردگی های شدیدش بود؛ بخاطر همون وقتی بچه ها شلوغ کاری می کردن عصبی می شد و…
سری به معنای تأسف تکون داد.
همون لحظه امیرکیا و شمیم از پله ها پایین اومدن. شمیم رو به کیا برگشت و گفت: _من نمیذارم بچه هامو زیردست نامادری بزرگ کنی!
کیا با کلافگی گفت: _نامادری چیه؟ من که زن ندارم؛ برای بچه هام پرستار
گرفتم!
شمیم به سمتش برگشت و غرید: _من بچه هامو ازت می گیرم.
می خوام خودم بزرگشون کنم؛ همین پنج سالی که پیشت بودن بسه.
باقی زندگیشون رو می خوام کنار خودم بگذرونن، با شیوه های خودم تربیتشون کنم!
خواست بره که کیا با تمسخر و تحقیر و کمی چاشنیه عصبانیت گفت:
_کدوم شیوه تربیتی؟ قاشق داغ گذاشتن پشت دست بچه ها، یا ماژیک گذاشتن لای انگشت هاشون؟ یا شایدم پرت کردنشون از روی پله منظورته؟
با شنیدن این حرف های کیا با ترس دستم رو روی قلبم گذاشتم و لبم رو گزیدم.
یعنی شمیم واقعا با اون بچه ها چنین رفتارهایی کرده؟؟
شمیم صداش رو بالا برد: _من دیگه اون آدم سابق نیستم؛ درمان شدم!
فکر میکنی تو این مدتی که خودم رو از بچه هام محروم کردم کجا بودم؟؟
سعی نکن کارای گذشته ام رو چماق کنی بکوبی تو سرم؛ من بچه هامو…
یهو امیرکیا پرید وسط حرفشو فریاد زد: _کور خوندی شمیم که فکر کردی من بچه هام رو به تو
میسپارم!
اصلا من قراره با نسیم ازدواج کنم بچه هارو با اون بزرگ کنم.
ندیدی بچه ها چقدر دوستش دارن؟ برعکس از تو متنفرن!
با شنیدن این حرف سکوت بدی بر جو حاکم شد. مبهوت به امیرکیا که همچین حرفی زده بود خیره
شدم.
می دونستم این حرف رو برای خلاصی از دست شمیم زده و به این دلیل بوده که نمی خواد بچه هارو بهش بده.
اما گویی شمیم باور کرد که با خشم و حسد بهم خیره شد و غرید:
_حساب تورو هم جدا دارم!
با گفتن این حرف از خونه خارج شد.
سریع دنبالش دویدم و توی حیاط رفتم تا نکنه بچه هارو برداره.
اما بدون نگاهی به بچه ها از خونه خارج شد و در رو محکم به هم کوبید.
به پشت سرم که نگاه کردم امیرکیا رو دیدم که با سردر گمی و اخم هایی که نتیجه سرو کله زدن با شمیم بود؛ نگاهم می کرد…
با رفتن شمیم بچه ها به سمتم دویدن و پاهام رو بغل کردن.
هردورو بغل کردم و به سمت خونه برگشتم.
امیرکیا با نگرانی و کلافگی روی مبلی نشست و سرش رو تو دست هاش گرفت.
کلارا با غصه گفت: _خاله نسیم الان چی میشه؟ بابامو ببین!
_هیچی نمیشه خاله جون نگران هیچی نباشین! باباتونم فقط یک سر درد کوچولو داره که زود خوب میشه.
کیاراد گردنم رو بغل کرد و گفت: _خاله من شنیدم صدای داد زدناشونو؛ ینی… ینی اون
می خواد مارو از تو و بابا داداشامون جدا کنه؟ لبم رو گزیدم و به کیا که به بچه هاش خیره شده بود
نگاه کردم….

0 ❤️

2021-11-22 01:34:06 +0330 +0330

قسمت41

نه عزیزدلم این چه حرفیه؟ شما دوتا خوشگل
شیطون هیچ وقتِ هیچ وقت قرار نیست از باباتون و خونوادتون جدا بشین!
شما تا همیشه این جا هستین تا وقتی که بزرگ بشین و عروس و دامادتون کنیم!
با خنده روی زمین گذاشتمشون که کیاراد گفت: _وقتی ما بزرگ بشیم تو از این جا میری خاله؟
تک خنده ای کردم: _واسه چی برم از این جا خاله جون؟ نه نمیرم؛ من…
کلارا با تخسی گفت: _چرا کیاراد! خاله نسیم داره الکی میگه که ما نترسیم!
می خواد گولمون بزنه! خاله میره تنهامون میذاره دوباره اون میاد مارو کتک می زنه!
کیاراد با تعصب و غیرت خاصی که جلوه بچگونه اش رنگ و لعاب خنده دار و جذابی بهش بخشیده بود گفت:
_نخیرم تو نگران هیچی نباش ابجی کوچولو! من فکر همه جاشو کردم؛ خودم با خاله نسیم عروسی می کنم و نمیذارم از این جا بره! وقتی زنم بشه دیگه نمی تونه هیچ جا بره!
قهقهه ای زدم که همزمان صدای قهقهه امیرکیا هم بلند شد.
خبری از نگرانی و کلافگی لحظاتی پیشش نبود و خنده و شادی از شنیدن حرف های کیاراد تو وجودش تزریق شده بود.
با عشق هردوشونو بغل کردم:
_کاملا قبوله! من با کیاراد خوشگلم عروسی هم می کنم!
حالا کی دلش پیتزا می خواد؟…
جیغ جیغ کنان شادی کردن.
تلفن رو برداشتم و سفارش چند تا پیتزا رو دادم.
نگاهی به اطراف انداختم و رو به کیا گفتم:
_اقای سلطانی من برای اقا شروین هم سفارش دادم، رفتن یا هنوز هستن؟
بچه ها دویدن و مشغول بازی شدن. کیا نگاهش رو معطوف چهره ام کرد و بعد از مکثی
گفت: _نه هنوز هست؛ خلوت کرده!
سری تکون دادم که ادامه داد: _من اقای سلطانی ام، اما اون اقا شروین؟ چرا من
امیرکیا نباشم؟
لبخند محوی زدم و با لحنی ملایم گفتم: _باشه خب؛ هرچی شما بگین!
حالا هم بهتره کمی اب به صورتتون بزنین تا حالتون بهتر بشه؛ خوب نیست بچه ها شمارو با این روحیه ببینن.
به خدا توکل کنین انشاا همه چیز درست میشه. شمیم خانوم نمی تونه بچه هارو از شما بگیره؛ من مطمئنم شما صلاحیت بیشتری برای کفالت بچه ها دارین.
زیر لب خدا کنه ای گفت و پاشد.
طبق گفته ام رفت تا کمی صورتش رو اب بزنه. همون لحظه در باز شد و کوشاد و کوشان با چهره های
بر افروخته وارد شدن. کوشاد با عصبانیت زیر لب گفت:
_تازه داشتیم روی خوش زندگی رو می دیدیم! تازه با اومدن نسیم به زندگیمون داشت یه اب خوش از گلومون پایین می رفت که باز سرو کله این زنیکه پیدا شد!!
چه زود درباره مامانشون شنیده بودن! _سلام بچه ها، خسته درس نباشید!
با شنیدن صدای من سکوت کردن و سلام کردن. کوشان داشت به سمت اتاقش می رفت که کوشاد
گفت: _داداش کیف منم ببر
کیف کوشاد رو که گرفت نگاهی بهم انداخت که معناش رو نفهمیدم.
کوشاد به سمتم اومد و گفت: _نسیم؛ تو از دستم دلخوری؟
انگشت هام رو به هم قلاب کردم: _من؟ نه… نه کی گفته؟
سرش رو پایین انداخت: _خب… خب من خیلی رفتارم زشت بود!
فکر می کردم تو باعث عصبانیت بابا شدی، قضیه خرسو میگم.
اما… اما چند لحظه پیش با دیدن اون زن که از خونمون خارج شد فهمیدیم که تو بی تقصیر بودی و همه چیز زیر سر اون بوده!
لبخندی بهش زدم: _کوشاد جان تو نگران هیچی نباش.
مطمئن باش هرچی که بشه بازم تو و برادرات و خواهر کوچولوت پیش پدرتون هستین، هیچ کس نمی تونه شمارو از هم جدا کنه!
غافل از اینکه این حرفم هیچ مستدامی در آینده نداشت…
قدم دیگه ای بهم نزدیک شد و به آهستگی گفت: _تو چی نسیم؟ توهم پیشمون می مونی دیگه؟
لبخندی زدم:
_فعلا که هستم. بچه ها تا وقتی که از آب و گل در نیومدن احتیاج به پرستار دارن.
دستش رو نوازشگونه از سر شونه تا نوک انگشت های دستم کشید و پنجه هام رو تو انگشت هاش قفل کرد.
تو چشم هام خیره شد و گفت: _فکر نمی کنی به جز بچه ها فرد دیگه ای تو این خونه
به وجودت احتیاج داره؟ از عمق چشم های آبی رنگش نمی تونستم پی به
احساساتی که درونشون موج می زد ببرم. شاید هم می تونستم اما نمی خواستم…
با شنیدن صدای شروین به سرعت از کوشاد فاصله گرفتم که پوفی کشید.
شروین از پله ها پایین اومد و همون طور که به گوشی صحبت می کرد به سمت مبل ها رفت.
نگاهی به من و کوشاد انداخت و وقتی تماسش تموم
شد گفت: _میگم نسیم امشب به حال این شکم خالی چه کنیم؟
با خنده گفتم: _من فکر همه جاشو کردم.
همون لحظه صدای زنگ در به صدا در اومد. شروین سریع پاشد و گفت:
_خودم میرم جواب میدم. وقتی به سمت آیفون رفت خواستم به آشپزخونه برم
تا میز رو اماده کنم که دستم توسط فردی کشیده شد. متعجب به کوشاد که مسبب این کار بود انداختم که با
اخم گفت: _هیچ خوشم نمیاد اسم کوچیکتو یه مرد صدا کنه!
دستم رو از دستش بیرون کشیدم: _دیوونه اون یه مرد غریبه نیست که! آقا شروینه!
دوست پدرت، عموی تو و…
نیم نگاهی به شروین که در حال حساب کردن هزینه پیتزا ها بود انداخت و گفت:
_خودم می دونم اما هر مردی به جز من برای تو غریبه به حساب میاد!
چپ چپ نگاهش کردم که ادامه داد: _در ضمن خوشم نمیاد با خنده جواب هیچ مردی رو
بدی؛ فقط جدی! اوکی؟
دستم رو توی هوا تکون دادم و با خنده جواب دادم: _برو بابا دیوونه!….

0 ❤️

2021-11-22 01:35:34 +0330 +0330

قسمت42

میز شام رو چیدم و بچه هارو صدا زدم. خواستم پشت میز بشینم که امیرکیا رو ندیدم. ترجیح دادم خودم برم صداش بزنم.
از پله ها بالا رفتم و پشت در اتاقش ایستادم. چند تقه به در اتاق زدم اما جوابی نشنیدم؛ چند بار در
زدم اما کسی جواب نداد.
دستم رو روی دستگیره گذاشتم و در رو باز کردم. بی هوا وارد شدم و خواستم دوباره صداش بزنم اما با دیدن صحنه رو به روم هینی کشیدم و دستم رو جلوی دهانم گذاشتم.
کیا در حالی که شلوار گرمکنی تنش بود و بالا تنه اش برهنه بود داشت پیراهن انتخاب می کرد.
متعجب بهم نگاه کرد و گفت: _ ِکی اومدی تو؟
بی این که جوابی بدم بهش زل زده بودم که پیراهنی تنش کرد و گفت:
_در این مواقع باید جلوی چشمتو بگیری نه دهنتو نسیم خانوم زرنگ!
با شنیدن این حرف دستم رو روی چشمم گذاشتم و برگشتم که صدای قهقهه اش بلند شد.
خجالتزده گفتم: _من… چیزه… چند بار در زدم اما… جواب ندادین.
اومدم… اومدم که…
صداش از فاصله نزدیک به گوشم خورد: _عه در زدی؟ من توالت بودم؛ داشتم صورتمو می
شستم. با حس گرمای نفسش روی شونه ام سرم رو پایین
انداختم. تنم مورمور می شد. احساساتی داشتم که برام عجیب و نا شناخته بود.
صدای آرومش همراه با گرمای نفسش به لاله گوشم خورد:
_ظاهرا کاری داشتی که اومدی نسیم! به خودم اومدم و با نفس عمیقی، به سمتش برگشتم:
_اها… چیزه… اومدم صداتون کنم برای شام؛ همه منتظر شمان!..
دکمه های پیراهنش رو کامل بست و گفت: _باشه باهم میریم الان.
نگاهی به اتاقش که با رنگ های تیره مزین شده بود انداختم و برای اولین بار سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود پرسیدم:
_امیر آقا میگم! چرا همه جای خونه به خصوص اتاق شما تم تیره داره؟
شونه ای به موهاش زد و از تو آینه بهم خیره شد: _یه قضیه قدیمیه! که البته مثل یک زخم قدیمی داره
سر باز می کنه!
سر در گم بهش نگاه کردم که ادامه داد: _بعدا بهت میگم؛ فعلا بریم که بچه ها منتظرن. هر چند می دونم اون وروجک ها بدون منم غذاشونو
می خورن
لبخندی زدم و با هم از پله ها پایین اومدیم.
همگی منتظر ما بودن و کسی لب به غذا نزده بود.
شروین نگاه مرموزی بین ما رد و بدل کرد و با گفت:
_نیم ساعت تموم چی کار می کردین؟ خوبیت نداره شکم های مارو اینجوری رها کردینو رفتین!
خندیدیم و پشت میز نشستیم.
همه با خنده و شوخی غذاشون رو شروع کرده بودند و تنها کسی که عنق شده بود کوشاد بود که با اخم های در هم بهم خیره شده بود.
و اخم های گره خورده اش خبر های خوبی رو بهم نمی داد!
خندیدم و شونه ای بالا انداختم.
نباید به احساسات این پسر دامن می زدم، من فقط پرستارشون بودم.
همین!..


دست کلارا و کیاراد رو گرفتم و از خیابان عبور کردم. نگاهی به چند تا ساختمان پیش رو انداختم و رو به
بچه ها پرسیدم: _کدوم یکی شرکت عموتونه بچه ها؟
کلارا با دست یکی از ساختمان هارو نشون داد و گفت:
_اون یکیه خاله نسیم! سری تکون دادم و وارد همون ساختمان شدیم. باهم
وارد اسانسور شدیم و دکمه طبقه پنجم رو فشردم. امیر کیا گفته بود شرکتشون که در واقع شرکت
برادرش بود؛ طبقه پنجم ساختمان هست. سفارش کرده بود بعد از این که بچه ها رو از مهد
کودک تحویل گرفتم به شرکت ببرم. با محبت به کلارا و کیاراد که تو آینه آسانسور برای
خودشون شکلک در می اوردن نگاه کردم. چقدر دوست داشتنی و امید بخش بودن!
من که نسبت خونی باهاشون نداشتم اما چنان مهر این دو طفل به دلم افتاده بود که حس می کردم سال هاست می شناسمون.
به قول امیرکیا من شده بودم دایه مهربان تر از مادر!
همین طور همین حس رو نسبت به باقی افراد خونواده امیرکیا داشتم.
کوشان، حتی شروین، والبته کوشاد… کوشادی که با رفتار های ضد و نقیض، اما توجه بر
انگیزش مبهوتم می کرد. روم غیرت می گذاشت و تعصب به خرج می داد.
برام کادو می خرید و اصرار می کرد اون کادو رو استفاده کنم تا حس کنم همیشه حواسش بهم هست!
کوشان که آروم و سر به زیر بود و بر خلاف کوشاد شیطون، سرش تو درس و کتاب هاش بود.
شروین که مثل برادری دلسوز این روز ها همراهم بود و از این که این طور کانون خونواده امیر کیا رو گرم کرده بودم تحسینم می کرد.
در اسانسور باز شد و بچه ها جلو تر از من راه افتادن. وارد شرکت شدیم.
خانمی که پشت میزی نشسته بود و به نظر می رسید منشی شرکت هست با دیدن من خواست چیزی بگه که نگاهش به بچه ها افتاد.
با لبخند پاشد و هردوشون رو بغل کرد. صورتشون رو بوسید و گفت:
_سلام خوشگلای من! شما کجا این جا کجا؟… رو به روش ایستادم و با لبخند گفتم:
_سلام خسته نباشید!
با خوش رویی باهام سلام کرد و دست داد. اشاره ای به بچه ها کرد:
_پرستارشون هستید؟ سری به معنای اره تکون دادم و پرسیدم:
_اقای سلطانی تشریف دارن؟ منشی: بله تشریف دارن اما جلسه دارن.
بفرمایید بشینین هر وقت جلسه تموم شد داخل برید. سری تکون دادم و روی صندلی ای نشستم. بچه ها هم
به تابعیت از من روی صندلی نشستن. منشی سفارش چند تا چایی رو برامون داد.
حدود نیم ساعت از اومدنمون می گذشت و هنوز جلسه کیا تموم نشده بود.
بچه ها خمیازه می کشیدن و حوصلشون سر رفته بود. از کیفشون دفتر های نقاشیشون رو دراوردم و روی
میزی که جلوی پاشون بود گذاشتم. مداد رنگی هاشون رو پخش کردم و گفتم:
_هرکی تونست من رو خوشگلتر بکشه براش جایزه می خرم!
با گفتن این حرفم هردو با هیجان جیغی کشیدن و شروع کردن به کشیدن نقاشی.
مدام به من نگاه می کردن و سعی می کردن نقاشی کودکانشون رو با من تطبیق بدن.
با عشق بهشون زل زده بودم که در دفتر کیا باز شد.
سرم رو چرخوندم و از جام پاشدم.
مردی با کیا دست داد و خداحافظی کرد.
امیرکیا نگاهش به مرد بود و خواست داخل برگرده که نگاهش به من افتاد.

0 ❤️

2021-11-22 01:36:45 +0330 +0330

قسمت43

به سمتم اومد و گفت:
_عه! سلام نسیم! ِکی اومدین؟ _سلام اقای سلطانی! یه نیم ساعتی میشه!
کلارا و کیاراد با بلند کردن سرشون نگاهشون به پدرشون افتاد.
با خوشحالی مداد رنگی ها رو پرت کردن و پریدن تو بغل امیرکیا.
امیرکیا با خنده هردوشون رو بوسید و گفت: _کی دلش برای بابا بیشتر تنگ شده؟
هردوشون با ذوق گفتن من من! کیا روی زمین گذاشتشون و گفت: _بریم تو اتاق!
بچه ها با شادی داخل دفتر کیا دویدن. روی زمین خم شدم و شروع کردم به جمع کردن
وسایل کلارا و کیاراد که پخش شده بود. حس کردم کسی کنارم نشست.
با دیدن کیا لبخندی زدم: _شما زودتر برید پیش بچه ها! من جمع می کنم.
همزمان با من وسایلشون رو جمع کرد و گفت: _بزار منم کمکت کنم تا باهم، زودتر پیش بچه ها بریم.
خجالتزده وسایل بچه ها رو جمع کردم و پاشدم. باهم به دفتر کارش رفتیم و در رو بست.
بچه ها روی مبل های چرمی رفته بودن و بپر بپر می کردن…
کیا پشت میزش نشست و دفتر نقاشی کلارا رو که تو دستش مونده بود باز کرد و همین طور با لبخند به نقاشی هاش نگاه می کرد.
احساس کردم روی اخرین صفحه ای که روش نقاشی کشیده شده بود بیشتر مکث کرده.
لبخند ریزی کنج لبش جا خوش کرد و رو به کلارا گفت:
_دختر بابا بیا این جا! کلارا به سمت کیا رفت و روی پاش نشست.
کیا اروم دم گوشش چیزی گفت و به نقاشی اشاره کرد.
کلارا قهقهه کودکانه ای زد و گفت: _خب معلومه این تویی بابایی! اینم خاله نسیمه!
متعجب ابرو هام بالا پرید و سعی کردم نقاشی رو ببینم.
کیا پشت سرش رو خاروند و با خنده گفت: _نخیر اینا عروس و دامادن که عزیزم! این خاله نسیمه، اینم شوهرشه!
با یک تای ابروی بالا رفته و خنده به پدر و دختری که برای اینده بنده تصمیم گیری می کردن خیره شدم.
کلارا: نخیرم خاله نسیم باید با تو ازدواج کنه بابایی! با شنیدن این حرف کلارا یهو چایی تو گلوم پرید و به
سرفه افتادم. کیاراد دست از بپر بپر برداشت و کنارم روی مبل
ایستاد. با دست های کوچکش ضربه هایی به پشتم زد تا نفسم
بالا بیاد. صدام رو صاف کردم و بعد از نفس عمیقی با خنده
کیاراد رو بغل گرفتم.
نگاهم به امیرکیا افتاد که با سکوت عجیبی دفتر نقاشی رو تو کیف کلارا گذاشت و خودش رو مشغول کاری نشون داد.
یعنی بچه ها تا این حد من رو دوست داشتن!؟ یعنی دلشون نمی خواست از پیششون برم.
_میگم آقای… سلطانی! می خواستین بچه هارو جایی ببرید؟
سرش رو بلند کرد. کیا: آ… آره؛ می خواستم باهم بریم ناهار بخوریم بعدم
بریم سینما. خیلی وقته بچه هارو جایی نبردم.
با لبخند سری تکون دادم. بعد از این که کیا کارش رو تموم کرد باهم از شرکت خارج شدیم و سوار ماشینش شدیم.
من جلو نشستم و بچه ها عقب. با آهنگی که از پخش ماشین در حال پخش بود می
خوندن و می رقصیدن! من و کیا هم با خنده نگاهشون می کردیم…
کیا جلوی رستوران شیک و بزرگی توقف کرد. ماشین
رو که جای خوبی پارک کرد پیاده شدیم و دوش به دوش هم به سمت رستوران قدم برداشتیم.
بچه ها یکی از میز هارو انتخاب کردن و روی صندلی هاش نشستن.
من و کیا هم پشت میز نشستیم. میز چهار نفره بود و چون بچه ها کنار هم نشسته
بودن، من و کیا هم مجبور شدیم کنار هم بشینیم. کمتر دفعاتی اتفاق افتاده بود که تا این حد به کیا
نزدیک بودم.
احساس خاصی داشتم! معذب بودن؟ خجالتزده بودن؟ یا… نه هیچ کدوم از این ها نبود. بلکه حس می کردم از جایی که هستم خشنودم!
بعد از سفارش چهار پرس چلو کباب سلطانی با مخلفات به گارسون کیا رو به من گفت:
_کاش کوشاد و کوشان هم میومدن سری تکون دادم:
_اوهوم حیف شد که نیستن! جاشون خالیه! امروز مدرسشون اردو داشت؛ هرچند هیچ کدوم مایل به رفتن نبودن، اما با دوستاشون بهشون خوش میگذره.
به سمتم مایل شد _اما من فکر می کنم هرجایی که تو نباشی به بچه
های من خوش نمی گذره! لبخندی زدم:
_شما لطف دارید! من فقط وظیفمو انجام میدم. مکثی کرد و به چشم هام خیره شد.
لحظه ای حس کردم زیر حرارت نگاهش در حال ذوب شدن هستم.
با لبخند و لحن خاصی که به تازگی ازش میشنیدم، گفت:
_همچنین به من هم خوش نمی گذره وقتی تو نباشی! با شنیدن این حرفش ناگهان ریتم ضربان قلبم اوج
گرفت. چشم هام دو دو زنان نگاه از چشم های نافذ کیا گرفتن
و به زیر افکندن. نیمچه لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
تا اومدن سفارش ها حرفی بینمون زده نشد. خواستم اولین قاشق رو تو دهانم بذارم که کیاراد
گفت: _خاله یه قاشق به بابایی بده اول!!..
متعجب گفتم: _باباتون که قاشق داره عزیزم!
کلارا دست کوچولوش رو تو هوا چرخوند: _نخیر منظور داداشی اینه که بهش یه قاشق غذا بده!
یا خدا! این نسل جدید بچه بودن یا گودزیلا؟! من خجالتی باید از دست این دوتا وروجک شیطون به
کجا پناه می بردم؟ کیا نگاه متعجبی به بچه ها انداخت و گفت:
_غذاتونو بخورین بچه ها این چه حرفیه؟ کلارا دست به سینه نشست و با اخم گفت:
_تا وقتی که خاله یه قاشق غذا بهت نده من غذا نمی خورم بابایی!
کیاراد هم همین حرف رو تکرار کرد و به پشتی صندلی تکیه داد.
نگاه مستأصلی به امیر کیا انداختم که با خجالت دستی به موهاش کشید و پشت گردنش ثابت کرد.
تو همون حالت نگاهی بهم انداخت و گفت: _چی کار کنیم نسیم؟
دستی به شالم کشیدم: _میگن نمی خورن! نمی دونم والا!
با خنده گفت: _ناچاریم به حرفشون گوش بدیم! یه قاشق غذا به من بده این دوتا وروجک دست از
سرمون بردارن!..

0 ❤️

2021-11-22 01:37:47 +0330 +0330

قسمت44

لقمه ای که برای خودم گرفته بودم به سمت دهان امیر
کیا بردم که با خنده خورد و سری تکون داد.
خواستیم این بار به غذا خوردن مشغول بشیم که باز بچه ها ساز مخالف زدن و گفتن باید باباشون هم به من غذا بده!
رو به بچه ها با خنده گفتم: _چه توطئه ای برای منو بابای بی نواتون چیدین
وروجکا؟ معنی این کارا چیه اونوقت!؟ کلارا با اب و تاب گفت:
_خاله جون امروز مهشید جون مربیمون گفت که عروس داماد تو دهن همدیگه غذا میدن خب!
با شنیدن این حرف خنده ام رو خوردم و لبخند روی لبم ماسید.
از گوشه چشم به کیا که با دهانی باز به بچه هاش خیره شده بود نگاه کردم.
کیا: میگم این مربی شما موضوع کم اورده بود که همچین چیزایی بهتون یاد داده؟
خندیدیم و مشغول غذا خوردن شدیم.
البته بعد از این که کیا هم یک قاشق غذا ناقابل تو حلقم ریخت تا از دست نق نق های بچه هاش راحت بشیم.
هرچند از خجالت اب شدم و ارزو کردم کاش زمین دهان باز کنه و من بی نوا رو ببلعه!
داشتیم تو سکوت ناهار می خوردیم که با صدای کسی نفسم حبس شد.
سرم رو بالا اوردم و با چهره حرصی و عصبی شمیم مواجه شدم!
نگاه خشمگینی به من انداخت و گفت:
_دندون واسه کدومشون تیز کردی؟! امیرکیا یا ثروتش؟! خونه اش؟ ماشینش؟ شرکتش؟ یا ویلاهاش؟!
قاشق رو تو ظرف گذاشتم و گفتم: _من… نه، من فقط پرستار بچه ها…
پوزخندی زد و صندلی ای از میز کناری کشید. کنار میز ما گذاشت و نشست.
تو چشم هام زل زد و گفت:
_از ِکی تاحالا یه پرستار معمولی با پدر بچه ها بیرون میاد و ناهار میخوره؟
به دهن همدیگه غذا میدن و صدای قهقهه هاشون گوش فلک رو کر…
با صدای عصبی کیا، شمیم سکوت کرد:
_بس کن شمیم! تو این جا چی کار می کنی؟ منو تعقیب می کنی؟ دنبال چی هستی؟ می خوای به چی برسی هان؟
شمیم به بچه ها نگاه کرد و گفت: _بچه هام! می خوام به چه هام برسم! کنار بکش و
کفالتشونو به من بده! نگاه تحقیر آمیزی به من انداخت و گفت:
_نمی خوام بچه هام زیر دست هر کس و ناکسی بزرگ بشن!
کیا از جاش پاشد و گفت: _واسه این حرفا خیلی دیره!
اون زمانی که کتکشون می زدی برات هیچی به جز عیش و نوش زندگیت مهم نبود! الان تازه یاد بچه هات افتادی؟
لازم به ذکره که بگم بچه ها مال من هستن و هرگز هم قرار نیست جایی برن. اونی هم که تشخیص میده و تعیین می کنه بچه ها باید پیش کی بمونن؛ منم! نه تو که حسابت با خودت هم مشخص نیست خانوم محترم!
نگاهی به من که سر به زیر افکنده بودم انداخت و با پوزخند رو به شمیم گفت:
_بود! یه پرستار معمولی بود اما الان نه! فکر کنم خدمتت عرض کرده بودم که قراره باهاش ازدواج کنم و تربیت بچه هام رو دستش بسپرم. این دختر با همه کم سن و سالیش خیلی بیشتر از تو حالیشه شمیم!
با این حرف امیرکیا، شمیم نگاه غیض آلودی نثارم کرد
و…
پوزخندی زد و غرید: _نشونت میدم با کی طرفی آقای سلطانی!
بعد از گفتن این حرف از رستوران خارج شد. اشتهام کور شده بود و با ناراحتی سرم رو پایین
انداخته بودم. دیگه خبری از خنده های چند لحظه قبلمون نبود. حتی بچه ها هم سکوت کرده بودن و غذا نمی خوردن.
تو این سکوت، امیر کیا بود که با صدای نفس عمیقش سکوت رو شکست و گفت:
_اگر سیر شدین بریم.
مطیعانه و به تابعیت از حرفش از جام پاشدم. کمک کردم بچه ها هم پاشن و زیپ کاپشنشون رو
بستم چون هوا سرد بود. با گرفتن دستشون از رستوران خارج شدیم.
کیا یه راست پشت رول نشست و من هم بچه ها رو صندلی عقب نشوندم؛ خودم هم روی صندلی کمک راننده نشستم و کیا استارت زد.
تو کل مسیر هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد و این سکوت محض بود که مثل خوره با روح و روان من بازی می کرد.
فکر می کردم… به کوشاد، کوشان، کلارا و کیاراد، به شمیم… به امیر کیا…
امیر کیایی که جدیدا با محبت های بی منظورش باعث اوج گرفتن تپش قلبم می شد و حتی کوچکترین تعریفش ازم، من رو میهمان سر خوشی می کرد…
اما امروز شمیم با اعلام حضورش بهم اخطار داد از امیر کیا فاصله بگیرم!
نه تنها از خودش بلکه از بچه هاش…
بچه هاش که همه دنیای من شده بودن و روزی که دیرتر می دیدمشون دلم بی قراریشون رو می کرد؛ گویی بیشتر از نیاز اونها به من، من به اونها نیاز داشتم و محتاج حضور قشنگ و رنگیشون تو زندگیم بودم! …
شاید این تلنگر لازم بود برای من تا به خودم بیام. تا یادم بیاد کی هستم و چه جایگاهی دارم. تا فراموش نکنم من فقط و فقط یک دختر تنهام که
پرستار بچه هاست. نه بیشتر، حتی با وجود عشق به اونها…
امیرکیا بی منظور به من محبت می کرد و دل بی جنبه من که سال هاست از جانب کسی مهری ندیده بی خود و بی جهت بی قراری کرد…!
با حس متوقف شدن ماشین از افکارم خارج شدم و خواستم پیاده بشم که کیا گفت:
_نسیم بشین! نگاه منتظری بهش انداختم که رو به بچه ها گفت:
_بچه ها برین تو اتاقتون لباساتونو عوض کنین تا خاله نسیم بیاد.
بچه ها چشمی گفتن و پیاده شدن. با رفتنشون امیر کیا به سمتم برگشت و گفت:
_راستش… راستش نمی دونم از کجا شروع کنم… لبم رو گزیدم و منتظر باقی جمله اش شدم.
یعنی می خواست چی بگه؟! امیر کیا: نسیم! من… خب من…
دست هام رو مشت کردم تا لرزش ناشی از استرسم رو متوجه نشه.
نمی دونستم چی می خواد بگه اما از همین الان استرسی وصف ناشدنی وجودم رو احاطه کرده بود!
به چشم هام زل زد و گفت: _راستش من خیلی نگرانم! می ترسم شمیم بچه ها رو
ازم بگیره! نفسم رو با فشار بیرون دادم و چشم هام رو فرو
بستم. من به چه چیزهایی فکر می کردم و امیر کیا چه
چیزی در ذهنش غلت می خورد… به کل قضیه بچه هارو فراموش کرده بودم انگار!
این بار استرس دوری از بچه ها ته دلم لونه کرد. _اما… اما من فکر می کنم شما صلاحیت بیشتری برای
کفالت بچه ها دارین. با کلافگی سرش رو تو دست هاش گرفت:
_می دونم؛ می دونم ولی… ولی بازم دلم ندای بد میده.
حس می کنم شمیم داره یه کارایی می کنه؛ حس می کنم برای بچه ها نقشه کشیده و یه فکرایی تو سرش داره که جرعت کرده اینقدر پاش رو از گلیمش دراز تر
کنه!..

0 ❤️

2021-11-22 01:38:50 +0330 +0330

قسمت45

دستم رو جلوی دهانم گذاشتم و مستأصل به نقطه ای نا معلوم خیره شدم.
ته دل خودم هم شور افتاده بود اما نباید به این اضطراب دامن می زدم.
باید امیر کیا رو آروم می کردم. باید بهش آرامش می دادم تا خیالش از بابت کفالت
بچه ها راحت باشه.
اگر ته دلش قرص می بود شاید می تونست راهکاری پیدا کنه تا بچه هارو از دست نده…


شال گردنم رو تا روی بینیم بالا کشیدم و دست هام رو توی جیب هام فرو بردم.
باد سردی که می وزید موهای جلوی سرم رو که کمی از شال بیرون بود تکون می داد.
با صدای زنگوله ای که پیچید بچه ها از مهد بیرون دویدن.
کیاراد کمی به اطراف نگاه کرد و وقتی چشمش به من افتاد با شادی و ذوق به سمتم دوید.
طولی نکشید که کلارا در حالی که بوت های صورتی و کوچولوش رو که بهش هدیه داده بودم می پوشید به سمتم دوید.
خواستم بغلش کنم که ناگهان فردی به سمت کلارا رفت و قبل از این که کلارا به من برسه بغلش کرد.
جیغ خفیفی کشیدم و دست کیاراد رو رها کردم. به دنبال زنی که کلارا رو بغل گرفته بود و با سرعت به
سمت ماشینی می دوید دویدم. خوشبختانه خیلی زود بهش رسیدم و از بازوش
گرفتم. با شتاب به سمت خودم برش گردوندم و با صدای
بلندی گفتم: _بچمو پس بده!
با برگدوندن سرش شمیم رو دیدم که با غیض نگاهم می کنه.
دستم از بازوش رها شد و قدمی به عقب برداشتم. نمی دونم چی تو نگاه این زن نهفته بود که من رو به
واهمه و ترس وا می داشت…! نگاه تحقیر آمیزی به سر تا پام انداخت و گفت:
_بچت؟! از کدوم شوهر این بچه رو به دنیا آوردی دختر جون؟! نکنه مریم مقدس شدی و تو مجردی بچه دار میشی؟
با شنیدن این حرفش حیرت و ترسم بیشتر شد. شمیم از وضعیت زندگی من با خبر بود!
شمیم: نکنه باید برای دیدن بچه خودم از تو اجازه بگیرم؟!
لب های یخ زده ام رو با زبون تر کردم:
_نه… نه این طور نیست شمیم خانوم!
من فقط پرستار بچه ها هستم؛ اقای سلطانی بچه هارو به من سپردن و هر روز موظفم کردن از مهد ببرمشون خونه.
شما اگر مشکلی در قبال بچه ها دارین باید با اقای سلطانی در میون بذارین. من نمی تونم بچه ها رو حتی برای نیم ساعت هم به شما بسپرم.
با گفتن این حرف همه جرعتم رو تو دست هام ریختم و کلارا رو که تو بغل شمیم بی تابی می کرد و می خواست زودتر ازش جدا بشه، از بغلش جدا کردم.
دست کیاراد رو که پشت سرم ایستاده بود و با ترس به مادرش نگاه می کرد گرفتم و با سرعت از شمیم دور شدم.
دندون هام از فرط استرس و سرما به شدت به هم اصابت می کردن و حس می کردم الانه که منجمد بشم.
قلبم دیوانه وار خودش رو به دیواره سینه ام می کوبید…
صدای عصبی شمیم تو گوشم پیچید: _به زودی بچه هامو ازت می گیرم خانوم پرستار!
در ضمن؛ خیال ازدواج با امیرکیا رو از سرت بیرون کن! وگرنه چنان بلایی سرت…
با پیچیدن توی کوچه، دیگه صدای تهدید هاش رو نشنیدم…
گوشه پیچ کوچه ایستادم و کلارا رو که گردنم رو بغل گرفته بود روی زمین گذاشتم.
با بغض بچه هارو بغل کردم و چشم هام رو بستم. چه آرامشی در وجود این طفل ها نهفته بود که من رو
ترغیب به در اغوش کشیدنشون می کرد؟! چه هارمونی زیبایی بود صدای هق هق بچه ها و من…
تو پیچ کوچه هر سه گریه می کردیم…! اما برای چه؟! من برای ترس از جدایی از اون ها… و اون ها برای ترس از جدایی از من و پدرشون…
طولی نکشید که اشک هاشون رو پاک کردم و به سمت خونه راه افتادیم.
برای این که فراموش کنن چه اتفاقی افتاده برای هردوشون ذرت مکزیکی خریدم؛ چون خیلی دوست داشتن.
با رسیدن به خونه کلاه و شال گردنم رو در اوردم و بچه هارو به اتاقشون فرستادم.
وارد اتاق مخصوص خودم شدم و پالتوم رو باز کردم. شالم رو از سرم برداشتم و آهی کشیدم.
خواستم لباس هام رو جمع کنم که حس کردم دستی دور کمرم حلقه شد.
با ترس به عقب برگشتم و با یک جفت چشم آبی رنگ مواجه شدم…
به قدری نزدیک بود صورتش که متوجه نشدم چه کسی هست!
چون همه اعضای این خونواده چشم آبی بودن! شتابزده ازش فاصله گرفتم که چهره بشاش کوشاد رو
دیدم. یک تای ابروم رو بالا دادم و شاکی گفتم:
_این چه وضع داخل شدنه اقای کوشاد خان؟ با گفتن این حرف سریع شالم رو سرم کردم که گفت:
_خودت که نمیذاری موهای قشنگتو ببینم؛ لااقل غافلگیرت کنم شاید یه لحظه بتونم ببینمشون!
لبم رو گزیدم: _اصلا چه لزومی داره تو موهای منو ببینی؟
از اتاق خارج شدم که دنبالم راه افتاد و گفت: _به هزار و یک دلیل نا گفته؛ یکیش هم این که… این
که من بهت… بهت علاقه… اجازه ندادم حرفش تموم بشه و با شتاب گفتم:
_کوشاد خواهش می کنم این بحثو همین امروز همین جا تمومش کن!
من به درد تو نمی خورم؛ من ازت بزرگترم!
شونه هام رو گرفت و با اخم گفت: _سن فقط یک عدده؛ خیلیا هستن که زنشون ازشون
بزرگتره! با خنده و بهت گفتم:
_اووووه تا کجاهارو فکر کردی! ِکی خواستگاری کردی ِکی ازدواج کردی که زنت شدم؟!
اخمش عمیق تر شد: _همین الان! همین الان خواستگاری می کنم! من…
با صدای کلارا و کیاراد چشم غره ای به کوشاد رفتم تا سکوت کنه.
یهو کیاراد جلو اومد و گفت: _داداش کوشاد داره چی میگه؟
_هیچی نمیگه عزیزدلم! داره مسخره بازی در میاره! کوشاد چپ چپ نگاهم کرد که چشم هام رو براش
باریک کردم و وارد اشپزخونه شدم. کیاراد دنبالم اومد و با نگاهی به پشت سرش گفت:
_خاله نسیم؟! کوشاد داشت ازت خواسگاری می کرد اره؟
مبهوت و متعجب به این وروجک خیره شدم. کوشاد که هنوز چیزی نگفته بود! اون از کجا فهمیده بود اخه؟
_نه عزیزدلم این چه حرفیه؟ اولا که خواسگاری نه و خواستگاری؛ دوما کی گفته کوشاد از من خوستگاری
کرد؟ داداش کوشادت فقط داشت ادا در میاورد!
کلارا عروسک به بغل وارد بحثمون شد: _ینی می خواد از کی خوستگاری کنه؟!
_مگه حتما باید خواستکاری کنه از کسی؟ شعله زیر قابلمه روکم کردم که کیاراد گفت:
_اره دیگه خاله! دوستم اون روز می گفت هرکی داره ادای یه کاری رو در میاره حتما دلش می خواد اون کارو انجام بده!
با خنده و کلافگی لبم رو گزیدم و موضوع رو منحرف کردم:
_عشقای من بیاین باهم میز رو بچینیم. اگه باباتون بیاد از سرکار ببینه غذا حاضر نیست خود
منو می خوره به جاش! کیاراد دست از شیرین زبونی بر نداشت:
_خاله ینی بابا اژدها میشه؟ قهقهه ای زدم و ترجیح دادم دیگه صحبتی نکنم تا
خودم رو تو مخمصه ننداختم! امیر کیا طفلک اگر می فهمید بهش گفتیم اژدها
حرصی می شد! میز رو به کمک بچه ها چیدم و مشغول چشیدن طعم
غذا شدم. سر قاشق از خورشت قیمه برداشتم و خواستم بچشم
که ناگهان سری جلو اومد و قاشق رو بلعید!
متعجب به این سر که همچون اژدها قاشق رو به دهان
گرفته بود نگاه می کردم که صورتش رو برگردوند

0 ❤️

2021-11-22 01:40:04 +0330 +0330

قسمت46

با دیدن امیر کیا هینی کشیدم و قاشق رو از دهانش دراوردم.
با چشم هایی که می خندید و صدایی که رگه های خنده درونش موج می زد گفت:
_سلام علیکم خانوم پرستار! میدونستی من عاشق قیمه ام!؟…
با لبخند محجوبی سلام کردم و درب قابلمه رو گذاشتم.
نگاه کلی ای بهم انداخت و گفت: _امروز خوشگلتر از قبل شدی!
با این تعریفش قند تو دلم آب شد و گویی حس کردم از فرط شرم در حال آب شدنم.
نگاهی به خودم انداختم اما لباس هام رو مثل روز های گذشته ساده و معمولی دیدم.
مثل همیشه آرایشی هم به صورت نداشتم و با شال ساده ای که سرم کرده بودم موهام رو پوشانده بودم.
من که تغیری نکرده بودم؛ شاید امیر کیا نگاهش تغیر کرده بود!..
با این فکر نفسم به شماره افتاد و نگاهش از چشم های آبی رنگش گرفتم.
لبخندی نثارم کرد و خواست از اشپزخونه خارج بشه که برگشت و گفت:
_راستی غذاتم مثل همیشه عالی بود بانو!
با لبخند تشکر کردم. با رفتنش با بی حالی به کابینت تکیه زدم.
این مرد عجیب تو نگاه اقیانوسی رنگش چه چیزی داشت که تا این حد من رو به هم می ریخت؟
چی داشت موج صداش که وقتی اسمم رو ادا می کرد دلم زیر و رو می شد!؟
و چه داشت کمترین تعریفش که باهاش این طور حالی به حالی می شدم؟
با حسی عجیب به مسیر رفتنش خیره شدم و در ذهن مشغول خیال پردازی در موردش شدم…


مبهوت و حیران به احضاریه توی دستم نگاه کردم.
مستأصل و سردر گم روی مبلی نشستم و سرم رو میون دست هام گرفتم.
احضاریه ای از سوی دادگاه برامون ارسال شده بود. تاریخش مربوط به سه روز آینده بود و این یعنی این
که سه روز بعد باید تو دادگاه حاضر بشیم.
باورم نمی شد یک مادر چقدر می تونه بی مهر و عطوفت باشه که پای بچه های خودش رو به دادگاه و پاسگاه باز کنه؟!
شمیم از امیر کیا شکایت کرده بود و درخواست کفالت بچه هارو داشت!
همون لحظه بچه ها با شادی و سرو صدا از پله ها
پایین اومدن. کلارا زودتر به پایین رسید و با هیجان کودکانه ای
گفت: _اول! اول!
کیاراد هم خودش رو بهش رسوند و مشغول جر و بحث با خواهرش شد.
با غم نگاهشون کردم… یک درصد هم اگر شمیم در این جدال پیروز میدان می
شد و بچه هارو تحت تکفل خودش قرار می داد چه؟! حتی فکرش هم تنم رو می لرزوند و قلبم رو به واهمه
وا می داشت…
منی که فقط سه ماه بود پرستارشون شده بودم این طور دلباخته وجود شیرین و دوست داشتنیشون شده بودم.
پس پدرشون چی!؟ برادراشون چی!؟
اگر امیر کیا نمی تونست دلایل برتری کفالت خودش رو تو دادگاه ثابت کنه بچه ها رو از دست می داد!..
با حس کشیده شدن دامن بلندم که همراه با پیراهنی ساده پوشیده بودمش به خودم اومدم.
لبخند غمگینی به بچه ها زدم و نگاهشون کردم که کلارا دستش رو پشتش برد و ناگهان بسته کادو پیچ شده ای سمتم گرفت.
متعجب به بسته نگاه کردم و پرسیدم: _این کادو مال کدوم آدم خوش شانسیه وروجکا؟!
کلارا نگاه شیطنت آمیزی به برادرش انداخت و گفت:
_مال شما!.. متعجب گفتم: _من؟! به چه مناسبت؟
هردوشون رو بغل کردم و دو طرفم روی مبل نشوندم. کلارا کادو رو روی پام گذاشت و گفت: _همینجوری!
با کیاراد سه شماره شمردن و یهو همزمان بوسه ای روی دوتا گونه ام کاشتن!
خندیدم و با عشق بغلشون گرفتم. لپ هردو رو بوسیدم و گفتم:
_چه بوس شیرینی بود! حالا بگین ببینم چرا واسم کادو خریدین عشقای من؟ مگه پول هم داشتین؟
کیاراد کمرم رو بغل گرفت و گفت: _آره خاله نسیم! بابایی برامون حساب باز کرده.
به مربیمون گفتیم و از اون حساب برامون خرید کرد، بعدم با کمک مربیمون کادو کردیم.
_الهی من فدای شیرین زبونی های شما دوتا شیطون بشم!
کادو رو با لبخند و احتیاط باز کردم تا کاغذش خراب نشه.
با باز شدن بسته شال مشکی طلایی زیبایی بهم چشمک زد.
با عشق هردو رو بوسیدم و ازشون تشکر کردم که متوجه شدم کلارا و کیاراد دارن باهم پچ پچ می کنن.
کنجکاوانه بهشون خیره شدم که کلارا سری تکون داد
و نفسی گرفت. با چشم های درست و قشنگش بهم زل زد و گفت: _خاله جون؟
_جون خاله؟! دستم رو با دست های کوچک و قشنگش گرفت و
گفت: _ما می خوایم بگیم که… شما مامان ما میشین؟!
ابرو هام از فرط تعجب بالا پرید. انتظار هر حرفی رو داشتم غیر از این… حالا باید چی بهشون می گفتم؟
اگر می گفتم آره می رفتن و همه جا رو پر می کردن که مامان جدید اوردیم!
اگر می گفتم نه دلشون می شکست و گریه می کردن! اصلا مگر دل من می اومد که دل این دوتا فرشته رو
بشکنم؟ تا خواستم حرفی بزنم در با صدای چرخش کلید باز
شد. با باز شدن در قامت رشید امیر کیا در میدان دیدم
قرار گرفت. با دیدن ما سه تا کنار هم لبخندی نثارمون کرد و سلام
کرد.
به احترامش از جام پاشدم و سلام کردم که یهو کلارا و کیاراد هردو دستم رو گرفتن و به سمت پدرشون کشیدن…
من و امیر کیا متعجب به بچه ها نگاه می کردیم که با رسیدنمون به هم یهو کلارا گفت:
_بابایی! ما از امروز مامان دار شدیم! کیا با سردر گمی به من نگاه کرد و با اشاره گفت که
بچه ها چی میگن؟ لبم رو با خنده گزیدم و سرم رو پایین انداختم.
چی می گفتم بهش؟
می گفتم بچه های شیطونت ازم خواستگاری کردن برات؟
وقتی امیر کیا پاسخی از جانب من نگرفت کیاراد گفت:
_بابایی! زود باش مامان نسیمو بوس کن!

0 ❤️

2021-11-22 01:41:10 +0330 +0330

قسمت47

با این حرفش من بهتم زد و امیر کیا با خجالت لبش رو گزید.
اخمی کرد و به بچه ها گفت: _عه این چه حرفیه؟! کی اینارو به شما یاد داده؟ نکنه
بازم مربیتون؟ ریز خندیدم که از نگاه تیز بین امیر کیا دور نموند.
از بچه ها اصرار و از ما انکار… سر انجام امیر کیای خسته از سرکار اومده که همون
طور مجسمه وار جلوی در مونده بود گفت: _چشم چشم! به خدا فکر می کنیم به پیشنهادتون بچه
ها! حالا بذارین ما بریم فکرامونو بکنیم. خاله رو هم انقدر اذیت نکنین!
کلارا به باباش اخمی کرد: _خاله نه! مامان!
لبم رو گزیدم تا صدای خنده ام بلند نشه. سنگینی نگاه سرشار از محبت کیا رو احساس می
کردم اما نمی خواستم باور کنم… چون حتی تو باورم هم نمی گنجید که اون بخواد به
من فکر کنه!
من یک دختر تنها و بی کس و کار بودم و اون یک مرد جذاب و ثروتمند که با یک نگاهش دختر ها براش غش و ضعف می کردن.
درسته هیچ وقت خودم رو دست کم نگرفته بودم و طوری زندگی نکرده بودم که ظاهر و باطن زندگیم به یک صورت باشه؛ اما این چه حسی بود که امیر کیا اینقدر خاص و دور از دسترس بود!؟
شاید این خاصیت عاشق که همیشه معشوق رو اینقدر ارزشمند و دست نیافتنی میپنداره…!
اما عاشق!؟ معشوق!؟
دست از افکار درهم و مبهمم برداشتم و بهشون خیره شدم.
بچه ها وقتی اون پاسخ رو از پدرشون گرفتن بی خیال ماجرا شدن و با خیالی آسوده و با فکر این که ما روی پیشنهادشون فکر می کنیم جلوی تی وی نشسته و مشغول کارتون دیدن شدن.
با خجالت کیف سامسونت امیرکیا رو از دستش گرفتم و همون طور که تا اتاقش همراهیش می کردم گفتم:
_تورو خدا ببخشید آقا کیا! نمی دونم این دوتا وروجک چه فکری تو ذهنشون می گذره!
شمارو هم خسته کردن!
به اتاقش رسیدیم و کیفش رو گوشه ای گذاشتم. خواستم برم که سد راهم شد.
همین کارش باعث شد تا تپش قلب نا آرومم اوج بگیره.
دکمه اول پیراهنش رو باز کرد و کراواتش رو دراورد. به چشم هام زل زد و گفت: _فکر نمی کنم بچه ها نظر بدی داشته باشن!
با این حرفش دهانم از استیصال باز موند که با لبخندی ادامه داد:
_بچه های من سال هاست که دیگه مادر ندارن. اون زمانی هم که مادرشون پیششون بود ازش جز
بدی و جفا و کتک ندیدن! بهشون حق بده که وابسته وجود دختری مثل تو
بشن!..
با تته پته جواب دادم:
_اما… خب… شما که قصد ازدواج ندارید! بچه ها از روی بچگی یه چیزی میگن!
منم که جایی نمیرم؛ پیششون هستم و مثل یک مادر ازشون مراقبت می کنم!
قدمی بهم نزدیک شد که فاصله بینمون کاملا پر شد. حالا حتی اگر می خواستم هم نمی تونستم نگاه از
اقیانوس آبی رنگ چشم هاش بگیرم. در حالی که زیر تابش نگاهش در حال تبخیر بودم…
زمزمه وار گفت: _مثل یک مادر نباش؛ براشون مادری کن!
نگاهش که از چشم هام به نقطه ای پایین تر سقوط کرد نگاهم پایین افتاد.
التهاب نگاهش رو روی لب هام حس می کردم و حتی اگه میخواستم؛ فرار از این مهلکه دلچسب امکان پذیر
نبود! _شمـ… شما از من می خواید چی کار کنم؟
با حس گرمای پیشانیش روی پیشانیم به مانند برق گرفته ها از جا پریدم.
دستم رو روی سینه پهنش گذاشتم و کمی ازش فاصله گرفتم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _خب… خب بعدا در موردش حرف می زنیم! من… من
یه خبر براتون دارم نفسی کشید و سری تکون داد. مشغول تعویض لباس
شد که گفتم: _از دادگاه براتون احضاریه اومده!
با این حرفم تند نگاهم کرد و گفت: _چی گفتی؟
مکثی کرد و زیرلب گفت: _پس بالاخره کار خودشو کرد!
_تاریخ دادگاه برای سه روز دیگه اس. از طرف همسرتو…
وسط حرفم پرید: _اون زن عفریته همسر من نیست!
سکوت کردم و سری تکون دادم.
دیگه خبری از لبخند و آرامش لحظات پیشش نبود. همه و همه جاش رو به نگرانی و پریشانی و خشم داده بود و بس.
قطعا اونم از عاقبت این کار میترسید…


قاضی نگاهی بین شميم و امیر کیا رد و بدل کرد و طبق گفته ها و دلایل هردو چیزی روی برگه نوشت.
نفس عمیقی که کشید به اندازه یک طوفان برای من گذشت…
سر انجام صداش رو صاف کرد و گفت:
_از آنجا که بچه ها به سن اظهار نظر و انتخاب والد نرسیدند، و از آنجا که مادر حق برتری کفالت دارند، کفالت بچه ها تا پایان سن هفت سالگی به مادرشان خانم شمیم خرسند نیا داده می شود.
با این حرفش گویی سطل آب یخی روی سرم ریخته شد…
نفسم برید و لحظه ای حس کردم گوش هام چیزی نمی شنون!
امیر کیا از جاش پاشد و با بهت و خشم فریاد زد
_این چه عدالتیه؟! چه کفالتی؟ چه کشکی؟ اون زن زندگی منو بچه هامو خراب کرد!
اون با رفتن پی هوس های عیش و نوشش منو بدبخت کرد! اون بچه های منو کتک می زد!
اون صلاحیت نگهداری ازشون رو نداره.
قاضی که مردی روحانی بود توجهی به فریاد های امیر کیا نکرده و با همون لحن سابق، با کوبیدن چکش حکم روی میز گفت:
_دلایل خانم خرسند نیا برای کفالت بچه ها، محکمه پسند ترند آقای محترم. ختم جلسه!
از جاش پا شد و خواست از درب خارج بشه که امیر کیا به سمتش هجوم برد.
جیغی کشیدم و دنبالش دویدم. خواست مشتش رو توی صورت قاضی فرود بیاره که
جلوش ایستادم و جیغ زدم: _کیا این کارو نکن!
نگاه خشمگینش روی من ثابت شد و دستش رو با فوت نفسش پایین اورد.
چمد نفر کیا رو به عقب هول دادن تا راه قاضی رو باز کنند.
اونم با تکون دادن سرش به نشانه تاسف؛ از اتاق خارج شد.
با رفتنشون، کیا روی صندلی فرو ریخت و سرش رو میان دست هاش گرفت.
با غم روی صندلی کناریش نشستم و به فاجعه ای که
بر سرمون نازل شده بود فکر کردم… چطور می تونستم غم دوری کلارا و کیاراد رو تحمل
کنم؟! من هیچی، چه بلایی سر امیرکیا و پسرایی که همین
الان هم چشم به راهمون بودن، میومد!؟
می دونم بعد از اتمام هفت سالگی بچه ها شمیم یا فرار می کنه و یا کاری می کنه که کفالت دائم رو به دست بیاره!
اون زن مکار هر حیله ای از دستش بر می اومد! همون طور که تونست کفالت موقت بگیره، کفالت دائم
رو هم خواهد گرفت…!
مطمئنا با این کارش برای بار دوم کمر امیرکیا رو خم
کرد.

0 ❤️

2021-11-22 01:42:11 +0330 +0330

قسمت48

به سختی از جام پاشدم و دستم رو روی شانه امیر کیا گذاشتم.
نگاهی بهم انداخت و پاشد. چهره اش تهی از هر احساسی بود…
می دونستم چقدر براش سخته دوری از بچه هاش. می دونستم هر لحظه تنفرش نسبت به شمیم بیشتر و
بیشتر میشه؛ درست مثل من… جلوی درب دادگاه که رسیدیم کوشاد و کوشان به
همراه شروین به سمتمون امدن. کیا سرش رو پایین انداخت و خواست بره که شروین
گفت: _چی شد؟! کفالت به شما داده…
وسط حرفش پریدم و با ناراحتی گفتم: _شمیم برنده ی بازی شد! کفالت رو تا هفت سالگی
بچه ها به اون دادن. با این حرفم آه از نهاد هر سه شون بلند شد.
چشم های کوشاد بی تاب شد و با بی قراری دستش رو تو موهاش فرو کرد.
می دونستم اون هم مثل تمام افراد این جمع ذهنش مشوشه!
می دونستم این لحظه بیش از هر لحظه ای تو زندگیش از مادرش شمیم تنفر داره…
کوشان هم با اندوه و کلافگی باهاش صحبت می کرد و دائما دستش رو با کلافگی به لباسش میکشید؛ این مادر با بچه هاش چیکار کرد!؟
شروین هم با دستی که دور بازو امیرکیا حلقه کرده بود؛ به ادامه حرکت مجبورش میکرد و همینطور زیر
گوشش چیز هایی رو زمزمه میکرد. آهی کشیدم و با پسرا راهی خارج از مجتمع قضایی
شدیم. سوار ماشین که شدیم من و پسرا عقب نشستیم و کیا
و شروین جلو.
تو کل طول مسیر هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد؛ گویی خبر رفتن کلارا و کیاراد دل و دین همه رو خشکانده بود و درخت امید هممون رو ریشه کن کرده بود!..
با خستگی ای بیش از حد وارد خونه شدیم.
کلارا و کیاراد به درخواست امیر کیا باهامون نیومده بودند وپیش مربی مهدشون بودن.
کیا می گفت برای روحیه اشون خوب نیست. اما اصلا به ذهنش خطور نمی کرد که شمیم پیروز
پرونده بشه! کفش هام رو دراوردم و خواستم داخل بشم که ناگهان
کلارا و کیاراد به سمتم دویدن و پاهام رو بغل گرفتن. با ناراحتی و تلخندی به لب روی زمین نشستم و
بغلشون کردم. کلارا با هیجان گفت:
_چی شد خاله جون؟! ما برنده شدیم؟
نیم نگاهی به کیا انداختم. با ناراحتی بهم اشاره کرد خودت بهشون بگو!
لبم رو گزیدم: _حرف می زنیم در موردش عزیزای من.
نگاه سردرگمی بهم انداختن و رهام کردن.
به سرعت از پله ها بالا رفتم و خودم رو به اتاقم رسوندم.
با بسته شدن در زدم زیر گریه… دستم رو جلوی دهانم کذاشتم تا صدای هق هقم بلند
نشه…
اما مگر شدنی بود؟
با بغض گریه می کردم و اشک هام روی گونه هام جاری بودن.
گویی که واقعا دلبسته وجود شیرین این بچه ها شده بودم…
صدای شادی های کلارا و کیاراد بود که کیا رو سر پا
نگه داشته بود… بعد از رفتن اون ها چطور می تونست دوام بیاره؟ چطور می تونستم حال بدش رو ببینم و دم نزنم؟ اصلا مگر بعد از رفتن بچه ها منِ پرستار تو این خونه
جایی دارم؟
وقتی بچه ای نباشه، پرستاری هم نیست… یعنی باید از پیششون برم؟ اما امیر کیا…
به چه بهانه ای باید کنار امیر کیایی بمونم که جدیدا احساس عجیبی بهش دارم؟!
بدون حضور معجزه گر بچه ها توی این خانه چطور دوام بیارم؟
حداقل اگر جای دوری از این خانه باشم با خیال راحت تری زندگی می کنم و مجبور نیستم این کابوس رو هر روز تحمل کنم که بچه ها دیگه نیستن…
شب بعد از این که شام تو محیطی سرد و بی روح سرو شد همگی به سمت اتاق هاشون برگشتن.
قضیه رو به صورت کامل برای کوشاد و کوشان تعریف کرده بودم و با خبر بودن چه اتفاق نحسی قراره رخ بده.
امیر کیا هم برای شام سر میز حاضر نشد و تو اتاقش موند.
در حال جمع کردن میز بودم که حضور کسی رو کنارم احساس کردم.
با بلند کردن سرم چهره در هم کوشاد رو دیدم. نگاه ازش گرفتم و خودم رو مشغول کار نشان دادم که
گفت: _ناراحتی؟!
_معلوم نیست؟! تو جمع کردن ظرف ها کمکم کرد و گفت:
_اگه منم یه روزی برم ناراحت میشی؟ آهان پس دردش این بود!
خیلی وقت بود بهش بی محلی می کردم و نگاه هاش رو نادیده می گرفتم.
درب اتاقم رو روش قفل می کردم و به جز سلام و خداحافظی باهاش صحبتی نمی کردم.
به همین دلیل ناراحت شده بود. _اره که ناراحت میشم! توهم برام مثل کلارا و
کیارادی! کوشاد: یعنی من با بقیه برات فرقی نمی کنم؟
_چرا باید برام فرق کنی؟ نیم نگاهی بهش انداختم که سری تکان داد و چیزی
نگفت. بعد از شب بخیر گفتن بهش به اتاق بچه ها رفتم و
کتاب داستانی برداشتم. شروع کردم به داستان و لالایی خواندن برای بچه
ها…
اخرین شبی بود که براشون قصه و لالایی می خوندم. اخرین شبی بود که روی این تخت ها می خوابیدن.
اخرین شبی بود که وجود عظر آگینشون تو این اتاق حس می شد…
اخرین شبی بود که می تونستم ببوسمشون…
اخر لالایی که رسید نتونستم جلوی شکستن بغضم رو بگیرم و اشکم روی گونه هام جاری شد.
دستم رو جلوی دهانم گرفتم تا صدای هق هقم بلند نشه و بچه ها رو که به تازگی خوابیده بودن بیدار نکنه!
با غصه از جام پاشدم و پیشانی هردو رو بوسیدم.
پتو رو روشون مرتب کردم و همون طور که به سمت در می رفتم و دلم نمی اومد از اتاق خارج بشم در اتاق باز شد.
شتاب زده به پشت سرم نگاه کردم که امیرکیا رو دیدم.
از پس پرده تار اشک به سختی می دیدمش. با دیدن چهره اشک آلودم اخمی کرد و به سمتم اومد. سرم رو پایین انداختم و به بچه نگاه کردم.
کنارم ایستاد و به آرامی گفت: _تو بیشتر از مادرشون براشون عزیزی نسیم!
چیزی نگفتم که ادامه داد: _شمیم بد کرد! هم با من، هم با بچه ها! هممون حتی
کوشاد و کوشان هم ازش متنفریم.
به سمتم برگشت و دست هاش رو بالا اورد. تا به خودم بیام اشک هام رو پاک کرد و صورتم رو با دست هاش قاب گرفت.
با اندوه گفت: _همه ما خیلی به وجود پر مهرت احتیاج داریم نسیم!
درنگی کرد و گفت:
_مخصوصا من!….

0 ❤️

2021-11-22 01:43:29 +0330 +0330

قسمت49
ا این حرفش ته دلم چیزی فرو ریخت. نگاهم رو به
چشم های دریا رنگش دوختم و گفتم:
_کاش می تونستم بیشتر از این کنارتون بمونم! گرمای دست هاش رو شانه هام نشست:
_مگه قراره جایی بری؟
نگاهی به بچه ها انداختم و اشاره کردم بریم بیرون. از اتاقشون که خارج شدیم گفتم:
_من برای پرستاری از بچه ها اومده بودم، اما شمیم خانوم که داره بچه ها رو تحت کفالت خودش قرار میده.
کوشاد و کوشان هم کمتر از چهار ماه دیگه کنکور میدن و احتمال داره دانشگاه قبول بشن و برن. شماهم که نیازی به مراقبت ندارید ماشاا!
فکر نمی کنم وجود من دیگه لزومی…
وسط حرفم پرید و گفت:
_کی گفته به وجودت احتیاجی نیست؟ اتفاقا بعد از رفتن بچه ها من بیشتر به حضور دلگرم کننده ات نیاز دارم. مثل قبل تو این خونه کار هاتو انجام بده و کنار ما زندگی کن.
تو تنهایی و این جامعه نگاه خوبی به دختر تنها نداره؛ کنار ما باشی بهتره. کوشاد و کوشان هم تا زمان دانشگاه رفتنشون به وجود تو نیاز دارن
دو دل و مردد نگاهی به اطراف انداختم و انگشت هام رو قلاب کردم که گفت:
_نسیم؟!
بی اختیار از دهانم پرید: _جانم؟!
لبخند غمگینی زد: _بمون!
از لحن مظلومش دلم لرزید و نتونستم نه بیارم. واقعا از این جا می رفتم و جای دیگه ای کار می کردم
که چی؟ که تا اخر عمر افسوس این رو می خوردم که چرا تو
بدترین وهله زندگی امیرکیا تنهاش گذاشتم؟!
که زمانی که می تونستم مرهم دردش باشم به حال خودش رهاش کردم تا خودم کمتر از، نبود کلارا و کیاراد عذاب بکشم؟
باید می موندم.
دلم می گفت بمون… و عقلم…
عقلم هم با تمام وجود نهیب می زد بمون و کنار امیر کیا باش.
نمی دونم اخرش چی میشه… اما به قول شاعر که میگه…
من به آینده خود خوش بینم… بودن کنار امیر کیا و بچه هاش که به خوبی تربیت
شدن بزرگترین موهبت زندگیم محسوب میشه.
بعد از فوت پدر و مادر عزیزم تو سانحه تصادف من دیگه کسی رو نداشتم که تنهایی هام رو با وجودش پر کنم.
امیرکیا و بچه هاش می تونستن همدم های خوبی باشن!
سرم رو بلند کردم و گفتم: _من… من تصمیممو گرفتم.
پرسشگرانه و منتظر نگاهم کرد. _می مونم!
با این حرفم لبخند محوی روی لب هاش جا خوش کرد و دستم رو به گرمی فشرد
کیا: خوش حالم که تصمیم درستی گرفتی نسیم!
از وقتی بیشتر شناختمت وجودت رو تو تک تک لحظات زندگیم نیاز دارم. امیدوارم درکم کنی! هرچند می دونم خیلی خوب منو می فهمی!
با محبت به چشم هاش زل زدم.
چشم هایی که چند وقت بود منبع ارامشم شده بودن تو تنهایی هام…
گرمای دستش رو پشت کمرم احساس کردم و…
مثل برق گرفته ها از جا پریدم. تک خنده ای کرد و گفت:
_نمی دونم امتحانه یا خدا باهام لج کرده؛ یه چیز رو بهم میده اما یه چیز دیگه رو می گیره!
تره از موهام رو روی صورتم افتاده بود کنار زد و گفت:
_خدا تورو وارد زندگیم کرده اما حالا داره بچه هامو ازم دور می کنه.
نمی دونم اخر این تقدیر و اتفاق چیه!
_نگران نباشین! مطمئن باشین خیره.
شما مرد شریفی هستین و از وقتی تو خونتون کار می کنم اینو با تک تک اجزای وجودم احساس کردم. شمیمی که احساسی به بچه هاش نداره و فقط از روی حسادت کفالت بچه هارو می خواد نمی تونه دست تقدیر رو که با شما یاره ازتون بگیره!
من رو به سمت اتاقم هدایت کرد و گفت:
_حرفات بهم ارامش میده. وقتی باهات صحبت می کنم حس می کنم برای لحظاتی همه غم هام از دلم پر می کشن!
لبخندی زدم و چیزی نگفتم. بهم شب بخیر گفت و ازم خواست امشب رو این جا
بمونم.
قبول کردم و بعد از ورود به اتاقم مانتو و شالم رو دراوردم و به سمت تخت رفتم.
اما تا صبح خوابم نبرد و به سقف خالی از خط و خش خیره بودم.
به این فکر می کردم که با طلوع خورشید فردا باید به فکر خداحافظی از بچه ها باشم؛ در حالی که مسأله رفتنشون رو باهاشون در میان نذاشتم!
یعنی دلم نیومد که بگم… بغض داشت خفه ام می کرد و هنگام لالایی خوندن
نمی تونستم چنین فاجعه ای رو براشون بازگو کنم! می ترسیدم بغضم بشکنه و پیش چشم بچه ها رسوا
بشم! می ترسیدم با گریه من گریه کنن و نتونن بخوابن.
اون ها باید می خوابیدن و اروم می شدن. چون صبح فردا دیگه خاله نسیمی نبود که با بوس و
بغل بیدارشون کنه. چون صبح فردا دیگه پدری نبود که با دادن قول
شکلات ازشون خداحافظی کنه. چون صبح فردا کوشاد و کوشانی نبودن که براشون
مداد رنگی و کاغذ رنگی های فانتزی براشون بخرن…!


دو سال بعد…
کنار پنجره ایستادم و به غروب خورشید خیره شدم.
باد سردی می وزید و در موهای لَختم پیچ و تاب می خورد…
به بخاری که از فنجون قهوه بلند می شد خیره شدم.
خواستم جرعه ای بنوشم که یک هو سری جلو اومد و دهانش رو به لبه فنجان چسبوند.
هینی کشیدم و از جا پریدم که فنجون رفت تو بینی طرف!
با بلند کردن سرش چهره امیرکیا رو دیدم که پر از قهوه شده بود.
قهقهه ای زدم که گفت: _منو قهوه ای می کنی؟ الان نشونت میدم
با این حرفش قهوه به دست پا به فرار گذاشتم. همون طور که تو خونه می دویدم مراقب بودم قهوه
از توی فنجان روی فرش ها نریزه. خواست سمتم بیاد که گارد گرفتم:
_جلو نیا! جلو بیای اینو روت می ریزم! خب تقصیر خودته که این عادتت رو ترک نمیکنی!
کیف سامسونتش رو پرت کرد و کتش رو دراورد. امیر کیا: کیه که بدش بیاد؟ هر چه از دوست رسد
نیکوست! بعد از این حرفش سمتم دوید و قبل از این که به
خودم بیام دست هاش رو دور کمر باریکم حلقه کرد. قهقهه ای زدم و قهوه رو روی میز گذاشتم.
کامل به سمتش برگشتم و دست هام رو دور گردنش حلقه کردم.
با لبخند گفتم: _خسته نباشی آقا! امروز کار چطور بود؟
پیشانیش رو روی پیشانیم گذاشت:
_خوب! هرچقدرم خسته بودم با خسته نباشید تو همه خستگیم در رفت!
لبخند محوی زدم که سرش رو جلو آورد. همون طور که نفس های داغش به لاله گوشم می خورد گفت:
_ولی یکم هنوز خسته ام! حالا یه بوس بده تا کاملا خستگیم در بره!
جیغی کشیدم و با خنده پا به فرار گذاشتم. با خنده داشت دنبالم می کرد که در باز شد.
سر جام متوقف شدم و به در نگاهی انداختم که یهو امیر کیا از پشت بهم برخورد کرد.
آخی گفتم که به یک باره قامت کوشاد و کوشان در چارچوب در ظاهر شد.
با دیدنشون شالی که دم دستم گذاشته بودم رو روی
سرم انداختم و با لبخند به سمتشون رفتم. امروز بعد از پنج ماه می دیدمشون.
امتحانات ترم اولشون به پایان رسیده بود و از مشهد به تهران بازگشته بودن…

0 ❤️

2021-11-22 01:44:41 +0330 +0330

قسمت50

با خوش رویی سلام کردم و خوش امد گفتم.
کوشان با لبخند باهام دست داد و سلام کرد.
اما کوشاد سلام زیر لبی داد که فقط حرف سین رو شنیدم.
نیم نگاهی بهم انداخت و با چهره جدی به سمت اتاقش قدم برداشت.
آهی کشیدم که کوشان گفت: _نگران نباش! اونم بالاخره با این مسأله کنار میاد!
در رو بست و ادامه داد: _راهی جز این نداره؛ مجبوره!
امیرکیا نگاهی از پشت به کوشاد که در حال بالا رفتن از پله ها بود انداخت و به سمت کوشان اومد.
باهاش دست داد و پدرانه در آغوش کشیدش. امیر کیا: خوش اومدی پسرم! برو تو اتاقت تا دوش
بگیری و استراحت کنی شام حاضره!
چشمی گفت و راهی اتاقش شد. با رفتنشون به سمت امیر کیا برگشتم:
_امیر جان توروخدا این بچه یه چیزی گفت جوابشو ندی؛ روتون به هم باز میشه!
سری تکان داد: _چشم حواسم هست! چیزی نمیگم.
لبخندی زدم و دستش رو گرفتم: _ممنون عزیزم.
راستی فراموش نکنی فردا کلارا و کیارادو بیاری! خیلی برنامه دارم برای فردا؛ از طرفی از دو هفته پیش که ندیدمشون دلم براشون یه ذره شده!
به سمت آشپزخونه قدم برداشتم که امیر کیا باهام هم قدم شد و گفت:
_منم هر روز که از صبح تا عصر نمی بینمت دلم برات یه ذره میشه، میدونستی!؟
با خنده لپ هاش رو کشیدم: _من فدای دلت بشم آقا!
لبخندی پر مهر زد که وارد آشپزخونه شدم و مشغول
آماده کردن شام شدم.
تا موقع شام کوشاد از اتاقش بیرون نیومد و من هم ترجیح دادم سراغش نرم چون می دونستم بهم پرخاش می کنه…!
از وقتی که از احساس بین من و پدرش با خبر شد و اون ماجراها پیش اومد کم کم ازم فاصله گرفت. انقدر ازم فاصله گرفت که دیگه به جز سلام و خداحافظی حرفی ازش نمی شنیدم!
کل بهار رو به سختی درس خوند و تست زد.
تلاش هاش رو در انزوا و گوشه ای که اختیار کرده بود می دیدم و کاری براش از دستم بر نمی اومد جز غصه خوردن.
چند باری که خواستم باهاش حرف بزنم با پرخاش و
سردی من رو از خودش روند. برای منی که فقط ازش محبت دیده بودم این رفتار
غیر قابل قبول بود و خیلی ناراحت می شدم. اما کم کم با این مسأله کنار اومدم و اجازه دادم در
تنهایی با خودش کنار بیاد.
کوشان همون طور که کنارم روی صندلی نشسته بود و به سالاد هایی که درست می کردم ناخنک می زد از خاطرات دانشگاهش برام تعریف می کرد.
باهم حرف می زدیم و می خندیدیم.
بعد از چیدن میز به کمک کوشان که حسابی خوش خنده شده بود و از کوشان آروم قبلا کمی فاصله گرفته بود گفتم:
_برو داداش و باباتو صدا کن شام حاضره.
چشمی گفتو از پله ها بالا رفت. در حال ریختن آبمیوه تو پارچ بودم که حضور کسی
رو پشت سرم احساس کردم. نگاهی به پشتم انداختم که کوشاد رو دیدم.
دوباره خودم رو مشغول کارم نشان دادم که صدای توأم با کنایه اش به گوشم خورد:
_راست گفتن دخترای این دوره زمونه فقط دنبال پولن!
سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم که ادامه داد: _به هر حال هرچی باشه پول بهتر از عشقه!
به چشم های آبی رنگش که سرشار از تمسخر و غمی نهفته بودن خیره شدم.
_من عاشق پول پدرت نشدم!
پوزخندی زد: _مشخصه!
همون لحظه کوشان هم وارد آشپزخونه شد. با دیدن بحثمون گفت:
_بهتر نیست به جای هوا خوری غذا بخوریم؟
آهی کشیدم و سری تکان دادم.
همون لحظه امیر کیا در حالی که دست هاش رو با حول دستی خشک می کرد به جمع ما پیوست و پشت میز نشست.
برای این که کوشاد دوباره شروع به تیکه پرانی نکنه خواستم روی صندلی ای دور از امیر کیا بنشینم که
گفت: _نسیم!
به صندلی کنار خودش اشاره کرد. به ناچار زیر حرارت و سنگینی نگاه کوشاد کنار امیر
کیا نشستم. هنوز دو لقمه از غذا از گلوم پایین نرفته بود که صدای
کوشاد بلند شد: _کوشان دقت کردی جدیدا مردم دست روی انتخابای
بقیه میذارن؟! کوشان نیم نگاهی بهم انداخت و از گوشه چشم به
کوشاد خیره شد.
کوشاد به سکوت کوشان توجهی نکرد و ادامه داد: _اخه از خودشون ایده جدیدی ندارن دستشونو میکنن
تو… متوجه امیرکیا شدم که غذا نمی خوره و به ظرف
غذاش خیره شده. گویی دلزده شده بود و احساس ناراحتی می کرد.
اخمی به کوشاد کردم و وسط حرفش گفتم: _کوشاد جان بسه! بذار شام رو در ارامش بخوریم.
شانه ای بالا انداخت و با خونسردی گفت: _حقیقت باید گفته بشه؛ چه الان چه بعدا!
با این حرفش امیرکیا بالاخره لب به سخن گشود: _توی الف بچه نمی خواد بیای واسه منی که پدرتم از
حقیقت حرف بزنی! با این حرفش جو متشنج شد و کوشاد بهانه ای برای
ادامه بحث بی سر و تهش پیدا کرد. کوشاد: اره اره میگم! میگم خوبم میگم! اصلا اگه به
اصرار کوشان نبود پامو تو این خونه نمیذاشتم. من اصلا خوشم نمیاد از دیدن کسایی که سوهان
روحم شدن. شماها… امیر کیا از جاش پاشد و با خشم و جدیت گفت:
_پاشو برو تو اتاقت! یالا! با این حرفش کوشاد سکوت کرد و صورتش رنگ غم
گرفت.
غمزده و مستأصل نگاهم رو بینشون رد و بدل کردم. خواستم کلامی حرف بزنم که امیر کیا دستش رو به حالت سکوت بالا گرفت.
کوشاد از جاش پاشد و با نیم نگاهی خشمگینی به پدرش از ما دور شد…
سرم رو پایین انداختم و برای خودم افسوس خوردم که باعث و بانی این دعوا هستم.
کیا با بچه هاش خبلی صمیمی بود و من با ورودم به این خانواده این طور به همشون ریختم.
با سقلمه ای که امیرکیا به پهلوم وارد کرد نگاهش کردم:
_چرا غذاتو نمیخوری نسیم؟!
دستم رو زیر چونه ام زدم: _اشتها ندارم؛ تو بخور نوش جان.

0 ❤️

2021-11-22 01:46:15 +0330 +0330

قسمت51

کوشان در سکوت نگاهمون می کرد و یک دلش پیش برادرش بود و یک دلش پیش ما که به هم ریخته بودیم…
_کیا منو ببخش! من باعث و بانی این دعوا ام، من باعث شدم میونه تو و پسرت خراب بشه. من…
کیا اخمی کرد: _هیس؛ اصلا هم این طور نیست!
کوشاد دچار یه سوء تفاهم شده تو زندگیش که بالاخره متوجه اشتباهش میشه و دست از این حرفاش بر میداره! در ضمن توهم اصلا مقصر نیستی؛ الکی خودتو مقصر جلوه نده عزیزم!
سرم رو روی شانه پهنش گذاشتم و آهی کشیدم. بعد از خوردن شام میز رو به کمک کوشان جمع کردم.
_کوشان جان برو استراحت کن خسته راهی! من خودم
می تونم کارارو انجام بدم. با شوخ طبعی پاسخ داد:
_منم نگفتم چلاغی دختر! اومدم یکم ثواب کنم! _ثواب؟!
با مسخرگی گفت: _اره دیگه کمک کردن به مستحق ثواب داره!
با خنده روش اب ریختم که قهقهه ای زد. تو شستن ظروف هم کمکم کرد و حسابی شرمنده ام
کرد.
حوله ای بهش دادم تا دست هاش رو خشک کنه. دست های خودم رو هم با حوله خشک کردم و خواستم به اتاقم برم که کوشان با شیطنت گفت:
_میری اتاق بابا؟! چشم هام رو ریز کردم و با خنده گفتم:
_کاری نکن که بکشمت کوشان! عقب عقب از پله ها بالا رفت و گفت:
_با بابا خوش بگذره! فردا هم جمعس هااا! یعنی امشب شب جمعهست و…!
جیغی کشیدم و حرصی دنبالش دویدم که از دستم فرار کرد.
لامپ ها رو خاموش کردم و وارد راهرو اتاق ها شدم. صدای امیر کیا از پشت سرم بلند شد: _نسیم بیا این جا!
نگاهی بهش انداختم و با لبخند گفتم: _جانم چیزی شده؟!
به سمتش رفتم تا دلیل فرا خواندنش رو بفهمم. از زمانی که بچه ها توسط دادگاه به شمیم سپرده
شدن امیرکیا تنها شد. توی این تنهایی به قدری به من نزدیک شد که یک آن
به خودمون اومدیم و دیدیم غافلانه به هم دل بستیم.
دل بی جنبه و محبت ندیده من مجذوب مهر ورزیدن های حاتم وارانه کیا شده بود و دوری جستن ازش غیر ممکن شده بود برام.
وارد اتاقش شدم و نگاهی به اطراف انداختم. در تاریکی محض فرو رفته بود و خبری از کیا نبود.
وا الان جلوی در ایستاده بود. پس کجا… با بسته شدن در اتاق و فرو رفتن تو جای گرم و سفتی
نفسم حبس شد. با خنده به سمتش برگشتم و سرم رو روی سینه پهنش
گذاشتم. صدای ضربان منظم قلبش ارامش بخش ذهنم بود.
_نگفتی چی کارم داری! با شیطنت گفت:
_کار که زیاد دارم؛ ولی گفتنی نیست! بعد از گفتن این حرف قهقهه ای زدم و سعی کردم با
خنده از دستش در برم. به سمت در رفتم اما با در قفل شده رو به رو شدم.
ناچار دویدم روی تخت نشستم و پتو رو روی خودم کشیدم.
لحظاتی گذشت که احساس کردم دست هاش از روی پتو دورم حلقه شدن.
پتو رو از روی سرم کنار زد و با لبخند گفت: _شیطونی موقوف نسیم خانوم! من خیلی خستم. زودتر بخوابیم که فردا باید بریم کوهنوردی!
لبخندی نثارش کردم و سرم رو روی بازوش گذاشتم. چشم های آبی رنگش تو تاریکی شب درخشان می
نمود و برق خاصی داشت. و چه همدم خوبی بود کیا برای دل تنهای من…
پام رو روی سنگی گذاشتم و خودم رو بالا کشیدم. سرم رو که بالا اوردم نگاهم به قسمت سخت ارتفاع
کوه افتاد. مطمئنا اگر بالاتر از این می رفتم پرت می شدم پایین!
همان جا نشستم و کوله ام رو بغلم گرفتم. صدای کیا به گوشم خورد _عه نسیم چرا نشستی؟!
_عزیزم تو برو! من همین جا می شینم؛ نمی تونم بالاتر بیام.
با این حرفم چند قدم جلو رفته رو برگشت و کنارم ایستاد.
دستش رو سمتم گرفت و گفت: _پاشو پاشو تنبلی نکن! خودم هواتو دارم.
_اخه… کیا: اخه و اما و اگر نداریم. پاشو ببینم تنبل خانوم!
خندیدم و به ناچار کوله ام رو پشتم انداختم. دستم رو توی دست مردانه اش گذاشتم و راهی ادامه کوهنوردی شدیم.
این روی امیرکیا رو خیلی بیشتر دوست داشتم و میپسندیدم. این وجه پر شور و انروژیش رو، این وجه سرحال و خندانش رو.
با اینکه تو دهه چهارم زندگیش بود، اما مثل جوونا سرزنده و شاداب بود؛ حتی من گاهی اوقات جلوش کم میاوردم و خسته میشدم، اما اون نه!
به قول خودش "جوونی نکرده و حالا در کنار من نمیخواد این فرصت ناب واسه زندگی کردن رو از دست بده! "
کاملا حواسش بهم بود و هوام رو داشت. نزدیک نوک قله رسیدیم که پرچمی از کیفش دراورد و
نوک قله زد. مبهوت به کوه مرتفعی که پیموده بودم و متوجهش
نشده بودم؛ نگاه کردم که سرم گیج رفت: _وای کیا یعنی هیچ کس تا حالا از این کوه بالا
نیومده؟
نچی کرد و به سمتم برگشت. باد شدیدی در حال وزش بود و موهای نسبتا بلندم رو
به پیچ و تاب وا می داشت.
شالم رو کمی جلوتر کشید موهام رو به داخل فرستاد. پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و با عشق گفت: _بعد یه کوهنوردی مشتی چی می چسبه؟!
خودم رو به نفهمی زدم… _یه صبحونه حسابی!
کیا: اره ولی قبلش چی میچسبه؟ باز هم خواستم جواب انحرافی تحویلش بدم که حس
گرمای لب هاش دهانم رو بست. گرم و آهسته می بوسید. با احساس و وابسته کننده…
دست هام بی اختیار دور گردنش حلقه شد و خودم رو بالا تر کشیدم برای بوسیدنش.
قد کوتاه من در برابر قد بلند امیر کیا مثل پارچ و لیوان جلوه می کرد!
کامی از لب هاش گرفتم.
با لبخند ازم جدا شد و گفت: _کاش سال ها پیش باهات اشنا می شدم.
تو پازل گمشده منی! تو نیمه گمشده منی نه هیچ کس دیگه ای!
دستش رو نوازش وارانه روی قوس کمرم حرکت داد و بعد از چند تا عکس از خودمون و منظره مشغول صبحانه خوردن شدیم…
حدود دو ساعت بعد به خونه رسیده بودیم.
وارد حمام شدم و دوشی گرفتم.
بعد از حمام موهام رو با سشوار خشک کردم و لباس قشنگی انتخاب کردم.
پیراهن دامن دار با آستین های گیپور، بلندیش تا روی زانو بود و رنگ صورتیش چشم نواز بود.
ساپورت سفید پام کردم و با انداختن شال سفید روی سرم از اتاق خارج شدم.
شال رو بخاطر حضور کوشاد روی سرم می انداختم.
امیرکیا تعصبی و بهانه گیر نبود. من هم به قدری با این پسر ها احساس صمیمیت می کردم که دلم نمی خواست انقدر محافظ کارانه رفتار کنم.
اما چه کنم که کوشاد زمانی احساس داشت به من و به این سبب شالی سرم می کردم.
همان لحظه در باز شد.
با دیدن کلارا و کیاراد که همراه پدرشون به خونه اومده بودن جیغی از سر ذوق زدم و روی زمین نشستم.
دست هام رو از هم باز کردم که با هیجان خودشون رو تو بغلم انداختن.
لپ های گلی هر دو رو بوسیدم و توی بغلم
فشردمشون….

0 ❤️

2021-11-22 01:47:27 +0330 +0330

قسمت52

عشقای من چه خوشگل شدن امروز!
کلارا با شیطنت گفت:
_تو که خوشگل تر شدی مامان نسیم! قهقهه ای زدم و لپش رو به ارامی کشیدم.
به اتاقشون بردمشون و لباس هاشون رو تعویض کردم.
دفتر مشقشون رو نگاه کردم و گفتم: _عشقای مامان تا شما مشقاتونو بنویسین منم میرم
ناهار درست می کنم.
چشمی گفتن که از اتاقشون خارج شدم. مشغول اماده کردن ناهار شدم. در حال چشیدن طعم خورشت بودم که احساس کردم
کسی وارد اشپزخانه شد. با فکر این که امیرکیا امده گفتم:
_مرسی عزیزم! امروز خیلی خوب بود. با صدای پوزخندی که توی گوشم پیچید دستم از
حرکت باز موند. نگاهی به پشت سرم انداختم و چهره متمسخر کوشاد
رو دیدم. لبم رو گزیدم و خودم رو مشغول کار نشان دادم که
گفت: _زندگی متأهلی خوش می گذره؟
_ای بد نیست! تو از دانشگاه چه خبر آقا کوشاد؟ به سمتم امد و گفت:
_آقا کوشاد؟! چه غریبه! به بابا که میگی عزیزم! اون وقت من…
_کوشاد دوباره یه بحث تازه رو شروع نکن. بذار این مدتی که کنار هم هستیم بهمون خوش بگذره.
دستش رو روی شانه ام گذاشت و فشرد که چهره ام از درد مچاله شد:
_با دیدن تو و بابام به من خوش نمی گذره! اون تویی که تو بغلش بهت خوش می گذره!
چی شد دیشب خوش گذشت؟ صدای خنده هاتون مثل صدای عزرائیل داشت نفسم رو قطع می کرد! میدونستی؟
امروز چی؟ به بهونه کوهنوردی کجا رفتین که الان انقدر قبراقی؟
بغض کرده گفتم:
_کوشاد بس کن! می خوای با این حرفا عذابم بدی؟ چی گیرت میاد از رنجش من؟ من که کاری نکردم!
هولم داد که به دیوار اشپزخانه چسبیدم. دست هاش رو دو طرف صورتم گذاشت و توی صورتم خم شد.
با خشم غرید:
_اره اره هیچ کاری نکردی! فقط رفتی صیغه بابام شدی در حالی که از علاقه من به خودت مطلع بودی! ولی زیاد خوشحال نباش! این یه عقد مدت داره!
بعدش که تموم شد از خونه اش که هیچی از زندگیش پرتت می کنه بیرون.
اون تورو واسه چند روز خوش گذرانی می خواد ولی من تورو واسه همیشه می خواستم!
با شنیدن این حرف ها از زبان کوشادی که روزی فقط مهر و محبتش سهم من بود بغضم تاب نیاورد و سر باز کرد.
اشکم روی گونه هام جاری شد و بی اختیار صدای هق هقم بالا رفت.
دست هام رو جلوی دهانم گذاشتم تا کسی صدام رو نشنوه…
نگاه از چهره اش گرفتم و به زیر افکندم. خواستم از کنارش عبور کنم و برم که در حرکتی بی
هوا من رو تو اغوشش کشید و گفت: _ببخشید ببخشید!
باشه اصلا هرچی تو بگی! فقط گریه نکن عزیزم من طاقتشو ندارم.
بی توجه به حرف هاش تقلا کردم از اغوشش خارج بشم که دست هاش رو محکم تر از قبل دور کمرم
حلقه کرد و سرم رو روی سینه اش گذاشت. قد من ازش کوتاه تر بود و سرم تا سینه اش می
رسید. اشک هام رو پاک کردم و با صدای بغض داری گفتم:
_ولم کن می خوام برم
دستش رو زیر چانه ام برد و سرم رو بالا گرفت
کوشاد: معذرت میخوام! دست خودم نبود اون حرفارو زدم. من…
دستم رو روی دست هاش گذاشتم و سعی کردم حصارشون رو باز کنم.
_مهم نیست می خوام برم!
داشتم موفق می شدم برم که دوباره سد راهم شد و گفت:
_ناراحتی هنوز! منو نبخشیدی. تا منو نبخشی نمی ذارم بری.
صورتم رو برگردوندم که دوباره شروع کرد به اصرار کردن.
سرم رو بالا اوردم و به اقیانوس آبی چشم هاش خیره شدم.
اقیانوسی که تا لحظاتی پیش سرشار از کینه بود و الان لبالب از غصه…
منم مثل خودش تاب ناراحتیش رو نداشتم. پسر امیرکیا بود؛ همون طور که کیا برام مهم بود
کوشاد هم مهم بود. اون هم کوشادی که این همه بهم محبت کرده بود.
لبخندی زدم: _بخشیدم! نمی خواد ناراحت باشی.
لبخند کم جانی زد و سری تکان داد.
عقبگرد کرد و خواست از اشپزخانه خارج بشه.
قبلش برگشت و نگاهی سراسر حسرت بهم انداخت که به خودم لرزیدم.
در سکوت ازم دور شد و به سمت اتاقش رفت. شعله زیر قابلمه رو کم کردم و درش رو گذاشتم. خواستم به هال برم که متوجه حضور کلارا شدم.
با لبخند بغلش کردم و روی مبلی نشستم. کنارم نشوندمش و دستی به موهای طلایی رنگش
کشیدم: _خانوم کوچولو مشقاتو نوشتی؟
خودش رو لوس کرد و گفت: _اره نوشتم. هرچی هم موند کیاراد می نویسه برام!
اخم تصنعی کردم: _ولی این کار زشتیه! معلمت به تو مشق داده. تو نباید
بندازی گردن داداشت عزیزم! هرچقدر بیشتر مشق بنویسی خودت بیشتر یاد می
گیری. لب کوچولوش رو گاز گرفت و گفت:
_یعنی دیگه مشقامو گردن کیاراد نندازم؟ _نه عزیزدلم خودت باید بنویسی! کلارا: ولی من به جاش بهش شکلات میدما!
خنده ام گرفت اما به روم نیاوردم:
_نه عزیزم، خودت مشقاتو بنویس ولی شکلات هاتو با داداشت تقسیم کن. همیشه که نباید در عوض انجام یک کار به یه نفر مزد بدی!
ریشه های شالم رو بین انگشت هاش گرفت و گفت: _ولی بابایی هم هروقت براش یه کاری می کنیم
بهمون خوراکی میده که…
دیگه واقعا خنده ام گرفته بود. امیرکیا چه چیز هایی به چه هاش یاد داده بود!
یاد اصطلاحات “داش مشتی” ای که اوایل ورودم به این خانه از زبان کلارا و کیاراد شنیده بودم افتادم.
از امیر کیا و شروین بر می اومد!
_نه عزیزم دنیای آدم بزرگا فرق می کنه. ولی تو یاد بگیر بدون هیچ توقع و چشم داشت از یه نفر بهش کمک کنی و بهش خوراکی بدی.
همان لحظه امیرکیا وارد هال شد و با لبخند خودش رو روی مبل کنار ما جا کرد.
چون مبل دو نفره بود کلارا در تنگنا قرار گرفت و شروع کرد به نق زدن.
با خنده روی پام نشوندمش که جای امیرکیا هم باز تر شد و راحت نشست.
امیرکیا نگاهی بین من و کلارا رد و بدل کرد و نگاهی
هم به اطراف هال انداخت

0 ❤️

2021-11-22 01:48:43 +0330 +0330

قسمت53

با چشم و ابرو اشاره هایی بهم زد که متوجه نشدم.
با اشاره پرسیدم چیه که گفت: _ دخترم! داداشت کارت داره. برو ببین چی میگه
کلارا چشمی گفت و پاشد. از پله ها بالا رفت و خودش رو به اتاقش رسوند.
دستم رو جلو بردم تا تی وی رو روشن کنم که دست های گرم و مردانه ای دور کمرم حلقه شد.
طولی نکشید که تو اغوش گرمی پرت شدم. با شیطنت گفت: _به جای خودت خوش اومدی بانو!
_پس کلارای طفلک رو دنبال نخود سیاه فرستادی که با من تنها بشی!
چهره پسر بچه هایی که کار بدی می کنن و خجالت
می کشن رو به خودش گرفت که ادامه دادم:
_خیلی کار بدی می کنی که بهش دروغ گفتن رو یاد میدی امیرکیا! الان میره بالا می فهمه بهش الکی گفتی!
خندید و دست هاش رو به منزله تسلیم بالا برد _من تسلیمم بانو! هرچی شما بگی. حالا وقت درس اخلاقه اخه!؟…
با لبخند سرم رو روی شانه پهنش گذاشتم و گفتم: _امیر؟!
امیرکیا: جانم
_پسرات دارن بزرگ میشنا! باید به فکر دوتا عروس خوشگل باشیم
با خنده گفت: _باورم نمیشه دارم اینو می شنوم. انگار که همین
دیروز بود می خواستن راه برن زمین می خوردن! آهی کشیدم و با یاداوری کوشاد گفتم:
_الانم می خوان هرچیزی رو یاد بگیرن اولش زمین می خورن.
ولی این وظیفه پدر و مادره که دستشونو بگیره و بلندشون کنه!
موهام رو نوازش کرد:
_مادرشون که اصلا براش مهم نیست. مادر جدیدشون هم که تویی نسیم خانم! پس خودت استین بالا بزن براشون


با خنده نگاهش کردم: _با گفتن این حرف همه زحمت هارو انداختی گردن
من دیگه؟! با شیطنت سری تکان داد و چیزی نگفت.
منم در سکوت و لبخند به احساس قشنگی که کنار امیر کیا درگیرش بودم فکر می کردم.
امیر کیا
کلارا خودش رو توی بغلم انداخت. با خنده بوسیدمش و گفتم: _دختر بابا مشقاشو نوشته؟
کلارا: اره بابایی! چرا همش تو و مامان نسیم اینو ازم می پرسین؟ نکنه فکر می کنین نمی نویسم؟
_با شیطونی هایی که از تو سراغ داریم شک داریم که بنویسی.
جیغ حرصی زد که با قهقهه من توأم شد. یهو کنارم نشست و گفت: _وای بابایی برات یه خبر دارم
متعجب نگاهش کردم و گفتم: _چه خبری؟ نکنه شبا لولو میاد تو اتاقت؟
اخم کودکانه ای کرد: _داستان لولو مال زمان بچگی شماها بود. ما شبا تا
داستان ترسناک نخونیم نمی خوابیم. خندیدم و لپش رو کشیدم:
_خب خبرتو بگو دختر شجاعم! کلارا: دیروووز… اومدم پایین آب بخورم؛ گشنمم بود
می خواستم غذا هم بخورم مشغول تایپ کردن متن شدم و همزمان با لحن بچگانه
کلارا همراه شدم و گوش سپردم. کلارا: یهو اومدم برم تو اشپزخونه دیدم مامان نسیم و
داداش کوشاد دارن حرف می زنن. من فضول نیستما! فقط شنیدم چی گفتن…
کنجکاوانه به سمتش برگشتم: _چی گفتن؟
با لحن بچگانه اش شروع کرد به شرح آن چیزی که دیده و شنیده بود.
هر لحظه اخم هام بیشتر در هم رفت و بیشتر عصبی شدم.
نمی فهمیدم چرا کوشاد به احساس مزخرفی که نسبت به نسیم داشته پافشاری می کنه!
دوسال از این که از علاقه اش به نسیم بهم گفته می گذره.
یادمه یک روز اومد کنارم نشست و گفت من به نسیم
علاقه دارم و می خوام ازش خواستگاری کنم. که با مخالفت شدید من مواجه شد و…
من به نسیم علاقه داشتم و اجازه نمی دادم کس دیگری بهش نظر داشته باشه حتی پسرم!
حتی اگر به نسیم علاقه هم نداشتم و برای همسری خودم در نظر نداشتمش برای کوشاد مناسب نمی دونستم نسیم رو!
چون نسیم از کوشاد بزرگتره و روحیاتش با اون متفاوت.
از اون سو مطمئن بودم کوشاد حسی معمولی و یکی دو روزه به نسیم داره و با گذر زمان اون حس از سرش می پره.
اما حالا با گذشت دو سال هنوز هم از اون احساس حرف می زنه و بابت علاقه من نسبت به نسیم باهام
قطع رابطه کرده. خیلی وقته لبخندش رو ندیدم و مثل گذشته کنارش
نبودم. دلم برای پسرم تنگ شده. برای کوشاد خودم…
پوفی کشیدم و از کنار کلارا پاشدم. خواستم به سمت اتاقم برم که نسیم از پله ها پایین امد. با دیدنم لبخند زد و گفت:
_شب بخیر اقای کیا! کجا تشریف می بردین؟بودین حالا!
در سکوت نگاهش کردم که ادامه داد: _خانوم خونه تازه داره میادا
کنارم که رسید لبخندش محو شد و گفت:
_اتفاقی افتاده عزیزم؟ دستی لای موهام کشیدم:
_باید باهم صحبت کنیم نسیم.
باشه ای گفت و نگاهی به کلارا انداخت. به سمت حیاط هدایتم کرد و گفت:
_اگه حرف مهمی باشه که هست نمی خوام بچه ها بشنون؛ خوب نیست!
قبول کردم و باهم وارد حیاط شدیم. سرمای دی ماه لرزی به تن نسیم انداخت که از نگاه تیز
بینم دور نماند. همه اونچه که از زبان کلارا شنیده بودم باهاش در
میان گذاشتم و پرسیدم: _حقیقت داره؟!
لبش رو گزید و سرش رو پایین انداخت. از حالت چهره اش می شد تشخیص داد حال بدی
داره. می شد فهمید دلش نمی خواد در این باره حرفی بزنه
اما زد…
نسیم: اره حقیقت داره عزیزم. اما… اما من هیچ حسی نسبت به کوشاد ندارم. کسی که توی قلب منه فقط و فقط خود تو هس…
وسط حرفش پریدم و گفتم:
_نه نه نسیم اشتباه برداشت کردی! من اصلا روی صحبتم با اون سر ماجرا نبود! من تورو توبیخ نمی کنم که چرا کوشاد بغلت کرده.
من دارم میگم کوشاد واقعا چنین حرف هایی به تو زده؟
اهانی گفت و نگاه از چشم هام گرفت. طوری که من رو از سرش باز کنه گفت"
_مهم نیست؛ من ناراحت نشدم. تازه عذرخواهی هم کرد ازم.
اخم هام به شدت در هم گره خورد.
چرا باید کوشاد انقدر جسور و گستاخ بشه که به خودش اجازه بده چنین حرف های زشت و زننده ای رو تحویل نسیم بده؟!
سری تکان دادم و گفتم: _خیله خب باشه. پس یعنی گفته!
با دهانی باز نگاهم کرد و خواست با انکار کردن کمی قضیه رو ماست مالی کنه اما فرصتی بهش نداده و راهی اتاق پسرا شدم….

0 ❤️

2021-11-22 01:50:13 +0330 +0330

قسمت54

نسیم: هینی کشیدم و به دنبال امیر کیا که با قدم های بلند
به سمت راه پله قدم بر می داشت دویدم. وای خدایا چه حرفی بود که من زدم؟
کاش دروغ می گفتم! کاش جرف های کلارا رو انکار کرده و به حساب بچگیش می گذاشتم تا امیر کیا باور نکنه!
یعنی حالا چی میشه؟ امیر کیا می خواد به این تنش با پسرش صحیت
کنه!؟… خواستم با ایستادن جلوش مانعش بشم که قبل از این
که به خودم بیام در اتاق کوشاد و کوشان رو باز کرد. لبم رو گزیدم و به دنبالش وارد اتاق شدم.
دلم برای هردوشون سوخت. خواب بودن و در حال استراحت.
اما با وارد شدن یهویی امیرکیا هردو با ترس از خواب پریدن.
کوشاد و کوشان گیج به من و امیرکیا نگاه می کردن که امیرکیا با عصبانیت غرید:
_کی بهت یاد داده پاتو بیشتر از گلیمت دراز کنی آقا کوشاد؟
با چشم های گرد و از بهت و نگرانی به امیرکیا خیره شدم.
بهش اشاره می کردم تا این بازی رو تموم کنه و حداقل مؤکول کنه به زمان دیگری…
اما گویی چشم هاش من رو نمی دید…
امیر کیا: ببین پسر! بار اخرت باشه چرت و پرت تحویل نسیم میدی خب؟! من دوستش دارم، تو این مورد هم اصلا کوتاه بیا نیستم؛ و اصلا هیچ خوش ندارم تو زندگی من و نسیم دخالت کنی و نظر بدی. نظراتتو برای خودت نگه دار پسرم؛ ممنون!
سرزنشگرانه اسمش رو خطاب کردم: _امیر!
نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره نگاه تهدید امیزش رو نثار کوشاد طفلک کرد…
رو به کوشاد برگشتم و خواستم چیزی بگم که از جاش پا شد.
با برداشتن کتش از اتاق بیرون زد. به دنبالش دویدم تا مبادا بلایی سر خودش بیاره!
کوشاد رو می شناختم… بیشتر از هر کس دیگری…
وقتی درجه خشمش فوران می کرد صداش به جای فریاد تبدیل به گلوله ای از سکوت شده و درون سینه اش چرک می کرد!
کت پوشیده درخونه رو باز کرد. خواست بره بیرون که گفتم: _کوشاد! خواهش می کنم نرو!
به سمتم برگشت و عصبی گفت:
_نرم که چی بشه؟ بمونم که چی ؟؟
بمونم پیشش که صدتا لیچار بارم کنه و که منو بخاطر علاقه ام نسبت به تو مسخره و سرزنش کنه؟بمونم که بیشتر از این سوهان روح و روانم باشین؟؟
در سکوت و تاسف نگاهش کردم که قدمی بهم نزدیک شد
دستش را رو به اسمان گرفت و با صدا بم و خفته ای گفت:
_اما به خداوندی خدا قسم من از ته دلم دوستت داشتم نسیم! هنوزم دیوانه وار عاشقتم لعنتی.
احساس من هوس نوجوانی نبود. من فقط عاشـ… بغضی که بختک وار روی صداش جا خوش کرد مانع از
ادامه حرفش شد…
**
با ناراحتی به چهره در هم امیرکیا خیره شدم.
دستش رو لای موهای خوش حالتش فرو کرد و آهی کشید.
سه هفته از نبود شروین می کذشت. توی این دو هفته امیر کیا خیلی دنبال رفیق صمیمیش
گشت اما هیچ اثری ازش نیافت. گویی که قطره ای شده و در دریا غرق شده بود… نبود طوری که انگار هیچ وقت شروینی وجود نداشته!
از کلافگی و ناراحتی کیا من هم غصه می خوردم و مضطرب می شدم.
اضطراب این که شروین کجاست؟ چی کار می کنه؟ حالش خوبه یا نه؟
چون پاسخ خوب یا بد به این پرسش ها به حال و احوال امیرکیا مربوط می شد…
دستم رو روی شانه اش گذاشتم: _نگران نباش عزیزم.
مطمئن باش دیر یا زود خودش پیداش میشه. من دلم روشنه که اتفاقی براش نیفتاده.
اندوهگین نگاهم کرد:
_اگر حالش خوبه پس چرا زنگ نمی زنه؟ چرا یه پیغامی نمیده که بگه حالش خوبه؟ من دیگه دارم دیوونه میشم نسیم! بخدا نمی کشم… از یه طرف رفتارای زننده کوشاد از یه طرف شرو…
بغض نهفته درون گلوش به عرصه ظهور رسید و باعث شد صدای امیرکیا تحلیل بره.
از این که مرد من جلوی چشمم بغض کنه و ابرو هاش گره بخوره درد می کشیدم.
دردی بس عمیق و باطنی… ذهنم به سمت شمیم پر کشید…
اون زن چطور می تونست در مقابل این مرد خم به ابرو نیاره و عاشقش نباشه؟
چطور می تونست عذابش بده و رنجی تدریجی رو بهش تحمیل کنه؟
من در طی این دوسال طوری دلداده این مرد شدم که حس می کنم گوشت و پوستم باهاش عجیب عجین شدن!
شانه هاش رو ماساژ دادم و گفتم: _بازم که نگرانی! نکنه به حرف خانومت اعتماد نداری؟
لبخند غمگینی نثارم کرد: امیر کیا: من بیشتر از خودم به تو و حرفات اعتماد
دارم.
با لبخند گرمی پاسخش رو دادم که ادامه داد: _تورو بیش از هر کسی توی دنیا دوستت دارم نسیم!
گاهی فکر میکنم عشقت منو از ناحیه عقل و منطق فلج و زمین گیر میکنه؛ جوری که وقتی پای تو وسط باشه از صد تا نوجوون هم بدترم؛ خودخواه تر و بی منطق تر!
اخه من چه پدری هستم؟… لبخند آرومی زدم و گفتم:
_این فکرا و نگرانی هارو بزار کنار کیا تو بهترین پدری هستی که من تا حالا دیدم!
حالا هم اروم باش؛ حتما شروین تا یکی دو روز آینده پیداش میشه.
سری تکان داد و نفسش رو پر فشار بیرون فرستاد که گفتم:
_در ضمن انقدر هم سر به سر این بچه نذار! اون بچه اس یه چیزی میگه تو کوتاه بیا!
به ناچار سری تکان داد و باشه ای گفت. عقبگرد کردم و از پله ها بالا رفتم.
اوضاع این روزای خونه به هم ریخته بود…
رفتار های ضد و نقیض کوشاد از یک سو و مفقود شدن شروین از سوی دیگه باعث می شد تشویش و اضطراب میهمان این روز های خونه باشه.
ارامش از بینمون پر کشیده بود و زندگی باز اون روی بد خودش رو داشت نشان می داد.
هرچقدر سعی می کردم کوشاد رو اروم کنم و مثل قبل باهاش صمیمی بشم اما نمی شد…
غیر قابل نفوذ شده بود. مثل یک سنگ… بی احساس، سرد و جدی… مثل اوایل آشناییمون! خبری از کوشاد سر زنده گذشته نبود.
با فکری که به ذهنم رسید به اتاقم رفتم. هدیه هایی که قبلا بهم داده بود رو برداشتم و به سمت اتاقش رفتم.
چند تقه به در اتاقش زدم که صدایی نیومد. مردد در رو باز کردم و سرم رو داخل بردم.
نگاهم روی کوشان که در حال مطالعه بود نشست. با دیدنم هدفون رو از روی گوش هاش برداشت و
لبخندی زد: _ببخشید نشنیدم در زدی!
با لبخند پاسخش رو دادم: _فدای سرت! می تونم بیام داخل
البته ای گفت و از جاش پاشد. وارد اتاق شدم و به کوشاد که روی تختش خواب بود
خیره شدم. ساعدش رو روی چشم هاش گذاشته بود نفس های
منظمش نشان از خواب بودنش می داد. به کوشان با اشاره گفتم:
_خوابه؟ سری به معنای نه تکان داد و گفت:
_الان تازه دراز کشید. من میرم بیرون که راحت تر حرف بزنین.
لبخندی به فهمیدگی و درکش زدم که از اتاق خارج شد.
ارام به سمت کوشاد قدم برداشتم. کنار تختش روی زمین نشستم و دستم رو روی دستش
گذاشتم. به مانند برق گرفته ها از جا پرید و سراسیمه اطرافش
رو پایید. با دیدن من گره بین ابروانش محکم شد و صورتش رو
برگردوند. دستی به صورتش کشید و از جاش پاشد. خواست بره
که گفتم: _وایستا کارت دارم!….

0 ❤️

2021-11-22 01:51:42 +0330 +0330

قسمت55

پوزخندی زد:
_ولی من ندارم…
سد راهش شدم و گفتم
_کوشاد تا ِکی می خوای به این رفتارات ادامه بدی؟ بس نیست؟
نگاه از چشم هام گرفت: _تا وقتی که برای همیشه از این جا برم و نگاهم به تو
و اون نیفته! اخمی کردم:
_اون چه صیغه ایه؟ ایشون پدرت هستش و تو حق نداری این طور خطابش کنی. تو حق نداری بهش بی احترامی کنی. تو…
وسط حرفم پرید و پرخاشگرانه گفت:
_برو ببینم! تو تو راه ننداز واسه من؛ گوش من از نصیحت پره؛ من نصیحت نمی خوام! هرکاری هم دلم بخواد می کنم به کسی هم ربطی نداره!
چقدر چموش شده بود، درست مثل سابق! _نصیحت نمی خوای پس چی می خوای؟
سکوت کرد و با خشم و ناراحتی بهم خیره شد. از نگاهش می خوندم جوابی که تو ذهنش مرور میشه
رو…
نگاه از چشم هاش گرفتم: _کوشاد این قضیه مال خیلی وقت پیشه.
همون روزا من بهت می گفتم من و تو به درد هم نمی خوریم. من از تو بزرگترم. من…
نیشخندی نثارم کرد: _اهان تو از من بزرگتری؛ چه دلیل موجهی! اون وقت
اوشونی که باهاش محرم شدی هم سن و سالته؟ کلافه گفتم:
_وای کوشاد چرا همه چیزو با هم قاطی می کنی؟ اینو همه می دونن که مرد از زن باید بزرگتر باشه تا اخلاقیاتشون باهم در توازن باشه. کجا گفته شده که زن باید از مرد بزرگتر باشه؟ بعدشم دلیل من برای نپذیرفتن رابطه بینمون سن و سال نبود. من به درد تو نمی خورم. تو لیاقتت بالاتر از منه!
دستش رو توی هوا تکان داد:
_بازم حرفای تکراری همیشگی! همین حرفایی که همه می زنن. تو لیاقتت بالاتر از این حرفاست، تو بهتری تو سرتری، من لیاقت تو رو ندارم، تو فلانی…
آهی کشیدم و هدیه هاش رو بهش نشان دادم: _اینارو یادت میاد؟
در سکوت نگاهی بهشون انداخت و چیزی نگفت: _یه روزی اینارو برای من خریدی به امید این که
پیشنهادت رو بپذیرم.
حالا می خوام پسشون بدم تا اینارو بدی به کسی که لایقته. کسی که درکت می کنه. یه دختر خیلی خوب که…
نیشخندی زد و بی این که اجازه بده حرفی بزنم من رو از سر راه خودش کنار زد.
از اتاق خارج شد و در رو همان طور باز رها کرد.
خسته و کلافه از بحث های بی نتیجه به دیوار تکیه زدم.
طولی نکشید که صدای کوشان تو گوشم پیچید _چی شد نسیم؟
مستأصل نگاهش کردم و سرم رو به چپ و راست تکان دادم
_به هیچ صراطی مستقیم نیست! تو برادرشی تو یه کاری کن کوشان! حرف تورو قبول داره…
به امواج دریا که در تلألو غروب خورشید هارمونی جذابی ایجاد کرده بودن خیره شدم و روی ماسه ها نشستم.
آبی دریا من رو به یاد چشم های امیر کیا می انداخت. و شروین… دوست صمیمی و عزیز امیر کیا… ذهنم پر کشید به سمت نامه ای که مدت ها پیش


خواندم…
“فلاش بک”
سردرگم سری تکان داد و چشمی گفت.
با کلافگی از اتاق خارج شدم و به سمت اتاقم قدم برداشتم.
به قدری ذهنم مشوش و خسته بود که فقط مسیر اتاقم رو به پیش گرفتم و به اطرافم توجهی نکردم.
گیج به نامه نگاه کردم و گفتم: _مطمئنید که برای منه؟
پست چی سری تکان داد و برگه ای سمتم گرفت: _لطفا اینجارو امضا کنید.
امضایی زدم که با خداحافظی سوار موتورش شد و ازم دور شد.
به داخل خانه برگشتم و پشت نامه رو نگاه کردم. اره درست بود.!
جای اسم گیرنده نام من نوشته شده بود. و جای فرستنده…
شروین بود!
سریع روی مبلی نشستم و نگاهی به اطراف انداختم. وقتی از خالی بودن خانه مطمئن شدم پاکت نامه رو
باز کردم و نگاهی بهش انداختم.
چه حقایقی… چه حقایقی که داخلش نوشته شده بود!
حقیقت هایی که دهانم رو از تعجب باز کرد و سوالات پیچیده و کهنه ذهنم رو پاسخ داد!
درمورد تنفر اولیه شروین از من… در مورد رفتار عجیب شمیم و کتک هایی که به بچه
های بی گناهش می زد…
با نگاه لرزانم شروع کردم به خواندن نامه. نامه ای که افکار و ذهنم رو زیر و رو کرد…
متن نامه…
سلامی به گرمی خورشید به نسیم عزیز که همچون نسیمی دل انگیز به زندگی دوست عزیزم وزید و زندگی بی روحش رو زنده کرد!
الانی که این نامه رو می خوانی من دیگه تو خاک کشورم نیستم.
ببخش که این مدت تو و امیرکیا رو از خودم بی خبر گذاشتم و ناغافل غیبم زد.
فقط این رو بدون که مجبور بودم بی خبر برم…
برم تا حالم از اینی که هست بدتر نشه.
برم تا خودم رو از نو بسازم و با افکاری جدید و نگاهی نو به زندگی به خاک کشورم برگردم.
می خوام از اول شروع کنم؛ از سال ها پیش… سال هایی از جوونیم که با افکاری اشتباه مسیری
اشتباه تر رو برگزیدم. اما اشتباهم بس دوست داشتنی بود.!
شاید اگر باز هم متولد بشم دوباره این اشتباه رو تکرار کنم!
سال ها پیش زمانی که دانشجوی هنر بودم با دختری در یک پروژه هم گروه شدم.
دختری زیبا و دلفریب! دختری که بیشتر پسر های دانشگاه به دنبال گوشه
چشمی ازش بودن اما من…
من چیزی نمی دیدم؛ به جز امیرکیا! چیزی نمیفهمیدم؛ به جز امیرکیا! حسی به کسی نداشتم؛ به جز امیرکیا!
پسری که عشق ممنوعه من شده بود!
پسری که با تمام جذابیت و هیبتش من رو شگفت زده می کرد و ترغیبم می کرد تا لحظه به لحظه از هوای نفس هاش نفس بکشم.
دوست صمیمی و عزیزم که از بچگی هم بازی شیطنت های هم بودیم، حالا چنان در من ریشه دوونده بود که با شاخ و برگ احساسش بهم نور و امید زندگی میداد و نوید روز های روشن آینده بود!
اما چه آینده ای…!؟
من با تمام وجودم عاشق امیرکیا شده بودم! عاشق پسری مغرور و با جذبه که دل هر دختری رو
می برد.
حس من دیگه مثل گذشته در حد رفاقت و دوستی نبود.
حسی فراتر از دوستی داشتم و این من رو می ترسوند!
وحشتزده ام می کرد از این که امیرکیا از احساسم نسبت به خودش با خبر بشه و من برای همیشه همین حضور کمش رو هم از دست بدم!
خواستم فراموش کنم، خواستم بگذرم؛ اما این تصمیمات احمقانم تو هر بار دیدنش با پوزخندی تمسخر آمیز از ذهنم پر میکشید!
خوب به یاد دارم روزهایی رو که گوشه ای مینشستم و در تنهایی و خلوتم، به حال خودم اشک می ریختم.
منی که همیشه شاد و قبراق بودم، حالا تبدیل شده بودم به یک انسان افسرده منزوی که تو هر شرایطی ممکن بود چشمه اشکش جوشان بشه و علم رسواییش
رو بنا کنه!….

0 ❤️

2021-11-22 01:53:04 +0330 +0330

قسمت56

چند روزی می شد که به دانشکده نرفته بودم و تمام کلاس هام غیبت خورده بودن.
حتی پام رو از خانه بیرون نگذاشته بودم و کنج اتاقم در فراغ یار غصه می خوردم.
حتی انقدر گوشه گیر شده بودم که جرعت نمی کردم به دیدن امیرکیا برم و رفع دلتنگی کنم.
امیرکیایی که به جز درس و کار و تلاش؛ چیز دیگه ای براش معنا نداشت و همچنان از احساس و راز من بی خبر بود!
من هر کاری انجام می دادم تا به چشمش بیام اما اون محبت های من رو فقط به پای رفاقت قدیمی و محکممون میزاشت.
دوستم داشت؛ اما فقط به عنوان یک دوست…!
اما بعد از گذشت چند روز مادرم مجبورم کرد دست از انزوا و گوشه گیری بردارم و حداقل برای هوا خوری از خانه خارج بشم.
به دانشکده رفتم و گوشه حیاط روی نیمکتی نشستم. در حال پاک کردن اشک هام بودم که حضور کسی رو
کنارم احساس کردم. شمیم بود که به به دیدنم اومده بود!
همون دختری که همه کشته مرده گوشه چشمی ازش بودن؛ همون دختر دلفریب که به هیچ کس توجه نمی کرد، حالا با نگرانی کنارم نشسته بود و علت اشک هام رو جویا می شد.
کمی طفره رفتم و بهانه اوردم اما قانع نشد. باهام صحبت کرد و از هر دری حرفی زد.
به قدری صحبت کرد تا زمانی به خودم امدم که نفهمیدم ِکی و چطور رازم رو بر ملا کردم!
نفهمیدم ِکی تونستم از احساسم به کسی چیزی بگم!
من قسم خورده بودم از احساسم به کسی چیزی نگم اما حالا شمیم همه چیز رو فهمیده بود! و این یعنی خو ِد فاجعه!
فکر می کردم حالا که از فرط بی حواسی رازم رو براش بر ملا کردم مسخره ام می کنه و من رو به سخره میگیره؛ یا پیش همه کوس رسواییم رو فریاد میزنه!
اما تنها چیزی که از شمیم به یاد دارم چهره خشمگین و سرشار از تنفر و غمش بود…!
به وضوح دیدم خشم و تنفر مواج درون چشم هاش رو، و فروغ رو به خاموشی نگاهش رو.
دیدم منقبض شدن دست هاش و گره خوردن ابروانش رو!
از جاش پاشد و در حالی که در سکوتی وهم آور غرق شده بود تنهام گذاشت.
و من بعد ها که دیگه خیلی دیر شده بود متوجه علاقه شمیم به خودم شدم!
و علت حضور اون روزش رو، اینکه برای ابراز علاقه پیشقدم شده بود و من بی توجه بهش، به بدترین نحو ممکن شیشه احساساتش رو شکسته بودم!
روز ها گذشت و خبری از شمیم نشد. حتی سر کلاس ها و دانشکده هم حاضر نمی شد و دیگه ندیدمش.
تا این که بعد از حدود دو هفته دوباره دیدمش!
اما گویی زمین تا اسمان با شمیم گذشته فرق کرده بود.
نه سلامی و نه نگاهی از جانبش نثار من نمی شد با این که باز هم پروژه هایی برای همکاری و ارائه داشتیم.
نگاه های سرشار از تنفر شمیم روی من هر روز شدت می گرفت و من بهش بی توجهی می کردم.
و این بی توجهی های من حرص و خشمش رو بیش از پیش می کرد تا جایی که سهمناک ترین ضربه ممکن رو
به من وارد کرد…
روابطم با امیرکیا کم کم صمیمی تر از قبل شده بود.
از سپری کردن لحظات کنارش لذت می بردم و در تمام دنیا فردی دوست داشتنی تر از امیر کیا به چشمم نمی خورد.
ابراز محبت ها و صمیمی تر شدن رفاقتمون رو به حساب دوستیم می گذاشت و از راز دل من بی خبر
بود. من هم همین رو می خواستم! این که اسرار دلم در پس پرده پنهان بمونه.
به طرز عجیبی دیگه حرف های شمیم و بقیه اطرافیان برام مهم نبود. با امیدی که به زندگیم وارد شده بود به تحصیل و کارم ادامه می دادم، به روال عادی زندگیم برگشته بودم.
تا این که روزی از روز ها خبر عجیبی شنیدم و شوکه شدم.
اون خبر ازدواج شمیم با امیرکیا بود! شمیمی که دم از عشقش به من می زد حالا به عقد امیرکیا در امده بود.
باورم نمی شد…
اما تنها چیزی که در ذهنم می گذشت این بود که کاش شمیم بخاطر انتقام از من با امیر کیا ازدواج نکرده
باشه! شب عروسی امیر کیا و شمیم هرچقدر سعی کردم بی
تفاوت باشم نشد! نگران بودم و عصبی. نگران برای امیر کیا و این که داره قربانی لجبازی و
انتقام شمیم میشه. و عصبی برای این که شمیم با ازدواج با امیر کیا اون
رو از من دور می کنه و عشقم رو نابود میکنه! اما این هم گذشت! دیگه تو راه عشق کیا فولاد آبدیده
شده بودم. سال ها گذشت و دوستی من و امیر کیا تبدیل به
رفاقتی تنگاتنگ شده بود. حتی صمیمی تر از پیش… طوری که بدون دیدن هم یک روز رو هم سپری نمی
کردیم.
امیر کیا از عشق شمیم به من بی خبر بود. اوایل فکر می کردم شمیم من رو فراموش کرده و حالا
به امیر علاقه مند شده. اما با تولد کوشاد و کوشان فهمیدم که اشتباه کردم!
شمیم بعد از زایمانش دچار افسردگی شده بود و نمی دونم چرا و به چه دلیل همه زندگی امیر کیا رو به هم ریخته بود.
بچه هاش رو اذیت می کرد و امیر کیا رو خائن خطاب می کرد. شکاک و بدبین شده بود؛ و از همه بدتر، هر وقت من رو می دید سعی می کرد وارد خلوتم بشه و با حرف هاش عذابم بده.
زندگی رو برای هممون تبدیل به جهنمی غیر قابل تصور کرده بود؛ به طوری که تصمیم گرفتم دیگه به خونه امیر نرم تا همسرش با دیدن من خشمگین نشه و زندگیش رو به هم نریزه.
حدالعقل آرامش زندگی امیرکیا حفظ بشه!
روابطمون که قطع شد، فقط خارج از خونه اش و در محل کار همدیگه رو می دیدیم.
علاقه من به امیر هر روز بیشتر می شد اما چاره ای جز همین اندک دیدن هر روزش نداشتم.
چه بسا اگر طور دیگه ای رفتار می کردم همین اندک دیدار هارو هم از دست می دادم!
سال ها گذشت و وقتی کوشاد و کوشان 13سالشون شد شمیم دومین زایمانش رو انجام داد.
امیرکیا به شدت خوشحال بود و فکر می کرد با تولد این بچه های دوقلوی ناهمسان و دوست داشتنی، شمیم به زندگیش علاقمند میشه و دست از کار های احمقانه اش بر میداره.
اما اشتباه می کرد!
همگی اشتباه می کردیم؛ شمیم کینه ای بس شتری داشت!
کلارا و کیاراد فقط سه سال داشتن و چیز زیادی از این دنیای لعنتی نمی دونستن. اما شمیم بی رحم اون هارو کتک می زد تا امیر رو عذاب بده و من رو خشمگین کنه.
شمیم از یک سو عروسک ها و اسباب بازی های زیادی برای بچه ها می خرید. اما از سوی دیگه با همونا عذابشون می داد. تعادل روانی درستی نداشت اون روز ها.
یادمه یه بار، از جایی که شمیم عاشق رنگ صورتی بود روز تولد بچه ها بهشون یک خرس بزرگ و صورتی هدیه داد و بخاطر کتک ها ازشون عذر خواهی کرد.
اما هنوز دو روز از اون ماجرا نمی گذشت که دوباره کتک زدن ها و جنونش اغاز شد و جلو چشم بچه ها که عاشق اون عروسک ها شده بودن، اون هارو پاره و خراب کرد.
فکر کنم حالا دلیل سکوت اون موقعم رو متوجه شدی! من عاشق امیر بودم، همین طور علاقمند به بچه های
دوست داشتنیش که من رو عمو خطاب می کردن. دیدن جای زخم و کبودی روی تن اون دو طفل معصوم
من رو تا مرز جنون می کشید.
روزی سراغ شمیم رفتم و با توپ و تشر بهش فهموندم یا دست از این کاراش برداره یا دست از امیر کیا و زندگیش بکشه تا راحت بشن.
اون روز سکوت کرد و من هنوز دلیل اون سکوتش رو نمیدونم.
بعد از مدتی خبر طلاقش رو از امیر شنیدم و متعجب شدم!
امیر خیلی ناراحت و دپرس بود. گویی کشتی زندگیش رو بر آب رفته میدید و در این بین تنها خودش رو
مقصر میدونست و ملامت میکرد….

0 ❤️

2021-11-22 01:54:55 +0330 +0330

قسمت57

سخت بود دیدن غصه کسی که عاشقشی…!
سخت بود ببینی جلوی چشم هات ذره ذره آب میشه و
نمی تونی کاری کنی. بعد از جداییش از شمیم بیشتر بهش نزدیک شدم تا
بتونم در روند بازیابی روحیه اش کمکش کنم. شب و روزم تو زندگی با امیر کیا عجین شد و دیوانه
وار بیشتر عاشق محبت ها و رفاقت نابش شدم. محبتی که بی دریغ خرج می کرد؛ بی هیچ منت و
چشم داشت. یه بار وقتی بعد مدتی تازه به خونه امیر رفتم با دیدن
دیوار های مشکی و در های تیره رنگ شوکه شدم!
خونه به قدری در سیاهی فرو رفته بود که گویی عزا بر اون حاکم شده.
جو خونه مسکوت تر از همیشه بود و سکون مرگ باری تو خونه موج میزد.
حتی صدای خنده ها و بازی های کلارا و کیاراد هم به گوش نمی رسید.
کوشاد و کوشان بیشتر از هر وقت دیگه ای مشغول درس خوندن بودن.
هرچند این طور جلوه می دادن تا کمتر سیم جیم بشن و بیشتر در سکوت غرق بشن.
کلارا و کیاراد هم با این که بچه بودن این غم و مشکل بزرگ رو درک می کردن و دم نمیزدن؛ نبود مادر و افسردگی پدر رو!
جای کتک ها هنوز روی تنشون به چشم می خورد و دل هر انسانی رو به درد می اورد.
عجیب ترین صحنه اتاق کلارا و کیاراد بود!
با دیدن خرس صورتی بزرگی که شمیم روزی به عنوان کادو تولد به بچه هاش هدیه داده بود شوکه شدم.
خرس پاره شده با اون پنبه های بیرون ریخته شده سهمناک ترین تراژدی زندگی دوقلو های معصوم رو بهمون یاداوری میکرد.
وقتی بچه ها با ترس گفتن که دلشون برای مامانشون تنگ شده و این خرس رو از توی انباری پیدا کردن تا کمی به یاد مادرشون و تصاویر محوی که از اون داشتن؛ باشن!
احساس کردم اندوهی بزرگ گلو رو خش انداخت و راه تنفسم رو مختل کرد.
وقتی جریان رو با کیا درمیون گذاشتم، با خشم زایدالوصفی اون خرس بی نوا رو بیرون انداخت و بعد با خشم به بچه هاش گفت “هیچ کس دیگه رنگ صورتی توی این خونه نمیاره؛ ببینم برخورد جدی می کنم باهاتون!”
و از اون به بعد بود که دیگه هیچ چیز رنگ و بوی زندگی و نشاط نداشت. خونه اش مثل پادگان، حکومت نظامی شده بود.
سرد، خشک و بی روح! تا زمانی که قدم تو به خونه امیر کیا باز شد و ورق
زندگیش برگشت. همه چیز تغییر کرد و شادی و سرزندگی به خونه اش
بازگشت. روی خوش زندگی داشت به امیر کیا رو می کرد. اما من…
اما من از این اوضاع راضی نبودم.
می دیدم که هر روز با شادی به خانه امیر کیا میای و برای بچه هاش شادی به ارمغان میاری.
امیر کیا هم چیزی جز این از زندگی نمی خواست! کم کم احساس کردم داری تو چشم امیر کیا جلوه می
کنی. هر روز از تو حرف می زد؛ از حسنات و خوبی هات. از
سر زندگی و شادیت؛ و در اخر از زیبایی و کمالاتت! تعاریف امیر کیا از تو طوری بود که احساس خطر
کردم. برای منی که عمری بود عاشقش بودم به عنوان زنگ
خطر بود! احوال امیر کیا برام نا اشنا نبود! حالات و افکار خودم رو برام تداعی میکرد.
نسیم من عاشق امیر بود، مطمئنم میتونی اینو درک کنی که بعد از این همه سال شیدایی و نادیده گرفتن از طرف معشوق چه حالات جنون واری به آدم دست میده!
متاسفانه کار هایی کردم که به دور از انسانیت بود که بعدش خیلی پشیمان شدم.
من ادمی نبودم که این کار ها در ذاتم نهفته باشه. کم کم احساس کردم تو هم داری احساسی متقابل
پیدا می کنی نسبت به امیر. تو هم داشتی عاشقش می شدی و دیگه کاری از دست
من ساخته نبود! شاید باورت نشه اما امیر کیا زودتر از تو عاشقت شده
بود! اما این راز رو فقط من می دونستم.
تا این روز های اخر که برق عشق و خوشبختی رو درون زندگیتون می دیدم و با لبخند خودم رو از زندگی امیر کیا خارج می کردم.
امیر به همسری احتیاج داشت که بتونه زندگیش رو از
نو بسازه و اون دختر کسی نبود جز تویی که قلبت از مهربانی و محبت سرشاره!
توی این دو سال که با هم عقد کردین دیدم که در کنار هم شاد و خوشحال هستین و هیچ مشکلی نمی تونه این شادی رو ریشه کن کنه.
و بالاخره تصمیم نهایی رو برای زندگیم رو گرفتم. تصمیم گرفتم برم و امیر رو با زندگی جدید و قشنگش
تنها بذارم. الانی که داری نامه رو می خونی من در کشور
ارمنستان به سر می برم. برای انجام کاری به این جا امدم تا از این فرصت
استفاده کرده و شروینی از نو بسازم! شروینی که فقط رفیق امیر باشه نه عاشقش!
امیر یک عاشق داره به اسم نسیم؛ همین و بس. )))جنگ نمی کنم همین که می نویسم
از »تـو« یعنی باخته ام…(() دوستدار همیشگی تو و امیر کیای عزیزم… “شروین”
با حالی منقلب و خاطری مستأصل؛ بار ها و بارها نامه رو خوندم.
باورم نمی شد سال های سال شروین عاشق امیر کیا بوده باشه!
یادمه روز هایی که به تازگی وارد خانه امیر کیا شده بودم با خودم فکر می کردم چرا شروین زن و بچه ای
نداره؟! یا چرا تا این حد وابسته امیرکیاست؟
حالا پاسخ تمامی سوالات درون ذهنم رو گرفتم. حس می کنم می تونم کمی ارام بگیرم!
حالا می فهمم دلیل وابستگی بیش از حد شروین رو به امیر کیا!
دلیل اصلی رنگ های تیره تو خانه! دلیل پاره شدن خرس صورتی و تنفر از این رنگ در
این خونه و خانواده!
دلیل دوری شروین از شمیم و همچنین تناقض میون حرف های شروین در مورد شمیم و طلاقش از امیر کیا!
همون طور که به جمله اخر نامه خیره شده بودم با خودم زیر لب زمزمه کردم:


“جنگ نمی کنم همین که می نویسم از »تـو« یعنی باخته ام…”
زمان حال…
امیر کیا با خستگی روی مبل نشست و گفت:
_وای امروز خیلی خسته شدم. با لبخند سینی حاوی فنجان قهوه و کیک رو به سمتش
بردم و کنارش نشستم و بعد از گذاشتن سینی روی میز گفتم:
_خسته نباشی اقا! بی هوا من رو مهمان اغوشش کرد و گفت:
_خستگیم که در رفت دیگه! قهوه به راه، خونه مرتب، خانوم بغل! دیگه چی می خوام؟!
خودم رو متفکر نشان دادم و گفتم: _یه بوس خوشگل!
چشم هاش برقی زد و خواست سرش رو جلو بیاره که کلارا و کیاراد از پله ها پایین اومدن.
امیر کیا چپ چپ به بچه ها نگاه کرد و زیرلب گفت _بر خرمگس معرکه لعنت!
اخمی بهش کردم: _به بچه های من میگی خرمگس معرکه؟
لبش رو گزید: _کی گفت بانو؟ اشتباه شنیدی حتما!
بوسی روی هوا براش فرستادم که همان لحظه کلارا و کیاراد خودشون رو توی بغلم جای دادن.
دست های کوچکشون رو دور کمرم حلقه کردن و کلارا گفت:
_مامانی؟ _جون دل مامانی؟ کلارا: یه چیزی بگم قول میدی قبول کنی؟
_بگو عزیزدلم! اگر منطقی باشه، آره چرا که نه… کلارا: یه نی نی خوشگل به دنیا بیار!
امیر کیا با شنیدن این حرف نیشش تا بناگوش باز شد که با خجالت گفتم:
_من شمارو اول بزرگ کنم. بفرستم دانشگاه برای خودتون کسی بشین؛ اون وقت شاید به فکر نی نی افتادم!
کیاراد با لحن بچگانه خواستنیش گفت: _نخیر ما الان نی نی می خوایم!
_خب از کجا بیارم عزیزدلم؟ اول باید برم پیش خدا ازش نی نی بخوام، اگر قبول کرد بده دست لک لک که برامون بیاره نی نی رو!….

0 ❤️

2021-11-22 01:57:37 +0330 +0330

قسمت58

كلارا و کیاراد نگاه معناداری به همدیگه انداختن و
مجبورم کردن از جام پاشم.
متعجب به کار هاشون نگاه می کردم که امیر کیا رو هم از جاش بلند کردن و به سمت اتاق ها هول دادن.
کلارا: این حرفا قدیمی شده مامانی!
پاشو برو تو اتاق با بابایی دست به کار شو! خبری از لک لک نیست.
منو کیاراد هم قول میدیم نگاتون نکنیم! مبهوت به امیر کیا نگاه کردم که با دهانی باز به بچه
هاش خیره بود. این بچه های فسقلی این حرف هارو از کجا یاد گرفته
بودن؟ صد رحمت به بچه های قدیم که می تونستی با ترفند
لک لک و خانم دکتر فریبشون بدی! اما بچه های دهه نودی زرنگ تر از این حرف ها هستن!
دست نوازشی روی سر هردو کشیدم: _کی این حرفارو به شما زده عشقای مامان؟ هرکی
گفته اشتباه گفته ها! کیاراد دستم رو به سمت راه پله کشید و گفت:
_نخیرم اشتباه نگفته! خودم از بچه های مدرسه شنیدم!
چشم غره ای به امیر کیا رفتم و گفتم: _یادم باشه سال بعدی یه جای دیگه ثبت نامشون کنم!
خندید و سری به نشونه تایید تکون داد.
به هر بدبختی ای که بود من و امیر رو به اتاقمون هول دادن و اجازه ندادن پدر مظلومشون قهوه اش رو
بخوره. امیر کیا در رو بست و با کلیدی که روش بود قفلش
کرد. لامپ رو خاموش کرد و در تاریکی به سمتم امد.
به کار هاش خیره شده بودم که با حلقه شدن دست گرمش دور کمرم خندیدم:
_چیه امیر؟! نکنه می خوای به حرف جغله هات گوش بدی؟
ابرویی بالا انداخت!
امیر: چرا گوش ندم؟ خب منو تو برای همین کار این جاییم دیگه! وگرنه الان پایین بودیم من داشتم قهوه می خوردم.
سعی کردم موضوع رو به سوی دیگری منحرف کنم
_اهان قهوه! صبر کن برم برات بیارمش؛ یخ کرده ها! خواستم برم که روی تخت انداختم و شروع کرد به
قلقلک دادنم کرد. سرش رو توی گودی گردنم فرو کرد و بوسه ای به زیر
گلوم زد. دستی به موهام کشید و گفت:
_شما از این جا تکون نمی خوری بانو!
پنجه هام رو تو موهای خوش حالتش فرو کردم و به اهستگی گفتم:
_لحظات بودن کنار تو بهترین لحظات عمرمه! لبخند محوی روی لب هاش جا خوش کرد و گفت:
_نمی دونم چطور و چه وقت به زندگیم اومدی.
اما این رو می دونم که بهترین وقت اومدی! تنها خواسته ام ازت اینه که تا همیشه مال من بمونی نسیم زندگیم.
چشم هام رو بستم و تو اغوش گرم و امنیت بخشش جا خوش کردم:
_بودن مال تو بهترین احساس دنیاست! کنار گوشش زمزمه کردم:
_دستان تو ثابت کرد، گاهی در حصار اغوش کسی بودن می تواند اوج ازادی باشد!
بوسه ای روی لب هام نشاند و سپس گفت: _پس به ازادی خودت خوش اومدی نسیم بانو!


با خوشحالی اسپند رو برداشتم و دور سر کلارا و
کیاراد چرخوندم.
بعد از این که اسپند رو کنار گذاشتم هردو رو بوسیدم و گفتم:
_دیگه مال خودم شدین خوشگلای من! دوری تموم شد!
هردوشون گونه هام رو بوسیدن و کلارا گفت:
_تو این دو سالی که کنار مامان شمیم بودیم برای تو و بابا خیلی دلمون تنگ می شد مامانی! وقتی بهش می
گفتیم به تو میگیم مامانی دعوامون می کرد. حتی… حتی…
به سختی روی مبل نشستم و نفسی تازه کردم: _حتی چی خوشگلای مامان؟
کیاراد: حتی چند بار هم منو کلارا رو بخاطر این حرفمون کتک زد!
اخمی کردم و زیرلب گفتم: _این زن برخلاف زیبایی و وقارش بویی از رحم و
مروت نبرده! کجای دنیا یک مادر بچه های خودش رو می زنه؟
نوازششون کردم و ادامه دادم: _دیگه نگران نباشین. خودم مامانتوم میشم!
با خوشحالی قلقلکشون دادم که قهقهه زدن.
امروز بعد از دوسال دادگاه کفالت بچه هارو به امیر کیا داده بود و تشخیص داده بود که امیر و من بهتر می تونیم از بچه ها مراقبت کنیم.
کلارا دستش رو روی شکمم کشید و گفت: _مامانی چرا شکمت باد کرده؟
نگاهی به شکمم انداختم. نزدیک شش ماهم بود و سه ماه دیگه قرار بود زایمان
کنم. با لبخند گفتم:
_هیچی خوشگل مامان! باباتون و داداشاتون خونه نبودن آش درست کرده بودم مجبور شدم همه اش رو خودم بخورم!
کیاراد شکمم رو بغل کرد و گفت: _حالا این آش، دختره یا پسر؟
از این همه زبلی و ناقلایی بچه ها خندیدم و رو به امیر کیا که در حال درست کردن پریز برق بود گفتم:
_منو از دست گودزیلاهات نجات بده امیر! با خباثت خندید و گفت:
_به من ربطی نداره تو مامانشونی! کیاراد دوباره سوالش رو تکرار کرد که گفتم:
_نمی دونم عزیزدلم! می خواستم برم سونوگرافی ولی باباتون گفت می خوام تا موقع زایمان صبر کنم و زمان تولدش سورپرایز بشم!
هردوشون شروع کردن به نق زدن که زودتر به ما بگو دختره یا پسر.
وقتی از دستشون فرار کردم با فکری که به ذهنم اومد گوشی رو برداشتم.
شماره کوشان رو گرفتم و منتظر ماندم تا پاسخ بده. شب بود و احتمالا کلاس نداشتن. چون کلاس هاشون
سمت صبح و ظهر بود. دو ماه می شد که ترم جدیدشون اغاز شده بود و رفته
بودن.
دلم برای هردوشون تنگ شده بود. حتی برای غر زدن های کوشاد!
هرچند دلم برای کوشاد خندان و خوشحال که ازادانه شیطنت می کرد بیشتر تنگ شده بود.
با چهارمین بوق صدای کوشان در گوشم پیچید: _سلام نسیم خوبی؟
با لبخند گفتم: _سلام عزیزم؛ ممنونم تو خوبی کوشان جان؟
تشکری کرد که گفتم: _چه خبر از درسا؟ همه چی خوب پیش میره؟
کوشان: اره همه چیز مرتبه. دارم خوب درس می
خونم که معدل الف بشم این ترم!
_چه خوب! حتما نهایت تلاشتو بکن که موفق بشی عزیزم.
با تعلل پرسیدم:
_کوشاد هم کنارته؟ با کمی مکث گفت:
_اوممم… اره همین جا نشسته. _می تونم باهاش صحبت کنم؟
گویی رو به کوشاد حرفم رو مطرح کرد. پس از لحظاتی گفت: _داره درس می خونه نمی تونه تلفن رو جواب بده
اهی کشیدم: _هنوز هم نمی خواد با من حرف بزنه؟
کوشاد با کمی درنگ گفت:
_نمی دونم! فکر می کردم بعد از یه مدتی خیالت از سرش میره اما انگاری شیدا تر از این حرفاست!
موضوع رو عوض کردم و دستی به شکم برامده ام کشیدم:
_بگذریم! این کوچولویی که توی راهه حدود سه ماه دیگه به دنیا میاد!
با ذوق و هیجان گفت: _واقعا؟! حالا خواهرمونه یا داداش اضافه می کنیم؟!
خندیدم: _نمیدونم عزیزم! باباتون نمیذاره برم سونو تعیین
جنسیت کنم. میگه تا نوقع تولدش صبر کنیم.
گویی پفش خوابید که گفت: _ای بابا؛ چه قدر بد! بابام انگار هنوزم برای بچه
هیجان داره! خب حالا بابا رو دور بزن؛ یه زمانی خونه نباشه برو
سونو نتیجه رو به من اعلام کن.
همان لحظه امیر کیا گوشش رو به گوشی چسبوند و وقتی این حرف کوشان رو شنید اخم نمکینی بین ابروانش نشست.
گوشی رو از دستم گرفت و گفت: _بده ببینم این جوجه دانشجو چی میگه؟!
با خنده گوشی رو بهش دادم و به سمت اتاق قدم برداشتم.
برای این که از پله ها بالا و پایین نرم امیر کیا اتاقمون رو تا زمان زایمانم به طبقه پایین انتقال داده بود….

0 ❤️

2021-11-22 01:59:18 +0330 +0330

قسمت59

به سمت تقویم روز شمار رفتم و یک روز دیگه رو هم خط زدم.
البته این کار هر روز امیر کیا بود؛ ولی امروز من این کار رو کردم.
بعد از خروج از اتاق کنار کلارا و کیاراد روی زمین نشستم و به پایین مبل تکیه دادم.
مقوا و قیچی رو برداشتم و شروع کردم به درست کردن کار دستی ای که معلمشون سفارش داده بود.
سفارش کرده بود ماکت یک خانه روستایی با مزرعه کنارش رو درست کنن.
گویی مشکل ذهنیتی داشت! خودش خوب می فهمید بچه های هفت یا هشت ساله
قادر به درست کردن چنین کار دستی سختی نیستن! نهایت تلاش یه بچه هفت ساله اینه که سیبیل باباشو
با پنبه درست کنه! با فکر این که برای امیر کیا سیبیل درست کنن خندیدم
و گفتم: _بچه ها بی کار نمونین! نقاشی باباتونو بکشین و
براش با پنبه ریش و سبیل بذارین. با ذوق شروع کردن به کشیدن چهره امیر کیا.
البته به هرکسی شباهت داشت الا امیر کیا! بیشتر شبیه حاجی فیروز عید شده بود!
در حال درست کردن کار دستی بودیم که امیر کیا در حالی که گوشی توی دستش بود به هال امد.
نگاهی بهم انداخت و به سمتم قدم برداشت. با اخم به بچه ها نگاه کرد و گفت: _دارین از توپ بسکتبال من بیگاری می کشین؟
بچه ها متعجب به پدرشون نگاه کردن و من با حرص جیغ زدم.
قهقهه ای زد که چسب نواری رو سمتش پرت کردم و گفتم:
_توپ بسکتبال خودتی! کلارا دستش رو روی شکمم کشید و با لبخند گفت:
_اره شبیه توپ بسکتباله! بزرگم هست مامانی! خنده امیر کیا شدید تر شد و گفت:
_ببین بچه هم تایید کرد. میگن حرف راستو از دهن بچه بشنو!
چپ چپ به کلارا نگاه کردم و گفتم: _مگه هرچی بزرگ بود توپ بسکتباله؟
با مداد رنگی سرش رو خاروند و خندید. رو به پدرش گفت:
_بابا بیگاری یعنی چی؟ امیر کیا کنارم نشست و دستش رو دور شانه هام حلقه
کرد. من رو توی اغوش گرمش جای داد و گفت: _بیگاری یعنی کاری که شما دارین از زن من می کشین!
کیاراد در حالی که دست هاش پر از چسب مایع شده بود، گفت:
_پس کار دستی درست کردن یعنی بیگاری! یعنی خانوم معلم هر هفته از ما بیگاری می کشه؟
امیر کیا قهقهه شیطنت امیزی سر داد که چشم غره ای بهش رفتم:
_این چه حرفاییه که تو فرهنگ لغت ذهن بچه ها جا میندازی امیر؟!
خندید و چیزی نگفت. در حال رنگ کردن قسمتی از کار دستی با گواش بودم
که امیر کیا آهی کشید و سرش رو پایین انداخت. نگاهی بهش انداختم و با چهره اندوهگینش مواجه
شدم. قلمو رو کنار گذاشتم و ارام پرسیدم:
_چی شده امیر؟! به گواش و قلمو خیره شد و گفت:
_با دیدن رنگ آمیزیت یاد شروین افتادم. یاد گالری هنریش؛ یاد خاطرات تلخ و شیرینمون کنار هم.
با کلافگی و ناراحتی سرش رو میان دست هاش گرفت و گفت:
_باورم نمیشه قید اون همه خاطرات و رفاقت رو چطور زد و غیب شد! هنوزم نبودش رو باور ندارم.
هر روز بهش زنگ می زنم و براش پیام میذارم که می خوام بیام دیدنت، هنوز هم وقتی دلتنگی بهم فشار میاره میرم دم در خونه اش و زنگ می زنم. اما کسی جوابم رو نمیده و این سکوت بهم یاداوری می کنه خیلی وقته شروینی در کار نیست!
با ناراحتی دستش رو در دست گرفتم و گفتم:
_غصه نخور! دیر یا زود بر می گرده. شاید اتفاقی براش افتاده باشه که نیاز به تنهایی داشته باشه، بهش حق بده!
اخم هاش رو در هم کشید.
امیر: چطور می تونی بهش حق بدی؟ حتی اگر این
طور باشه که تو میگی نباید یه خبر بهم بده؟ یعنی انقدر من براش بی اهمیت بودم و زود فراموش شدم؟
کجا سرش گرمه که سراغی ازم نمیگیره؟! کیاراد سرش رو بلند کرد و گفت:
_درباره عمو شروین حرف می زنین؟ زنگ زده؟کجاست الان؟
با این حرف کیاراد، امیر کیا به سمتش براق شد و از جاش برخاست.
عصبی و کلافه غرید:
_از این به بعد دیگه هیچ کس حق نداره اسم شروین رو توی این خونه بیاره! که اگر اسمش رو بشنوم برخورد جدی می کنم باهاتون!
بچه ها با ترس به پدرشون نگاه کردن و من مستأصل وار سرم رو پایین انداختم.
نه می تونستم حال بد این روز های امیر کیا رو ببینم؛ و نه می تونستم قضیه نامه شروین رو فاش کنم.
چرا که شروین تو نامه اش ازم خواسته بود در این باره چیزی به امیر کیا و هیچ کس دیگه نگم.
دیدن عصبانیت امیر کیا باعث شد دلم منقبض بشه و ویارم شدید.
احساس کردم چشم هام تار شده و سرم گیج میره. با بی حالی اسم امیر کیا رو صدا زدم و…
با شنیدن صدام به سمتم برگشت و سریع خودش رو بهم رسوند.
صورتم رو با دست هاش قاب گرفت و گفت: _چی شد نسیم؟!
دستم رو جلوی دهانم گرفتم تا کمی از حالت تهوعم
کم بشه. کلارا و کیاراد کار دستی هاشون رو رها کرده بودن و با
نگرانی به من نگاه می کردن. لبخند کم جانی بهشون زدم و از امیر کیا خواستم من
رو به اتاق ببره. باشه ای نگران گفت و کمکم کرد به اتاق برم. روی تخت خوابوندم و پتو رو روم کشید.
کنارم نشست و با نگرانی به چهره بی حالم خیره شد: _چی شد عزیزدلم؟ چرا حالت بد شد؟
چیزی نگفتم و چشم هام رو بستم که ادامه داد: _ببخشید همه اش تقصیر منه! با عصبانی شدن بی
جام باعث شدم حالت بد بشه. دست گرم و مردانه اش رو در دست گرفتم و به گرمی


فشردم. با صدای آهسته ای زمزمه کردم:
_من حالم کنار تو خوبه امیر! تو نگران چی هستی؟ حواست هست؟ با تو خوشحال ترین حالت عاشق شدنم!
چشم هام در اجزای صورتش به نوسان در اومد و در سکوت از سر راهش کنار رفتم.
وارد شد و نگاه کلی ای به خونه انداخت.
کفش هاش رو دراورد و گفت: _چقدر خونه تغییر کرده! تو رنگ دیوارارو عوض
کردی؟ در رو پشت سرش بستم و همان طور که دستم رو به
کمرم گرفته بودم به سمت هال قدم برداشتم: _بله! خیلی خونه رو تاریک و دلگیر کرده بودن!
سری تکان داد که با اشاره دست ازش دعوت کردم روی مبلی بنشینه.
نشست و تشکری کرد. به سمت آشپزخانه قدم برداشتم و مشغول چایی دم
کردن شدم. صدای شمیم از هال به گوشم رسید: _بیا بشین نسیم خانم!
من برای دیدن خودت اومدم نمی خواد چیزی بیاری. لبخندی نثارش کردم:
_چشم الان میام. سینی رو آماده کردم و فنجان و قندون داخلش
گذاشتم. به سمتش قدم برداشتم و روی مبل رو به روییش
نشستم. نگاهش روی شکم بر امده ام خیره ماند و گفت:
_چند ماهته؟
دستی به شکمم کشیدم: _هفت ماه!
سری تکان داد و گفت: _انشاا سالم باشه.
تشکری کردم و به ساعت نگاهی انداختم. تا زمان برگشت امیر کیا از سرکار حدود سه ساعت باقی مانده بود.
پس قطعا زمان کافی برای صحبت با شمیم وجود داشت!
امروز شمیم به دیدنم اومده بود و می گفت می خواد باهام حرف بزنه.
من هم به نظرش احترام گذاشتم و اجازه دادم وارد خانه بشه.
هم دلم براش می سوخت و هم ازش می ترسیدم!

0 ❤️

2021-11-22 02:01:11 +0330 +0330

قسمت60

اون زندگیش رو از دست داده بود.
از دست دادن مردی مثل امیر کیا فاجعه ای بس عظیم
بود! حداقل برای دل شیدای من!
و همچنین دوری و جدایی از چهار فرزند دلبندش خیلی سخت بود قطعا!
احساسی که آزارم می داد این بود که فکر می کردم من جای اون رو توی این زندگی گرفتم.
فکر می کردم زندگیش رو ازش دزدیدم. از نگاه کردن به چشم هاش خجالت می کشیدم.
با صدای شادی های کودکانه کلارا و کیاراد که باهم از روی پله ها مسابقه گذاشته بودن از فکر خارج شدم.
کیاراد زودتر از پله ها پایین اومد و در حالی که بالا بالا
می پرید گفت: _من بردم! من بردم!
بی توجه به این که چه کسی داخل هال نشسته گفت: _مامانی! مامانی من از کلارا بردم!
با گفته شدن کلمه “مامانی” از زبون کیاراد شمیم با شعف گفت:
_جان مامانی؟! کیاراد و کلارا با تعجب به سمت منبع صدا برگشتن.
با دیدن شمیم سکوت کردن و دیگه صدایی ازشون بلند نشد.
شمیم از جاش پاشد و در حالی که به سمت بچه ها قدم بر می داشت گفت:
_الهی فداتون بشم! دلم براتون تنگ شده بود؛ فدای
مامانی گفتنون بشم، بیاین بغلم ببینم. خواست در آغوششون بکشه که هردو عقبگرد کردن و
از پله ها بالا رفتن. لبم رو زیر دندان کشیدم و متأثر به صحنه رو به روم
خیره شدم… چه سرگذشتی اتفاق افتاده بود که این بچه ها این
طور از دست مادرشون فرار می کردن؟
مادر که بزرگترین فرشته زندگی هر بچه ای هست حالا برای کوچولو های من تبدیل به ترسناک ترین کابوس کودکانشون شده بود!
شمیم با ناراحتی به سمتم برگشت و با شانه هایی خمیده روی مبل نشست.
سرش رو میان دست هاش گرفت و گفت: _من… من چی کار کردم با بچه هام که انقدر ازم
متنفرن؟ با ناراحتی به چهره نادمش خیره شدم:
_توی این دوسالی که بچه ها باهاتون زندگی می کردن رابطشون باهاتون چطور بود؟
من کم و بیش از بچه ها می پرسیدم اما می خوام از زبون خودتون بشنوم.
به پشتی مبل تکیه داد:
_هر کاری می کردم تا باهام صمیمی بشن نمی شد! براشون کادو می خریدم، شهربازی می بردم، خوراکی های رنگارنگ می خریدم اما راه به جایی نمی بردم!
در اخر همه محبت هام فقط یک جمله می شندیم ازشون. این که… این که…
به این جای حرف که رسید سکوت کرد و چیزی نگفت. _این که چی؟!
با تعلل گفت:
_می گفتن مامان نسیم از این بهترشو برامون فراهم می کنه! من هر کاری می کردم تا به چشمشون بیام اما چشم های اون ها فقط تورو می دیدن نسیم!
مبهوت از این حرف دهانم باز موند. حقیقتا زبونم قاصر بود از گفتن هر جمله ای!
بچه ها در کل این دوسال چنین حرفی به من نزده بودن. من نمی دونستم تا این حد به من دلبستگی و علاقه دارن!
لحظه ای دلم براشون پر کشید و خواستم
ببوسمشون
اما جلوی شمیم که مادر حقیقیشون بود این کار درست نبود!
دلش می شکست.
جلوی عطش بوسیدنشون رو گرفتم و گفتم: _من… من واقعا بهت زده شدم، خبر نداشتم.
اما باور کنید من هیچ وقت نخواستم با شما رقابت کنم و نظر بچه هارو نسبت به خودم جلب کنم.
سری تکون داد:
_با شناختی که ازت دارم باور دارم حرفاتو! اما دل من خیلی می شکست وقتی با تو مقایسه می شدم و دست آخر همیشه این من بودم که بازنده مقایسه بودم!
آهی کشیدم و جرعه ای از چای نوشیدم. متقابلا فنجانش رو برداشت و گفت:
_امروز اومدم خیلی چیز هارو بهت بگم که شاید
ندونی! حرفایی که سال هاست روی دلم سنگینی کرده.
با دیدنت دو سال پیش تو خونه امیر کیا اول حس حسادت بود که سراغم اومد و بعد از اون حس رقابت. اما الان تنها احساسی که نسبت بهت دارم اینه که احتمالا سنگ صبور خوبی هستی برای درد دلام!
لبخندی زدم: _لطف دارین. من سراپا گوشم؛ بفرمایید.
فنجانش رو که روی میز گذاشت شروع کرد به صحبت کردن.
شمیم: اجازه بده از اول بگم؛ از زمانی که وارد زندگی امیر کیا شدم. از زمانی که خودم رو وارد یک بازی کثیف کردم که سر انجام خودم بازنده شدم! بازی ای که سه بازیکن داشت؛ من، شروین و امیر کیایی که از
همه جا بی خبر بود!
منتظر به دهانش چشم دوختم.
شمیم: سال ها پیش زمانی که دانشجوی دانشکده هنر بودم با یک پسر هم کلاسی شدم و دست بر قضا باهم چند تا پروژه و ارائه برداشتیم.
اما همین طور که می گذشت احساس من بود که نسبت بهش عوض می شد.
دیگه چشم های من یک پسر سر به زیر و آروم رو نمی دید که همیشه غرق در دنیای هنر و رنگه!
چشم های من مرد جذاب و متینی رو می دید که هر لحظه بیش از پیش دلباخته اش می شدم.
شروین بیش از هر مرد دیگری به چشمم می اومد!
بالاخره بعد از یک سال کلنجار رفتن با خودم و دلم روزی سراغش رفتم.
یکی از روز هایی که خیلی آروم تر از پیش شده بود. یادمه اون روز چشم هاش سرخ بود و مشخص بود
گریه کرده! دلم با دیدن اشک هاش ریش شد و با نگرانی ازش پرسیدم که چه اتفاقی افتاده…!
اولش نم پس نداد اما من می فهمیدم داره طفره میره و من رو از سرش باز می کنه. تصمیم گرفته بودم هر طور شده از زیر زبونش بکشم چه اتفاقی افتاده.
دل عاشق من نگرانش بود و اون نمی فهمید! نمی دونم چطور و چگونه اما بالاخره گفت! گفت و من
شکستم! شکستم از این که کسی که من عاشقشم هیچ وقت به
چشمش نیومدم و حتی ثانیه ای به من فکر نکرده! شکستم چون فردی که عاشقش بودم عاشق فرد
دیگری بوده! شروین عاشق امیر کیا شده بود!
در سکوت به حرف های سوز دار شمیم گوش فرا می دادم.
درباره گذشته ای صحبت می کرد که مدت ها پیش در
نامه شروین ازش مطلع شده بودم. همه چیز عین واقعیت بود!
زمانی که حرف هاش به اتمام رسید سرش رو پایین انداخت تا نگاهم به چشم های نمناکش نیفته.
جعبه دستمال کاغذی رو به سمتش گرفتم که با تشکر دستمالی برداشت.
آهی کشیدم و چیزی نگفتم که گفت: _ظاهرا متعجب نشدی نسیم!
لب هام رو روی هم فشردم: _خب… خب اره.
حقیقتش من مدت ها پیش این چیز هارو شنیده بودم؛ خود شروین همه چیز رو بهم گفته بود.
آهانی گفت و سری تکان داد.
به شکمم دوباره خیره شد و گفت:
_همه اینارو گفتم تا به این جا برسم. مخلص کلام؛ من… من می خواستم بگم خیلی وقته که به زندگیت حسادت می کنم
تلخندی روی لب هام نشست: _اما این زندگی روزگاری از آن خودت بوده شمیم جان!
آه سوزناکی کشید:
_از همین می سوزم نسیم! از این که روزی همه این زندگی مال من بود و با بی فکری و حماقت قدرش رو ندونستم.
از این می سوزم که قدر مرد خوبی مثل امیر کیا رو ندونستم و بچه های نازنینم رو اون طور که باید و شاید دوست نداشتم. من از کل زندگی یک جنون عاشقانه رو به یاد داشتم و بخاطر اون تمام زندگیم رو بر باد دادم!!….

0 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «