«ارباب»

1402/12/26

«رمان ارباب»
شامل پنج فصل
ژانر:عاشقانه

با آرزوی بهترین ها برای شما🌹

9390 👀
8 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2024-03-30 04:33:36 +0330 +0330

(فصل پنجم)
قسمت 7
تمام شب نخوابیده بودم و صبح کھ شد بی حوصلھ و کسل از تخت بیرون زدم. بچھ ھا آروم خوابیده بودن اما من نھ! دلم یھ آغوش گرم و بزرگ میخواست و با خودم تصور میکردم بغل کارون چجوری میتونھ باشھ. البتھ تو واقعیت ،نھ خواب. چقدر زنی کھ باھاش میرفت تو رابطھ خوشبخت بود.
کارام رو سریع کردم و بچھ ھا رو سپردم بھ رباب تا مواظب شون باشھ. سر ساعت ده حاضر و آماده از اتاق بچھ ھا بیرون زدم و کارون رو دیدم کھ با اون پالتوی نوک مدادی بلند وارد راھرو شد. لعنت بھش. چقدر جذاب بود. مخصوصا با اون نیم بوت ھا. ازش چشم دزدیدم تا نفھمھ دارم چشم چرونی میکنم.
روبروم وایساد و یھ نگاه بھم انداخت و گفت: -صبونھ نخوردی ؟ دستپاچھ جواب دادم: -چ…چرا…خوردم…چطور؟
-آخھ فکر کردم گرسنھ ای کھ سلام تو خوردی
حس میکردم گونھ ھام از خجالت آتیش گرفتھ. حتما باید بروم میآورد؟ تا خواستم توجیھ کنم راه افتاد و گفت: -دیگھ پیش ھیچکسی اینجوری سرخ و سفید نمیشی مفھومھ؟
دستام رو روی گونھ ھام گذاشتم و متعجب از پشت بھش خیره شدم. اصلا با سرخ و سفید شدن من چکار داشت. با حرفش دنبالش دوییدم : -منتظر دعوت نامھ ای؟
ھمش یکاری میکرد ھول کنم و دستپاچھ شم.
وقتی بھ بازار رسیدیم از راننده ش خواست منتظر بمونھ و با ھم وارد قسمت نو ساخت بازار شدیم. اون ھمھ مغازه ھای رنگ و وارنگ و کافھ ای کھ صندلی ھای چوبیش رو جلوی در چیده بود منو سر ذوق میآورد.
ھمون طورکھ بھ اطراف نگاه میکردم دستش رو پشت کمرم گذاشت و وادارم کرد وارد مغازه شم. وقتی اونجوری بھم احترام میذاشت اعتماد بھ نفسم میرفت بالا.دلم قرص میشد. فروشنده با دیدن کارون با احترام از پشت پیشخوان بیرون اومد و باھاش گرم احوالپرسی کرد. کارون بھم نگاھی انداخت و گفت: -سایزش ھر چی کھ بھترین داری و فکر میکنی بھش میاد و انتخاب کن و بذار کنار قبل رفتن برای پرو میایم
با چشمای گرد شده بھش نگاه میکردم کھ مرد سایزم رو پرسید و بھ کارون اطمینان داد کھ خیالش راحت باشھ. بدون اینکھ نظر خودم رو بپرسھ از مغازه بیرون اومدیم و بھ طرف بوتیکی کھ لباس بچگونھ داشت راه افتادیم.
آستین لباسش رو گرفتم و گفتم: -آقا میشھ از اونجا خرید نکنیم؟
-چرا؟-خب…خب…من کھ پولش و…
ھنوز حرفم تکمیل نشده بود کھ یکی از پشت گردنم رو گرفت و من و بھ عقب کشید. صدای جیغم توی بازار پیچید و وقتی روی زمین افتادم فریدون و برادراش و دیدم کھ بالای سرم وایسادن: -ھرزه کثافت…گیرت آوردم فکر کردی میتونی ھر گھی بخوری و قِصِر در بری؟ این دفعھ خودم بالا سرت میمونم تا سنگسارت کنن
کارون نگاه بدی بھ فریدون و بقیھ انداخت و داد زد: -اینجا چھ خبره؟ با چھ حقی بھ اون دختر دست میزنید؟
فریدون خنده پر حرصی زد و گفت: -پس شازده ای کھ بھ خاطرش فرار کرده تویی؟
من شوھرشم…کارون بھ طرفم اومد و بازوم رو گرفت و بلند کرد: -شوھر سابق… شما طلاق گرفتید در ضمن ما ھیچ نسبتی با ھم نداریم این دختر فقط پرستار بچھ ھامھ….
برادر شوھرم فرامرز پوزخندی زد و گفت: -فکر کردی ما خریم مردک پفیوز؟ کشور اینقدرام بی قانون نیست ما ھم بی غیرت نیستیم
کارون منو عقب کشید و جوری توی صورت فرامرز مشت کوبید کھ تلو تلو خوران عقب رفت و روی زمین افتاد. توی دعوا ھم حواسش بود کھ بھم آسیبی نرسھ.
اما فریدون بھ طرفش حملھ کرد و من و از دستش بیرون کشید. با گریھ گفتم: -ولم کن کارون تو رو خدا نذار منو ببرن….
فریدون داد زد:-بیا اینجا زنیکھ ھرجایی انگار یادت رفتھ ھر روز تو طویلھ زیر مشت و لگدم جون میدادی ولی عیبی نداره دیگھ نمیتونی از دستم قِصِر در بری یھ اشتباه و دو بار تکرار نمیکنم….
توی اون مدت ندیده بودم صدای کارون از یھ حدی بالاتر بره،ھمیشھ آروم و با وقار رفتار میکرد. ولی اون روز ھمھ چیز فرق داشت. وقتی فریدون شروع کرد بھ زدنم بھ طرفش یورش برد و درگیری بالا گرفت.
کارون تنھا بود و اونا ۴ نفر. اما باز قدرتش میچربید. جوری با مشت توی سر و صورتشون میکوبید کھ خون روی زمین میپاشید.
اما دست تنھا بود و مردمی کھ تو بازار بودن وقتی فھمیدن دعوا ناموسیھ طرف فریدون رو گرفتن و کارون از پس اون ھمھ آدم بر نمیومد.
بالاخره توی شلوغ پلوغی منو کشون کشون با خودشون بردن و کارون با سر و صورت کبود و لباسای پاره دنبال مون اومد. فریدون منو تو ماشینی کھ نمیدونستم مال کیھ انداخت و با برادراش حرکت کردن.
وقتی صدای ھق ھقم بلند شد با پشت دست توی صورتم کوبید و گفت: -خفھ شو مادر سگ حروم زاده خفھ شو پدر سگ بی ھمھ چیز فکر کردی شھر ھرتھ؟ با دستای خودم میکشمت تا نگن فریدون بی غیرتھ بھ ھمھ مردم روستا میفھمونم فریدون بی ناموس نیست
-ھمینکارا رو کردی کھ از دستت فرار کردم ما کھ طلاق گرفتیم بذار برم…دیگھ چی از جونم میخوای؟
-بذارم بری پیش اون الدنگ کھ بھ ریشم بخندی؟ ھھ…کور خوندی ھنوز فریدون و نشناختی حالا ھم خفھ شو تا ھمینجا نفست و نبریدم
یکی از برادراش گفت: -داداش…معشوقھ ش داره دنبال مون میاد….
فریدون بھ عقب نگاھی انداخت و با لحن بدی گفت: -کون لقش بذار بیاد وقتی زیر خواب شو جلوی چشماش سنگسار کردیم میفھمھ دنیا دست کیھ!
مسیر روستا بھ نظرم اونقدر کوتاه شده بود کھ انگار سر پنج دقیقھ رسیدیم بھ عمارت ارباب خسرو.
فقط تنھا دلگرمیم این بود کھ کارون داره میاد و ارباب نمیذاره بلایی سرم بیارن. اصلا نمیدونستم چرا برای کارون اھمیت داشتم. میتونست خیلی راحت ولم کنھ و توی دردسر نیفتھ.
وقتی از ماشین پیاده م کردن و وحشیانھ روی زمین انداختنم کارون ھم از ماشین پیاده شد. با دیدن صورت خونی و چشم کبودم دندون روی ھم سابید و با قدمای بلند جلو اومد اما فریدون بھ موھام از روی چارقدم چنگ زد و کشون کشون داخل حیاط برد: -بذار یھ خبر خوب بھت بدم تو این خونھ یھ جن زده نگھ میدارن زن ارباب ھم مثل تو ھرزه از آب در اومد و داشتن سنگسارش میکردن کھ فھمیدیم جن زده ست
البتھ ھمھ میدونن ارباب زاده اون زن بھ ک…یرش ھم نیست داره سرش زن میگیره شما ھرزه ھا لیاقت ندارید مثل آدم زندگی کنید
درد موھای کشیده شده و غصھ سنگسارم یھ طرف،حالا برای خانوم کوچیک ھم ناراحت بودم.
چھ بلایی سر ارباب اومده بود؟چرا ما زنا اونقدر بدبخت بودیم؟ چرا کسی بھ فریاد مون نمیرسید؟ یعنی حق ما از زندگی بردگی و تو سری خوردن بود؟
ھق ھقم کھ بلند شد فریدون منو روی زمین پرت کرد و لگدی تو شکمم کوبید: -خفھ شو پدر سگ تا نفست و نبریدم دو دیقھ ساکت باش ارباب بیاد تا تکلیفت و روشن کنم
یھ گوشھ از زیر زمین توی خونھ جمع شده بودم و از پنجره کوچیکش بھ حیاط نگاه می کردم. تنم درد میکرد و بدجور بوی خون میدادم ولی مگھ اھمیت داشت؟
فقط بھ این فکر میکردم تا چند ساعت دیگھ قراره سنگسار شم. دیگھ با آبروریزی کھ شده بود نمیشد کاری کرد. بیشتر از ارباب ناامید بودم. حالا کھ زن خودش ھم زندانی بود چطور میتونست منو نجات بده؟
با صدای در نگاه از بیرون گرفتم. کارون با ظرف غذای توی دستش وارد شد. از نگاھش ھیچی خونده نمیشد،ازش خجالت میکشیدم کھ منو تو ھمچون حالتی میدید.
در رو کھ بست و کنارم نشست ظرف غذا رو جلوم گذاشت. آروم بھم تنھ زده و گفت: -حال جوجھ اردک زشت چطوره؟ با بغض لب زدم: -بد…خیلی بد
دستش رو باز کرد و منتظر بھم خیره شد،شبیھ پرنده ای کھ میخواد جوجھ شو زیر بال و پر بگیره. چونھ م کھ از بغض لرزید پناه بردم تو آغوشش.
خودم رو بھ سینھ ش چسبوندم و پاھام رو توی شکمم جمع کردم. کارون سرش رو پایین آورد و گفت: -حالا فھمیدی چرا بھت میگم جوجھ اردک زشت؟
ھمون طورکھ دماغم رو بالا میکشیدم سرم رو بالا انداختم و گفتم: -نھ،چرا؟ موھای توی صورتم رو کنار زد و خیره بھ چشمام گفت: -چون شبیھ جوجھ ای ھستی کھ تازه سر از تخم درآورده کوچولو و ریزه میزه ای واسھ ھمھ شاید زشت باشی ولی واسھ مادرت خوشگلی
گیج بھ اون چشمای سیاه نگاه کردم و گفتم: -یعنی فقط واسھ مامانم خوشگلم؟ بھ طرز لعنتی و جذابی تو گلو خندید و گفت: -نھ احمق جون فقط واسھ من خوشگلی….
بھ چیزی کھ میشنیدم باور نداشتم.حس میکردم داره ترحم میکنھ،یا اومده بھم امیدواری بده تا سنگسار و فراموش کنم. یجورایی بھم برخورده بود.
حالا علاوه بر ترس،حس میکردم چقدر بدبخت و حال بھم زنم. من دنبال ترحم نبودم. دلم نمیخواست کسی دلش برام بسوزه.
نگاه ازش گرفتم و سعی کردم از بغلش بیرون برم اما دستاش و محکم تر دورم پیچید. فکم رو بین انگشتاش گرفت و گفت: -وقتی از چیزی ناراحتی حرف بزن داد و فریاد کن ولی نریز تو خودت اون چشمای لامذھبت پدر ھر کسی و در میاره
چونھ م از شدت بغض لرزید و در حالیکھ ھوا برای نفس کشیدن نداشتم گفتم: -من نمیخوام…دلت برام بسوزه این ھمھ بدبختی کشیدم اینم روش حاضرم سنگسار شم ولی…
بی ھوا سرش رو پایین آورد و توی چشم برھم زدنی لبام اسیر لباش شد. انگشتاش محکم دور فکم پیچیده بود و لبام رو میبوسید و من حتی نمیتونستم نفس بکشم. فقط بین بازوھاش بھ ارامش رسیده بودم و از بوسھ ای کھ نمیدونستم دلیلش چیھ لذت میبردم. چی میشد مگھ؟ فقط برای چند ثانیھ حس میکردم یکی عاشقمھ.
وقتی ھر دو بی نفس شدیم سرش رو عقب کشید و گفت: -نمیتونم دقیقا بگم اولین ثانیھ ای کھ دیدمت عاشقت شدم یا دومیش، یا سومیش یا حتی چھارمیش
وارد اتاقم کھ شدی اولین لحظھای کھ دیدمت رو یادم میاد یھ جورایی وقتی چشمای مظلوم و ترسیده تو دیدم حس کردم کھ بقیه ی دنیا جلوی چشمم محو شد
لبام برای گفتن چیزی باز و بستھ شد اما نھ صدایی بیرون اومد،نھ حتی میدونستم چی میخوام بگم. میل شدیدی داشتم لمسش کنم. میخواستم ببینم خوابم یا بیدار.
بھ حرف دلم گوش دادم و دستم رو بالا بردم. انگشتام رو روی گونھ ش کشیدم و ریش ھای پر پشتش رو لمس کردم. ھنوز توی شوک بودم و باورم نمیشد با اون لبا بوسیده شدم.
در حالیکھ با انگشتام لباش رو لمس میکردم لبخندی زد و گفت: -بھتره ادامھ ندی چون اصلا دوست ندارم اولین رابطھ مون اینجا باشھ….
انگشتام که از حرکت وایساد و با چشمای گرد شده بھش خیره شدم دستم رو میون دست بزرگ و مردونھ ش گرفت و گفت: -اونجوری نگاه نکن جوجھ تو کھ فکر نمیکنی فقط بھ بوس و بغل رضایت بدم؟
تھ دلم یھ حس شیرینی عجیبی داشتم ولی ترس از مرگ ھمھ رو نابود میکرد. بھ سختی نفس کشیدم و گفتم: -فکر نکنم بھ اونجا برسم… سرش رو نزدیک آورد و گفت: -یعنی اینقدر بی عرضھ م کھ نتونم نجاتت بدم؟ کسی نمیتونھ جوجھ اردک منو بترسونھ و تاوان پس نده چون یھویی بود تونستن تو رو چنگم در بیارن ولی بعد از این میخوام ببینم کی جرات داره بھت چپ نگاه کنه….
کارون قول داده بود نجاتم میده.اون شب برام از آینده گفتھ بود. از بچھ ھا. از خونھ جدیدی کھ مال منم بود. از خودش و خودم.
تا صبح توی بغلش موندم و نفھمیدم کی خوابم برد. وقتی با صدای ساز و دھل بیدار شدم کارون نبود. استرس داشت دیوونھ م میکرد. کارون قول داده بود نجاتم میده،ولی چطور؟ کدوم آدم عاقلی خودش رو بھ خاطر من تو خطر مینداخت؟
شب عروسی ارباب و زن جدیدش بود و من علاوه بر خودم برای آفتاب خانوم ھم گریھ میکردم. من قبلا چند باری دیده بودمش. از خانومی چیزی کم نداشت. حقش نبود ھمچون بلایی سرش بیاد.
نمیدونم دقیقا چھ ساعتی بود کھ در باز شد و کارون با احتیاط وارد شد. با دیدنم اخمی کرد و روبروم چمباتمه زد. اشکام رو بھ نرمی پاک کرد و گفت:
-امشب آزادی کھ گریھ کنی ولی بعد از این نبینم اشک ریختی کھ بد میبینی جوجھ
تھ دلم کلی قند آب شد،نتونستم لبخند بزنم. سری تکون داد و گفت: -آره، فقط بخند و بعد بھ اطراف نگاھی انداخت: -آماده باش دارن عروس و میارن تو شلوغ پلوغی از اینجا میبرمت یھ نفر دیگھ ھم قراره باھات بیاد….
دستش رو گرفتم و با نگرانی گفتم: -اگھ بفھمن چی؟ من یبار فرار کردم حتما الان حواسشون جمع تر شده
صدای ھمھمھ کھ بلند شد کارون بدون اینکھ جوابم رو بده بلند شد و با نگرانی از زیرزمین بیرون زد.
یھو ھمھ چیز بھم ریختھ بود. صدای جیغ و گریھ و پچ پچ زنا از ھمون پنجره کوچیک ھم شنیده میشد. کاش حداقل یکم قدم بلند تر بود تا میتونستم بیرون و ببینم.
نمیدونستم چھ خبره ولی دلم گواه بد میداد. مثل پرنده ای بودم کھ برای بار اول تو قفس افتاده و خودش رو بھ میلھ ھا میکوبھ تا ازاد بشھ. میخواستم بدونم اون بیرون چھ خبره. ھر لحظھ صداھا بیشتر میشد. در مورد آفتاب حرف میزدن. چیزایی میگفتن کھ ازش چیزی نمیفھمیدم.
حدودا نیم ساعت گذشتھ بود کھ صداي شلیک بلند شد و ھمھ جا توی سکوت فرو رفت. ھمون لحظھ کارون وارد اتاق شد و بدون حتی یھ کلمھ حرف مچ دستم رو گرفت و من و با خودش برد.
ھمون طورکھ دنبالش میدوییدم گفتم: -تو رو خدا بگو اون بیرون چھ خبره دارم سکتھ میکنم
-حرف نزن،فقط بیا….
وارد حیاط کھ شدیم اولین چیزی رو کھ دیدم آفتاب بود کھ لای پتو پیچیده و روی میز بھ خواب عمیقی فرو رفتھ بود. از ترس خشکم زد. حتما ارباب زنش رو کشتھ بود.
وقتی تنم شروع کرد بھ لرزیدن کارون متوجھ شد. دستاش رو دور تنم پیچید و گفت: -نترس،زنده ست قراره ھمھ چیز درست بشه….
ادامه دارد….

3 ❤️

2024-03-30 04:35:15 +0330 +0330

(فصل پنجم)
قسمت 8
آفتاب:
ھامون توی بغل پدرش بھ خواب عمیقی فرو رفتھ بود. خسرو جوری بھش خیره نگاه میکرد کھ نگرانیش رو کامل حس میکرد.
کنارش کھ نشستم بدون اینکھ نگاه از بچھ برداره گفت:-من پدرم و از دست دادم توران و ھم ھمبن طور مرگشون و بھ چشم دیدم ولی ھیچ کدوم مثل وقتی نبود کھ ھامون و یھ قدمی مرگ میدیدم فکر نکنم موجودی عزیز تر از بچھ وجود داشتھ باشھ اگھ بلایی سرش میومد ھیچ وقت سر پا نمیشدم بازوش رو لمس کردم و گفتم: -خدا رو شکر بھ خیر گذشت -ھمش و مدیون توام اگھ تا حالا حتی یھ درصد شک داشتم برای درس خوندنت حالا خودم اصرار دارم کھ بخونی حتی اگھ خانوم بزرگ…
گردنبند رو بھ طرفش گرفتم و گفتم: -اینم رضایت خانوم بزرگ قول میدم تمام تلاشم و کنم فقط تو ھم یھ قولی بھم بده
وقتی سرش رو بالا گرفت و بھم نگاه کرد گفتم: -حوا باعث شد بچم بھ این حال و روز بیفتھ
کاری باھاش کن کھ دیگھ جرات نکنھ بھ خانواده م نزدیک بشه….
توی چشمای خسرو طوفان شده بود. ابرا بھم میخوردن و رعد و برق میزد. فقط بچھ رو توی بغلم گذاشت و بعد از برداشتن تفنگش از خونھ بیرون زد.
.
.
خسرو:
از خونھ کھ بیرون زدم فقط یھ ھدف داشتم. کشتن اون زن. کلفتی کھ زیر بال و پرش رو گرفتم و از دست شوھر مفنگیش نجات دادم و حالا تصمیم داشت بچھ م رو… حتی نمیتونستم نیتش رو بھ زبون بیارم.
تمام افرادم رو بسیج کردم تا حوا رو پیدا کنن.
زنده میخواستمش. براش جایزه گذاشتم تا كَت بستھ تحویلم بدن. ھیچ کس نمیتونست بھ خانواده م آسیب بزنھ و فرار کنھ.
روی اسب نشستھ بودم و ھنوز فکرم درگیر آفتاب بود. دخترکی کھ تازه داشتم بیشتر میشناختمش. وقتی ازم خواست با حوا کاری کنم کھ دیگھ جرات نکنھ بھ خانواده ش نزدیک بشھ فھمیدم اونقدر بزرگ شده کھ حالا میخواد از خانواده محافظت کنھ.
حالا تنھا خواستھ م این بود کھ دخترکم بھ آرامش برسھ.
بعد از این خودم حمایتش میکردم تا بھترین دکتر ایران بشھ. تھران کھ ھیچ فرنگ میبردمش تا تخصص بگیره.
با صدای حیدر دود سیگار رو بیرون فرستادم و بھش نگاه کردم کھ حوا رو کشون کشون دنبال خودش میکشید. زنک ھنوز وحشی بود و بھ حیدر بد و بیراه میداد.
حیدر با تمام خشم و عصبانیتش زن رو جلوی پاھای اسبم ھل داد و گفت: -بفرمایید ارباب جان تو روستای بالا موقع فرار پیداش کردیم چھ دستوری میفرمایید؟
نیشخندی زدم و بدون اینکھ از اسب پیاده شم گفتم: -بلند شو زن حوا بھ سختی بلند شد و در حالیکھ اشک میریخت گفت: -چرا منو گرفتید؟ من کاری نکردم ارباب بذارید برم،با دخترمم کاری نداشتھ باشید
سری تکون دادم و پوک عمیقی بھ سیگارم زدم: -میدونی خانوم کوچیک ازم چی خواستھ؟
حوا پاش رو زمین کوبید و با عصبانیت گفت: -اون دختر لیاقت شما رو نداره
نمیدونم چه سحر و جادویی کرد کھ شما…
بی تفاوت بھ حرفاش دستام رو روی زین گذاشتم و بھ دشت روبروم اشاره کردم و گفتم: -میدونی کھ من از شکار خیلی خوشم میاد ۵ دقیقھ بھت وقت میدم کھ فرار کنی اگھ تونستی دیگھ با خودت و دخترت کاری ندارم ولی اگھ نتونستی…
نذاشت حرفم تموم شھ. دامنش رو بالا گرفت و بھ سرعت بھ طرف دشت دویید. اجازه دادم بھ اندازه کافی ازم دور بشھ. و بعد تفنگم رو برداشتم و نشونھ گرفتم و قبل از اینکھ بتونھ جایی پناه بگیره شلیک کردم.
جنازه ش کھ روی زمین افتاد تفنگ رو روی دوشم انداختم و رو بھ حیدر گفتم: -جنازه شو یھ جایی بیرون از قبرستان روستا با سر و صدای زیاد دفن کنید میخوام ھمھ بدونن تاوان کسی کھ بھ خانواده م چپ نگاه کنھ چیه!
.
ھفت_سال_بعد
آفتاب:
با صدای جیغ ھستی بدون اینکھ سرم رو از توی کتاب بیرون بیارم گفتم: -ھامون…موھای خواھرت و نکش
چند لحظھ ای سکوت برقرار شد.خواھر و برادر یھ لحظھ ھم با ھم نمیساختن اما بدون ھم نفس نمیکشیدن. از ھمون دعواھای خواھر و برادری کھ نباید نگرانش میشدی.
ھامون از توی اتاق سرک کشید و با چشمای گرد شده گفت: -مامان خانوم…از کجا فھمیدی؟
عینکم رو از روی چشمام برداشتم و کتاب و بستم.
شونھ ای بالا انداختم و گفتم:-شاید وروجکا واسم خبر آوردن ھستی جیغ کشان بھ طرفم دویید و خودش و پرت کرد توی بغلم. روی زانوھام نشست و گفت: -دیدی ھامون خان منکھ گفتھ بودم وروجکا واقعین خودم زیر تخت دیدم شون
ھمون لحظھ خسرو از در وارد شد و بی خبر از ھمھ جا مشغول در آوردن لباس بود کھ ھامون بھ طرفش رفت و با لحن مردونھ ای گفت : -بابا…بھ ھستی بگو وروجک واقعی نیست مامان خانومم دروغ میگھ
خسرو با تعجب نگاھی بھم انداخت و کنار ھامون روی زانوھاش نشست. موھای مشکیش رو کھ دقیقا مثل خودش بود رو بھم ریخت و گفت: -یادت نره مامان خانوم ھیچ وقت دروغ نمیگھ….
لبخند روی لبم با ورود حیدر خشک شد.با نگرانی بھ طرفش رفتم و خسرو از دلیل اومدنش پرسید.
خانوم بزرگ رو رسونده بودن بھ بیمارستان و اصلا حال خوبی نداشت.درد قفسھ سینھ ش ھر لحظھ بیشتر میشد. فورا آماده شدم و بعد از اینکھ بچھ ھا رو بھ اکرم سپردم با خسرو بھ طرف بیمارستان راه افتادیم.
خانوم بزرگ سال ھا مشکل قلبی داشت و بھ خاطر کھولت سن بھش مجوز عمل نمیدادم. میترسیدم از دست بدیمش. اون زن تنھا کسی بود کھ ارباب داشت. نمیخواستم مثل من طعم بی مادری رو حتی توی اون سن تجربھ کنھ.
اما حال و روزش چاره ای جز این برام نذاشتھ بود.
قبل از اینکھ عمل رو شروع کنیم پیر زن دستم رو گرفت و در حالیکھ درد زیادی داشت گفت: -من اگھ از این عمل جون سالمم بھ در ببرم نھایت ٢ صباح دیگھ مھمون تون باشم اگھ زنده از اتاق عمل بیرون نیومدم مواظب بچم باش خسرو کسی و نداره
-بھ امید خدا ھمھ چیز خوب پیش میره بھم اطمینان کنید لبخند کمرنگی زد و دوباره گفت: -جعبھ جواھراتم تو کمده وصیت نامھ مو توش گذاشتم برای ھستی و ھامون …
وقتی بھ سرفھ افتاد دیگھ اجازه ندادم حرف بزنھ و از پرستار خواستم داروی بیھوشی رو تزریق کنھ. چند لحظھ بعد عمل شروع شد. دکتر سلیمی دستارم بود،یکی از بھترین ھای بیمارستانی کھ خسرو بھ نامم زده بود.
سرم بدجوری سنگینی میکرد و معده م میسوخت. بی حوصلھ جواب منشی رو دادم و وارد اتاق شدم.نمیتونستم چشمام رو باز نگھ دارم.
٧ ساعت تمام توی اتاق عمل سر پا بودم و حالا از شدت خستگی سرم گیج میرفت.حتی شکلات ھم نتونستھ بود فشارم و بالا بیاره. در حالیکھ شونھ م رو ماساژ میدادم روی صندلی نشینم و چشمام رو بستم. باید میرفتم خونھ والا از پا میافتادم.
کم کم پشت پلکام گرم میشد کھ دستای خسرو روی شونھ ھام نشست. ناخواستھ لبخندم کش اومد. در حالیکھ رگ گردنم رو میگرفت سرش رو نزدیک آورد. گونھ م رو بوسید و گفت: -خستھ نباشید خانوم دکتر زندگی خانوم بزرگ و بھت مدیونم
لبخندی زدم و در جوابش گفتم:-الان دیگھ خستھ نیستم کاری نکردم،وظیفھ م بود
تو یھ حرکت سریع منو بھ طرف خودش چرخوند،بھ پھلوھام چنگ زد و وادارم کرد روی میز بشینم. اونقدر ھیجان زده شده بودم کھ خواب و سرگیجھ رو فراموش کردم.
خودش رو لای پاھام جا داد و گفت : -نظرت در مورد یھ ماساژ حرفھ ای اونم تو محل کارت چیھ؟ با نگرانی بھ در نگاھی انداختم و گفتم : -وای نھ تو رو خدا…بذار بریم خونھ
نیشخندی زد و دکمھ اول روپوش رو باز کرد. دکمھ ھای بعدی رو ھم بھ ترتیب باز کرد و گفت: -کی جرات داره وقتی ارباب زاده با خانوم دکتر خلوت کرده بیاد تو؟ اصلا بیان ھم مشکلی نیست
ھمھ میفھمن این تولھ سگ کھ حتی دکترای مرد ازش حساب میبرن تک پر ارباب زاده ست و داره زیرش نالھ میکنھ
با نگرانی بھ در نگاه کردم. ھیجان زده بودم از اون کار یواشکی کھ توی محیط بیمارستان انجام میدادیم. وقتی فکر میکردم اون بیرون کلی دکتر و پرستار و مریض ھست و من دارم با شوھرم خوش میگذرونم باعث خجالتم میشد.
اما خسرو آروم بود. با حوصلھ روپوش رو در آورد و سراغ شلوار رفت. اونم از تنم خارج و کاملا لخت روی میز ول کرد.
عقب رفت و در حالیکھ لباساش رو در میآورد گفت: -سکس تو بیمارستان اونم با ھمچین دکتر معروفی خیلی تحریکم میکنھ لعنتی،این فانتزی ھمھ مرداست مخصوصا وقتی اینجوری واسم خیس و آماده ست
با خجالت لب گزیدم و سرم رو پایین انداختم. فکر نمیکردم متوجھ شده باشھ. کاملا لخت کھ شد نگاھم روی عضلھ ھاش چرخید. اون بدن سفت و شونھ ھای پھن ھر زنی رو از پا در میآورد. ھمیشھ نگاه دکترا و پرستارا رو روش حس میکردم و باعث افتخارم میشد کھ ھمچین مردی مال منھ….
وقتی دوباره لای پاھام وایساد بھ باسنم چنگ زد و تنم و جلو کشید. ھیولا حسابی سفت و آماده بود. با نگاه داغ و تحریک شده اش بھم زل زد و سر التش رو بھ اندام خیسم کشید . ھیس کشداری گفت: -لعنتی…وقتی اینجوری نبض میزنی دیوونھ میشم
لب گزیدم تا نالھ نکنم. نباید میفھمیدن توی اتاقم چھ خبره. ولی وقتی سر آلتش رو واردم کرد دیگھ نتونستم و آه بلندی کشیدم. خسرو لبخند کجی زد و گفت: -اینجوری خمار نگام نکن تولھ تو مادر ٢ تا بچھ ای ولی شبیھ دختر بچھ ھا میمونی انگار ھنوز ١٣ سالتھ….
بھ سینھ ھام چنگ زد و خودش رو عمیق تر واردم کرد. وقتی من و روی میز خوابوند بھ پھلوھاش چنگ زدم و بدنم و بھش چسبوندم. ھیچ کاری از رابطھ یواشکی بیشتر بھم نمیچسبید. خسرو پایھ ترین مرد بود.
پاھام رو کھ دورش حلقھ کردم خودشو تاجاییکھ ممکن بود درونم فرو برد و بھ سینه ھام کھ تکون میخوردن چنگ زد. خم شد و در حالیکھ روم سایھ مینداخت لبم رو بوسید.
ھیچوقت تو زندگیم مردی رو نداشتم کھ با چنین اشتیاقی منو دوست داشتھ باشھ. خسرو طوری شده بود کھ انگار نھ انگار عادت داشت ھرشب با یھ زن بخوابھ. دخترایی کھ برای پیشکش براش میفرستادن و دیگھ نمیخواست. ھرگز نمیتونست بھ جز من بھ زن دیگھ ای فکر کنھ. جوری باھام معاشقھ میکرد کھ انگار تنھا زنی ھستم کھ تو دنیا وجود داره. اسمش و کھ کنار گوشش زمزمھ کردم وحشی تر شد و نوک سینھ ھام رو بین انگشتاش گرفت و کشید.
دستمو از روی گونھ اش تا موھای سیاھش کشیدم. موھای خیس از عرقش رو لمس کردم و تو مشتم گرفتمشون و زمزمھ کردم : -خسرو…خیلی دوست دارم لعنتی
در حالی کھ آلتشو عمیقا درونم فشار میداد لبھاشو کاملا تو لبھام قفل کرد و با خشونت منو بوسید. لب پایینمو مکید و ھمونطور کھ نفسھای سنگینش رو از بینیش بیرون میزد زبونشو وارد دھنم کرد. وقتی ازم جدا شد دوباره اسمش رو بی طاقت صدا زدم:
-خسرو….
با صدا زدن اسمش و نالھ کردن میپرستیدمش. من تو سیزده سالگی بکارتم و از دست دادم،اون موقع چیز زیادی نمیفھمیدم.
ولی الان برای خوابیدن باھاش لحظھ شماری میکردم. اون بقدری خوب بود کھ نمیشد توصیف کرد و باعث میشد دوست نداشتھ باشم این رابطھ تموم بشھ. نفسش رو مثل یھ گاو وحشی پر صدا بھ بیرون فوت کرد و غرید: - لعنتی…ا
درحالیکھ داشت بھ اوج میرسید سرعت ضرباتشو کند تر کرد و در عوض محکم تر و عمیق تر درونم کوبید. کاملا حس میکردم آلتش توی واژنم بزرگ شد و با ضربھ آخر نالھ بلندی کرد و کمرشو بھ جلو حرکت داد. اونقدر عمیق و داغ داخلم خالی شد کھ بلافاصلھ منم بھ ارگاسم رسیدم.
روی صندلی کھ نشست منو تو آغوش گرفت و اجازه داد سرم رو روی سینھ ش بذارم. صدای نفس ھاش و قفسھ سینھ ش کھ بالا و پایین میشد روحم رو آروم میکردم. سرش رو توی موھام فرو کرد و آروم لب زد: -منم دوست دارم خانوم دکتر
لبخندم کش اومد. بھ گمونم خوشبختی ھمین بود. ھمون جایی کھ من ایستاده بودم. ھمون زندگی کھ از ٧ سالگی براش تلاش کردم. توران خانوم توی یکی از نامھ ھاش برام نوشتھ بود:
》این زن را نمیتوان شكست داد!
زنی کھ میتواند با صدای گنجشکھا بھ وجد بیاید… زنی کھ میتواند با استکان چای تازه دمش، حال ھمھ را خوب کند…
زنی کھ میتواند کتاب بخواند، ورزش کند، آواز بخواند و خیاطی کند… زنی کھ میتواند ساعت ھا گپ بزند و قھوه بنوشد… زنی کھ میتواند آنقدر ترانھ “بوی باران” را بخواند کھ گندم زار گیسوانش بوی باران بگیرد… زنی کھ میتواند قصھ ھای سرزمین مادری اش را برای کودکانش لالایی کند… زنی کھ میتواند با صدای بلند فکر کند… زنی کھ میتواند با صدای بلند بخندد… زنی کھ میتواند برقصد… زنی کھ میتواند نترسد… زنی کھ میتواند بدون توجھ بھ حرفای پشت سرش برای زندگیاش ، آینده اش بجنگد…
ھمان زنی است کھ ھیچکس نمیتواند او را شکست دھد! تو قھرمان زندگی خودت ھستی!
تا تو نخواھی ھیچ کس نمیتواند شکستت دھد…!
ادامه دارد….

4 ❤️

2024-03-30 04:36:07 +0330 +0330

(فصل پنجم)
قسمت 9
سهيلا:
زندگی من،زندگی پر از درد و رنج من با اومدن مردی بھ اسم کارون داشت رنگ آرامش و میدید. کاش میفھمیدم سر فریدون چھ بلایی آورده کھ قسم میخورد دیگھ ھیچ وقت حتی بھم فکر ھم نکنھ.
جوری ازم چشم میدزدید و وحشت داشت کھ انگار یھ دل سیر کتکش زدم.
حالا با کارون پشت در اتاق بچھ ھا بودیم. روی موھام رو بوسید و گفت: -ھمینجا بمون و تا نگفتم نیا تو
میخوام واکنش بچھ ھا رو ببینم
در حالیکھ لبخندم کش اومده بود سرم رو بھ علامت باشھ تکون دادم. ھمونجا وایسادم و کارون وارد اتاق شد. آوات با دیدن پدرش ذوق زده بھ طرفش دویید و گفت: -سھیلا رو اوردی؟
حس میکردم کارون خم شد و روی موھای پسرش رو بوسید: -نھ…سھیلا دیگھ ھیچ وقت برنمیگرده سپردم براتون پرستار جدید پیدا کنن….
انتظار نداشتم آبان حرفی بزنھ،اما صدای پرت کردن چیزی اومد و با عصبانیت گفت: -ھر کی پاش و اینجا بذاره باز فراریش میدم فقط میتونی سھیلا رو بیاری تو قول دادی کھ میاریش
آوات ھم با ھمون حالت تخس و با مزه ش حرف خواھرش رو تکرار کرد: -تو قول دادی
برو سھیلا رو بیار ھیچکی مثل اون باحال نیست آبان با حرص و عصبانیت گفت: -من خودم بلدم از بچھ ھا مراقبت کنم اگھ پرستار بیاری… کارون با جدیت گفت: -سھیلا دیگھ برنمیگرده ،فراموشش کنید
وقتی صدای جیغ آبان و گریھ ش بلند شد دلم طاقت نیاورد. آروم در رو باز کردم و وارد اتاق شدم.
وارد اتاق شدم و با شیطنت گفتم: -ببینید کی اینجاست سھیلا خانوم
کارون کھ طبق خواستھ ش عمل نکرده بودم چشم غره بدی بھم رفت.
آوات در حالیکھ ذوق زده بود بھ طرفم دویید و خودش رو توی بغلم انداخت. اما آبان کھ مغرور بود و ھیچ وقت دوست نداشت احساساتش رو بروز بده روی تخت دراز کشید، دستاش رو توی ھم گره کرد و گفت: -مسخره ھا…اینکھ باز اینجاست
روی موھای آوات و بوسیدم و کنار آبان روی تخت دراز کشیدم. یکم ھلش دادم تا برام جا باز بشھ و گفتم: -منم از دیدنت خوشحالم خوشگلم
آبان مثل پدرش بھم چشم غره بدی رفت اما اجازه داد ھمونجا کنارش دراز بکشم. کارون از اتاق بیرون رفت و من تا آخر شب با بچھ ھا وقت گذروندم. دو قلو ھا رو کھ خوابوندم بالاخره تونستم بھ خودم استراحت بدم.
لحاف رو روی آبان مرتب کردم، روی موھای آوات و بوسیدم و از اتاق بچھ ھا بیرون زدم. مردد بودم و نمیدونستم حالا باید چکار کنم.
اصلا کارون چرا دیگھ ازم سراغ نمیگرفت.بغض بدی توی گلوم نشستھ بود وقتی وارد اتاقم شدم. احساس غربت میکردم. دل نازک شده بودم. لباسام رو کھ عوض کردم زیر پتو خزیدم و بغضم ترکید. شنیده بودم شب شبیھ درد بی درمونھ. تمام غما و دردا ساعت ١٢ شب بھ بعد خودش و نشون میده و میچسبھ بیخ گلوت و ھی فشار میده تا احساس خفگی کنی. اونقدر حس بیچارگی میکردم کھ نمیتونستم جلوی گریھ ھام رو بگیرم. اشک ریختم و نفھمیدم کی خوابم برد.
نیمھ ھای شب بود کھ با سنگینی چیزی روی تنم تکونی خوردم . بازم خواب میدیم. یھ خواب خوب و شیرین. از اون خوابا کھ باعث میشد لبخند بزنی. سرم رو توی سینھ ش فرو بردم و با خیال راحت عطرش رو نفس کشیدم. حتی توی خواب ھم بھم حس خوبی میداد.
بار دومی بود کھ اون خواب و میدیدم و ھیچ وقت دلم نمیخواست بیدار شم.
خواب عجیبی بود. زنده بھ نظر میرسید. نفسای داغش رو روی موھام حس میکردم. بالا و پایین شدن قفسھ سینھ ش رو ھم ھمین طور. از ھمھ عجیب تر حرکت دستش روی کمرم بود. مخصوصا وقتی از زیر لباسم رد شد و سر انگشتاش پوستم رو لمس کرد.
با اینکھ دلم نمیخواست بیدار شم اما بزور لای یکی از پلکام رو باز کردم و لب زدم: -کارون؟ -ھوم؟ -دارم خواب میبینم؟
-آره جوجھ
لبخندم کش اومد،وقتی اونجوری حرف میزد تھ دلم قیلی ویلی میرفت. چشمم رو دوباره بستم و نفس عمیقی کشیدم. حتما صبح بھش میگفتم کھ خوابش رو دیدم. اما یھ چیز عجیبی داشت اتفاق میافتاد. کارون توی خوابم زیادی بی حیا بود،دستش بھ آرومی از توی کش شلوارم رد شد و باسنم رو توی مشتش گرفت. از دردی کھ توی تنم پیچید سریع چشم باز کردم و خودم رو عقب کشیدم. اون خواب نبود. من توی بغل کارون بودم و دستش توی شورتم داشت شیطنت میکرد.
چشمای بدجنسش رو کھ دیدم مشتی بھ سینھ ش کوبیدم و تا خواستم حرفی بزنم نگاھم بھ اطراف افتاد. من توی اتاق کارون بودم. با تعجب گفتم: -من…من اینجا چکار میکنم؟ -بعد از این جات ھمینجاست تو این اتاق و روی تخت من
ھنوز گیج بودم و بین خواب و واقعیت دست و پا میزدم. سرم رو جلو کشیدم،بغض داشت خفھ م میکرد و بی ھوا لب زدم: -یعنی…یعنی من خواب نیستم؟ یعنی اگھ صبح پاشم ھنوز ھمینجا تو بغلتم؟
نوک انگشتاش توی موھام بود. دستش رو پایین آورد و در حالیکھ ھنوز سر انگشتاش موھام رو نوازش میکرد با انگشت شست زیر چشمام رو از اشک پاک کرد و گفت: -میخوای بھت ثابت کنم بیداری؟ سرم رو مثل یھ کودک ترسیده تند تند تکون دادم و بھ اون چشمای سیاه کھ تو تاریکی برق میزد خیره شدم.
لبخند جون داری تحویلم داد و سرش رو جلو آورد.
نوک بینیش رو بھ نوک بینیم کشید و لباش بھ نرمی روی لبام رو لمس کرد. داشت بی طاقتم میکرد. داشت بھم میفھموند بیدارم و برای یھ بوسھ بھ تقلا افتادم. خودم رو جلو کشیدم تا اون بوسھ نصیبم بشھ. و بالاخره منو بوسید. لبای درشت و قلوه ایش لبام رو فتح کرد و شروع کرد بھ مکیدن. بھم فرصت نفس کشیدن نمیداد. آروم میبوسید اما محکم و مالکانھ. قوی بود،یھ بوسھ فرانسوي تمام عیار. مثل اولین اشعھ ھای نور کھ روی زمین میتابھ، بھم تابید و توی وجودم پیشروی کرد و سیاھی رو فراری داد.
زبونش نقطھ بھ نقطھ لبم رو لمس میکرد و دستاش منو محکم تر بھ خودش میچسبوند تا بھم بفھمونھ جام کجاست. وقتی ریھ ھام اکسیژن کم آوردن ھم عقب نکشید. بوسید و بوسید و بوسید تا خودش ھم بی نفس شد. وقتی عقب کشید در حالیکھ نفس نفس میزد کنار گوشم زمزمھ کرد : -گفتھ بودم کھ اگر بوسھ دھی توبھ کنم کھ دگر بار گناھی نکنم
بوسھ دادی و چو لبم برخواست از لب تو توبه کردم کھ دگر توبھ ی بیجا نکنم….
صدای بم و مردونھ ش قلبم رو لرزوند. روی لبم زبون کشیدم و بغضی کھ تا گلوم بالا اومده بود از اون ھمھ حس خوب اشک شد و یبار دیگھ گونھ م رو خیس کرد: -باورم نمیشھ مال تو شدم
با دستی کھ زیر سرم بود دوباره تنم رو جلو کشید و محکم تر بھ خودش چسبوند. بازوھاش اونقدر بزرگ بود کھ میترسیدم بین شون لھ شم: -اونشب و کھ مثل یھ جوجھ خزیدی زیر پر و بالم و ھیچ وقت فراموش نمیکنم حالا میخوام یکاری کنم تو ھم امشب و فراموش نکنی
نفسم تنگ شده بود ولی اون لحظھ حاضر بودم ھمونجا خفه شم. مردن تو اون حالت قشنگ ترین و عاشقانھ ترین مرگ میشد. دوباره کنار گوشم زمزمھ کرد: -آماده ای تمام و کمال مال من بشی؟ تقریبا لال شده بودم. فقط سرم رو بھ علامت آره تکون دادم. مگھ میشد نخوام؟ اصلا تو فرھنگ لغتم کلمھ ای بھ اسم نخواستن تعریف نشده بود.
خوبھ ای گفت و از جاش بلند شد. یھ تیشرت مشکی بھ تن داشت و گردنبندی کھ روش افتاده بود ھیکلش رو مردونھ تر میکرد.
روی زانوھاش نشست و بدون اینکھ بھ چشمام نگاه کنھ لباسام رو یکی یکی در آورد و کنار تخت روی زمین انداخت. میخواستم خودم رو بپوشونم ولی دستام جون نداشت. خودم رو سپرده بودم بھش.
یکبار در مقابلش لخت شده بودم اما اینبار فرق داشت.ھنوز لباس زیرم تنم بود و ھمین بھم قوت قلب میداد. بالش رو زیر کمرم گذاشت و وادارم کرد پاھام رو باز کنم. نوک انگشتاش رو از روی شورت بھ اندام زنونھ م کشید و آروم ماساژ داد. حس عجیبی داشتم. نمیدونستم چیھ ولی دلم میخواست بیشتر لمسم کنھ و از اون حس خجالت میکشیدم.
فریدون ھیچ وقت لختم نمیکرد. بھ تنم دست نمیکشید. فقط ھر وقت کھ ھوس میکرد شلوارم رو در میآورد و بدون اینکھ آماده باشم و لذتی ببرم کارش رو تموم میکرد. نھ بوسھ ای در کار بود،نھ عشقبازی و لمسی. خودش رو خالی میکرد و بعد از پوشیدن لباس پشتش رو بھم میکرد و مثل خرس میخوابید.
حرکت دستش دقیقا رو یھ نقطھ ھر لحظھ بیشتر میشد و من دلم میخواست نالھ کنم. یھ حسی داشتم کھ اسمش رو نمیدونستم.
کارون دست از لمس تنم کشید و دقیقا لای پاھام نشست. خم شد و شکمم رو بوسید و ریش ھای بلندش رو بھ پوستم کشید و گفت: -تا حالا ارضا شدی؟
فکری کردم و گفتم: -نمیدونم…چی ھست اصلا؟ تو گلو خندید و ھمون طورکھ شکمم رو میبوسید کم کم بالا اومد. از روی شلوار مردونگی سفت شده ش رو بھ اندامم فشار داد و گفت: -واسھ تو اینجوری سفت شده
دستام رو با خجالت روی چشمام گذاشتم. داشتم آب میشدم. با یھ فشار کوچیک دستام رو از روی صورتم برداشت و بالای سرم قفل کرد. ریش ھاش رو بھ گردنم کشید و گفت:
-تا نگفتم دستات و پایین نمیاری والا میبندم شون
لبم رو گزیدم و سرم رو بھ علامت باشھ تکون دادم. دستام رو ول کرد و گونھ ھام رو بھ نرمی بوسید. حرکاتش آروم بود و قوی. دیوونھ م میکرد. ھمون طورکھ ریش ھاش رو بھ پوستم میکشید پایین رفت و گردنم رو درگیر خودش کرد. نوک تیزشون کھ توی پوستم فرو میرفت تنم مور مور میشد. زبونش رو روی گردنم میکشید و میبوسید. قصد داشت دیوونھ م کنھ و موفق ھم بود. بالاخره نتونستم تحمل کنم و ھمون طورکھ اه میکشیدم دستام رو توی موھاش فرو کردم و بھشون چنگ زد.
اینبار با اخم ترسناکی دستام رو گرفت و بالای سرم برد : -گفتم دستات پایین نیاد!
وقتی دعوام میکرد قلبم میگرفت،اصلا توقع نداشتم. لبم رو بھ دندون گرفتم و ازش چشم دزدیدم. خیلی کار سختی بود.
شبیھ شکنجھ بھ نظر میرسید.
دوباره سر جاش برگشت و شروع کرد بھ بوسیدن و آروم آروم پایین رفت تا بھ گردی سینھ ھام رسید.
زبونش رو روی سینھ م میکشید و با حالت مکش مانندی توی دھن میبرد. دستای داغش ھم روی تنم حرکت میکرد و ھمزمان گوشتم رو میکید و سراغ اون یکی سینھ م میرفت. چند بار این کارو تکرار کرد تا بالاخره دستاش زیر بدنم رفت و تو یھ حرکت قفل لباس زیرم رو باز کرد. وقتی سوتین کنار تخت افتاد سرش رو عقب کشید و نگاھی بھ سینھ ھام انداخت . با دستاش ھر دو رو قاب گرفت و گفت: -نھ بزرگھ…نھ کوچیک انگار واسھ دستای من درست شدن
از تعریفش کیف کرده بودم. لبخندی زدم و بھ تنم پیچ و تابی دادم. تو ھمون حالت نیپل ھام رو بین انگشتاش گرفت و باھاشون بازی کرد. برای اولین بار حس میکردم بھ تنم برق با ولتاژ کم وصل شده. یھ حس عجیب کھ از سینھ ھام شروع میشد، انگار چندین نخ نامرئی از نیپل ھام اون حس داغ و عجیب رو بھ لای پاھام میبرد و کاری میکرد ھر لحظھ بیشتر بخوام.
بھ سختی خودم رو کنترل میکردم تا دستام ھمونجا بمونھ. با خودم درگیر بودم کھ سرش رو پایین آورد و در حالیکھ زبونش رو روی نیپلم میکشید گفت: -واسم نالھ کن جوجھ میخوام صدات و بشنوم
و بعد نیپلم رو گاز گرفت و با زبون باھاش ور رفت.از بین لبای نیمھ بازم نالھ کردم و دستام بدون اینکھ بخوام توی موھاش فرو رفت.
سرش رو بھ خودم فشار دادم تا بھ کارم ادامھ بده اما دست از کار کشید. عقب رفت و از توی کشوی پاتختی طناب باریکی رو بیرون آورد. مچ دستام رو باھاش بست و انتھاش رو بھ تاج تخت وصل کرد. بھ سینھ ھام ھمزمان سیلی زد و گفت: -حالا بھتر شد
نفس نفس زدن ھا و حال بدم دیگھ دست خودم نبود.
بھ سختی جیغم رو نگھ میداشتم وقتیکھ باھام بازی میکرد. کارون اون بلا رو سرم اورده بود. با اون ریش ھای پر پشت کھ روی تنم میکشید. با بوسھ ھاش. با اون لمس ھای گاه و بیگاه.
دستاش روی پھلوھام نشست و ھمون طورکھ شورتم رو در میآورد گفت: -چون دختر خوبی بودی میخوام بھت جایزه بدم ھر وقت دختر خوبی باشی جایزه میگیری
مجبورم کرد کمرم رو بالا بگیرم و زبونش رو روی نوک سینم کشید و تکونش داد ، و من درمونده بودم و فقط نالھ میکردم. شورتم رو تو ھمون حالت در آورد و کنار بقیھ لباسام انداخت.
من بجای اینکھ خجالت بکشم حواسم رفت پی جایزه. دیگھ یادم نبود اندامم رو میبینھ.
انگشت شستش رو بھ نقطھ حساسم کشید و سیلی آرومی روش زد: -جوجھم بدجوری تحریک شده
انگشتش رو عمیق تر و لرزون تر حرکت میداد و من با دستای بستھ م میخواستم تنش رو چنگ بزنم.
پس بھ اون حالم میگفتن تحریک شدن. ھمش ھم بھ خاطر کارای خودش بود. با انگشت شست بازم ھمون نقطھ رو لمس کرد و باھاش ور رفت. انگار لای پاھام آتیش گرفتھ بود و میسوخت. اون حس عجیب ھر لحظھ بیشتر میشد کھ دستش رو عقب برد و بھ اندامم سیلی زد.
با جیغ ھایی کھ بعد از ھر ضربھ می کشیدم صدام خش افتاده بود. بھ باسنم چرخی دادم و نالھ کردم: -لطفا…من…من حالم خوب نیست سری تکون داد و از قصد دوباره سیلی زد: -میدونم…دلت میخواد ارضا شی
سیلی ھا و لمس اندامم عجیب بود. داغم میکرد. دیوونھ م میکرد. دلم میخواست با دستام خودم و لمس کنم.
سیلی ھا رو دقیقا جایی میکوبید کھ نبض میزد. نفسم میرفت .
سرگیجھ میگرفتم و بدنم کاملاً بی حس میشد.
نمی تونستم صحبت کنم.
نمی تونستم زبونم رو توی دھنم حرکت بدم. نمی تونستم دستا یا پاھام رو تکون بدم.
حتی نمی تونستم چشمام رو باز نگھ دارم.
با سیلی آخر کمرم رو از روی بالش بلند کردم و نالھ ی بلندم تو اتاق پیچید: -وای…حالم بده لطفا…یکاری کن
بالاخره کارون از روی تخت پایین رفت و در حالیکھ نگاھش روی اندامم میچرخید لباساش رو در آورد. من اون لحظھ شبیھ یھ ژلھ بزرگ بودم. بی استخوون و درمونده.
ولی با ھیزی بھش نگاه میکردم.اندامش فوق العاده بود. شونھ ھای پھن. بازوھای عضلھ ای و پیچ در پیچ. پاھا و کشالھ ھای رانِ پُر.
وقتی شورتش رو در آورد دیگھ نتونستم نگاه کنم. با خجالت چشم گرفتم. چیزی کھ کارون داشت اصلا شبیھ مال فریدون نبود. بازم شروع کردم بھ مقایسھ. مال فریدون کوچیک و سیاه و پشمالو بود. اما مال کارون بزرگ و سفت و اصلاح شده.
وقتی دوباره روی تخت برگشت و خودش رو لای پاھام جا داد دلم ھری ریخت. چون اون چیز سفت بھ اندامم فشار میآورد. ھمون طور کھ زیر کمرم بالش بود روم خیمھ زد و دستاش رو کنار بدنم ستون کرد.
با التماس گفتم: -دستام و باز کن…لطفا با لبخند پر رنگی خم شد و نوک دماغم رو بوسید:
-نمیدونی اینجوری چقدر خواستنی ھستی باید جای من باشی تا بفھمی
صداش آروم و ملایم بود. قصد داشت دیوونھ م کنھ،خودم میدونستم. دستام رو کھ باز کرد مثل تشنھ ای کھ بھ آب رسیده دور تنش حلقھ کردم و بھ خودم چسبوندمش.
مثل یھ کوالا بودم،دلم میخواست تو وجودش حل شم. شبیھ بستنی بودم کھ تو گرما ذوب شده،من دقیقا در مقابلش ذوب میشدم.
سرش رو پایین آورد و کنار گوشم زمزمھ کرد: -فقط میخوام صدای نالھ ھات و بشنوم ھنوز درگیر بودم کھ خودش رو عمیق داخلم فرو کرد. صدای جیغم کھ بلند شد بی طاقت گفت: -آره…ھمینجوری…لعنتی…تو معرکھ ای
حرفاش،زمزمھ ھاش،نالھ ھای مردونھ.ھمھ و ھمھ بھم اعتماد بھ نفس میداد. من دیگھ اون دخترک ترسیده و سرخورده نبود. حالا جوجھ اردک زشت کارون محسوب میشدم. ھمینجوری قربون صدقھ م میرفت. کمرش رو گرفتم و اون تند و عمیق داخلم کوبید و بھ گردنم لیس زد. آروم آروم بالا اومد و لبم رو کوتاه بوسید: -حالا میخوام برای من بیای…
ھنوز نفھمیده بودم چی میگھ ،کجا بیام؟
جوابم رو نگرفتھ بودم کھ کمرش رو عقب برد و خودش رو محکم داخلم کوبید. با اینکار انگار بھم رعد و برق اصابت کرده. سیاھی چشمام عقب رفت و بدنم منقبض شد. حتی نفس نمیتونستم بکشم. چند ثانیھ زلزلھ ادامھ داشت و بعد آرامش مطلق بود. انگار بعد از سال ھا از زندان آزاد شدم: -بھ این میگن ارگاسم… ھر وقت کھ بخوای با کمال میل این حس و بھت میدم
صدای نفس ھاش رو میشنیدم و چند دقیقھ بعد اونم به آرامش رسید. رعد و برقی کھ بھ من خورده بود،زلزلھ ای کھ توی وجودم رخ داد و تنم رو لرزوند رو بازم باھاش تجربھ کردم.
من برای بار دوم بھ آرامش رسیده بود. خودش گفتھ بود ھر بار کھ بخوام بھم میده.
سرش رو توی گودی گردنم فرو کرد و زمزمھ کرد: -عالی بودی حالا بخواب جوجھ…
صداش کم و دور تر میشد.
این ھنوز ھم یه دستور بود و من اطاعت کردم. خوابیدم و توی رویا تن کرخت شده م رو تا ابد ھمونجا دیدم.زیر بدن بزرگ و قوی کارون….

پايان.

6 ❤️

2024-03-30 11:15:35 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
عالی بودددد

1 ❤️

2024-03-30 12:00:06 +0330 +0330

❤️

0 ❤️

2024-03-30 22:23:08 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
دمت گرم عالی بود❤️

1 ❤️

2024-03-30 22:30:10 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
ادامه سی وار حله یا رمضان

0 ❤️

2024-03-30 23:12:05 +0330 +0330

↩ اشکانننن123456789
من كه نفهميدم چي گفتي ولي ادامه نداره ديگه تموم شد…

0 ❤️

2024-04-01 01:15:06 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
عالی بود دمت گرم

1 ❤️

2024-04-01 03:57:15 +0330 +0330

💗

0 ❤️

2024-04-01 23:06:43 +0330 +0330

💕

0 ❤️

2024-04-03 19:32:08 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
2583/1/15
چهارشنبه ساعت19/30

درود
وقتتون بخیر
داستان زیبا و رمانتیکی بود.
دمتون گرم
فقط
بنظرم سهیلا و کارون
شخصیت و سکسهاشون
خیلی
با افتاب و خسرو مشابه هم بود جونم.

1 ❤️

2024-04-03 22:21:47 +0330 +0330

↩ فرحناز45
درود برشما🌹
ممنون از همراهي و نظرتون

درست ميفرماييد شباهت زياد داشتن جفتشون ارباب و رعيت بودن و ارباب هاي اون زمان هم همه غرور و منيت خاصي داشتن جذبه و ابهت داشتن و دوست داشتن همه ازشون حساب ببرن و بترسن حتي تو رابطه جنسيشونم اين قضيه مستثنا نبود….

1 ❤️

2024-04-11 11:04:57 +0330 +0330

👌🏻

0 ❤️

2024-04-13 23:44:41 +0330 +0330

❤️

0 ❤️

2024-04-21 23:55:42 +0330 +0330

🌹

0 ❤️

2024-05-02 02:21:02 +0330 +0330

💕

0 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «