❤️ یک انتقام شیرین (قسمت سیزدهم) ❤️❤️

1403/02/03

اروتیک
دنباله دار
قسمت قبل
این قسمت دارای صحنه های اروتیک می باشد.
صبح با صدای نازی بیدار شدم . آرشام آرشام بلند شو دیرمون شد. با عجله بلند شدم ساعتم رو نگاه کردم یه ربع از هفت گذشته بود. خیلی دیر شده بود. پای سمیه رو شکمم بود و همونجور لخت خوابمون برده بود. آروم خودم رو از زیر سمیه بیرون کشیدم و یه چیزی انداختم روش سریع خودم رو مرتب کردم و با نازی زدیم بیرون از خونه.
ساعت هشت و نیم بود که رسیدم شرکت. سریع رفتم سمت دفترم که آتنا رو دیدم با صورت گرفته و نگران دم در دفترم قدم می زد. من رو که دید با یه حال هیجانی اومد جلو و پرسید: کجایی تو؟ معلوم هست؟ مستقیم و با تحکم تو چشاش نگاه کردم، یکم خودش رو جمع و جور کرد و با بغضی که تو صداش بود آروم گفت: خب نگرانت شده بودم. بدون اینکه چیزی بگم رفتم تو دفترم، آتنا هم پشت سرم اومد و همونجا ایستاد. سر جام نشستم و نگاهش کردم دستاش رو جلوش گرفته بود و داشت با انگشتاش بازی می کرد و سرش رو هم انداخته بود پایین. بهش گفتم اگه ممکنه یه قهوه درست کن. سریع رفت بیرون و چند دقیقه بعد با دو تا فنجون قهوه اومد داخل. قهوه ها رو رو میزم گذاشت. بهش اشاره کردم بیا جلوتر، کنارم که رسید دستم رو انداختم دور کمرش و کشیدمش تو بغلم، ناخودآگاه نشست رو پاهام اولش سعی کرد بلند شه ولی وقتی دید محکم گرفتمش تسلیم شد. دستم رو گذاشتم زیر چونش و لب هام رو گذاشتم رو لباش و یه بوسه طولانی ازش گرفتم. دستاش رو انداخت دور گردنم و زد زیر گریه. بریده بریده گفت ببخشید، دست خودم نبود نمی دونم چرا اینقدر دلم شور می زد بذار به پای نگرانیم. یکم از خودم جداش کردم و با دستم اشکاش رو پاک کردم. تا حالا هیچوقت چشماش رو اینقدر از نزدیک ندیده بودم رنگ عسلی روشن و شفاف که معصومیتی که تو نگاش بود قشنگیش رو چند برابر می کرد.
بهش گفتم: مرسی که هستی، سال ها بود که این حس رو فراموش کرده بودم، حس دوست داشتن، حسی که وقتی به یکی فکر می کنی می آد سراغت و ته دلت رو قلقلک می ده. حسی که پر از شور و شوقت می کنه و انگار تنها انگیزه و دلیل زندگی کردن و ادامه دادنات همون یه نفره که شده گاه و بیگاه زندگیت. دوباره بغلم کرد و و بوسه ای روی لب هام گذاشت. بهش گفتم دارم به شروع یه رابطه فکر می کنم، یه شروع جدی. اگه یه روزی که خیلی هم دیر نیست به این نتیجه رسیدم که لیاقت این رابطه رو دارم تو هم به این شروع فکر می کنی؟ نگاهم کرد و گفت: این رابطه برای من شروع شده منتظر به نتیجه رسیدن تو هستم فقط.
خیلی دوست داشتم همونجا ازش بخوام یه عمر پای سفرم باشه و یه عشق مقدس دیگه رو باهاش شروع کنم ولی فعلا تکلیف خودم با خودم مشخص نبود، هم باید منتظر می موندم تا ببینم این جنگی که با محمود شروع کردم به کجا می رسه اگه برنده این جنگ نمی شدم خودم و هر کسی که دور و برم بود تا مرز نابودی پیش می رفت و هم اینکه به درست یا غلط فعلا با نازی و سمیه تو رابطه بودم و با این وضعیت نمی خواستم آتنا کنارم باشه. بخاطر همین بهش گفتم: یه سری کارا دارم باید انجام بشه اگه زنده موندم کنار تو خوشبختی رو تجربه می کنم. سری تکون داد و لبخندی زد و فنجون قهوش رو برداشت …
عصر رو تختم دراز کشیده بودم و داشتم به اتفاقات این چند روز فکر می کردم که گوشیم زنگ خورد، سمیه بود، صداش خیلی نگران بود. گفتم چی شده:گفت: عباس حرومزاده باز شر درست کرده. گفتم: چطور مگه؟ چکار کرده؟ گفت: بگو چکار نکرده؟ اونروز که رفت ماموریت خیلی بی خبر و با عجله رفت گفتش منتظر نباشم که زود بیاد. ظاهرا سر حجاب به یه دختر بچه پونزده شونزده ساله گیر داده بودن اونم جوابشون رو داده بود و با بسیجیا در گیر شده بود. گرفته بودنش و برده بودن تو پایگاهی که این حرومزاده مسئولشه، دم صبح دختر بدبخت رو بخاطر خونریزی داخلی می برن بیمارستان. بر اثر چندیدن بار تجاوز، خونریزی کرده بوده و می گن که خود عباس بهش تجاوز کرده. گفتم: عجب جونور کثیفیه این حیوون. گفت: ظاهرا کس و کار دختره یه جورایی به یکی از قضات معروف وصله و جدی پیگیر این قضیه شدن هرچند عباس اینقدر پشتش گرم هست که خیلی آسیب نبینه. تازه یه چیز دیگه هم هست. گفتم: چی؟ گفت یه دوستی دارم که از بچگی با هم بزرگ شدیم تا دبیرستان پشت یه میز بودیم. ولی اون رفت ریاضی و من رفتم تجربی. اون دانشگاه علم و صنعت قبول شد و تو مقطع فوق لیسانس با استادش ازدواج کرد، برادر استادش به من علاقه داشت و منم خوشم می اومد ازش، دوستم همیشه می گفت: چه خوب می شه من و تو جاری بشیم. ولی یه روز سر و کله این پدر نامعلوم پیدا شد و من رو بزور دادن به این یابو. نمی دونم این حرومزاده از کجا جریان من و برادر شوهر دوستم رو فهمید. بخاطر همین خیلی از شوهر دوستم بدش می اومد و همیشه می گفت: بالاخره یه روز ترتیب این پسر خوشگله رو می دم. تا اینکه قرض بالا می آرن و رو حساب دوستی که با من داشت و بدون اطلاع من از عباس پول قرض می کنن. عباس هم از خدا خواسته بهشون پول زیادی رو می ده. یه چند وقتی بود دوستم خیلی باهام سرد شده بود و هر چی هم دلیلش رو می پرسیدم بهم جواب سربالا می داد تا امروز صبح خودش زنگ زد و با گریه گفت: ازت انتظار نداشتم سمیه واقعا زندگیم بخاطر رفاقتم با تو نابود شد. منم تعجب کردم و بهش گفتم: به من چه ارتباطی داره؟ من چکار کردم که خودم نمی دونم؟ اونم گفت: بخاطر رفاقتم با تو از شوهرت پول قرض کردیم. دو هفته پیش که خواستیم پول شوهرت رو بر گردونیم فهمیدیم کلی سود هم باید بهش پس بدیم. هفته دیگه سر رسید بدهیمونه و نداریم که اصل پول و سودش رو بر گردونیم. بهش گفتم: چرا به خودم نگفتین پول لازم دارین؟ مگه نمی دونی عباس چه حرومزاده ایه؟ گفت: فکر نمی کردیم همچین آدمی باشه. گفتم: الان می خواین چکار کنین؟ گفت: نمی دونم گفتم بهت زنگ بزنم تو وساطت کنی. به دوستم گفتم: تو که از شرایط زندگی من و عباس با خبری، می دونی که اون مرتیکه برای من تره هم خرد نمی کنه. گفت: می دونم ولی چاره دیگه ای نداریم یا باید یه جوری باهاش کنار بیایم که نشدنیه یا شوهرم بره زندان یا … گریش بیشتر شد به اینجا که رسید. گفتم: یا چی؟ گفت شوهر بی همه چیزت بهمون گفته باید یه شب در اختیارش باشیم هم من هم شوهرم.
سمیه ادامه داد، دوستم به اینجای حرفش که رسید دنیا جلوی چشمام تیره شد. نمی دونستم چی باید بهش بگم اگه به عباس هم می گفتم علاوه بر کتک و فحش و تحقیر، انگ اینکه با شوهر دوستم رابطه جنسی دارم هم بهم می چسبوند. نمی دونم آرشام چکار باید بکنم. دیگه هیچ جا برام آبرو نمونده، کسی هم حریف این حیوون نمی شه، بخدا خودم رو می کشم تا از این زندگی نکبتی راحت بشم. به سمیه گفتم: چند روز به من وقت می دی شاید یه کاری بتونم بکنم. سمیه گفت: چکار می خوای بکنی؟ آرشام تو تنها دلخوشی منی، با این در بیافتی معلوم نیست چه بلایی سرت بیاد. گفتم: مشخصات و شماره تلفن شوهر دوستت رو برام بفرست بقیش رو بسپار به من.
نیم ساعت نشد که چیزایی که از سمیه خواسته بودم رو برام فرستاد. نمی دونستم چکار می خوام بکنم، دستم به جایی بند نبود و ارتباطی با شخص خاصی هم نداشتم. زنگ زدم به شماره ای که سمیه برام فرستاده بود، گوشی رو که برداشت خودم رو معرفی کردم و ازش خواستم کسی متوجه تماس من نشه. بعد یسری اطلاعات ازش گرفتم و هماهنگ کردیم که انگار چند سالی هست که همو می شناسیم و بهش گفتم: بذار ببینم چکار می تونم بکنم جزئیات آشناییمون رو هم بعدا با هم هماهنگ می کنیم. تا صبح فکرم مشغول بود.
صبح تو دفترم داشتم با نازی صحبت می کردم که یهو فکری اومد تو سرم. سریع زنگ زدم به سید، مثل همیشه خیلی گرم تحویلم گرفت و بعد از خوش و بش های معمول گفتم: سید جان من خیلی شرمندتونم بخدا هر وقتی گیر می کنم بهتون زنگ می زنم، با موقعیتی که شما دارین می دونم خیلی مزاحمتونم، ولی چاره‌ی دیگه ای هم ندارم بعد از خدا شما رو فقط دارم. با ناراحتی گفت: مهندس این چه حرفیه که می زنی اصلا فکر کنم من آفریده شدم برای حل مشکلات شما. شما باعث افتخار مایی . رییس جمهور ماکت کارخونه رو دیده و گفته: اگه همچین چیزی تو واقعیت ساخته بشه یه جای واقعا رویایی می شه. و وزیر و دکتر و من و مهندس مومنی و چند نفر دیگه رو تشویق کرده به مهندس مومنی که مجوز وارد کردن چند تا خودروی لوکس رو بدون گمرکی هم دادن.
دهنم باز موند محمود نامرد اینجا هم حق من رو خورده بود و فضای سبز رو هم به نام خودش زده بود. به روی خودم نیاوردم و گفت: سید جان وقتت رو زیاد نگیرم برای یکی از دوستانم مشکلی پیش اومده که بعد از خدا فقط امیدم به اینه که شما حلش کنین. گفت: چی شده مهندس هر مشکلی که هست بگو ایشالا حلش می کنم. منم همه قضیه عباس و حرومزاده بازیاش رو با دوست سمیه گفتم. اسم عباس رو که گفتم احساس کردم سید یه جوری شد. سید گفت: ایشون همون رییس پایگاه فلان جا نیستن؟ گفتم: چرا خودشه. گفت: مهندس جان حتما اشتباه می کنی ایشون آدم خیلی سالم و درستین، اگه می خوای رفاقتمون سرجاش بمونه ذهنیتت رو نسبت به ایشون پاک کن و ازشون حلالیت بخواه. بعد هم گوشی رو قطع کرد.
از این رفتار سید شوکه شدم یه نیم ساعتی گذشت گوشیم زنگ خورد یه شماره ناشناس بود. جواب که دادم دیدم سید پشت خطه. گفت: سید جریان چیه؟ گفت: این خط امن منه اون خطم شنود داره. در مورد عباس خودمون هم می دونیم چه جونوریه و دل خوشی ازش نداریم ولی فعلا مصلحت نیست باهاش برخورد بشه. یعنی اونایی که پشتش هستن و هواش رو دارن نمی دارن کسی چپ بهش نگاه کنه. هر جا که کارشون گیر می کنه چه داخل و چه خارج از کشور عباس مشکلشون رو حل می کنه و الان هم یه گندی زده فرستادنش خارج از کشور تا آبا از آسیاب بیافته و برگرده. گفتم همون خونریزی دختره؟ با تعجب گفت: تو از کجا می دونی؟ گفتم: همه می دونن، فضای مجازیه دیگه. گفت: چقدر می دونی مهندس؟ گفتم: ببین سید می دونم برام بد می شه ولی به خاطر اون دوستم که خیلی برام عزیزه سختی و بدی هاش رو قبول می کنم. اینقدر می دونم که آشنای دختره یکی از قضات معروفه و دنبال کاراشه. سید با حرص نفسش رو داد بیرون و گفت: یا نمی فهمی پا تو چه بازی خطرناکی گذاشتی یا بخاطر دوستت قید جونتو زدی. گفتم: از اینا بگذریم چکار می شه کرد. گفت: فعلا با این فرماندهانی که داره تقریبا هیچی، نهایت چند سال حبس اونم بصورت تعلیقی و تعزیری براش می بُرَّن و بدون اینکه یه روز زندان بیافته شاید تو یه مقام بالاتر مشغول به کار بشه.
گفتم: یعنی هیچ قدرتی نیست جلوش رو بگیره؟ گفت: وقتی نفر رو از بالا تا پایین ترین فرمانده ها هواشو دارن چکار می شه کرد؟ گفتم: نمی دونم سید ولی خواهش می کنم یه کاریش بکن. گفت: بذار ببینم چکار می شه کرد ولی هیچ قولی نمی تونم بهت بدم. بذار جواب پزشک قانونی دختره بیاد، ماموریت عباس هم دو سه هفته دیگه تموم می شه ببینیم اونجا چه اتفاقی می افته بعد بهت می گم. تشکری کردم و گوشی رو قطع کردم.
صبح محمود من رو خواست. رفتم دفترش ناز هم اونجا بود. گفت: پاسپورت و مدارکت رو آماده کن سه چهار روز دیگه باید بری ابوظبی برای امضای قرار داد. خانم مهندس هم باهات می آد. گفتم: جسارتا نیازی به حضور خانم مهندس نیست. گفت: اتفاقا هست اولین قرارداد رسمی و خارجی توئه باید یه با تجربه همراهت باشه. گفتم مگه تیم حقوقی رو قرارداد کار نکردن. گفت: چرا ولی اونجا اگه لازم باشه تغییری روش اعمال باشه باید حتما یه آدم باتجربه در کنارت باشه. خودم خیلی گرفتارم وگرنه خودم می رفتم. به نازی نگاه کردم نازی گفت: جناب مهندس مومنی اجازه بدین ببینیم مهندس محسنی چکار می کنن. بعد از ازدواج من و شما بیشتر کارای شرکت می افته گردن ایشون باید از پسش بر بیان. محمود گفت: این یه قرارداد بزرگه خانم مهندس اگه خراب بشه آبرو و اعتبار شرکت زیر سوال می ره. یکم نازی با محمود بحث کرد و آخرش گفت : من با مهندس محسنی جایی نمی رم یکی دیگه رو جایگزین کن. محمود بهش گفت: چرا؟ نازی هم جواب داد شما فکر کن من از ایشون خوشم نمی آد. بعد با ناراحتی رفت. محمود با تعجب نگاهم کرد و گفت: بین تو و نازی اتفاقی افتاده؟ گفتم: نه چه اتفاقی؟ گفت: نمی دونم ولی حتما یه چیزی هست. بعد با تردید بهم نگاه کرد و گفت: واقعا فکر می کنی از پسش بر می آی؟ گفتم: اگه شک داری پیش نویس قرار داد رو برای شرکت عربی بفرستیم اگه اوکی دادن بعد برم.گفت: منطقیه همین کار رو بکن. اونوقت تنها می ری؟ گفتم: اگه اجازه بدین خانم مهندس روستایی رو با خودم می برم؟ با تعجب گفت: روستایی؟ گفتم: بله آتنا روستایی. گفت: اون دختره که چیزی بلد نیست. گفتم: اتفاقا آدم بسیار با هوش و زرنگیه و ایده های نابی داره. جناب مهندس مومنی بهم اعتماد کنین. سری تکون داد و گفت: فقط خدا کنه گند نزنی مهندس برو ببینم چکار می کنی.
رفتم دفترم و قرار داد رو برای ابوظبی فرستادم. خیلی خسته بودم واقعا نیاز به یه سکس داشتم. رفتم تو اتاق استراحت و آتنا رو فرستادم دنبال نخود سیاه. زنگ زدم به نازی که بیاد اتاق استراحت. نازی تا اومد و بغلش کردم و شروع کردم به بوسیدن و مالوندنش. گفت: آرشام چته چرا اینجوری می کنی؟ خل شدی؟ محمود تو شرکته. گفتم: حالم خوب نیست نازی الان شدیدا نیاز دارم بهت. لبخندی زد و در حالیکه از رو شلوار لمسم می کرد گفت: می خوای بخورم تا ارضا بشی؟ در اتاق رو قفل کردم و از پشت هلش دادم سمت میز. قبل از اینکه اعتراضی کنه دولاش کردم رو میز و پاهاش رو باز کردم، مانتوش رو دادم بالا و شلوار و شورتش رو کشیدم پایین. یکم براش خوردم و بعد آلتم رو کشیدم لای باسن و بهشتش، حسابی که خیس شد و برای منم سفت شد، آروم آروم از پشت فرستادم تو بهشتش آخ خیلی نازی گفت و شروع کردم به تلمبه زدن چند ثانیه ای که گذشت خودشم شروع کرد به همراهی کردن و منم سرعتم رو بالا تر بردن. ده دقیقه طول نکشید که نازی ارضا شد و به فاصله کمتر از ده دقیقه منم داشتم ارضا می شدم که نازی سریع گذاشت تو دهنش و شروع کرد با زبونش بازی کردن که تو دهنش خالی شدم و چند تا بوسه به سرش زد و خودش رو مرتب کرد و پا شد رفت. منم همونجا دراز کشیدم …
ادامه دارد…
نویسنده مبهم

9 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2024-04-22 06:53:44 +0330 +0330

عالیه

1 ❤️

2024-04-22 11:30:04 +0330 +0330
1 ❤️

2024-04-22 19:07:57 +0330 +0330

🙏🙏🙏🙏عالی

1 ❤️

2024-04-23 01:35:33 +0330 +0330
1 ❤️

2024-04-23 02:02:57 +0330 +0330

↩ sahar.66.ali
ممنون 🌹

0 ❤️

2024-04-23 02:03:18 +0330 +0330

↩ Black women lover
🌹 🌹 🌹

0 ❤️

2024-04-23 02:03:35 +0330 +0330

↩ kojo
ممنون رفیق 🌹

1 ❤️

2024-04-23 16:05:52 +0330 +0330

↩ DrAbner
فداتشم🌹

1 ❤️

2024-04-23 23:14:02 +0330 +0330

↩ kojo
🌹

1 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «