❤️ یک انتقام شیرین (قسمت چهاردهم) ❤️❤️

1403/02/04

اروتیک
دنباله دار
قسمت قبل
این قسمت دارای صحنه های اروتیک می باشد.
با صدای در بیدار شدم. اینقدر گیج بودم زمان و مکان رو فراموش کرده بود. یه نگاه به ساعت کردم ساعت سه بود. یکم زمان لازم داشتم تا به خودم بیام. یه نگاه به خودم کردم دیدم شلوار و شورتم پایینه، تازه یادم افتاد که کجام و قضیه چیه. سریع خودم رو مرتب کردم که دوباره صدای در اومد. با صدای خواب آلود گفتم کیه؟ گفت روستایی هستم می تونم بیام تو جناب مهندس؟ سریع بلند شدم و به سر و صورتم آب زدم دیدم جای رژ نازی رو صورت و گردنم مونده خیلی سریع او نا رو پاک کردم و گفتم: بفرمایید تو. آتنا اومد تو و گفت: آرشام امروز چته؟ من رو که فرستادی دنبال نخود سیاه، بعدش که اومدم کل شرکت رو دنبالت گشتم، گوشیت رو هم که جواب نمی دی. گفتم ببخشید یکم به استراحت نیاز داشتم. دست به سینه شد و با قیافه مثلا دلخور گفت: یکم؟ ساعت رو نگاه کردی؟ یه ساعت دیگه شرکت رسما تعطیل می شه. گفتم: به استراحت نیاز داشتم باید می خوابیدم. تغییر رفتار من رو که دید یکم خودش رو جمع و جور کرد و با یه ببخشید گفتن، از اتاق رفت بیرون.
صبر کردم تا آتنا از شرکت بره. رفتم تو دفترم و سیستمم رو چک کردم، طرف اماراتی جواب ایمیل رو داده بود و موافقتش رو با قرارداد. اعلام کرده بود. ایمیلش رو برای محمود فرستادم و بهش زنگ زدم که ایمیلش رو چک کنه. داشتم از شرکت می رفتم بیرون که محمود زنگ زد و گفت: هماهنگ کردم برای سه روز دیگه بلیط هواپیما بگیرن براتون یه شماره تلفن برات می فرستم مشخصات خودت و همراهت رو براش بفرست. سریع رفتم خونه و یه پیغام به آتنا دادم و مشخصاتش رو خواستم. اونم سریع برام فرستاد و با مشخصات خودم فرستادم به همون شماره ای که محمود برام فرستاده بود.
صبح رفتم شرکت یه ساعتی گذشته بود که محمود زنگ زد برم دفترش. طبق معمول نازی هم اونجا بود. محمود خیلی خوشحال بود. گفتم: خبریه جناب مهندس؟ خیلی خوشحال به نظر می رسین؟ گفت: چند وقتیه رو یه پروژه داشتم کار می کردم که دیشب به نتیجه رسیدم. دو هفته ای سرم خیلی شلوغه. گفتم: اگه کمکی از دستم بر می آد بفرمایین. گفت: تو حیطه وظایف شما نیست کار خودمه. نازی با ایما و اشاره گفت که پیگیر نشم. گفتم: هر جور صلاح می دونین. نازی گفت: یسری از پروژه ها رو خود مهندس پیگیری می کنن حتی من هم خبر ندارم. محمود نگاهی به نازی کرد و گفت: نمی خوام همه کارها رو بندازم گردن شما ها خودمم باید یه کاری بکنم دیگه. بعدشم خندید و گفت: الان وقت سوپرایزی که قولش رو داده بودم. زنگ زد به وکیل شرکت، بعد از چند دقیقه شوهر خانم همایی اومد تو و چند تا سند رو داد به نازی که امضا کنه. نازی با تعجب پرسید: اینا چیه؟ محمود گفت: سوپرایز دیگه. ویلای کردان رو زدم به اسمت. نازی ناباورانه نگاهش کرد. محمود ادامه داد این پروژه که تموم بشه باید جشن ازدواجمون رو بگیریم. نازی گفت: پروژه کی تموم می شه؟ گفت حدود سه هفته طول می کشه، اگه موافقی برای یه ماه دیگه تاریخ عروسی رو تعیین کنیم. نازی سکوت کرد. محمود گفت ظاهرا خیلی خوشحال نشدی؟ سریع به نازی اشاره کردم که خودت رو جمع و جور کن. نازی گفت: راستش اصلا انتظار همچین سوپرایز و همچین خبری رو نداشتم شوک شدم محمودجان. آخه اون ویلا به جونت بسته بود. محمود خندید و گفت: همه زندگیم فدای یه تار موت، ویلا که چیزی نیست. می دونی نازی جون که بدون تو نمی تونم زندگی کنم. نازی سرش رو انداخت پایین و در حالیکه سعی داشت خودش رو کنترل کنه گفت: برای منم همینطوره عزیزم. حتما برات جبران می کنم.
منم دیدم داره حرفاشون خصوصی می شه اجازه گرفتم که برم ولی محمود گفت: گفتم بیای تا در مورد پروژه هتل صحبت کنیم. زمین هتل کجاست دقیقا؟ گفتم دو جا پیشنهاد شده یکی تو جزیره یاس یکی هم تو شهر الظفره است ساحل میرفا. گفت: کدومش مد نظر خودته؟ گفتم: هر کدوم مزایای خودش رو داره زمینی که تو میرفا ست بزرگتره ولی خب میرفا خلوت تره ولی زمین یاس کوچیکتره و خب هر کس تفریحات لاکچری بخواد می ره اونجا. جای شلوغی هم هست. گفت: کدوم رو انتخاب می کنی؟ گفتم به نفعمونه که یاس رو انتخاب کنیم، اینجوری می تونیم برای یه مدت تبلیغاتش رو هم انحصاری برای خودمون بگیریم. هم حق تبلیغات برای کسایی که بخوان تبلیغ کنن هم تبلیغات پروژه های خودمون رو انجام بدیم. ولی اگه بشه ترجیح می دم تو هر دو تا ساحل پروژه رو پیش ببریم. محمود گفت: تو بی نظیری آرشام، فکر همه جاش رو کردی، همه سعیت رو بکن تا هر دو تا زمین رو بگیری. چشمی گفتم و از دفترش خارج شدم. پیشنهاد پروژه هر دو تا زمین رو برای طرف اماراتی فرستادم. از اون طرف هم برای اسپانسر هم همین پیشنهاد رو فرستادم اگه درست می شد بی خیال پروژه استادیوم می شدم.
تازه کارم تموم شده بود که آتنا اومد تو. بلند شدم رفتم پیشش. گفت: می دونی مهندس مومنی تو خرید و فروش فرآورده های نفتی هم دست داره؟ گفتم: آره چطور مگه؟ گفت: هیچی گفتم شاید ندونی و بازم باشه در جریان باشی. گفتم: چیز غیرقانونی پیدا کردی؟ گفت: نه ظاهرا همه چی کاملا درست و قانونیه ولی حس خوبی ندارم. در حالیکه یه نیم دور، دورش چرخیدم گفتم: اینا رو ولش کن وسایل سفرت آماده است؟ پس فردا داریم می ریم. ذوق کرد و گفت: کجا؟ گفتم: ابوظبی برای یه قرارداد خیلی خیلی عالی. پرید بغلم کرد و کلی بوسیدم و گفت: هنوز باورم نمی شه که دارم با تو می آم. این اولین سفر خارجیه منه. از خودم جداش کردم و در حالیکه دستاش تو دستم بود گفتم: منم خوشحالم ولی حواست باشه هر اتفاقی که اونجا افتاد به هیچ عنوان نباید کسی متوجه بشه. مخصوصا تو این شرکت. گفت: خیالت راحت حواسم هست. اومدم بِکِشَمِش تو بغلم که دیدم داره مقاومت می کنه و هی ابرو بالا میندازه. دوباره اومدم بغلش کنم، یه دفعه نازی گفت چه غلطی می کنین تو این شرکت؟ یخ زدم برگشتم عقب رو نگاه کردم دیدم نازی مثل یه سگ هار عصبانی تو درگاه اتاقم ایستاده. خونسردیم رو حفظ کردم و خیلی عادی گفتم: خانم مهندس چند بار باید بگم وقتی تو اتاق من وارد می شید باید در بزنین؟ نازی از عصبانیت کبود شده بود دیگه. صداش کاملا می لرزید گفت: جناب مهندس اینجا رو با اتاق خوابتون اشتباه گرفتین ظاهرا، دستای آتنا رو که از ترس یخ کرده بود رها کردم و برگشتم به سمت نازی خیلی جدی بهش گفتم: مراقب حرف زدنتون باشین خانم محترم، ازتون پرسیدم چرا وقت ورود در نمی زنین. نازی تقریبا داشت فریاد می زد، با صدای بلند گفت: این در باید بسته باشه که من بخوام در بزنم، به آتنا نگاه کردم، طفلی داشت مثل بید می لرزید یادش رفته بود در رو پشت سرش ببنده. نازی برگشت و رفت به سمت اتاقش، بلند گفت: خانم روستایی تکلیفتون رو امروز مشخص می کنم.
در اتاق رو محکم بستم طوریکه صداش تو شرکت پیچید. رفتم سمت آتنا که مثل مجسمه سر جاش ایستاده بود و داشت از ترس می لرید. بغلش کردم و کمی پشتش رو نوازش کردم که سرش رو گذاشت رو شونم و شروع کرد به گریه کردن. بهش اطمینان دادم هیچ اتفاقی نمی افته و من کنارشم. تازه آرومش کرده بودم که تلفن اتاقم زنگ خورد. از کارگزینی بود گفتن که خانم روستایی بره اونجا. بهش گفتم و آتنا رفت. چند دقیقه بعد با صورت اشکبار اومد تو اتاقم و های های زد زیر گریه. گفتم چی شده آتنا؟ گفت برگه تسویه دادن دستش. اخراجش کردن. برگه رو از دستش گرفتم و رفتم تو اتاق نازی. بدون در زدن محکم در اتاقش رو باز کردم و پشت سرم محکم زدم بهم. بهش گفتم: این چه مسخره بازیه که در آوردی؟ بهت زده نگاهم می کرد تا حالا این حجم از عصبانیتم رو ندیده بود. بهش گفتم: خانم مهندس لطفا تسویه من رو هم بدین همین امروز از شرکت می رم. داشتم می رفتم بیرون که گفت: آرشام وایسا حرف بزنیم بدون اینکه برگردم گفتم: من حرفی ندارم که با شما بزنم می رم وسایلم رو جمع کنم. نازی ملتمسانه گفت: غلط کردم آرشام خواهش می کنم وایسا بهت توضیح می دم. از نازی که تو شرکت تندیس غرور به حساب می اومد یه همچین ادبیاتی بعید بود. ایستادم و گفتم: چی می خواید بگین؟ گوش می دم. گفت: بیا بشین. برگشتم و نشستم یه لیوان آب ریخت و داد بهم. در حالیکه اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت: بخدا منم آدمم حس دارم درسته که از اولش قرار گذاشتیم فقط برای انتقام از محمود وارد رابطه بشیم ولی خب چکار کنم؟ عاشقت شدم آرشام دست خودم نیست. تو اون لحظه خون به مغزم نرسید. نگاهی بهش کردم و با تحکم گفتم خانم مهندس نازی من و شما هیچ سنخیتی نداریم خودت هم بهتر اینو می دونی. دنیای من چند میلیون سال نوری با دنیای تو فاصله داره. دنیای تو لاکچریه و پر از زرق و برق و زد و بند. چیزایی که ازشون متنفرم. گفت: می دونم آرشام بخدا قول می دم که دیگه تکرار نشه. راستش دلم براش سوخت ولی بروی خودم نیاوردم. گفتم یه اشتباه کردی باید تاوانش رو هم بدی. گفت: باشه هرچی تو بگی فقط آروم باش. گفتم همین الان می ری از آتنا عذرخواهی می کنی و از دلش در می آری. بعدشم با کارگزینی هماهنگ کن حکم ادامه همکاری با آتنا رو بزنه البته با حقوق و مزایای بیشتر. گفت: باشه، گفتم پس پاشو برو، تو دفترت منتظر می مونم تا برگردی. یه ده دقیقه ای گذشت که آتنا بهم زنگ زد. گفت: آرشام کجایی؟ گفتم دفتر خانم مهندس جلسه داریم. گفت: خانم مهندس الان پیش من بود که. گفتم: چکار داشت؟ گفت: باورت نمی شه اومد ازم عذرخواهی کرد. گفتم: خوبه که حالا بذار در موردش بعدا صحبت می کنیم.
گوشی رو قطع کردم یه ربع بعد نازی اومد تو و در حالیکه کاملا مشخص بود غرورش له شده. بلند شدم در رو قفل کردم و گفتم تنبیه آخرت مونده. ترس رو تو نگاهش می دیدم اشاره کردم جلوی پام زانو بزنه و شلوارم رو کشیدم پایین. آروم آروم شروع کرد به خوردن. سفت که شد موهاش رو کشیدم و تا ته کردم تو حلقش و شروع کرد به عق زدن درش آوردم و دوباره تا ته حلقش فرو کردم چند با این کار رو کردم صورتش قرمز شده بود و آرایشش پخش شده بود تو صورتش. خمش کردم روی میز و ازش خواستم شلوارش رو در بیاره و پاهاش رو باز کنه. کاملا تسلیم من شده بود، هر کاری که می خواستم رو انجام می داد اونم بدون هیچ مکث و تعللی. خودش با دو تا دستش باسنش رو کاملا باز کرد و منم بدون هیچ رحمی تا ته فرو کردم تو پشتش جیغ خفه ای کشید و پهن شد رو میزش و منم بدون هیچ رحمی شروع کردم با تمام قدرتم کمر زدن. نازی از روی درد میز رو داشت چنگ می زد و بی صدا اشک می ریخت. چند دقیقه ای بود که داشتم بی وقفه تلمبه می زدم. دیگه یواش یواش صدای جیغش داشت به ناله تبدیل می شد. درش آوردم و یه ضرب تا ته کردم توش یه لحظه خودش رو سفت کرد و دوباره شل شد. سوراخ پشتش خیلی باز شده بود دقیقه مثل دهانه یه غار. هر چی محکمتر می زدم صدای ناله هاش بیشتر و کشدارتر می شد و خواهش می کرد ادامه بدم. دستم رو از زیرش رد کردم و به نازش رسوندم کاملا خیس و لزج شده بود. به جرات می تونم بگم تو این مدتی که سکس داشتیم اولین باری بود که نازی اینقدر تحریک می شد. دیگه شروع کرده بود به قربون صدقه رفتن خودم و بدنم و می گفت: محکمتر بزن آرشام جان بیشتر جرم بده. چند تا اسپنک خیلی محکم زدم طوری که جای دستم رو باسنش مونده بود. شونه هاش رو گرفتم و ضربه هام رو عمیقتر می زدم. یه لحظه بصورت نیمه ایستاده شد و به شدت ارضا شد. آب بی رنگی که از نازش پاشید بیرون، زمین و میزش رو کاملا خیس کرد. حتی شلوارشم خیس شد. و بی حال رو میزش افتاد. چند تا ضربه دیگه زدم و خودم رو خالی کردم توش. ارضا که شدم تازه فهمیدم چه غلطی کردم. دولا شدم روش و صورتش رو بوسیدم. از زیرم اومد بیرون و گشاد گشاد رفت تو دسشویی اتاقش. عذاب وجدان خیلی بدی داشتم. خیلی طول کشید تا بیاد بیرون منم افتاده بودم رو کاناپه و سیگار پشت سیگار روشن می کردم. بالاخره نازی اومد بیرون. بدون اینکه نگاهم کنه لنگ لنگان به سمت میزش رفت. بلند شدم و از پشت بغلش کردم. هیچی نمی گفت. آروم پشت گردنش رو بوسیدم. یه دفعه تو بغلم چرخید و من رو محکم بغل کرد و زار زار زد زیر گریه. چند دقیقه ای گریه کرد و مدام عذر خواهی می کرد. آروم که شد لب هاش رو بوسیدم و گفتم: نازی جان اصلا نفهمیدم چکار دارم می کنم، معذرت می خوام… دستاش رو روی صورتم گذاشت و و نذاشت ادامه حرفم رو بزنم و آروم شروع کرد به نوازش کردن و گفت: تقصیر خودمه آرشام، وقتی محمود در مورد ازدواج گفت و تو سکوت کردی احساس پوچی و بدبخت بودن کردم. نمی دونم تا کی باید صبر کنم، با این جور احمق فرض شدنم واقعا احساس حقارت می کنم. نشستم و نازی رو نشوندم تو بغلم و سرش رو گذاشت رو سینم. یکم نوازشش کردم و گفتم بذار برم امارات اونجا بهت می گم چکار کنی. تو فقط از پروژه محمود سر در بیار بقیش با من. اگه مذاکرات خوب بود از خانم همایی شروع کن. گفت: یعنی چی؟ گفتم فیلم هایی که ازش با محمود داری رو بصورت ناشناس بفرست برای شوهرش. گفت: واقعا آرشام؟ گفتم: بذار محمود ضربه اول رو از جایی بخوره که خودش فکرش رو نمی کنه. فقط دو تا چیز. اول اینکه فیلمی که توش هستم رو حواست باشه نفرستی براش دوم وقتی این کار رو می کنی که سر از کار محمود در بیاری. لب هام رو بوسید و گفت: هر جور تو بخوای…
ادامه دارد…
نویسنده: مبهم

10 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2024-04-23 05:44:12 +0330 +0330

یک داستان فوق العاده. لذت بردیم. خیلی خوبه که زود آپ میکنی

1 ❤️

2024-04-23 09:06:33 +0330 +0330

جذابیت از دست رفته شهوانی رو با داستانات برگردوندی
چن وقته فقط به خاطر داستانای تو میام شهوانی
موفق باشی 👍

1 ❤️

2024-04-23 10:32:19 +0330 +0330

🌹❤️🌹❤️

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «