Amirkd2023 - کافه لته پریناز

1403/01/27

هنوز نیم ساعت به قرارمون مونده بود
ترافیک امونم رو بریده بود
همیشه وقتی از سر کار میرفتم اونجا خیلی کسل و خسته بودم
تنها دلخوشیم این بود که قراره برم و دوستای خوبم رو ببینم تا یکمی از این بار خستگیم در بره
اونجا تا خونمون شاید یه ساعت راه داشت . نه به خاطر مسافت ، بلکه بیشتر بخاطر ترافیک اتوبان صدر و تونل نیایش .
اما من همیشه برای این چند نفر آدم که همه جوره بهم لطف دارن وقتم رو میذارم .
حس میکنم وقتی میرم پیششون اونا هم خوشحال میشن . اینو میگم چون خودشون همیشه به زبون میارن ( البته تعریف از خود نباشه ها )
رسیدم !
اوه اوه !
یه ربع دیر کردم !
کیوت ( آنیتا ) در رو برام باز کرد
آنیتا : امیر اصن نیا!!! مهمونی تموم شد
من صورتمو نزدیکش بردم و گفتم : بیا یکی بزن تو گوشم . آروم میشی ؟
آنیتا یقه لباسمو گرفت و منو به زور کشوند داخل ( البته با اون دستای ملوس و کوچولوش درسته زورش به این بدن نمیرسه اما دخی خوشگل و کوچولومونه دیگه باید اینجور مواقع نقش آدم ضعیفه رو بازی کنم )
آنیتا : بچه ها ببینید کی اومده
بچه ها : به به بهههههههه امیر خان . میذاشتی شب میومدی
من در حالی که دو تا کیسه خوراکی دستم بود به نشانه تسلیم شدن دستامو آوردم بالا تا ببینن براشون چی آوردم.
پریناز اومد سمتم و کیسه ها رو ازم گرفت
در گوش پریناز گفتم : یه لته برام درست میکنی ؟ خیلی خسته ام
پریناز : واسه آدمایی که دیر میرسن هیچی درست نمیکنم
من : توروخدا !!
پریناز : نوچ
من : باشه ولی بالاخره یه روزی یه لته من ازت میگیرم
پریناز : باشه منم به موقعش برات درست میکنم
افق روشن : جناب امیر درود . بیا اینجا ببینیم چه خبر
من : استاد عرض ادب . به خدا شرمنده امروز هوا یکم بارونی بود کیپ تا کیپ ترافیک . حالا خدا رحم کنه چجوری من برم خونه
افق روشن : آره منم دیر رسیدم امیر جان . فرمانده امروز یکمی عصبی بود و باعث شد یکمی اضافه بر سازمان بمونیم پادگان.
من : خدا لعنتش کنه . کی تموم میشه تو یه نفسی بکشی به قرآن . تو بیای بیرون من کل شهوانی رو شیرینی میدم
افق در حال خندیدن بود که من یاد خدمت سخت خودم افتادم . به اندازه کمتر از 5 ثانیه تمام خدمتم عین یه فیلم از جلوی چشمام رد شد. عجب دورانی بود.

در همین حال بود که لیتل گرل شیطون با یه “سلام امیر” ملوس از اون ور خونه منو از اون حال در آورد.
بهش سلام دادم و گفتم توروخدا تو دیگه نگو چرا دیر اومدی
لیتل گرل : نه عزیزم اتفاقا اومدم بهت خسته نباشید بگم که ریدی تو این یه ربع
من : دهنت سرویس من زورم به هر کسی نرسه به تو که میرسه
خنده کنان افتادم دنبالش . من بدو لیتل بدو . من بدو لیتل بدو
آخر گیرش انداختم و رفتم بغلش کردم و یه ماچ گذاشتم رو پیشونیش
بهش گفتم تکرار کنی ماچ رو جای دیگت میذارما
لیتل شیطون لپاش سرخ شد ولی از رو نرفت
بماند . . .
کیوتی و پریناز معلوم نبود با اون حجم از خوراکی توی آشپزخونه داشتن چیکار میکردن ( که هر کسی بشناسشون میدونه پتانسیل یه لز حرفه ای رو هم اونجا داشتن )
من و افق نشسته بودیم کنار تی وی و با هم تخته نرد میزدیم . تلویزیون هم داشت بازی میلان و اینتر رو نشون میداد که عملاً کسی بهش توجه نمیکرد و فقط داشت برای خودش گزارش میکرد.

ما معمولاً هفته ای یه بار دور هم توی خونه ای که شریکی با هم گرفته بودیم جمع میشدیم و یه دورهمی میگرفتیم و حدود دو سه ساعتی با هم بودیم . حالا یه تایمی یکی نمیتونست بیاد . یکی مثه من دیر میومد . یکی مثه پریناز و کیوتی و لیتل پای ثابت بودن . گاهی اوقات بعضیامون شب رو همونجا میخوابیدیم و گاهی هم زودتر از موعد کاری پیش میومد میرفتیم.

امکانات زیادی نداشت ولی در حد پیش نیاز های یه خونه مثه یخچال ، گاز ، تخت خواب ، پکیج و … رو داشت که بشه اونجا زندگی کرد.
معمولاً کارایی که اونجا انجام میدادیم این بود که مثلاً یه دست مافیا میزدیم ، پلی استیشن تیمی میزدیم . ورق بازی شرطی میزدیم و عملاً خستگی اون هفته رو توی اون روز در میاوردیم.

داشتم میگفتم ، من و افق مشغول تخته نرد بودیم . افق دو دست برده بود و من هنوز چه عرض کنم بودم . در حین بازی یهو دیدم پریناز با دو تا کافه لته غافلگیر کننده اومد پیشمون نشست
من که مات بودم دهنم همینجور باز بود .
افق از دیدن قیافه مبهوت من خندید و گفت انتظارش رو نداشتی
گفتم خداییش نه !
پریناز که بدون ذره ای لبخند بهم خیره شده بود گفت : مگه لته نمیخواستی! بخور دیگه
من با پریناز یکمی رودروایسی داشتم خصوصاً اینکه جلوی افق روشن این رودروایسی بیشتر هم شده بود
فقط تونستم ازش تشکر کنم ولی ته دلم بهم میگفت الان باید بپری بغلش و حسابی بوسه بارونش کنی.
(امان از این مملکلت اسلامی که دست و بالم رو بسته)
به محض اینکه ماگ رو برداشتم و آوردم جلوی دهنم که مزمزه کنم احساس کردم یه کشیده خورد وسط لپم . این کشیده به قدری محکم بود که حس کردم الان لپم سرخه سرخ شده

بالا سرم رو نگاه کردم . مارال داشت منو تکون میداد
مارال : امیر جان بلند شو باید بری سر کار . دیرت میشه ها !!!

برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2024-04-15 23:37:56 +0330 +0330

↩ elham…joon
انشاالله توی پروژه بعدی ازتون استفاده میکنم فقط زیاد نمیشناسمتون

0 ❤️

2024-04-15 23:38:35 +0330 +0330

↩ baranxmbb
کجا بازیت دادم شیطون 😁😁

1 ❤️

2024-04-15 23:39:37 +0330 +0330

↩ Violet♤
عهههه گفتم یکیو از قلم انداختما
تو بودی 😁😁😁

1 ❤️

2024-04-16 07:48:44 +0330 +0330

↩ little sweetie
مهربون رو که هستی
بچگونه هم نمی‌دونم چرا ولی همه ازت وایب کوچولو و ناز نازی بودن ازت میگیرن 🫣😅

3 ❤️

2024-04-16 07:49:01 +0330 +0330

↩ Amirkd2023
بماند 🗿😂

1 ❤️

2024-04-16 07:52:14 +0330 +0330

↩ Amirkd2023
خیلی وانیل‌تر 🌚🚬

1 ❤️

2024-04-16 08:38:47 +0330 +0330

↩ Amirkd2023
دیدی!!!
یه نقشی داشتم که نیست😄
مثل اینکه از بیرون بیایی بگی میخواستم برات لواشک بخرم یادم رفت 😂😂😂😂😂😂

2 ❤️

2024-04-16 15:21:47 +0330 +0330

درود جناب امیر
خداییش امروز آماده باش بودیم و من هم به زور تا پنج و ربع مرخصی گرفتم (تله پاتیه؟ 😁 😁 😁 ) و امیدوارم این آماده باش همین امشب تموم بشه که من فردا شیفتم تموم شد بیام خونه. نه میتونی گوشی لمسی داشته باشی، آسایشگاه هم یه تلویزیون نداره.
عجب باحال و هیجان انگیر بود. خیلی دلم میخواد یه دور همی داشته باشیم و این خواب به واقعیّت تبدیل بشه. من هم قول میدم یه دهن واستون بخونم 🙈🙈😄😄

1 ❤️

2024-04-16 18:02:28 +0330 +0330

↩ Violet♤
لعنت بهت لعنت بهت 😂😂😂
خداییش سری بعد یه داستان فقط با تو می‌سازم

1 ❤️

2024-04-16 18:03:33 +0330 +0330

↩ ofoghe_roshan
به به
پاینده باد سرباز وطن
من واقعاً مشتاقم با انسانهای مهربونی همچون شما ملاقات داشته باشم

1 ❤️

2024-04-16 18:04:40 +0330 +0330

↩ baranxmbb
آهان فهمیدم
من و تو توی دنیای موازی زن و شوهریم 😁😁😁

1 ❤️

2024-04-16 18:07:22 +0330 +0330

↩ Amirkd2023
شلوار جین ست می‌پوشیم؟🌚😂

1 ❤️

2024-04-16 19:13:43 +0330 +0330

↩ baranxmbb
شانسمه والا
بچه که نیستم واقعا👈👉🚶‍♀️

3 ❤️

2024-04-16 19:21:33 +0330 +0330

😅😅😅

2 ❤️

2024-04-16 20:54:39 +0330 +0330

↩ little sweetie
همینجوری بمون

3 ❤️

2024-04-16 21:37:34 +0330 +0330

↩ Amirkd2023
😂😂😂😂😁😁😁😁😁🙋🏻‍♀️

1 ❤️

2024-04-17 01:14:27 +0330 +0330

↩ baranxmbb
نه دیگه
لباس مجلسی و کن شلوار ست میپوشیم

1 ❤️

2024-04-17 01:16:02 +0330 +0330

↩ little sweetie
سری بعد ازت یه کاراکتر جادوگر می‌سازم
😁😁

0 ❤️

2024-04-17 01:16:43 +0330 +0330

↩ ayda22
نخند
از تو هم داستان میسازما

1 ❤️

2024-04-17 01:18:01 +0330 +0330

↩ Amirkd2023
😐😐

2 ❤️

2024-04-17 01:22:56 +0330 +0330

↩ little sweetie
من به فدای اون حالت اخمت
تو این عصبانیتت مثه شیطنت‌هات و خنده هات و ناراحتیات قشنگه
واسه همینه انقد دوستت دارم و از این همه جنبه بالات داستان سرایی میکنم
خدایی تا الان فکر میکردم همچین کاراکتری داری
خب اینو بذار رو عدم شناخت کافی
ولی تو یکی از اون آدمایی هستی که دوس دارم زیاد باهاش در تماس باشم

2 ❤️

2024-04-17 01:28:58 +0330 +0330
2 ❤️

2024-04-17 07:57:08 +0330 +0330

↩ little sweetie
الان دارم فکر میکنم یکم دیگه ادامه بده با دیلدو میوفتی به جونش 😂 سابقه‌های زیادی تو این زمینه داری…

3 ❤️

2024-04-17 08:07:47 +0330 +0330

↩ Amirkd2023
درود جناب امیر
بزرگوارید
باعث افتخاره با بزرگوارانی چون شما دیدار داشته باشم
شما همیشه نسبت به من لطف دارید
برقرار باشید 🙏 🌹 🌹

2 ❤️

2024-04-17 08:09:47 +0330 +0330

↩ baranxmbb
نه من دارم کژدار مریض جلو میرم 😁

1 ❤️

2024-04-17 09:59:32 +0330 +0330

↩ baranxmbb
دقیقا👌
خوب شناختی منو
خودمو کنترل کردم و با یه قلب فرستادن سعی کردم هیچی نگم😂

2 ❤️

2024-04-17 10:18:38 +0330 +0330

↩ Parinaz_
😂😂😂😂😂😂😂😂

1 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «