Free

1395/05/18

تاپیک آزاد

در راستای هنر

23046 👀
1 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2016-08-10 07:59:00 +0430 +0430



0 ❤️

2016-08-10 08:00:03 +0430 +0430



0 ❤️

2016-08-10 08:05:18 +0430 +0430

عشق، آئینه ی آب نگران ست

تا دست برآریم، همه جا را گریبان ست

ای جادوی عشق، از ما چه داری بر توشه؟!

جز راز، که بر فاش همه نامردمان ست

0 ❤️

2016-08-10 08:06:36 +0430 +0430



0 ❤️

2016-08-10 08:07:57 +0430 +0430



0 ❤️

2016-08-10 08:08:53 +0430 +0430



0 ❤️

2016-08-10 08:12:45 +0430 +0430

زندگی، رازی ست که افشان میکنیم

کعبه ی تحقیق را، ز پرتو ریا، پنهان میکنیم

ما که هستیم؟، بود دانا و انسان و پیامبر

آری خدا را، در ره خلق خار مغیلان میکنیم

0 ❤️

2016-08-10 08:16:02 +0430 +0430



0 ❤️

2016-08-10 08:22:03 +0430 +0430



0 ❤️

2016-08-10 08:32:14 +0430 +0430

فروغ…

و اين منم
زني تنها
در آستانه فصلي سرد
در ابتداي درک هستي آلوده ي زمين
و يأس ساده و غمناک اسمان
و ناتواني اين دستهاي سيماني.
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
ساعت چهار بار نواخت
امروز روز اول دي ماه است
من راز فصلها را ميدانم
و حرف لحظه ها را ميفهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک، خاک پذيرنده
اشارتيست به آرامش
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
در کوچه باد ميآمد
در کوچه باد ميآمد
و من به جفت گيري گلها ميانديشم
به غنچه هايي با ساقهاي لاغر کم خون
و اين زمان خسته ي مسلول
و مردي از کنار درختان خيس مي گذرد
مردي که رشته هاي آبي رگهايش
مانند مارهاي مرده از دو سوي گلو گاهش
بالا خزيده اند و در شقيقه هاي منقلبش آن هجاي خونين را
تکرار مي کنند

  • سلام
  • سلام
    و من به جفت گيري گل ها ميانديشم
0 ❤️

2016-08-10 08:33:23 +0430 +0430

در آستانه فصلي سرد
در محفل عزاي آينه ها
و اجتماع سوگوار تجربه هاي پريده رنگ
و اين غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه مي شود به آن کسي که ميرود اينسان
صبور،
سنگين،
سرگردان،
فرمان ايست داد.
چگونه مي شود به مرد گفت که او زنده نيست، او هيچوقت
زنده نبوده است.
در کوچه باد ميايد
کلاغهاي منفرد انزوا
در باغهاي پير کسالت ميچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقيري دارد.
آنها ساده لوحي يک قلب را
با خود به قصر قصه ها بردند
و اکنون ديگر
ديگر چگونه يک نفر به رقص بر خواهد خاست
و گيسوان کودکيش را
در آبهاي جاري خواهد رخت
و سيب را که سرانجام چيده است و بوييده است
در زیر پا لگد خواهد کرد؟

0 ❤️

2016-08-10 08:34:28 +0430 +0430

اي يار، اي يگانه ترين يار
چه ابرهاي سياهي در انتظار روز ميهماني خورشيدند.
انگار در مسيري از تجسم پرواز بود که يکروز آن پرنده ها
نمايان شدند
انگار از خطوط سبز تخيل بودند
آن برگ هاي تازه که در شهوت نسيم نفس ميزدند
انگار
آن شعله هاي بنفش که در ذهن پاک پنجره ها ميسوخت
چيزي بجز تصور معصومي از چراغ نبود.
در کوچه ها باد ميامد
اين ابتداي ويرانيست آن روز هم که د ست هاي تو ويران شد
باد ميآمد
ستاره هاي عزيز
ستاره هاي مقوايي عزيز
وقتي در آسمان، دروغ وزيدن ميگيرد
ديگر چگونه مي شود به سوره هاي رسولان سر شکسته پناه
آورد؟
ما مثل مرده هاي هزاران هزار ساله به هم ميرسيم و آنگاه
خورشيد بر تباهي اجاد ما قضاوت خواهد کرد.
من سردم است
من سردم است و انگار هيچوقت گرم نخواهم شد
اي يار اي يگانه ترين يار " آن شراب مگر چند ساله بود؟"
نگاه کن که در اينجا
زمان چه وزني دارد
و ماهيان چگونه گوشت هاي مرا ميجوند
چرا مرا هميشه در ته دريا نگاه ميداري؟

0 ❤️

2016-08-10 08:35:37 +0430 +0430

من سردم است و ميدانم که از تمامي اوهام سرخ يک شقايق وحشي
جز چند قطره خون
چيزي بجا نخواهد ماند.
خطوط را رها خواهم کرد
و همچنين شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از ميان شکل هاي هندسي محدود
به پهنه هاي حسي وسعت چناه خواهم برد
من عريانم، عريانم، عريانم
مثل سکوت هاي ميان کلام هاي محبت عريانم
و زخم هاي من همه از عشق است
از عشق، عشق، عشق.
من اين جزيره ي سرگردان را
از انقلاب اقيانوس
و انفجار کوه گذر داده ام
و تکه تکه شدن، راز آن وجود متحدي بود
که از حقيرترين ذره هايش آفتاب به دنيا آمد.

0 ❤️

2016-08-10 08:36:56 +0430 +0430

سلام اي شب معصوم!
سلام اي شبي که چشم هاي گرگ هاي بيابان را
به حفره هاي استخواني ايمان و اعتماد بدل ميکني
ودر کنار جويبارهاي تو، ارواح بيدها
ارواح مهربان تبرها را ميبويند
من از جهان بي تفاوتي فکرها و حرف ها و صداها ميآيم
و اين جهان به لانه ي ماران مانند است
و اين جهان پر از صداي حرکت پاهاي مردميست
که همچنان که ترا ميبوسند
در ذهن خود طناب دار ترا ميبافند
سلام اي شب معصوم
ميان پنجره و ديدن
هميشه فاصله ايست
چرا نگاه نکردم؟
مانند آن زماني که مردي از کنار درختان خيس گذر ميکرد

0 ❤️

2016-08-10 08:37:51 +0430 +0430

چرا نگاه نکردم؟
انگار مادرم گريسته بود آن شب
آن شب که من به درد رسيدم و نطفه شکل گرفت
آن شب که من عروس خوشه هاي اقاقي شدم
آن شب که اصفهان پر از طنين کاشي آبي بود،
و آن کسي که نيمه ي من بود، به درون نطفه ي من بازگشته بود،
و من در آينه ميديدش
که مثل آينه پاکيزه بود و روشن بود
و ناگهان صدايم کرد
و من عروس خوشه هاي اقاقي شدم.
انگار مادرم گريسته بود آن شب
چه روشنايي بيهوده اي در اين دريچه مسدود سر کشيد
چرا نگاه نکردم؟
تمام لحظه هاي سعادت ميدانستند
که دستهاي تو ويران خواهد شد
و من نگاه نکردم
تا آن زمان که پنجره ي ساعت
گشوده شد و آن قناري غمگين چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به ان زن کوچک بر خوردم
که چشمهايش، مانند لانه هاي خالي سيمرغان بودند
و آنچنان که در تحرک رانهايش ميرفت
گويي بکارت رؤياي پرشکوه مرا
با خود بسوي بستر ميبرد
آيا دوباره گيسوانم را در باد شانه خواهم زد؟
آيا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت؟
و شمعداني ها را
در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت؟
آيا دوباره روي ليوان ها خواهم رقصيد؟
آيا دوباره زنگ در مرا بسوي انتظار صدا خواهد برد؟
به مادرم گفتم : «ديگر تمام شد»
گفتم :«هميشه پيش از آنکه فکر کني اتفاق ميافتد
بايد براي روزنامه تسليتي بفرستيم»

0 ❤️

2016-08-10 08:39:03 +0430 +0430

انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد
نگاه کن که دندانهايش
چگونه وقت جويدن سرود ميخوانند
و چشمهايش
چگونه وقت خيره شدن ميدرند
و او چگونه از کنار درختان خيس ميگذرد:
صبور،
سنگين،
سرگردان.
در ساعت چهار
در لحظه اي که رشته هاي آبي رگهايش
مانند مارهاي مرده از دو سوي گلوگاهش
بالا خزيده اند
و در شقيقه هاي منقلبش ان هجاي خونين را
تکرارمي کند
سلام
سلام
آيا تو
هرگز آن چهار لاله ي آبي را
بوييده اي؟
زمان گذشت
زمان گذشت و شب روي شاخه هاي لخت اقاقي افتاد
شب پشت شيشيه هاي پنجره سر ميخورد
و با زبان سردش
ته مانده هاي روز رفته را به درون ميکشد
من از کجا ميآيم؟
من از کجا ميآيم؟
که اينچنين به بوي شب آغشته ام؟
هنوز خاک مزارش تازه ست
مزار آن دو دست سبز جوان را ميگويم…

0 ❤️

2016-08-10 08:40:16 +0430 +0430

چه مهربان بودي اي يار، اي يگانه ترين يار
چه مهربان بودي وقتي دروغ ميگفتي
چه مهربان بودي وقتي که پلک هاي آينه ها را ميبستي
و چلچراغها را
از ساق هاي سيمي ميچيدي
و در سياهي ظالم مرا بسوي چراگاه عشق ميبردي
تا آن بخار گيج که دنباله ي حريق عطش بود بر چمن خواب
مينشست
و آن ستاره ها مقوايي
به گرد لايتناهي ميچرخيدند.
چرا کلام را به صدا گفتند؟
چرا نگاه را به خانه ي ديدار ميهمان کردند!
چرا نوازش را
به حجب گيسوان باکرگي بردند؟
نگاه کن که در اينجا
چگونه جان آن کسي که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رميدن آراميد
به تيرهاي توهم
مصلوب گشته است
انگشتهاي تو
به جاي پنج شاخه ي
و
که مثل پنج حرف حقيقت بودند
چگونه روي گونه او مانده ست

0 ❤️

2016-08-10 08:42:25 +0430 +0430

سکوت چیست؟ چیست؟ ای یگانه ترین یار!
سکوت چيست بجز حرفهاي ناگفته
اما زبان گنجشکان
من از گفتن ميمانم،
زبان گنجشکان يعني : بهار. برگ. بهار. زبان زندگي جمله هاي جاري جشن طبيعتست.
نسيم
عطر.
زبان گنجشکان يعني : نسيم.
زبان گنجشکان در کارخانه ميميرد.
ابديت
اين کيست اين کسي که روي جاده ي
توحيد ميرود
بسوي لحظه
ساعت هميشگيش را
و
تفرقه ها کوک ميکند.
با منطق رياضي تفريقها و
اين کيست اين کسي که بانگ خروسان را
آغاز قلب روز نميداند
آغز بوي ناشتايي ميداند
و در ميان جامه هاي عروسي پوسيده ست. اين کيست اين کسي که تاج عشق به سر دارد
پس آفتاب سرانجام
در يک زمان واحد
بر هر دو قطب نااميد نتابيد.
تو از طنين کاشي آبي تهي شدي.
و من چنان پرم که روي صدايم نماز ميخوانند…

0 ❤️

2016-08-10 08:43:14 +0430 +0430

جنازه هاي خوشبخت
جنازه هاي ملول
جنازه هاي ساکت متفکر
جنازه هاي خوش بر خورد،خوش پوش، خوش خوراک
در ايستگاه هاي وقت هاي معين
و در زمينه ي مشکوک نورهاي موقت
شهرت خريد ميوه هاي فاسد بيهودگي و
آه،
چه مردماني در چارراهها نگران حوادثند
واين صداي سوت هاي توقف
در لحظه اي که بايد،بايد، بايد
مردي به زير چرخ هاي زمان له شود
مردي که از کنار درختان خيس ميگذرد…
من از کجا ميآيم؟
به مادرم گفتم :«ديگر تمام شد»
گفتم : «هميشه پيش از آنکه فکر کني اتفاق ميافتد
بايد براي روزنامه تسليتي بفرستيم.»
سلام اي غرابت تنهايي
اتاق را به تو تسليم ميکنيم
چرا که ابرهاي تيره هميشه
پيغمبران آيه هاي تازه تطهيرند
و در شهادت يک شمع
راز منوري است که آن را
آن آخرين و آن کشيده ترين شعله خوب ميداند.
ايمان بياوريم
ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد

0 ❤️

2016-08-10 08:44:16 +0430 +0430

ايمان بياوريم به ويرانه هاي باغ هاي تخيل
به داس هاي واژگون شده ي بيکار
و دانه هاي زنداني.
نگاه کن که چه برفي ميبارد…
شايد حقيقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان
که زير بارش يکريز برف مدفون شد
و سال ديگر، وقتي بهار
با آسمان پشت پنجره همخوابه ميشود
و در تنش فوران ميکنند
فواره هاي سبز ساقه هاي سبک بار
شکوفه خواهد داد اي يار، اي يگانه ترين يار
ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد…

0 ❤️

2016-08-10 08:47:09 +0430 +0430



0 ❤️

2016-08-10 10:42:14 +0430 +0430



0 ❤️

2016-08-10 10:43:26 +0430 +0430



0 ❤️

2016-08-10 10:45:21 +0430 +0430



0 ❤️

2016-08-10 10:46:55 +0430 +0430



0 ❤️

2016-08-10 10:48:13 +0430 +0430



0 ❤️

2016-08-10 10:49:16 +0430 +0430



0 ❤️

2016-08-10 11:25:59 +0430 +0430

آبادي ميخانه ز مي خوردن ماست

خون دو هزار توبه بر گردن ماست

گر من نکنم گناه رحمت چه کند

آرايش رحمت از گنه کردن ماست

0 ❤️

2016-08-10 11:33:21 +0430 +0430

دست چو مني که جام ساغر گيرد

به زان که کفم دفتر و منبر گيرد

تو زاهد خشکه اي و من عاشق تر

آتش نشنيده ام که در تر گيرد

0 ❤️

2016-08-10 11:44:46 +0430 +0430

من خیلی چیزها می دانم

که می توانم برای دوستانم تعریف کنم !

می توانم ،

تعریف جامعی از گوش ماهی ها

و تفسیر جامعی از زاد و ولد خرس ها بدهم !

می توانم ثابت کنم که درختان گریه می کنند

و گنجشک ها

در ابتذال طاقت فرسای زمستان زندگی کوچکشان ،

خود را از شاخه می آویزند !

می توانم ثابت کنم که زندگی در سطح ،

بر یک محور ثابت می چرخد !

می توانم زمستان را با صداقت لمس کنم ،

بدون اینکه دکمه های کتم را ببندم !

می توانم ثابت کنم که بهار ،

دام رنگارنگ سال است

تا با آن صید سایر فصول را تور کند !

می توانم ،

سه ساعت تمام درباره ی صبر لاک پشت ها ،

نازک دلی فیل ها ،

نجابت پنگوئن ها ،

اجبار گرگها ،

غریزه ی جنسی ملخها

و حتا کروکی های جنگی و نرم زنبور های ملکه صحبت کنم ،

بدون اینکه هیچ کدام از دستهایم را

روی تریبون بکوبم

و با نگاه از شنونده هایم بخواهم ،

که هیجان خود را داد بزنند !

تا من در آن غفلت ،

نیم کوزه آب خورده باشم !

من خیلی چیزها می دانم

که می توانم برای دوستانم تعریف کنم !

می توانم رک و پوست کنده بگویم که چرا مضرات دخانیات را ،

به وراجی های پدرانه شان ،

در باب سلامت مزاج ترجیح می دهم !

سگ های ولگرد ،

موس موس کنان پـشت در اتاقم آمده اند ،

تا به من بفهمانند

که شب سرد از نیمه هم گذشته است !

در حیاط بی حصار خانه ی من ،

سگ ها اینقدر آزادی دارند

که توله هایشان را بلیسند !

0 ❤️

2016-08-10 11:50:49 +0430 +0430

با تو

بی تو

همسفر سایه خویشم

و به سوی بی سوی تو می آیم

معلومی چون ریگ

مجهولی چون راز

معلوم دلی و مجهول چشم

من رنگ پیراهن دخترم را به گلهای یاد تو

سپرده ام

و کفشهای زنم را در راه تو از یاد برده ام

ای همه من

کاکل زرتشت

سایه بان مسیح

به سردترین ها

مرا به سردترین ها برسان

0 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «