قصه ها جزء لازم و لاینفک زندگی اجتماعی هستند.(هاردی، 1975).
ما آدم ها هر روز و بطور مداوم برای خودمان و دیگران داستان تعریف میکنیم، بخش هایی از وقایع روزانه را جمع آوری میکنیم و یک قصه منسجم بوجود میآوریم، یا اینکه بخشهایی از وقایع زندگی را در کنار هم قرار میدهیم تا یک داستان زندگی منسجم را بوجود آوریم.
با اینکه اکثر مردم داستان زندگی خود را نمینویسند، اما همه به نوعی درگیر نوشتن شرح زندگی خود هستیم، با تعریف وقایع زندگی خود برای دیگران، با حضور در مصاحبه ها و یا با فکر کردن به جهان اطراف خود و درک جایگاه خود در آن این کار را انجام میدهیم. در تمام این مراحل داستانهایی را برای خودمان و دیگران تعریف میکنیم. این داستانها فقط واکنش ها و نمودهایی از حقایق نیستند؛ بلکه ابزارهایی را بوجود میآورند که از طریق آنها میتوانیم جهان پیرامون خود را تفسیر کنیم و در حقیقت چطور میتوانیم از این امر اجتناب کنیم در حالیکه، همانطور که سومرز و گیبسون هم معتقدند، خود دنیای اجتماعی نوعی داستان است. به این معنی که داستانها ما را احاطه کرده اند؛ داستانها فقط در قالب رمان و فیلم و یادبود و دیگر رویدادهای فرهنگی نمود پیدا نمیکنند، بلکه مقالات روزنامه ها، تئوریهای اجتماعی ، مشاوره های درمانی و زندگی روزمره مردم همگی نوعی داستان هستند.
با این مقدمه نه چندان کوتاه شاید به نوعی با داستان اجتماعی و تعریف آن آشنا شده باشیم.
داستان اجتماعی داستانی است برگرفته شده از وقایع روزمره زندگی و بیان دردهای اجتماع به شیوه ی داستان تا درک و فهم آنبرای بیشتر مردم عام راحت تر باشد و بتوانند این دردها را بشناسند و شاید تلنگری باشد برای انسان.
پرداختن به این درد ها این روزها بسیار متداول شده و شاید نوشتن از آن کلیشه ای به نظر بیاید.
نویسنده خوب میتواند از دل همین موضوعات روتین و تکراری با چشم جان به زوایایی بپردازد که کمتر نویسنده ای مرغ خیالش به آن سرزمین بکر راه یافته باشد.
پس شاید نوشتن در باره ی یک موضوع اجتماعی یکی از دشوار ترین چالش های یک نویسنده باشد.
بعنوان مثال هرکسی میتواند زندگی دختری خیابانی را بنویسید اما کمتر کسی میتواند عمق سیاهی و کراهت این ماجرا را با رقص قلمش بیان کند و بُعدی از ماجرا را ببیند که شاید کسی به آن توجهی نکرده است.