🖤🌌🖤🌌🖤🌌🖤🌌🖤🌌🖤🌌🖤
ساعت ۸ صبح از خواب بیدار شد…
نمیخواست از تخت بیرون بیاد اما با بیحوصلگی از تخت خواب پائین آمد. باز این بغض یک ساله داشت گلوشو میفشرد.
نگاهی به آرزو انداخت…
هنوز خوابیده بود…
آرام از اتاق بیرون رفت تا بساط صبحانه روآماده کنه
بعد از آماده کردن صبحانه به اتاق خواب رفت تا آرزو رو بیدار کنه با صدای بلند گفت: خانومی پاشو صبح شده
بعد از بیدار کردن آرزو به آشپزخونه برگشت
مدتی بعد آرزو در چهارچوپ در آشپزخونه پیدا شد. علی نگاهی به سر تا پای آرزو انداخت… وای که چقدر زیبا بود
خوشحال بود…
خوشحال که زنی مثل آرزو داره…
بعد از صبحانه به آرزو گفت: امروز جمعه است نمی ذارم دست به سیاه و سفید بزنی، امروز تمام کارها رو خودم انجام میدم
آرزو لبخندی زد… علی عاشق لبخند آرزو بود… ولی باز این بغض نذاشت بیشتر از این از لبخند آرزو لذت ببره…
از آرزو پرسید نهار چی دوست داری برات بپذم؟
بعد درحالی که می خندید گفت این که پرسیدن نداره… تو عاشق قرمه سبزی هستی …
مقدمات نهار رو آماده کرد و اونهارو روی اجاق گاز گذاشت و برگشت پیش آرزو …
کنار آرزو نشست و دست در گردن همسرش انداخت و گفت: امروز می خوام برات سنگ تموم بذارم…
بعد با آرزو نشست به تماشای سریال محبوبشان…بعد از تمام شدن فیلم تازه یادش افتاد که نهار بار گذاشته، ولی هنگامی به آشپزخونه رسید که همه چی سوخته بود…
درحالی که لبخند میزد گفت مثل اینکه امروز باید غذای فرنگی بخوریم و وسفارش دو پیتزا داد.
بعد از خورن پیتزاها به آرزو گفت: امروز میخوام بریم بیرون… میریم پارک جنگلی… همون جایی که اولین بار همدیگه رو دیدیم… باز یه لبخند از آرزو و باز بغضی که گلوی علی رو می فشرد…
نزدیک بعد از ظهر به آرزو گفت: آماده شو بریم
خودشم هم رفت تا آماده بشه
همین لحظه رعد و برق زد و علی زود رفت کنار پنجره…
داشت بارون می اومد… لبخند زنان به آرزو گفت: مثل اینکه امروز روز ما نیست، ولی من نمی ذارم روزمون خراب بشه. میدونست که آرزو از بارون خوشش میاد به همین خاطر هر دو به حیاط رفتند و مدتی زیر بارون باهم قدم زدند… وقتی به خونه اومدند سر تا پا خیس بودند و رفتند تا لباساشونو عوض کنند…
وارد پذیرایی شدند و روی مبل نشستند…
علی با خودش گفت: وای که چقدر من خوشبختم
بعد از آرزو پرسید: چقدر منو دوست داری؟
دوباره یه لبخند از آرزو و بغضی که داشت علی رو می کشت…
به آرزو گفت: من خوشبخت ترین مرد دنیام که زنی مثل تو دارم…
دوباره لبخند آرزو و بغض علی…
آره …
علی و آرزو دیوانه وار همدیگرو دوست داشتند… اونها از نوجوانی با هم دوست بودند و رفته رفته این دوستی تبدیل شد به یه عشق…
یه عشق پاک…
(لطفا قبل از خواندن ادامه متن، موسیقی را پخش کنید🖤)
علی همچنان داشت با همسرش صحبت می کرد که زنگ در زده شد… مادرش بود… از آمدن مادرش ناراحت شد…
هر روز مادرش می آمد و علی رو ناراحت تر از روز قبل می کرد و می رفت
مادرش باز بعد از گفتن حرف های تکراری که من پیرم و مریضم، گفت: امروز رفته بودم خونه اعظم خانوم… میشناسیش که… همسایمونو میگم… میخواستم ببینم حرف آخرشون چیه… جواب اونها مثبته، مهتاب میتونه توروخوشبخت …
علی فریاد زنان حرف مادرش رو قطع کرد وگفت: ولم کن مامان… بذار با درد خودم بسوزم… هر روز میری خونه این و اون تو رو خدا دست از سرم وردار…
مادرش با گریه گفت: چرا نمی خوای باور کنی آرزو مرده و دیگه هم زنده نمی شه؟؟ اون رفته و با این کارهای تو بر نمی گرده… تو باید سر سامون بگیری…
آره…
آرزو یکسال بود که مرده بود
تو یک تصادف…
اون یکسال پیش رفته بود…
ولی تو مغز و قلب و خیالات و رویاهای علی زنده بود و علی نمی خواست از این رویا بیرون بیاد…
علی هر روز و هر ساعت در خیالاتش با آرزو زندگی می کرد.
باز این بغض لعنتی داشت خفش می کرد…
خیلی دردناکه امیدوارم هیچ کسی به این مرحله از زندگی نرسه🥲
عالی! هم متن و هم موسیقی
هزاران درود و دست مریزاد
بسیار زیباست بانوی مهتاب ومهر 🌹🌹🌹
در خلوتم خیال تو دلداریم دهد
ای همنشین خیالم ز خود بگو 😔
دیزل مکس
بسیار عالی و زیبا🌹 🌹
اگه عشق واقعی درک کرده باشی ناخوداگاه اشکت در میاد
امیدوارم هیچ کس غم عشق نبینه که هر کسی میدونه بزرگ ترین درد در عالم هستی هست
سپاسگذارم بابت داستان به این قشنگی…
من جدا از تمام علتها
با غم و بغض و حسرتی جانکاه
دوستت دارم ای خیالِ بلند
عاشقت هستم ای تبسمِ ماه
شاید همچین رفتاری برای بعضیا خنده دار و مسخره باشه، یا شاید بعضیا هم با ترحم ی دلسوزی کنن ب حال طرف، یا شایدم بعضیا پیشنهاد دکتر و روانشناس بدن و با قصد کمک کارهایی انجام بدن، ولی حقیقت اینه ک گاهی اوقات نمیشه!!! یعنی خوده اون شخص میدونه ک مثلا عشقش یا رفیقش یا پدرش یا… از زندگیش رفتن، حالا یا ترکش کردن یا فوت شدن، اما انقدری از نظر حسی و فکری و… ب اون آدم درگیر هستن و انقدری بهش احتیاج دارن، ک گاهی وقتا ناخودآگاه فراموش میکنن نبود اون آدم رو، و گاهی وقتا هم بصورت خود خواسته این کار رو میکنن، چون لحظاتی ک در کنار اون آدم داشتن انقدر براشون مهم و بزرگ و خوشحال کننده و خاطره انگیز بوده ک دلشون میخواد هر طور ک شده باز هم تجربهاش کنن یا حداقل با یادآوری بازم زندگیش کنن اون لحظات و خاطرات رو…
من خودم الان بعد از ۱۰سال و ۱۰ماه و ۱۷روز ک از فوت پدرم میگذره، هنوزم ی کارهایی میکنم و یا باهاش صحبت میکنم، ک بعضی وقتا یکی ک میبینه خیلی جدی بهم میگه «دیوونه شدی»…!
ی سری اتفاقات انقدر بزرگ، مهم، تلخ، ویران کننده و تغییر دهنده هست، ک گذر ازش ب شدت سخت و گاهی اوقات نشدنیه، ولی ی سری از همین اتفاقات رو خوده آدم نمیخواد ازش گذر کنه و نمیخواد فراموش کنه…!!!
↩ aqasoheil
دقیقا درسته😞
خدا رحمتشون کنه پدربزرگوارتونو🖤🌌
دریغ از زمانی که دور و برت پر آدم باشه ولی احساس تنهایی کنی
سلام عزیزم گروپ vip داریم تلگرام خوشحال میشم پیام بدی@drarash2024