خروج ارادی روح از بدن!-از داریوشم

1398/02/19

با سلام (این نوشته بنا به درخواست دوستان در مورد روح اینجا نوشته شده و “مطلب اصلا سکسی نیست”)
گاه میبینم در سایت در مورد روح و چرایی و اصولا امکان جداسازی روح از بدن پرسیده میشه و یا مطالبی در اینمورد نوشته میشه.میدونم خیلی از دوستان اصلا اعتقادی به روح ندارن،شاید من هم اینطور بودم ولی در دوره ای از زندگیم اتفاقاتی برام افتاد که این موضوع برام مهم و جالب شد.مرگهای زیادی ظرف چند ماه در خانواده اتفاق افتادن که من رو بیشتر مشتاق کردن تا در موردش تحقیق و تفحص کنم.اونزمان موبایل،اینترنت،کامپیوتر وجود نداشت،بله صحبت از حدود 25 سال پیشه اما…کتاب،بود.پس منهم بدنبال پیدا کردن کتابهایی در اینمورد بودم و یه چیزهاییم پیدا کردم ولی اونها تنها کمک کوچکی بمن کردند و شاید حتی بشه گفت من رو بیشتر کنجکاو و در عین حال همزمان سردرگم کردند.اصولا وقتی صحبت از مسائل ماوراءالطبیعه به میون میاد دانشمندان عزیز و گرامی هرچقدرم علمی توضیح بدن نتیجه برای من و شما فقط سردرگمی خواهد بود…مطلبی که اینجا براتون مینویسم،تجربهء کاملا شخصی خود منه،هیچ دروغ و دغلی درش نیست و چون این خود من هستم که این اتفاقاتو تجربه کردم پس میتونم به شما اطمینان بدم اینها تماما “زندگی من” بوده و …تا الآنم ادامه داره…تعدادی از دوستان محدودم که منو از نزدیک میشناختن از من خواستن این تجربه رو در فیسبوک باهاشون به اشتراک بزارم و من هم اینکار رو انجام دادم،اما حالا میبینم دوستانی هم در اینجا هستند که مطلب براشون جالب بوده و ازم خواستن اینجا هم به اشتراک بزارم…این داستان منه:
داستان “من و روحم”
دوستان عزیزم…متنی که میخونید تماما اتفاقاتی هستند که برای من رخ دادن…من…هیچ کاری به آیینهای عرفانی هند…عرفان چینی یا به قولی بودایی…آیین شینتو…عرفان سرخپوستان آمریکا یا حتی آیین مصر باستان و …ندارم.بخاطر اتفاقی که برام افتاد من تا جایی که امکان داشت در این زمینه تحقیق و مطالعه کردم و متوجه شدم در تمامی عرفانها و در بیشتر ملل دنیا از آن ذکر بعمل آمده …ضمن اینکه من به تمامیشون با دیده احترام مینگرم.
از بچگی و سن 2-3 سالگی هروقت مریض میشدم و تب میکردم ( و اکثرا زمانهایی که تب بالا داشتم ) دایره ای شبیه لاستیک ماشین جلوی چشمام میدیدم که میچرخید و مدام به جلو و عقب حرکت میکرد .دایره ای که چرخش و حرکتش همیشه منو میترسوند و احساس بی پناه بودن به من میداد و مخصوصا این حس که باید هرطوری هست ازش دوری کنم…( من در بچگی مشکل ریه داشتم و چند روز هم زیر چادر اکسیژن خوابیدم که البته به مرور زمان کم و کمتر شد)
همیشه در زندگیم برام این سوال مطرح بود که " نیروی غالب بر جهان هستی چه نیرویه ؟"…یا به عبارتی …وقتی میمیریم چه اتفاقی برامون میفته؟
همون سالی که جنگ تموم شد و در دوره سربازی و فوت امام! یکروز کتابی از کارلوس کاستاندا بدستم رسید که خوندم و برام جالب بود. بعد جلد دوم و …تا آخر همه 7-8 جلد رو چندین بار خوندم(حتی دنبالش رفتم و این کتاب هفت جلدی رو به زبان انگلیسی پیدا کردم و بدون سانسور خوندم)…شخصیت اصلی کتاب از سرخپوستان مکزیکی بود و میگفت عرفان ما معتقد است که انسان " حبابی از انرژیست " که اگر درونت را پاک کنی و پاک نگهداری و" مصر" به دیدن این حباب انرژی باشی بالاخره یکروز جسمت تسلیم خواهد شد و تو انسانها را به شکل اصلیشان که حبابی تخم مرغی شکل و درخشان و کهربایی رنگ است خواهی دید!..و جالبتر برام این بود که همون حلقه لاستیک مانندی که من میدیدم ( دقیقا منظورم حلقه ای شبیه لاستیک ماشینه ) در کتاب ازش حرف زده شده بود و شخصیت اصلی کتاب " دون خوان " از این حلقه به این صورت یاد کرده بود : دون خوان خطاب به کاستاندا : حلقه ای که تو میبینی " نیروییست که در هر لحظه از زندگی ما با پوسته درخشان ما برخورد میکنه و میخواد ما رو به مرگ نزدیکتر و نزدیکتر کنه " که خوب البته در کتاب اسمشو " نیروی چرخان " گذاشته بود…
من…طی سالها تمرین این رو فهمیدم که اراده انسان یکی از مهمترین نیروهاییست که بشر داره و چون همیشه دوست داشتم " پرواز کنم " به خودم اجبار کردم که هرشب موقع خواب اینکارو تمرین کنم…یا لااقل ببینم میتونم خواب پرواز کردنو ببینم یا نه؟! و این اوایل برام سرگرم کننده بود…اینکه هرشب با این امید بخوابی که شاید بتونی تو خواب پرواز کنی…کم کم و در اثر تمرین زیاد (یکی دو سال) یاد گرفتم که اگر موقع خواب بتونم " با خودم حرف نزنم " یا بهتره بگم " با خودم جر و بحث نکنم " و آرامشمو حفظ کنم و هیچ حرفی با خودم نزنم میتونم لا اقل خواب آرام و راحت تری داشته باشم…اما …
این رو هم بگم که اینکار کم کم برام حاصل شد…یک شب که در سعی و تلاش برای سکوت درونم بودم و با خودم میجنگیدم متوجه شدم که اگر بجای تمرکز در “با خود حرف نزدن” به این توجه کامل داشته باشم که فقط سعی کنم " بشنوم " خیلی سریعتر میتونم " ساکت بشم و مخصوصا “ساکت بمونم”…و باور کنین حفظ این سکوت بسیار سخت تر از ایجادشه…( چه شبهایی که بخاطر تلاش ذهنی ساعتها با خودم میجنگیدم و از تلاش زیاد خیس عرق میشدم به حدی که تمام لباس و ملافه به تنم میچسبید )…تا اینکه بالاخره فهمیدم مثل همه چیزهای دیکه این دنیا اینکار هم راه و روش خودشو داره…بله همینه…فهمیدم اگر فقط و فقط به صداهای دنیای اطرافم گوش بدم "بدون سعی در توضیح آنها " میتونم با آرامش کامل بخوابم …صداهایی بسیار پیش پا افتاده… " صدای شب "…منظورم همه صداهای دنیای پیرامونم هنگام شبه…مثل …صدای یکنواخت جیرجیرکها…صدای باد…صدای حرکت برگ درختان…حتی صداهای داخل خونه مثلا صدای موتور یخچال که به تناوب روشن و خاموش میشه…صدای کولر…صدای راه رفتن آدمهای تو کوچه…ماشینها و …میتونم ساکت بمونم و تلاش زیادیم نکنم و مهمتر اینکه میتونم این “سکوت مطلق درونی " رو حفظ کنم!..جایی خوندم که برای مدیتیشن عمیق… اساتید روشهای مختلفی دارن و بکار میبرن…مثلا اینکه “ذهن خودتون رو یک راهروی طولانی فرض کنید که دارای اتاقهای بیشماری هست و درهای اتاقها همگی بازن و شما با رد شدن از این راهرو و بستن یکی یکی این درها که از همگی صداهای مختلفی میاد کم کم به سکوت میرسید و وقتی آخرین در رو میبندین برای شما سکوت به همراه میاورد”…اما راستش این روش روی من جواب نداد…من ذهن خلاق تری داشتم و با این مشکل روبرو شدم که وقتی همه درها رو هم در تجسم خودم میبستم …حالا صداهایی میشنیدم که دقیقا صداهای " پشت درهای بسته " بودن!!!..پس چسبیدم به راه خودم…سبک گوش فرا دادن! آنهم از نوع داریوشی!؟
این رو هم بگم که سکوت درونی “رابطه مستقیم با دنیای بیرون شما داره !!! تعجب کردین؟… بله اینطوره …به این معنی که " هرچی پاکتر باشی سکوت درونی برات راحت تر ایجاد میشه و سکوت هم پایدارتر خواهد بود”…این شامل " دروغ نگفتن…دزدی نکردن…آرزوی بد برای کسی نکردن…حرف زشت نزدن…اتهام نزدن…و…میشه” و بدیهیه اگر هرچی برعکس این بتونی صفات خوب رو پرورش بدی هم سریعتر به سکوت میرسی و هم سکوت پایدارتری در درونت ایجاد خواهد شد…

رسیدن به سکوت برای من جند سال زحمت داشت…( ایکاش کسی میبود که بهم این طریقه ایجاد سکوت رو همون اوایل یاد میداد…که اگر اینگونه میشد من "اینهمه سال تلاش نمیکردم برای چیزی که خیلی ساده و فقط با " گوش دادن " به دست میامد "…بهرحال اینم تجربه خودش رو داشت و برام جالب بود.هر شب موقع خواب با این فکر شروع میکردم که آیا میتونم بالاخره پرواز کنم؟…حتی اگر شده بتونم در خواب این تجربه رو داشته باشم برام چیز بینظیری بود…میدونستم…اطمینان داشتم این پدیده احساسی خواهد داشت که به تمام سختیهاش میارزید.
اون زمان من در کرج سکونت داشتم …هرشب اینکارو ادامه دادم…اوایل رسیدن به سکوت چندین ساعت طول میکشید…اما حالا با تمرکزی 10-15 دقیقه ای آروم میشدم…یک شب که برف شدیدی میبارید ( که این خودش باعث ایجاد سکوت خاصی میشه و برف باعث خفه تر شدن هر صدایی در اطرافش میشه ) ضمن اینکه کماکان در درونم ساکت بودم کاملا ارادی به این فکر کردم که اگر ضمن سکوت کامل چیزی رو اراده کنم چه اتفاقی ممکنه بیفته؟…و خوب معلومه که من چی میخواستم؟… بله " پرواز “…اول سعی کردم این حالت رو فقط مجسم کنم…تجسمش کار سختی نبود…احساس شناور بودن را قاعدتا باید میتونستم با چند دقیقه تمرکز بهش برسم…اما دیدم به این سادگیا نیست و هر بار یک صدای ناگهانی منو منفعل میکرد ( این واقعا عجیبه برام…انگار به همون اندازه که من میخواستم این عمل رو انجام بدم…دنیا هم به همون اندازه و شاید هم خیلی قویتر میخواست که من " نتونم “… هربار که من احساس شناور بودن بهم دست میداد ناگهان صدایی که بلند بود منو از جا میپروند و تمرکزمو بهم میریخت (صداهایی مثل بوق ناگهانی ماشین ها…بسته شدن درب خونه همسایه که آهنی بود آنهم ساعت مثلا 2-3 نصف شب…که خودش برام خیلی عجیب بود که چرا یکنفر اینموقع شب باید در آهنی حیاط خونشو با این شدت بکوبه بهم؟!..آیا این دنیا بود که نمیخواست من موفق بشم؟!)
اما من هرچی بیشتر میدیدم جلوم گرفته میشه بیشتر جری میشدم که الا و بلا باید اینکارو انجام بدم…یه چند شبی هم به همین جنگ و جدال من با این نیروی " نا جوانمردانه! " گذشت…تا اینکه شبی احساس کردم داره یه اتفاقی میافته…احساس شناور بودن رو تجربه کردم ( اینم بگم که من انواع کلکها رو به خودم برای اینکار میزدم و آخرینش تجسم غوطه ور شدن در عمق آب بود )…حس کردم اینبار برام با دفعه های پیش فرق داره…دیدم دارم پرواز میکنم و احساس کاملی از پرواز داشتم…میدیدم وقتی رو هوا هستم و میخوام به جهتی که جلوی رومه برم فقط با اراده اینکار انجام میشه…پس لذت بردم…به بیرون از خونه پرواز کردم بالای زمین و نه خیلی با فاصله شاید 2-3 متر بالای زمین…اینطور نبود که من مثل رانندگی موقع چرخیدن احساس کنم بدنم تحت فشاره یا به طرفی خم میشه…چیز عجیبی بود…میتونستم سرمو بچرخونم و اطرافمو ببینم…میدیدم روی جاده نزدیک خونه دارم مثل یه ماشین منتها بالای زمین پرواز میکنم…و چون ذاتا عاشق سرعت هستم اراده کردم سریعتر و سریعتر پرواز کنم…میدیدم ماشینی در انتهای افق دید من پیدا شد…نور چراغش برام خیلی زیبا بود…رنگ کهربای زرد.(برف میبارید و ماشین مذکور چراغهای مه شکن داشت)…من بدون اراده به سمت این زیبایی بینظیر رفتم…این نوری که برام جلوه عجیبی داشت…جلوتر…جلوتر…نزدیکتر…خیلی نزدیک…با شدت هرچه تمامتر و با سرعت خیلی زیادی محکم و با صورت خوردم بهش…آه ه ه ه ه …از خواب پریدم…لعنتی! …این فقط یک خواب بود!..
لابد همگی فکر کردین که من موفق شدم و این پایان ماجرا بود…اما نه…من حالا میدونستم که پرواز ممکنه اما آیا فقط باید خواب پرواز رو میدیدم؟؟؟…آیا ممکن نبود من بتونم بذارم جسمم در خواب احمقانه خودش بمونه و من و روحم! باهم بریم پرواز کنیم؟؟؟؟
آه…و حالا رسیدم به اصل ماجرا
من همچنان شبها و شبها این عمل رو انجام میدادم…( نه فکر نکنین هر شب اینکار ممکن میشد…نه …طی 1 ماه من فقط 4-5 شب تونستم در خواب پرواز کنم…در مابقی شبها من فقط خوابهای قر و قاطی میدیدم که بیادم نمیموندن.و هر بار هم وقتی تو تختم از خواب میپریدم میدونستم یکجای کار اشکالی داره…چطوری بگم…ببینید…شما وقتی خواب میبینید نمیتونید ارادی خوابتونو در دست بگیرید و هر جایی خواستین برین…من اینکارو میکردم اما تصاویری که میدیدم اگر مستقیما بهشون خیره میموندم و جهت نگاهمو تغییر نمیدادم کم کم مذمهل میشدن و جاشونو به تصاویر دیگه ای میدادن…و میدونستم " این درست نیست. و من هنوز نتونستم واقعا پرواز کنم”…
تا اینکه یکشب(بعد از حدود 3 سال تلاش بی وقفه و هر شب) از همون اول که شروع به تمرکز کردم حس کردم چیزی در شرف وقوعه…اینم بگم که احساس دلشوره عجیبی داشتم…اما میدونستم باید همین راهو ادامه بدم…موقع خواب شد و من خودمو آماده کردم و شروع به تمرکز به مراحل گذشته که اول " سکوت” بعد “اراده” برای حرکت بعد “احساس غوطه ور شدن” و سبک بودن کردم…ولی متوجه شدم انگار چیزی در وجود من " تسلیم " شد…هنوز درست نفهمیده بودم که چه اتفاقی داره میافته که کاملا ارادی بدون اینکه درپی علتی باشم " خواستم " فقط بتونم چند سانتیمتر از جام بلند بشم…فکر میکنید چی شد؟…بمحض اینکه این " خواستن " در من شکل گرفت دیدم به سقف اتاق نزدیک شدم…حالا فاصله ام با سقف تقریبا 1 متر بود…احساس واقعا غیر قابل توضیحی داشتم…حس میکردم آزاد شدم ! انگار در زندانی یک عمر رو گذرونده باشم و حالا ناگهان آزاد شده باشم…در وجودم شادی عظیمی رو احساس کردم که نتونستم علت روشنی براش پیدا کنم…هنوز به بالای سرم وسقف ذل زده بودم…نمیدونم چرا اما اراده کردم تا بچرخم و زمینو ببینم…همینکه این فکر به سرم زد بلافاصله انجام شد…من هیچ حسی از چرخیدن نکردم اما همینکه اون جهت رو " خواستم تا ببینم " رو به پایین برگشته بودم…اما در این لحظه نزدیک بود سکته کنم چون بزرگترین شوک زندگیم بمن وارد شد…من خودمو میدیدم که راحت خوابیدم!!! درست خودم بودم.همونطور که خوابم برده بود و به همون شکل طاقباز…حتی الآن که دارم اینارو مینویسم تمام موهای تنم سیخ شدن…اینطور نبود که من ترسیده باشم…نه اصلا ترسی نداشتم…احساسی داشتم مخلوط از هیجان…آزادی و رهایی…و اشتیاق بیش از اندازه برای درک اینکه واقعا الآن داره چه اتفاقی میافته؟!..ولی من همینو میخواستم…پرواز رو…اینم بگم وقتی به سکوت درونی دست پیدا کنید انگار قفل تمام چیزها باز میشن…من آدم مذهبی ای نیستم ولی نمیدونم چرا یاد جمله یا شایدم آیه ای که جایی در مورد انجیل خونده بودم افتادم که : “بخواه و بتو داده خواهد شد”…احساس غرور میکردم…به خودم نگاه میکردم اما اینبار میدیدم تصویر بهیچوجه تغییر نمیکنه…میتونستم ساعتها شناور بالای " خودم!یعنی جسم خودم " باقی بمونم و به خودم خیره بشم…یادم افتاد که جایی در کتاب دون خوان خونده بودم که در این حالت نباید سعی در بیدار کردن خودم بکنم.چون خطرناک بود و امکان داشت بمیرم…پس منصرف شدم و اراده کردم برم اتاق دیگه…تا این فکرو کردم در اتاق دیگه بودم…احساسی عجیب بهم میگفت هرکاری بخوام میتونم انجام بدم.پس خواستم از دیوار رد بشم…و شدم! خواستم دور اتاق کمی بچرخم .فورا که فکرشو کردم انجام شد.متوجه شدم از هر چیزی میتونم رد بشم در…دیوار…سقف…برام " جامدات " معنایی نداشتن…پس خواستم برم بیرون خونه…بلافاصله انجام شد…برف رو میدیدم.برام همه چیز وضوحی باور نکردنی داشت…مهمتر و عجیبتر اینکه میتونستم کاملا آگاهانه حتی فکر کنم!!! واین برام خیلی عجیب بود… و جالب اینکه هر فکری که تمام میشد باز همون سکوت سنگینی که میخواستم رو داشتم… یعنی انگار که فکرم رو هم فقط " میشنوم “!..شروع به کنجکاوی پیرامون خونه مون کردم…ببینید…این احساس چیز خاصی بود…حس میکردم مولکول به مولکول بدنم مثل آهنربا وصل به جاییه که میخوام و اراده میکنم برم!!! یعنی من به هرجایی که اراده میکردم برم،بدنم به همون سمت دقیقا " مکیده " میشد…به آسمان نگاه کردم دیدم وضوحش فوق العادست…بالای زمین با ارتفاع 10-15 متری هرجایی که میخواستم برم برام ممکن بود…بارش برف باعث شد من به خودم تمرکز کنم و به دست چپم خیره شدم دیدم هر دونه برفو من “با تمام وجود “میدونم “! نه این دیگه یک احساس نبود…من همه چیزهای دور و برم رو ازشون آگاهی کامل داشتم!..خیسی رو حس نکردم اما " میدونستم خیس شدم " چیز خاصی بود…میتونستم اگر بخوام از هر چیزی عبور کنم. فقط کافی بود این رو بخوام…سرعت انجام کار برام باور نکردنی بود…یادم افتاد که شبیه این حالتارو چندین بار تو خواب تجربه کردم پس خواستم که بفهمم آیا اینهم خوابه؟ (اما همین رو هم جوابشو از قبل میدونستم…خیر من خواب نبودم!!!) پس خواستم مشخص کنم آیا الآن خوابم یا نه؟ برای همین به اطرافم دقت کردم میدونستم حوالی 2 صبحه…دیدم یک ماشین ژیان زرد رنگ سر کوچه ای پارک کرده…اطرافش چرخیدم…درک بیواسطه ای داشتم از اینکه این ماشین کار نمیکنه.خرابه…دیدم یک کامیون بزرگ بارکش که قرمز رنگ بود ماشینو پارک کرد و راننده با سر و صدا رفت تو خونه…سعی کردم حتی جزییاتو بخاطر بسپارم…کمی چرخ زدم و اطرافمو خوب نگاه کردم برف کمتر و کمتر میشد…” میدونستم اگر حتی بخوام برم اون سر کره زمین هم اینکار فورا انجام میشد اما اینکارو نکردم…چند بار با اراده و کاملا به خواست خودم ارتفاع زیادی گرفتم که برام یکی از لذت بخشترین کارهایی بود که انجام دادم چون تمام سلولهای بدنم با سرعت کشیده میشد(دقیقا احساسی بود که شما هنگام افتادن از بلندی در بدن و شکم خودتون تجربه میکنید)…تجربه غریبی بود…بازهم با سرعت بطرف زمین اومدم تا این لذتو تکمیل کرده باشم…حس محشری بود…نمیدونم چرا ولی " دونستم " که میخوام برگردم به تختم…به طرفه العینی انجام شد…من بالای خودو بار دیگه به خودم نگاه کردم…جالبتر اینکه " کوچکترین احساسی یا علاقه ای یا وابستگیی به این جسمی که خوابیده بود و خود من بودم نداشتم!؟” به حدی که حتی برام بود و نبودش فرقی نمیکرد…من خوشحال و آزاد بودم…بعد از چند لحظه ای که به خودم نگاه کردم ناگهان دلم خواست ببینم اگر من بجای جسم خوابیده ام قرار داشتم احساسم چگونه خواهد بود (یعنی کنجکاو بودم ببینم آیا میتونم وارد جسمم بشم؟!)…همین خواسته بلافاصله به محض اراده انجام شد و من از خواب بیدار شدم…سراسیمه دویدم به کوچه…فکر میکنید چی دیدم؟…باورم نمیشد اون ژیان کذایی سر جای خودش بود…من از هیجان پا برهنه تو برف میدویدم و اشک شوق از چشمم جاری بود…رسیدم به کامیونی که پارک کرده و حالا رانندش رفته بود لابد بخوابه…دیدم همون کامیونه…از خوشحالی میخواستم فریاد بکشم فقط اشک از چشمم میریخت…همونجا رو زمین تو برفا نشستم و خدا رو شکر کردم…این تجربه رو با تمام دنیا عوض نمیکنم…چون من بالاخره " پرواز کردم” و دیدم که روح از جسم میتونه جدا بشه اونهم به خواست و با اراده خودم…
“دوستان به هیچکس توصیه نمیکنم اینکارو انجام بدن”…من سالها آرزوی اینکارو داشتم و سالها هم درباره اش تحقیق کردم و خوندم و همزمان تمرین کردم…این اتفاق برام شروع این راهی بود که هنوزم ادامه داره…من بسیار آرومتر از قبل شدم و هر زمان اراده کنم ظرف 5 دقیقه بخواب میرم…ولی هرگز اون احساس " رهایی کامل " رو فراموش نخواهم کرد” چون حس خاصی بود…من باز هم اینکارو انجام دادم…من کرهء زمین رو در حالت نیمدایره به واسطهء ارتفاع زیاد بارها و بارها دیدم!..فقط تمرین نیاز داشت و استقامت. و در آخر اینم بگم که بعد از این اتف

برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2022-01-08 00:38:14 +0330 +0330

↩ herkolhiro65
سلام،دوست عزیز با چیزهایی که تو این سالها خوندم و دیدم و تجربه کردم به نظرم میاد استعداد اینکارا رو داری،کلا این یک مرحله رسیدن به سکوت درونیه و چیزی بیش از این نیست.خواب دیدن،تا زمانی که داریم به تصاویر روبرومون نگاه میکنیم و میبینیم تصاویر تغییر میکنن،فقط خواب معمولی هستن،زمانی دیگه خواب نیستیم که هرچقدرم به تصاویر خیره بشیم تصاویر تغییری نمیکنن،در اصل اون لحظه‌ست که انسان یکباره میفهمه در خواب نیست!انگار وارد زندگی کسی دیگه که خود ما هستیم شدیم!!!بارها گفتم و نوشتم صحبت از این حالتها بسیار سخته چون تماما مربوط به احساسات ما هستن…اینکه سردرد پیدا میکنی دلیلش نداشتن تمرکز و نداشتن هدفه،اگر ندونی میخوای چکار کنی فقط باعث سردرگمی خودت و سردردت خواهد شد…در کل به هیچکسی توصیه انجام اینکارها رو نمیکنم،دلیلشم اینه که غیر از خطرناک بودن،وقتی به این مراحل میرسیم دیگه اون آدم قبلی نخواهیم بود،بنابراین بهتره اگر کسی نمیدونه چی در انتظارشه قبل از ادامه این راه دو بار فکر کنه…شایدم بیشتر از دو بار…ممنون که خوندی و تجربه خودتو نوشتی 🌹

0 ❤️

2022-01-08 03:36:01 +0330 +0330

↩ Soda2021
این موارد را شما در ذهن خودت می سازی. خواب های ما همیشه گذشته نگر هستند. شما هیچوقت در خواب چیزی را که در بیداری ندیده باشی، نخواهی دید. کسی خواب آینده را نمی بیند. رویای صادقه هم چیزی شبیه بقیه قصه های مذهبی هاست. 🙂🙂

1 ❤️

2022-01-08 13:47:16 +0330 +0330

↩ خرس هیز
من این بارها برام اتفاق افتاده و ساخته ذهنم نیست… منکر خوابهای ساخته ذهن نیستم ولی چون شما تجربه شو نداری نمیدونی که همه خوابها اینطور نیست و گاهی یه خواب از اتفاقی در آینده خبر میده حتی اتفاق میتونه شخصی نباشه و اجتماعی یا سیاسی باشه … اینجور خوابها خیلی برای خود من اتفاق افتاده و ربطی به مذهبی بودن و اعتقادات نداره

1 ❤️

2022-01-08 14:48:10 +0330 +0330

↩ داریوشم
خواهش میکنم بعد از ۳۵ سال اولین بار هستش که اینو میگم فکر کردم تنها هستم ولی نه ادمهای مثل من هم هست

1 ❤️

2022-01-08 14:49:10 +0330 +0330

↩ Soda2021
خوب یکی رو تعریف کن، تحلیلش کنیم با هم.

0 ❤️

2022-01-08 23:41:05 +0330 +0330

سلام
از همه دوستان عزیزم خواهش دارم متوجه یک نکته باشن،این نوع از تمرکز،خلسه،ذن یا هر اسمی که روش میشه گذاشت اصلا با خواب معمولی که همگی میبینیم یکی نیست،این اشتباهو نکنین،شما وقتی خواب هستین معمولا یک سری تصاویری میبینین که یا یادتون میمونن یا وقتی بیدار میشین چیزی ازشون به یاد نمیارین،درسته؟ضمنا وقتی در خواب معمولی هستیم هیچ عمل ارادی‌ای نمیتونیم انجام بدیم و همه چیز برامون اتفاق میوفته،درست ترش اینه که بگم موقع خواب معمولی شخص هیچ دخل و تصرفی در خوابش نمیتونه داشته باشه…اما…این نوع تمرکز که اشتباها بهش خواب گفته میشه اساسا اصلا خواب نیست!میشه گفت به نوعی بیداری در حین حالت خوابه،اما شما بیدارین،ولی بخاطر تمرکز زیاد و مخصوصا سعی در حفظ حالت سکوت درونی،با خود حرف نزدن،نمیتونین جسمتون رو حرکت بدین،مگر اینکه اراده کنین و بخواین که به تمرکزتون پایان بدین و حرکت کنین یا حالا از جاتون بلند بشین.این بسیار تفاوت داره با خواب معمولی.مثالی رو اینجا بازهم تکرار میکنم…من قبلا که اصلا به دنبال این کارها نبودم و اطلاعیم نداشتم مثل همه مردم خواب میدیدم،رویا (خواب شیرین)میدیدم،کاهی کابوس میدیدم و غیره.اما از زمانی که شروع به تمرکز برای این راه کردم دیگه اون نوع خوابها رو بسیار کم میبینم،یعنی بیشتر زمانی خواب معمولی میبینم که در دنیا و زندگی روزمره خودم دچار آشفتگیهای مختلفی هستم،مثلا از نظر کاری و شغلی،ارتباط با مردم و مشتریهام و غیره…اما مهمتر اینکه،لطفا خوب دقت کنین،در حالت تمرکز و سکوت درونیم دیگه هیچوقت خواب معمولی نمیبینم،به این معنی که تمامی خوابهای من فقط و فقط یک شروع دارن،خودم رو در جایی که خواب هستم میبینم،هرجایی که باشه،و بعد اول با اراده و خواست خودم از جا بلند میشم و برمیگردم و خودمو میبینم که دقیقا همونطور که شروع به تمرکز کرده بودم خوابیدم.در تمامی این سالهای تمرینهام من شاید فقط به تعداد انگشتهای دو دست خواب دیگه‌ای دیده باشم و همگی به یک صورت شروع میشدن و میشن،این اصلا با خواب معمولی یکی نیست…و باید بازهم از همگی دوستان خواهش کنم،اگر فقط به دنبال یک تجربه جدید و حالا شایدم جالب هستین اصلا و ابدا بدنبال این کارها نرین،چون بازهم میگم هم خطرناکه و هم از یک نقطه‌ای به بعد شما دیگه اون آدم قبلی نخواهید بود،که اینهم بستگی مستقیم به ذات شخصی،نوع خواست قلبی آدم داره،منظورم اینه که مثلا هرگز یک قاتل،یک دروغگوی حرفه‌ای،یک دزد،یک شیاد و غیره نمیتونن به همچین درجاتی از تمرکز برسن،چون خلوص روحی از اساسی ترین بنیادهای هر مراقبه و تزکیه‌ای هست…موفق باشین

1 ❤️

2022-01-08 23:42:47 +0330 +0330

↩ raha7474
🙏🌹🙏

0 ❤️

2022-10-31 01:06:51 +0330 +0330

اقا داریوش جسارتا یه کلمه هم نخوندم چون درمورد روحه و تا الان هیچ توجیه علمی درمورد روح وجود ندارد

1 ❤️

2022-10-31 02:49:15 +0330 +0330

↩ an0nUser
سلام،اشکالی نداره.قرارم نبوده با نوشتن داستان چیزیو ثابت کنم چرا که من فقط اتفاقاتیو که برام افتادن نوشتم همین…همینکه نخوندین اما نظرتونو نوشتین ممنونم،موفق باشین

1 ❤️

2023-01-15 04:48:52 +0330 +0330

داریوش عزیز،،
اینو بهش میگن O. B. D
Out of body experience
تجربه خروج از بدن،
کاملا علمی و تجربه شده است،
حال خوبیه، برای مدیتیشن، و آرامش فوق‌العاده است
موفق باشی،
تجربه سکوت درونی و نداشتن مناظره درونی هم پیش نیاز هستش
🙏🙏🙏🙏🙏

1 ❤️

2023-01-15 23:55:47 +0330 +0330

↩ Power M
بله درسته عزیزم اسامی مختلفی هم براش هست،تا جائیکه خودم پیدا کردم میدونم بهش میگن Astral Projection اگر درست یادم باشه البته ولی درسته اسامی دیگریم براش وجود داره…ممنون که وقت گذاشتی و اینهمه رو خوندی،موفق باشی 🌹

2 ❤️

2023-01-16 00:11:09 +0330 +0330

↩ داریوشم
همه این متنو خوندن به این فکر کردن که چطوری به تعالی روح برسن من تمام مدت در این فکر بودم که چطور میشه با این قدرت کرم ریخت!! 😀

پی نوشت: کتابهای لوبسانگ رامپا و کارلوس کاستاندا و دون خوان رو خوندم روم تاثیری نداشت! فقط از اینکه راهب تبتی در جوانی مردم آزار بوده خوشم اومد!!

2 ❤️

2023-01-16 00:20:15 +0330 +0330

↩ shahx-1
عزیزم چطوری اینهمه رو خوندی؟باورش سخته برام 😊 ،یا نکنه تکه تکه یه جاهاییشو خوندی و اومدی خدمتم برسی؟… در مورد کرم ریختن که دیگه دادا ریش و قیچی دست خودته دیگه اینم گردن نازک تر از موی بنده…نه بابا،کاستاندا خودش شاگرد اون پیرمرد حقه‌باز و کلک دون خوان بود که ده‌سالی شاگردیشو کرد،اما چیزای دیگه‌ایم در متن اصلی کتابها بود که کاملا سانسور شدن،از جمله الکلی بودن خود دون خوان،من استارت تمرینام رو از بعد از خوندن متن اصلی کتابهای دون خوان شروع کردم و یه دو سالیم خیلی سردرگم بودم تا راه خودمو پیدا کردم که خب الآن سالهاس ادامه داره دیگه…بهرحال ممنون از وقتی که گذاشتی عزیزم

2 ❤️

2023-01-17 05:58:42 +0330 +0330

↩ داریوشم
ارادت،،،
تجربه فوق‌العاده ای هستش،،،
ساکت کردن مناظره درونی (همون سکوت درون) وقتی اتفاق میوفته، آنقدر آرامش میده که وصف شدنی نیست
به فول یه بزرگی،،
این راه رفتنی است نه گفتنی

1 ❤️

2023-01-17 06:01:44 +0330 +0330

↩ داریوشم
ایرادی هم که به کاستاندا وارده همون مصرف موسکالیتو هستش،،
خودش یه جور روانگردانه،
سردرگمی شما هم به همین خاطر بوده،،،
ولی اینکه موفق شدید عالیه،،، یه تجربه شگفت انگیز،،،

1 ❤️

2023-01-17 22:58:37 +0330 +0330

↩ Power M
دقیقا،من بارها همینجا توضیح دادم،اصلا اینکه آدم بخواد با کلمات این حس درونی رو تشریح کنه یا توضیح بده،لاجرم اون توضیح بسیار ابتدایی و خام خواهد بود و نمیشه حق مطلب رو با کلمات بیان کرد،آدم باید خودش تجربه‌اش کنه واقعا

1 ❤️

2023-01-17 23:05:00 +0330 +0330

↩ Power M
اتفاقا اشتباه میکنین،قارچ،یا مسکالیتو،یا حتی در ایران بااسم مسکال،گیاهی سمیه و مورد مصرف پزشکی داره،ولی من اصلا به این ماده فکر نکردم،یعنی دنبال پیدا کردن همچین حس و حالی نبودم و نیستم…کتابهای دون خوان فقط بمن این رو نشون داد که احتمال وجود مسائل ماورا‌الطبیعه هست،همین.ولی اینکه چطور شد از دون خوان اسم بردم یکی همین موردش بود و یکی هم اون حلقه لاستیک مانندی که در بچگی میدیدم،و متاسفانه دیگه از بچگیم به بعد ندیدم…کتابهای دون خوان در کل با فرهنگ ما ایرانیها همخوانی نداره،ما مثل مکزیکیها یا سلف کهنشون آزتکها نیستیم،خرافات ما به اشکال دیگریه و مال اونها بنوع دیگری

1 ❤️

2023-01-17 23:07:32 +0330 +0330

↩ داریوشم
🙏🙏🙏🙏🙏
خیلی ارادت،،، من شما رو نگفتم،،، ایرادی که به اون میگیرن رو گفتم

1 ❤️

2023-01-17 23:19:02 +0330 +0330

افرین به تو که به ایین سرخپوست ها اعتقادی نداری و ایین تولتک ها می شه سر مشقت
کص ننویس داداش
قبوله تو خیلی عجیب غریبی
حله؟

0 ❤️

2023-01-17 23:31:37 +0330 +0330

درسته ، منم ٢ سالى هر شب به راحتى روحم رو خارج ميكردم و براى خودم از همه جا رد ميشم ، ديوار و در و پنجره …
يه جورايي فقط شبا به عشق اينكار ميرفتم بخوابم .
ولى خوب يه مسايل عرفانى بود كه كمرنگ شد و در نهايت ديگه نتونستم .
ولى واقعا حس بي نظيرى بود .
كلا سبك بودم و هيچ ديوار و سدى معنا نداشت .

1 ❤️

2023-01-17 23:50:28 +0330 +0330

↩ Rebellious man
سلام،خوشحالم که خوندین و ممنون از وقتتون 🌹

0 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «