چهارده سالم بود که پدرم به خاطر تصادف و شکستگی کمرش خانهنشین شد و دیگر توانایی کارکردن نداشت.
در عوض برادرم حسام هیچ وقت اجازه نداد من و خواهرم فاطمه، کمبودی در زندگی احساس کنیم. با مسافرکشی با کارگری و با هرکاری دیگری که از دستش ساخته بود هزینه زندگی ما را تأمین میکرد.
نه تنها هزینه زندگیمان را تأمین میکرد بلکه همه جوره مراقبمان بود.
همیشه با خودم میگفتم روزی که حسام با دختردایی محبوبه ازدواج کند تکلیف ما چه میشود، دیگر چه کسی از ما مراقبت میکند!
حسام و محبوبه دو سال بود که صیغه محرمیت خوانده بودند ولی ازدواجشان دائم به تعویق میافتاد. چون محبوبه با حمایتهای حسام مخالف بود و از او میخواست که درآمدش را برای زندگی مشترک خودشان پسانداز کند.
ولی حسام زیر بار خواسته محبوبه نمیرفت و از ما دست نمیکشید. این اختلاف آنقدر ادامه پیدا کرد که بالاخره یک روز زندایی با اوقات تلخ وارد خانه شد و به حسام گفت: که همین امروز باید تکلیف دختر من را مشخص کنی. اگر واقعاً محبوبه را میخواهی باید هرچه زودتر ازدواج کنید. اگر هم تصمیمی غیر از این داری زودتر بگو تا مجبور نباشد به خاطر تو خواستگارهای را رد کند.
حسام با شنیدن حرفهای زن دایی حسابی عصبانی شد و گفت: همه میدانند که من محبوبه را چقدر دوست دارم و اگه اجازه میدادید خودش برای زندگیاش تصمیم بگیرد همین فردا دستش را میگرفتم و میرفتیم سر خانه زندگی
خودمان.
ولی شما از من میخواهید که قید خانوادهام را بزنم و من هم تا هزار سال دیگر تن به همچنین خواستهای نمیدهم. از پدرم که دیگر کاری ساخته نیست اگر من هم پشتشان را خالی کنم دیگر چه کسی میخواهد مخارشان را تأمین کند؟
همیشه که اوضاع به همین منوال نمیماند، به شرط اینکه این دوتا بچه هم تا یکی دو سال دیگر از آب و گل در بیایند، اگر هنوز هم شرط شما برای ازدواج با محبوبه دست کشیدن از خانوادهام باشد از طرف من این ازدواج منتفی است، شما هم میتوانید برای آینده دخترتان هر تصمیمی که دوست دارید بگیرید.
زن دایی که انگار آمده بود تا همین حرفها را بشنود لبخند رضایت بخشی زد و بدون خداحافظی از خانه خارج شد.
بعد از آن روز مادرم سعی کرد هر طورکه شده این اختلاف را از بین ببرد و مانع جدایی حسام و محبوبه شود.
حتی چندبار از حسام خواست که از ما دست بکشد اما حسام هیچ اعتنایی نمیکرد و جوری خونسرد با این موضوع برخورد میکرد که انگار خودش هم زیاد از این اتفاق ناراضی نیست.
مدتی بعد محبوبه با پسری از فامیل مادرش ازدواج کرد و داستان حسام و محبوبه برای همیشه به پایان رسید.
با گذشت چند سال شرایط زندگی ما دست خوش تغییرات و اتفاقات خوبی شد. پدرم اوضاعش بهتر شده بود و عصرها توی پارک با دوستان قدم میزد. فاطمه وارد دبیرستان شده بود و با بهبود پدر حسابی روحیه گرفته بود.
من هم تازه در دانشگاه اصفهان قبول شده بودم و از اینکه میخواستم وارد محیط و شرایط جدیدی بشوم، خیلی خوشحال بودم.
برا بستن وسایلم به کیف بزرگی احتیاج داشتم. حسام گفت اگر به کلاست برنمی خورد کیف من را با خودت ببر، فقط یادت باشد اگر خرت و پرتی داخلش بود توی طاقچه بگذار. من هم از خدا خواسته رفتم وسایل حسام را خالی کردم و کیف را با خود به اتاق بردم.
آن روزها از کارت اعتباری خبری نبود و همیشه باید با خودت پول نقد حمل میکردی. به همین خاطر قبل از هر چیز دنبال جای محفوظی میگشتم تا پول و مدارکم را جاسازی کنم.
خوب که کیف را وارسی کردم متوجه یک زیپ مخفی شدم که برای همین مواقع ساخته شده بود. زیپ را که باز کردم چشمم به یک کاغذ رنگ و رو رفته افتاد، معلوم بود مال چند سال پیش است.
شاید اگر آن نامه را نمی خواندم هیچ وقت به عمق فداکاری حسام پی نمی بردم.
« ساعت ۴ نصف شب است و خوابم نمی برد، فکر میکنم بعد از آن شبی که پدرم تصادف کرد، امشب تلخ ترین شب زندگی ام باشد.
در زندگی لحظات دردناک زیادی وجود دارد. اما لحظه ای که بیش از هر چیز قلب انسان را بدرد می آورد، لحظه ایست که متوجه می شود دیگر هیچ وقت قرار نیست با کسی که از شوق دیدنش شب ها خوابش نمی برد، ملاقات کند.
هنوز هم باورم نمی شود که دیگر قرار نیست تو را از نزدیک ببینم اما کاملا حق را به تو می دهم چون تو هم زندگی خودت را داشتی و حق داشتی که شرایط من را درک نکنی. چون تو جای من نبودی که بفهمی چه لذتی دارد وقتی خسته از سر کار برمیگردم و فاطمه به آغوشم میکشد.
جای من نبودی که بفهمی چطور قند توی دلم آب می شود وقتی که مرتضی «خانداداش» صدایم میکند.
کاش هیچ وقت سر این دو راهی قرار نمی گرفتم و تو را از دست نمی دادم. عشق یکی از زیباترین اتفاق هاییست که در زندگی آدم ها می افتد و من با تو معنای عشق را تجربه کردم.
ولی می دانی، یک چیزهایی در زندگی وجود دارد که حتی از عشق هم زیباتر است.
مثل چشم های فاطمه و لبخند مرتضی
نویسنده: پوریا کریمی
خواندن داستان حسام این قصه من را یاد تاپیک شخصی انداخت که تقریبا بخاطر سکس با بردار خیالیش در سایت خیلی هم مشهور شده.
یکی از خوشی و آینده خود میگذرد تا عزیزانش در آسایش باشند و دیگری در پی عشق و حال خیالی با خواهرش است!
هر چی به این مغز کوچکم فشار آوردم که ببینم برتری آن برادر خیالی نسبت به حسام این قصه چیست ، هیچ نیافتم.
دنیا عجیب و ترسناکی است وقتی خوبی ها کمرنگ و رذالت ها پر رنگ میشود در دیدگان آدم ها 🤦
اصل بد نیکو نگردد چون که بنیادش بد است
تربیت نا اهلان چون گردکان بر گنبد است
ممنون از همراهی همیشگی تون دوستان عزیز 🙏🌹
↩ shahx-1
یعنی امکان نداره حسام نامه رو بخاطر اینکه محبوبه دیگه ازدواج کرده و دوست نداره زندگیش بهم بخوره ، بهش نداده باشه!؟
برای دل خودش نامه رو نوشته باشه!؟
شاید حسام مردم آزار نبوده!
↩ aaaabbbbbbcccr7
خوشحالم که داستان را دوست داشتید دوست عزیز 🙏🌹🥰
به به کوپری چقدر قشنگ بود . 👌👌👌👌👌
لذت بردم جای اینکه همش فاصله بین افراد خانواده به تصویر کشیده بشه ، تصویری زیبا از عشق و وصل بود 🙏🙏🙏🙏🙏🌹🌹🌹🌹
↩ Shab.n1
ممنون لطف داری شبنم عزیز 🙏🌹
همیشه رمضون (سکس محارم) 😏،یبارم شعبون (امید در خانواده)🥰
ممنون از نظری که دادی 🌹🥰
↩ Joseph_Cooper
اون پسر که بجای دخترکی هلو خودشو جا میزنه در خوشبینانه ترین حالت زیاد فیلم میبینه و تحت تاثیر فیلمهای پورن یکم سلولای خاکستری سیاه شدند😂😂😂😂
و یا اینکه… 🙄🙄🙄🙄🙄
و چه قشنگ آرون افشار میگه عشق هر دقیقه حرف تازه داره 👌👌👌🙏🙏🙏🙏🙏🌹🌹🌹🌹
↩ Joseph_Cooper
خواهش کوپری تاپیکت قشنگ بود. اگه شعبون امید به خانواده است ما مخلص مش شعبونیم 🤣🤣🤣 یه طلایه سبزی مهمون من 😄😄😄😄
آره ، دیده استقبال زیاده، دیگه قشنگ رفته تو نقش 🤣🤣🤣
حافظ قشنگ میگه :
از صداي سخن عشق نديدم خوشتر
يادگاري که در اين گنبد دوار بماند
😍🥰🌹
↩ Shab.n1
منم خودم مخلص مش شعبون بی مخم با افتخار 🥰🤗🤣🤣🤣
طلایه سبزی مهمون من 😄😄😄😄به به 😋😋🤤🤤
↩ Joseph_Cooper
دقیقا😂😂😂پس بازیگر تاتری که لایق جایزه اسکاره 😄😄😄😄
↩ Shab.n1
آره ، باید جایزه بازیگر سال شهوانی رو بدیم بهش 🤣🤣🤣
↩ Joseph_Cooper
ذهن و دستتون همیشه سالم و سرحال باشه که حال خوب رو به ما انتقال میدید.
↩ aaaabbbbbbcccr7
همچنین برای خودتان دوست عزیز 🙏🌹🥰
↩ shahx-1
دهنت سرویس. به نکته خیلی جالبی اشاره کردی 😂😂😂😂
↩ IPiinkMoon
این هم بقول خودمون یه پسر جقیه در لباس دختری که دنبال جلب ترحم و نظره. ولی بیشتر از همه این ایده عاشون هست ممکنه بره تو ذهن یه نفر و بعدا یه فاجعه به بار بیاره . از اینش میترسم 🤦🤦🤦
ماشاالله تا در موردشون هم حرف میزنی ، هزار تا صاحب و حامی پیدا میکنند سینه چاک تر از همدیگه 😏😏😏
انشاالله همیشه کنار خانواده عزیزت ،خوش و خرم زندگی کنی دوست خوبم 🙏🌹❤️😘
من با ایشون برخورد نداشتم
ترس منم همینه ک دختر بچه ها و پسرای نوجون بخوان دست ب این کارا بزننوالا حرف منم همینه ، ولی بعضیا اینجا منفعتشون اینه که خودشون رو بزنند بخواب ، تازه گیر هم میدن چرا بقیه رو بیداری میکنی 😏
خودم ب این نتیجه رسیدم ک قداست عشق خیلی بالاتر از شهوتهعالی 👌👏😍 سلامت باشی دوست خوبم 🙏🌹
↩ Dokhtar.hiz
خدا رحمتشون کنه و روحشون در آرامش باشه 🙏🌹🖤