سایه...

1400/02/27

سایه آرام خودش را در بغلِِ اشکان، رویِ تخت جا داد. مرد غرولندی کرد: جا قحطیه؟
زن، اما، حتی به روی خودش نیاورد که چیزی شنیده است. گوشی را مقابل چشمانش گرفت و با هیجان شروع به حرف زدن کرد: این سیسمونیا رو ببین، دوست دارم اتاقِ بچه مون پر باشه از لباسای جینگول و خوشگل! اینو ببین آخه! چقد یه لباس میتونه ناز باشه.
حتی اشکان هم که بعد از کارِ طاقت فرسایش احساس خستگی و کلافگی داشت لبخندِ محوی زد.
انگشتِ پینه بسته و زمختش را روی گوشی کشید و پست هایِ صفحه ی اینستاگرامی پیشِ رویش را بالا پایین کرد. بعد هم نفسِ کلافه اش را بیرون داد و طبقِ معمول، شکوفه ی جوانه زده در دلِ عروسِ جوانش را در یک لحظه، خشک که نه… له کرد و به آتش کشید…
-با این حقوقِ که از پسِِ خرجِِ خودمونم به زور بر میایم… فکرِ بچه رو از سرت بیرون کن.
دستِ سایه شل شد. گوشی را قفل کرد و رویِ عسلیِ کنار تخت گذاشت. حساس و جوان بود. هزار آرزو در سر داشت و اینکه میدید همسرش چگونه دلخوشی و خواسته هایش را نادیده میگیرد، اشک به چشمانش می آورد. کمی فاصله گرفت. در حدی که فقط سرش روی بازوی مردش بود.
بعد حس کرد گرمش است. گرمش که نبود، در واقع دیگرِ حوصله ی مردِ بدبین و غرغرویِ روی تخت را نداشت. سرش را هم از روی بازویش برداشت. پشت به او کرد و قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید.
بعد با خود فکر کرد تا چند لحظه ی دیگر، اشکان حسابی نازش را میخرد و او را به آغوش میکشد. با خیالِ اینکه تا چند لحظه دیگر سرِ ِ انگشتانِ سبزه اش را روی اشک هایش میکشد و از او دلجویی میکند، تبسمی محو، مهمانِ لبانش شد. چند دقیقه ای صبر کرد، خبری نشد. شاکی برگشت و با دیدنِِ اشکان که داشت آرام خُر خُر میکرد حرف پشت لب هایش جا ماند و ریز گریه هایش هم جای خودشان را به بغضی سنگینی دادند.


هنوز هوا تاریکِ تاریک بود که از خانه بیرون زد. سختیِ بنایی همین بود دیگر. باید سعی میکرد تا قبل از گرم شدن هوا تا جایی که میتواند کار را پیش ببرد. بعدش هم که نوبت به مسافرکشی میرسید. خسته بود. جایِ جای بدنش درد میکرد، اما حس میکرد هرکاری هم کند باز نمیتواند زحمت های سایه را جبران کند. در نظرِِ او سایه تنها دلیلی بود که به خاطرش هنوز زنده بود و تا به حال خودش را نکشته بود. در دوره ای از زندگی اش به لطف سرکوب ها و بهانه جویی هایِ همیشگیِ خانواده اش شدیدا احساسِ بی مصرف بودن و پوچی میکرد و افسرده بود. در همان دورانی که فکر خودکشی و خلاصی لحظه ای ذهنش را رها نمیکرد، سایه واردِ زندگی اش شده بود. دخترِ بانشاطی که به روشنی آفتاب و به شیرینی شهدِ گل می ماند.
او، اشکان را از پیله ی ِانزوایش بیرون کشیده بود و افق هایِ روشنِ زندگی را نشانش داده بود.
او، همان دختری بود که قیدِ زندگی در خانه ی لوکس پدری اش را زده بود و حتی به قیمتِ طرد شدن هم حاضر نشده بود از عشقِ خالصش به اشکان دست بکشد.
البته همه همه اش هم از سرِ عشق نبود. سایه، خویِ پرستار مانندی داشت. حامی بود و حتی اگر یه توله سگ نالان و بیچاره را سرِ راهش میدید، خود را مسئول تیمار کردنِ اون میدانست. به عقیده اش هر چیز یا هر کسی با دلیلِ و علتِ خاصی سرِِ راهش سبز میشد و اگر این توانایی را در خودش میدید که میتواند شکسته ای را تعمیر کند، این کار را بدونِ فوتِ وقت انجام میداد. در برابرِ اشکان هم همچین حسی داشت. برای همین مثلِ مادری، بی چون و چرا، بی آنکه وضع بدِ مالی و بداخلاقی اش را ببیند، او را پذیرفته بود و به باغچه ی سبز زندگی اش راه داد بود. تا جایی که غبار افسردگی اش را زدوده و او را در سراشیبیِ ای که رو به پیشرفت میرفت، هل داده بود.
اشکان در طولِِ روز ناراحت بود. رویِ کارش تمرکز نداشت. در سر، خود را بابتِ برخورد دیشبش با دخترک شماتت میکرد. با خود فکر میکرد: حالا میمردی نمیزدی تو ذوقش؟ این همه با گند اخلاقیای تو راه اومده… یبارم تو با دلِ اون راه بیا!
آخرِ سرِ هم طاقت نیاورد، قید مسافر کشی را برای آن روز زد و با دسته گلی سرخ و پر از اکلیل هایی که درخششان توی ذوق میزد به سمت خانه حرکت کرد.


-آقای محترم، صدای من رو میشنوید؟ شما باید آرامش خودتون رو حفظ کنید، خب؟ مهم ترین چیز اینه که آرامشتون رو حفظ کنید. تا رسیدن اورژانس کار هایی که میگم رو انجام بدید، ببینید این کارهایی که میگم خیلی حیاتین و باید حتما تویِ دقیقه هایِ اولِ بعد از حادثه انجام شن، وگرنه ممکنه مصدوم رو از دست بدید. جناب، گوشتون با منه؟
نمیشنید، همه ی وجودش چشم شده بود و سرِِ شکافته ی سایه و چشمانِِ نیمه بازش را میدید. رنگِ پوستش، رنگِ عجیبی بود. میانِ سفید و بنفش و حتی کمی به سبز هم میزد. زنی که پشتِ خط بود انگار هنوز هم داشت حرف میزد.
اشکان تماس را قطع کرد. گوشی از میانِ انگشتانش سُر خورد و روی آخرین پله از شش پله ای که اتاق خوابشان را از سالن جدا میکرد افتاد، یعنی درست بغلِ سرِ جسدِ پیشِ رویش. از جایش بلند شد. زانوانش میلرزیدند و چشمانش میخواست از حدقه بیرون بزند. تکانی به لبانِ خشکش داد.
-مرده
چند قدم عقب تر رفت.
-مرده، مرده رو که از دست نمیدن، چون… چون… خودش از دست رفته!
آنقدر عقب رفت تا به دیوارِِ پشتِ سرش خورد. زانو شکاند و سُر خورد. گیج و منگ بود. انگار هنوز نمیتوانست واقعه یِ پیشِِ رویش را هضم کند. بادِ سردی از لایِ درِ نیمه بازِِ تراس وزید و پیکره اش را در بر گرفت و لرزاند. قار قارِِ دهشتناکِ کلاغی از دور دست ها تنها صدایی بود که به گوش میرسید…


-میگن خاک سرده
گلِ رزی را با حوصله و دانه به دانه پر پر کرد. گلبرگ ها را رویِ یک مدارِِ قلب مانند، رویِ قبرِِ سفید و تمیزِِ سایه کنار هم میگذاشت.
-ولی خب منم عاشق سرمام…
لبخندی زدی و به یکباره روی سنگ دراز کشید. شکل قلب مانند درجا از بین رفت، انگار نه انگار که همین چند لحظه پیش مرتبشان کرده بود. تعادل نداشت دیگر، از آدمِِ داغدار بیشتر از این هم انتظار نمیرفت…
بچه ای با کنجکاوی نزدیکش شد، مادرِ بچه سریعا دستش را گرفت و دورش کرد.
-بیا بریم ببینم، رفته بغلِِ یه دیوونه نمیگه بلایی سرش میاره!
خندید.
-میبینی؟ بعد از رفتنت حرفی نبوده که نخورم، اصلا یه کلکسیون کامل از فحش نصیبم شده. قاتل، عوضی، حرومزاده، حالا هم که دیوونه…
بعد، لحنش کمی جدی تر شد، دیگر اثری از خنده در صدایش نبود: پلیسا حتی یه مدت گرفتنم، میگفتن تو کشتیش، بابات که قسمم میخورد حتی! تا وقتی ثابت نشد من اون موقع خونه نبودم ولم نکردن.
دستش را آرام روی سنگ کشید.
-بعدم گفتن لیز خوردی… گفتن پات سُریده و موقعِ تمیزکاری، ضربه مغزی شدی…
قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید.
-منم فکر میکردم بی احتیاطی کردی، اما وقتی اون پیامو تو بایگانی پیامکات دیدم، وقتی دیدم نوشتی اگه الان اینجا نیستم همش به خاطرِ اذیتای توعه… فهمیدم حق با اوناست، فهمیدم که هم عوضیم هم حرومزادم هم دیوونه، اگه نبودم که باعث نمیشدم عشق زندگیم خودش، خودش رو از بین ببره.
مرد دلش میخواست گریه کند اما نمیتوانست… از جایش بلند شد. شلوار و لباس خاکی اش را تکاند و در حالیکه که کمی تلو تلو میخورد با خشم و بغض فریاد زد: اما نباید انقدر زود تنبیهم میکردی سایه! نباید! نباید میرفتی…
صدایِ دادَش بلند تر شده بود. مردم با نگاه های وحشت زده سعی میکردند از او دور شوند و فاصله بگیرند. رگِ گردنش جوری بیرون زده بود که هر کس میدیدش خیال میکرد در عرضِ یک لحظه ی دیگر میترکد و همه جا را خون باران میکند!

  • اصلا… حالا که اینطوره، شب که میرم خونه، پنجره رو نمیبندم، هیچیم نمیخورم! آره اونطوری نگام نکن! تازه با بیشترین سرعتی که بتونم میرونم و میرم خونه، اگه تصادف کردم و مردمم به جهنم، میدونی چرا؟ چون دیگه سایه ای نیست که منتظرم باشه…
    دو مرد از بخشِ حراست به سمتش دویدند. زیر بغلش را گرفتند و سعی کردند از قبر دورش کنند.
    صدایِ زجه ی خشک و بی اشکش دلِِ هر کسی را آب میکرد…
    -دیگه سایه ای ندارم… دیگه پشتی ندارم…
    و بالاخره شکست و اشک هایش سرازیر شد… حتی یکی از نگهبان ها هم که سن و سال دار و بسیار جدی به نظر میرسید، پا به پایش گریه میکرد.
    -دیگه هیچی نیستم، آدمِی که سایه نداشته باشه هیچی نیست… هیچی نیست…

سایه تاپِ سفیدش را از تنش بیرون کشید. هیکلش را جلوی آیینه برانداز کرد. از دیدنِ سینه های سر بالا و خط شکمِِ تختش به وجد آمد و بعد از اینکه کمی رقصید، چراغ ها را خاموش کرد و رویِ تختِ خوابش دراز کشید. کم کم چشمانش غرقِِ خواب میشدند. کلا عادت کرده بود که بی لباس بخوابد.
کسی کلید انداخت و واردِ خانه شد. کوروش بود، برادرِِ بزرگِ اشکان. به دنبالِِ جعبه ابزار آماده بود و میدانست که در تراس باید دنبالش بگردد. تراس را که کمی گشت پیدایش نکرد. با خود فکر کرد بهتر است چرخی در خانه بزند. بعد از گشتنِ سالن پذیرایی و آشپزخانه، بالا رفت. وارد اتاق خواب شد و با دیدنِِ سایه جاخورد و سرِِ جایش ایستاد. انتظار نداشت این وقتِ روز خانه باشد، فکر میکرد الان، در دانشگاه است. خواست عقبگرد کند و برگردد، اما وسوسه ای که بر جانش افتاده بود این اجازه را به پاهایش نداد. جلوتر رفت. سینه های سفیدِ زن، در زیرِِ نور بی فروغی که از پشت پرده به داخلِِ اتاق سرک کشیده بود، زیباتر از هر وقتِ دیگری به نظر میرسیدند.
زیرِِ لب شیطان را لعنت کرد و به سمتِ در برگشت. از اتاق خارج شد و به سمتِ درِِ خروجی خانه حرکت کرد. با خود فکر کرد: گورِ بابای جعبه ابزار.
خواست از خانه خارج شود. اما نتوانست. چند ثانیه بعد باز هم کنار سایه که آرام نفس میکشید ایستاده بود و به حرکاتِ آرام قفسه ی سینه اش که بالا و پایین میشد زل زده بود. جریانِِ خونی به سرعت به سمتِ آلتش روان میشد و هر لحظه نعوظش بیشتر و بیشتر میشد. انگار همه ی اندام و حواسش هم الان از آلت تناسلی اش فرمان میگرفتند؛ نه مغزش!
آب دهانش را قورت داد و با دستی لرزان پتو را کنار زد. دیدنِِ لباس زیرِ توری و نازکی که بینِِ ران های زن جمع شده بود کافی بود تا بلافاصله شلوار و لباس زیرِ خودش را در بیاورد و هیکلِِ سنگینش را روی او بکشد. سایه از جا پرید. خواست جیغ و داد کند که دستش را روی دهانش گذاشت و فشار داد. با خود فکر کرد حالا که تا اینجا پیش رفته است، باید هر طور شده کارِِ نیمه تمامش را تمام کند!
پست تر و شهوتران تر از یک حیوان زمزمه کرد: اگه صدات در بیاد همینجا خفه ات میکنم!
سایه به شدت نفس نفس میزد و میکوشید خودش را از زیرِِ دست و پاهای مرد بیرون بکشد. مرد کمی پایین تنه اش را بالا برد تا بتواند آلتِ رم کرده و سرگردانش را بینِِ پاهای زن بچپاند، سایه از همین فضایِ خالیِ ایجاد شده استفاده کرد. ضربه ای حواله ی بیضه هایش کرد و بی توجه به آخ بلندش از روی تخت جهید و به سمتِ طبقه ی پایین دوید. همانطور که نفس نفس میزد با گریه و وحشت گفت: همین الان زنگ میزنم و به اشکان میگم، چه گوهی خوردی! بی آبروت میکنم، کثافتِ حرومزاده! چطور میتونی به زنِِ برادرِِ خودت چشم داشته باشـــ…
صدایش با جیغِِ خفه ای قطع شد، از پله ها افتاده بود. سرش گیج میرفت و تار میدید.
کمی بعد کوروش بالایِ سرش بود. جسمِِ ظریفش را در آغوش گرفت. سایه با آنکه هوشیاریِ کامل نداشت، با تمام توان بر روی وفاداری به شوهرش اصرار میورزید، صدایش هر لحظه بیشتر تحلیل میرفت: بهش میگم، فقط… بزار بیاد… خون…خونه. حالا کوروش بالایِ پله ها ایستاده بود. سایه را از آغوشش بیرون کشید و مجبورش کرد بایستد، بی هوا دخترک را هل داد…
سایه جیغی زد. جسمش میانِ زمین و هوا ماند و بعد با برخوردِ سرش به کفِ زمین متوقف شد. کوروش سه باره و چهار باره اینکار را تکرار کرد، تا جایی که مطمن شد دیگر جانی در بدنِِ زن نمانده و تمام کرده است… نمیخواست این کار را کند. ولی آنقدر ترسیده بود که مجبور شده بود. اگر او نمیکشت، سایه او را به کشتن میداد!
چند لحظه ای رو زمین نشست. دستانش را روی سرش گذاشت و به زنِِ جوان زل زد. حتی در تاریک ترین قسمتِ مغزش هم فکر نمیکرد، قاتلِِ زن برادرش شود، آن هم انقد فجیع و وحشیانه! از جا بلند شد. دوباره با خود فکر کرد حالا که تا اینجا جلو آمده باید کار را تمام کند…
به اتاق خواب رفت و با برداشتنِ لباسی برگشت. با بستنِِ چشمانش و در حالی که نزدیک بود چند باری عق بزند، لباس را به تنِِ سایه کرد. بعد هم به آشپزخانه رفت. محلولی از آب و شوینده درست کرد. چند باری بهم اش زد تا خوب کف کند. بعد هم روی پله ها به سرعت تی کشید. باقی کارها را با سرعتِ بیشتری انجام داد. همه جاهایی که احتمال میداد لمس کرده باشد را دستمال کشید تا مبادا اثر انگشتی باقی بماند. دسته ی تی را هم تمیز کرد و بین انگشتانِِ سردِ سایه جا داد و محلول کف آلود را هم کنارش قرار داد. چند لحظه به صحنه سازیِ پیشِِ رویش زل زد. در نوعِِ خودش یک اثرِِ هنری به نظر میرسد! عرق سردِ رویِ پیشانی اش را پاک کرد و خواست از خانه بیرون بزند، اما فکر کرد بهتر است کاری کند که بقیه یا حداقل اشکان فکر کنند، این صحنه سازی، کارِِ خودِ سایه بوده است تا ننگِ خودکشی، بعد از مرگ، روی پیشانی اش جا نماند. به هر حال کار از محکم کاری عیب نمیکرد!
باز به اتاق خوابشان رفت. گوشیِ سایه را برداشت. با استفاده از اثرِِ انگشتِ دختر بازش کرد و بعد هم جمله ای را با انگشتِ بی تحرکِ جسد تایپ کرد. بهترین جا از نظرش، صندوقِِ بایگانی پیام ها بود. آنقدر ها توی چشم نبود، ولی دیر یا زود اشکان آن را میدید…
-اگه الان اینجا نیستم همش بخاطر اذیتای توعه…
وقتِ رفتن بود. گوشی را سرِ جایش گذاشت و از خانه بیرون زد.
هر چه کوروش از خانه دور تر میشد، اشکان فاصله اش کم و کمتر میشد. بالاخره جایِ پارک پیدا کرد. اکلیلِِ روی شلوارش را تکاند و به سمتِ خانه به راه افتاد. به سمت خانه یِ بی سایه اش…

برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2021-05-17 23:34:29 +0430 +0430

↩ eiren shab
اسم تالار رو بخون تا بفهمی اسکل کیه

3 ❤️

2021-05-18 09:00:52 +0430 +0430


4 ❤️

2021-05-18 14:49:03 +0430 +0430


3 ❤️

2021-05-19 12:33:11 +0430 +0430

↩ Underground Boy
کی؟؟ :|

1 ❤️

2021-05-19 16:22:32 +0430 +0430

↩ Underground Boy
خل 😂 😂 😂

1 ❤️

2021-05-20 16:06:52 +0430 +0430

خیلی خوب بود

1 ❤️

2021-05-20 16:11:22 +0430 +0430

عالي 👌🏾♥️

1 ❤️

2021-05-20 16:55:20 +0430 +0430

↩ .Evil.girl.
میسی 😍 🙏 ❤️

1 ❤️

2021-05-20 16:57:29 +0430 +0430

↩ Mastewine
فدای تو 😍 😍 ❤️

1 ❤️

2021-05-20 16:59:30 +0430 +0430

↩ negarmmm
♥️💋💋

1 ❤️

2021-05-22 09:16:38 +0430 +0430

👌 👌 👌

1 ❤️

2021-05-22 10:41:03 +0430 +0430

↩ Black Lantern
مرسی 😁 😍 ❤️

1 ❤️

2021-05-22 11:17:31 +0430 +0430

↩ Barsad
❤️ ❤️

1 ❤️

2021-05-22 12:21:47 +0430 +0430

↩ negarmmm
❤🌹

1 ❤️

2021-05-23 00:55:30 +0430 +0430

به نظرم نوشته تون به سبک داستان نویسی داستایوفسکی نزدیکه. اگه تا حالا نخوندید رمان جنایت و مکافات رو بخونید.
داستان از لحاظ تصویر سازی و محتوا خوب بود. ولی یه نکته:
همه شخصیت های اصلی داستان باید انتها و عاقبت داشته باشن. در داستان شما خواننده در انتها از خودش می پرسه: پس سرنوشت برادر قاتل چی شد؟
چیزی که در این داستان برای خواننده با ارزشه اینه که گناه بی توجهی به اندازه گناه قتله.

1 ❤️

2021-05-23 14:03:41 +0430 +0430

↩ mamehdoost
تحلیلِ جالبی بود، مرسی 😍 ❤️
راستش اسمش رو شنیدم ولی کلا به خاطرِ کنکورم تا حالا زیاد فرصتِ مطالعه نداشتم…
یه سوال، چرا میگید باید عاقبتِ همه مشخص باشه؟ خب تو فیلم ها و کتاب ها پیش اومده که بخشی از داستان باز بمونه، مشکلش چیه؟

0 ❤️

2021-05-24 19:51:35 +0430 +0430

↩ negarmmm
سلام دوباره
اگه پایان یه داستان یا فیلم مشخص نباشه، این حالت میگن سناریوی باز.
یعنی با پایان فیلم یا داستان هنوز ماجرا در ذهن خواننده تموم نشده باشه. این برای زمانیه که نویسنده نتیجه گیری رو به ذهن مخاطب واگذار می کنه.
(مثلا تو فیلم جدایی نادر از سیمین آخرش قاضی از کودک نظرشو می پرسه ولی فیلم تموم میشه و نتیجه گیری به ذهن مخاطب واگذار میشه.)
اما در داستان شما خواننده در پایان داستان چیزی درباره برادر شوهر مقتول نمی دونه. آیا مجازات شده؟ آیا پشیمون شده؟ …
نقطه قوت داستان شما اینه که خیلی خوب ذهن افراد رو به تصویر کشیده بودید. این عالی بود. اگه نویسندگی رو ادامه بدید آثار خیلی خوبی می تونید بنویسید.
درود

1 ❤️

2021-05-24 21:08:37 +0430 +0430

↩ mamehdoost
آهان… یعنی الان منطقیش اینه که ادامه اش بدم تا به اون نقطه ی نتیجه گیری برسه، درسته؟
مرسی لطف دارید، قصدشم دارم اتفاقا 😍 😀 ❤️

0 ❤️

2021-05-25 08:46:51 +0430 +0430

↩ negarmmm
آفرین
نوشته های خوبت رو بزار تا بخونیم. موفق باشید.
نویسنده خوبی میشی.

1 ❤️

2021-06-14 20:16:51 +0430 +0430

نگار این یکی داستانت خیلی قشنگ‌تر بودش، همه چیزش خوب بود:) بقیه کلی تعریف کرده بودن همشون درست بودن و دوباره ننوشتم!
فقط بگو که اسم شخصیت‌ها هم با منظور و معنی انتخاب کردی که بیشتر پشمام بریزه:)

1 ❤️

2021-06-23 17:58:51 +0430 +0430

کجایی نگار 🙁🙁🙁
چرا نیسی اخه. بیخبر سه روزه رفتی.
اومدی حتمنه حتمن دایرکت پیام بده بم

0 ❤️

2021-07-02 22:26:33 +0430 +0430
0 ❤️

2021-07-02 22:39:05 +0430 +0430

سلام،بسیار خوب بود،مطمئن نیستم اما اگه درست یادم باشه داستانی دیگه ازت خونده بودم که خوب بود،پس بازم بنویس که شدیدا سایت نیاز داره به همچین نویسنده هایی و …مرسی

0 ❤️

2022-01-31 16:04:22 +0330 +0330

↩ insanehosein_
آره فک کنم با منظور بوده، دقیق یادم نهون🥺😂❤️

1 ❤️

2022-01-31 16:07:17 +0330 +0330

↩ داریوشم
خوشحالم که دوست داشتید، توی فکرم هست اتفاقا باز فعالیت کنم ☺️♥️

1 ❤️

2022-02-05 01:54:11 +0330 +0330

↩ negarmmm
تو انقدر خفنی که حس میکنم حتما بوده🥰 چون یه ارتباط عمیق که مربوط به حس و روانشون هست رو دارن و هر بار میخونم باز پشمام می‌ریزه🥰😍

1 ❤️

2023-01-29 12:51:54 +0330 +0330

چقدر خوب بود این داستان. 👏 😎

0 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «