یادت باشد
من،
غرور و مردانگیام را
فرش سرخی بافتهام
تا هربار که میآیی
عاشقانه پهن کنم
زیر پاهایت!
تو…
سرشار از غرور جوانی و مردبودن
حس پنهان و عمیق زنانگیام را
از عمق وجودم بیدار میکنی
تا من بجای رفتار زبر مردانه
برایت عشوههای نازک زنانه کنم
در گیرودار و دیوانگیهای مان
از ناودان حیات وجودت
مایع مقدسی میریزد
میان منفذ داغ و تفتیده تنم
همین است
تمام راز جاودانگی این رابطه.
کهکشان راه شیری
کاش میشد در پهنای خیال همچو دستی از جنس باران به موهایت جنگ میزدم…
میگریستم بر روی غمهایتتا همچو جوی روان گردی به آغوشم.
هر شب که دست های تورا میگیرم
انگار جهانم را گرفته ام
ثانیه ، دقیقه، ساعت
زمان بی معنی می شود
بوسیدن دستانت شیرینی زندگی را دوچندان می کند
و چه میدانی چگونه عاشقانه دوستت دارم اما دنیا برخواسته
ما نمیگردد
↩ Jhanjhani9009
در روزگار بیمهریها و سردیهای پی در پی
دستهایم را بگیر و ها کن
تا فراموش کنند
سردیهای هر رابطه پوچ و خیالی را
بیچاره دستان لطیف من
حسرت گرما و احاطه دستان مردی که میخواهد
برای همیشه در دلش خواهد ماند.
↩ kahkashan191919
خواه تا که گیرمت آغوشی چون عبا
گِرد گَردَم به دورَت تا نگَردی بی وفا
خواه تا گرمت کنم چون شمع سوزان
آب گَردم بهر تو چون چشمهساران
خواه آن گَه تا که باشد آن خیال!
درکنار یار نازم برقرار.