به نام آنکه بر وجود انسان دمید
و به نام آنکه دل را آفرید
تا پدیده ای چون عشق را معلول آن کند
پس به نام پروردگار عشق و
به نام پروردگار هستی…
درود بر همه دوستان عزیز!
هدف از ایجاد این تاپیک زدن حرف دلــــــــــــه’ پس اهل دلان رو عشقـــــــــــه ، جانم!
˙·٠•●♥معنای خوشبختی♥●•٠·˙
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.
˙·٠•●♥عشق یا دوست♥●•٠·˙
مدعيان رفاقت بسيارند. تا پاي آزمايش در ميان نباشد هر کسي از راه رسيده و نرسيده مدعي عشق است.
رفاقت را بايد با صداقت آزمود و صداقت را مي شود از ته نگاههاي يک انسان فهميد.
چشمها همه چيز را لو مي دهند. حتي عشقي را که در دلت پنهان کرده اي.
دوستي يک معامله نيست و اين همان حقيقتي است که از يادها رفته است.
کساني که از دوستي به سود و زيان آن مي انديشند، سودي از دوستي نخواهند برد.
دوست داشتن از عاشق بودن هم سخت تر است؛ دوستدار تو به سعادت تو مي انديشد حال آنکه عاشق تو به داشتن تو …
دوستي بالاتر از عشق است. سعي کن تا کسي را در دوستي نيازموده اي عاشقش نشوي.
ملاک دوستي به رنگ و قد و وزن وناز و عشوه و … نيست، معيار دوستي صداقتي است که دوستت در صندوقچه دلش ذخيره کرده است.
آنچه باز هم از دوستي و عشق بالاتر است، آزادي ست.
اين آزادي است که پيش از دوستي ارزش دارد. نبايد با دوست داشتن کسي او را از آزاد بودن و آزاد انتخاب کردن محروم کرد.
گاه انسان آنچنان عاشق مي شود که به هر وسيله اي که شده است، مي خواهد محبوبش را مال خودش کند و اين بر خلاف اصل آزادي است.
˙·٠•●♥بغض…♥●•٠·˙
به چه میخندی تو؟؟؟
به مفهوم غم انگیز جدایی؟؟
به چه چیز؟؟؟
به شکست دل من یا به پیروزی خویش؟
به چه میخندی تو؟
به نگاهم که چه عاشقانه تو را باور کرد؟
یابه افسونگری چشمانت که مرا سوخت و خاکستر کرد…
به چه میخندی تو؟؟؟
به دل ساده ی من میخندی؟؟؟که دگر تا به ابد نیز به فکر خود نیست؟؟؟
خنده دار است…
بخند…!!!
˙·٠•●♥دل نوشته…♥●•٠·˙
کاش آسمان میدانست!!!
درد من چیست
کاش میدانست نیاز من چیست
کاش میدانست به یک قطره باران نیز قانعم …
کاش آسمان میدانست درد منی که همان کویر خشک و بی جانم چیست
دلم مثل کویر از محبت و عشق خشک و بی جان است
عاشقم ولی یک عاشق تنها یک عاشق بی کس !
عاشقی که معشوقش در کنارش نیست …
کاش دریا میدانست کویر چیست !
راز درون دریا رویایی است محال برای همان کویر تنها !
دلم مثل کویر آرزوی دیدن دریا را دارد اما دریایی نیست تنها یک خواب است و بس !
کاش باران میدانست معنی انتظار چیست …
منی که همان کویر تشنه و بی جانم سالهاست که انتظار یک قطره باران را می کشم اما افسوس که این انتظار بیهوده است …
و ای کاش آسمان میدانست درد دل این کویر خسته و تشنه چیست…
˙·٠•●♥تنهایی…♥●•٠·˙
چقدر دوست داشتم یک نفراز من می پرسید:
چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟
چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟
اما افسوس که هیچ کس نبود …
همیشه من بودم و تنهایی پر از خاطره …
آری با تو هستم …!
با تویی که از کنارم گذشتی…
و حتی یک بار هم نپرسیدی،
چرا چشمهایم همیشه بارانی است…!
آن چه از هجران تو بر جان ناشادم رسيد
از گناه اولين بر حضرت آدم رسيد
گوشه گيری كردم از آوازهاي رنگرنگ
زخمه ها بر ساز دل از دست بي دادم رسيد
قصه شيرين عشقم رفت از خاطر ولی
كوهی از اندوه و ناكامي به فرهادم رسيد
مثل شمعی محتضر آماج تاريكی شدم
تير آخر بر جگر از چله بادم رسيد
شب خرابم كرد اما چشم هاي روشنت
بارديگر هم به داد ظلمت آبادم رسيد
سرخوشم با اين همه زيرا كه ميراث جنون
نسل اندر نسل از آباء و اجدادم رسيدم
هيچ كس داد من از فرياد جان فرسا نداد
عاقبت خاموشي مطلق به فريادم رسيد
این شب ها که نیستی
قرارمان باشد پای تابیدن های ماه
حواسم هست که تو هم همان ماهی را می بینی
که من می بینم اینجا اما بدون تو
قرارمان باشد با ماه
برساند نگاهم را به نگاهت بی کم و کاست…!
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر توام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم زآلودگی ها کرده پاک
ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایهء مژگان من
ای ز گندمزارها سرشارتر
ای ز زرین شاخه ها پر بارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردیدها
با توام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست
ای دل تنگ من و این بار نور؟
هایهوی زندگی در قعر گور؟
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هرکسی را تو نمی انگاشتم
درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کف طرارها
آه، ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره، با دو بال زرنشان
آمده از دور دست آسمان
جوی خشک سینه ام را آب تو
بستر رگهایم را سیلاب تو
در جهانی اینچنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم براه
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه، ای بیگانه با پیرهنم
آشنای سبزه واران تنم
آه، ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب
آه، آه ای از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سیراب تر
عشق دیگر نیست این، این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست
عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم، من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
خیره چشمانم به راه بوسه ات
ای تشنج های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیرهنم
آه می خواهم که بشکافم ز هم
شادیم یک دم بیالاید به غم
آه، می خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم های های
این دل تنگ من و این دود عود ؟
در شبستان، زخمه های چنگ و رود ؟
این فضای خالی و پروازها؟
این شب خاموش و این آوازها؟
ای نگاهت لای لائی سِحر بار
گاهوار کودکان بیقرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته از من لرزه های اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیا های من
ای مرا با شور شعر آمیخته
اینهمه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی
فروغ فرخزاد
اعتراف
من زندگي را دوست دارم
ولي از زندگي دوباره مي ترسم!
دين را دوست دارم
ولي از كشيش ها مي ترسم!
قانون را دوست دارم
ولي از پاسبان ها مي ترسم!
عشق را دوست دارم
ولي از زن ها مي ترسم!
كودكان را دوست دارم
ولي از آينه مي ترسم!
سلام را دوست دارم
ولي از زبانم مي ترسم!
من مي ترسم ، پس هستم
اين چنين مي گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولي از روزگار مي ترسم!
حسین پناهی
و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت
و بدانیم اگر نور نبود منطق زندهی پرواز دگرگون می شد
و بدانیم که پیش از مرجلن خلائی بود در اندیشه ی دریاها
مرگ پایان یک کبوتر نیست
مرگ وارونه ی یک زنجره نیست
مرگ در ذهن اقاقی جاریست
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرکاست
گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد
و همه می دانیم ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است
سهراب
ﺩﻫﺎﻥ ِ ﻭﺍ ﺷﺪﻩ ﯼ ﻣﺎﻫﯽ
ﮐﻪ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﻗﻠّﺎﺏ ﻭ
ﺑﺪﻭﻥ ﺩﻟﻬﺮﻩ ﺍﺯ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺍﺯ ﺁﺏ ﻭ
ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪﺕ، ﺑﯽ ﺟﺎﻥ
» -ﻣﺮﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﻦ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﻭ ↓
ﻓﻘﻂ ﺗﮑﺎﻥ ﺑﺪﻩ! ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮ«!
ﺧﺪﺍ ﺷﺒﯿﻪ ﺩﻭ ﺩﺳﺖ ﺧﯿﺲ
ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻪ ﺗﻨﻢ ﺳﺮﺩ ﺍﺳﺖ
»ﻭ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻢ ﺯﻥ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ«
ﮐﻪ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﺮﺩﺭﺩﺳﺖ!
ﺗﮑﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﺶ
ﺩﻟﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺑُﻎ ﮐﺮﺩﻩ ﺳﺖ
» -ﻭﻟﺶ ﮐﻦ ﺍﺯ ﺑﻐﻞ ِ ﺧﯿﺴﺖ«!
ﺳﺆﺍﻝ ﺍﺯ ﺳﺮ ِ ﻧﺦ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﺑﮕﻮ ﭼﻘﺪﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ؟
ﺑﺮﺍﯼ ﯾﮏ ﻧﻔﺲ ِ ﺭﺍﺣﺖ
ﺑﺒﯿﻦ ﮐﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ
ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩ
ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ
» -ﮐﺴﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﮑﺸﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ«!
ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺍﯼ ﻫﺴﺘﯽ
ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻨﻄﻖ ِ ﺑﯿﻤﺎﺭﻡ
ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺗﺮﮎِ ﻣﻨﯽ ﻏﻤﮕﯿﻦ
ﮐﻪ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺩﺭ ﺍﻓﮑﺎﺭﻡ
ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﺣﺴﻮﺩﺕ ﺭﺍ
ﺑﺪﺯﺩ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻭ ﺳﯿﮕﺎﺭﻡ
» -ﺑﻪ ﺗﺨﺖ ِ ﺧﻮﺍﺏ ِ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮﮔﺮﺩ«!
ﮐﺴﯽ ﺷﮑﺎﻓﺖ ﺑﺪﻭﻥ ِ ﺗﺮﺱ
ﺟﻬﺎﻥ ِ ﻣﺎﻫﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺭﺍ
ﻭ ﺭﯾﺨﺖ ﺍﺯ ﺷﮑﻤﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﺗﻤﺎﻡ »ﺑﭽّﻪ ﺧﺪﺍ«ﻫﺎ ﺭﺍ
ﮐﺴﯽ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺑﻮﺱ
ﮐﺴﯽ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﺪ ﻣﺎ ﺭﺍ
» -ﻓﻘﻂ ﺗﮑﺎﻥ ﺑﺪﻩ! ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮ«!
» -ﻓﻘﻂ ﺗﮑﺎﻥ ﺑﺪﻩ! ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮ«!
» -ﻓﻘﻂ ﺗﮑﺎﻥ ﺑﺪﻩ! ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮ«!
ﺍﺯ : ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﺧﺘﺼﺎﺭﯼ
ﭘﯿﺘﺰﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻧﻮﻥ، ﭘﭙﺴﯽ ﺟﺎﯼ ﺷﺮﺍﺏ،
ﺑﺎﺯﻡ ﺑﺮﺍﻡ ﺑﺮﯾﺰ! ﺍﯾﻦ ﺷﺎﻡ ﺁﺧﺮﻩ
ﻋﯿﺴﺎﯼ ﻧﺎﺻﺮﯼ، ﺍﻣﺸﺐ ﺧﻮﺩِ ﻣﻨﻢ،
ﻣﻮﻫﺎﻡ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺷﺪﻥ، ﭼﺸﻤﻢ ﯾﻪ ﮐﻢ
ﺗﺮﻩ
ﺗﻮ ﻣﺠﺪﻟﯿﻪ ﺍﯼ، ﺗﻮ ﻣﺎﻧﺘﻮﯼ ﺳﯿﺎﻩ، ﻣﺜﻞ
ﯾﻪ ﺻﻔﺤﻪ ﺍﺯ ﻓﯿﻠﻢ ﻧﺎﻣﻪ ﯼ ﺑﻬﺸﺖ
ﻫﺮ ﺷﺎﻋﺮﯼ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺩﻟﺴﭙﺮﺩ،
ﺷﺐ ﻫﺎﯼ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺷﻌﺮ، ﺍﻧﺠﯿﻞ ﻣﯽ
ﻧﻮﺷﺖ
ﺍﯾﻦ ﺷﺎﻡِ ﺁﺧﺮﻩ، ﻓﺮﺩﺍ ﺗﻦِ ﻣﻨﻮ ﺑﺎﻻﯼ
ﺟﻠﺠﺘﺎ، ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﺭﻭ ﺻﻠﯿﺐ
ﺭﺍﻩِ ﺑﻬﺸﺘﻢ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﻩ،ﺍﯾﻦ
ﺩﺷﺖِ ﮔﻨﺪﻡ ﻭ ﺑﺎﻍ ﺑﺰﺭﮒِ ﺳﯿﺐ
ﺍﯾﻦ ﺻﻮﺭﺗﺎ ﮐﯽ ﺍﻥ، ﮐﻪ ﺩﻭﺭ ﻣﯿﺰ ﺷﺎﻡ،
ﺳﺮﮔﺮﻡِ ﺻﺤﺒﺘﻦ، ﺑﺎ ﺍﺧﻢ ﻭ ﺯﻣﺰﻣﻪ؟
ﺗﻮ ﺣﺮﻓﺎﺷﻮﻥ ﺩﺍﺭﻥ ﺍﺯ ﻣﺮﮒِ ﻣﻦ ﻣﯽ
ﮔﻦ، ﺍﺯ ﻓﺼﻞ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ، ﺣﺒﺲ ﻭ
ﻣﺤﺎﮐﻤﻪ…
ﺣﻮﺍﺭﯾﻮﻥ ﻣﻦ، ﺍﻣﺸﺐ ﻫﻤﻪ ﻣﻨﻮ، ﻗﺒﻞ
ﺍﺯ ﺧﺮﻭﺳﺨﻮﻥ ﺍﻧﮑﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻦ
ﻓﺮﺩﺍ ﯾﻬﻮﺩﺍ ﺭﻭ ﻭﺍﺳﻪ ﺧﯿﺎﻧﺘﺶ ﺑﺎ ﺷﻮﺭ
ﻭ ﻫﻠﻬﻠﻪ ﺳﺮﺩﺍﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻦ
ﺣﻮﺍﺭﯾﻮﻥ ﻣﻦ، ﺗﻮ ﻓﮑﺮﺷﻮﻥ ﻫﻤﻪ،
ﺳﺮﮔﺮﻡِ ﮐﺸﺘﻨﻪ ﺭﺅﯾﺎﻫﺎﯼ ﻣﻨﻦ
ﺣﺘﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻭﺍﺳﻪ، ﻟﻮ ﺩﺍﺩﻥ ﺗﻨﻢ، ﺑﻮﺳﻪ
ﻧﺸﻮﻧﻪ ﻧﯿﺴﺖ، ﺑﯿﺴﯿﻢ ﻣﯽ ﺯﻧﻦ
ﺩﺳﺖِ ﻣﻨﻮ ﺑﮕﯿﺮ، ﺍﯾﻦ ﺷﺎﻡ ﺁﺧﺮﻩ،
ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﯾﮏ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺘﻪ
ﺍﻭﻥ ﻗﺪﺭ ﺟﺮﻡ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﯼ ﺷﺪﻩ،
ﮐﻪ ﺳﺎﯾﻪ ﯼ ﻣﻨﻢ ﻓﮑﺮِ ﺧﯿﺎﻧﺘﻪ
ﮐﻮ ﺗﺎﺝِ ﺧﺎﺭِ ﻣﻦ؟ ﮐﻮ ﭘﯿﮑﺮ ﺻﻠﯿﺐ؟
ﭘﺲ ﺗﺎﺯﯾﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﮐﯽ ﺳﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﺸﻦ؟
ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺍﻡ! ﺑﮕﻮ ﮔﻞ ﻣﯿﺨﺎﯼ ﻋﺬﺍﺏ، ﮐﯽ
ﻏﻨﭽﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻦ ﺭﻭ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﯼ ﻣﻦ؟
ﻣﻦ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﺭﺍﺩِ ﺑﯽ ﻫﺪﻑ،
ﻣﻦ ﺫﻟﻪ ﺍﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺑﯽ ﺍﻣﯿﺪ،
ﺍﺯ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺣﺘﺎ ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺑﺎﯾﺪ
ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺿﺪِ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﺩﯾﺪ
ﺍﯾﻦ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺷﺐ ﻭ ﻏﻤﮕﯿﻨﺘﺮﯾﻦ ﺷﺒﻪ،
ﭼﺸﻤﺎﯼ ﻣﺎ ﻣﺚِ ﻟﯿﻮﺍﻧﻤﻮﻥ ﭘﺮﻩ
ﻣﻌﺮﺍﺝ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ، ﻣﺜﻞ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻫﺎ،
ﺑﻮﺳﯿﺪﻥ ﻟﺒﺎﺕ ﺗﻮﯼ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭﻩ
ﺩﺳﺖِ ﻣﻨﻮ ﺑﮕﯿﺮ! ﺧﺘﻢِ ﺿﯿﺎﻓﺘﻪ! ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻣﺮﮔﻢ ﻣﻘﺪﺭﻩ!
»ﺯﺍﻧﻮ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﻢ! ﺳﺮ ﺧﻢ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻢ«!
ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩﺍ ﺭﻭ ﺻﻠﯿﺐ ﻓﺮﯾﺎﺩِ ﺁﺧﺮﻩ!
یغما
(بن این به درد داداشت میخوره)
عشق
برخي اوقات سنگين است.
همچون،
سنگينيِ لياقتِ دوست داشته
[quote=.GodFather.]و بدان كه مرگ،
قلبي است، بدون عشق
[/quote]
لایکـــــــــــ
عاشقانه ترین نگاه ها در زمین معنای خون میدهد
شنیده ام که دیوارها وجود دارند
دیده ام که ادمیان گرگ میشوند
اما با لمس فرشتگان زمینی
همه اینها را
به باد فراموشی سپرده ام
[quote=ساکت صبور]
سلامتی بابایی که دختر کوچولوش زنگ زد بهش گفت بابا داری میای خونه شیرنی میخری؟؟؟جیبشو نگاه کرد و دید نمیتونه!!ماشینشو زد کنار خیابون پیاده شد آروم و با خجالت گفت آزااااااادی آزااااادی 2 نفر[/quote]
واقعا غم انگیزه…
مادرم میگفت:
زمان ما
وقتی بعد از صد سال ب کسی میگفتیم" مواظب خودت باش"
یعنی عاشقش بودیم… دوستش داشتیم… برایمان مهم بود…
و او نیز میفهمید ذره ذره احساسمان را !!
امروز…
همه میگویند بی یکدیگر می میرند!
اما… یک دقیقه بعد حیاتی دوباره می یابند!!
با هر کسی ک از راه برسد…
دوست گرامی
سلام و عرض خسته نباشید و همچنین تشکر جهت محبتی ک ب این تازه وارد در رابطه با رفع اسپمم کردید.
روزگار بکام
موفق و سربلند باشید
من نیستم مانند تو، مثل خودم هم نیستم
تو زخمی صدها غمی، من زخمی غم نیستم
با یادگاری از تبر، از سمت جنگ آمدی گفتم
چه آمد بر سرت؟ گفتی که مَحرم نیستم
مجذوب پروازم ولی، دستم به جایی بند نیست
حالا قضاوت کن خودت، من بیگناهم! نیستم
با یک تلنگر میشود، از هم فروپاشی مرا
نگذار سر بر شانهام، آنقدر محکم نیستم
خواندی غزلهای مرا، گفتی که خیلی عاشقم
اما نمیدانم خودم، هم عاشقم هم نیستم
دل هیچ کسی برای باغ ما هرگز نمی سوزه گلم…
بند تنهایی من… بی بوی تو… هرگز نمی پوسه گلم…!
تا نسیم سرد شب از ساقه ی تو می وزه به صورتم…
من هنوز دیوونه تم…
بی من نمیر…
عشق من پاییز نگیر…
رویاهایم را در کنار کسانی گذراندم که بودند ولی نبودند
همراه کسانی بودم که همراهم نبودن
وسیله کسانی بودم که هرگز آنها را وسیله قرار ندادم
دلم را کسانی شکستند که هرگز قصد شکستن دل آنها را نداشتم
و تو چه دانی که عشق چیست
عشق سکوتی است در برابر همه اینها !!!
زندگی ، زندگی فصل خزان است بی بهار
زندگی عشق است ، بی کران تا انتها
زندگی پاییست ، تاول زده
زندگی جامه ای مسکین ز تن پینه بر پشت زده
زندگی عشق است ، بی زندگی عشق
زندگی کوهی است آواری به سر
زندگیم همچو سنگ ، سخت اما استوار
ای خدایم بی تو من ، آماده ام
دست را تا بی نیازی پیش کشم
نیازی نیست در بی نیازی با نیازی
سرم را بی سری کن همچو بی سر
نگاهت را نگیر از من که چشمانم اسیر است
ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﺑﮕﻮ » ﺩﻭﺳﺘﻲ« ﻣﺎ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻗﻴﻤﺖ؟
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻗﻴﻤﺖ، ﻓﺮﺩﺍ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻗﻴﻤﺖ؟
ﺍﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺑﻪ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻣﺤﺒﻮﺱ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺗﻨﮓ
ﺍﯾﻦ ﺣﺴﺮﺕ ﺩﺭﯾﺎﺳﺖ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻗﻴﻤﺖ
ﻳﻚ ﻋﻤﺮ ﺟﺪﺍﻳﻲ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﻱ ﻧﻔﺴﻲ ﻭﺻﻞ
ﮔﻴﺮﻡ ﻛﻪ ﺟﻮﺍﻥ ﮔﺸﺖ ﺯﻟﻴﺨﺎ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻗﻴﻤﺖ
ﺍﺯ ﻣﻀﺤﻜﻪ ﺩﺷﻤﻦ ﺗﺎ ﺳﺮﺯﻧﺶ ﺩﻭﺳﺖ
ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﻲ * ﺩﻫﻢ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻗﻴﻤﺖ
ﻣﻘﺼﻮﺩ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺩﻳﺪﻥ ﺩﻧﻴﺎ ﻓﻘﻂ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩ
ﺩﻳﺪﻳﻢ، ﻭﻟﻲ ﺩﻳﺪﻥ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻗﻴﻤﺖ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ،
ﺻﺪﺍﯼ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪﻥ ﮐﻠﯿﺪ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﻗﻔﻞ .
ﻋﺸﻖ،
ﺑﺎﺯ ﻧﺸﺪﻥ ﺁﻥ .
ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺑﻠﺪﯾﻢ ﺍﻣﺎ …
ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﺭ ﺍﺳﺖ
ﺑﺎ ﻟﮕﺪ
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﯼ ﻣﻦ ﺗﺎ ﮐﻪ ﺑﺸﻨﻮﯼ [b/]
ﺁﻫﻨﮓ ﺍﺷﺘﯿﺎﻕ ﺩﻟﯽ ﺩﺭﺩ ﻣﻨﺪ ﺭﺍ
ﺷﺎﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﭙﺴﻨﺪﯼ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻋﺸﻖ
ﺁﺯﺍﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﻣﯿﺪﻩ ﯼ ﺳﺮ ﺩﺭ ﮐﻤﻨﺪ ﺭﺍ
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﯼ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﯾﻤﺖ
ﺍﻧﺪﻭﻩ ﭼﯿﺴﺖ، ﻋﺸﻖ ﮐﺪﺍﻣﺴﺖ، ﻏﻢ ﮐﺠﺎﺳﺖ
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﯾﻤﺖ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﻍ ﺧﺴﺘﻪ ﺟﺎﻥ
ﻋﻤﺮﯾﺴﺖ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺁﺷﯿﺎﻥ ﺟﺪﺍﺳﺖ
ﺩﻟﺘﻨﮕﻢ، ﺁﻧﭽﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﯿﻨﻤﺖ ﺑﻪ ﮐﺎﻡ
ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﻪ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﻪ ﺑﻨﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻨﺖ
ﺷﺎﯾﺪ ﮐﻪ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﻪ ﺑﻤﺎﻧﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻦ
ﺍﯼ ﻧﺎﺯﻧﯿﻦ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﻭﻓﺎ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺎ ﻣﻨﺖ
ﺗﻮ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﺑﯽ ﺁﺭﺍﻣﻮ ﺭﻭﺷﻨﯽ
ﻣﻦ ﭼﻮﻥ ﮐﺒﻮﺗﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺮﻡ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼ ﺗﻮ
ﯾﮏ ﺷﺐ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺍﻧﻪ ﭼﯿﻦ ﮐﻨﻢ
ﺑﺎ ﺍﺷﮏ ﺷﺮﻡ ﺧﻮﯾﺶ ﺑﺮﯾﺰﻡ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﺗﻮ
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺗﺎ ﺑﺒﻮﺳﻤﺖ ﺍﯼ ﻧﻮﺷﺨﻨﺪ ﺻﺒﺢ
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺗﺎ ﺑﻨﻮﺷﻤﺖ ﺍﯼ ﭼﺸﻤﻪ ﯼ ﺷﺮﺍﺏ
ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺗﻮﺍﻡ ، ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺨﻨﺪ
ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﻣﻨﯽ ، ﮔﺮﻡ ﺗﺮ ﺑﺘﺎﺏ
ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﺩﯾﺪﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﺧﻪ ﺟﺪﺍ ﺷﻘﺎﯾﻘﯽ ﺭﺍ
ﯾﺎ ﺩﺭ ﺩﻝ ﻣﻮﺝ ﺳﻬﻤﻨﺎﮔﯿﻦ ﺗﻮﻓﺎﻥ ﺑﺸﮑﺴﺘﻪ ﻗﺎﯾﻘﯽ ﺭﺍ
ﺍﯼ ﻋﺸﻖ ﻣﺮﺍ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﺎﻭﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺁﻭﺭ
ﺍﯼ ﻋﺸﻖ ﻣﺮﺍ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﺎﻭﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺁﻭﺭ
ﺩﺭ ﺻﺒﺢ ﺑﻬﺎﺭ ﺟﺎﯼ ﺷﺒﻨﻢ ﺩﺭ ﮔﻮﻧﻪ ﮔﻞ ﺗﮕﺮﮒ ﺩﯾﺪﯼ
ﯾﺎ ﺻﯿﺪ ﺑﻪ ﺧﻮﻥ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﯼ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﺍﻡ ﻣﺮﮒ ﺩﯾﺪﯼ
ﺍﯼ ﻋﺸﻖ ﻣﺮﺍ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﺎﻭﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺁﻭﺭ
ﺍﯼ ﻋﺸﻖ ﻣﺮﺍ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﺎﻭﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺁﻭﺭ
ﭼﻮﻥ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﻟﻔﺮﯾﺒﯽ ﮔﺮ ﻋﺎﺷﻖ ﻭ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺸﺘﯽ
ﺩﺭ ﺩﺷﺖ ﺟﻨﻮﻥ ﺑﯽ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﺳﺮﮔﺸﺘﻪ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻏﺒﺎﺭ ﮔﺸﺘﯽ
ﯾﺎ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﯼ ﭼﻮ ﻣﻦ ﺩﺭﯾﻐﺎ ﺍﺯ ﺁﯾﻨﻪ ﺷﺮﻣﺴﺎﺭ ﮔﺸﺘﯽ
ﯾﺎ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﯼ ﭼﻮ ﻣﻦ ﺩﺭﯾﻐﺎ ﺍﺯ ﺁﯾﻨﻪ ﺷﺮﻣﺴﺎﺭ ﮔﺸﺘﯽ
ﮔﻔﺘﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﻦ ﺑﺎﺵ ﻣﻦ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻡ
ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﻣﻦ ﻫﺮ ﻏﺰﻝ ﻭ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﻬﺮ ﺗﻮ ﺳﺮﻭﺩﻩ ﺍﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﻫﺮ ﺻﺒﺢ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻧﯿﺎﯾﺶ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﺩﻋﺎﺕ ﮐﺮﺩﻡ
ﺩﺭ ﻗﺼﺮ ﺑﻠﻮﺭ ﺁﺳﻤﻮﻧﻬﺎ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﻧﺎﻥ ﺻﺪﺍﺕ ﮐﺮﺩﻡ
ﺍﯼ ﻋﺸﻖ ﻣﺮﺍ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﺎﻭﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺁﻭﺭ
این روزا خیلی تنهام، خیلی داغونم
هست کسی که مثل من دلش
نه برای کسی،
نه برای عشقی،
نه برای جایی…
نه برای چیزی!
بلکه دلش برای خودش تنگ شده…
برای خود خودش!؟
پاییز
را دوست دارم
بخاطر شب های سرد و طولانی اش
بخاطر تنهایی و دلتنگی هایپاییزی ام
بخاطر پیاده روی های شبانه ام
بخاطر بغض های سنگین انتظار
بخاطر اشک های بی صدایم
بخاطر سالها خاطراتپاییزی ام
. . .
همره باد سردپاییزی
سرنوشت من و و تو گشته جدا
رهسپاریعشقمن اکنون میسپارم تو را به دست خدا …
پاییز
مراعاشقمی کند ،باران عاشقتر !!!
حالا تو بگوباران پاییزی
با من چه می کند ؟؟؟
یکبرگدیگر از تقویم عمرم را پاره می کنم
امروز هم گذشت
با مرور خاطرات دیروز
با غم نبودنت…و سکوتی سنگین
و من شتابان در پی زمان بی هدف
فقط میروم …فقط میدوم
یاسها هم مثل من خسته اند ازخزانوسرماى گرمىمهر تو را میخواهند
غنچه های باغ هم دیگر بهانه میگیرند
میان کوچه های تاریک غربت و تنهایی
صدای قدمهایت را می شنوم اما تو نیستی
فقط صدایی مبهم
قول داده بودی برایمسیببیاوری
سیب سرخخورشید
سیب سرخامید
یادت هست؟؟؟
و رفتی وخورشیدرا هم بردی
و من در این کوچه های تنگ و تاریک
سرگردانم و منتظر
برگی از زندگی ام را ورق میزنم
امروز به پایان دفترم نزدیک
من از سواحل خطوط ظلمت فریاد می کشم
خا کسترم را در قطره ای کن
با دریایی از اندوه
مر ا لبریز کن
تا صبحی دیگر
طلوعی دیگر