سلام دوستان،من پریسام و۲۳سالمه.
خاطره ای ک میخوام تعریف کنم ماله سال۹۲ هستش و کاملا واقعی…شاید تو این سایت یا جاهای دیگه هیچوقت چنین چیزی رو نخونده باشین،ازتون میخوام صبوری کنین و تا آخرش بخونین…
روزای بدی رو پشت سر گذاشتم،سه سال تموم کارم شده بود بالا پایین رفتن از پله های دادگاه…نه خبری ازش بود نه نشونی،فقط اینکه وکیلش ماه به ماه پول مهریه رو میریخت حساب دادگاه،خسته شده بودم از سردرگمی،بلاتکلیفی…
تو سن ۱۸سالگی و اوج جوونیم با اصرار خانواده و فامیل که میثم(پسرداییم) پسرپیغمبره و نمازش قضا نمیشه و خیلی اروم و سر به زیره و همچنین با چرب زبونیای خودش که میگفت من چقدر صبر کردم تا تو بزرگ بشی و بتونم باهات ازدواج کنم و…(اخه ۱۰سال از من بزرگتر بود) راضی شدم به ازدواج. خبر نداشتم چه عاقبت شومی درانتظارمه و بیخبر از اینکه با چه حیوون صفتی دارم ازدواج میکنم،اوایل عقدمون رفتارش باهام خوب بود و منم کم سن و کم تجربه بودم،درک درستی از عشق و این چیزا نداشتم…تا اینکه اون روز شوم رسید… اومد خونمون دنبالم و از مامانم اجازه گرفت بریم بیرون چرخی بزنیم ،گفت که شبم خونه ما میمونیم، مامانمم قبول کرد…
سوار ماشین شدیم و منم کلی ذوق کردم که آخ جون حسابی خوش میگذرونم،آخه قول شهر بازی داده بود منم که عاشقش بودم… ولی دیدم داره میره سمت خونه خودشون،تعجب کردم گفتم میثم مگه نگفتی میریم شهربازی،گفت برات یه سورپرایز بهتر دارم صبر کن میفهمی…
رفتیم خونه،میثم گفت میره اتاق لباس عوض کنه. صدا زدم دایی،زن دایی، کجایین؟بیاین گل دخترتون اومده. اما دیدم کسی خونه نیست انگار. گفتم خب عیب نداره حتما کاری چیزی داشتن رفتن بیرون برمیگردن…خبر نداشتم که رفتن مسافرت تا سه روز دیگه هم برنمیگردن…
تا اونموقع با میثم تنها نشده بودیم تو خونه، یکم دلهره داشتم یاد سورپرایز میثم افتادم گفتم حتما برام کادویی چیزی خریده لبخند دوباره اومد رولبام.من سیاه روز خبر نداشتم که این سورپرایز باعث میشه تا آخر عمرم از هرچی سورپرایزه متنفر بشم…
صدام زد رفتم اتاق،نوع نگاهش یه طوری بود یه چیزی مثله خشم که میخواست پنهونش کنه واقعیتش یکمی ترسیدم ولی به رو خودم نیاوردم،رفت سمت در اتاق و دیدم که کلیدو چرخوند و درو قفل کرد. تپش قلبم داشت شدید میشد گفتم چیکار میکنی دیوونه،گفت سورپرایزتو میخوام بهت بدم،اومد سمتم شالمو از سرم دراورد،اول موهامو نوازش کرد بعدش یه دفعه موهامو محکم کشید و گفت امروزو هیچوقت یادت نمیره نه خودت نه خانوادت… اسم خانواده رو که اورد تعجب کردم گفتم خدایا منظورش چیه،مگه قراره چه اتفاقی بیوفته!
همونطوری که موهام تو دستش بود انداختم رو تخت،دیگه واقعا ترسیده بودم چشام پر اشک شد،گفتم چرا اینطوری میکنی میثم،من میترسم…گفت تازه اولشه خیلی بیشتر از این باید بترسی، اشکام ریخت رو صورتم،متوجه حرفاش نمیشدم،خدایا این چی داره میگه، یهو حمله ور شد سمتم و یه سیلی زد تو گوشم و گفت لباساتو دربیار زووود.
منم انقدر ترسیده بودم جرات نمیکردم بگم چرا! فقط بلندشدم با دستای لرزون مانتومو دراوردم،که یه دفعه اومد سمتم و با خشم تیشرت وسوتینمم دراورد،خجالت کشیدم،سینه هامو زیر دستام پنهون کردم،گفت شلوارتو دربیار جنده،برا من خجالت میکشی… با خودم گفتم جنده!!! وای خدای من چی دارم میشنوم…
با ترس شلوارمو دراوردم،اومد سمتم محکم چنگ زد وسط پام که جیغم در اومد،گفت امروز کستو چنان جر میدم که هیچوقت یادت نره و انگشت اشارشو محکم فشار میداد داخل کسم.بازم اشکام بود که روی گونه هام سُر میخورد،همش تو مغزم میگفتم اخه من که زن عقدیشم چرا اینطوری!اگه با ملایمت ازم رابطه میخواست درسته هنوز عقدیم وعروسی نگرفتیم ولی جواب منفی که بهش نمیدادم.تو افکار خودم بودم که با یه سیلی محکم دیگه به خودم اومدم.بازم محکم پرتم کرد رو تخت و اومد روم،با دستاش چنگ میزد به کسم،خیلی دردم میومد تقلا میکردم که از دستش فرار کنم،اما اخه به کجا؟اصلا مگه زورم بهش میرسید.همینطوری که با یه دستش دستامو گرفته بود با دست دیگه اش شلوارشو دراورد،اومد تو صورتم و گفت بخورش نگاهش کردم با ترس،گفت میگم برام بخورش جنده،منم از ترس کیرشو کردم تو دهنم و میکش زدم چند دقیقه همین کارو انجام دادم که یه لحظه کیرشو فشار داد تو حلقم هرکار کردم نتونستم درش بیارم داشتم خفه میشدم دست و پا میزدم که درش اورد، بعد نشست جلوپاهامو کیرشو مالید به کُسم،من فقط گریه میکردم و التماس.پاهامو زد بالا رو شونش و کیرشو گذاشت در کُسم.چشامو رو هم فشار دادم از شدت ترس، با یه ضربه محکم کیرشو هُل داد تو، به جرات میتونم بگم تا چند ثانیه حس کردم که مُردم،نفسم بالا نمیومد…
ولی کُسم خیلی تنگ بود چون باکره بودم،کیرش کامل نرفته بود تو. کیرشو در اورد محکم یه مشت زد زیر شکمم و گفت میبینم که خوب تنگی جنده! از شدت درد ب خودم میپیچیدم که دوباره کیرشو فشار داد تو کسم،این دفعه موفق شده بود و چندبار که جلو عقب کرد فقط خون بود که از لای کیرش میومد بیرون،نمیدونم طبیعی بود این همه خون یا نه،ولی اون وحشی اهمیت نمیداد،نوک سینه هامو محکم گاز میگرفت جوری که از درد میمردم و زنده میشدم، سیلی میزد تو صورتم. بعدشم میگفت جنده کاری میکنم این روزو هیچوقت فراموش نکنی.مجبورم کرد رو به پشت مدل سگی وایستم، از پشت کیرشو فشار داد داخل کسم،ولی دیگه جونی نداشتم ک جیغ بزنم فقط اشک میریختم،موهامو با دست گرفت و شروع کرد تلمبه زدن،به قدری موهامو میکشید که حس میکردم از ریشه دارن کنده میشن.انقدر عقب جلو کرد که آبش اومد،ولی فورا کیرشو در اورد و منو چرخوند و همشو ریخت رو صورتم، گفت لیاقت تو و خانوادت همینه ،زودباش بخورش،ابشو که خوردم داشتم بالا میاوردم و حالت تهوع گرفتم ولی اون فقط میخندید،خنده های جنون امیز…
خودشو تمیز کرد و لباسشو پوشید،نشست رو صندلیه کنار تخت و گفت من ۵سال پیش میخواستم با سارا(دختر خاله من و دختر عمه میثم) ازدواج کنم همه آرزوم این بود که ماله من بشه،تازه کارم جور شده بود و دستم تو جیب خودم بود و تو دلم بشکن میزدم که همین روزا میرم خواستگاری،ولی شنیدم که مامان بابای تو یه خواستگار به خانواده پریسا معرفی کردن و اونام قبول کردن و تا یه مدت دیگه هم ازدواج میکنن،دنیا رو سرم خراب شد،پریسا فقط ماله من بود کسی حق نداشت از من بگیرش،ولی پریسا ازدواج کرد و رفت اونا ازم گرفتنش،منم شب و روز تو فکر انتقام از پدرمادر تو بودم،تا اینکه به فکرم رسید چه انتقامی بهتر از خراب کردن آینده دخترشون،این بود که ۵سال تمام منتظر بودم تا نقشمو عملی کنم و حالام تونستم موفق بشم،تو تقاص کار پدر مادرتو پس دادی…
حرفاشو شنیدم و تو خودم شکستم، خنده اور بود بهم تجاوز شده بود اما کی؟شوهرم! سکوت کردم سکوتی که از هزاران فریاد صداش بیشتر بود…
اون روز گذشت و رفت ولی من دیگه اون آدم سابق نشدم،به خانوادم نگفتم که چه بلایی سرم اورده،فقط گفتم میخوام جدا بشم و دوسش ندارم،بماند از اینکه وقتی پدرمادرم شنیدن دخترشون دیگه دختر نیست چه حالی شدن…
سه سال تمام درگیر دادگاه بودم که موفق شدم طلاق بگیرم.تعجب نکنین که چرا سه سال طول کشید جزییاتش خیلی زیاده که نمیشه همشو بگم.به دادگاهم نگفتم که چه بلایی سرم اومد،چون توی دادگاه بابام همیشه همرام بود نمیخواستم بدونه چه اتفاقی افتاده،نمیخواستم خورد بشه و بشکنه،نمیخواستم به گوش داداشام برسه که سرشو بزارن رو سینه اش.
اما این سرنوشت تلخ من بود که"عروس نشده بیوه بشم".
پ.ن.عذرخواهی میکنم اگه نوع نگارشم بد بود و اینکه طولانی شد.
نوشته: eghma
از این اتفاقا زیاد افتاده، من نمونه های تجاوز گروهی یا اسیدپاشی و حبس و کتک خانگی رو شنیده بودم
حاجی اینجوری میای آب ملت رو از پایین میبندی از بالا باز میکنی حداقل اسمارو قاطی نکن که حس بز بودن به مخاطبت القا نکنی
باید کونشو نیدادی پاره کنن نمیدونم واقعی یود یا کسشر تفت دادی ولی مردا همشون لاشین
کس شعر
مثلا چه انتقامی گرفت؟ خود نکبتت چرا طلاق گرفتی؟ میموندی تا زجر بکشه؟ اگر میخواست انتقام بگیره، هر روز آبشو میریخت توی کس و کونت یا میداد میخوردی. هر روز هم از کون جرت میداد تا معنی انتقام را بفهمی چیه. شاشیدم توی داستان تخمی خودت و سارا و پریسا.
کلا چرت و پرت بود.
ها کوکا
به نظر من کس وشعر بو د اگر واقعی بود حداقل اسمارو قاطی نمیکردی بعدشم اگر اون انقدر صبر کرده انتقام بگیره کونت وپاره میکرد نه اینجوری بکن بعدشم مهریه بده کلا کس شعر یه جقی بود خر وگاو بزم خودتی
هعی دنیایی کثیف واقعا چه ادمای نامردی پیدا میشن واقعا ناراحت شدم برات رفیق انشاءالله اینده در زندگیت موفق باشی ولی ای کاش به داداشت میگفتی اون حرومزاده رو حلق اویز کنن بی پدر و مادر ای کاش میگفتی اون سگ باید کشیش اون حروم لقمه رو باید زجر کشش کرد
یعنی چی عروس نشدی بیوه شدی؟؟؟یعنی هم عروس نشدی شوهرت مرد؟!!!خب عروسی کردی دیگ پردتو شوهرت برداشت درست بهت به طرز وحشیانه حمله کرده.ولی مگه حتما باید واست مجلس عروسی بگیره…درضمن بیوه نشدی مطلقه شدی…راستی تو سن ۱۸سالگی توفکر شهره بازی بودی؟!
مشکل اینجاست که فکر میکنی ۱۸ ساله بچه است،با شهر بازی گول خوردی
پدر و مادرت باید بچه هاشون رو عاقل تر از اینا بزرگ میکردن
باید خودت اون لحظه با صحبت مسئله رو حل میکردی
یک دختر ۱۸ ساله تنها میتونه توی یک شهردیگه دانشگاه بره،یاحتی یک جا کار کنه،پس ۱۸ ساله بلوغ فکری و عقلیش کامل شده
من واقعا متاسفم عزیزم وکاملا هم در مورد کارای دادگاهت درکت میکنم.
خودمم دادگاهم سه سال طول کشید.
اما امیدوارم اون پسره ی عوضیه لجن تقاص کارشو پس بده.
تلافی باید تناسب داشته باشه
تو اونموقع که میثم دختر خاله اتو میخواسته،سیزده ساله ات بوده و هیچ تقصیری نداشتی.پدر و مادرتم تقصیری نداشتن.
مگه میدونستن اون کثافت عاشق پریسا هست.
خوب بیعرضه میرفت خواستگاری پریسا .این چه انتقام مسخره ای بوده.خدا لعنتش کنه.
برای تو بهترین آرزوها رو دارم.امیدوارم یک عشق واقعی و جوانمرد وبا معرفت توزندگیت پیدا کنی و اون تلخیها رو فراموش کنی.
ببخشید منم اسما رو تو کامنت اشتباه گفتم.دختر خاله ات سارا بود
تو پریسا هستی سارا معشوقه اون کون کش بعد پریسا رو ازش گرفتن و سر تو خالی کرد؟
داستانت خوب بود ولی مشکوکه ادم دروغگو همیشه هواس پرت میشه
آخرش رو خراب کردی
داداشات سرشو بزارن رو سینه اش؟
توکه نمیخواستی قانونی حقت رو بگیری چرا از دیگران مایه میزاری مگه شهره هرته داداشات سرشو بزارن رو سینه اش فرض مثال که اینکارم بکنن بعدش اعدام میشن
این چه فرهنگ مسخره ایه که آدما از هم با اسم غیرت و مواظبت جانی میسازن؟
مگه داداشات عضو داعش هستند که بتونن سر یک نفر رو بزارن رو سینه اش
یه همچین آدم دیوانه ای که این همه مدت منتظر یک انتقال واهی بوده به کمک شدید و حرفه ای احتیاج داره و برای جامعه آسیب زاست
شماهم بهتره این موضوع رو مخفی نکنی تا این بلاها سر کسای دیگه نیاد
اين موضوع رو بايد به خانوادت بكي حداقل به مادرت اين موضوع رو بكو
اشگمو در اوردی عزیزم
خیلی تلخ بود.
نامرده عقده ای اگه مردی جلوی وصلت شونو یجوری بگیر.
یا خاله و شهر خاله رو تهدید کن
یا دختره رو
یا دامادشون رو.
پس چرا زندگیه یه طفل معصوم رو خراب میکنی کصافته حیوان.
برا گناهی که مرتکبش نبوده
خیلی ناراحت شدم
اهل کجایی
اگه همدان میتونی زندگی کنی من شاید بتونم باهاتون ازدواج کنم بعد از شناخت متقابل از همدیگه
ناراحت کننده بود داستانت وخیلی متاسفم درسته نمیشه از یاد برد ولی سعی کن فراموش کنی و به آینده فکر کن