البته که برنامه م این نبود باهاش بخوابم ...

1401/03/12

ساعت تقریبا سه صبح، دراز کشیدم و به سقف نگاه میکنم و فکر میکنم و فکر میکنم … ناتوان در خاموش کردن مغز و اشتیاقایِ پوچم … بالای سرم ، لیوان نصف نیمه ی شربت آلبالو، و چن تا چوب بستنی، نخوت وجودمو گرفته ولی انگار فیزیک بدنم تمایلی به بیرون اومدن از این نخوتِ کثیر نداره . و حالا بالاخره بعد از چند ساعت فکر کردن به پرهام، میتونم حس کنم که استخون کناریِ زانوم تیر میکشه ، میتونم حس کنم که تمایل زیادی به این دارم که سیک پرهامو بزنم و بخوابم … ولی نمیتونم .
به خودم میخندم‌ ، نمیتونم دیگه امیالَمو جدی بگیرم ، پرهام شیشمین نفریه که حس میکنم اگه نکنمش ، شب خوابم نمیبره ! که خب البته درست حس کردم چون ساعت حالا دقیقا سه صبحه و من هنوز بیدارم .
این اشتیاق روتینِ کردن یه شخص خاص در برهه های مختلف زندگیم، کاملا یه چیز عادیه برام . بعد از پنج بار شکست رابطه ای، حالا دیگه باید مطمعن بشم که هرگز نزدیک کسی نمیرم و بهش نمیگم ک :“بهت علاقه دارم.”


همیشه سرصبح بیدار شدن و رفتن به سرکار، برام سخت بوده و هنوزم هست، حالا سعی میکنم فنجون قهوه مو پُر کنم . همیشه از دستیار بودن ، متنفر بودم و تهش دستیار شدن، تنها چیزی بود ک گیرم اومد .
پرهام اون طرف سالن نشسته ، و سرسختانه مشغول تایپ کردن یه گزارشه، مثل همیشه با لباسای کاملا اتوکرده ، و موهایی که حس میکنم شیش باری شونه زدتشون ،‌ پشت میزکارش نشسته ، در مقابل مَن ، هنوز همه جارو از فرط بی خوابی تار می بینم ، و دارم سومین فنجون قهوه مو پر میکنم تا بلکه از شدت این گُنگی بیرون بیام .
البته کاروزی کصشرترین حالت ممکنو میگیره ، وقتی هرروز یه سری گزارش بهت بدن و بهت دیکته کنن که چجوری باید تایپشون کنی ،و‌ بعد ادعا کنن که با تایپ کردن هرروزه ی این حجم از فُرمالیته ها ، میتونی در نهایت خودت مدعی بشی که " بله من پارت مهمی از وکیل شدنو از سر گذروندم . "
با بی میلی پشت میزم میشینم و سعی میکنم یه روز تایپیِ دیگه رو شروع کنم ، با هر قلپ قهوه ای که میخورم ، یه جمله شو تایپ میکنم ، در حالی که خوب میدونم ناخودآگاه تمامِ حواسَم به گوشه ی سالن و یکم اون طرف تر از میز خودم، یعنی جاییه که پرهام نشسته .
اصلا چرا باید انقدر خوش قواره و زاویه دار باشه ؟ چرا دقیقا در برهه ای از زندگیم که کاملا تصمیم گرفتم دیگه طرف هیچ کس نرم، چنین آدمی بیاد جلوم؟!
حالا شیش ماهی میشه که واس این دفتر وکالتی کار میکنم ، شیش ماهی میشه که پرهامو میشناسم ، ولی هیچ وقت اون قدری باهام صمیمی نشده که باهم بیرون از دفتر ، قرار بذاریم . و در عین حال ، اون قدری صمیمی شده که قسمت زیادی از روابط شخصیش با دوستاشو برام فاش ‌کنه .

_ کیوان، به چی فکر میکنی؟
صدای بَم و زاویه داری (!) رشته ی افکارمو به هَم میزنه ، به سمت چپ میزم ، یعنی جایی که پرهام نشسته نگاه میکنم : به هیچی ! چطور ؟
لبخندی میزنه و در حالی ک به تایپ کردنش ادامه میده توضیح میده: از اون موقعی که اومدی ،‌تو فکری ، همش میری آشپزخونه قهوه پرمیکنی و با سرعت مورچه ای کارو پیش میبری .نکنه دلت میخواد تا آخر عمرت دستیار باقی بمونی ؟
حالا توجهم به فنجونِ خالیم جلب میشه ،‌که نشون دهنده ی اینه که باید دوباره پُرِش کنم، چون هنوز بلوری می بینم : تو که میدونی از دستیار بودن ، متنفرم. و اخیرا‌ خیلی بد میخوابم ، واسه همین همه ش باید کافعین بخورم تا هوشیار بمونم ،پسر این دوره کارورزی واقعا خیلی طول کشید .

میدونم جملاتم تا حد زیادی فقط برای کش دار کردن مکالمه س ، نگاهم بهش برای ثانیه ای قفل میشه ، کاش میتونستم همین الان پاشم و به سمتش برم ، بغلش کنم و ببوسمش … ولی مثل همیشه، این فقط یه توهم ذهنیه و در واقعیت مساعل خیلی فرق دارن .

_ مشخصه که بی خوابی میکشی ، شاید واس حجم زیاد بی تحرکیته، بالاخره هرروز ۶ ساعت پیش این میزا تایپ میکنی و بعدشم احتمالا یه راس میری خونه و لش می‌کنی .

با بی میلی ازش میپرسم : مگه خودتم همین نیستی؟
_ دقیقا ! خودمم همینم ! و بخاطر همین ، میخوام بهت پیشنهاد بدم که بعد از کار بریم باشگاه .

باشگاه ! چطور یهویی تصمیم گرفت که بعد از شیش ماه ، بهم پیشنهاد بده که با هم بریم باشگاه! و البته این تنها کاری بود ک از دستش برمیومد؟! آیا مزخرف تر از باشگاه ، پیدا نمیکرد ؟! چی میشد اگه فقط پیشنهاد میداد که برم خونه ش و با هم یه بطری ویسکی یا ودکا یا حتی عرق سگی بخوریم ، یا با هم بریم پارک گُل بکشیم … عاه چرا بهترین تفریح همیشه از نظرم‌مواد زدنه در حالی ک در حقیقت حتی سیگارم نمیکشم ؟
_ چی شد ک یهو تصمیم گرفتی بری باشگاه ؟!
حالا لبخندش در پررنگ ترین حالت ممکنه : یهویی نه ! خودم یه ماهی میشه که میرم ، با اینکه باشگاه دوستمه ولی بازم فان نیست ، چون اون فقط مسعولشه ، تازه شم ، باشگاه بیلیارده نه بدنسازی و مکمل خوری !

عاه ! چطور زودتر حدس نزدم …با اون هیکل تراشیده و بی اندازه مانکنیش ،چطور میتونه وزنه بزنه ؟! باید می فهمیدم که منظورش بیلیارده

_ راستش من تاحالا بیلیارد بازی نکردم .
_ خب بیا شروع کن.امروز بعد از کار ،با هم میریم، باشگاش نزدیک اپارتمان منه ، ولی فک نکنم از مسیر توام پرت باشه .تو کجا زندگی میکردی راستی ؟

احساس حماقت میکنم … از اینکه شبا تا دیروقت با فکر گاییدنِ اون بیدارم ، در حالی که اون حتی یادش نیست من کدوم طرف میشینم : بهت گفته بودم که … طرفای ستارخانَم .
_ عا آره یادمه ! خب حله دیگه .میریم با هم . شرط میبندم خوشت میاد .

و بله … ساعت کاری تموم شد ، و ما رفتیم بیلیارد ،‌اون جلوی من حرکت می‌کرد و منم پشتش ، نمیتونستم ماشینو تو همون پارکینگ دفتر رها کنم و با ماشین اون برم، البته که عمیقا دلم میخواست همین کارو کنم ، ولی اون وقت خیلی ضایع میشد که یا تو کفِشَم ، یا کصخلم که با یه بار پیشنهاد بیلیارد ، تو کونش رفتم …!
سالن بیلیاردِ رفیقش ،یه حالت دارک و خلسه ای داشت ، یه جوری که حس میکردی ال اس دی زدی، همه یا داشتن بازی میکردن یا سیگار میکشیدن ، یا لم داده بودن رو مبل و با هم حرف میزدن ، اولش ک رفتیم داخل مثل شروع تموم ورودیای یه مکان جدید، سلام و علیک کردیم با آشناها ( البته که آشناهای اون ) و بعد مشغول بازی شدیم .
بوی عود توی فضا پخش بود، ولی با این حال هنوز میتونستم بوی عطر تلخشو حس کنم ، وقتی خم میشد روی میز تا توپو بزنه ، یقه ی پیرهنش که همینجوریش دکمه های بالاییش باز بود ، پایین تر میومد ، و استخونِ خوش تراش ترقوه ش زیر نور قرمز سالن ، سکسی تر از همیشه جلوه میکرد ،‌ و من تموم حرکتامو تقریبا از دست دادم ( البته ب جز دو حرکت ) تمام حواسم به استخون گلوش ، ترقوه ش و فکش بود ،‌ حالا به نظرم جذاب تر از همیشه به نظر میومد، در عین حال برای خودم دلم می سوخت و احساس حماقت می کردم که توی تصوراتم چه چیزایی میخواستم و توی واقعیت ، هیچ چیز حتی نزدیک به تصوراتمم نبود…
حالا دیگه به آخرای بازی نزدیک شده بودیم : چرا همه ی توپارو خراب میکنی ؟ یکم تمرکز کن پسر !
و چطور نمیتونست از زل زدن ضایَم به گردن و فک و کلا کل وجودش ، درک کنه که چرا انقد شاس میزنم؟!
_ باید بهم حق بدی ! تو یه ماهه هرروز میای اینجا ولی من اولین بارم تو کلِ ۲۶ سال زندگیمه .
_ نه من هرروز نمیام که … فقط دو سه روز … تو مودش باشم سه روز ، نباشم دو روز .
و بعد سکوت تنها کاری بود که میتونستم بکنم .‌ بازی تموم شد و از سالن زدیم بیرون تا برگردیم خونه .
و مثل همیشه شانس کیری من خودشو نشون داده بود ، چون لاستیک جلوی ماشینم کاملا پنچر شده بود و بگا رفته بود .
_ گندش بزنن .
در حالی که نگاه سرسری ای به لاستیکم مینداخت پرسید: یدک نداری ؟
_ نه ! اگه داشتمم کُلی باید معطل میشدیم عوض کنن، اونم ساعت ده شب !
_ آرع پسر خیلی بیلیاردمون طول کشید .من تایم از دستم رفته بود تو چرا چیزی نگفتی .؟
میخواستم بگم چون داشتم با حضورت جق میزدم ، ولی این ابلهانه ترین فکری بود که میتونسم بکنم ، چون اون حتی از نظر بقیه اون قدرم جذاب نبود ، و بله !‌مثل همیشه تصوراتِ کیوان خان، به مرزی رسیده بود که از گلزار ، برد پیت بسازه ( گرچه حالا که فکرشو میکنم منصفانه نیست که معشوقه ی سکسی من با گلزار مقایسه بشه.)
سکوت من باعث شد بقیه برنامه هارو خودش بچینه : خیلی خب ، اینجا جای ماشینت امنه ، به رفیقم سپردم که حواسش باشه ، جلوی باشگاهم ک هست ، فردا صبح اول وقت ، زنگ میزنیم بیان لاستیکشو اوکی کنن، دیگه الان این مسیرو با من بیا

و سوییچ ب دس رف سمت ماشین و منم مثل یه دانش آموز دبیرستانی ،دنبالش رفتم .

تقریبا پنج دیقه ای میشد که راه افتاده بودیم که گفت : دقیقا کجاس خونه ت ؟
و من دقیقا بهش گفتم …
توی این شیش ماه این نزدیک ترین فاصله ای بود ک باهاش داشتم ، جنب به جنبش … بغلش … فقط دو وجب فاصله تا گرفتن دستش ، و سه وجب تا لباش
… و سه وجب و سه سانت تا گردنش ، و چند سانتی متر پایین تر …

_ دوس دختر داری ؟!
و یه پرسش یهوییِ دیگه ! بی ربط …
_ گفته بودم بهت ک ندارم .
خندید :آره ولی اون برای شیش ماه پیش بود ، فک کردم شاید توی این مدت کسیو پیدا کردی.
_ قطعا اگه میکردم، الان اینجا نبودم .
عاه چ حرف احمقانه ای! معلومه ک هنوز اینجا می بودَم ! من اونو به هر دختری ترجیح میدادم.
و یه خنده ی کوتاه دیگه : آره خب . چ سوال احمقانه ای پرسیدم .
و حالا من ادامه دادم : تو چی؟ زن؟ دوس دختر؟ معشوقه ؟
_ منم هیچی … کویرِ کویر … دیگه البته انقد سرمون تو اون مانیتور کوفتی لعنتی هس و فکرمون درگیر این مدرک و آزمون وکالت کوفتی، ک وخ نمیکنیم حال کنیم .
و آره … راس میگفت … زندگیمون خشک بود و عاری از هرگونه روابط انسانی ! گرچه قرار بود وکالت شغلی باشه سراسر روابط … ولی بازم توَهُم .
_ قبلا چی ؟ با کسی بودی ؟
_ اره ، با چن نفر ، ولی هر کدومشون به یه ماهم نمیکشیدن، توی این جور قضایا خیلی بی حوصله م .
البته که باید بی حوصله باشی ! باید میدونستم که یه بکن در روعه .
و به عنوان یه فرد درون گرا و خیلی بیش از حد خصوصی ، عجیب بود که یهو بهش گفتم : میخوای امشب خونه من بخوابی ؟
و اصلا چرا اونجوری مطرحش کردم؟!!! خدای من چه احمقی ، چه کصخلی … چه موجودی فاقد اندکی درک از روابط اجتماعی .
و همون لحظه فهمیدم که خودشم تعجب کرده : اینطور نیست که من مهمون از شهرستان باشم و جای خواب نداشته باشم یا خونه م خیلی از خونه جنابعالی دور باشه
_ میدونم، فقط ب نظرم اومد ک خیلی خسته ای و خب طبیعتا خونه هامون با اینکه توی دوتا منطقه کنار همه ولی مسیراشون سرراس نیست ، و فک کردم که شاید بخوای فقط سریع بخوابی .

خدای من!!! " فقط سریع بخوابی ؟! " کی بودم مَن؟ کیوان شیش ساله از رباط کریم ؟!!!

و علی رغم کُص گفتنم، پیشنهادمو قبول کرد…
دو سه دیقع بعد با دست بهش نشون دادم که کجا پارک کنه . جلوی اپارتمانم پیاده شدیم و اون شبِ غیرمنتظره شروع شد …

نوشته: میم الف


👍 22
👎 1
25601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

877224
2022-06-02 01:27:41 +0430 +0430

چرا انقدر کون کونت بازی بین جوانان زیاد شده !؟؟؟

3 ❤️

877245
2022-06-02 02:28:28 +0430 +0430

نوشتنت قشنگ بود.
کاش ادامه بدی

0 ❤️

877254
2022-06-02 02:51:10 +0430 +0430

این از رباط کریم جدی بود یا شوخی

2 ❤️

877360
2022-06-02 23:00:18 +0430 +0430

به نظرم جدای چند غلط املایی عالی نوشتی
معمولا نویسنده خوب اینجا اگر نگم نیست ولی بسیار کمه و شما جزء اون کمها هستید
یه نویسنده خوب نمیگه اگه وخ [وقت)
عاه(اه)
کافعین و…

2 ❤️

877435
2022-06-03 05:10:49 +0430 +0430

عالی
مشتاقم واسه ادامه اش😍

0 ❤️

877507
2022-06-03 19:19:35 +0430 +0430

مرسی
ادامه شو احتمالا نمیذارم چون حسش نیست

0 ❤️

877885
2022-06-06 01:47:27 +0430 +0430

اوووو شت
هشتگ گیُ زدم و دنبال داستانی بودم ک لایکش ع دیسلایکش بیشتر باشه ک بخونم! سه تا خوندم ولی کسشر بودن
اسم داستانتو دیدم گفتم اینم تخمیه پسر بیخیالش!
ولی یهو چشم خورد به 18 تا لایک و بدون دیسلایک ناخوداگاه زدم رو صحفه و داستان بالا اومد
تا وسطاش خوندمُ فهمیدم ملت واسه یبارم ک شده کصخل بازیو گزاشتن کنار و سره عقل اومدن!
درکل قلمت عاااالیه ولی بدجایی تموم شد ینی اخرش کیر فنی بدی خوردیم و موندیم تو خماری
منتظریم قسمت بعدیو زودتر بزار
لایک 19 ام حلالت

1 ❤️

879791
2022-06-16 02:58:19 +0430 +0430

پس باقیش؟؟؟؟؟؟؟؟

0 ❤️

902726
2022-11-13 21:51:52 +0330 +0330

خیلی عالی بود. همه حس هاتو دقیقا درک می کنم. بارها و بارها توی این موقعیت ها بودم. ادامه شو بنویس لطفا

0 ❤️