الماس (۱)

1402/02/01

ساعت طرفای دو بود. مشغول جمعو جور کردن دمبل و سنگ ها و بودمو میزاشتمشون سر جاشونو بخاطر گرمای هوا زمینو زمانو فحش کش میکردم.
کم کم بچه ها میومدن واسه تمرین اما اون تایم روز باشگاه معمولا خلوت بود. حرفه ای ترا و بزرگسالا بخاطر کارو بار بعد از غروب پیداشون میشد.
کسایی که میومدن تینیجرایی بودن که تازه بخاطر تعطیل شدن مدرسه هاشون هوای بدنسازی برشون میداشت و میومدن واسه ثبت نام، گرفتن برنامه و در اوردن پدر صاحب ما تا زمانی که راه بیوفتن؛ درست زدن که هیچی حداقل به خودشون آسیبی نرسونن.
من حسینم، صاحب باشگاه… .۲۷سالمه، قدم ۱۸۵، وزنم ۹۵.
از زمانی که یادمه خودم ورزش میکردم. با پولی که از بابام رسید باشگاهو تاسیس کردم، چندباری مسابقات کشوری شرکت کردم اما هیچ وقت مدال نیاوردم. بیشتر تمرکزم رو کارو بارمو مدیریت باشگاه بود. رشته فیزیک کار میکنم، از اون بدنسازای گنده ای که تو ذهنتونه نیستم.
چند نفری پیداشون شد. برنامه هاشونو چک کردم رفتن سراغ تمرینو گرم کردن که محمدرضاهم پیداش شد.

محمدرضا یه پسر بیست ساله بود تازگیا استخدامش کرده بودم واسه کمک کردن تو چرخوندن باشگاه و نظافت و…
وقتی اومد با خیال راحت رفتم اتاق خودم پشت میز زیر باد کولر لش کردم تا شاید بتونم یه چرتی بزنم.
تازه چشمام سنگین شده بود که تق تق صدای در اومد. گفتم بیا تو، محمدرضا بود. میگفت: دونفر اومدن واسه ثبت نام تازه کارن و برنامه هم میخوان.

اوج بی حوصلگیو خستگی بودم رفتم جلو اینه چشمام بخاطر بیخوابی قرمز شده بودنو موهامم به هم ریخته بودن.
به ظاهرم همیشه میرسیدم واسه احترام به کسایی که میومدن همیشه سعی میکردم مرتب باشم تا بازدهی بهتریم داشته باشیم، منتهی اونروز فرق میکرد. از طرفیم محمدرضا گفت تازه کارن پس بیخیال شدم نشستم رو صندلیمو گفتم بفرستشون تو.
سیستمو روشن کردم زول زدم به مانیتورو جوری سیس گرفتم که انگار دارم کار خاصی میکنم تا اینکه صدای سلامو خسته نباشید شنیدمو رومو کردم سمت در.
چی میدیدم؟
دوتا نوجوون پونزده شونزده ساله فوق زیبا لاغر بودن اما نه استخونی.
جین اسکینی پاشون ست بود. یکیشون تیشرت مشکیو اونیکی تیشرت سفید ساده پوشیده بود.
جنس موهاشون مثل هم موج دار بلند که اومده بود تا ابروشون. یکیشون موی مشکیو اونی که تیشرتش سفید بود، مو و ابروش بور بود. دستا و صورتشونو که دیدم مثل دخترا بودن، بی نهایت سفید.
حدس زدم بخاطر پوست صافشون حتی به بلوغم نرسیده باشن.
به خودم اومدم، خواب از سرم پرید.
یکم تعجب کرده بودن که چرا جوابشونو ندادم.

+سلام، سلامت باشید. ممنون. بشینید.
_(اومدن رو مبلا جلو میز نشستن) اومدیم واسه ثبت نام.
+قبلا ورزش کردید؟بدنسازی کار کردید؟
_چند سالیه فوتبال بازی میکنیم، اما بدنسازی نه. تمرکزمونم میخوایم بزاریم واسه تقویت پامون.
+خوبه. چند سالتونه؟کلاس چندمید.؟
_جفتمون ۱۷ ساله ایم، کلاس یازدهم. همکلاسی هم هستیم.

پشمام ریخته بود. مگه میشه اینا هیفده سالشون باشه؟لامصبا یه تار سیبیلم نداشتن.
فقط تیشرت سفیده صحبت میکرد. اسمش احسان بود. تمام مدت هم لبخند میزد، بی نهایت مودب بود. از اپل واچو ایفوناشونم معلوم بود وضعشون عالیه.
تیشرت مشکیه اما فقط به چشمام نگاه میکردو کم صحبت بود. چشماش واقعا عجیب بود. من با اونهمه اعتماد به نفس نمیتونستم ارتباط چشمیمو باهاش حفظ کنم.
اسم شناسنامش آریا مهر بود که خب دوستش اریا صداش میکرد.

کارای ثبت نامشونو انجام دادم. نفری شیصد شهریه و چهارصد واسه برنامه تمرینی_غذایی کارت کشیدن.

+لباس ورزشی اوردید که تمرینو از همین امروز شروع کنید؟
_اوهوم.
+خوبه، لباساتونو در بیارید. برید رو باسکول برنامتونو بنویسم.

رفتن گوشه اتاق. احسان راحت شلوارو تیشرتشو کند اما آریا یکم خجالتی بود.
منم رفتم سمتشون تا از نزدیکتر این دوتا گوهر نایابو ببینم!
برخلاف چیزی که فکر میکردم هیکلشون خوب بود. یه سیکس پک ریزی داشتنو بدنشون لاغر خوش فرم بود که فهمیدم فوتبالو حرفه بازی میکنن.
بخشی که زیر تیشرتشون بود حتی سفید تر از دستاشون بود.
شرت آریا هفتی بود اما احسان نه.
رون و پاهاشون به حدی خوش فرم بود که واقعا تحریکم کردن. انگار خدا موقع خلق این دوتا هنوز با موی بدن آشنا نشده بود!

نتونستم جلوی خودمو بگیرم. واسه برنامه نوشتن نیازی به انقدر براندازی نبود اما دست گزاشتم رو بازو سرشونه و رون پاشون گفتم سفت کنن تا بدنشونو لمس نکرده نفرستمشون برن!
آریا هم که شرتش هفتی و تنگ تر بود راست کرده بود که تا حدودی معلوم بود اما نه زیاد و پوست صورتش یکم قرمز شده بود:)

رفتم پشت میزم گفتم: لباسای تمرینتونو بپوشید برنامه غذایی و تمرینیو نوشتم دادن بهشون. پیج اینستای باشگاه که توش روشای درست زدن حرکاتو گزاشته بودیمو دادم. اپلیکیشنِ برنامه تمرینی روهم نصب کردم رو گوشیاشون.

یسری توضیحات دادم که باید قبل تمرین بیست دقیقه گرم کنن هوازی کار کنن، حرکت کششی برنو بعد تمرین چیکار کنن.

همون لباسای فوتبالشونو اورده بودن با این تفاوت که جورابشون کوتاه و از این بدون ساق ها بود.
از اتاق رفتن بیرون تا گرم کنن. منم رفتم اینستا ببینم چی تو پیجشون دارن. پیج احسان پرایوت بود. پیج آریا اما نه چندتایی پست گزاشته بود. تو فالورا و کسایی که فالو کرده بود دختر زیاد بود. خیلی از فوتبالیستارو داشتو. چیزی که توجهمو جلب کرد یه بلاگر پسر فالو داشت که تو بیوش پرچم ال جی بی تی داشت که خب اهمیت خاصی ندادم و گفتم اتفاقیه… .

سه هفته ای گذشت. من همیشه با شاگردام صمیمی میشدم اما نه با اون بچه ترا چونکه معمولا بی جنبه میشدنو دور بر میداشتن. اما این دوتا این جوری نبودن. منم باهاشون کامل اشنا شده بودم و گاهی شوخی میکردیم. تایم تمرین خودمم گزاشتم همون ساعتای دو که اینا میومدن تا باهم تمرین کنیم. کنار این دوتا انگار عمرم نمیگذشت.
دیگه کامل راه افتاده بودنو حرکاتشونو درست میزدن. خیلی باهوش بودن. اینکه زود یاد میگرفتن و برخلاف ظاهرشون بدن قوی داشتن باعث شده بود بیشتر به نظرم دوس داشتنی بیان.
آریا دیگه مثل اوایل خجالتی نبودو از احسان هم بیشتر صحبت میکرد. باهاشون زیاد شوخیو بگو بخند میکردم چون اول تایم میومدنم باشگاه معمولا کسی نبود که مزاحم باشه.
اما با این حساب بازم آریا و احسان منو مربی، اقا حسین یا حسین جان صدا میکردن و همیشه سعی میکردن حد خودشونو بدونن که نشون از تربیت درست و خانواده ای که توش بزرگ شده بودن داشت.

چند وقتی بود با دختری تو رابطه نبودم، تمرین با اریا و احسان خیلی حشریم میکرد. اصلا تا اونروز نه تجربه گی داشتم نه ازش خوشم میومد. اما این دوتا واقعا فرق میکردنو تمان فکرو ذهنم شده بودن.
از لحاظ سنی خیلی ازم کوچکتر بودنو نمیشد باهاشون شوخی جنسی کرد از طرفی هم اونا تو حرف زدن با من خط قرمزایی داشتن که ازش عبور نمیکردن. اما هرچی میگذشت بیشتر تشنه بدنشون میشدم. اخلاق و رفتار خاصشون هم این حسم چند برابر میکرد.

یروز بعد تمرین که داشتم فیگور میگرفتم(عادت همیشگیمه و تجربه بهم ثابت کرده تو عضله سازی خیلی مهمه و به شاگردام همیشه توصیه میکنم.) احسان داشت حرکت کششی میرفت، آریا اومد پیشم. همیشه به بدنم زیاد نگاه میکردو اصلا براش مهم نبود که من چه فکری میکنم.

_میشه یه شکم بگیری دست بزنم به سیکس پکات؟
+آره چرا نمیشه.

دستشو کشیدو یکم فشار داد. بعد نشست رو نیمکت جلومو بازم نگام کرد. فهمیدم میخواد یچیزی بم بگه.

_اقا حسین میشه یه چیزی ازت بخوام؟
+چیشده عزیزم؟بگو راحت باش.
_راستش تیممون تونست بره تو لیگ جوانان. منو احسان فیکس بازی میکنیم. دوتا مسابقه دادیم. همتیمیامون خونواده هاشون میان تشویقشون میکنن باباهاشون میان.
منو احسان تک فرزندیم داداش که نداریم.احسان اصلا براش مهم نیست اما من دوس دارم یکی بیاد بازیمو ببینه. بابام که کلا با فوتبال رفتن من مخالفه و مدام باهام دعوا میکنه. دیگه اصلا باهاش حرف نمیزنم. اینکه کسیو ندارم باعث میشه پیش بغیه خجالت بکشم.
خواستم بگم اگه میشه فردا بیا بازیمونو ببین. هیچکاریم نمیخواد بکنی اما باعث میشی من اعتماد به نفسم بره بالاتر.
واقعا مربی به جز شما کسیو نمیشناسم بهش بگم.
+بازیتون ساعت چند شروع میشه؟
_شیش. تو ورزشگاه بغل میدون اصلی.
+آریا واقعا دوس دارم بیام اما اون تایم باشگاه شلوغ میشه شاگردا میان. من باید بالاسرشون باشم.

خیلی دوس داشتم برم اما باید کسایی که شاگردم بودنو زیر نظر میگرفتم. ازشون واسه این پشتیبانی پول گرفته بودمو نمیشد از زیرش شونه خالی کنم.
اما این اریا پدرسوخته با اون چشمای قهوه ایش یجوری با نگاهش ازم التماس میکردو. با بغض خواهش میکرد که مگه میشد رد کنم؟

_اقا حسین همش یروزه. شاگرداتون که کارشونو بلدن چی میشه مگه دو ساعت پیششون نباشی؟
+آریا ازشون پول گرفتم کاریه که باید بکنم. شرمندم بخدا.

طفلی خیلی تو ذوقش خورد و با گفتن اشکال نداره رفت تو رختکن.
شب خیلی بهش فکر کردم. موقعیت عالی بود واسه گذروندن بیشتر وقت باهاشونو صمیمیت بیشتر.به چندتا از بچه هایی که واسه مسابقه تمرین میکردن زنگ زدم ببینم کدومشون میتونه اون تایم بیاد حواسش باشه. خیلی راحت دوتاشون قبول کردنو گفتن واسشون فرقی نمیکنه.

فرداش حاضر شدم یه تیپ رسمی زدمو چندتا پاف عطر تلخ زدم و اماده شدم برم سورپرایزشون کنم.
طرفای شیشو ربع رسیدم. بازیشون شروع شده بود. احسان دروازه بان بودو اریا فوروارد بازی میکرد. وقتی اومدن این طرف زمین یه سوت زدمو با آریا دست تکون دادم. وقتی منو دید خیلی خوشحال شد. یه خنده ی بلند کردو با دستش برام بوس فرستاد!
انتظار اینکارشو نداشتمو کلی کیف کردم.
تیمشون واقعا قوی بود. آریا هم یه گل زدو اومد طرفم خوشحالی کرد منم براش سنگ تموم گزاشتمو کلی تشویقش کردم. احسانم معلوم بود با دیدن من دلگرمی گرفته بودو هر سیوی که میکرد به من نگاه میکرد.
بازیشون تمون شد سه یک بردن. رفتن تو رختکن منم با بغیه کسایی که معلوم بود والدین هم تیمیای آریا و احسان بودن رفتم و فهمیدم کجا باید منتظرشون وایسم. ماشینم یه سانتافست. جلو در ورودی منتظرشون وایسادم تا اومدن.
اول احسان اومد دست دادو کلی با خنده تشکر کردو بعد آریا اومد. دست دادو بدون حرف بغلم کرد!جا خوردم منم باهاش همراهی کردمو بعد لپشو بوسیدم که حسابی قرمز شدو خجالت کشید.

+افرین افرین، بهتون امیدوار شدم خیلی خوب بازی میکنیدا.
احسان: لطف داری، وقتی شما تشویقمون کنی معلومه خوب بازی میکنیم.
+خونه کسی منتظرتونه؟
_نه چطور؟
+سوار شید بریم یه دوری بزنیم.
آریا:نه اقا حسین همینکه اومدی خیلی لطف کردی. بیشتر از این مزاحمت نمیشیم.
احسان: اره مربی. باید به شاگرداتون برسید.
+شما نمیخواد نگران باشید به بچه ها گفتم حواسشون هست. بپرید بالا.

منتظر جواب نشدمو نشستم، اوناهم اومدن. بردمشون براشون معجون خریدم. رفتیم ترن هواییو شام هم یه رستوران گرون قیمت مهمونشون کردم. نزاشتم حتی هزار تومن خرج کننو حسابی تحویلشون گرفتم.
احسانو اریاهم فقط تشکر میکردن. کلی بهمون خوش گذشت.
اخر شب رسوندمشون خونشون اول احسان پیاده شد.
بعدش رفتیم سمت خونه آریا. صندلی جلو نشسته بود. رسیدیم سر کوچشونو خونشونو نشونم داد. یه محله باکلاس بودو خونه دو طبقه ویلایی داشتن. دست دادو گفت:

_اقا حسین، نمیدونم چجوری تشکر کنم. امروز خیلی بهم خوش گذشت. تو زمینم خیلی بهم دلگرمی دادی. سرمو تونستم جلو دوستام بالا بگیرم.
+تشکر لازم نیست عزیزم. از این به بعدم منو حسین صدا کن بدم میاد هی بگی اقا. هر موقع مسابقه داشتی شب قبلش بهم بگو. حالا که میبینم انقدر خوشحال شدی حتما میام.
دستش هنوز تو دستم بود.یه لبخند خوشگل زد، اروم دستمو فشاردادو خدافظی کرد.

بعد از اون روز میونه ما سه تا خیلی بهتر شد.
هر دو هفته مسابقه داشتن منم همه مسابقاتشونو میرفتم. هفته ای یکی دوبار هم اخر شبا میرفتیم بیرون‌گاهی دو نفری گاهی سه نفری. واسه دیدن تمریناشونم چون صبح زود بود میرسیدم برم.
حدود سه ماهی گذشت. دیگه باهم مثل سه تا دوست بودیم که انگار چندساله همو میشناسیم. شوخیا و حرفامونم جنسی شده بودو خیلی صمیمیتمون بیشتر شده بود. هرچی زمان گذشت علاقه من به آریا و احسان بیشتر شد دیگه عاشقشون شده بودمو حسم فقط از روی هوا و حوس نبود. چند باری به پیشنهاد احسان استخر رفتیم که خیلی جواب بودو بخاطر فعالیتای ورزشیمون که سنگینم بود عضله هامونو اروم میکرد.
بدن احسانو آریا نسبت به چهار ماه قبل چند برابر سکسی تر شده بود به خصوص پا و باسنشون. به خاطر فوتبال بازی کردنشون تمرینات حجم نداده بودم اما عضله هاشون تا حدودی روی فرم اومده بودو خوشتراش تر شده بود.
از لحاظ اخلاق احسان باهام راحت تر بود. آریا یه جور حیایی داشت که اندازه احسان نمیتونست بهم نزدیک شه. گاهی اگه خیلی احساسی میشد اما همه چیزو فراموش میکردو بغلم میکرد.

استخرو تا میتونستیم باهم میرفتیم گاهی کار پیش میومدو مجبور میشدیم تکی بریم.
یشب تو باشگاه بودمو سرم با بچه ها گرم بود که گوشیم زنگ خورد احسان بود.
رفتم تو اتاقم چون صدای موزیکو سر صدا نمیزاشت بشنوم چی میگه.
جواب که دادم دیدم احسان هیچی نمیگه و فقط داره گریه میکنه.تنم یخ کرد داد زدم گفتن چیشده احسان چرا گریه میکنی؟
هیچی نمیگفت اما صدای گریش میومد.

+احسان آروم باش. چیزی نمیخواد بگی فقط بهم بگو کجایی؟

به زور جواب داد گفت ایستگاه متروام.
سریع لباسامو عوض کردمو راه افتادم. پیداش که کردم گریش بند اومده بود اما هنوز هق هق میکرد.
سوار ماشینش کردمو رفتم سمت خونه خودم. موهاش خیس بود، چشماش قرمز بود، انگار جای چنگو چندتا زخم روی گردنو پیشونیش بود.
از شیشه بیرونو نگاه میکرد هی گریش میگرفت اما چیزی نمیگفت.
رسیدیم خونه با اسانسور رفتیم بالا. و رسیدیم به واحدخودم.
بردمش دم دستشویی و گفتم صورتتو بشور بیا بیرون. زنگ زدم به آریا تا خودشو برسونه.
براش آب پرتغال گرفتم و یخ ریختم نشستیم تو پذیرایی رو مبل دو نفره. بهش حوله دادم یکم خودشو خشک کردو دستاشو گرفتم.

+احسان؟الان حالت بهتره؟میخوای بهم بگی چیشده؟شاید بتونم کمکت کنم.
_حسین آبروم رفته الان چیکار کنم؟بدبخت شدم.
+خب بهم بگو چیشده کی این بلارو سرت اورده؟

بازم گریش گرفت. بغلم کردو سرشو گزاشت رو سینم. منم دست اندختم رو کولشو بغلش کردم. هیکلش خیلی از من کوچیکتر بود.

+امروز بعد تمرین رفتم استخر. آریا جایی قرار داشتو نیومد، منم تنها رفتم. وقتی کارم تو استخر تموم شد دم پارکینگ یه نفربا ماشین جلوم نگه داشتو میخواست سوال ازم بپرسه. داخل دیده بودمش. رفتم نزدیک که یدفعه از پشت یکی کمرمو گرفتو به زور سوار ماشینم کرد.
(گریش خیلی شدید شده بودو به زور صحبت میکرد.)
با چاقو تهدیدم کردن که آروم باشم بردنم یه خیابون خلوت مجبورم کردن براشون بخورم و کلیم کتکم زدن. ساعتو ایرپادمو گرفتنو ازم فیلم گرفتن حسین. الان چیکار کنم؟ ازم فیلم گرفتن.

خونم به جوش اومده بودو دستم از عصبانیت داشت میلرزید. به احسان من تجاوز کرده بودنو الان داشت تو بغلم گریه میکردو حرف از خودکشی میزد.
به هر بدبختی که بود آرومش کردم و فهمیدم فقط در حد ساک بوده اما شمارشو گرفتنو تو فیلمم کامل قیافه احسان و خودشون افتاده .

+ببین عزیزم بهترین راه اینه همین الان بریم کلانتری.
_بهم گفتن به هرکی بگم فیلمم پخش میشه نمیتونم. یوقت اونطوری به بابامم میگن. بابام بفهمه اول از همه خودمو میکشه.
+اشکال نداره احسان آروم باش. اونا فیلمو پخش نمیکنن چون مدرک جرم خودشونه که اگه پخش شه دادگاه حکم اعدامشونو میده. فردا با دوستام هماهنگ میکنم گیرشون میندازم فیلمم پاک میکنم.
_تروخدا حسین یکاری کن، من بی آبرو نشم.
+نگران نباش بسپرش به من. نمیخواد زیاد بترسی فردا میریم دوربینارو چک میکنیم تا دلت بخواد اشنا دارم. ظهر نشده پیداشون میکنم.

آریا رسید. درو باز کردمو اومد تو. احسان حالش هنوز بد بود. آریا خیلی نگران شدو بدون حرف زدن اومد بغل احسان چیزی نمیگفت و فقط بغلش کرد.
به احسان گفتم دوس داری براش تعریف کنی ؟که جوابی نداد. منم ماجرارو براش تعریف کردم.
میدونست نباید خودشو ببازه چون حال احسان بدتر میشه.
خیلی منطقی رفتار کردو اصلا روحیش خراب نشد. به احسان دلداری دادو گفت نگران نباشه.

اونشب زنگ زدن خونشون و گفتن نمیان خونه. یه دوش گرفتیمو شام خوردیم آریا رو مبل خوابید منو احسان رو تختو تا صبح تو بغلم بود اما اعصابم خیلی خورد بودو اصلا فکر خاصی تو ذهنم نمیگذشت. نزدیکای ساعت نه خوده اون حرومزاده ها به گوشی احسان زنگ زدن.
بهش گفتم اروم باش بزن رو اسپیکر ببینم چی میگن.
احسان:
+علو؟
_سلام جیگر چطوری؟دیشب خوب خوابیدی؟
+چیکار داری؟
_ببین کارمون دیشب نصف کاره موند یه آدرس بهت میفرستم تا دو ساعت دیگه مثل بچه آدم میای و میری. اگه اومدی باهات حال کردیم که هیچ اگه بازی در بیاری یا بخوای به کسی بگی فیلمتو تو پورن هاب اپلود میکنم نتونی سرتو دیگه بلند کنی. و قطع کرد.

خیالم راحت شد و فهمیدم از این مفنگیانو چیزی حالیشون نیست.
زنگ زدم با رفیقام قضیه رو تعریف کردم و باهاشون هماهنگ شدم.
احسان خیلی ترسیده بودو حاضر نبود تنها کاری کنه.
اخر قرار شد احسان با آریا باهم برن سر قرار وقتی رفتن تو خونشون منو دوستامم از بالای در بپریم تو و آدمشون کنیم.

با اسنپ فرستادمشون سر قرار. خودمو دوستام با ماشین رفتیم. کلتو چاقو هم بردیم.
احسان بخاطر چشمای خمار و موی بورش خیلی خوشگل بود، اما آریا از لحاظ سکسی بودن واقعا روی دست احسان زده بود. ترکیب اون پوست سفیدش با موهای مشکیشو چشمای درشتو قهوی ایش یچیز مهشری بود که هرکی برای بار اول میدیدش دستو پاشو گم میکرد
طرف وقتی آریا رو هم با احسان دید کلی خر کیف شدو سریع بردشون داخل خونه. پنج دقیقه صبر کردیم وقتی مطمئن شدیم تو حیاط نیستن پریدیم رفتیم تو.
چهار نفر بودن، پیرهن آریا و احسانو در اورده بودنو میخواستن کارشونو شروع کنن.
چهارتاشون بچه بیست بیستو دو ساله بودن وقتی مارو دیدن سریع به گوه خوردن افتادنو التماس کردن.

احسانو آریارو فرستادم تو حیاط.
لختشون کردیم فیلم گوه خوردنشونو گرفتیم. گوشییاشونو رمزشونو گرفتیم.
رفتم فیلمو نگاه کردم صندلی عقب ماشین احسانو برده بودن. از موهای عرفان گرفته بودو کیرشو تا اخر تو حلق احسان کرده بودو مدام با سیلی میزد تو گوشش احسانم فقط گریه میکرد.
بهشون گفتم فیلم تجاوزتون به این بچه رو نگه میدارم فیلم گوه خوردنتونم همینطور طرف اینا افتابی بشین. مستقیم میرم کلانتری فیلمو نشون میدم میان میگیرنتون یا حبس ابد میخورید یا اعدام.
با چندتا مشت سر صورتشونو خونی کردم بردمشون پیش احسان با گریه و زاری بهش گفتن ببخشید.
.
.
رفیقام رفتن. آریا رفت خونه خودشون منم احسانو برداشتم اوردم خونه خودم. حالش دیگه خوب شده بودو مثل اینکه تمام نگرانیش فقط آبرو و فیلمی که ازش گرفته بودن بود.
ناهارو سفارش دادم نشستم کنار احسان. بهش گفتم:دیدی گفتم حلش میکنم؟دیگه نمیخواد نگران باشی.
بازم چیزی نگفتو بغلم کرد. سرشو اورد بالا فکر کردم میخواد چیزی بگه که یدفعه لبشو گزاشت رو لبام، ده ثانیه ای نگه داشتو برداشت. اصلا به چشمام نگاه نکردو سرشو انداخت پایین. چشماش خیس شده بود.
منتظر حرکتی از سمت من بود. من فقط داشتم نگاش میکردمو از اینکه به هدفم رسیده بودم نمیدونستم باید چیکار کنم!
دستمو بردم پشت گردنش سرشو به خودم نزدیک کردمو بالاخره لبشو بوسیدم اونم باهام همراهی کرد.
از بوسیدن لباش سیر نمیشدم اما انگار اون خسته شده بود.
پا شدمو بغلش کردم بردمش تو اتاق خوابم. انداختمش رو تختمو پیرهنمو کندم.
رفتم سمتش تیشرتشو در اوردمو محو زیبایی های احسان شدم.
اون چهره نامطمئن خجالت زدش با اندام بلورینو بدون حتی یک لکه ش داشت منو دیوانه میکرد.
یه بوسه دیگه به لبش زدمو رفتم سمت گردنش.
پوستش خیلی حساس بود با لمس شدن بدنش و خورده شدن گردنش مثل یه ماهی افتاده بیرون تنگ بی تابی میکرد.
لبمو بردم سمت سینه هاشو شروع به میک زدن کردم که موهامو گرفتو سعی کرد سرمو جدا کنه. و محکم نفس میکشید.
دستاشو گرفتمو به کارم ادامه دادم. از لمسو لیسیدن بازو هاشو سینش سیر نمیشدم. بدنش یه بوی ملایمی میداد که انگار خوشبو ترین عطر جهانو داشتم استشمام میکردم.
لبمو بردم کنار گوشش چندتا بوسه زدم و دستمو بردم توی شلوار و روی شرتش.

+احسان، عزیز دلم اجازه میدی بیشتر پیش برم؟
_نمیدونم حسین. میترسم.
+به من اعتماد نداری؟من اسیبی بهت نمیزنم. نمیخواد نگران باشی.
_بهت اعتماد دارم. اما قول بده اگه گفتم، دست نگه داری باشه؟
+(لبشو بوسیدم.) باشه، هرچی تو بگی.

شلوارش جذب بود، منم سعی کردم حرکاتمو با حوصله و اروم تر انجام بدم، باهاش حرف میزدم راجب بدنش و ازش تعریف میکردم تا استرسش کمتر شه.
آروم شلوارشو کشیدم پایین. شرتش یه گیاهی پاچه داربود. قبلا بارها رونو پاهاشو دیده بودم، اما انگار هربار که میدیدم برام جذاب تر میشد. با نوک انگشتام از ساق پاش لمس کردنو شروع کردمو رسیدم به ران پاهاش.
کیر راست شدش تو شرتش کاملا معلوم بودو منم رو اخرین درجه از شهوت بودم آب دهنم به راه افتاده بودو کنترل کردن خودم اون لحظه سخت ترین کاری بود که تو عمرم کرده بودم.
نتونستم از رون های سفیدش بگذرمو تصمیم گرفتم طعم اونارم بچشم!
از پهلوهاش گرفتم کشیدمش کمی پایینتر. پاهاش کمی جمع کردم که کف پاهاش روی تخت باشه و زانوهاش بره بالا. کمی پاهاشو از هم باز کردمو سرمو بردم سمت داخلی ترین نقطه ران پاشو شروع کردم به خوردن. قدرت شهوت به عقلم یک لحظه چربیدو وقتی به خودم اومدم دیدم حسابی ران پاش قرمز شده و جای لبام روشون کبود شده.
با دندونم کش شرتشو گرفتم میخواستم بکشم پایین که دستشو گزاشت روشو گفت:
_حسین؟ لطفا بیشتر از این جلو نرو. نمیتونم.
واقعا از بودن باهات لذت میبرم اما مطمئن نیستم کار درستی هست یا نه.

فکر کنم خراب کردم، طفلک حقم داشت!هر چقدرم منو میشناخت، هیکلم دو برابرش بود اون لحظه وحشیم شده بودمو خب ترسیده بود.

+اگه از کاری لذت میبری پس کاره درستیه، اما اگه فکر میکنی اماده نیستی اشکالی نداره قربونت برم.
_خب حالا میشه منم یکم لمست کنم؟

نمیدونم چرا خندم گرفت. شلوارمو در اوردمو دراز کشیدم رو تخت. اومدو روی شکمم نشست جوری که یکم از کیرم از روی شرت به کونش میخوردو از تغییر حالت چهرش فهمیدم که خودشم متوجهش شدو یکم لبخند زد.
دستاشو گزاشت روی شکممو کشید، از روی قفسه سینم رد کردو گزاشت روی شونه هام.
لبشو گزاشت رو لبامو خیلی آروم لب گرفت. فهمیدم بیشتر سکس رمانتیک دوس داره بچم!

_حسین، وقتی پیشمی انگار امن ترین نقطه جهانم.
+پس همیشه پیشت میمونم.

سرشو برد سمت بازوهو سینم و انتقام ران پاشو ازم گرفت!
بیشتر دوس داشت بدنمو لمس کنه و کمتر از لباش استفاده میکرد.
رفت روی ران پامو به برامدگی کیرم نگاهی کرد.
یه نفس عمیق کشید، شرتمو کشید پایین و به کیرم زُل زد.
کیرم انچنان بزرگ نیست شونزده یا نهایتا هیفده سانته.
دستشو انداخت روی کیرمو کمی مالید!
کار کردن با دمبلو وزنه توی باشگاهم نتونسته بود لطافت پوست دستشو بگیره و فقط با دست یکی از بهترین لذت های عمرمو برام به ارمغان اورد.

رفتم بالای تختو به متکا تکیه دادم.
باورم نمیشد، احسان میخواست کیرمو بخوره! داشتم لحظه شماری میکردم که کِی کیرم اون لبای خوشگلو صورتیشو لمس میکنه اما مثل اینکه به این راحتیا نبود!
احسان با دست راستش ته کیرمو گرفته بود. دوبار لباشو برد سمت کیرم اما نتونستو سرشو اورد بالا.
دستمو بردم زیر چونش:

+احسان اگه حس میکنی دوس نداری یا بدت میاد بیخیالش شو لازم نیست. بخاطر کاری که باهات کردن شاید واست سخته انجام دادنش.
_نه عشقم. من هرکاری واست میکنم،ن از هیچ جات بدم نمیاد! فقط ازت یکم خجالت میکشم.

نفسشو حبس کرد زبونشو در اورد، از زیر دستش لیس زد تا سر کیرمو انگار که تمام لذت های دُنیَوی رو اون لحظه به بدنم تزریق کردن.
چشماشو محکم بستو کیرمو کرد توی دهنش. تمام خواسته ی این چند ماهم به واقعیت تبدیل شده بود.
از طرفی لذت رسیدن به هدف چند ماهم از طرفیم لذت خورده شدن کیرم توسط احسان باعث شده بود حس پرواز بهم دست بده.
یکم هُل شده بود. چند باری دندون زد که اصلا متوجهشم نشد. از موهاش گرفتم اروم سرشو اوردم بالا. پیشونیشو بوسیدمو:

+من هرکدوم از دندوناتو با دنیا عوض نمیکنم. اما وقتی میزنیشون به کیرم واقعا درد داره! یکم مراقب باش.

بالاخره خندیدو صدای زیباشو شنیدم که باعث شد منم خندم بگیره.

_چشم مربی، دیگه تکرار نمیشه‌.

همونطور که بالاتر گفتم پسر باهوشی بودو زود یاد میگرفت دیگه حتی یه بارم دندون نزد.
دستمو انداخته بودم تو موهاشو داشتم از اون دقایق طلایی لذت میبردم تا اینکه دهنش خسته شد. بازم رفتم سراغ سینه هاش، زیر بغل و بازوش. انگار قرار نبود ازشون سیر بشم!
انداختمش رو تخت، کمی پاهاشو ماساژ دادم و لیسیدم. زانوهاشو به هم چسبوندم، کیرم که با دهن احسان حسابی خیس شده بودو گزاشتم لای پاشو شروع کردم به تلمبه زدن. احسانم دستشو برد تو شرتش تا خودشو ارضا کنه.

صدای نفسام بلند شده بود اما اه کشیدنای احسان نمیزاشت شنیده بشن. پلکاشو محکم به هم فشار میدادو صورتش عرق کرده بود.
نزدیکای ارضا شدن بودم که تلمبه هامو محکم تر کردم اما مراقب بودم یوقت به احسان اسیبی نرسونم.
اون زودتر از من ارضا شدو دیدن قیافش موقع اومدن زیباترین منظره ای بود که به عمرم دیدم!

صداش نازک شده بود، اها های بریده میکشید، پاهاشو محکم به هم فشار داد دادو خودشو خالی کرد. منم که دیگه نایی برام نمونده بود با چندتا تلمبه خالی شدم لای پاش و روی شکمش.
افتادم بغلش روی تخت و جفتمون سقفو نگاه میکردیم.
نفس نفس میزدیم، حرفی هم گویا واسه گفتن نداشتیم.

بعد چندمین رفتم از یخچال یه شیشه آب اوردمو براش ریختم.

_مرسی.
+من باید تشکر کنم ازت، پدرسوخته تو چرا باید انقدر خوشگل باشی ها؟
_تو چرا باید انقدر جذاب باشی؟
+پایه ای بریم حموم؟
_اره دوس دارم برم، خیلی عرق کردم. انگار یکم کثیف کاریم کردیما.

بغلش کردم بردمش حموم دوشو باز کردم و روبه روی هم ایستادیمو بازم با نگاه کردن داشت میگفت من لباتو میخوام!
موقع لب گرفتن دستامو از پشت بردم سمت باسنشو بالاخره لمسشون کردم. انگار نرم ترین چیزی بود که تا این لحظه دستام لمسشون کرده بود. آروم نوازش کردمو کمی فشارشون دادم.
دستمو کشیدم بیرون. از بند شورتش گرفتمو کمی بردمش پایین.
دستشو دور کمرم حلقه کردو سرشو گزاشت رو سینم.شرتشو از برامدگی کمرش آزاد کردم، رهاش کردمو افتاد روی زمین…

بعد از کمی حرف عاشقانه و رد بدل کردن بوسه تنشو با شامپو بدن شستم و اونم برام لیف کشید.
اون حموم هم از لحاظ لذت بردن دست کمی از سکس برای من نداشت.
اول من اومدم بیرونو براش حوله اوردم.
دوتا شات قهوه ریختم و تو پذیرایی نشستم تا بیاد.
احساس میکردم خوشبخت ترین آدم دنیام.
یبار دیگه کارایی که باهاش کردمو تو ذهنم مرور کردم.

اون الماس کمیاب دیگه مال من شده بود…•

ادامه...

نوشته: لاکیفر

نوشته: Luckyfer


👍 61
👎 3
24801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

924442
2023-04-22 00:25:33 +0330 +0330

سلام رفقا.
اول از همه بابت اشتباهای تایپی معذرت میخوام موقع ادیت خسته بودم.
دوم درمورد داستان، برای جلوگیری از کاهش جذابیت ارفاق کردم. بعد از تجاوز به شخص هرچند سکس کامل نباشه باید ازمایش گرفته بشه تا یوقت شخص به بیماری مقاربتی دچار نشده باشه.
سوم این فقط یه داستانه و صفر تا صدش دروغ لطفا شخصی واسه اشنایی پیام ندید.
داستان دو قسمته قسمت دوم و پایانی نوشته و امادست لطفا اگه خوشتون اومد لایک کنید تا قسمت بعدی سریع تر منتشر بشه.


924470
2023-04-22 01:26:43 +0330 +0330

کسکش اینقد با عشق خوندم بعد میگی غیرواقعیه

0 ❤️

924513
2023-04-22 05:36:15 +0330 +0330

من بندرت لایک میدم ولی داستانت حس توبی بهم داد و لایک دادم عاما
اولا نگارشت رو مخه متلا “از طرفیم” غلطه" از طرفی هم درسته" و چسبوندن "و " به آخرفعلا و کلمه ها فاجعس که فراووون و فراوون داشتی: کردمو،صورتیشو ، آوردمو در حالی که درستش کردم و، صورتیش، آوردم و…
بعد گفت با چاقو و کلت!رفتین سر تجاوز؟ نه کلت؟ واقعا؟جنگ مسلحانه بود؟کلت از کجاتون آورده بودین؟
بعد فیلم ساک زدنش رو که دیدی دست گذاشته بودن رو سر عرفان کیرشون دهن احسان بود؟عرفان کی بود اون وسط؟
بعد این احسان هفده ساله رز قبل استخر، شبش خونه تو و فرداشم تا عصر خونه تو بود خونوادش کسی سراغ نمیگرفت یه شبانه روزه کدوم گوریه و چیکار میکنه و چی میخوره؟ در کل نگارشت رو درست کنی میتونه داستان دلچسبی بشه

1 ❤️

924537
2023-04-22 09:58:13 +0330 +0330

به عنوان داستان گی باید بگم یخورده بیش از اندازه در وصف بدن پارتنرت مبالغه کردی
ولی در کل از داستانا یا بهتره بگم کصتانایی که مینویسن خیلی خیلی بهتر بود

2 ❤️

924546
2023-04-22 11:55:05 +0330 +0330

ساسان سوسا دمت گرم واسه نقد به جا و درستت متاسفم که خوشت نیومده هدفم این بود داستان روان و با جزئیات متوسط باشه.
یاسین خوشحالم خوشت اومده نظرت تو داستان قبلیم خوندم. متاسفانه داستانای رهیال سطح توقع های هممونو برده بالا منم میتونم اما حوصلشو ندارم مثل رهیال با جزئیات وحشتناک بنویسم😂
ساسان شاه عزبز فکر کنم شما همجنسگرا نیستی و درک نمیکنی اما ممنون که تا اخر خوندی.

2 ❤️

924560
2023-04-22 13:50:25 +0330 +0330

من نگفتم خوشم نیومد اتفاقا گفتم با اینکه بندرت لایک میدم به داستان شما لایک دادم
فقط اشکالات نگارشی یکم رو مخ بود و چندتا گیری که بهت دادم

1 ❤️

924566
2023-04-22 14:38:08 +0330 +0330

این داستانت منو یاد جفت شیش انداخت و حتی از اونم قشنگ تر بود باریکلا

0 ❤️

924570
2023-04-22 14:54:57 +0330 +0330

واقعا دمتگرم چه با احساس نوشتی، ،لطفا ادامه شو زودتر بنویس
منم مثل خودت سالها ورزش میکنم ،و به عنوان کسی که عاشق پسرهاست واقعا از دیدن پسرهای خوشگل و سکسی همیشه در عذاب و حسرتم،،جلوی دست ولی دور ازدست،،آدم خوشبختی هستی که احسان رو داری، ،قدرشو بدون

1 ❤️

924583
2023-04-22 18:03:54 +0330 +0330

عالی نوشته شده و منتظر قسمت دومشم ،بعد دلم میخواست با آریا اوکی بشی ،ولی خب چیز دیگه ای شد
ببینم قسمت بعدی چخبر میشه

1 ❤️

924584
2023-04-22 18:57:16 +0330 +0330

نوش کیرت

1 ❤️

924589
2023-04-22 19:45:43 +0330 +0330

حقیقتا نگارش داستان زیاد منو جذب نکرد خیلی سریع پیش میرفت و یه مقدار غیر واقعی بود به احترام نوشتت و این که نه خیلی بد بود نه خیلی خوب نه لایک میدم نه دیس لایک
یه مقدار رو نوشته هات کار کن و داستان های خوب سایت رو بخون شاید الهام بخش بود واسه تو

1 ❤️

924590
2023-04-22 19:49:48 +0330 +0330

این رو هم اضافه کنم به جای خصوصیات ظاهری شخص بهتره رو خصوصیات اخلاقی و شخصیت های کاراکترای داستانت کار کنی تصور کردن شخصیت ها به عهده مخاطب باشه بهتره
برای مثال تو بگی چشمای مشکی زیبایی داشت
مخاطب چشم های مشکی ای رو تو ذهنش تصور میکنه که از نظر اون زیباس ولی وقتی خیلی خیلی با جزئیات بیای خصوصیات ظاهری شخص رو بگی دیگه خیلی تاثیر گذار نمیشه چون اون خصوصیات شاید واسه همه جذاب نباشه

1 ❤️

924591
2023-04-22 19:58:15 +0330 +0330

مرسی وخسته نباشی
ادامه بده

1 ❤️

924691
2023-04-23 07:35:46 +0330 +0330

ادامه شو بنویس که دارم میمیرم از حشر

1 ❤️

924696
2023-04-23 08:11:27 +0330 +0330

سلاام لوسیفر خوبی
اولش شروع کردم به خوندن گفتم یعنی این متن باحالو کی نوشته
رسیدم آخرش اسم تو رو که دیدم خیلی ذوق کردم
مرسییی 🩶🪽🫂

1 ❤️

924712
2023-04-23 10:22:22 +0330 +0330

ممنون واسه نظرای خوبتون نژا جان قربونت برم ممنون لطف داری.
ارکان حق باتوعه نظرتم خیلی واسم مهمه.
کی اف سی نظرتم حتما اگه بازم نوشتم لحاظ میکنم.

4 ❤️

924718
2023-04-23 11:40:02 +0330 +0330

خیلی خوشحالم که نظرم رو خوندی و این رو بگم به خاطر این که اینقدر انتقاد پذیری به نظر باید یه لایک داد به داستان 💚🤍❤
مخلص ایرانو ایرانی

1 ❤️

924749
2023-04-23 16:12:19 +0330 +0330

بالاخره یه داستان واقعی خوندیم

1 ❤️

924751
2023-04-23 16:41:25 +0330 +0330

قربونت عزیزم
قلمتو دوس دارم 🩶🪽

1 ❤️

924819
2023-04-24 01:58:32 +0330 +0330

دهنت سرویس باوااا یه ساعت دارم با عشق میخونم داستانتو اخر سر اومدی ابنا همش زاده ی تخیلات ذهن یه ادم جقیه ، کمتر بزن عزیزم

0 ❤️

924857
2023-04-24 06:01:02 +0330 +0330

خیلی عالی منو یاد ۱ونیم سال پیشانداختی امیدوارم مهدی عزیز هر چه زودتر برگرده ایران

1 ❤️

924902
2023-04-24 14:04:20 +0330 +0330

ولی جدا از همه‌اینا نودونه درصد مربی های باشگاه بدنسازی همجنسگران😂🚶🏿‍♂️

4 ❤️

925102
2023-04-25 22:19:51 +0330 +0330

اومدم تعریف کنم از داستانت بعد دیدم نوشتی تخلیه. برو کیری
تخیلو که خودم هرشب ده تا احطانو اریارو میکنم.
ریدم تو داستانت. ادامشو نگو کوس مغز جقی

0 ❤️

925130
2023-04-26 01:08:38 +0330 +0330

دلم خواستت

0 ❤️

925336
2023-04-27 13:00:53 +0330 +0330

فقط اونجایی که سینه ها ش و میخوردی برام جذاب بود، بخورم سینه خات ووو

0 ❤️

925702
2023-04-30 01:43:18 +0330 +0330

یعنی یه داستان چقدر میتونه تینقدر قشنگ باشه واقعا گریم گرفت ولی کاش تو قسمت های دیگه دخولی در کار نباشه وگر نه آفتابه میگیره به کل ماجرا

1 ❤️

926680
2023-05-06 18:58:34 +0330 +0330

واقعا خیلی زیبا مینویسی…
من که خیلی خوشم اومد.
واقعا ایول بهت داداش.
حداقلش گفتی غیرواقعیه داستان.

1 ❤️

926707
2023-05-07 00:00:15 +0330 +0330

سلام و درود به شما نویسنده عزیز و گرامی واقعا نگارش داستان خود خیلی عالی بود
و آنقدر به جزئیات به طور دقیق نگاه شده که خوانده خود را جای مربی باشگاه قرار می دهد و به ادامه خواندن داستان می پردازد انگاری این داستان همین الان در حال وقوع است
و این از بزرگواری شما است که برای اشتباهات تایپی خود معذرت می خواهید
منتظر ادامه داستان شما هستم
که با این تخیلات عالی و درجه یک نوشته می شود
و از نویسنده خلاق بیشتر از این داستان انتظار داریم
باشد که شما مثل نویسندگان بزرگ بدرخشید

1 ❤️

938492
2023-07-19 22:32:47 +0330 +0330

عالی بود مربی.جزئیات رو خوب نوشتی منم یه بدخواه دارم یه تایم هم به ما بده😉

2 ❤️

941292
2023-08-08 13:27:20 +0330 +0330

بی چک و چونه لایک رو کوبیدم ، اما توقع داشتم احسان به عنوان یه پسر ورزشکار و باهوش توی پارکینگ استخر بعد از یه زد و خورد خودش رو از معرکه خلاص کنه

1 ❤️