امیدِ بردیا!

1400/07/12

«داستان حاوی مطالب همجنسگرایانه است»


حال عجیبی داشتم، ترکیب صدای بلند موزیک، رقص نور دیوانه کننده و بوی عطر های گرون قیمتِ جمعیتی که وسط سالن به هم تنیده بودند با مقدارِ وحشتناکِ الکی که خورده بودم باعث می شد خودم رو توی دنیای دیگه ای ببینم، بی حال افتاده بودم روی صندلی راحتی ای که گوشه راهرو طبقه دوم بود و از بین نرده های روبروی صورتم، چشم دوخته بودم به صحنه های تکی که فقط توی همچین پارتی ای میشد دیدشون!
توی افکار خودم بودم که حس کردم ترکیب جمعیت بهم خورده، انگار همه داشتن فرار میکردن به سمت در ویلا، دلیلش رو نمی فهمیدم و همچنان با لبخند زل زده بودم بهشون تا اینکه یه نفر دستم رو گرفت و بلندم کرد، نمی شناختمش ولی برای مخالفت کردن خیلی مست بودم، وقتی رسیدیم وسط باغ دیگه دیر شده بود، نورِ چراغ گردان و صدای آژیر وحشتناک خودرو های پلیس بود که تازه متوجه ام کرد که چه اتفاقی افتاده، با این حال از اون صحنهٔ بعد دستبند زدن تا فردا صبح که توی یه سلول نمور بیدار شدم، چیز خاصی به خاطرم نیست.
چشم هام رو که باز کردم، با یه اتاقک کوچیکِ تاریک روبرو شدم که تنها باریکهٔ نور ورودی به اون از لایه درز درب آهنیش بود. به زور بلند شدم و تکیه زدم به دیوار ِِسرد پشتم، هنوز حالم درست سر جاش نیومده بود که در سلول با صدای اذیت کننده ای باز شد و به طبع اون حجم زیادی نور پاشیده شد تو صورتم چند لحظهٔ بعد هم یه پسرِ ۲۲_۲۳ ساله اومد تو و دوباره در بسته شد.
بدون توجه به پسری که اومده بود، سرم رو تکیه دادم به دیوار و چشم هام رو بستم، داشتم سعی میکردم که به یاد بیارم دیشب چه اتفاقی افتاده! با خودم مرور میکردم: خب من تو پارتی بودم، مست بودم، صدای آژیر میومد، الان تو کلانتری ام…
تازه داشت یادم می اومد که چی شده که دستی نشست روی روم پام و رشته افکارم رو پاره کرد. سرم رو بلند کردم و با تعجب نگاهش کردم.
با صدای آهسته ای پرسید: شما بهتر هستین؟
انگار چشم هام تازه به تاریکی عادت کرده بود و تازه داشتم می دیدمش، صورت معصومی داشت و چشم های بزرگ مشکیش قبل از هرچیز دیگه ای تو صورتش جلب توجه میکرد.
با تأخیر و گیجی جواب دادم: شما؟
دستش رو برداشت و تیکه داد به دیوار و زانو هاش رو جمع کرد توی بغلش و سرش رو برگردوند به سمت من: دیشب توی مهمونی، وقتی فهمیدیم پلیس داره میاد همه یا فرار کردند یا قایم شدند ، منم داشتم میرفتم اما دیدم شما اصلا حواست نیست، کمک تون کردم که با هم بریم اما دیر شد و پلیس گرفتمون.
کمی صورتم جمع شد و ازش پرسیدم: یعنی هیچ کدوم از اونا حواسشون به من نبود؟
سرش رو به علامت منفی تکون داد.
خیلی حرصم گرفته بود عصبی بودم اما بازشدن دوباره در و هجوم دوباره نور باعث شد توجه ام به اون سمت جمع بشه.
سرباز اومد داخل ایستاد و پرسید، نوری، امید نوری کدومه شماست؟
جواب دادم: منم.
_بیا بیرون آزادی.

طبقه بالا بابا ایستاده بود با یقه لباسی که خیلی محکم تر از روزای عادی بسته بود و سرهنگی که روبروش باهاش دست توی دست بود و مشخص بود دارن حسابی خوش بش می‌کنند. تا من به سرهنگ رسیدم دست بابا رو ول کرد و دستش رو گذاشت روی بازوم و گفت: پسر جان شما که همچین پدر موجهی داری، این کارا ازت بعیده!
خواستم جوابی بدم که با اشاره ابروی بابا منصرف شدم.
بعد تعارفات معمول راه افتادیم به سمت بیرون کلانتری.
+چطوری این کار رو کردی؟
با حالت تنفر نگاهم کرد و پرونده ای که دستش بود رو زد توی سینه ام و گفت: بگیر، از بدنیا اومدن تو مثل سگ پشیمونم! این حرف رو زد و بدون منتظر موندم برای هیچ جوابی رفت. البته حدس زدن اینکه از کدوم لابی هاش استفاده کرده هم خیلی سخت نبود! بالاخره یه تهران بود و یه حاج آقای نوری!
بعد از آزاد شدن رفتم خونه خودم، تا شب تقریبا سعی میکردم حواسم رو پرت کنم، فکرم پیش پسره ای بود که سعی کرده بود از مهمونی بیارم بیرون، نمیدونستم چه بلایی قراره سرش بیاد اما حتی اسم و فامیلش رو هم نمیدونستم که بتونم کمکش کنم. بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره بر خلاف میلم تصمیم گرفت به دوست نامردم مصطفی (کسی که پارتی مال اون بود) زنگ بزنم.
_امیـــد! باورم نمیشه! آزاد شدی؟
+…… اره به لطف پیگیری های شما.
مکث کرد و گفت: میخواستم اتفاقا بیام سراغـ
حرفش رو قطع کردم و گفتم: حتی رنگ نزدی به موبایلم که یه وقت برات دردسر نشه!……مهم نیست! این پسره که دیروز با من گرفتنش اسمش چی بود؟
_کدوم پسره؟ مکث کرد و بعد ادامه داد: آهااا بردیا رو میگی، بردیا غفاری!
برای چی می‌پرسی.
+هیچی، الان کار دارم، فعلا.
منتظر جوابش نموندم قو تلفن رو قطع کردم و سریع لباس پوشیدم و راه افتادم به سمت شرکت بابا! شرکتی که من قرار بود تا چند سال بعد مدیر عاملش بشم اما نهایتا هفته ای یک بار میرفتم اونجا!
خوشبختانه همه کلید ها رو داشتم پس برای برداشتن دفتر تلفن بابا مشکلی نداشتم! یه دفتر پر از اسامی ای که هر کدوم به اون بالاها وصل بودند. اما حاج آقا مصطفوی قطعا پرنفوذ ترینشون بود!
شماره اش رو با موبایل ام گرفتم بعد از چند تا رد تماس بالاخره جواب داد!
_بله!!!؟

  • سلام آقای مصطفوی، نوری هستم، امید نوری. پسر حاج آقا نوری!
    همون‌طور که سعی میکرد بلند تر صحبت کنه تا صدای خنده ریز و نازک دختری که کنارش بود به من نرسه، گفت: به به آقا امید، جانم پسرم؟
    ماجرا رو براش کامل تعریف کردم و تأکید کردم که کسی از قضیه خبردار نشه، حتی بابام.
    بعد از تقریبا ده دقیقه صحبت کردن بهم گفت فردا صبح زود برم دم کلانتری و تحویلش بگیرم. با شنیدن این جمله انگار خیالم حسابی راحت شده بود و دیگه چرت و پرت های نصیحت گونه اش رو تا قبل خداحافظی و قطع کردن، درست گوش ندادم.

فردا صبح از حدود هفت و نیم جلوی کلانتری منتظر بودم، نهایتا حوالی ساعت هشت پنجاه دقیقه_نُه بود که از در کلانتری اومد بیرون.
سریع از ماشین پریدم بیرون و رفتم سمتش. داشت می‌لنگید و سرش پایین بود و می اومد و این باعث میشد من رو نبینه.
رسیدم بهش و دست گذاشتم روی شونه اش که سرش رو بلند کرد و آخ کوتاهی کشید! با تعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم: حالت خوبه؟
نگاهم کرد و با تعجب پرسید: شما اینجا چکار میکنید؟
_بیا بشین تو ماشین برات میگیم. چرا لنگ میزنی؟ کتکت زدن؟
سرش رو آروم به علامت تایید تکون داد و بعد کمکش کردم تا بشینه تو ماشین.
تو مسیر تماما سکوت کرده بود و هیچ حرفی نمی‌زد تا اینکه من سکوت رو شکستم: کجا میری که برسونمت؟
یکم من و من کرد و بعد گفت: اگر زحمتی نیست ببریدم ترمینال.
با تعجب پرسیدم: ترمینال؟
_بله

  • چرا اونجا؟
    باز با کمی من و من جواب داد، من خونه آقا مصطفی کار میکردم، ولی الان دیگه دلم نمیخواد برم اونجا، بر میگردم شهر خودمون.
    +آخه الان نمیتونی با این بدن داغون بشینی تو اتوبوس که!
    _چاره ای ندارم دیگه.
    نگاهی بهش کردم و آروم بهش گفتم: داری! بیا بریم خونه من یه دوش بگیر و یکم استراحت کن، بعد اگر خواستی بری، برو.
    جوابی نداد تا ازش پرسیدم: قبول؟
    _آخه مزاحم میشـَ…
    +این چه حرفیه، بزن بریم.

تقریبا نیم ساعت بعد رسیدیم خونه.
در رو باز کردم و گذاشتم اول وارد بشه: ببخشید اینجا خیلی نامرتبه.
با لحن شیطونی گفت: خب این خاصیت خونه مجردیه دیگه:)
بهش لبخند زدم و پشت سرش وارد خونه شدم.

  • اون اتاق ته راهرو یه حموم داره که من اصلا ازش استفاده نمیکنم، برو اونجا کاملا تمیزه. برات حوله و لباس تمیز هم میارم الان.
    ایستاد روبروم و گفت: خیلی ممنون واقعا نمیتونم چطوری جبران کنم.
    بهش لبخندی زدم و گفتم: قبلا جبران کردی، وقتی همه رفیقام ولم کردن و در رفتن!
    لبخندی زد و راه افتاد سمت اتاق. من هم رفتم از اتاق خودم لباس و حوله تنپوشی که نو بود و هنوز استفاده نکرده بودم رو برداشتم که براش ببرم.
    در زدم و گفتم: حوله و لباس اوردم، بیام تو اتاق؟
    با مکث جواب داد: بیاید.
    در رو باز کردم و رفتم تو، نشسته بود روی تخت و تی شرتش رو درآورده بود و چشم هاش پر اشک بود و گونه هاش خیس!
    وسایل رو گذاشتم رو تخت و نشستم کنارش: بردیا؟ چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ به شونش اشاره کرد و گفت: خیلی درد می‌کنه، وقتی موقع درآوردن لباسم تکونش دادم بیشتر هم درد گرفت.
    نگاهی به شونش انداختم، حسابی کبود شده بود اما باد نکرده بود، یعنی نشکسته بود.
    +من به پماد بی حسی دارم میخوای بیارم برات بزنی؟
    _ خیلی ممنون میشم، ولی قبلش برم حموم.
  • هر طور راحتی.
    از اتاق اومدم بیرون تا راحت باشه و دراز کشیدم روی کاناپه.
    تقریبا یک ربع، بیست دقیقه بعد از حموم اومد بیرون.
    خوشگلی صورتش حتی بیشتر از قبل تو چشم بود و تن کوچیکش توی لباس های من گم شده بود. تی شرت ام براش گشاد بود و شلواری که بهش داده بودم رو چند بار تا زده بود و هنوز هم بلند بود. این ها حس غریبی رو برام تداعی میکرد، حسِ خواستن!
    با صدا زدنش به خودم اومدم و جواب دادم: جانم؟
    _آقا امید اون پماد رو میشه بهم بدین؟
  • اره حتما.
    پماد رو از آشپزخونه پیدا کردم و اون هم تو این مدت خودش رو لنگ لنگون رسونده بود به حال و نشسته بود روی مبل‌.
    پماد رو دادم بهش و برگشتم روی کاناپه، متوجه شدم که داره سعی می‌کنه تی شرتش رو دربیاره اما مشخص بود که داره درد می‌کشه.
    نگاهش کردم و پرسیدم: میخوای کمکت کنم؟
    با اون چشم های مشکیِ معصومش نگاهم کرد و گفت: اگر مشکلی نداشته باشه!
    رفتم سمتش و کمکش کردم تی شرتش رو در بیاره و بعد پماد رو از دستش گرفتم و چند تا تیکه زدم روی شونه اش و بعد با کف دستم پماد ها رو پخش کردم روی پوستش و شروع کردم به ماساژ دادن شونه اش.
    پوستش زیر دستم مثل ابریشم نرم بود، کم کم حس میکردم که هورمون هام دارن ترشح میشن اما نمی‌خواستم بهش آسیبی بزنم. نگاهش کردم و چشم هاش رو بسته بود و با هر حرکت دورانی دستم یکم پلک هاش رو جمع میکرد!
    +بهتر شد؟
    _ بله خیلی بهترم.
    نشستم کنارش و گفتم: بزار یکم بره به خورد پوستت بعد تی شرتت رو بپوش.
    سرش رو به علامت تایید تکون داد و بعد گفت: خیلی ممنون واقعا!
    +نگفتی راستی از کدوم شهرستانی؟
    _من از یه شهر کوچیک تو استان فارس ام.
    +چه خوب، تهران چکار میکنی؟ فقط کار یا درس هم میخونی؟
    _ نه درس میخونم، اما چون به هر حال هزینه داره کنارش کار هم میکنم. الان چند ماهی هست پیش خانواده آقا مصطفی ام. خوبیش این بود که دیگه هزینه جای خواب رو لازم نبود جدا بدم. الان نمی‌دونم باید چکار کنم دیگه.
    +چرا دیگه نمیخوای همونجا کار کنی؟
    _میترسم بازم از این اتفاقا بیوفته!
    +منطقیه! رشته ات چیه؟
    _مدیریت مالی.
    نگاهش کردم و باز بی اختیار چشم هام گره خوردن تو سیاهی چشم هاش! با خودم داشتم فکر میکردم که شاید بتونم تو شرکت براش کار جور کنم.
  • من شاید بتونم برات تو یه شرکت کار مرتبط جور کنم.
    _ نمیدونم، الان اصلا نمی‌دونم میتونم بعدا جایی استخدام بشم یا نه، فکر کنم سوء سابقه داشته باشم الان.
    +نگران اون هم نباش اون هم با من.
    لبخند بزرگی نشست روی صورتش و همون جور نگاهم کرد.
    بعد از اون با هم فیلم دیدیم و غذا گرفتم و خوردیم و یه زمانی هم به صحبت های عادی گذشت و بعد از ساعت دوازده بود که هر کدوم رفتیم توی اتاق هامون تا بخوابیم!
    حدود ساعت ۲:۳۰_۳ شب بود که از صدای ناله بیدار شدم. صدای ناله و گریه آرومی که پیچیده بود توی سکوت خونه!
    از تخت ام بلند شدم و دنبال صدا رو گرفتم و رفتم تو راهرو، صدا از اتاقش بود! یه ضربه آروم به در زدم و بازش کردم و نگاهی بهش انداختم.
    توی تاریکی نشسته بود لبه تخت و یه سمت شلوارش تا نصفه پایین بود و پماد هم دستش بود، صورت خیسش توی نورِ زرد چراغ خواب گم شده بود و این جذابیتش رو بیشتر هم میکرد.
    _بـ بـ ببخشید، بیدارت کردم!
    +نه مهم نیست، چکار میکنی؟
    _خواستم از این پماده به رون پام هم بزنه، آخه درد شونم خیلی بهتر شد وقتی این رو زدین.
    حس میکردم دارم منفجر میشم، سعی میکردم توجه ام رو از روی پای خوشگلش و کبودی قرمزی که بالای پاش بود منحرف کنم اما نمیشد، میخواستم بهش پیشنهاد بدم که براش پماد بزنم اما…
    صداش رشته افکارم رو پاره کرد: خیلی بد میشه اگر ازتون بخوام برام پماد بزنید؟
    نگاهش کردم و با من و من کردن گفتم: نه، نه اصلا!
    رفتم سمتش و خودش رو روی تخت کشید بالا، دو طرف شلوارش رو گرفتم و از پاش بیرون آوردمش، نمی‌تونستم باور کنم که یه موجود می‌تونه از این هم خواستنی تر باشه! پماد ریختم کف دستم و دستم رو آروم گذاشتم روی رونش در لحظه انگار گرمای روشن از کف دستم منتقل شد به آلتم و یه تکون بهش داد، شروع کردم به حرکت دادن دورانی دستم روی پاش هر لحظه مطمئن تر میشدم که کاملا نعوظ کردم اما سعی میکردم که وانمود کنم اتفاقی نیوفتاده، نگاهی بهش انداختم، چشم هاش بسته بود و سرش رو تکیه داده بود به دیوار، دستم رو از حد قبلی بالاتر بردم و تقریبا رسوندم به پاچهٔ شرتش لبش رو گزید و چشم هاش رو محکم تر بست، دستم رو آروم هل دادم زیر شرتش که آلتش نبض زد و تکون خورد. اون هم تقریبا شق کرده بود و این بهم جسارت داد که دستم رو بیشتر ببرم داخل، دستم تیغ تیغی های پشم هاش رو حس کرد و چند ثانیه بعد نوک انگشت هام با آلتش برخورد کرد که باعث نبض دیگه ای شد. دستم رو بیرون آوردم و از داخل رونش دست کشیدم و از روی شرتش کامل آلتش رو چند بار لمس کردم…باورم نمیشد دارم چکار میکنم اما ترشح هورمون ها رو به وضوح حس میکردم بار دیگه دستم رو کشیدم به آلتش و دستم رو گذاشتم لبه شرتش تا بیرون بکشمش!
    چشم هاش رو باز کرد و با حالت خمار نگاهم کرد، دستم رو گرفت و کشیدم سمت خودش
    به پشت روی تخت خوابید و من هم خیمه زدم روی بدنش، یه دستم رو گذاشتم روی گونه اش و صورتم رو بردم جلو، با برخورد لب هام به لب هاش شیرین ترین طمع دنیا رو چشیدم و بعد از یکی دو دقیقه ازش جدا شدم، صورتش خیس عرق بود و موهای خرماییِ خوشگلش حسابی به هم ریخته بود، نگاهی به تن زیباش انداختم که زیر نور زرد چراغ خواب خواستنی تر از هر چیز دیگه ای بود.
    دوباره خم شدم روی بدنش و لب هاش رو بوسیدم، یه دستم رو آروم از کنار صورتش حرکت دادم و رسوندن به آلتش و آروم آروم آلتش رو ماساژ دادم، بعد از چند ثانیه بدنش با حرکات دستم ریتم گرفت، هر چند باری که دستم رو از نوک آلتش به ته آلتش میرسوندم موجی از پایین میوفتاد توی بدنش و یه دستش رو می‌گرفت پشت سرم و خودش رو با اون موج بهم نزدیک و دور میکرد. بعد از مدت کوتاهی از لب هاش گذشتم و همون طور آروم با لیسیدن گردن و بعد سینه و شکمش رسیدم به شرتش، نگاهی بهش کردم که با حرکت چشم تایید داد، دستم رو انداختم دو طرف شرتش و از پاس بیرون کشیدمش، آلتش مثل فنر پرید بیرون و بدون صبر تا نصف فرو بردمش توی دهنم، آه آرومی کشید و بدنش رو تکون داد آروم آروم سرعت حرکاتم رو بیشتر میکردم و تا جایی ادامه دادم که با دست هاش پیشونیم رو به پشت فشار داد. بلند شدم و بدون معطلی تیشرت و شلوارک و شورتم رو درآوردم و بلافاصله دوباره لخت خیمه زدم روی بدنش و مشغول بوسیدن لب هاش شدم، تو همین حالت دستش رو رسوند به آلتم و شروع کرد به ماساژ دادنش، بعد از چند دقیقه کوتاه از روی بدنش بلند شدم و خودم رو کشیدم سمت کشو بغل تخت و از توی کشو کاندوم و روان کننده برداشتم. کمکش کردم که برگرده و روی شکمش بخوابه و بعد کاندوم رو کشیدم روی آلتم و از روان کننده به آلتم زدم و بعد با کمک خودش لای لمبر هاش رو باز کردم و اول یه توف انداختم و بعد کمی روان کننده زدم و با انگشت هام سعی کردم روان کننده رو کامل پخش کنم روی سوراخش، هر حرکت آروم انگشت هام تکون کوچیکی به بدنش میداد و آه های مداوم آرومش رو بلند تر و کشیده تر میکرد. بعد از خوب پخش کردن روان کننده یکی از انگشت هام رو فرستادم داخل آه کشیده ای کشید و بعد از چند ثانیه انگشت دوم رو داخل کردم چند دقیقه بعد انگشت سوم رو تو کردم و خیالم که راحت شد سوراخش باز شده انگشت هام رو بیرون کشیدم و بدنش رو روی تخت جابجا کردم و آلتم رو روی سوراخش تنظیم کردم، با یه فشار کوچیک آلتم آروم فرو رفت داخل بدنش و اینبار ناله بلند تری کرد. اول حرکاتم رو خیلی آروم انجام میدادم و بعد سرعتم رو بردم بالا تر صدای ناله هاش که سعی میکردم با گرفتم دستم روی دهنش کمترش کنم و حس فوق العاده ای که از سوراخ تنگش میگفتم واقعا دیوانه کننده بود و باعث میشد حس کنم توی دنیای دیگه ای هستم.
    دقیق نمیدونم چقدر طول کشید که بهش گفتم، دارم ارضا میشم و قبل از اینکه بیرون بکشم داخل کاندوم و داخل سوراخش ارضا شدم!
    با چند لحظه مکث آلتم رو بیرون کشیدم و افتادم کنارش و گونه اش رو بوسیدم: برگرد که من هم تو رو ارضا کنم.
    با صدای گرفته ای گفت: من بدون دست زدن ارضا شدم. و بعد برگشت و دیدم که آبش اومده و گند زده به تخت.
    بغلش کردم و سرش رو گذاشتم روی سینه ام و هر چند لحظه یه بار سرش رو می بوسیدم، صدای نفس هامون با هم هماهنگ شده بود و این برام دیوانه کننده بود، همون‌طور که توی بغلم آروم گرفته بود بهم گفت: تو از این به بعد امیدِ بردیایی!
    بعد از چند دقیقه باهم دوش گرفتیم و بعد رفتیم به اتاق من، توی تختم بغلش گرفتم و تا صب مثل یه بچه گربه معصوم توی بغلم خوابید.
    از اون شب استثنایی تا امروز ده ماهی گذشته و بردیای من هنوز هم هرشب چشم های معصومش رو توی بغل خودم روی هم می‌ذاره:)

پایان.


قبل اینکه انواع و اقسام فحش ها رو نصیبم کنید خودم بگم این داستان زاده تخیل من بوده و نه حاصل تجربیاتم.(من اصلا پسر نیستم که بتونم همچین تجربه ای داشته باشم😅)
ممنون که خوندینش، برام نقد بنویسید همه رو میخونم.

نوشته: دختر غم


👍 34
👎 3
17001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

835717
2021-10-04 02:26:21 +0330 +0330

واو یعنی واقعا اینو یه دختر نوشته؟ درکش واقعا برام سخته چطور یه دختر همجنسگراها رو اینطوری درک میکنه ولی حتی یه عده از خودمونم به این درک نرسیدن. واقعا عالی بود بازم بنویس حس خیلی خوبی داشت

4 ❤️

835722
2021-10-04 02:35:21 +0330 +0330

😂 👍 😂
دمت گرم خدایی داستان جالبی بود خوشمان امد

1 ❤️

835763
2021-10-04 09:54:33 +0330 +0330

من نمیگم از یه همجنسگرای مذکر بهتر نوشتی ولی چیزیو توی داستانت گنجونده بودی که خیلی وقت بود نخونده بودم!

ولی یه جاهاییش اشکالاتی به چشم میخورد مثلا اینکه امیدی که خونه مجردی داره و هردوتا اتاق داخل خونش تخت داره چرا اهل پارتی و این حرفا نبوده؟مگه فیلم رحمان1400رو ندیده؟

حالا این حرفا به کنار!ولی خدا منو میشناخت به والدین پولدار نداد!من تو خونه بابامم روزی دوتا لیوان شراب و یه لیوان آبجو میخورم😂

1 ❤️

835778
2021-10-04 11:52:13 +0330 +0330

ایول داره
بازخوانی متن میتونست غلطاش روکمتر کنه
موضوع داستان قابل باوره ولی یدفعه سکس کردنشون نه
درکل زیبا نوشتی و ممنون

0 ❤️

835798
2021-10-04 14:31:33 +0330 +0330

در کل خیلی عالی بود ولی ریتم داستان حین سکس خیلی سریع پیش رفت که من احساس کردم خودتم داری خود ارضایی میکنی

0 ❤️

835799
2021-10-04 14:40:44 +0330 +0330

خوب بود👌👌👌
غیر از اینکه اخراش همه چیز یهویی پیش رفت و مثل سریالای ایرانی سر و تهشو هم اوردی😁

0 ❤️

835833
2021-10-04 20:11:00 +0330 +0330

قشنگ بود فقط حسش سکسیش کم بود
بوس

0 ❤️

836002
2021-10-05 23:21:47 +0330 +0330

عزیزم کلانتری بیشتر از ۲۴ساعت اجازه نداره کسی رو داخل بازداشتگاه نگه داره، ضمنا کسی رو که میگیرن مستقیم میبرن دادگاه یا زندان اونجا دو روز کامل نگه نمیدارن کتک بزنن

0 ❤️

836905
2021-10-11 12:11:27 +0330 +0330

اون ریتمایی که نوشته بودی موقع معاشقه یه مقدار گیج کننده بود به نظر من هم میتونستی قسمت اوجش رو بیشتر پر وبال بدی تا قشنگتر بشه ولی در کل بعنوان یه دختر خیلی خوب نوشتی

0 ❤️

881674
2022-06-26 14:04:54 +0430 +0430

ماه تابانم

چشمات خوشگل می‌بینه عزیزم.❤️

0 ❤️