بارون

1402/07/20

اوایل زمستان بود، باران نم نم می‌بارید. دلم هوای قدم زدن زیر نم نم باران کرده بود. بلند شدم یقه اسکی سفید رنگم رو پوشیدم و کاپشنم مشکیم رو برداشتم و همزمان که از در خارج می‌شدم روی شونه هام انداختم. هندزفری رو به گوش زدم و اهنگ(بارون) از رضا صادقی رو پلی کردم.
تو حال و هوای خودم بودم،که یه لحظه چشمم به دختری که روی نیمکت تو پیاده‌ رو نشسته بود افتاد. لباس گرمی نپوشیده بود و از سرما می‌لرزید دلم براش سوخت و کاپشنم رو درآوردم و به سمتش گرفتم. با تعجب به من خیره شد و لب زد:
_ممنون خودتون سردتون میشه
+شما بیشتر احتیاج دارید
کاپشن رو به دور شونه هاش انداختم،
و کنارش نشستم کمی خیس بود ولی میشد نشست، کنجکاو شدم چرا اینجا نشسته، لب زدم:
+تو این سرما بدون لباس گرم چرا اینجا نشستین؟
_اقا شما چی از زندگی من میدونید؟
+ببخشید نمیخواستم فضولی کنم.
چیزی نگفت. منم که نمیخواستم مزاحمش باشم بلند شدم که برم گفت:
_کاپشنتون یادتون رفت
+بزارید بمونه سردتون میشه اگه فرصت شد ازتون پس می‌گیرم اگر هم که نشد فدای سرتون
بدون اینکه منتظر جواب باشم به سمت خونه حرکت کردم. باد شدید و سردی هم می‌وزید،خوشحال بودم که حداقل تو این سرما به یکی کمک کردم.
جلو در رسیدم، یادم افتاد کلید تو جیب کاپشنم بوده. زنگ واحد بغلی رو زدم از بخت بد من خونه نبودند، زنگ واحد طبقه‌ی پایین رو زدم دختر کوچکشون که دختر با مزه ای بود جواب داد،
_بفرما عمو
+عمو جون لطف میکنی در رو برام بازکنی کلید پیشم نیست
_چشم
+مرسی عمو
در رو برام باز کرد از پله ها بالا رفتم( چون کمی حواس پرت بودم همیشه کلید یدک رو روی جاکفشی زیر گلدان میذاشتم) کلید یدک رو برداشتم و در رو باز کردم و داخل رفتم. لباس هام رو عوض کردم و به آغوش تختم پناه بردم.
نمیدونم چند ساعت خوابیده بودم که زنگ تلفنم به صدا در آومد، با چشمان کمی باز به صفحه گوشی نگاه کردم ناشناس بود برداشتم
+بفرمایید
_سلام آقای دکتر من کیانا هستم دختری که چند ساعت پیش کاپشنتون رو بهم دادید
هنوز کاملا هوشیار نبودم،یهو اتفاقات صبح به ذهنم آمد
+بله در خدمتتون هستم بفرمایید؟
میخواستم اول تشکر کنم ازتون بعد هم امانتتون رو بیارم براتون
+حالا چه عجله ای دارین
_خیلی زحمت کشیدین اگه میشه ادرس بدین بیارم براتون
+باش ساعت 4بعد از ظهر کافه داریوش، خوبه؟
_باشه پس میبینمتون خدانگهدار
+خدانگهدار
بلند شدم آب صورتم زدم برام تعجب آور بود که شمارمو از کجا آورده بود، یادم افتاد که کارت مطبم تو جیب کاپشنم بوده.
ساعت 1بعد از ظهر بود، در یخچال رو باز کردم، هرچی نگاه کردم دلم رو چیزی نمیرفت، تصمیم گرفتم که غذا سفارش بدم، به بیرون‌بر سر خیابان زنگ زدم از بین لیست غذاهاش فقط قورمه سبزی توجه‌م رو جلب کرد و سفارش دادم، بعد از ده دقیقه برام آوردن.
بعد از غذا به بعضی از کار هایی عقب مونده رسیدم.
ساعت تقریبا 3بود،ساعت چهار باید به کافه میرفتم، یه نیم ساعتی استراحت کردم، آماده شدم و به سمت کافه حرکت کردم، هنوز پنج دقیقه به چهار مونده بود که رسیدم.
روی میز کنار پنجره نشستم، سرم به گوشی گرم بود که دختری روی صندلی روبه‌روم نشست.
سرم رو بالا اوردم،از تعجب انگشت به دهان موندم…
ادامه دارد…

نوشته: یه عاشق


👍 4
👎 3
4001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

952401
2023-10-12 23:45:00 +0330 +0330

دکتر کسخل کم داشت این سایت که ظاهرا پیدا شد

0 ❤️

952427
2023-10-13 01:16:50 +0330 +0330

دکتر برو‌ دکتر
کیانا دکتر کونبه بهش دل نبند

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها