بهترین پدر دنیا

1396/07/06

باورم نمیشد که اینجا ایستادم. بین این شادی که تو نور کم اتاق داشت بلوزشو در می آورد و اون شادی که همۀ حرکاتش رو نظم و حساب شده بود خیلی فرق وجود داشت. انگار که بخوام دو تا زن مختلف رو با هم مقایسه کنم. اصلا بی معنی بود. میلرزیدم. حالا یا از سرما بود یا از چی نمیدونستم. هیجان نداشتم. هیچ احساسی نداشتم. دستای مرد که از پشت بغلم کرد و اومد رو کرست و از روش سینه هامو ملایم مالید بهم یادآوری کرد برای چی اینجام. اتاق خیلی مرتب بود و ساده. بیرون شب بود و از پنجرۀ سمت راست دیدم. یه تخت دونفرۀ بزرگ که وسط اتاق قرار داشت دو طرفش هم میزهای کوچیک. نور اتاق توسط این لامپهایی که نورشون قابل تنظیمه تا حد زیادی کم شده بود اما خیلی هم تاریک نبود. از در اتاق که میرفتی داخل سمت چپ یه کمد دیواری سرتاسری بود با درهای پوشیده از آینه. نمیدونم چرا این آینه ها نگرانم میکرد. یه جورایی حس این فیلمهای پلیسی بهم دست میداد که از پشت شیشه به آدم نگاه میکنن… اگه واقعا اینجوری بود چی؟ اگه داشت همه چیزو ضبط میکرد چی؟ یه لحظه به خودم نهیب زدم. خب ضبط کنه. میخواد شافتش کنه؟ اینکه نگران این نیست که من نخوام دوباره بیام که بخواد ازم اخاذی کنه. تازشم. گیریم بخواد اخاذی هم بکنه. من مگه چیزی هم برای ترسیدن دارم؟ فیلمو میخواد به هر کسی نشون بده بده… مگه کسی مونده که بخواد براش مهم باشه من چیکار میکنم یا نمیکنم؟
-میترسی؟
-نه…
صدام میلرزید. برای اینکه درستش کنم یه تک سرفه کردم و اینبار با اطمینان بیشتری نه رو گفتم. دهنشو از پشت گذاشت رو گوشم و زمزمه کرد:
-چه خوب… من از زنهای شجاع خوشم میاد…
و از روی شلوار لیم یکی محکم زد رو کونم طوریکه اگه با دست چپش منو از جلو نگرفته بود پرت میشدم جلو. از شدت درد بی اختیار اشک تو چشمام جمع شده بود و هر کاری کردم نتونستم جلوی ریختنشونو بگیرم. اما این ضربه و دردش یه جورایی حالمو بهتر کرد. انگار کمی از شوک اولیۀ اینجا بودن درم آورد. کف دستشو گذاشته بود همونجایی که زده بود و داشت آروم میمالیدش.
-چرا صدات در نمیاد؟ درد نداشت؟
-چرا…
-خدا رو شکر… کف دستم درد گرفت! مزاحم کارت نباشم در بیار لباساتو…
رفت و نشست لبۀ تخت. خیره خیره نگاهم میکرد. شلوارمو در آوردم و گذاشتم روی مبل گوشۀ اتاق. یه ست سفید پوشیده بودم که با پوست سبزه ام تضاد قشنگی داشت. با صدای مممم گفتنش فهمیدم اونم از انتخابم راضیه… راستش منم از انتخابم راضی بودم. انگار برای یه بار هم که شده تو کل زندگیم شانس آورده بودم. البته بسته به نوع خریتی که کرده بودم. مرد به ترتیب اکثر سوئدی ها سرخ و سفید بود اما موهاش خیلی تیره تر. قهوه ای خیلی تیره با جوگندمی فت و فراوون توش. تیزی عجیبی از چشمای آبیش میریخت… ریش پروفسوری گذاشته بود که خیلی بهش می اومد. حتی منی که از این مدل ریش متنفر بودم هم نتونستم جذابیتشو تو صورت این مرد ندیده بگیرم. قدش یه کم از من بلند تر بود. یه چیزی در رابطه با مرد به طرز عجیبی حالمو خوب میکرد و باعث میشد با تمام وجود بخوامش. اما چی نمیدونم. کت مشکیشو پایین در آورده بود. الان یه پیراهن آبی تنش بود. با یه جین آبی تیره. هیکلشم قشنگ بود. هیچوقت از بدنهای عضلانی و سیکس پک خوشم نیومده بود. همیشه بدنهای معمولی رو دوست داشتم. و اینکه میدونستم اسمش داگه… داگ یعنی روز.
وقتی جورابامم در آوردم فقط شرت و کرستم تنم بود و بلاتکلیف مونده بودم. انگار از نگاهم فهمید. یه چیزی رو اون لحظه بود که فهمیدم. میخوای ایرانی باش. میخوای عرب باش. میخوای سوئدی باش. میخوای آمریکایی. میخوای بیسواد میخوای تحصیلکرده. هر چی که باشی زبون نگاه رو همه میفهمن. بدون اینکه کلمه ای به زبون بیاد. جواب نگاهمو با کلام داد:
-اونا رو خودم در میارم…
بلند شد. دکمه های سرآستیناشو باز کرد. بعد هم شروع کرد به بالا زدن آستیناش. چقدر کارش سکسی بود بیشرف! نزدیک بود همونجا از استرس غش کنم. بعد هم نوبت آستین بعدی بود… فهمیدم این مرده چرا اینقدر جذابه… قیافه اش جوری بود که میتونستی تو تمام فانتزیهات ازش استفاده کنی. قیافه اش به یه دکتر میخورد که بخواد بهت آمپول تزریق کنه… قیافه اش به یه درجه دار ارتشی میخورد که تو اسیر جنگیش باشی و الان تو سلول باهاش تنهایی و میخواد غنیمت جنگیشو بگیره… به یه مدیر مدرسه هم میخورد که سر شیطنتت بخواد یه اسپنک حسابی بهت بزنه… تا حالا کسی رو اینجوری ندیده بودم راستش.
-داگ؟
همونجوری که داشت آستیناشو تا میکرد و بدون اینکه به من نگاه کنه جوابمو میداد. انگار خود بیشرفشم میدونست خیلی جذابه.
-هیم؟
-چی کار میخوای بکنی؟
-بذار ببینیم چیکارا میشه کرد… دستاتو بزن به دیوار و پاهاتو از هم باز کن…
میخواست تفتیش بدنی بکنه؟ اما کاری رو که میخواست کردم. صدای پاش رو که رو پارکت به من نزدیک میشد میشنیدم. کاملا از پشت چسبید به من. از زیر شلوار لیش میتونستم سفت شدن آلتشو حس کنم که رو باسنم میکشید. صداش ملایم و گرم نشست تو گوشم. حس گنجشکی رو داشتم که تو چنگ گربه افتاده. فکر اینکه گربه هه قراره تا چند لحظۀ دیگه چه بلایی سرم بیاره استرسمو بیشتر کرد.
-چرا بهت گفتم از کونت عکس بگیر و بفرست برام نفرستادی؟ ها؟
-دلم خواست… هیچ کاری هم نمیتونی بکنی…
-حالا میبینی چی کارا میتونم بکنم…
بوسه های ملایم و مراقبش رو روی شونه هام و کم کم کمرم حس میکردم که داشت پایینتر میرفت. از این شرتهای نخ در بهشت تنم بود. دستاشو روی پهلوهام انداخت تو کمر شرت و با یه حرکت کشیدش پایین. ناخوناشو حس کردم که اذیتم کرد اما به یه نالۀ ضعیف اکتفا کردم. آروم باسنم رو میبوسید و ناز میکرد.
-بهت گفته بودم من از باسنهای اینجوری خوشم میاد؟ کونتو بده عقب ببینم…
کاری رو که میخواست کردم. مدتها بود بدنم تحرکات اینچنینی نکرده بود و سختم بود. اما انجام دادم.با فشار دست چپش فهمیدم که منظورشه باسنمو بیشتر عقب بدم.اونموقع بود که نشست پایین پاهام مشغول لیسیدن و مکیدن لای پام شد. بر خلاف واقعیت که هیچ حسی نداشتم شروع کردم ناله کردن. یه چند دقیقه ای که تو اون حالت بودیم ناله هام از درد بود و اینبار بلندتر. بلند شد کرستمو باز کرد.
-برگرد…
برگشتم سمتش. لبامو بوسید و زبونشو فرو کرد تو دهنم. دستاش حلقه شد دور کمرم و صورتش خیلی سریع رفت سمت سینه هام. محکم میمکید و گازهای آروم میگرفت. کمرم از پشت تا نهایت درجه تو بغلش خم مونده بود. اینا واقعیت بود یا خواب؟ خودم بودم یعنی؟ بهش نگاه کردم. برای اینکه از خواب نبودنش مطمئن بشم یه دست به موهای جوگندمیش کشیدم. حس کوتاهی و زبری موهاش کف دستم میگفت همه چیز واقعیه… حسی که داشتم شهوت نبود. استرس بود قاطی ناباوری… یک کم تحریک شده بودم اما نه جسمی… فکری تحریک شده بودم. تو لحظه های مختلف فانتزیهای مختلفم گیر افتاده بودم. مثل همون موقعی که سی دی خش داره و گیر میکنه… نمیدونم چرا نمیتونستم تصمیم بگیرم چی هستم و اون چیه… خودم رفته بودم رو اعصاب خودم… ای کیرم تو خودم!
-داگ؟
-هیم؟
-شغلت چیه تو؟
به جای جواب فقط سینه امو فقط گاز گرفت و خیلی سریع ولم کرد.
-برو بشین رو تخت…
-بگو شغلت چیه…
-فعلا ادب کردن توئه…
جمله رو با لحن خاصی گفت و هولم داد سمت تخت. بی اختیار نگاهم افتاد به سمت راستم تو آینه… اونی که تو آینه بود من بودم؟ نه… نگاهش نگاه یه غریبه اس… منم؟ شادی؟ نه… این زن شادی نیست غمه… نمیشناسمش… ولم کن شادی… دوباره به داگ نگاه کردم. تو نور کم و خلسه آور اتاق خیره شدم بهش که داشت دکمه های پیراهنشو باز میکرد. وقتی پیراهنشو درآورد و انداخت روی تل لباسای من روی مبل تونستم خالکوبیهای روی دو تا سینه هاش ببینم… جفتشونم شبیه بال بود یکی سفید یکی سیاه… قبلا تو یه عکس که از خودش برام فرستاده بود دیده بودمشون.
-چه تاتوهای باحالی! معنیش چیه؟
-این یه فرشتۀ سفیده و میگه من مراقب بچه هامم…
پشتشو کرد بهم و بقیۀ تاتو رو نشونم داد که امتداد پیدا کرده بود. یه چیزی به لاتین نوشته بود…
-این یکی هم یه فرشتۀ سیاهه…
-اون چی میگه؟
-حواسم بهت هست…
-به من؟
-کس دیگه ای تو این اتاق هست به جز تو که قراره حواسم بهش باشه؟ برو به پشت وسط تخت دراز بکش…
حرفشو گوش کردم. وسط تخت دراز کشیدم اما این آینۀ لعنتی عجیب حواس پرت کن بود. انگار یه غریبه رو میدیدم… رومو برگردوندم به سمت مخالف اما نگاههای خیرۀ شادیه توی آینه روم سنگینی میکرد و خوف برم میداشت. با حرص مشتامو کوبیدم دو طرفم به تخت. باید حواسمو پرت میکردم اما حواسم همینجوریشم پرت بود و نمیتونستم تمرکز کنم. این اتاق چرا اینجوریه آخه؟
-میشه بریم یه جای دیگه؟
سرشو به علامت نفی تکون داد. حالا دیگه کاملا لخت بود و جلوم ایستاده بود. اما نمیدونم چرا حتی دیدن آلتشم که بزرگ و خواستنی رو به بالا و آماده ایستاده بود هم نمیتونست منو تحریک جسمی بکنه. تحریک مغزی شده بودم به نهایت درجه اما تحریک جسمی که نمیتونستم روش تمرکز کنم بیچاره ام کرده بود. یه حس تخمی و مزخرف! تو چند تا دنیا گیر افتاده بودم… سازش بود که داشت می اومد سمت سارا؟ سینان بود یا اومیت که می اومد سمت فرشته؟ ایرج بود که میرفت سمت پانته آ؟ درسته اون داستانها رو بر مبنای واقعیت نوشته بودم اما انگار این واقعیتی که داشتم تجربه میکردم از هزار تا داستان داستان تر بود و غیرواقعی… نمیتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم اما چه بخوام چه نخوام داشت اتفاق می افتاد. سنگینی مردی رو که روم چنبره زده بود حالا میدیدم و حس میکردم اما باورم نمیشد. این چه حس مزخرف و تخمی ایه دیگه؟ پس من احساساتم کجا رفته؟ بهش بگم؟ بگم حسی بهش ندارم به جز بیزنس؟ من جنده ام؟ نه… ای خدا مرگت بده شادی! ریدم تو روحت! جمع کن خودتو! سعی کن لذت ببری! مگه زن نیستی تو خبر مرگت؟ الهی بری لای جرز دیوار! بذار از اینجا تموم بشیم خودم میدونم باهات چیکار کنم زنیکۀ جنده! منو کشیدی آوردی تا اینجا که بذاری سر کار؟ کمک لازم داشتم…
خیره شدم تو چشمای مرد که حالا دیگه خیلی نزدیک چشمام بود. لباش نشست رو لبام. بی اختیار چشمامو بستم. باید تمرکز میکردم. اینجوری نمیشد. حالا که چشمامو بسته بودم شاید میشد. یه سناریوی جدید لازم داشتم اما اینبار برای خودم. اینبار خودم خوانندۀ خودم بودم که باید تحریک میشدم. یه لحظه تموم اون چیزهایی رو که ازش دیده بودم تو خاطرم مرور کردم. بدنش معمولی اما رو فرم بود. شق و رق بود و پر جذبه. یه جور خاصیت ارتشی توش داشت. تا حالا یه ارتشی رو از نزدیک ندیده بودم اما… چه بهتر… یه ایران رو تصور کردم که زنهاش میتونستن به جنگ برن. اون ایران رفته بود به جنگ سوئد و منم الان اسیر جنگی بودم… بذار ببینم چیکار میخواد بکنه باهام… جسممون که به هیچ دردی نخورد لااقل از این خلاقیت نصفه نیمه استفاده کنیم… اینجا فقط یه انسان بودم که فقط بود… فقط جون هر کی دوست داری چشماتو باز نکن شادی…
اما اینهمه راهو نیومده بودم که نبینم… بعضی وقتها باید ببینی… بعضی وقتها باید خیلی راه بری که فقط ببینی که خواب و واقعیت یکیه… حسم الان تو این لحظه مثل همون لحظه ای بود که تابوت داداش کوچولوم رو گذاشتن جلوی چشمام… لحظه ای که ظرف قرصهای خالیمو پیدا کردم که مامانم همه اشو خورده بود… حس لحظه ای که شوهرم هم ترکم کرد و رفت… انگار تازه میفهمیدم فرشتۀ سکوت بره ها چی میکشید… درد ناباوری از تمامی دردها سختتره… پس تو هم برو شادی… برو بذار من بمونم… من از پس خودم سی و هفت سال بر اومدم… بذار تو این جنگ ببازم… بذار اسیر بشم و این درجه دار ارتشی که اسیرم کرده هر بلایی دلش میخواد سرم بیاره…
اونموقع بود که آروم شدم. جسمم هم کم کم داشت آماده میشد. به بازوهای محکم و سفتش دست کشیدم. عطر نزده بود اما بوی عرقش که با عطر شامپوی بدن شورش تلفیق شده بود به اندازۀ کافی آرامبخش بود و بی حسم کرد. دستوری گفت:
-برو بالاتر…
رو آرنجام خودمو اونقدر کشیدم بالا تا سرم رسید به بالش. سنگین افتادم رو تخت. انرژیم ته کشیده بود. داگ پاهامو باز کرد و نشست وسط پاهام و اول آلتشو کمی کشید رو شیار واژنم که خیسم کنه. لای پام خیس میشد اما نمیدونم چرا ذهنم خیس نمیشد. شاید چون ذهنم از اشک خیس بود. مثل همون وقتی که خیلی گریه میکنی و پوست صورتت چسبناک میشه… بهش نگاه میکردم. داشت با واژنم بازی میکرد. در حد پورن استارها لامصب وقت و انرژی میگذاشت. انگار عجله ای برای دخول نداشت. چوچوله رو گرفته بود بین شصت و اشاره اش و انگشت وسطیشم کمی فرو کرده بود توم. یه سوزش لحظه ای حس کردم اما کم کم خوشم اومد از کارش. خیلی نگران دردش بودم. اما فکر کردم حالا که انگشتشو فرو کرده حتما اونقدرها قرار نیس درد داشته باشه… مدتها که چه عرض کنم سالها از آخرین سکسم میگذشت. ده سال. سالها بود که بیماری داشتم و سر همونم جرات نکرده بودم با شوهرم سکس کنم… اونم مونده بود… علیرغم بیماریم تحمل کرده بود… چقدر بهش افتخار میکردم… اما یهو همه چیز به هم ریخت. رفت… از شوهرم فقط یه کاغذ مونده بود که نوشته بود من خونۀ دوستمم… باز که تو رفتی اونجا شادی؟ بچه کونی! بیا گم شو بیرون از اون زمان… اون زمان تو گذشته ها مونده… الان تو تنهایی… بسه دیگه! کم زندگی دیگرانو براشون زندگی کن… بچسب به زندگی خودت… بچسب به الان… برای یه بارم که شده بذار من به تو افتخار کنم آخه… سعی کن بذاری جفتمونم لذت ببریم… آ باریکلا دخترم… لیاقتشو داری… دل بده به کار… قراره درد بگیره… یادته درد رو دوست داشتیم؟ الان که آلتشو فرو کنه تو قراره خیلی درد بکشی… درد خوبه! درد میگه هنوز زنده ای…
با اینکه داگ داشت با واژنم بازی میکرد اما جسمم تحریک نشده بود. انگار سکس رو برای اولین بار بود داشتم امتحان میکردم و تمام احساساتی که نداشتم برام تازگی داشت. دکتری که میرفتم پیشش میگفت از شوک اتفاقی که برام افتاده تمام کانالهای احساسیمو بستم. راستم میگفت. میدیدم. نه چیزی خوشحالم میکرد نه ناراحت. تنها احساسی که داشتم اون استرس و دلشورۀ مزخرف بود که وولومش کم و زیاد میشد… تازه قرصهای ضد دپرشن هم که دیگه همه چیزو توم خوابونده بوداما انگار استرس گردن کلفت تر از بقیۀ احساسها بودش… البته تا الان نفهمیده بودم عمق این بی احساسی تا کجاست. تو این لحظه میفهمیدم غیر طبیعی زیاده… خیلی خالی شدم… اگه یه مهره بندازن تو کالبدم قراره دانگ دانگ دانگ بخوره اینور و اونورم و اکو بشه… اونها خالیم کردن؟ ایراد نداره… خودمو با سکس پر میکنم…
الکی شروع کردم به ناله کردن. داگ یه نگاه خاصی مثل خر خودتی بهم انداخت. نمیدونم چرا تصمیم گرفتم باهاش رو راست باشم. خسته بودم. دروغ گفتن و حفظ ظاهر خیلی انرژی میگیره.
-نمیدونم چرا نمیتونم تحریک بشم…
-خودم فهمیدم… ناله هات با حرکات من همخونی نداره… دیگه پنجاه و یک سالمه فرق فیک و واقعی رو خوب میدونم…
-ببخشید… دست خودم نیست… نمیدونم چمه…
لبخند مهربونی زد و زانوهامو تا آخرین درجه ای که جا داشتم باز کرد.
-درستش میکنم… عادت ندارم یه کس نافرمانی کنه…
پامی راستمو انداخت دور کمرش و با دهن افتاد به جون واژنم… انگار اونموقع همه چیز یه کم فرق کرد. رو آرنجام بلند شدم. مثل اینکه یه فیلم پورن میبینم داشتم نگاهش میکردم. تنها فرقش این بود که انگار گاهی کمی تو موقعیت قرار میگرفتم. احساس دیدن پایرتز آف د کاریبین فور دی تو سالن سینما بهم دست داده بود. از اونهایی که تو سالن پودر آب میپاشن که مثلا آب دریا داره بهت میپاشه… اینم یه جورایی اونجوری بود. مخصوصا این آینه… که دوباره نگاهم به خودم افتاد.
-نمیشه یه جوری بخوابم کله ام به طرف آینه باشه؟
-چرا نمیشه.؟… فقط باید به شکم بخوابی اونجوری…
-اونجوری که صورتم به آینه میشه…
-نمیخوای ببینی از پشت چه جوری میکنمت؟ چه شکلی میشم؟
مگه چه شکلی قرار بود بشه؟! حرفش رفت تو کله ام. موضوع جالب شد! چهار دست و پا شدم و رو به آینه. از تو آینه میدیدمش که روی دو تا زانوهاش پشت من قرار گرفته و بدنش با بدنم تناسب خوب و قشنگی داره. که داره چیکار میکنه. که پشتم قرار گرفته و با آلتش داره واژنمو ماساژ میده. جای سیلی محکمی رو که به پشتم زده بود رو هم دیدم که سرخ شده بود. اونقدر سرخ که حتی تو این نور کم هم تشخیصش دادم و تازه جاش شروع کرد به سوختن. تازه آلتشو حس کردم که داشت سعی میکرد برای خودش جا باز کنه… تازه… با دست چپش شونه هامو فشار داد پایین تا پشتم بالاتر بیاد. اونجوری کمر درد میگرفتم اگه میخواستم تو آینه نگاه کنم. برای همونم سرمو گذاشتم روی تخت و با نگرانی منتظر شدم. تازه انگار تو همین لحظه از خواب بیدار شده بودم. از ترس دردی که احتمال میدادم قراره بکشم یه کم خودمو دادم جلو که نتونه فرو کنه. اما مرد منو کشید عقب سمت خودش و یک ضرب فرو کرد.
سکس بعد از ده سال خیلی درد ناک بود و میسوخت. اونقدر که بی اختیار اشکم ریخت. آلتش به نسبت بزرگ بود و خیلی اذیتم میکرد. مخصوصا وقتی تا سرش میکشید بیرون و دوباره تا ته فرو میکرد. انگار داخل واژنم هم سفت شده بود و در مقابل این جسم خارجی مقاومت میکرد. درد دیواره های واژنم از ورودیش بیشتر بود. هر چی هم که بیشتر تلنبه میزد دردش کمتر نمیشد. از سر درد بود که مینالیدم و گاهی جیغ میزدم. یه سوال تو کله ام مدام زنگ میزد… سکس کجاش لذت داشت که من اینهمه سال به خاطرش عجز و لابه میکردم که حیف مریضم… اینکه همه اش درده وامونده… از شدت درد زانوهام میلرزید. میخواستم در برم. یه کم سرمو بالا آوردم که نگاهم با نگاهش تو آینه گره خورد. چهره اش آروم بود… نگاهشم خونسرد و پر از آرامش بود. نگاهش غالب بود اونقدر که راه در رو رو ازم گرفت و تصمیم گرفتم بهش نزدیکتر بشم… بلند شدم رو دو تا زانوهام و دستامو بردم پشت و گذاشتم رو شونه هاش. لباشو گذاشت رو شونۀ راستم و منم در حالیکه موهاشو نوازش میکردم از تو آینه خیره شدم به جفتمون. دستاش نشست رو سینه هام و حرکاتش تندتر شد. حالا دیگه برگشته بودم تو بغل خودش و داشتم به ناله های به اوج رسیدنش گوش میکردم. عجیب بود. حس میکردم با یه پورن استار سکس کردم. سکس مگه میشه تو حالت ایستاده هم باشه؟ حالا اونو نمیدونم اما از خودم و قابلیتهام متعجب بودم… مدتها بود که همچین حسی نداشتم. تعجب!؟ تازه… آی! آخ! در نیار درنیار پدر سگ! در اومدنش از فرو رفتنش بیشتر درد داشت. بی حال و به شکم افتادم رو تخت. اونم روم. جفتمونم نفس نفس میزدیم… پس خودشو توی من خالی کرده بود؟ حیف شد! این یه باری هم که بالاخره بعد از مدتها سکس داشتم هم اونقدر حواسم پرت بود و درد داشتم که هیچ چی ازش نفهمیدم… بخشکی شانس! سر خورده و نا امید حس کردم که از روم بلند شد و در حالیکه میگفت گرسنمه تو چی؟ دو سه تا زد رو باسنم اما نه مثل قبل محکم.
-واسه غذا سوشی دوست داری؟
اونقدر ازش دلخور بودم که باهاش رو راست نباشم. نمیخواستم چیزی راجع بهم بدونه. از سوشی متنفر بودم:
-عاشق سوشی ام اما متاسفانه به غذاهای دریایی حساسیت دارم… میشه چیز دیگه ای بخوریم؟
-پیتزا چی؟
-پیتزا خوبه…
برای خوردن پیتزا با هم رفتیم بیرون. خونه اش خارج شهر بود و تا سنتر باید سوار ماشینش میشدیم. رفتیم یه پیتزایی دنج و خلوت. گوشۀ دنجی رو هم انتخاب کرد. زیرم درد میکرد و بدجوری میسوخت. یکوری و معذب انگار روی میخ نشسته بودم. اون اما خیلی راحت نشسته بود و داشت منیو رو با خیال راحت ورق میزد.
-پیتزا میخوری یا همبرگر؟
میخواستم بگم کوفت میخوام بخورم اما خودمو کنترل کردم.
-من یه پیتزای سبزیجات میگیرم…
-چهار مدل داره آخه کدومو…
-اونی که آووکادو داره…
یه تیری بود تو تاریکی انداختم اما شانسن گرفت. برای هر جفتمون پیتزا سفارش داد. اونقدر از دردم ناراحت و معذب بودم که میخواستم خودمو از همون پنجره ای که کنارش نشسته بودیم بندازم پایین…
-خوبی؟
-راستش نه… درد دارم…
-اذیتت کردم؟ چرا نگفتی پس؟
-مهم نیس… هر کاری که میکردی قرار بود آخرش درد داشته باشم…
-نخواستم چیزی بگم بهت اما اونقدر تنگ بود که حتی منم اذیت شدم… مگه آخرین بار کی سکس داشتی؟
وقتی به خودم اومدم تو این نیم ساعتی که پیتزا بیاد سر میز کلی راجع به همدیگه میدونستیم… اون دو تا دختر ۱۰ ساله و ۸ ساله داشت و درگیر طلاق از همسرش… منم که کلهم اجمعین به گا رفته بودم… تنها شانسی که این وسط آورده بودیم این بود که جفتمونم تو یه زمان اومده بودیم تو اون وب سایت سکس و با هم آشنا شده بودیم… داگ یه موسسۀ کاریابی داشت و وضعشم خوب بود…
تو راه برگشت متوجه شدم به سمت خونه اش میریم.
-مگه نمیخوای منو بذاری تو ایستگاه قطار؟
-نه… همچین قراری با هم نذاشتیم… از اون گذشته کی گفت من کارم با تو تموم شده؟
نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم!
-تو یه شب دو بار؟!
همونجوری که رانندگی میکرد برگشت طرفم و نگاه معنی داری بهم انداخت و خندید. نگاهی که معنیشو بعدا فهمیدم. وقتی رسیدیم خونه اش که یه خونۀ ویلایی و دو طبقۀ شیک بود هدایتم کرد سمت هال و بعدم آشپزخونه.
-فعلا یه قهوه بخوریم… یا شایدم چایی میخوای؟
-نه نه… همون قهوه خوبه… ممنون…
همونجور که مشغول درست کردن قهوه پشتش به من بود ایستاده نگاهش کردم. یه نگاه هم به دور و بر انداختم و تازه متوجه شدم که روی یخچال یه کاغذ آ چهار سفیده که روش با دستخط بچه گونه و قرمز نوشته بهترین بابای دنیا… دورش هم با کاغذهای رنگی و با نهایت سلیقه ای که فقط یه بچۀ کوچیک حدودا شیش هفت ساله میتونست تزیین کنه تزیین شده بود. یادم نمیاد هیچوقت خودم برای بابام همچین چیزی درست کرده باشم. برای من بابام فقط بابا بود. اسمش بابا بود. هیچوقت که نبود و هر وقت هم که بود هیچوقت بهترین پدر دنیا نشد… در حالیکه برای هر بچه ای پدرش بهترین پدر دنیاس… پدر من فقط یه دایناسور عصبی بود که می اومد و می غرید و می رفت…
نمیدونم چرا وقتی داگ رو تصور کردم که با محبت برای بچه هاش قصه میگه و میخوابوندشون پر شدم از یه حس اطمینان… از یه جور آرامش که میخواستم تمامشو توی خودم جا بدم حتی اگه شده با درد. نمیدونم چی شد که اون دردی که تا چند لحظۀ پیش غیرقابل تحمل بود ناگهان نه تنها قابل تحمل شد بلکه دوستش هم داشتم… دلم نمیخواست باهاش به عنوان بهترین مرد دنیا سکس کنم… اینکه بهترین پدر دنیا بود منو تحریک کرده بود… منتظر موندم ببینم بهترین پدر دنیا دیگه چیکار میکنه… پدر من نبود. نمیخواستم هم باشه… اما شیرینی و مهربونی رو نمیشه فیکش کرد. داگ یه مرد شیرین و دوستداشتنی بود که محبتش به دلم داشت می نشست… وقتی بالاخره قهوه رو خوردیم دستمو کشید و دوباره با خودش برد بالا. مستقیم باهاش نرفتم تو اتاق آینه دار… رفتم سمت اتاق بچه هاش که کنار همدیگه قرار داشت. اتاق دختر بزرگه صورتی تزیین شده بود با یه کمد کوچیک که درش پنجره داشت. اونقدر بزرگتر بود که یه دختر کوچولوی ده ساله بتونه بره توش قایم شه… خیلی آروم شدم! اتاق دختر کوچیکه هم با وسایل پرنسس السا و یخی تزیین شده بود…
سریع خودمو رسوندم به اتاق آینه دار که داگ لباساشو درآورده و با شرت منتظرم بود. هولش دادم رو تخت. با تمام سرعتی که میتونستم لباسامو در آوردم. کم مونده بود پاره اشون کنم. کمی بعد مرد نشسته بود لبۀ تخت و منم روی رونهاش و داشتم لباشو میبوسیدم. منو محکم کشید تو بغلش و همراهیم کرد. حالا دیگه نه آینه مزاحمم بود نه با داگ بیگانه بودم. شاید همه چیزو راجع بهش نمیدونستم اما… میدونستم که بهترین پدر دنیاست…

پایان

نوشته: ایول


👍 40
👎 0
21751 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

654906
2017-09-28 20:32:05 +0330 +0330

لایک اول به قلم فوق العادت دوست خوبم

2 ❤️

654924
2017-09-28 20:59:08 +0330 +0330

!!!Jasså, säger du det? Det kanske var en onsdag

1 ❤️

654942
2017-09-28 21:25:05 +0330 +0330

درود، ایول، داستانت خییییییییلی عالی بود، اما غم انگیز بود. ی جمله نوشتی[ از این شرتهای نخ در بهشت تنم بود.] منظورت شورت یخ در بهشتی بود،خخخ،جدیده؟
فضای داستان گرفته و غم آلود بود،ناراحت شدم برای اتفاقاتی که واست افتاد، اصن مراحل و سطوح سکس فراموش کردی، آقای داگ فعال و پرکاری داشته، آخر داستان هم [ بهترین پدر دنیا معرفی شد،رفت پی کارش ].
از قلمت و شیوه ی نگارشت لذت بردم، اما محتوی رو نهه.
قلمت مانا و پایدار ? آفرین 5

1 ❤️

654948
2017-09-28 21:34:38 +0330 +0330

الان داگ رو به پدرت تشبیه کردی
یعنی پدرتون دست درازی کردن…
کمی اخرش گیج کننده بود ببخشید

1 ❤️

654953
2017-09-28 21:48:03 +0330 +0330

چه خوب که شما دوباره دست به قلم شدید :)

1 ❤️

654954
2017-09-28 21:50:00 +0330 +0330

خیلی عالی بود.همیشه تو داستانات یه جمله هایی داری که برا من درس زندگی ان. چه خوبه که بعد مدتها نوشتی.واقعا لذت بردم.حسی که ناشی از واقعی بودن داستان بهم القا میشد باعث شد دوبله سوبله لذت ببرم.روال داستانم خوب و منطقی بود.کلا جمله هاتو یه جور خوبی پشت هم مینویسی.یه جوری که نمیدونم چه جورن اما خیلی خوبن. فقط میدونم ذهنم اینجوری رو خیلی دوست داره و قشنگ درگیر داستان میشه.خسته نباشی واقعا.امیدوارم زندگیت پراز حسهای خوب و لذت بخش باشه! همیشه!

2 ❤️

654968
2017-09-28 22:17:55 +0330 +0330

eyval123412341234
اوه. ببخشید ببخشید ببخشید ببخشید.
واقعا شرمندم گنگ بود آخرش

1 ❤️

654990
2017-09-29 00:54:07 +0330 +0330

میترسم بخونم و طاقت نیارم…
من بهترین پدرِ دنیا رو نه تو داستان…تو واقعیت داشتم…
ولی فقط داشتم
دیگه ندارم
حتی عنوانش منو به گریه انداخت…میترسم طاقت داستانو نداشته باشم…
لایک ۱۰ ? ببخشید که نخوندم ایول جان…

1 ❤️

655004
2017-09-29 05:32:52 +0330 +0330

قشنگ بود…یه حس رفت و برگشت از تحریک سکس و ضد حال سکسی همراه نوشته ات هست که جالب بود…اینکه شخص اول داستان با خودش تو سکس نمیدونه چند چنده رو خوب منتقل کردی…اینکه بهترین پدر دنیا چه جوری سکس میکنه سوال با مزه ای بود…در مجموع چند لایه ابهام قشنگ تو داستان بود با پایانی باز و پر از سوال…

1 ❤️

655006
2017-09-29 05:41:15 +0330 +0330

تاحالا نوشته ای ازت نخوندم اما این داستانت رو دوست داشتم موضوع جالبی رو انتخاب کرده بودی خیلی خوبه که آدم پدر مهربونی داشته باشه
فضای داستانت خیلی غم داشت نفسگیر بود جوری که خواننده دوست داره در اون اتاق آیینه ای رو باز کنه و از اون خونه فرار کنه فقط چند خط آخرش فضای سنگین و بی هوای داستانت متعادل شد
فقط با اون کلمه کرست خیلی مشکل داشتم ?
در انتخاب کلمه برای داستان میشه بیشتر دقت کرد تا دلچسب بشه
لایک ?

1 ❤️

655023
2017-09-29 07:58:20 +0330 +0330

پدرم هنوز هستن…فقط منم که ندارمشون…بد به حالم که از دستشون دادم…
مرسی…?

0 ❤️

655036
2017-09-29 10:22:11 +0330 +0330

اولین باریه ک برای داستانی کامنت میزارم ولی باید بگم این بی حسی و سر درگمی و… همه اینا رو ب طرز عجیبی درک میکنم تو تک تک این شرایط بودم کمی تا حدودی ازار دهنده ست:(
راستی چرا تو بیوت جنسیتو مرد زدی؟!

1 ❤️

655042
2017-09-29 11:07:55 +0330 +0330

میدونم عزیزم مشکل از منه زیاد روی کلمات حساسم اونم شاید اقتضای کارمه.
حس خوبیه داشتن پدر خوب و محبتش…خوشبحال اونایی که پدر خوب دارن

1 ❤️

655060
2017-09-29 15:37:52 +0330 +0330

خیلی قشنگ بود
لذت بردم از خوندنش مرسی

1 ❤️

655064
2017-09-29 17:40:50 +0330 +0330

عالی بود …عالی … خیلی پیش میاد وقتی داستانی رو میخوندم چند خط رو از قصد جا بندازم ولی کلمه ب کلمه داستانتو خوندم با تک تک کلماتت حس گرفتم .معرکه بود … لذت بردم
مدت ها بود متنی ب این زیبایی نخونده بودم … تشبیهاتت عالی بودن … چقدر حس خوب بهم دادی …
بازم بنویس لطفا

1 ❤️

655087
2017-09-29 20:42:09 +0330 +0330

وااااوووو،خدای من،چقد غم دنیا سرازیر میشه تو دلم با خوندن داستانات…چقد غمناک بود …مرسی شادی گلم…
تقدیم به تو عزیزم ?

1 ❤️

655179
2017-09-30 07:06:25 +0330 +0330

کاربرهای سایت رو زیاد نمیشناسم .تصورم این بود ک نوییسنده خانوم هستن … ارادتم به قلمتون بیشتر شد آقای ایول …چطور یک مرد میتونه انقدر خووب احساسات یک زن رو به تصویر بکشه …

1 ❤️

655180
2017-09-30 07:11:14 +0330 +0330

یه داستان دو شخصیتی تک پلانه نوشتی …!
یه قهرمان اصلی که یک زن هست و یک مرد که زن میخواد ازش قهرمان بسازه تا بهتر باهاش کنار بیاد
اونجاهایی که مربوط به خودته رو قشنگ نوشتی از کلنجارهای ذهنی ت با خودت و آیینه های اتاق تا واکاوی لحظه به لحظه ت با مرد …
اما در نهایت با خود " زن " ت خوب کنار اومدی و مرد قصه یخی باقی موند
زیباترین و قوی ترین سکانس قصه ت اونجایی بود که مرد نتونست توی سکس قهرمان باشه و زن سرخورده میشه شوک قدرتمندی بود
پایان داستانت خوب ولی تا حدی بی روح بود زن یه فرصت دوباره پیدا میکنه با مردی که حالا بخاطر دستخط دخترش یه قهرمان میشه و سردی اسکاندیناوی ش گرم تر میشه
در کل داستانتون خوب بود …

1 ❤️

655195
2017-09-30 08:43:02 +0330 +0330

ایول عزیز
راستش خودم تا اندازه زیادی به واقعی بودنش پی برده بودم ولی شما به قدری خوب نوشتی که از خاطره نویسی رها میشه
بهرحال امیدوارم زندگی تو و همه دوستان خوب سرشار از خاطره های دراماتیک ناب باشه

1 ❤️

655219
2017-09-30 12:06:53 +0330 +0330

eyval TO eyval123412341234

1 ❤️

655226
2017-09-30 12:59:06 +0330 +0330

عزیزم من جنسیت آقارو توی پروفایلتون دیدم …گویا سوءتفاهم بود :))
در حال چیزی از ارادت من ب قلمتون کم نشد ;)
باز هم بنویس

1 ❤️

655255
2017-09-30 17:49:22 +0330 +0330

به بهههههه شادی عزیز هم دوباره دست به قلم شدن!
خیلی خوشحال شدم! خیلییییی زیااااااد…

ولی خب…خخخخخخ…غیرتی شدم از شکشت با اون آقاهه نوشتی ?
الان یکی یه دیوار بده دستم ,کلمو بکوبم بهش ?

2 ❤️

655379
2017-10-01 12:09:00 +0330 +0330
NA

فقط میتونم بگم احساس فقدان یک زن رو به خوبی بیان کردی، ایول به ایول

1 ❤️

655674
2017-10-02 18:58:47 +0330 +0330

هميشه وقتي آدم ب مشكل بر ميخوره فكر ميكنه بدبخترين آدم دنياست ولي وقتي از درد و غم ديگران آگاه ميسه ميبينه همچين هم بدبخت نيست ،جمله يا حتي كلمه تي واسه ابراز همدردي پيدا نكردم ، خسته نباشيد شادي عزيزم لحظه هاي پيش روت پر از شادي و اميد

1 ❤️

657421
2017-10-10 09:49:15 +0330 +0330

عاقا خیلی طولانی بود من خوندم… اوممممم … یکی واسم خلاصشو بگه :(

0 ❤️

827494
2021-08-21 22:40:58 +0430 +0430

ایول عزیزی که حات توی سایت خالی خالی خالیه…عالی بود عزیزم

0 ❤️