لقمهٔ تو گلومو با آبِ بغضم پایین دادم و خیره شدم بهش. کم کم دیگه داشتم میفهمیدم که امروز و امشب خفه بشم بهتره. حداقل اینطوری دیگه کمتر منو میزد.ماشالله چه دست سنگینی هم داره! یه لقمهٔ دیگه از نون و پنیر گذاشتم دهنم.هرچی میخورم جون نمیگیرم. نمیدونم چرا. سازش با شور و اشتیاق خاصی داره ادامهٔ سناریوشو واسه ام میگه. اما من گوش نمیدم. رفتم تو دنیای خودم. یه دنیا پر از عطر کباب کوبیده…کنارش عطر ریحون! گوجهٔ آبدار و داغ که یه کم از پوستشم سوخته باشه… ممممممم! ای کاش یه لقمه از اون کباب میخوردم قبل از اومدنم. بوش هنوزم تو دماغمه.
-وقتی تاتیانا به هوش میاد و میفهمه که دزدیدنش٬ سعی میکنه فرار کنه که بازم گیر می افته… اصولاً دختر بدقلق و زبون نفهمیه٬ برای همین هم مردا مجبور میشن بهش یه درس عبرت حسابی بدن… منع گفتاری نداری. دیالوگاتو خودت میتونی انتخاب کنی… سؤالی نداری؟
-چیزه دیگه ای هست بذارم رو این پنیره؟
سازش زد زیر خنده. مگه من چی گفتم؟ اینطوری که از ته دلش میخندید, قیافه اش خیلی مهربون میشد.سعی کردم از این مهربونی تو سرم یه عکس یادگاری بگیرم. برای وقتهایی که زیر دستش نشستم، لازم میشه…شایدم واسهٔ امشب…
-چقدر شکمویی تو بچه؟
شکمو؟! شایدم هستم.نا ندارم حتی دیگه ازش بترسم. حتی ترسیدن هم جون میخواد. سازش بلند شد و بعد از گشتن تو یخچال یه مقداری ماست و گردو و عسل در آورد. با دیدن عسل ضعف کردم. همه رو آورد و چید جلوم.
-بخور عزیزم… قهوه میخوای برات درست کنم؟ خودم که خیلی لازم دارم…
طعم عسل که نرم و گرم بود٬ دهنمو پر کرد.شیرینی عسل رو که ذره ذره تو تنم جون می ریخت، حس میکردم و چه لذت دلچسبی بود. با تکون دادنِ مواظبِ سرم بهش فهموندم آره. تا حالا قهوه نخورده بودم. من که قراره سکس دسته جمعی رو امتحان کنم، چرا پس قهوه رو امتحان نکنم؟ با عجله چند تا گردو گذاشتم دهنم. وای! مرسی خدا جون! سازش وقتی قهوه رو ریخت تو دستگاه قهوه ساز و گذاشت دم بشه٬ دوباره اومد نشست رو صندلی و خیره شد بهم.
-همچین میخوری آدمو به هوس میندازی! اگه امروز دختر خوبی باشی٬ برگشتنی برات هر چی دوست داشتی میگیرم. خوبه؟… چرا اینجوری نگام میکنی؟ راست میگم به جون تو…
با صدای چرخیدن کلید تو قفل٬ با ترس یه نگاه به در مینداختم یکی به سازش:
-تورو خدا فقط نذار اذییتم کنن…
-اگرم قرار باشه از کسی بترسی٬ از خودمه. خودِ خودمم. باشه؟
سازش دوباره بدجنس شده بود. در باز شد و یه مرد حدوداً همسنهای سازش اومد تو.مرد قد بلند و گندمگون بود و موهاش جو گندمی میزد. بر خلاف سازش٬ این٬ صورتشو سه تیغه کرده بود. با دیدن ما تعجب کرد اما برق نگاهش موقع دیدنم٬ منو ترسوند. برق چشمای یه گرگ که شکارشو دیده!
-شما به این زودی اومدین؟
دستش یه کیف سامسونت مشکی بود که گذاشت رو میز وسط هال و یه راست اومد سمت ما که تو آشپزخونهٔ اوپن نشسته بودیم.
-مسعود؟ چه قدر ظالمی تو بشر؟! یکی طلبت! این هلو رو چند وقته رو نمیکنی؟ سلام کوچولو! چه ملوسی تو؟آخ!
دستاشو از پشت گذاشته بود رو شونه هام که زیر دستاش میلرزید. شونه هام زیر سنگینی آخِ پر از شهوتی که مرد گفت٬ داشت خرد میشد.بوی عطر ملایمش پیچیده بود تو سرم…
-اومدی امشب شاهرختو دیوونه کنی کوچولو؟ اسمت چیه تو؟
-سا…سا…را…
پس گردنی محکمی که همون لحظه از شاهرخ خوردم حواسمو آورد سر جاش.
-تاتیانا!..تاتیانا!..
-اِ؟ چه اسم قشنگی! اهل کجایی تو؟
-روسیه.ژاپن اومدم به خاطر کار پدرم.اینجا مدرسه میرم…
شاهرخ با گفتن عالیه٬ دستاشو از رو شونه هام برداشت و گفت:
-خیلی خسته ام. از صبح بیمارستان بودم. تا یه دوش بگیرم, آماده اش کن…
سازش برای هر دوتامون قهوه ریخت. تلخی قهوه بعد از شیرینی عسل٬ بیدارم کرد.
-آقای سازش؟ این آقاهه… خیلی بده؟یعنی… خیلی اذیت میکنه موقع…؟ موقع…
-شاهرخ؟ والله من تا حالا بدی ازش ندیدم. اگرم بده٬ احتمالاً تو خلوت خودشه. مثل خلوت من و تو… اما میدونم بازی رو خیلی دوست داره. پس بازیمونو خراب نکنی…تا وقتی به حرفش گوش کنی کاملاً تو امنیتی.سیر شدی؟
-بله. ممنون.
-شروع بازیمون از همون وقتیه که شاهرخ برگرده. اما اولش باید چکت کنم ببینم فشارت چطوره. رنگت خیلی پریده اس٬ میترسم طوریت بشه. قرار بود که به هوش بیای… اما میترسم بهت دارو بدم٬ بیدار نشی. پس احتمالاً مجبوریم اِفِکتشو با مشروب ایجاد کنیم. بخور زودتر قهوه اتو تموم کن…
از مزهٔ قهوه زیاد خوشم نیومده بود٬ برای همین هم فنجونو نیمه پر٬ کنار زدم.
-پاشو بیا ببینم چطوریه وضعت.
پا شدم و باهاش رفتم تو یکی از اتاقها. تو اتاق یه کتابخونهٔ کوچیک قدی بود. سازش یکی از کتابها رو کشید بیرون و در کتابخونه باز شد. یه در مخفی بود. نزدیک بود از دیدن چیزی که داشت اتفاق می افتاد٬ از ترس سکته کنم. با باز شدن در یا همون کتابخونه سازش منو انداخت جلو. رفتم تو. خدایا! اینجا دیگه کجا بود؟ لابراتوار پزشکی؟ اتاق شکنجه؟ از در و دیوار وسایلی مثل شلاق و دستبند و زنجیر آویزون بودن. حاضر بودم نصف عمرمو بدم٬ فقط از اینجا برم. همینکه رفتم تو٬ یه دختر همسن و سالای خودم دیدم که با پارچه جلوی چشما و دهنشو بسته بودن. دست و پاهاش بسته بود و به پهلوش افتاده بود. یه پسر هم دقیقاً تو همین شرایط کنارش. هر جفتشونو گذاشته بودن تو یه قفس خیلی بزرگ. عقب عقب خواستم برم که خوردم به سازش. بازوهامو گرفت و به زور منو نشوند روی یه صندلی که گوشهٔ اتاق بود.
-بذار ببینم میشه تو هم بخوابی یا نه…
دستمو گذاشت رو میز بغل دستم و شروع کرد به گرفتن فشارم.
-غذات در کل چه طوریه؟ هفته ای چند بار گوشت و ماهی میخوری؟
-هیچی…
-چرا؟ باید بخو… یه بار دیگه اینطوری نگام کنی٬ میدم شاهرخ کیرشو فرو کنه تو جفت چشمات. توله سگ!
نگاهمو انداختم به زانوهام. سازش همونطوری هم داشت فشارمو میگرفت. دو باره و سه باره… انگار از نتیجه راضی نبود.
-فشارت پایینه…
-اینا حالشون خوبه؟ زنده ان؟
نوشته: ایول
انقلاب مستضعفین ؟!
داستان از اونجا شروع میشه که جمهوری اسلامی با دروغ فاحش نخبه سالاری سر کار میاد
ولی چیزی که عملا دیدیم اشراف سالاریه
اونم چه اشرافی ؟ دزد ها و جیب بر ها و چاقو کش ها و گداهای جنوب تهران که با پول انقلاب سفید ملت و شاه بیچاره ی ما که به جای صرف شدن در راه آبادانی مملکت تبدیل شد به خونه ی 20 میلیاردی برای یه عده
در حالی که توی کشور ما خانواده های محترمی هستن که پول نون شب ندارن .
کاراکتر سازش و شاهرخ نمونه ی خوبی از قشر به اصطلاح اشراف جامعه هستن
اشخاصی که بعد از ثروتمند شدن ، انسانیت و ملیت رو از یاد بردن
و چه زیبا و هنرمندانه ملیت رو هدف رفتید :
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب / یا رب مبادا که گدا معتبر شود
خیلی خوبه راستی اگه میشه خواستم بگم اینجایی که میگی کجاست احساس میکنم دارم فیلم میبینم
ایول جان سلام عزیز برادر,تا اینجا هر سه داستان خیلی عالی بودن,قبلا هم گفتم,سبک نگارشت طوریه که آدمو با خودش میکشه (نویسندهء خوب دیگه مون اساطیر عزیز هم همینطوره,منتها از یه نظرای شاید قویتر,منظورم از قوی اینه که شما طنز هم داری ولی اساطیر نه,که هر دو سبکو خودم دوست دارم و دنبال میکنم)…اما داستان,این قسمت هم مثل قبلیا هم زیبا و لطیف و هم تلخ و گزنده بود,که غم پشت داستانت کاملا خودشو نشون میداد,آفرین بسیار خوب بود و …مرسی
"راستش خیلی تعجب کردم دیدم بچه ها کامنتای انقلابی! (در مورد بیمورد سیاست!) گذاشتن!منظورم فقط کامنتای این داستان نیست,کسی به خودش نگیره, آقا جون داستان دوست نداری نخون خب,مگه زورت کردن؟چرا میای کامنتا رو خراب میکنی؟اونم بیخودی!به والله همه بیکار نیستنا,خیلی از بچه ها هم مثل منن,بعد یه روز کاری میایم یکی دوتا داستان بخونیم چشامون گرم بشه بتونیم بخوابیم,فارغ از دغدغه های روزانه (که معمولا هم یا فحش بیخود میبینیم مینویسن,یا چیزایی خارج از موضوع داستان),انگار نویسنده ها فقط دارن گل لگد میکنن!
سلام این اولین باره که دارم به یک داستان نظر میدم واقعا عالی مینویسی اگر واقعا داستانت راست باشه که احتمال داره راست باشه خیلی تو این کشور که مثلا اسلامیه مظلوم واقعه شدی. اگرم که از خودت نوشتی، دست به قلم عالی داری جدا از سکسی بودن داستان.
شدیدا زیبا نوشتی . درسته جریان داستان خیلی حالمو گرفت ولی همچنان روان .منتظر ادامه میمونم
داستانت خوبه من دو قسمت قبل رو هم خوندم…ولی اینقدر کش میدی که همه شهوت ادم از بین میره!
فکر می کنم همه چیز واقعیه یعنی با وجود یه سری ادما تو زندگی می تونی کسانی مثل سارا و سامان و شاهرخ و اتاق شکنجه و … رو تصور کنی … زندگی مزخرف …مسخره است … موقع خوندن فشارم افتاد و سردم شد. ادامه شو میخونم .
آقاااااا سریع باش دیگهههه
من از صبح اواره قسمت چهارممم اه
این تنها داستانیه که من نظر میدم.داستانت فوق العاده روان و در عین تلخ بودن واقعیتش شیرین هست.قلم روان و گویش ظنزگونه بیشتر به ادامه اش راغب نموده.بی شک یکی از نویسندگان خبره هستید.موفق باشید
درود بر تو “ایول”
من باور ندارم که تو یک زن باشیی ! یا از جنس انسان ماده باشی ! از یک طرف احساسات مادرانه تو را در مورد خواهران کوچکترت ستایش میکنم ، از طرف دیگر برخی از نوشته هایت برایم شک بر انگیز است و اطمینان پیدا میکنم که نویسنده این داستان یک مرد است.
من در این لحظه چهل و دو سال سن دارم و گمان میکنم که تو هم باید در حدود سی و پنج سال سن داشته باشی .
زمانی که من و تو " تین ایجر" بودیم بیشتر فقط در فکر نمایش تن و بدن و جلب توجه دیگران بودیم ولی در این سنین ، از نمایش تن و بدن خود هدف والاتری هم داریم و آن هم جذب جنس مخالف و مورد قبول او واقع شدن برای انجام اعمال جنسی است.
در گذشته خیال میکردیم که هدف حال دادن به طرف مقابل است، امّا در این سن برایمان لذت بردن و حال کردن هم هدف هست، لذا پیشنهاد میکنم با دید بازتری وارد این ماجرا بشوی و از اینکه با آرایش و امکاناتی که در اختیار تو قرار گرفته و خواهد گرفت از یکطرف و از طرف دیگر از اینکه می بینی ده تا مرد با بیست تا چشم حریصانه و با ولع تمام به تو نگاه میکنند و آب دهانشان راه افتاده … و و و … برای اینکه تو بخشی از بدن آنها را در وجود خودت به پذیری و از آن لذت ببری، چقدر تدارکات فراهم کرده اند، . . . . . . از چنین شبهائی لذت ببر .
ولی اگر خسته شدی به آنها پیشنهاد کن که برای شبهای بعدی یک نفر دیگر را هم برای روحیه بخشیدن به تو در این جمع به پذیرند.
اگر تمایل داشتی من حاضرم کمکت کنم …که اسیر و گرفتار اینچنین ادمهایی نشی…به شرط اینکه واقعیت رو نوشته باشی
ننگ بر این جامعه کور کر که همه چیز مال لدمائ پول داره