جزیره و سینه کبیره

1401/12/12

اسامیِ اشخاص، حقیقی نبوده…
روایت به سالیانِ قبل تعلق دارد،سالیانی از عمرم که پشتِ پرده یِ ذهنِ کودکانه، احساسِ علاقه و نفسِ شهوت، گاه و بی گاه در کالبدی ناشناس شعله می‌کشید؛

اردیبهشت ماه - قشم (ساحلِ سوزا)
عمقِ چشمایِ سبزِ جانو، داخلِ قابِ ابروهایِ شمشیری و شکسته، سرشارِ لذتِ فرار از گرمایِ جزیره بود؛
رگایِ متورمِ عضلاتِ خوش تراشش که آغشته به آبِ اقیانوس بود،زیرِ تشعشعِ نور برق میزد؛
موهایِ موج دارِ خرماییش بعدِ تماس با آب، صاف و تیره میشد؛
دستی لایِ موهاش کشیدو از آب بیرون زد،رویِ بدنش سیلابی جاری بودو پشتِ مایویِ روشنش ردِ کیرِ کلفتُ درشتش به چشم میخورد؛
کنارِ ساحل، آفتابی گرفتیمو برگشتیم سمتِ منزل؛
از بدوِ تولدم و قبل از فوتِ پدر-مادرم شریکِ ملکِ مجاورمون به مالکیتِ پیرِ زنی اکثرا تنها با اسمِ مستعارِ بی بی بودیم،که خاله یِ بزرگِ مادرم بود؛
قرار بود طنینِ صدایِ نی انبان و هلهله شادی منزلِ غمزده یِ بی بی رو مسرور کنه…؛
خانواده یِ نو عروسِ بی بی به زودی، از محلِ سکونتشون جهتِ برگزاریِ جشنِ عروسیِ سنتی به فرودگاهِ قشم میرسیدن؛
*
پاسی از شب گذشت، در خلوتِ شب آوایِ خوشامدگوییِ خانوادگی به گوش رسید، جانو خواب بود، پرده رو کنار زدم…از پنجره یِ ایوانِ اتاقکمون، حیاطِ مقابلو زیرِ نظر گرفتم؛
عاقله مردی خوش پوش و ترکه ای با دو عدد چمدونِ چرخدارِ دردست واردِ حیاط شدو به دنبالش زنی میانسال و کوتاه قامت ظاهر شد که مانتوی آزادِ جلو بازش درنگاهِ اول، حجمِ سنگینِ رونِ فربه شو نمایان کرد(رویا) و در نهایت نو عروس(راحله)که با لبخندی زورکی بر لب به محضِ ورود تو آغوشِ نوه یِ بی بی(عبدل)ناپدید شد؛
*
ظهرِ روزِ بعد، بی‌بی رویِ انگشتایِ گوشتی و سفیدِ رویا تتویِ حنا با طرحِ محلی میزد؛
رویا آرنجشو رو اوپنِ آشپزخونه تکیه گاه کرده بودو باسنِ بسیار حجیمِ قمبلش از پذیرایی فیلمبرداری میکرد؛
باسنی با حجمی شگفت آور که سطحِ ساپورتِ نخیِ دودی رنگ به لپاش میرسید تا حدی کشیده و پوست پیازی میشد تا چاکِ کون قابلِ رویت بود؛
دسته گلِ جراحِ زیباییش، بعد از تخلیه چربی هایِ شکم و پهلو، مضافِ بر تزریقش به باسنِ زنی کوتاه قامت مسببِ خلقِ چنین استایلِ گرمی بود؛
فیزیکِ نامتعارفی،با پایین تنه ای پهن تر از بالاتنه؛
ساقِ بیضی شکلِ پاشو به هم میچسبوندو گهگاهی با دستی که بیکار بود گیسوانِ بلوندِ از رطوبت گوله شدشو باز می‌کرد؛
دائماً لایِ چاکِ مرطوبِ سینه اش فوت می‌کرد و چشمایِ گود رفته یِ پر حرارتش زیرِ ابروهایِ شیطونش مدام پلک میزد؛
تعریقِ بیش از حدِ صورتش میکاپشو به هم میریخت تا جایی که چروک و تیرگی هایِ دورِ چشمش به وضوح پیدا شده بود؛
هنگامی که رویا راه میرفت حتی قدم هایِ متوازنش نمیتونست نگاهمو از لمبرِ لپایِ باسنش جدا کنه، حس میکردم یک سینیِ حجیم از ژله زیرِ پوششِ کذاییِ باسنش پنهان کرده؛
غروب که جانو از سرِکار برگشت، بی بی برایِ شامی مختصر جهتِ دورِ همی صدامون کرد؛
رو حصیرِ پهن شده یِ کفِ حیاط و زیرِ طاقِ ایوونی که با ستون هایی از جنسِ تنه یِ نخل استوار بود، شبی گرم و پر از ستاره رو سپری کردیم؛
از خشکیِ پدرِ خانواده و لوس بازیِ راحله که بگذریم شب با شوخ طبعی و خوش مشربی هایِ رویا رنگِ آشنایی گرفت؛
*
بعد از ظهرِ فردا دالونِ اتاقِ پشتِ گرمخونه رو صدایِ ملچ ملوچِ لب بازی و قهقهه هایِ لوندانه گاه و بی گاه پر کرده بود، فهمیدم عروس و داماد درحالِ بخور و بمالو جبرانِ روزهایِ دورین؛
صداها قطع شد…دقایقی بعد عبدل و راحله با دستایِ گره خوردشون تلو تلو خوران از پله هایِ دالون واردِ حیاط شدن؛
دمپایِ شلوارِ پارچه ایِ جذبِ راحله خاکی شده بود؛
تا خم شدو شروع به تکوندن کرد عبدل فرصتو غنیمت شمرد و درکونیِ مهلکی رو باسنِ پهن و مرتعشِ راحله نواخت،باسنی که از لحاظِ ارتعاش و نرمی شباهتِ نزدیکی به باسنِ رویا داشت؛
راحله از درد صاف شدو پشتِ دستشو رو کمرِ باریکش ستون کرد؛
طبقِ معمول توهم فرو رفته بودند؛
التماسِ پر حرارتی تو چشم و ابرویِ پر کلاغی و بادومیِ راحله موج میزد؛
لبِ نازکشو که گستره اش وسعتِ صورتِ باریکشو میپوشوند به هم می‌فشردو هلالی از موهایِ لختش رویِ چشماش چتر مینداخت؛
با انگشتِ اشاره درِ ورودیِ چوبیِ زیر زمینو خطاب قرار داد؛
لحظاتی بعدِ ورودشون کنجکاویِ کودکانه سبب شد از بینِ قفسه هایِ آجریِ هواکشِ زیر زمین، نگاهمو خیره کنم؛ 
ناله هایِ بریده بریده یِ راحله تو گلو خفه میشد و سکوتو میشکست؛
سعی کردم نگاهمو به منبعِ صدا نزدیک کنم؛
خُشکم زد،گرد و خاک تو طیفِ نور معلق بود؛
زمان از دستم خارج شده بود؛
رگِ یشمیِ کیرِ کلفتِ عبدل از فشارِ سولاخ کون، به متورم ترین حالتِ ممکن می‌رسید؛
شکمِ راحله رو به سطحِ میزِ کهنه زیرزمین چسبیده بودو، حالتِ دولا شلوارشو نصفه و تا اواسطِ رون پایین کشیده بود،شرایطی که باعث می‌شد گوشتایِ رون و کونِ شیریش مثلِ خمیرِ تحتِ فشار به سمت بالا جمع بشه و بزرگتر جلوه بده تا کیرِ بلندِ عبدل سفرِ بلندتری برایِ گاییدنِ سولاخِ نرمش طی کنه؛
سرعت و شدتِ تلمبه ها همراه با شعله شهوتی که فضارو پر می‌کرد، بالا و بالاتر میرفت‌؛
لحظاتِ زیادی نگذشت که با حالی دگرگون به باز و بسته شدنِ ماهیچه هایِ مقعدِ راحله و رودِ منی که رویِ کونش جاری بود خیره موندم…
٨ ماه بعد 
غروبِ کسل کننده یِ جزیره رو به اتمام بود؛
گشتی تو حیاط میزدم که زنِ میانسالی توپُر و شیک، منزلِ بی بی رو درقُلباب کرد؛
در که باز شد احوالپرسیِ گرمی صورت گرفت؛
بی بی هاله خانوم خطابش میداد؛
گویا از دوستانِ رویا بودو لا و لویِ مکالمه اش فهمیدم همسرش بیرون منتظره و به خواستِ رویا علاوه بر گرفتنِ گلیمِ سفارشیش از بی بی، قراره از جانو سرپوشِ جدیدی برایِ قندون حصیری بگیره؛
گهگاهی با دستمال،آبریزشِ سولاخایِ نامساویِ بینیِ عملیشو پاک می‌کردو ردِ رژِ ماسیده شده یِ لبِ پهن و ژل زده اش روش میموند؛
عینکِ دودیشو بالایِ پیشونیش فیکس میکردو چشمایِ گِردِ روشنش به صورتِ تپلیش کمی جلوه میداد؛
تونیکِ سفیدِ جلو باز و کوتاهش گاهی کنار میرفت و بندیِ زردی که از مرکز زیرِ پستونایِ غول‌پیکرش فرو رفته بود، نمایان میشد؛
با کوچکترین جنبیدنِ بدنش،پستوناش زیرِ لباس شروع به لرزش و رقصی کوتاه مدت می‌کرد؛
چاکِ پرانتزیِ و حجمِ درشتِ آویزونشو مدام با جمع کردنِ یقه هایِ تونیکش میپوشوند؛
رطوبتِ هوا کلافه اش کرده بودو مدام شالشو بالُنی سمتِ گردن و سریقه هاش تکون میداد تا کمی باد بخوره؛
نسبتاً شکم و پهلویِ پُری داشتو باسنی به اصطلاح ماله کشیده و تخت؛
بعدِ گرفتنِ گلیم با کلی تشکر و تعارف منزلِ بی بی رو ترک کرد؛
دو ساعتی گذشته بود که جانو سراسیمه از سرِکار برگشت و بعد از کشیدنِ دستی به سر و روش از خونه خارج شد؛
*
صبحِ روزِ بعد برخلافِ روالِ همیشگی اواسطِ آموزشِ تعمیرِ قایق از سهلی برگشتم سمتِ انبارِ مغازمون تا پروانه استیل بردارم؛
خسته بودمو میخواستم یکساعتی به دور از غرغر هایِ جانو استراحت کنم؛
بی سر و صدا پشتِ قفسه هایِ بدنه دراز کشیده بودم که با صدایِ پله متوجهِ ورودِ جانو شدم؛
صدایی که با پچ پچِ زنانه تلفیق شد؛
از گوشه قفسه چیزی میدیدم که قفل کرده بودم؛
هاله مانتوشو درآوردو دستی رو بندی و شلوارِ جینش کشیدو مرتب سعی میکرد با نگاه کردن به اطراف استرسِشو کنترل کنه؛
جانو عجولانه برگشتو سمتش هجوم برد؛
چسبید بهشو با شروعِ خوردنِ لباش حسِ ضعف بدنشو فرا گرفته بود؛
صدایِ قلبشونو می‌شنیدم،انگاری از پوستِ تنشون حرارت ساتع میشد، عمیقا زبونشون تو دهنِ گرمِ هم فرو می‌رفت؛
ذهنشونو خاموش کرده بودن و برای فرو بردن و مکیدنِ لبِ همدیگه سبقت می‌گرفتند؛
جنب و جوشِ بدنشون بیشتر شد، یادمه انقدر سینه هاشو مالید که یکطرفش از کاپِ سوتین ریخت بیرونو زیرِ تاپ ول شد؛
تاپو بالا دادو الماسِ بدنش هویدا شد،چاکِ بیس سی سانتیِ پستونش لایِ سوتینِ پلنگیِ تورش تمامِ قابِ نگاهمو پر کرد؛
گوشتِ ممه شل و ولش زیرِ فشار از دورتادورِ سوتین بیرون زده بود؛
صدایِ قورت دادنِ بذاقشونو می‌شنیدم؛ 
بی قراری وجودِ جانو پر کرده بودو کفِ دستشو رو سینه هاله گذاشت و شروع به ورزدادن کرد؛
حتی چند تا کفِ دست هم نمیتونست از پسِ اون حجم بربیاد ولی خویِ وحشیانه وجودِ جانو به قدری بالا گرفت که دستشو تو حجمِ سینه ها غرق کرده بودو محکم می‌فشرد؛
لب و زبونِشو مثلِ ی نوزاد رو نوکِ درشتِ سینه ها حرکت میدادو پُر هوا میکِ میزد؛
چند دقیقه ای گذشت که سر هاله رو چپوند زیرِ موکتایِ خاک گرفته تا صدایِ زجه و جیغش از انبار خارج نشه؛
داگی استایل تا مرزِ پارگی و جنده وار میگاییدش،کیرشو تا خطِ خایه فرو میکردو شدتِ ضرباتو وحشتناک کرده بود؛
پستونایِ درشتِ هاله مثلِ آونگ تاب می‌خوردو رو تخت کشیده میشد؛
از شدتِ ضربه تک تکِ سلول هایِ ممه اش به ارتعاش میفتادو ردِ انگشت رو کونِ بدرد نخور و چاقش دلمه زده بود؛
جانو شروع به گاییدنِ سینه هاش کردو کیرِ حجیمشو لایِ ممه هایِ غول پیکرش محو می‌کرد؛
هاله ام سینه هاشو انقدر دورِ کیرِ قطورِ جانو رقصوند تا آتشفشانِ منی رو صورتش فوران کرد؛
بویِ سکس انبارو پر کرده بود؛
شورت و سوتینِ با دندون پاره شده و کلی چنگ و چول که رو بدنِ جفتشون بودو میدیدم؛ 
هاله جلو آینه یِ شکسته و کدرِ انبار به میکاپِش میرسیدو جانو با درِ کونی هایِ گوش خراش بهش انرژی میداد؛
از صحبتاشون متوجه شدم که تو فرصتایِ مناسب، قراره تا آخرِ سفر خانوادگی هاله چندین بار این اتفاق تکرار بشه‌؛
شد و خیلی برنامه هایِ دیگه ام طیِ این چندسال حتی با حضورِ رویا تدارک دیدن؛

نوشته: .


👍 6
👎 13
43701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

917385
2023-03-03 02:12:02 +0330 +0330

لامصب اومدی کلاس زبان فارسی یا داستان دادن و کردن بنویسی🤣🤣

2 ❤️

917393
2023-03-03 02:31:11 +0330 +0330

درباره من لخون

0 ❤️

917423
2023-03-03 08:40:03 +0330 +0330

بیشتر بجای ک…ر سلول‌های بیکار مغزمون سیخ شدن 😁

0 ❤️

917482
2023-03-03 23:54:16 +0330 +0330

خفه شو بابا ریدی که.

0 ❤️

917660
2023-03-05 03:20:04 +0330 +0330

با خواندن این داستان آنچنان کیرم خفت که گویی سالهاست به خواب زمستانی فرو رفته و پشمان براق و پر تلالو بیضه هایم ریخت گویی بسی رنج بردم در این سال سی حکیم فردوسی بی نتیجه نمانده است

1 ❤️