دفترچه خاطرات من (۱)

1389/11/25

زندگی مثل یه فیلم می مونه. این فیلم چه من و تو بخوایم چه نخوایم داره پخش می شه. گاهی اوقات دلم می خواد سناریوی فیلم رو برای خودم بنویسم این موقع است که دفتر خاطراتم باز می شه و صفحه هاش با نوشته هام پر می شه.

چهارشنبه 17 اسفند 84
پشت پنجره نشسته بودم. هوا هم مثل دلم گرفته بود. غروب بود و رنگ قرمز آسمون از پشت تیکه های پاره پاره ی ابرها با دست نامرئیش می خواست بغض جمع شده ی گلوم رو آزاد کنه. می خواست سینه ام رو پاره کنه تا بتونم فریاد بزنم. آهنگ Irlande از Vangelis هم از اسپیکر کامپیوتر توی اتاقم پخش می شد و دیگه همه چی دست به دست هم داده بود تا بغضم بترکه از پنجره به شهر نگاه می کردم نفهمیدم چی شد که احساس کردم گونه ام خیس شده. اولین قطره بدون اجازه ی من روی گونه هام لغزیده بود.
حس کردم اعتقادم به جمله ای که همیشه به دوستام می گفتم رو از دست داده بودم.

“Love giving someone the power to destroy you but trusting them not to”

سعی کردم آروم باشم این احساسات برای دختری تو سن من طبیعی اما این منم که باید کنترل کنم و خودم رو آروم نگه دارم.
آهنگ رو قطع کردم. آروم آروم رفتم نزدیک حمام کش موهام رو باز کردم با تکونی که به سرم دادم موهای قهوه ای و لختم که حالا بلندیش به پشتم می رسید از بند کش سرم رها شد. کاش منم رها می شدم از این سراب. لباسام رو در آوردم رفتم رو به روی آینه ی قدی که نزدیکی حمام بود خوب به خودم نگاه کردم.
موهای قهوه ایم. پوست سفیدم که همیشه اونقدر به رنگ پریدگی می زد که انگار فشارم افتاده. چشمای آبیم. بدنم هم خوش فرم بود. از خودم راضی بودم. به خودم گفتم:" لیدا اون هم حتما" دوست داره. مگه می شه کسی تو رو ببینه و از تو خوشش نیاد؟" اما احساس کردم که به طور مضحکی دارم به خودم دلداری می دم. رفتم حمام و حدود نیم ساعت بعد بیرون اومدم.

-“لیدا جان زودتر بیا می خوایم شام بخوریم.”
-“چشم مامانم الان لباس می پوشم میام.”

لباس پوشیدم و موهای خیسم رو با حوله بستم و رفتم تا کنار پدر و مادرم شام بخورم.

-“دانشگاه چطوره؟”
-“خوبه بابا جون” و لبخندی زدم.

شام رو خوردم اومدم و بعد از کمک کردن به مامان سریع اومدم به اتاقم. حوله رو از روی سرم برداشتم و از توی کشوم دفترچه خاطراتم و برداشتم و از غروب تا همین الان که روی میز تحریر نشستم رو نوشتم.
حالا باید آخرین جمله رو بنویسم تا برم بخوابم.
من عاشق شدم. عاشق TA یکی از درسای دانشگاه. اما من حتی اسمشم نمی دونم. دانشجوی دکتری است. امکان نداره دوسم داشته باشه. خوش تیپه. صداش رو دوست دارم سر کلاسش آرامش دارم. کاش همیشه تا ابد سر کلاسش باشم.

جمعه 19 اسفند 84

امروز خیلی دلتنگ بودم. اما امروزم تموم شد و فردا دانشگاه می رم. اما کلاسم با صوفی یکشنبه است. منتظر می مونم. صوفی هم حتما" من رو دوست داره.

1 فروردین 85

روز اول عید با هیجان خاص خودش گذشت. کمتر یاده اشکان صوفی افتادم اما ته دلم مطمئنم که همیشه یادش باهام هست. الان کجاست؟ چی کار می کنه؟ نباید فکر کنم. مامانم صدام می کنه حتما" می خوایم به مهمونی بریم.

دفترم رو ورق زدم باید به خاطرات جلوتر برسم.

5 شهریور 85

فریاد می زد" لیدا صبر کن. وایسا کارت دارم. به من گوش کن" اما بدون اینکه گوش بدم زیر بارون می دویدم.
امروز روز خیلی بدی بود کسی که عاشقانه دوستش دارم به من گفت که اگه با من رابطه داشته باشه شاید همه چیز بهتر شه. من عاشقانه دوست دارم خودم رو در اختیارش بذارم اما یه حسی هم نمی ذاره زیاد پیش برم و اون ترس از خانواده است. کاش نمی ترسیدم و خودم رو عاشقانه می انداختم تو آغوشش و می گفتم که دوست دارم تا ابد مال تو باشم.

باید برگردم به صفحه های عقب تر از دفترم با اینکه همه چیز رو کاملا" یادمه اما باید بازهم مرورشون کنم.

24 خرداد 85

“خانوم تهرانی بعد از امتحان صبر کنید من با شما کار دارم” این جمله رو اشکان توی راهروی دانشکده ی معماری قبل از شروع امتحان به من زد. گل از گلم شکفت.
بعد از امتحان رفتم پیش اشکان. “آقای صوفی با من کاری داشتید؟”
“خانوم تهرانی می خواستم یه چیزی رو به شما بگم که نمی دونم چه طور شروع کنم”
“بفرمایید. استاد چیزی راجع به من گفتن؟ من همه ی کلاس های استاد و کلاس های حل مساله ی شما رو حضور داشتم. درسته؟”
“بله راجع به امتحان نیست. چه طور بگم. می خواستم بگم که می تونم بعد از دانشگاه ببینمتون. فکر بدی نکنید. یه مساله ای هست که حتما” باید بهتون بگم. می تونم ببینمتون؟"
با این جمله کلی خیال بافتم توی یه لحظه.
“بله حتما”
قراره هم دیگه رو پس فردا ببینیم. خدا کاشکی چیزی که می خوام بشه. من خیلی سعی کردم به اشکان بفهمونم که دوسش دارم. حتما" فهمیده.

26 خرداد 85

امروز اشکان گفت که از من خوشش اومده. اول لحنش خیلی رسمی بود و انگار داره خواستگاری می کنه. اما از منظورش فهمیدم که بیشتر دلش مو خواد که مدتی با من دوست باشه و این رو هم گفت که چون دانشجوی دکتری است زیاد وقت نداره اما سعی می کنه تمام وقت خالیش رو برای من بذاره. من تا جای ممکن سعی کردم نگاهش نکنم تا برق چشمام رو نبینه که دارم از خوشحالی بال در می آرم. زیاد خودم رو مشتاق نشون ندادم. براش ناز کردم تا بیشتر دلش با من باشه. هورا خدا خوشحالم اشکان دیگه مال من می شه یعنی من مال اشکان می شم نه یعنی هر دو تامون مال هم می شیم.

بذار یکم بیشتر جلو برم. یه تاریخ جلو تر.

22 دی 85

امروز اشکان بعد از اخرین باری که درخواست رابطه کرده بود باز هم درخواستش رو گفت. تو ماشین اشکان بودیم. بگی نگی خلوت بود هر از گاهی یه ماشین رد می شد. اشکان دستش رو به صورتم زد داشتم آب می شدم از حرارت دستاش داغ ترم می کرد. دستش رو گذاشت روی لبام و گفت:" من و تو همیشه با همیم لیدا. همیشه و همیشه این رو مطمئن باش و نگران رابطه نباش تازه می تونیم رابطمون رو تا یه جایی محدود کنیم که به تو آسیبی نرسه تا قبل از ازدواج. منظورم رو که می فهمی؟"
خوب می فهمیدم خیلی خوب. آروم صورتش رو بهم نزدیک کرد خدا داره چه اتفاقی می افته از تو می سوزم اما بدنم داشت می لرزید. گرمی نفساش به گردنم می خورد یه دستش روی فرمن بود من صورتم رو به جلو بود. نزدیک تر شد می دونم که لبم رو می خواست منم مشتاق بودم منم لباش رو می خواستم. گونم رو بوسید از گرما می سوختم اما هنوزم بدنم می لرزید. دست چپش رو از روی فرمون برداشت حالا دست راستش روی پای چپ من بود و دست چپش زیر چونم. صورتم رو چرخوند بهترین لحظه ی زندگیم بود. لباش رو آروم روی لبای من گذاشت. نمی دونستم باید چی کار کنم مغزم قفل شده بود. لبم رو چند بار بوسید و بعد از آخرین بوسه اش منم یه بار جوابش رو دادم. بعد ماشین روشن شد و من رسیدم جلوی خونه نفهمیدم زمان چه طور گذشت.
“لیدا به زودی دعوتت می کنم خونه ی خودم. باید یه بار باهم تنها باشیم. عاشقتم”
زمزمه کردم “منم عاشقتم” نمی دونم شنید یا نه اما ماشینش رفته بود. زنگ زدم مامانم انگار حس کرد که چیزیم شده اما چیزی نگفت. هنوز هم تو شوکم اما دیگه بعد از این نوشتن توی دفترم باید یه کم بخوابم.
شب بخیر عشقم شب به خیر اشکانم طعم لبات تا ابد روی لبام می مونه. دوست دارم.

پایان قسمت اول

نوشته: لیدا


👍 0
👎 1
30754 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

273290
2011-02-14 06:49:35 +0330 +0330
NA

ادامه بده عالی بود مرسی

0 ❤️

273291
2011-02-15 04:39:11 +0330 +0330
NA

akhe kargadan fekr kardi mardom mesle to kos gijan akhe ??? chera in hame gedayi mikoni . boro ye shoghle monaseb bara khodet dasto pa kon. >:P

0 ❤️

273292
2011-02-16 20:01:48 +0330 +0330
NA

آفرین!ینی ایول!
خیلی عالی بود!
منتظر بقیش هستم!
بچه ها مثل اینکه فحش ها جواب داد!دیگه کم پیش میاد داستان چرتو پرت بزارن اینجا داستانا داره قشنگ میشه!

0 ❤️

273293
2011-02-17 10:40:45 +0330 +0330
NA

لیدا جان
قلم شیوائی داری و واقعأ مجذوب نگارشت شدم بیصبرانه منتظر ادامه داستانت هستم

0 ❤️

273294
2011-02-17 19:14:52 +0330 +0330
NA

واقعا جالب بود ليدا جون

0 ❤️

273295
2011-02-17 20:56:09 +0330 +0330
NA

خوب بود ولی واسه همه خوب نبود چون همه مثه تو به عشقشون نمیرسن من که 6 ساله یکیو میخوام ولی اون منو نمیخواد وزندگیم داغون شده وازشمامیخوام واسم دعا کنین در ضمن بچه ها بیاین خودمون شهوانی رو تغییربدیم و سکسو ازاین سایت از بین ببریم فقط از عشقو محبت باشه اگه موا فقید تو نظراتون بنویسید
به امید روزی که شهوانی تبدیل به دهکده ی عشاق بشه باتشکر حامد هستم

0 ❤️

273296
2011-02-22 17:09:59 +0330 +0330
NA

ممنون از همه ی دوستانی که با نظراتشون من رو ترغیب کردن تا قسمت دوم رو هم نگارش کنم. :)
قسمت دوم حاظر هست و منتظر هستم تا توسط ادمین روی سایت قرار داده بشه.
از تک تکتون ممنونم :)

0 ❤️

273297
2011-02-22 17:11:06 +0330 +0330
NA

sara sweet عزیز ممنونم ازت :)
pan از شما هم ممنونم :)
plang ممنون :)
rad_darush ممنون از این همه لطفت :)
aminoofzj لطف دار :)
Sexer1 مرسی از لطفت :) و خوشحالم برای این احساس و غنچه ی عشقی که تو قلبت جوونه زده

0 ❤️

273298
2011-02-24 15:19:43 +0330 +0330
NA

lida jan ashegheh dastanet shodam :) shadidan montazereh ghesmathaye badisham… bazam benevis… agaram kasi fosho bado bira gof tavajo nakon… to kareto bokon ke kheili aali minevisi…:X

0 ❤️

273299
2011-03-28 06:28:33 +0430 +0430
NA

خیلی هم کیری و بچه گونه است

0 ❤️

273300
2011-07-10 18:55:49 +0430 +0430
NA

خيلي خوب ليداجون. ممنون.
لطفاً ادامه بده

0 ❤️

273301
2011-07-10 19:18:01 +0430 +0430
NA

فقط خواهشأ دفتر خاطراتت تا 20/4/90 ادامه نداشته باشه

0 ❤️