رضا قصاب (۳)

1400/12/15

...قسمت قبل

شوکه شده به گل سرها نگاه می کنم‌ بدنم قفل کرده کنار دیوار می شینم سعی می کنم متمرکز شم که صدایی توی حیاط میاد و سایه یه نفرو می بینم که رد شد نمی دونم کیه
بلند می شم از در پشتی حیاط خلوت خارج می شم می بینمش یکی کنار پنجره وایساده و سعی می کنه داخل خونه رو ببینه بی اختیار چاقوم رو از تو شلوار شیش جیبم در میارم یواش از پشت نزدیک می شم یه دستم رو میذارم رو دهنش و با دست دیگه نوک چاقو رو میذارم رو شاهرگش و در گوشش می گم : تکون اضافه بخوری چاقو شاهرگت رو سوراخ می کنه پس خیلی آروم بتمرگ
فشار می دم رو شونه هاش می شینه
بهش می گم دستمو از جلو دهنت برمیدارم سرو صدا کنی خرخره تو پاره می کنم فهمیدی
سرشو تکون می ده آروم دستم رو بر می دارم
به سوالای من جواب بده
تو کی هستی اینجا چیکار داری ؟
خواست برگرده که نوک‌ چاقو رو یکم فشار دادم خون ازش جاری شد بهش می گم :دوباره تکرار نمی کنم دفعه بعد کارت تمومه
کی هستی ؟جواب بده!
در حالی که زبونش به تته پته می افته می گه:کوچیکتم موسام
همین که گفت موسام برش گردوندم با مشت یکی می کوبم تو صورتش پخش زمین می شه
یقه اشو می گیرم بلندش می کنم با فریاد می گم: تو اینجا چه غلطی می کنی
ترس رو از تو چشماش می خونم می خواد حرف بزنه ولی اینقدر ترس برش داشته که نمی تونه چیزی بگه
دستش رو می گیرم می برمش تو خونه برو یه آب بزن به سر و صورتت زخمت هم نگران نباش خون زیر پوستته زودم بیا
از ترس تکون نمی خورد
داد می زنم سرش: د برو‌‌ گمشو‌ چیو بربر نگاه می کنه گوساله
می ره منم دوباره نامه و گل سر ها رو از جیبم در میارم نفس عمیقی می کشم توی ذهنم می گم من باید چه غلطی کنم چیکار کنم افکارم بهم ریخته دستام رو میذارم رو سرم فشار می دم من باید پریا رو نجات بدم باید نجاتش بدم درست می کنم همه چیزو

مشتم رو گره می زنم که موسی رو می بینم مثل برج زهرمار جلومه
نگاهی بهش می کنم صورتش خیسه سعی می کنم با لحن آرومی بهش بگم بشینه ولی نمی تونم با خشم می‌ گم:بتمرگ
بگو ببینم اینجا چه گهی می خوری مگه نگفتم دنبالم نیا بزنم فلجت کنم ها؟
موسی هنوز ترسش برطرف نشده نگاهش رو از من می دزده
دوباره داد می زنم سرش:موسی یا حرف می زنی یا زبونتو از حلقومت می کشم بیرون بنال
موسی از بچگی لکنت داره ولی کم، اما وقتی می ترسه با یه آدم لال فرقی نداره
به سختی می گه:غلط کردم ببخشید
-غلط کردنت به درد من نمی خوره چرا اومدی
با لکنت حرف می زنه می گه:بخدا نگرانت بودم …تو خواب همش اسم پریا رو به زبون میاری منم خواستم بیام‌ شاید کمکی از من بر بیاد.
به حالت دیوانه واری قهقهه می زنم وقتی خنده ام تموم شد می گم: کمک…از تو آخه؟ تو تنهایی شلوارتم نمی تونی بکشی یالا گمشو از جلو چشمام

دو سه روزی گذشته من شب ها اونجا می خوابم شاید کسی بیاد بتونم آماری ازش بگیرم با کوچیکترین صدایی می پرم بیرون که معمولا سگ یا گربه است
اینجاهام معلوم خیلی وقته کسی نیومده شاید عموی ثریا هم به درک واصل شده
شب ها اینجا پر از موش می شه که تا صبح اینور اونور می دون
خیلی بی حال شدم این چند روز ولی با اینجا موندن چیزی درست نمی شه در حالی که نا امیدانه دارم قدم می زنم تو کوچه یهو یه فکری به سرم می زنه که جفت دستی می کوبم تو سرم گوشیم رو از جیبم در میارم به همون خط زنگ می زنم که قرار سکس گذاشتم می گه:شماره مورد نظر شما مسدود می باشد

درنگ نمی کنم یه دوچرخه کهنه تو حیاطه جفت لاستیک هاش خوابیده اما بهتر از هیچیه سوارش می شم به سختی پدال می زنم حرکت می کنم به سمت خونه ای که رفته بودم
چند دقیقه گذشت فایده ای نداره به سختی حرکت می کنه زنجیرهاش قدیمی و زنگ زده لگدی بهش می زنم پیاده برم سگش به این شرف داره، شروع به دودیدن می کنم.
به جاده برسم یه ماشین بگیرم برم اونجا که باز یادم می افته اون شب که لباس هام رو در اوردم‌ پول هام،کارت هام تو اون بود
پس باید پیاده برم‌ چاره ای نیست .

چندساعتی می شم‌ که بی وقفه دارم راه می رم پاهام به شکل وحشتناکی درد می کنن دیگه توانی ندارم توی‌ یه پارک نزدیک همونجایی که با اون دزدا درگیر شدم هست می رم اونجا روی نیمکت فلزی سرد می شینم تا نفسی تازه کنم پاهام خیلی درد می کنه، کفش و جورابم رو در میارم ؛ روی نیمکت دراز می کشم چشمام رو می بندم.

نمی دونم چقدر می گذره که یه خانمی می گه:آقا ببخشید
چشمام رو باز می‌کنم سرم رو بالا می‌گیرم چهره اش آشنا می زنه
که خانم با لبخند می گه:ببخشید مزاحم استراحت تون شدم
شما همون آقایی هستی که کیفم رو ازون دزدا گرفتی تو شک بودم که خودتون هستید یا نه
من خواستم براتون جبران کنم که نمی دونم چرا پلیس ها بی دلیل شما رو گرفتن
به هر حال خیلی خوشحالم که باز شمارو دیدم دست می کنه تو کیفش و چندتا تراول در میاره این پول رو بگیرید
نگاهی می کنم بهش می گم:من گدا نیستم احتیاج به کمک ندارم
-نه لطفا اینجوری برداشت نکنید برای اینه که توی کیفم اون روز طلا داشتم موتور سوارها از قبل جلوی طلافروشی بودن برنامه داشتن پس من به شما باید این پول رو بدم به عنوان تشکر هر‌ چند خیلی ناچیزه
پول هارو می گیرم تشکری خشک و خالی می کنم و خانمه می ره
که دوباره میاد پیشم می گه:جسارت نباشه آقا شما خونه ندارید؟
با سردی می گم:نه یعنی آره دارم چرا می پرسی
-ببخشید پرسیدم به هر حال شماره منو داشته باشید روی این کارت نوشته ؛من وکیل هستم تازه پروانه وکالتم صادر شده هرجا لازم بود با من تماس بگیر مشخصاتم روی کارت هست فعلا خداخافظ…
خداحافظی و تشکر سردی می کنم؛اونم رفت.
نگاهی به اسم روی کارت می اندازم…اسمش رویاس…
رویا واژه ای ناملموس برای من تنها رویایی که دارم نجات ثریاس و بعدش یه زندگی آروم می خوام فقط همین

با یه ماشین می رسم به شهر ،جلوی اون خونه لعنتی زنگ می زنم‌ چندبار کسی نیست، از دیوار می رم بالا در اصلی ورودی قفله، پنجره تماما مات هستن ؛داخل چیزی معلوم نیست، چشمم به پنجره اتاق بالایی می افته که بازه، به سختی خودم رو به پنجره می رسونم همه جا سوت و کوره چراغ هارو روشن می کنم. کل خونه رو یه چرخ می زنم هیچکس نیست!
خونه تقریبا خالیه تنها چیزایی که مونده شرت و کرست، کاندوم، کرم و لوازم آرایشیه، می رم سمت اتاقی که با ثریا خوابیده بودم ؛اونجا هم خبری نیست، اتاق های بالا رو می گردم چیز خاصی نیست؛ دوتا اتاق پایینه.
همه چیز این پایین هم بهم ریخته است ؛به سمت اتاق اول می رم هیچی‌ نیست اتاق دومم همین طور

دو سه ساعته کل خونه رو‌ گشتم‌ هیچی‌ نیست هیچی!
اعصابم دوباره بهم می ریزه، شروع می کنم لگد کردن لباس ها که چشمم به یه چیزی می خوره دست بند سیاهی که به دست ثریا بسته بود .
برش می دارم هیچی‌ روش نیست نشونه ای علامتی کوفتی زهرماری
چشمم رو می چرخوم‌ زیر پله یه در کوچیک هست اینجا رو نگشتم!
درش رو باز می کنم، برای اینکه واردش بشم سرم رو خم می کنم؛ بوی خیلی بدی میاد اینجا یه لامپ رو سقفش هست روشن می کنم یه شمع بزرگ سالم روی یه میز‌ کوچیک قرار گرفته…
یهو با خودم می گم :شمع ،ثریا از بچگی خیلی شمع دوست داره اتاق رو بررسی می کنم هیچی نیست!!
شمع رو برمی دارم با خشم می کوبمش زمین و داد می زنم:ثریاااااااا کجایی من دنبالتم داداشت اینجاستت یه نشونه ای بهم بده…
نگاهم به شمع شکسته شده افتاد یه کاغذ لول شده ازش افتاده بیرون!
بی درنگ برش می دارم بازش می کنم داخلش نوشته:
سلام داداشی می دونستم میای اینجا!بابت حرفایی که زدم ببخشید هرچند اگر تو ببخشی من خودم رو نمی بخشم هرگز
تو مقصر نبودی که با من سکس کردی چون نمی دونستی که منم به هر حال زیاد وقت ندارم داداش می ترسم یکی بیاد!اون روز که تو رفتی همه چیز عوض شد اول خواستن بیرونم کنن ولی پشیمون شدن و کلی کتکم زدن و تصمیم گرفتن از اینجا بریم
من اون شب سعی کردم تو اون شلوغی‌ فرار کنم اما منو گرفتن تو این اتاق حبسم کردن
نمی دونم کجا قراره بریم ولی یکی هست اینجا که مدیر اصلی تمام این گندکاری هاست کسی که بهش می گن فرشته سیاه اگر این اسم رو پیدا کنی همه راه رو رفتی اینبار نمی تونم نامه رو بفرستم چون اینجا حبسم اما لحظه آخری قبل از اینکه حبس بشم تونستم گل سر رو بدم به یکی از دخترا که بفرسته خونمون جایی که نامه اولم رو گذاشتم زودتر بیا داداش من خیلی می ترسم…منتظرتم…خیلی دوست دارم…مواظب خودت باش ترو خدا اینا آدم های خطرناکی هستن…

چند ساعت می گذره فکرم به این مشغوله چجوری این حروم‌ زاده رو پیدا کنم
به خودم می گم با اینجا نشستن چیزی درست نمی شه فقط وقت هدر دادنه فکرتو به کار بنداز
می رم و از همسایه های دیوار به دیوار می پرسم‌کجا رفتن
بعضیا هاشون که جوابی نمی دن بقیه که انگار دارن یه چیزی رو مخفی می کنن یا از روی ترس هست یا چیز دیگه ای نمی دونم .
یه فکر عالی به ذهنم رسید کسی که شماره رو ازش گرفتم قبلا ساقی مواد بود ولی بعدا رفت تو خط کسکشی اسمش مجیده،یه حروم زاده قالتاق که تا حالا چندین بار به دخترهای زیر ۱۸ سال تجاوز کرده یه انگل که هرچه زودتر باید جلوی نفسش رو بگیرم.
صبر‌ می کنم تا شب بشه برم بالاسرش

ساعت از ۲ نصف شب گذشته می پرم تو حیاط خونه اش‌ که صدای پارس سگ میاد دوتا سگ وحشی بهم حمله‌ می کنن وقت درگیری با سگ هارو ندارم می رم تو‌ خونه که چراغ ها روشن می شه سگ ها همچنان پشت در پارس می کنن یکی از طبقه بالا می‌ گه:باز چه مرگتونه گربه دیدید رم‌ کردین
از فرصت استفاده می کنم پشت دیوار می رم به محض اینکه از بغلم رد شد از پشت می‌گیرمش دستم رو میذارم جلو دهنش چاقو هم زیر گلوش می‌گم : حروم زاده من وقت بازی با تو‌ سگ هاتو ندارم بهم بگو فرشته سیاه کیه ؟
دستم رو از جلو دهنش بر می دارم که داد می زنه دوباره جلو دهنش رو می‌گیرم چاقو رو حرکت می دم
دوباره دادبزن تا کامل خرخره تو پاره کنم بازم می خواد فرار که‌ نمی ذارم
بهش می‌ گم: خودت خواستی
دستم رو‌ با قدرت رو دهنش نگه می دارم چاقو رو فرو می کنم تو رون پاهاش
بهش می‌گم: اگه مثل آدم حرف نزنی دونه دونه انگشت هاتو قطع می کنم فهمیدی
به زور سرشو تکون می ده دستم رو بر می دارم بهش می گم:فرشته سیاه کیه؟حروم زاده
در حالی که از درد به خودش می پیچه می گه:نمی دونم
بهش می گم : ببین چاقو رو در بیارم از رون پات انقدر خون ازت می ره که ظرف یکساعت مردی پس وقت منو تلف نکن
-بخدا نمی دونم راجع به چی حرف می زنی
-همونی که منو فرستادی پیشش که برم سکس کنم من رضام رضا قصاب
-نمی دونم، ولم کن ، دیگه تو این کار نیستم.
دستم رو می برم رو چاقو کمی بیرون می کشم خون بیشتری ازش جاری می شه
-حرف می زنی یا نه آشغال
که یهو فریاد می زنه بزنش ، یه چیزی خورد تو سرم چشمام داره سیاهی می ره.‌.
صداهاشون خیلی گنگ و نامفهوم می شه مجید می گه:کجایی ۲ ساعته دیر تر می رسیدی ممکن بود کشته بشم…
دیگه چیزی نمی شنوم…

چشمام رو باز می کنم سرم داره می ترکه نمی دونم کجام خیلی تاریکه من بیهوش شدم! می خوام بلند بشم که نمی تونم به یه جایی بسته شدم روی صندلی هستم پایه هاش به زمین قفل شده دستام هم از پشت بسته شده چراغ زرد کم نوری اون جلوتر روشنه بی اختیار داد می زنم
که چراغ پرنور سفیدی تو چشمم‌ روشن می شه سریع چشمام رو می بندم خیلی شدیده حس می کنم کور شدم
که صدایی میاد می گه:بیدار شدی رضا قصاب
با تمام وجودم فریاد می زنم:تو کی هستی حروم زاده
جوابی نمیاد
داغی چراغ باعث می شه صورتم عرق کنه،دستی رو شونم حس می کنم
همون صدا می گه: می شناسی منو یه آشنای قدیمی
دوباره فریاد می زنم می‌گم: من هیچ آشنایی ندارم آشغال تو کی هستی
می گه: این چراغ رو خاموش کنید
چشمام رو باز می کنم تاریکه حضور یک نفر که دقیقا رو به رومه حس می کنم
که چراغ دیگه ای بالا سرمون روشن می شه یک نفر که‌ ماسک خرگوش زده جلوم می شینه دستکشش رو در میاره
سه تا از انگشت هاش قطع شده می‌ گه:این دست تو رو یاد چیزی نمی اندازه
صحنه ای اومدم تو ذهنم که تو ۱۴ سالگی انگشت های یکی رو قطع کردم
طرف می خنده می گه:پس شناختی آره حالا وقت تسویه حسابه اولش خواستم بندازمت جلوی سگ ها تا تیکه پارت کنن ولی با خودم گفتم زجر کشیدنت یه لذت دیگه ای داره

تف می کنم تو صورتش، اونم با مشت می زنم تو صورتم حس می کنم دهنم پرخون شده همون رو دوباره تف می کنم تو صورتش
که اینبار به سمت حمله می کنه و با چسب جلوی دهنم رو می گیره و چندتا مشت دیگه می کوبه تو صورتم،صورتش رو با پارچه ای تمیز می کنه می شینه روی صندلی رو به روم می گه: رضا قصاب تو خیلی زیاده روی کردی الان تو چنگال من اسیری قراره کلی ز‌جر بکشی که هر روز خدا مرگت برات آرزو بشه
مشت دیگه ای بهم می زنه می ره…

نمی دونم چند روز گذشته ولی انگار هر روز چندتا نوچه میان منو به باد کتک می گیرن و یه سیب زمینی پخته یا نیم پخته رو‌ به زور می کنن تو حلقم
همچنان به صندلی بسته شدم هیچ راه فراری نیست …
سرم داره می ترکه یعنی ثریا الان کجاست چیکار می کنه، من خاک بر سر هم اینجا گیرم‌ افتادم…

صدای در میاد باز اومدن که منو بزنن که صدای همون آشغال میاد که می گه: رضا قصاب بیدار شو مهمون داری بچه ها همه چراغ ها رو‌ روشن کنید
چراغ ها روشن می شه نور های روشن سفید که برای لحظه ای چشمام می سوزه می بندمشون از شدت سوزش اشکم در میاد
سعی می کنم به زور چشمام رو باز کنم‌ چند دقیقه می گذره با چشم های نیمه باز بالاخره می تونم یکم اطرافم رو ببینم
که یکی می زنه تو سرم‌ نمی خوای ببینی که اومده
چشمام رو بیشتر باز می کنم یه دختر رو به رومه که روی صورتش یه گونی کشیدن فقط سوتین و شرت داره اون دستاشم از پشت بستن اون آشغالم کنارش ایستاده گونی رو از سرش می کشه…
ثریاس…ثریاس
ثریا نگاهی بهم می کنه به گریه می افته می گه داداشی یه کاری بکن نجاتم بده
بدنم از خشم شعله ور می شه با تمام توان انرژیم بلند می شم که پایه صندلی می شکنه به سمت اون حروم زاده حمله می کنم که اسلحه شو روی سر ثریا می گذاره می گه:یه قدم دیگه بردار تا خلاصش کنم
می خوام برم به سمتش ولی از ترس جون ثریا می ایستم
طرف بازوی ثریا رو می گیره برش می‌گردونه از اتاق بیرونش می کنه ، ثریا در حال گریه و زاری می گه:با داداشم کاری نداشته باشید اون همه چیز منه، منو بکشید!..منو بکشید…و در اتاق بسته می شه هنوز صدای ثریا به گوشم می رسه ،که طرف با چندتا از نوچه هاش میاد زیر لگدشون می رم در آخر یه دستمال می گیرن جلوی دهنم که نمی فهمم چی می شه از هوش می رم…

ادامه...

نوشته: no one


👍 15
👎 2
17901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

862392
2022-03-06 01:33:16 +0330 +0330

خیلی منتظر داستان بودم

0 ❤️

862398
2022-03-06 01:44:21 +0330 +0330

کاملا تخیلی کاغذ تو شمع؟ شکستن پایه صندلی که داخل زمینه؟

0 ❤️

862611
2022-03-06 23:47:10 +0330 +0330

قسمت بعدی کی میاد

0 ❤️

862616
2022-03-07 00:37:16 +0330 +0330

لطفا زودتر بنویس منتظریم

0 ❤️

863912
2022-03-14 00:07:56 +0330 +0330

ناموصا قسمت بعدی رو بنویس بدجور تو خماریشم

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها