روایت فتح (۱)

1402/04/20

صبح توی نمازخونه از خواب بیدار شدم اطرافم پر بود از پسرایی که دراز به دراز کنار هم خوابیده بودن و حالا یه طلبه جوان داشت برای نماز صبح بیدارشون می کرد با صدای بلند داشت میگفت پاشید برادرا وقته نمازه ساک ها و چمدون ها را بزارید یه گوشه و اماده نماز صبح بشید پاشدم و چمدانی که همراهم بود را گذاشتم کنار بقیه چمدان ها و رفتم تو حیاط دسته دسته طلبه های جوان و روحانی تو حیاط بودن که، یا داشتن می رفتن سمت وضو خانه یا از وضو خانه به سمت نماز خانه می آمدند رفتم وضو گرفتم و برگشتم نمازخونه هوای قم سرد بود نماز خانه گرمای مطبوعی داشت و بر عکس انتظارم و با توجه به اون جمعیت که داشت مرتب بهش اضافه می شد بوی نامطبوعی هم نمی اومد و فضای نمازخونه قابل تحمل بود من بعد از اتمام پایه هشتم و گرفتن معافیت به خاطر چشمام دفترچه پست کردم برای تحصیل در حوزه قم و در یکی از مدارس علمیه پذیرفته شدم و این اولین شب ما بود همه ما را در نمازخانه اسکان دادند تا صبح بعد از پذیرش، محل اقامت ما مشخص بشه صف نماز بسته شد و بعد از اقامه نماز بهمون خوش آمد گفتن از تازه وارد ها خواسته شد که در نماز خانه منتظر بمونن و باقی طلبه ها خارج شدن یه طلبه جوان با یه دسته فرم اومد یه پیراهن سفید پوشیده بود با شلوار پارچه ای کرم رنگ بیشتر از 22 سال بهش نمی خورد داشته باشده محاسن کم پشت و صورت سفیدش چهره جذابی بهش داده بود نشست وسط نماز خونه و گفت برادرا تشریف بیارید یه حلقه بزنید اینجا دسته فرم ها را گذاشت جلوش و روی فرم ها اسامی تایپ شده بود یکی یکی اسامی را خوند با یه خودکار داد که فرم را تکمیل کنیم .
بعد از تکمیل فرم ها که نیم ساعتی طول کشید یه روحانی جوان وارد شد که تا طلبه جوان بلند شد ما هم همه بلند شدیم اومد نشست و یه نگاهی به همه ما کرد رفت کنار منبر نشست و طلبه جوان ما را برد نزدیک منبر و حاج آقا خوش آمد و گفت در مورد قوانین و مقررات حوزه به طور کامل صحبت کرد بعد از اون رفت یه گوشه نمازخانه نشست و طلبه جوان که حالا فهمیده بودیم اسمش سعید هست یکی یکی بچه ها فرستاد پیشش تا نوبت من شد رفتم نشستم روبروش لاغر اندام بود با صورتی کشیده چشم های درشت و مشکی داشت و محاسنی پر و مشکی یه انگشتر عقیق شرف الشمس دست راستش بود و یه تسبیح گفت خوب برادر مجتبی خوش آمدید فرمم را گرفت و گفت به به بچه شمال کشور هم که هستید خانواده هم که از روحانیون شناخته شده راست می گفت همین که من اینجا بودم دلیلش این بود که هم پدر بزرگ پدری هم دو تا از عمو هام روحانی بودن و تحصیلات حوزوی داشتن پدر من که نرفته بود حوزه حقوق خونده بود و … و من هم به خواهش زیاد خانواده و چون انتخاب دیگه ای نداشتم اومده بودم حوزه گفتم بله حاج آقا یه چندتا سوال احکام و … پرسید و چون من از یه خانواده کاملا مذهبی میام کاملا مسلط جواب دادم یه چیزایی تو فرم نوشت و گفت بفرمایید بعد از این گزینش اولیه فرم ها را آورد و داد به سعید و گفت بگو برادرا بیان برای راهنمایی و بردنشون و رفت سمت در نعلیل هاش را پوشید و رفت ساعت تقریبا 8 صبح بود
سعیدم هم رفت بیرون ما هم مشغول صحبت با همدیگه بودیم راستی من هنوز خودم را معرفی نکردم من مجتبی هستم یه پسر معمولی با قد 175 و 60 کیلو وزن پوست سفید و چهره ای معمولی بچه یکی از شهر های شمالی ایران داشتیم تو نمازخونه صحبت می کردیم که سعید با چنتا طلبه جوان اومد و هر کدوم دستشون چنتا فرم بود سعید گفت برادرا وسایلتون را بردارید و با برادرایی که اسمشون را میخوانند تشریف ببرید برای تحویل حجره ها طلبه های جوانی که با هاش بودن هر کدوم اسم یکی یا دو نفر را خواندند و بچه ها همراهشون رفتن من موندم با یکی دیگه از بچه ها سعید رو کرد به ما و گفت شما دو نفر هم با من بیاین ما وسایلمون را برداشتیم و زدیم از نماز خانه بیرون رفتیم به سمت حیاط و از یه دالان رفتیم داخل ساختمان دم یکی از اتاق ها ایستادیم سعید یه کلید در آورد و در اتاق را باز کرد اتاق نسبتا بزرگی بود رو به پسری که باهامون بود کرد و بهش گفت بفرما برادر و خودش رفت تو من فکر کردم که اینجا اتاق من و این بنده خداست که سعید بهم گفت صبر کن تا اتاق شما را هم تحویل بدم به پسره گفت اینجا اتاق شماست هم اتاقی های شما فعلا مرخصی هستن ولی تا چند روز دیگه میان اینم کلید و داشت اتاق و بهش نشون میداد و محل سرویس بهداشتی و … را بهش میگفت منم دم در اتاق ایستاده بودم و داشتم وسایل اتاق را میدیدم کارش تموم شد و اومد بیرون گفت بریم برادر مجتبی شما با ما هستی منظورش و نفهمیدم رفتیم از ساختمان بیرون و از حیاط رفتیم کنار یکی از حجره های حیاط و سعید با کلید یکی از حجره های حیاط را باز کرد و گفت بفرما کفشامو در آوردم و رفتم تو سعیدم پشت سر من اومد اتاق نسبتا بزرگی بود که برعکس اتاق قبل سرویس بهداشتی و حمام هم داشت درش باز بود دو تا قفسه کتاب و یه چای ساز گوشه اتاق روی یک میز بود و چنتا بالشت و چند دست رخت خواب و دو تا کمد دیواری سعید در یکی از کمد ها را باز کرد و طبقه های پایین کمد پر بود از لباس و … و بالای کمد خالی گفت بفرما اینم فضا برای وسایلت دست کرد توی یکی از کیف های طبقه پایین و یه چیزی در آورد تازه این موقع بود که فهمیدم اتاق خودشه و قراره با هم ، هم اتاقی بشیم بهم اتاق را نشون داد و گفت که این حجره برای سه نفره به جز من و خودش یه بنده خدای دیگه هم هست که چون هفته اول هنوز نیومده و همین روز ها میاد در اون یکی کمد که قفل بود مال اون بنده خدا بود سرویس را نشونم داد و جای وسایل و بعدم چند تا کتاب برداشت و گفت این هم یه کلید خدمت شما استراحت کن که عصر کلاس داری رفت کفشهاشو پوشید و در بست و رفت پشت در یه چفت داشت رفتم چفت را بستم ساکم هنوز وسط اتاق بود برداشتم بردم کنار کمد و از روی کنجکاوی یه نگاه به وسایل پایین کمد کردم چنتا دست لباس بود و …
تلفنم زنگ خورد بابام بود جواب دادم پرسید که چه خبر و … بعدم زنگ زدم به مادرم و گزارش کامل را ازم گرفت. صحبتام که تموم شد
در ساکم را باز کردم و لباس هام را در اوردم و چیدم تو کمد یکم خوراکی خشک مادرم گذاشته بود اونا رو هم گذاشتم کنارش و یه ست ملحفه و رو بالشت مادر گذاشته بود در آوردم ولی چون نمیدونستم کدوم رخت خواب مال منه اونا رو هم گذاشتم توی کمد
نمیدونستم باید چیکار کنم رفتم سراغ قفسه کتاب ها و یه نگاهی انداختم بهش و یه نگاهی هم به حمام و دستشویی کردم و نشستم که از یه شماره ناشناس پیام اومد روی گوشیم که داداش یادم رفت بگم خواستی برو آشپزخانه صبحانه هست بگیری چایی و یکم بیسکوییت هم توی کمد هست خواستی بخور اینم شماره منه سعیدم
تعجب کردم که شماره منو از کجا آورده که فهمیدم روی فرم خودم نوشتم جواب دادم
ممنونم که گفتی
جواب داد خواهش
گرسنم بود همراهم میوه خشک و نان قندی خشک و … داشتم ولی کنجکاو شدم برم آشپزخانه را هم ببینم رفتم کفشامو پوشیدم در اتاق را قفل کردم و رفتم بیرون تو حیاط کسی نبود رفتم به سمت محلی که سعید گفته بود چنتا از بچه هایی هم که باهاشون اومده بودم تو آشپزخانه بودن رفتم داخل ، داخل آشپزخانه فقط ما بودیم یه سماور بزرگ بود و یه ظرف نان و تخم مرغ آب پز شده یه طلبه هم نشسته بود که گفت سلام خوش اومدی بفرمایید یه سینی و بشقاب بهم داد دو تا تخم مرغ و یه تیکه نون برداشتم و رفتم سمت بچه ها ، داشتن از اتاق و هم اتاقیاشون می گفتن رو کردن به من منم گفتم که من توی حجره های حیاطم که گفتن بهم پس شانس آوردی و یکم شوخی کردیم گفتن ما هم اگه بچه خوشکل مثل تو بودیم می رفتیم حجره های حیاط صبحانه خوردیم و اون برادری که مسول آشپزخانه بود اومد و خودش و معرفی کرد و گفت سال دومه که این جاست از ما هم پرسید که با کی هم اتاقی هستیم تا گفتنم من حجره حیاطم گفت با سعید و رضا که همون جا فهمیدم که اسم هم اتاقی غایبم رضاست یکم حرف زدیم و از آشپزخانه رفتیم برون کاری نداشتیم خسته هم نبودیم یکم رفتیم فضا کلاس و … را دیدیم و من برگشتم اتاق لباس هامو عوض کردم دوس داشتم یه دوش بگیرم و یکم دراز بکشم چفت در اتاق را انداختم و لباس هامو در اوردم و رفتم حمام زیر دوش بودم که صدای در زدن می اومد همزمان گوشیم هم داشت زنگ میخورد دست و پامو گم کردم حولم را برداشتم پیچیدم دورم و رفتم دم در از پشت در گفتم بفرمایید سعید بود گفت برادر مجتبی چرا چفت در و بستی باز کن منم، من لخت بودم ولی چاره ای نبود چفت را باز کرد فرصت نداد که بگم لختم و صبر کن یه راست اومد تو من لخت وسط اتقاق با یه حوله کوچیک دور پاهام که قسمت پشت حوله هم به هم کامل نمیرسید ایستاده بودم جلو سعید، سعید بی تفاوت به من اومد و رفت سمت کمد منم رفتم داخل حمام وای لباس هام توی کمد بود فکر نمیکردم کسی بیاد و با خودم نیاورده بودم رفتم زیر دوش که باز بود و خودم و شستم و خشک کردم ایستاده بودم وسط حمام درو باز کردم که از سعید بخوام لباسام را برام بیاره دیدم دراز کشیده بود و چشماش بسته بود حوله را پیچیدم باز دورم حوله دستیم بود و کامل به هم نمیرسید رفتم به سمت کمد ولی سنگینی نگاهی را رو خودم حس میکردم پشتم به سعید بود سریع یه شورت و شلوار پوشیدم و برگشتم سعید بیدار بود و داشت نگاهم میکرد پیراهنم و پوشیدم سرخ شده بودم از خجالت و نمیدونستم باید چیکار کنم که سعید با اشاره به رخت خواب ها گفت برادر مجتبی دیدم توی کمد ملحفه اوردی یکی از تشک ها را بردار برای خودت راستی رفتی صبحانه گفتم باشه بله رفتم گفت خوب پس با محیط آشنا شدی گفتم اره گفت که آماده شو من دارم میرم کتابخانه با هم بریم عضوت کنم و بعدم بریم ناهار ظهرم که کلاس دارید گفتم باشه .
با سعید رفتیم کتابخانه و نهار و بعدم راهنماییم کرد برای اولین کلاسم و رفت خودشم کلاس داشت از ظهر تا طرفای نماز مغرب کلاس داشتیم تو نماز خانه بودیم که یکی دستش را گذاشت رو شونم برگشتم سعید بود گفت پاشو بریم جلو رفتیم صف دوم نماز و نشستیم کم کم نمازخونه پر شد همه تقریبا سعید را میشناختن و باهاش سلام علیک داشتن منم داشتم کم کم به همه معرفی میشدم بعد نماز رفتیم آشپزخانه غذا گرفتیم و چون خیلی شلوغ بود بردیم داخل اتاق دو تا دیگه از طلبه های سال بالایی هم که دوستای سعید بودن باهامون اومدن اونا داشتن در مورد درس و … صحبت میکردن و من همش ساکت بودم ساعت از ده و نیم گذشته بود که دوستای سعید رفتن و منم که حسابی خسته بودم داشتم مرتب خمیازه می کشیدم سعید گفت برادر مجتبی اگه خوابت میاد شما بخواب منم یکم کتاب میخونم و میخوابم پاشدم و تشک خودم را انداختم کنار کمد دراز کشیدم سعید هم چراغ ها را خاموش کرد و یه چراغ مطالعه بود روشن گذاشت و داشت کتاب میخوند نفهمیدم چجوری خوابم برد اما نیمه های شب بود که صدای نفس کشیدنی را پشتم حس می کردم اتاق تاریک بود و تا یکم چشمام به تاریکی عادت کرد دیدم که سعید هم جاشو کنار من انداخته و داره با گوشیش کار میکنه با این که اتاق بزرگ بود و دقیقا اومده بود و کنار من خوابیده بود نور گوشیش داشت میخورد روی صورتش و محاسن روشنش را جذاب تر میکرد چرخید سمت من و گفت بیدارت کردم گفتم نه تشنم شده بود پاشدم برم آب بخورم که دیدم سعید یه بطری آب و لیوان گذاشته بالا سرمون نگاهم که به بطری افتاد سعید فهمید آب میخوام گوشیش را گذاشت کنار و برام آب ریخت و گفت بفرما آب نطلبیده مراده برادر نوش جان لیوان آب و خوردم و دراز کشیدم سعیدم گوشیشو گذاشت کنار من عادت داشتم به پهلو بخوابم برگشتم و پشت به سعید کردم و چشمام و بستم ولی جو اتاق خیلی سنگین بود میتونستم حس کنم که سعید بیداره و داره من و نگاه می کنه صدای ویبره تلفنم اومد و نور گوشیم روشن شد بابام بود برگشتم دیدم سعید بیداره چشماش باز بود پاشدم نشستم تو رخت و خواب و تلفن جواب دادم بابام شاکی که چند بار زنگ زده جواب ندادم و مامانم نگران شده بود بعدم گوشی را داد مامانم و مامانم گزارش کامل روز را گرفت خیالشون که راحت شد قطع کردن سعید چشماشو بسته بود گفتم ببخشید اگه بیدارت کردم گفت نه بیدار بودم پاشدم رفتم دستشویی و برگشتم نفهمیدم که چه جوری خوابم برد سنگینی دست سعید را روی بدنم حس می کردم که صدام میزد مجتبی داداش پاشو نماز صبحه بریم نمازخونه مجتبی …
چشمامو باز کردم باهاش چشم تو چشم شدم هنوز گیج بودم پتو را از روم کشید گفت پاشو که بریم نماز صبحه ولی من راست کرده بودم هر روز صبح قبل خودم کیرم بلند میشه از خجالت سرخ شدم سعید گفت داداش پس این چیه و خندید تا خواستم پتو را روی خودم بکشم از رو شلوار کیر راست شدمو گرفت و گفت اخی صبر کن الان درستش میکنم هنوز گیج خواب بودم که سعید شلوارمو کشید پایین تا اومدم به خودم بیام کیرم تو دهن سعید بود من یه کیر کوچیک سفید دارم و سعید داشت الان کیرمو میخورد لذت وصف نشدنی داشت چشمامو بستم و برای اولین بار تو دهن یه نفر اونم ناخودآگاه ارضا شدم وای تجربه عجیبی بود سعید همه آبمو قورت داد و گفت حالا میخوابه پاشو بریم داداش مجتبی از خجالت سرخ شده بودم .
شوکه بودم از اتافاقی که افتاد هنوز چشام و بسته بودم خجالت میکشیدم باز کنم و سعید و نگاه کنم که سعید گفت پاشو بریم دیگه نترس بعدا جبران میکنی این حرفش باعث شد چشامو باز کنم نمیدونستم چی بگم حالا برای نماز خوندن به غسل نیاز داشتم ولی سعید گفت بیا بریم بابا اونجا همه وضعشو بدتره از تو بابا پاشو نا چار بلند شدم حس سرخوشی و بی حالی بعد ارضا شدن داشتم و این اولین تجربه جنسی من بود لباس عوض کردم و رفتیم نماز هنوز تو شوک اتفاق صبح بودم با سعید و چنتا بچه ها رفتیم صبحانه سعید از من جدا شد و رفت من برگشتم اتاق تشک ها را جمع کردم ساعت 8 کلاس داشتم و رفتم سر کلاس تا نهار تمام حواسم به اتفاق صبح بود و نمیدونستم باید چیکار کنم رفتم آشپزخونه برای نهار که سعید و یه نفر دیگه هم نشسته بود و داشت نهار میخورد منو که دید لبخند زد و گفت برو نهار بگیر بیا پیش ما من خجالت می کشیدم دوس نداشتم باهاش روبه رو بشم ولی رفتار سعید خیلی عادی بود نشستم کنار سعید و پرسید چی داشتی گفتم لمعات (اسم یه کتاب فقهیه ) رفیقش نهارش تموم شد پاشد رفت من موندم و سعید یه چنتا از بچه ها بهمون اضافه شدن و من روی نیمکت نزدیک شدم به سعید که پاشو چسبوند بهم و نهارش را می خورد منم عادی رفتار میکردم بعد نهار باز کلاس داشتیم تا ساعت 5 که برگشتم اتاق سعید نبود رفتم یه دوش گرفتم و غسل کردم اومدم لباس پوشیدم و موقع نماز تو نماز خونه دیدیمش باز بلندم کرد و برد صف جلو برگشتیم اتاق حالا جو اتاق سنگین بود و من خجالت می کشیدم از تنها شدن باهش ولی رفتار سعید خیلی عادی بود انگار هیچ اتفاقی نیفتاده متوجه تغیر رفتار من شد گفت برادر مجتبی چیزی شده گفتم نه ولی اون اتفاق صبح خندید و گفت چیه حال نداد باز سرخ شدم گفت پس حال داده دیگه نمیشد که با اون وضع بریم نماز تو سن من و تو طبیعیه خوبه برای رفع نیاز به هم کمک کنیم فقط گفتم فقط چی گفت هیچی اومد کنارم نشست و دستش گذاشت روی پام و گفت فقط بین خودمون و تو همین اتاق میمونه حالا حال داد یا نه من با خجالت کشیدم که سعید شروع کرد به نوازش کردن پاهام و اروم صورتش را آورد جلو و گونه منو و بوسید چنتا بوسه زد روی صورتم و لباشو گذاشت روی لبام اولین تجربه بوسیده شدن و بوسیدن برای من بود میترسیدم دهنمو باز کنم ، کیرم راست شده بود که سعید با زبون دهنمو باز کرد و حالا داشت زبونش را توی دهنم میچرخوند حس وصف نشدنی داشت کم کم منم باهاش همراهی میکردم دستش را کرد زیر شلوارم و کیر منو گرفت و شروع کرد به مالیدن هم زمان لبامو میخورد دستمو گرفت و گذاشت روی کیرش یه کیر بلند و باریک داشت اولین کیری بود که جز کیر خودم لمس میکردم به تقلید از اون دستم را بردم زیر شلوارش و شروع کردم به مالیدن کیرش بدون این که بینمون کلامی رد و بدل بشه داشتیم کیرای همو می مالیدیم سعید بلند شد رفت چفت در اتاق را انداخت و اومد کنارم شلوارش را در آورد و یه شورت پاچه دار سفید پاش بود منم بلند کرد و شلوارم را در اورد حالا با شورت بودیم هنوز کلامی با هم حرف نمیزدیم که سعید شورت من و کشید پایین و شروع کرد کیرم را خوردن لذت عجیبی داشت چرخیدن زبونش دور کیرم و عقب جلو شدنش توی دهن سعید کیرم را از دهنش در آورد و ایستاد بهم گفت خوب داش مجتبی نوبتی هم باشه نوبت شماس برادر منظورش این بود که من کیرشو بخورم ولی من تاحالا تجربه این کارو نداشتم شورتش را کشید پایین یه کیر بلند و سفید پرید بیرون موهای پاهاشو تا بالای زانو از جلو و پشت زده بود جلوش زانو زدم یکم کیرش را با دست مالیدم و سرش را گذاشتم دهنم یه آب لزج از سر کیرش زده بود بیرون که مزه خوبی داشت شروع کردم ناشیانه براش خوردن اروم آروم از مزه و خوردن کیرش منم داشتم حال میکردم که سعید بلندم کرد گفت برو داخل حمام تا من بیام پیراهنم را در آوردم و رفتم وسط حمام ایستاده بودم دوش را باز کردم تا آب گرم شد یکی دو دیقه گذشت که سعید اومد یه کاسه با پودر سفید رنگ و دستکش اورد و گفت این پودر نظافته وایسا تا پشمای کیر و کونت را برات بزنم با دستکش پودر را با آب مخلوط کرد و مالید به بالای کیر و ران هام و کونم تمام مدت کیرش راست بود بدنمون را شستیم و اومدیم بیرون حس جیبی بود به همراه بوی عجیب تر سعید یه عود از تو کمدش در آورد و روشن کرد منم لباس پوشیدم خودشم شورت و یه پیراهن پوشید که در اتاق را زدن یکی از دوستای سعید بود سعید شلوار پوشید و رفت دم در نزاشت بیاد تو و تو حیاط باهاش داشت صحبت میکرد.
یه چند دیقه ای صحبتش طول کشید اومد داخل و گفت من میرم تا اتاق یکی از بچه ها و میام گفتم باشه رفت و من تنها شدم مامانم زنگ زد داشتم صحبت میکردم که کلید توی در چرخید و سعید برگشت داخل چفت در را بست شام گرفته بود از آشپزخونه و بهم گفت از روی میز سفره را بیارم دوتایی شام خوردیم سعید گفت که رفته اتاق یکی از دوستاش یکی از طلبه های سال بالایی که تازه اومده را ببینه بعد شام سعید کتاباشو آورد منم شروع کردم به خوندن یکی از کتابام دراز کشیده بودیم وسط اتاق و سعید هر چند دیقیه یه بار کمر من و نوازش میکرد و دستش را می کشید تا بالای کونم و من داشتم لذت میبردم تو تمام اون اوقات من راست کرده بودم و از این موضوع خجالت میکشیدم حول و حوش ساعت ده بود که بابام زنگ زد یکم صحبت کردیم سعید تشک ها را پهن کرد و گرفت خوابید منم کنارش خوابیدم سعید داشت با گوشیش ور میرفت منم داشتم تو گوشی چرخ میزدم که سعید کوشی را گذاشت کنار بی مقدمه لباشو گذاشت رو لبام این بار جرات منم بیشتر شده بود چشمام و بستم و داشتم از این لب بازی لذت میبردم دستش رفت روی شکمم و پیراهنم را در آورد و خودشم لخت شد و حالا داغی بدنش را روی با تمام وجود حس میکردم رفت پایین یکم سر سینه هامو خورد و با زبونش کشید روی شکمم تا رسید به کیرم شروع کرد به ساک زدن من تو اوج لذت بودم اومد بالا حالا نوبت من بود کاراشو ناشیانه تکرار میکردم کیرش تو دهنم بود که منو چرخوند و تو دهنم شروع کرد به تلنبه زدن کیرش را کشید بیرون و بهم گفت بیا بالا لباشا گذاشت رو لبام و شروع کرد به جق زدن نفساش تند تر شد و آبش اومد با یه دستمال آبش را پاک کرد و اومد سراغ من نشست بین پاهام پاهامو بلند کرد و سرش را برد بین پاهام و شروع کرد به ساک زدن آب دهنش سرازیر شد و از بین پام به سوراخم رسید با انگشت شروع کرد به بازی کردن با سوراخ تنگ من میترسیدم و سوراخم را سفت میکردم آروم آروم تخمامو لیس میزد و رفت سر وقت سوراخم زبونش را دور سوراخم می چرخوند و نوک زبونش را میکرد تو سوراخم داشتم از حال میرفتم که انگشتش را آورد بالا کرد دهن من برای انگشتش یکم ساک زدم انگشتش را کشید بیرون و دور سوراخم چرخوند سوراخ تنگم باز شده بود آروم آروم و با حوصله سر انگشتش را فر کرد تو سوراخم حس درد ، ترس و لذت همه وجودم را گرفته بود کیرم و کرد دهنش و شروع کرد به ساک زدن و عقب جلو کردن انگشتش تو سوراخم حس درد به لذت تبدیل شد انگشتش را کشید برون دم گوشم گفت برو سرویس آب گرم را باز کن چند بار توی سوراخت پر و خالی کن و برگرد .
رفتم و برگشتم چشماشو بسته بود و لخت توی تشک دراز کشیده بود بدن لاغر و سفیدش و کیر خوابیدش خیلی تصویر جذابی بود کنارش دراز کشیدم بغلم کرد و صورتش را آورد جلو لبامون به هم گره خورد دستم را گرفت و گذاشت روی کیرش شروع کردم به مالیدن کیرش و اونم همین کارو میکرد آروم آروم کیرش راست شد رفت پایین این بار یه راست رفت سمت سوراخم و شروع کرد به لیس زدن و انگشت کردنم باز شده بودم کیرم و کرد دهنش و شروع کرد به انگشت کردن سوراخم دیگه انگشتش راحت عقب جلو می شد و کیرم تو دهنش بود داشتم ارضا می شدم که کیرم و از دهنش در آورد و رفت از تو کمد یه چیزی آورد سردی یه مایع را که به سوراخم مالیده میشد حس میکردم کلامی بینمون رد و بدل نمی شد پاهامو گذاشت رو شونه هاش و سر کیرش را با سوراخم تنظیم کرد سرش و اورد جلو و شروع کرد به خوردن لبام سانت به سانت کیرش را که وارد سوراخم میشد حس میکردم لذت عجیب خوردن لبام و گاییدن سوراخم تمام بدنم را گرفته بود و حالا کیرش تا دسته تو سوراخم بود باورم نمی شد که به این راحتی من و فتح کرده بود حس عجیبی بود تکون نمی خورد و لبام به لباش گره خورده بود بعد از چند لحظه شروع کرد به عقب جلو کردن کیرش تو سوراخ من و همزمان شروع کرد برام جق زدن درد به لذت تبدیل شد دست خودم نبود عجیب ترین لحظه ارضا شدنم بود آبم به شدت پاشید بیرون سعید خندید و تلنبه هاشو تند تر کرد نفساش به شماره افتاد لباشو گذاشت روی لبام و نبض کیرش را توی سوراخم حس میکردم که آب داغش داشت تمام کونم و پر میکرد.
ادامه دارد …

نوشته: مجتبی

ادامه...


👍 29
👎 6
18301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

937060
2023-07-11 00:45:45 +0330 +0330

اولین داستانی که از حقیقت هم حقیقی تره!!


937131
2023-07-11 09:13:40 +0330 +0330

از کون دادنت به مدیر حوزه هم بنویس ایا میدانی باید کل حوزه کون شما رو مورد عنایت قرار بدن تا لباس بپوشی

3 ❤️

937149
2023-07-11 13:07:34 +0330 +0330

عالی بود داستانت
واقعی تر از هر رویا و داستان
قلمت فوق العاده بود
لطفا ادامه بود
عالی
لایک بهت

4 ❤️

937160
2023-07-11 13:54:52 +0330 +0330

وای سکس با بچه طلبه ها خیلی حال میده

2 ❤️

937172
2023-07-11 15:22:49 +0330 +0330

بند بند داستانت حس خوبی به آدم میداد
و اینکه به واقعیت خیلی نزدیکه

3 ❤️

937202
2023-07-11 19:08:02 +0330 +0330

عالی می‌نویسی پسر ❤️

2 ❤️

937224
2023-07-12 00:18:27 +0330 +0330

نگارشت خیلی خوبه ولی اینجا یه سوتی بود.

گفتم نه تشنم شده بود پاشدم برم آب بخورم که دیدم سعید یه بطری آب و لیوان گذاشته بالا سرمون نگاهم که به بطری افتاد سعید فهمید آب میخوام گوشیش را گذاشت کنار و برام آب ریخت و گفت بفرما آب نطلبیده مراده

بهش با زبون خودت گفتی تشنم شده، بعد اون از نگاهت به بطری فهمید تشنه ای، طلب آب کردی بعد بهت گفته آب نطلبیده مراده برادر!!

0 ❤️

937453
2023-07-13 08:15:39 +0330 +0330

عالی بود

0 ❤️

937625
2023-07-14 10:50:42 +0330 +0330

حتی اگه این داستان واقعی نباشه و تخیلی باشه ولی حقیقت پنهانی رو اشکار کردی و به تصویر کشاندی
من با به ،طلبه ای اشنا شدم و سکس کردیم و اون خوش گفت که همیشه با هم حجره ایش سکس میکردن

0 ❤️

937766
2023-07-15 10:10:54 +0330 +0330

میخوای کون بدی اگه سنت پایینه بیا جرت بدم

0 ❤️

941319
2023-08-08 19:56:36 +0330 +0330

حقیقت را گفتی

0 ❤️

966219
2024-01-11 23:15:10 +0330 +0330

از حقیقت حقیقی تر نیست از واقعیت واقعی تره

0 ❤️

966448
2024-01-13 09:05:45 +0330 +0330

کس شعر محض بود
اول عصر کلاس داشت بعد یهویی شد ظهر
لعنت بر هر چی آدم دروغگوئه

0 ❤️

966515
2024-01-13 21:50:02 +0330 +0330

میبینم این بچه شیخ ها همشون خوشگلن هااا

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها