صندوقچه

1395/11/26

_ برو بابا ‏‏‏، همین الدروم بلدروم کردنت کار داد دستت آخه ! به جهنم خب می بردنش !آخرش می خواست چی بشه ، یه بلایی هم سرش می اومد ، کلی اوسای وصله پینه دوز ، تو این شهره .
افشین از روی مبل بلند می شود . می رود سمت آشپزخانه ، پارچ آب یخ را برمی دارد و لیوان آب را پر می کند . تکه های یخ به جداره ی لیوان می خورد و سکوت توی پذیرایی را می شکند . بعد می آید می نشیند لبه ی تخت . لیوان را می دهد دستم . پشت جلد قرص هایم را نگاه می کند . دو سه تایی را بیرون می آورد و می گذارد کف دستم :
خود کرده را تدبیر نیست پسر ! غیر از اینکه دودش رفت تو چشای خودت ، نمی خوام منتی سرت بزارما ، ولی با این کله ی خرابت ، منو هم از درس و دانشگاه انداختی !
موهای صورتم تازه جوانه زده است .صورتم را می خارانم و چشم می دوزم به افشین :
من که خواستم این ترم رو هم مرخصی بگیرم ، تو نگذاشتی . هم من می دونم هم تو ! زمین گیر شدم . به فرض این یکی دو ترم باقی مونده رو هم پاس کنم ، یه فلج مدرک دار به چه دردی می خوره آخه!
ابروهای افشین در هم می رود : خدا لعنتت کنه که فقط بلدی آیه یاس بخونی . من میرم بیرون شام بگیرم ، تو مطمئنی که مامانت اینا نمیان؟
_ آره نمیان. خیالت راحت باشه . تاسوعا عاشورا میمونن شهرستان . میرن سر خاک بابا بزرگ .
افشین از جا بر می خیزد . کاپشنش را می پوشد و پتو را رویم مرتب و بالش زیر سرم را صاف می کند :
یه چرت بزنی برگشتم .
افشین که رفت و صدای بسته شدن در بلند شد ، باز من ماندم و سکوت توی این خانه . داروها گیج و منگم کرده است . سرم سنگین است . پلک هایم را به زور باز نگه می دارم . چند صفحه دیگر که بخوانم ، این کتاب توی دستم تمام می شود . مسحور خط به خط کتاب شده ام . توی قالب خودم نیستم . پلک هایم یاری نمی دهند . دیری را می بینم در صحرایی بی آب و علف . بر سر راه کوفه تا شام .کسانی به نماز و نیایش مشغولند . صلیب با شکوهی بر بالای محراب قرار دارد . پنجره های تمام قد ، دور تا دور محراب را فراگرفته اند و روشنی آفتاب به گل نشسته را به داخل معبد می تاباند . خودم را نشسته در کنج دیر در می یابم . من بر کدام آیینم را نمی دانم ! اما خوب می دانم دلم قهر کرده است و امیدی بر رحمت خدا ندارم . به در و دیوار دیر نگاه می کنم . نقاشی های از عیسی بن مریم است و زنی زیبا روی و بزعاله ای در کنار رودی . راهبی بر بلندای محراب ایستاده است . ردای سفیدی بر تن دارد و از روی کتاب توی دستش می خواند . صدای باد می آید . صدای راهب با صدای باد در هم می آمیزد : " کاتبان پرسیدند ، تو کیستی ؟…عیسی اقرار کرد من مسیا و محمد نیستم ."
زیر لب تکرار می کنم " مسیا “. یادم به کلاس ادیان می افتد . نزد مسیحیان، مسیا همان محمد است . راهب ادامه می دهد : " مسیا پیش از من آفریده شده است و پس از من خواهد آمد . سخن حق را هم او خواهد آورد . من شایسته نیستم که حتی بندهای چکمه یا نخ های نعلین او را باز کنم .”
آهی می کشم . پلک هایم را می گشایم . در تلاشی بیهوده می خواهم پتو را از روی پاهای کرخت و بی جانم کنار زنم و نمی توانم . یادم نمی آید آخرین بار کی کفش پوشیده ام . اما خوب به خاطر دارم عاشورای پارسال ، پاچه های شلوارم را یک وجب تا کرده بودم و پاهایم گلی بود و ردی از کاهگل بر فرق سرم مالیده بودم و بر سر و سینه ام می کوبیدم .
صدای هوهوی باد بیشتر شده است و پنجره نیم باز آشپزخانه محکم توی چهارچوبش کوبیده می شود . سپس باد لوله می شود پشت قاب عکس های روی طاقچه و یکی را با ضرب می کوبد روی پاهایم . پای چپم است یا راستم ، نمی دانم . هیچ چیزی حس نمی کنم . پلک هایم را روی هم می گذارم و باز هوای دیر توی سرم می نشیند .
صدای ناقوس ، فضا را پر کرده است . باد دریچه ی معبد را به هم می زند . راهب می گوید : از پدرم شنیده ام که این دیر قدمتی چهارصدساله دارد و تردیدی نیست به بادی و بورانی فرو ریزد . اما قبل از آنکه این دیر ویران شود ، سری مقدس در آن جای خواهد گرفت . کلام راهب با صدای مهیبی قطع می شود . مردمان با ترس به از دیر بیرون می دوند . طوفان صلیب معبد را تکان می دهد . راهب پشت سر یارانش از آنجا بیرون می رود و من سینه خیز دست به هر چیزی می آویزم و دنبال مردمان پریشان از معبد خارج می شوم . راهب در آستانه ی دیر می ایستد و طوفان مهیب ، صلیب را از بالای محراب می کند و آن را بر پشت راهب فرود می آورد . یاران راهب می دوند و صلیب از کمر راهب می کشند و او را از آن ورطه ی پربلا نجات می دهند.
باید دختر را نجات می دادم . به نظر می رسید دانشجو باشد . احساس خطر که کرد ، مقنعه اش را کشید جلو و کلاسورش را محکم توی سینه اش فشرد . صدای بوق بوق پژویی که چند متر جلوتر از او توقف کرده بود عاصیش کرد . فحش داد : بی پدرا !
ماشین دنده عقب گرفت . شیشه ی دودی ماشین کشیده شد پایین

. پسر جوانی عینک دودیش را روی موهایش عقب برد و گفت : چی فرمودی خانوم ؟ فحش میدی ؟ زشته خانوم ! قباحت داره خانوم ! به تریپ متشخص شما نمی خوره این رفتارا !
دختر چادرش را سفت پیچید دورش . قدم هایش را باز کرد و دوید آنسوی جدول، زیر تابلوی ایستگاه اتوبوس ایستاد و بلند گفت : برید گم شید . مگه خودتون خواهر مادر ندارین ؟
در ماشین باز شد . دو تا پسر جوان پیاده شدند . یکی از آنها گفت : خانوم تنش می خاره!
آن دیگری در حالیکه چاقوی ضامن دارش را به سمت دختر نشانه می گرفت ، بلند بلند خندید و گفت : می خارونیمش ! تمام مغازه دارها از جیغ دخترک از مغازه هایشان بیرون دویدند . اما همگی دورادور ایستاده بودند و فقط تماشا می کردند . چند تایی هم آمده بودند جلوتر و دوربین موبایلشان را ، زوم کرده بودند روی صحنه . نمی دانم چه آشوبی در درونم برپا بود که یک آن به خودم نهیب زدم که :
حسین ! فرض آبجی زینب خودت باشه ! معطل نکردم و با آنها گلاویز شدم . تیزی دشنه ایی را که توی کمرم حس کردم ، دختر چادرش را روی آسفالت یخ بسته ی خیابان رها کرده بود و داشت فرار می کرد .
یاران راهب با رعب و وحشت فرار می کردند . راهب با صدای بلند ی گفت : از چه روی می گریزید ؟ این طوفان لختی دیگر ، فروکش می کند. باید که صلیب را بالا کشید و با طنابی محکم بر جایگاهش ببندید . مردانی قدرتمند آمدند و با جد و تلاش بسیار ، صلیب را بر بالای دیر کشیدند اما انگار صلیب از سرب باشد و بسیار سنگین می نمود و بازوهای یاران راهب عاجز از کشیدن صلیب و نصبش بودند . صلیب دمادم سقوط می کرد و دیگر بار و دیگربار ، تلاش مردان بیهوده بود . یکی از یاران راهب دست از تلاش شست و با لحنی مستاصل داد زد : پدر نمی شود . این کار بی نتیجه است . سپس دستی به پیشانی اش کشید و عرق از جبینش پاک کرد . بعد همان دست را سایه بان چشمهایش کرد و به دور دست ها خیره شد و با لحنی پر از شگفتی فریاد زد :
پدر ! کاروانی از دوردست به دیر نزدیک می شود . انگار زنان و کودکانی در بندند ، درمیان لشکری از سربازان اسیر با جعبه هایی سوار بر اسبان و سرهایی به نیزه.
دونفر با جعبه ی کمک های اولیه می آیند بالای سرم . غرق خونم و از درد به خود می پیچم .گروه گروه آدم می آیند بالای سرم . پیرزنی گریه می کند و می گوید : جوونه . خدا رحمش بیاد !
راهب دامن ردایش را می گیرد و در مشت می فشارد : خدای عیسی بن مریم ما به رحم آورد . سواری از کاروان پیشی می گیرد و نزد راهب می آید . از اسبش پایین می آید و لجامش را در دست می گیرد و با گامهای آرامی به راهب نزدیک می شود :
سلام بر تو ای پدر مقدس . من خولی بن یزید اصبحی هستم . سرباز امیر عبیدالله بن زیاد . در حال انجام ماموریتی خطیر ، سربازانم خسته اند ، بی توشه ی راه . گرسنه و تشنه . امان بده تا در دیرت لختی بیاسایند و خستگی از تن برهانند . از تاریکی شب بیمناکم که راهزنان بر ما شبیه خون زنند و تحفه ی باارزش خلیفه را بربایند .
راهب نگاهی به چهره ی خولی انداخت و زیر لب گفت : به خدا قسم که چهره ی شیطان را در سیمای این مرد می بینم . یکی از یاران راهب نزدیک آمد و رو به خولی کرد :
ای مرد ، این مکان ، مکان مقدسی است و شایسته نیست تن های بی تطهیر خو گرفته به خون و عرق ملازمانت در آن جای بگیرند . بعلاوه دیر کوچک است و گنجایش اینهمه خدم و حشم را ندارد.
خولی نگاهی به راهب کرد و با لحن التماس و اصرار گفت : پس امان دهید یارانم خارج از دیر بمانند و فقط زنان و کودکان و تحفه های خلیفه را درون دیر آوریم . راهب با نگاهی پریشان بر دست و پاهای زنان و کودکان بسته شده به غل و زنجیر نگاهی کرد و گفت : تو ای خولی از چه این زنان و کودکان در هراسی که دربندشان کرده ای و به قساوت به زنجیرشان کشیده ای؟
خولی برآشفت و داد زد : اینها شورش کنندگان علیه خلیفه و نقض کننده ی قانون خدایند . مردانشان را سربریده ایم و تحفه نزد خلیفه می فرستیم . راهب به صندوقچه اشاره می کند : تحفه ی خونینتان درون آن است ؟
از تصور آن صندوقچه نورانی خونین ، لرزه بر اندامم می افتد . دنیا دور سرم می چرخد . نوری از خلال روزنه ی آن صندوقچه ، بر روی راهب افتاده است . راهب دور صندوقچه می گردد : آنکه دشمن خلیفه بوده و بلوا به پا کرده است چه نام دارد ؟
خولی می نشیند و دشنه اش را از غلاف بیرون می کشد و با نوک تیزش ، گل و لای از چکمه اش می کند و می گوید : حسین فرزندزاده ی محمد . راهب وحشت می کند . شگفت زده و پر از ترسی بی پایان می پرسد : که ؟ بازگوی.
_ حسین فرزند زاده ی محمد . به گمانم به گفتار شما فرزند زاده ی مسیا.
راهب نقش زمین می شود و دستهایش را بر سرش میکوبد و بر پهنای صورتش اشک می ریزد : ای وای من که وعده ی پدرانم به تحقق پیوسته . دلیل آن طوفان بلاخیز ، سوگ کون و مکان است در عزای این سرمقدس به عداوت بریده شده !
راهب با ناتوانی از جای برمی خیزد و با خشمی بسیار بر رخساره ی خولی آب دهانش را می افکند : ننگ برشما باد که عیسای مجسم بر زمین را سربریده اید که پدرانم وعده ی چنین روزی را به من داده بودند .
خولی غرید : لعنت به توی ای راهب دون مغز که با ضربتی تو را دو تکه خواهم کرد . یاران راهب او را احاطه کردند و ترسی بر خولی مستولی شد و پا پس کشید . راهب به سمت در دیر درآمد و دست و پای کودکان به غل و زنجیر را بوسید و گریست . به هوش که آمدم انگار پاهایم را با غل و زنجیر به تخت بیمارستان بسته بودند . انگار پاهایم مال من نبودند . افشین توی اتاق بود و هی عرض اتاق را گز می کرد . پشت سر هم سیگار می کشید . آمد لب تخت نشست و گفت : آخ پسر ، تو رو چه به غیرت بازی ؟ دیدی عاقبتت شد مثل یزید ! دانه ی اشکی آرام بر گونه ام غلطید . باورم نمی شد . من که در جبهه ی حسین ، شمشیر کشیده بودم ! افشین خون خونش را می خورد و هی انگشتش را می گزید : دیدی که تیزی اون جونک ریق ماستی شیشه ای از شعار هیهات من الذله ی تو مذهبی مسلک ، برنده تر بود وزد عصبتو ناکار کرد و تا عمرداری زمین گیرت کرد ؟! آهی عمیق توی سینه ام نشست . از خودم پرسیدم یعنی امیدی نیست! راهب زار می زند و می گوید : بر شما قوم شقی ، امیدی از رحمت نیست . فرزند زاده ی مسیا را به خون کشیده اید . راهب در دیر را می گشاید و با عزت و احترام ، زنان سوگوار را به درون هدایت می کند و کودکان غم زده را برآغوش می فشرد و به معبد راه می دهد . یاران محنت زده ی راهب ، آن صندوقچه ی نورانی را به درون دیر می برند . مثل راهب پر از وسوسه ی دیدار درون آن صندوقچه ی مبهم گشته ام که نورش تمام دیر را کن فیکون کرده است .
توی بیمارستان ، کن فیکون است . مادرم بغض کرده وگریه می کند . همان دختر دانشجو هم همراه چند زن و یک پیرمردهم آمده است . دختر اشک می ریزد . پیرمرد دلسوزانه دستم را گرفته و به دختر اشاره می کند : نوه مه . بچه بود که خودم زیر پرو بالم ،گرفتمش . پسرم و عروسم رو ، تو تصادف از دست دادم . جوونمرد ! تمام دار و ندارمو میدم که سالم از بستر بلند بشی . دکتری سرش را تکان می دهد و می گوید : امیدی نیست و همه زار می زنند .
راهب زار می زند و در اندیشه ی درون سینه ی صندوقچه ، در التهاب به سر می برد . به خولی وعده ی زمینی حاصلخیز را در شام می دهد اگر اجازه دهد درون صندوقچه را بنگرد ! خولی شیطان صفت، رضا نمی دهد . راهب به اصرار و سماجت می گوید : دار و ندارم ! و خولی نرم می شود . راهب به سمت آن صندوق خونین سراسر نور می شتابد و می خواهد درش را بگشاید . اما او پیر است و ناتوان. دستهایش یارای گشودنش را ندارند. باید که به یاریش بروم . روی زمین می خیزم و پاهای ناتوانم را روی زمین ، پشت سرم می کشانم . در صندوق سنگین است . با تمام قدرتم زور می زنم . ناگاه در باز می شود و نوری به هوا می ترواد و از میانه ی تنم می گذرد . دستهایم را می نگرم . چقدر درخشانند . انگار آیینه شده ام ! بی زنگار . باید که گریست . باید که سینه چاکید و رخت عزا پوشید و بیرق عزا برافراشت . چرا من اینجایم؟ باید که جای هر ساله باشم . باید کاهگل به سرم زنم . باید خون گریه کنم و بر سر و سینه بکوبم .
سینه می زدم . با پاهای گلی و برهنه وسط هیات راه می رفتم . مرد و زن به شوق ، دورم جمع شده اند . کسی می گوید : معجزه ی آقاست . راه می ره ! از خواب می پرم . کتاب از دستم پرت می شود پایین . عرق سردی کرده ام . بالشم خیس است . به گمانم گریه کرده ام .چقدر پاهایم درد می کند . پتو را از روی پاهایم می کشم کنار . انگشت های پاهایم را جمع می کنم و بعد رهایشان می کنم . گوشه ی قاب عکس ، ساق پای راستم را زخمی کرده است .
پایـــــــــان

نوشته : TIRASS


👍 68
👎 7
24767 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

579326
2017-02-14 21:21:54 +0330 +0330
NA

خسته نباشی دستت طلا خیلی عالی بود

1 ❤️

579328
2017-02-14 21:24:11 +0330 +0330
NA

tirass az nvshtsh malom bod ke kare ye nvisndeye mamoli nist
behton nmikhord adame motaqdi bashin dar har sort jaleb bod nvshtsh

1 ❤️

579340
2017-02-14 21:47:14 +0330 +0330

ضمن عرض سلام و تقدیر از خوانش مهربانانه تون

fucker mashad
amir35a18
Shadow18
ممنونم دوستان خوبم از ابراز لطفتون

Shadow18عزیز،من یه ادم معمولیم با اعتقاداتی در سطح عرف جامعه ،برای نوشتن داستانی در اینباره لزومی نداره حتما اعتقادات بسیار قوی داشته باشید کافیه بتونید حالات و احساسات کاراکترهاتون رو درک کنید و این توانایی رو داشته باشید که خودتونو جای اونا بگذارید وآیینه تمام نمای احساساتشون بشید .

1 ❤️

579368
2017-02-14 23:53:59 +0330 +0330
NA

نوشته سکسی نبود و جاش اینجا نیس یعنی درواقع حیفه اینجا باشه … یکم گنگ بود ولی در کل خوب و قوی نوشته بودین ممنون

1 ❤️

579381
2017-02-15 01:13:46 +0330 +0330

خیلی عالی بود . چندتا از داستانهاتون رو خوندم ، اینکه خودتون رو ب یک ژانر مشخص محدود نمیکنید و سوژه هاتون متنوعه خیلی قابل تحسینه .
راستی یه اشتباه تو متن بود : جایی که خولی میگه من سرباز خلیفه عبیدالله هستم درحالی که عبیدالله خلیفه نبوده و از امرای حکومت بوده . خلیفه اون زمان یزید بوده

1 ❤️

579393
2017-02-15 04:05:52 +0330 +0330

عالی
قلبم را لرزاند
خدا بر روی پل صراط پایت را نلرزاند

1 ❤️

579408
2017-02-15 05:51:31 +0330 +0330

خیلی قشنگ به تصویر کشیدید،منم امروز صب خاب شفای یکی از اشناهارو دیدم.مث نوشته شما بود.
چون نوشته ی شما بود سعی کردم با دقت بخونم تا جای ابهامی باقی نمونه.
ممنونم تیراس جان. ?

2 ❤️

579409
2017-02-15 05:52:41 +0330 +0330

تیراس جان باید دست هاتو بوسید
بخدا گریم گرفت وقتی خوندمش واقعا دمت گرم ایول
هرچی بگم کم گفتم دمت گرم ? ? ?

1 ❤️

579423
2017-02-15 08:27:23 +0330 +0330

Mesle hamishe aaali

1 ❤️

579431
2017-02-15 10:03:22 +0330 +0330

دوستان خوبم
goodlif3
mamali888
iranadvance
rose.hot
Sh1376r
toranjam
از ابراز لطف صمیمانه تون بسیار سپاسگذارم .امیدوارم که براستی لایق مهرو توجه شما عزیزان باشم .

1 ❤️

579433
2017-02-15 10:16:35 +0330 +0330

عالی بود واقعا قطعا این داستانیه که دل آدمهارو میلرزونه
نمیدونم چی بگم
فقط یه سوال دارم دوست عزیز ؛ زمان شفا قهرمان داستان تو خونه تنها بوده پس موقع شفا گرفتن اون جماعت مرد و زن کی بودن و کی دقیقا فریاد میزنه که شفا گرفته؟

1 ❤️

579437
2017-02-15 10:54:46 +0330 +0330

SENDAAD عزیز
ضمن تشکر،از حضور ،خوانش و لایکتون عرض شود که تمام وقایعی که خواندید در رویای آن جوان(حسین) اتفاق میافتد اگر دقت کنید بعد از آنکه کسی میگوید معجزه آقاست راه میره نوشته شده از خواب میپرم

0 ❤️

579439
2017-02-15 10:59:56 +0330 +0330

حالا تو کدوم بیمارستان بستری بودی که افشین راحت تو اتاقش پشت سر هم سیگار می کشید؟ سر بریده امام حسینو اوردی تو شهوانی چرا آخه!

0 ❤️

579456
2017-02-15 12:56:02 +0330 +0330

فوق العاده بودتیراس عزیز
واقعاخیلی خوب ازآب درامده بود ممنونم و خسته نباشی

1 ❤️

579464
2017-02-15 13:58:05 +0330 +0330

فرهاد.60 عـــــــزیز:
ممنونم از تذکرت ،اگر چه تو اتاقهای خصوصی بیمارستانها متاسفانه زیاد رعایت نمیشه …!!

1 ❤️

579485
2017-02-15 17:37:41 +0330 +0330

Savaaa و sssaye

عزیز ، ممنونم از ابراز لطفتون
خوشحالم که پسندیدین

1 ❤️

579487
2017-02-15 18:10:33 +0330 +0330

خوب بود، خیلی هوشمندانه نوشته شده بود اینکه صلیب قبل ازورود سر امام به دیر میافته و توان برگردوندن سر جاش را هم ندارن خیلی حرفا داشت

1 ❤️

579488
2017-02-15 18:44:32 +0330 +0330

داشتم داستانهاي ابتدايي سايت رو تو صفحات شش صد به بعد نكاه مي كردم ، واقعا چه در سر اين سايت امد؟
يه عده مزدور رژيم به همراه يه عده احمق مريض انقدر فحش نوشتند تا نويسنده هاي داستانهاي سكس نا اميد شوند و بروند
نويسنده هاي باقيمونده يه عده بچه نوجون يا دهاتي و كم سواد كه حوف زدن بلد نيستند جه برسه به نوشتن و يه عده نويسنده خل ديكه مثل نويسنده اين داستان، كه هنوز نفهميده اينجا داستان سكسي مي گذارند نه قطعه ادبي

يه عده كس خله ديكه هم كه معلوم نيست چه غلطي تو اين سايت مي كنند اكه شر و ور هاي اين نويسنده رو دوست دارند براش لايك مي زنند
اخه چرا؟ نه جاي داستان اين نويسنده اينجا بين داستانخاي سكسيه نه جاي اوني كه لايك مي زنه
حساب اون ديوونه هاي مريضي كه زير همه چي فحش مي نويسند هم كه معلومه .

1 ❤️

579497
2017-02-15 20:45:22 +0330 +0330
NA

عالی بود . مرسی

1 ❤️

579565
2017-02-16 03:12:06 +0330 +0330

بدون هیچ حرف اضافه ای خوب بود. لایک

1 ❤️

579579
2017-02-16 05:37:33 +0330 +0330
NA

یعنی ریدییییییی

0 ❤️

579631
2017-02-16 10:29:07 +0330 +0330
NA

یه داستان ارزشی ،اونم تو شهوانی ?
داستانت یه جورایی حس غرور امیزی بهم بخشید ،یه احساس خوب ،مرسی 👼

1 ❤️

579636
2017-02-16 11:52:02 +0330 +0330

واقعاً عالی بود…ازت ممنونم…خدا سعادت دو دنیارو بده بهت برادرم…

موفق باشی

1 ❤️

579638
2017-02-16 12:43:41 +0330 +0330

دوستان عزیز
مـن
Elcishmira
Shivanaa
Sepehr_vn
Ramtin34
Sep2nat
aidin-tabriz
خوشحالم که پسندیدید و متشکرم از حضورتون

Shivanaa:
شماکم پیداییدددد شیوا خانومممم !!!

1 ❤️

579690
2017-02-16 21:19:41 +0330 +0330
NA

آخ که عجب داستان خفنی بود
نیم ساعته دارم سعی میکنم صحنه هاشوکه عالی تصویر شده بود رو از ذهنم بیرون کنم…نمیشه که نمیشه

تیراس دیگه دست از سر جک و جونورا برداشته و گیر داده به دین و مذهب
خخخخ …خدا خودش به خیر کنه

1 ❤️

579790
2017-02-17 10:14:56 +0330 +0330

عالی بودو در سطح حرفه ای…
جای هیچ حرفی رو باقی نذاشتی تیراس عزیز !

1 ❤️

579835
2017-02-17 17:51:09 +0330 +0330

تیراس جان
کار خوبت در تلفیق یه قصه آموزنده با وقایع تاریخی آنهم به زیباترین شکل ،
واقعا قابل تقدیره
ممنونم ازت و زندگی سراسر شادمانی برات آرزو میکنم

1 ❤️

579861
2017-02-17 20:57:27 +0330 +0330

دوستان خوبم

PayamSE
Frootan
کاریزما
رادیواکتیو

واسه انرژی مثبتی که بهم منتقل کردین
مـــــــــــــمنونم
پسندتون خیلی خوشحالم کرد

0 ❤️

580038
2017-02-18 14:27:04 +0330 +0330

جایی که دریدگی شده ارزش

از نجابت گفتن واقعا جسارت میخواد

تبریک میگم نویسنده آگاه و جسور

4 ❤️

580580
2017-02-22 04:01:45 +0330 +0330
NA

تیراس عزیز - خسته نباشید
داستانتون واقعن دلنشین و تاثیر گذار بود و اونقدر ملموس و قابل باور نوشته شده بود که حتی یک لحظه هم احساس نکردم دارم یه ماجرای تخیلی و غیر واقعی رو میخونم
لاییییییییییییییک

1 ❤️

580908
2017-02-23 23:37:16 +0330 +0330

چیزی ندارم بگم جز اشک
امیدوارم منم لایق همچین هدیه ای باشم ?

1 ❤️

580953
2017-02-24 11:25:05 +0330 +0330
NA

خیلی لذت بردم… بازم بنویس

1 ❤️

581329
2017-02-27 00:49:55 +0330 +0330

دمت گرم

معرکه ای
چه مخی داری ناموسا
گل بزنی خدا میدونه که چی بشی!

1 ❤️

582319
2017-03-05 22:33:34 +0330 +0330
NA

داستان زیبا و تاثیر گذاری نوشتید ،خسته نباشید
اما بعقیده من جمله بندیهاتون -در اون قسمتهایی که از نثر قدیم بهره گرفتین - از استواری لازم برخوردار نبود ۲۰||۱۸

1 ❤️

582706
2017-03-08 02:02:46 +0330 +0330

دوستان خوب و همراهان همیشگیم SalvadorAlende
Yase.3fid
Zazari
cheri-lady
ermax
Imi parse
لئوتولستوی
Sefidpoosh
WhiteDemon
قدردان حمایت و ابرازمحبت شما عزیزان هستم
شاد و کامروا باشید

0 ❤️

582748
2017-03-08 09:47:07 +0330 +0330

قشنگ بود ممنون
در جواب بعضی دوستان که جای داستان رو اینجا نمیدونند بگم خوب هم حق دارند
حق دارند چون اومدن داستان سکسی بخونن
ولی بدونن اکثریت با این نوشته ارتباط برقرار کردن و خیلی از کاربرا مثل من دوست دارن بین خوندن کلی داستان سکسی یه داستان اجتماعی مثل این رو هم مطالعه کنن

1 ❤️

583261
2017-03-11 13:51:47 +0330 +0330
NA

همش خالی بندیه

1 ❤️

583419
2017-03-12 15:02:57 +0330 +0330

میترسم زیر داستانت ابراز احساسات کنم یه عده از کون سوزیشون اکانت فیک بزنن شروع کنن دیسلایک کردن :))))گفتم بیام بعد یمدت کامنت بزارم عالی بود

1 ❤️

625576
2017-06-16 20:36:38 +0430 +0430

چقدر هنرمندانه صحنه های داستانو تغییر دادی و فضاسازی کردی TIRASS عزیز…عالی بود ?

0 ❤️