ظهر سقوط

1400/11/10

صدای حماسه به همت ذرات هوای خفه کاخ صدارت؛ در اتاق‌های کاخ، طنین‌انداز می‌شد.کاخ صدارت هرگز تا این اندازه خلوت نبود.شاید بیشترین جنبش‌ها را در کاخ؛ همان ذرات هوا داشتند؛ که در حوالی بلندگوها می‌جنبیدند و آهنگ کارمینا بورانا را به ستیز با صدای گلوله‌های بیرون کاخ وا می‌داشتند:«زندگی نفرت‌انگیز است/نخست ستم می‌کند/سپس تسکین می‌دهد/قدرت است که مانند یخ آب خواهد شد».
صدای گلوله‌ها شاید به دلیل زیاد بودن صدای بلندگوها، چندان به گوش نمی‌آمد.اما افراد درون کاخ به خوبی وجود آن را حس می‌کردند.افراد درون کاخ، آتش جنگ را هرگز چنین نزدیک ندیده بودند.حال فقط انتظار می‌کشیدند تا آینده به همراه حجم عظیمی سرب گداخته از راه برسد.عرق بر پیشانی نظامیان درون کاخ نشسته بود و هر چه آن را با دستمال‌های سفید پارک می‌کردند باز هم راه خود را روی پیشانیشان پیدا می‌کرد گویی به منبعی پایان‌ناپذیر متصل بود.دستمال‌های سفید به جای اینکه مدتها قبل در هوا تکان داده شوند؛ حالا برای زدودن وحشت از چهره افراد به کار گرفته می‌شدند.


پشت یکی از دربهای فلزی کاخ، جو متفاوتی بر فضا حاکم بود.یک بطری نصفه شراب جوشان سکت روی میز قرار داشت و رایحه پرتقال را در هوا پخش می‌کرد.نور گرم آفتاب ظهرگاهی از پنجره‌های روی دیوار اتاق، به درون داخل می‌شدند و نبرد نور و سایه، ترکیب سایه روشن زیبایی خلق کرده بود. مردی نظامی با ظاهری آراسته و موهایی که یک طرف شانه شده بودند در یک طرف میز قرار داشت و ته مانده شراب ته لیوانش را مزه مزه می‌کرد.سعی داشت مزه خوشایند مایع گازدار پرتقالی را با زیبایی دلنشین و خوشایند دختری که رو به رویش، آن طرف میز نشسته بود؛ در ذهن خود بیامیزد.
دختر، لباسی رسمی که به نوعی یونیفرم کارکنان رسمی صدارت بود را به تن داشت.آرایش ملایمی کرده بود اما سرخی لبانش خوب به چشم مرد آمده و نیز؛ خوش می‌آمد.پوست سفید و روشنی داشت که زیبایی‌اش در نظر مرد، مانند لیوان بلوری بود که در دست داشت.همانقدر ظریف و همانقدر شفاف.
مرد لیوان را روزی میز گذاشت و از جا برخاست:«ودکا شاید ساخته دست بشر باشه.»
به سمت دختر حرکت کرد:«ولی شراب…لعنتی! شراب مستقیما از بهشت اومده.»
حالا رو به روی دختر ایستاده بود.دختر هم از جا برخاست و به چشمان مرد که داشت با مهربانی به او لبخند می‌زد؛ چشم دوخت.اختلاف قدی میانشان وجود داشت که موجب می‌شد دختر، کمی سرش را به بالا بخماند.مرد در حالی که نفس گرمش به صورت دختر برخورد می‌کرد ادامه داد:«تو چی؟ تو از کجا اومدی؟ از بهشت؟»
نفس گرم مرد به لب‌های دختر می‌خورد و رایحه پرتقال را در مشامش پراکنده می‌کرد.دختر طاقت نیاورد.لبهایش را برای چشیدن مزه پرتقال به لبهای مرد نزدیک و نزدیکتر کرد و لبهایشان روی هم لغزید.بوسه‌ای که به آرامی آغاز شده بود؛ حالا به یک مرض تحریک‌کننده و مسری بدل شده بود که در سرتاسر بدنشان پخش می‌شد و موجبات به هم فشردن بدنشان را فراهم می‌آورد.بدنهایشان را سفت به هم فشار می‌دادند و دختر به خوبی، برآمدگی شلوار مرد را روی بدن خودش حس میکرد.
مرد دست از مکیدن لبهای دختر برداشت، دست در موهای بلوند مایل به سرخ او کرد، موها را آشفته کرد:«پیچ و تاب این موها، بدنهامون رو روی هم به پیچ و تاب میندازه اوا.»
و سپس بوسه‌ای دیگر با شوق و اشتیاقی دوچندان.مرد معطل نکرد، سر روی گردن سفید دختر برد و بنا کرد به گاز گرفتن و بوسیدن آن.زبانش را روی گردن دختر می‌کشید؛ دختر از شدت لذت مجبور می‌شد لبهای سرخ خود را با دندانهای سفید خودش گاز بگیرد.هر چه مرد روی گردنش بیشتر جابجا می‌شد، دختر بین پاهای خود احساس خیسی بیشتری می‌کرد.با طولانی‌تر شدن این احساس، دختر هر لحظه بیشتر تحریک می‌شد و در نهایت مرد را از خود جدا کرد و به شدت شروع به باز کردن دکمه‌های پیراهن خودش کرد.
به محض باز شدن دکمه‌های بالایی پیراهن دختر، مرد گویی راه ورود به دنیای دیگری را کشف کرده بود.دنیایی خیس و پر ترشح.اما پیش از اینکه کاری درمورد دنیای جدید پیش رویش انجام دهد، بطری شراب را از روی میز برداشت؛ از دختر سوال پرسید:«تشنت نیست؟»
دختر بالاخره لب باز کرد:«خیلی هم هست»
و بلافاصله سرش را به سمت چپ و به بالا کج کرد و دهانش را باز کرد.مرد منتظر همین بود.شیشه را با فاضله از دهان او نگه داشت و ناگهان شراب را در دهان دختر جاری کرد.مایع خوشبو روی چانه و گردن دختر سرازیر شد و قطرات شفاف آن روی برآمدگی سینه‌های صاف صاف دختر به پایین سر خوردند.
پس از آنکه دختر، شراب را قورت داد و پیش از اینکه دهانش را ببندد، مرد لبهای دختر را به آرامی گزید.زبانش را روی زبان او کشید و سراغ جهان جدیدش رفت.سرش را در یقه باز شده دختر فرو برد و سعی کرد قطرات شراب را روی بافت نرم سینه دنبال کند.
حالا دختر بیشترین خیسی که تا به حال تجربه کرده بود را بین پاهای خودش حس می‌کرد.مرد شروع کرد به باز کردن بقیه دکمه‌های پیراهن دختر.بقیه پیراهن در شلوار دختر جا گرفته بود.دختر، شانه‌هایش را از پیراهن بیرون آورد و سپس دستهایش را از آستینها خراج کرد.حالا بالاتنه، برهنه بود و از شلوار، پیاراهن آویزان شده بود و جلوه زیبایی به بدن نیمه برهنه می‌بخشید.
برآمدگی سینه‌ها و انحنای کمر باریک دختر، محل سر خوردن دست مرد و بالا و پایین شدن آن بود.مرد دست خود را پشت کمر دختر گذاشت؛ دختر سنگینی وزن خود را روی دست مرد انداخت و بدنش را مانند کمان به بیرون قوس داد.دنده‌های دختر، پستی بلندی‌های جذاب و زیبایی زیر سینه‌هایش ساخته بود.
مرد، دختر را با خود حرکت داد و قدم به قدم و چشم در چشم، مسیر را چسبیدنشان به میز فلزی وسط اتاق طی کردند.لحظه‌ای بعد کمر داغ دختر روی میز فلزی سرد جا گرفت و به دختر لذتی حاصل از تضاد دمایی موجود داد.پای راست مرد بین دو پای دختر قرار گرفته بود و سایه روشنهایی که نور پنجره می‌ساخت روی صورت دختر و بین موهایش جا خوش کردند.گویی پوست سفید و براق، نور را به شکلی غیرطبیعی منعکس می‌کرد.طاقت مرد به سر آمد و درستانش به سمت دکمه شلوار دختر، حرکت کرد.

حیاط پشت کاخ صدارت را بوی سوختن دو جسد کف زمین پر کرده بود.یک ساعت از زمانی که روی جسد مرد و دختر بنزین ریخته بودند می‌گذشت و هنوز آتش داشت زبانه می‌کشد.هم آتش روی دو جسد، و هم آتش جنگ روی برلین.سربازهای محافظ کاخ، به دنبال پیدا کردن مقادیر بیشتر بنزین از باک ماشینهای شهر؛ پست نگهبانی را ترک می‌کردند تا اگر موفق به بازگشت شوند؛ بنزین کافی برای انجام آخرین فرمان پیشوا به دست آید.
غروب حالا از راه رسیده بود.غروب برلین و غروب خورشید.نور سرخ خورشید با رنگ سرخ آتش، همدردی می‌کرد.سرخی نور هر دو، در مدالهای روی لباس نظامیان گرد آمده به دور آتش؛ منعکس می‌شد.بر پیشانی‌هایشان همچنان عرق نشسته بود.دستمالهای سفید همچنان روی پیشانی‌شان جابجا می‌شدند.
صدای انفجار و شلیک گلوله، نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد؛ به قدری که صدای بلندگوهای کاخ را در خود محو می‌کرد.بلندگوها همچنان همان آهنگ مورد علاقه پیشوا را می‌نواختند و شعله‌های روی جسد پیشوا، با حماسه آن می‌رقصیدند:«سرنوشت دشمن من است/در تندرستی/و معنویت/همیشه اول می‌دهد/سپس می‌ستاند/همه با من اشک بریزد/قدرت است که مانند یخ آب خواهد شد»

نوشته: Y.m


👍 18
👎 5
8301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

856410
2022-01-30 08:31:04 +0330 +0330

خواب بودم و این تازه اومده😐🌊

3 ❤️

856436
2022-01-30 14:24:36 +0330 +0330

جالب بود از سبکش خوشم اومد.

2 ❤️

856444
2022-01-30 15:13:13 +0330 +0330

عالی نواختین جناپ

2 ❤️

856448
2022-01-30 17:02:50 +0330 +0330

آرتور و زئوس عزیز مرسی که خوندین

طاها
نکته‌شم همین بود اصلا!

4 ❤️

856449
2022-01-30 17:43:48 +0330 +0330

ببخشید ولی اون ظهره که شما میگی یعنی سر ظهر بابد بگی‌زهره

1 ❤️

856455
2022-01-30 19:06:31 +0330 +0330

حسین عزیز من متوجه نشدم
کلا کلمه زَهره توی داستان استفاده نکردم. ظهر مد نظرم بوده

نرگس جان مرسی که خوندی💓💓و مرسی از نظرت

0 ❤️

856457
2022-01-30 21:23:26 +0330 +0330

واو آرش اروتیکش خیلی خوب بود 👌💚

1 ❤️

856465
2022-01-30 23:33:55 +0330 +0330

مرسی نیوشا جان که خوندی

1 ❤️

856473
2022-01-31 00:32:16 +0330 +0330

جذاب بود👏
تو ذهنمه یه داستان با تم تاریخی که توی کاخ گلستان روایت میشه (دوره قجری) بنویسم… منتهی نمی‌دونم چطوری از آب در میاد😁😅

2 ❤️

856474
2022-01-31 00:35:52 +0330 +0330

دخترک غم
چیزی که گفتی منو یاد شازده احتجاب گلشیری انداخت
میخوای یه سر بزن بهش

1 ❤️

856475
2022-01-31 00:41:20 +0330 +0330

ممنون از پیشنهادت

1 ❤️