عشق جاودان من (۵ و پایانی)

1402/09/02

...قسمت قبل

دراز کشیده بودم روی تخت دستگاه فیزیوتراپی وصل بود روی زانوم دردی همراه با سوزن سوزن شدن توی استخوانم حس میکردم به خانمی که اونجا بود گفتم یه کم ولوم دستگاه رو کم کنه…
دستم زیر سرم بود چشمانم بسته بود دوباره تمام خاطرات و اتفاقاتی که روزگار بر سر من آورد توی ذهنم تازه و تداعی میشد
.
.
.
بعد از مطرح شدن تصمیمم به ازدواج با سارا پیش خانواده م طبیعی بود که مخالفتی با پیشنهادم بشه ولی با توضیح و تمام احساسم نسبت به سارا خانواده م با اکراه قبول کردن و مانده بود خانواده سارا که آخرین باری که سارا به خونه اومد فهمیدم که پدر و برادرش کاملا مخالفند و دنبال گرفتن یه موردی از من و دستمایه قرار دادن و بهانه منطقی برای تموم کردن این موضوع هستند و به درخواست من جواب منطقی منفی بدن
در مورد تحقیقشون از من و خانواده م زیاد توضیحی نمیدم چون واقعا هرجا و به هرکی این مورد گفته بشه کاملا عجیب به نظر میرسه و قابل باور نیست
فقط باید بگم در تحقیقی که از خانواده م کردن بخاطر برادرم که شغل پلیس داشت و در درگیری با یک فرد مزاحم خیابانی و درگیری مزاحم با مردم اون فرد با شلیکی که به نقطه حساس پاش میشه و به علت خونریزی فوت میکنه به دلیل استفاده نامتعارف از اسلحه محکوم و متاسفانه به زندان افتاد و محکوم به دوسال زندان و پرداخت دیه میشه و توی همین دو سال محکومیت همسرش با دوتا بچه ترکش کردن و شغلشو ول کرد و توی یه کارگاه کابینت سازی مشغول شد و همین دلیل بهانه برای اونا شد که شما خانواده درست و حسابی ندارین و دشمن دارید و …
البته من خیلی قبل همه این موضوع رو بدون کم و کاست برای سارا تعریف کرده بودم
یه روز برادرش اومد توی شرکت و گفت اگه بخواید ادامه بدین یه بلایی سر خودمو سارا میارم و باعث نابودی زندگی کسی نشو من هم اصرار کردم که خواهش میکنم این کار رو نکن هر دومون نابود میشیم ومن باید نظر خود سارا رو بدونم که سیلی بدی زیر گوشم نواخت که اون خواستگار داره و مزاحم خانواده ما نشو
تمام دنیا روی سرم خراب شد
اونروز سارا شرکت نبود بهش زنگ زدم جواب نداد بعد چند دقیقه پیام داد خودم زنگ میزنم
تا ظهر منتظر شدم تماسی نگرفت رفتم خونه عین مرغ سرکنده شده بودم آروم و قرار نداشتم
اومدم بهش پیام بدم که خودش زنگ زد
از همون لحظه اول فقط گریه میکرد و التماس میکرد که پارسا خواهش میکنم اینا دوباره زندگی منو دوباره دارن خراب میکنن من خودمو راحت میکنم ولم نکن و …آرومش کردم خواستم که بیاد یه جایی ببینمش سرساعت رفتم منتظر اومدنش شدم پشت به در ورودی بود و استرس شدید داشتم که صورت زیباش جلوم پدیدار شد و بی اختیار افتاد توی آغوشم پیشونیشو بوسیدم و خواستم بشینه که با صدای خوبی پسرم به خودم اومدم که فهمیدم مادرشم هست سارا رو از خودم جدا کردم و جواب سلامشو دادم
به مادرش گفتم درسته خانواده از همه چی مهمتره ولی این رسمش نیست این حق منو سارا نیس که باعث جدایی ما بشن خانواده من هر مشکلی داشته باشه چه ربطی به زندگی منو اون داره که مادرش گفت من خیلی باهاشون حرف زدم و اونا کوتاه نمیان با پسر عموش(علی) خیلی رفیقن و نمیخان که سارا غیر علی به کسی دیگه شوهر کنه منم ناراحتم ولی تو باید محکم باشی و زندگی خودتو ادامه بدی قسمت شما بهم رسیدن نیست خیلی گریه کردن دوتاشون جلو چشمام سیاهی میرفت دیگه آدم خودم نبودم زنگ زدم به داداشش دوباره التماسش کرد ولی جز حرف های نامربوط و توهین زشت چیزی عایدم نشد …
رفتم واسه آخرین بار توی پارک ببینمش اصرارش براین بود که بیام خونه و من بهش اجازه ندادم
حتی چند روز قبل از دیدار اخرمون ازم خواست که باردارش کنم و اونا رو توی کار انجام شده بزارم ولی پیشنهادشو رد کرد گفتم سارا نمیتونم یه عمر بین تو خانوادت قرار بگیرم و براشون بی اهمیت باشم من لایق و قسمت تو نیستم
مسخ شده بودم عین سنگ بی صدا و سرد روی نیمکتی چندتا برگ پاییزی روی اون ریخته نشستم پاکبان جلوم داشت سنگفرش پارک رو جارو میکرد صدای جاروی نخی ش رو سنگفرش ملودی غمناک آهنگ جدایی رو مینواخت
سلام تلخی کردی و کنارم با فاصله نشست خیره به روبه رو شروع کرد به حرف زدن :پارسا یعنی این آخرین دیدارمون میشه یعنی همه اون روزای خوب همینجا تموم میشه من که باورم نمیشه ما رفتیم مشهد که بهم برسیم و چه دردناک ازهم جداشدیم
نمیتونم تحمل کنم بهش گفتم سارا تو اگه خودتو بکشی چیزی تغییر نمیکنه من بودنتو میخوام همین که بدون هستی و سالمی و خوشبخت برام بهترین آرزو هست
پوزخند تلخی زد :خوشبخت آره خیلی تو اگه محکم وایساده بودی الان اینجور کنار هم واسه خداحافظی اینجا نبودیم
برگشتم سمتش گفتم ببین من نمیتونم خودخواه باشم زندگیتو و خانواده ت رو دچار چالش و آشوب کنم
بهت قول میدم تنهاترین تنها میشم . ولی تو برو خوشبخت شو بچه دار شو مطمئنم زندگیت خوب میشه و منم کم‌کم فراموش میکنی دستمو دراز کردم خواستم دستشو بگیرم صدای بلند گریه توی بغلم چسبیدو هرکی اون سمت بود نگاهمون میکرد
پاکبان اون دورتر اومد و بهمون نزدیک شد یه شیشه آب بهمون تعارف کرد ازش گرفتم دادمش به سارا گفتم بلند شد همه دارن نگاهمون میکنن
بلند شد و خودشو مرتب کرد لبمو بوسید دستشو از توی دستم در آورد و بلند شد و بدون خداحافظی رفت حتی دیگه برنگشت نگاه کنه تا آخرین لحظه دور شدنش نگاهش کردم و رفت و ناپدید شد …
.
.
از ماشین پیاده شدم و داشتم گوشیمو چک میکردم که یه موتورسوار گوشیمو کف زد همزمان دستشو توی سینم کوبید پرت شدم جلو ماشین خودم و دیگه هیچی نفهمیدم …
چشمامو باز کردم نور کمرنگ لامپ بالای سرم میدیم که تصاویر محو و نامفهوم چند نفر اطرافم رو میدیم که آروم بهم میگفتن خداروشکر بهوش اومد تصاویر واضح تر شدن پرستار و دکتر و دونفر دیگه که نمیشناختم بودن …سعی کردم بلند بشم که بهم گفتن سرتو بلند نکن و سعی نکن پاتو تکون بدی آتل روی پاته زبونم وا شد به حرف زدن کجام که پرستاره گفت بیمارستانی یه ضربه به سرت خورده و خداروشکر مشکلی نداری ولی پات بعلت ضربه زانوت به جدول کنار خیابون دچار پارگی تاندون شده …
از زمان خداحافظی مون تا اون لحظه چهار ماهی میگذشت
زانومو عمل کردم و چند مدتی قادر به رانندگی نبودم
بعد از دوره نقاهتم میرفتم شرکت توی ایستگاه مترو نشستم چند دقیقه ای باید منتظر اومدن قطار میموندم کنارم پیرزنی نشست قبل از نشستن نگاهی بهم انداختیم درست ندیدمش یه لحظه صورتشو از زیر چادرش نمایان کرد و بهم دوباره نگاه کرد با بغض گفت نبینمت اینجوری پسرم پات چی شده ؟گفتم خوب شده دیگه
عصای دستم کمکیه به زانوم فشار نیاد
کاش هیچوقت شروع نشده بود …
نمیخوام از من چیزی بدونه
خواهش میکنم نگید دیدمش
فقط حالش چطوره خوبه ؟
به روبروش نگاه کرد چی بگم مگه میشه خوب باشه زندگیمون بعد رفتنت خراب که هیچی نابود شد و وقتی هم از همکارات شنید و فهمید داداشش بهت سیلی زده دیگه حتی به برادرش نگاه هم نمیکنه باهاشون شرط کرد ازدواج میکنه ولی دیگه به برادری قبولشون نمیکنه گفت اصرار هم نکنید بهتون حتی نگاه هم نمیکنم همینطورم شد کاش میتونستی باهاش حرف بزنی آرومش کنی اون حتی توی زندگیش با شوهرشم مشکل داره
گفتم مادر من دیگه کاری نمیتونم کنم یعنی کاری ازم برنمیاد
از خدا میخوام و امیدوارم به خودش بیاد زندگیشو ادامه بده
خودکرده را تدبیر نیست هم من هم اون و هم شماها همتون
عصامو کنارم بلند کردم روی اون تکیه کردم و آه بلندی از اعماق وجودم کشیدم و بلند شدم نگاهش کردم قطره اشکی که کنار چشمم داشت به روی ریش بلندم سرازیر میشد رو برداشتم دستمو گرفت و زیرلب گفت ما حتی لیاقت همین قطره اشکتو هم نداشتیم نفرینتو از ما بردار
نگاهش کردم گفتم مادر نفرین ؟من حتی یه لحظه به بدی در مورد شما فکر هم نکردم نفرین چرا ؟شماها اختیاردار دخترتون بودید همتون برام قابل احترامید حتی آقا پسر گلتون که جای سیلیش رو صورتمو هنوز حس میکنم من چیزی ندیدم که نبخشمو حلال نکنم و نفرین کنم
شماها منو حلال کنید شما یه مادر دوست داشتنی و مهربونید
خدا نگهدارتون… داشت اشک می ریخت به پهنای صورتش
قطار که وایساد هر دو سوار شدیم نه من اونو دیدم دیگه نه اون منو
چند ماه بعد از جداییمون ازدواج کرد با همون پسری که گفت مطمنم آخرش این انگشتر توی انگشت تو میره
از شرکت اومد بیرون به خاطر شغل شوهرش از این شهر رفتن جنوب
هنوز همون خونه ای ایم که با کمک سارا گرفتم
بارها ازم خواستن که عوضش کنم ولی بخاطر خاطراتی که با سارا داشتم دلم نمیاد جای جدیدی باشم
همدم من گلهایی هست که سارا برام میگرفت و خودش هر وقت میومد بهشون میرسید
و کنار پنجره روی یه صندلی راک
آوازهای آرامش بخش استاد بنان و شجریان از اسپیکر کنارم
و پاکت سیگاری که هر از چند گاهی دودش آرومم میکنه موهای سفید روی سرم نوید پیر شدن سریع رو میدن که هر روز توی آینه احساس میکنم دارن سفیدترمیشن

تنهاییمو خیلی دوست دارم
دلخوشم به تموم خاطرات با کسی که همه وجودم شد و بهترین بود برام
و با یادآوری شون لبخند میزنم . برام مهم نیست چون فقط حتی فکر کردن به سارا برام بهترین لحظات میشه
ازدواج نکردم هیچوقت…
دیگه حتی هیچ کسی توی زندگیم نیومد یعنی اجازه ندادم به خودم، تعهدم و وفاداریم به سارا شکسته بشه انگار به مَثل خدا یکی عشق یکی بدجور معتقدم.
از همه عذرخواهی میکنم که این داستان طولانی شد باور داشته باشید این داستان واقعی زندگی من هست که دوست داشتم تمام و کمال اینجا بزارم و ببخشید اگه نقص هایی توی نوشتن بود
اگر حتی ثانیه ای خاطرتون رو مکدر کردم بنده رو به خوبی خودتون عفو کنید شاید دوستان بگن که خیلی خل و دیوانه م ولی من اینم با همین احساس
برای همه دوستان و خوانندگان عزیزم آرزومند سلامتی و موفقیتشون هستم
اول از شما میخوام که قدر هر کسی که بهش تعهد دادین و دارین با تمام وجودتون بدونید
و از خدا میخوام که عشقهاتون واقعی واقعی پایدار و جاودان باشه
نه مثل
عشق جاودان من
پایان …

نوشته: پارسا


👍 8
👎 0
5901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

959255
2023-11-24 00:01:25 +0330 +0330

دوست من باتمام وجودتنهاییت رودرک میکنم.چون خودمم پنج ساله تنهام عشق منم رفته اما اون دنیا وقرارنیست هیچوقت ببینمش مگر بامرگ.
اصلا آدم نمیتونه کسی روقبول کنه بحث زیبایی وپول ونیاز نیست فقط وفقط کسی میفهمه کلمه عشق روبه معنای واقعی درک کرده باشه.نه عشق های دوروزه که چپ وراست عشقم عشقم میکنن وماهی یه بار سالی یه بار عشق ها عوض میشن.

1 ❤️

959396
2023-11-24 23:36:53 +0330 +0330

این قسمت آخری اشکمون رودرآوردی

0 ❤️

959418
2023-11-25 01:14:07 +0330 +0330

👌 👌 👌 احسنت عالی بود عالی… قلم روان و شیوایی داری. با اینکه تم اون نسبت به تمایلات سایت کمی متفاوت بود اما سادگی در نوشتار و بیان احساسات، ارزش داستان رو بیشتر میکنه… احساس می‌کنم واقعا برگرفته از حقایق رخدادهای عاشقانه زندگیت بود… یه عشق پاک اما منجر به شکست که تلخی آن همیشه قلب و روحت رو جريحه دار میکنه. مطمئنا اونم مثل خودت با تمام وجود در تلاطم روحی و قلبی است و یک لحظه از یادت غافل نیست… امیدوارم که داستان بعدیت برگرفته از شادی ها و اتفاقات زیبای زندگیت باشه

0 ❤️

972315
2024-02-23 22:24:17 +0330 +0330

دادا اشک همه رو در آوردی امید وارم یه روزی به سارا خودت برسی

0 ❤️