لیلا عروس شد(۱)

1401/05/31

از اینکه کنارم نشسته و منو وقتی دارم رانندگی میکنم تماشا میکنه ذوق زده میشدم. تعریف و تمجیدِ آشناها و نگاه های تحسین برانگیزِ آدمایی که نمیشناختیم، باعث میشد از انتخابی که داشتم احساس غرور کنم.
در حالی که پشتِ فرمون بودم انگشتایِ دستش رو گذاشت بینِِ انگشتام. دستش را بالا آوردمو بوسیدم.
برای چند لحظه ی کوتاه نگاش کردم و گفتم:
-میدونی، هنوزم دنیا قشنگیاش رو داره. مثلا همین خودِ تو.
لبخند زدو لباش رو رسوند به گونه ام و بوسید. سرش رو روی شونه ام گذاشت و اینجوری جواب داد:
+عشقم میدونی کجایِ رابطمون خیلی قشنگه؟
-کجاش؟
+اونجایی که همه میگن: مثلِ اون دوتا که به هم رسیدن.
قند تو دلم آب شد.
-آخه اینجوری دلبری میکنی، نمیگی من دلم برات ضعف میره بهار جونم؟
سرم رو برگردوندمو محکم گردنش رو بوسیدم. صدایِ خنده هاش تا خودِ آسمون میرفت.
به مقصد رسیدیم و ماشین رو پارک کردم.
-ببینم مطمئنی میخوای باهام بیای؟ اونجا تنها بشینی حوصله ات سر نمیره؟
با خنده گفت:
+نگران نباش من تا تهِ دنیام بگی منتظرت میمونم. این یک ساعت که چیزی نیست. خودم دوست دارم باهات بیام.
واردِ مطبِ روانشاسم شدیم. هنوز پنج دقیقه مونده بود تا نوبتم بشه. اولِ نیمکت نشست و منم دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم رویِ پاش. کمی خجالت کشید.
+دیوونه شدی؟ نمیبینی بقیه دارن نگاه میکنن؟
-لابد دیوونه ام که الان اینجام دیگه. بعدم من چیکار به بقیه دارم؟دلم خواست سرم رو بزارم رو پاهات. حالا اگه تو مشکلی داری تا بلند شَم؟
دستش رو تو موهام کشید.
+مشکلی ندارم. تو همینجوری به دیوونه بازیات ادامه بده. چیکارت کنم؟عاشقتم دیگه.
نوبتم شد و صدام زدن. داخل شدمو با روانشناسم که یه خانوم حدود چهل ساله بود احوالپرسی کردم.
از پشت میز بلند شد. اومد و روبروم نشست.
×خب آقا دانیال امروز چطوری؟
-از چهره ام مشخص نیست؟
×از چهره ت که معلومه، ولی خب وقتی به زبون میاری تاثیر بیشتری داره. باعث میشه بیشتر حالِ خوبت رو باور کنی.
-راستش حالم خیلی عالیه.
×از حس هایِ که اوایل جلساتمون داشتی خبری هست؟هنوزم احساسِ پوچی میکنی؟ دیگه فکر خودکشی که به ذهنت خطور نمیکنه؟
-نه. دیگه دلیلِ محکمی برای ادامه دادن به زندگی دارم.
×پس از همسرت خیلی راضی هستی، آره؟
-دقیقا. فکر کنم میخوام تمام عمرم رو باهاش بگذرونم.
×پس حسابی مراقبش باش.
-اِی به چشم خانوم دکتر.
چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم و بهم گفت دیگه باید جلساتمون رو به حداقل برسونیم و کم کم دیگه حتی میشه تمومش کنیم و این خبر فوق العاده ای بود برام.

. . .

بهار، لَم داده بود و خیلی با انرژی صحبت میکرد. دستام رو گذاشته بودم زیر چونه ام و فقط تماشاش میکردم. دلم بدجوری براش قَش میرفت. دستش رو گرفتمو آوردمش تا بشینه رو پاهام. دستام رو دو طرف صورتش گذاشتمو بینی هامون رو خیلی آروم به هم میمالیدیم.
-دختر من بدجوری دلم واست تنگ شده.
+واااا. من که همینجام.
-یعنی نشده یه نفر پیشت باشه اما بازم دلت براش تنگ بشه؟ تازه خیلی هم زیاد دلم هوسِ لبات رو کرده. دلم میخواد اینجوری لبام رو بزارم زیرِ گلوت و محکم ماچت کنم. یه دلِ سیر، اینقدر که از کبودی نتونی از خونه بری بیرون.
+وای نه تو رو خدا عشقم. من طاقتش رو ندارم.
-دستام رو پشتِ کمرش به هم گره زدم تا تکیه بزنه. شروع کردم به خوردنِ صورت و گردنش. دیگه نقاطِ حساسِ بدنش تو مشتم بود. بلندش کردم و تا تختِ خواب بردمش. گذاشتمش رویِ تخت و خودم روش قرار گرفتم. سوتینش رو بالا زدمو شروع کردم به لیسیدن نوکِ سینه هاش که دیگه کاملا برجسته شده بود. لبام رو رویِ پوستِ سفیدش میکشیدم و پایین میرفتم. دستش رو تویِ موهام میکشید و به بدنش پیچ و تا میداد. از رویِ شرتش کُسش رو لمس کردم و کمی باهاش بازی کردم. برش گردوندم تا کونِ خوش تراشش جلوم قرار بگیره. آهسته شرتش رو بیرون آوردم و لمبره هاش رو تو مشتم گرفتم. با دستاش لمبره هاش رو از هم جدا کرد. لاک قرمزی که به انگشتایِ باریک و کشیده اش زده بود بدجوری دیوونم کردم. زبونم رو رویِ سوراخِ کونش گذاشتم و شروع ‌کردم به لیسیدنش. کمرش رو کمی بالاتر آورد تا کسش رو براش بخورم. انگشتم رو رویِ چوچولش گذاشتم و همزمان سوراخِ کونش رو میخوردم و زبونم رو روش فشار میدادم.
با نوازش کمرش، کم کم بالا اومدمو لبام رو رسوندم به پشتِ گردنش. صدایِ ناله هایِ شهوتناکش مثل موسیقی متنِ یه فیلمِ عاشقانه ی محشر، گوشم رو تسخیر میکرد.
بِهِم گفت: زندگیم، میخوامت. بزار درونم حست کنم.
با کیرم چندتا ضربه به کُسش زدم. کُسش کاملا خیس شده بود و مُحَیا برای پذیرایی از کیرم که برای ورود به دروازه ی بهشتش بی قراری میکرد.
کمرش رو کمی بالا آورد تا کیرم رو داخل کنم. با ریتمِ آهسته تلمبه میزدم و بدنش رو نوازش میکردم. دستم رو از زیرِ شکمش رد کردمو خودم رو روش انداختم. شدت ضربه هام رو بیشتر میکردم و اون رو بیشتر به سمتِ خودم میکشیدم.
با صدایِ خسته گفت: عشقم، من دوست دارم بشینم روش.
بلند شدمو دراز کشیدم. پاهاش رو دو طرف پهلوهام گذاشت و پشتش رو به من کرد. کیرم رو تویِ دستش گرفت و با احتیاط نشست روش. صحنه ی محشری رو میدیدم. وقتی بالا و پایین میشد با چشمم کامل بدنش رو دنبال میکردم و لمبره هاش رو تویِ دستام میگرفتم. اینقدر ادامه داد تا دیگه رمقی براش نمونده بود. کمکش کردم تا پایین بیاد.
به کمر خوابید و منم روش قرار گرفتم. پاهاش رو بالا بردمو کیرم رو وارد سوراخِ کسش کردم. لبام رو رسوندم به لباش و سرعتم رو بیشتر کردم. با تکون دادن بدنش و جیغِ نسبتا بلندی ارضا شد. کیرم رو بیرون آوردمو دستم رو حلقه کردم دورش و با چند بار حرکت دستام آبم رو رویِ شکمش خالی کردم.
چند تا دستمال کاغذی برداشتمو تمیزش کردم. وِلو شدم کنارش و
طاق باز خوابیدم، که اومد و دستم رو گرفت و از زیر سرش عبور داد. سرش رو گذاشت رویِ شونه ام و پاش رو انداخت رویِ قسمتِ پایینِ شکمم. صورتم رو برگردوند سمتِ خودش و شروع کرد به بوسیدن.
+یعنی واقعا من رویا نمیبینم و تو مالِ منی دانیال؟
-مالِ خودت. منتها جنسِ فروخته شده پس گرفته نمیشه.
خندید و با یه حالت مثلا عصبانی گفت:
+تو هم یه وقت از این مزه پرونی هات دست بر نداریا. نهایت جمله ی عاشقانه ات الان همین بود؟
کامل سمتش چرخیدم و دستم رو گذاشتم رویِ صورتش و نوازشش میکردم. با چشمایی که به چشم هاش خیره بود گفتم:
-وقتی یه نفر مثلِ تو رو داشته باشی، مطمئن باش که همه ی جمله هایِ عاشقانه از ابرازِ احساسات نسبت به تو کم میارن. آخه کدوم واژه میتونه عشقِ من به تو رو وصف کنه؟
لبخندی که اون لحظه رویِ لباش نشست رو حاضر نبودم با تمامِ دنیا عوض کنم.

. . .

سرگرمِ گوشیم بودم که اومد و کنارم نشست.
+دانیال جان الان گوشِت با منِ چند لحظه باهات حرف بزنم؟
-آره میشنوم عزیزم.
+خواستم راجع به یه چیزی نظرت رو بدونم.
-راجع به چی؟
+دختر خالم پَریا رو که میشناسی؟ چند روزیه از انگلیس اومده ایران.
-آره. خُب به سلامتی.
+چون همه ی خانواده ی خاله م اونور زندگی میکنن و کسی رو اینجا نداره تویِ هتل میمونه. راستش وقتی فهمیدم خجالت کشیدم که ما باشیم، اونوقت پریا بره هتل بمونه. خواستم بهش بگم اگر دوست داره بیاد پیش ما که بعد گفتم اول نظرِ تو رو بپرسم که مشکلی نداشته باشی.
-نه عزیزم. من چه مشکلی داشته باشم؟ اینجا خونه ی من تنها که نیست. حتما بهش بگو. اگر خودش اینجا راحت باشه خوشحال هم میشم.
+پس من میرم پیشش تا باهاش حرف بزنم. اگر تلفنی بگم شاید فکر کنه دارم تعارف میکنم. تو هم سعی کن برا شام زودتر خونه باشی.
چشم. شما امر بفرما بانو.
شب وقتی برگشتم خونه هنوز خبری ازشون نبود. لباس هام رو عوض کردم و سوده، خدمتکارمون رو صدا زدم.
-سوده جان میشه یه چیزی بیاری برام بخورم؟قرصایِ اعصابم رو هم کنارش بیار. وقتِ داروهامِ.
مشغولِ عوض کردن لباس هام بودم که بهار صدام زد.
در برخوردِ اول با پریا، حس میکردم که غرورِ خاصی تو چهره اش باشه، واسه همین حسِ دلچسبی بهش نداشتم. دست دادیم و تعارفش کردم تا بشینه. چند دقیقه ای صحبت کردیم تا اینکه بهار اتاقش رو بهش نشون داد تا بره و استراحت کنه.
مدتی گذشت و برایِ اینکه پریا احساسِ راحتیه بیشتری کنه سعی میکردم کمتر خونه باشم.
نزدیک هایِ عصر بود که واردِ خونه شدم. سمتِ اتاقمون رفتم که شاید بهار رو اونجا پیدا کنم، اما ندیدمش. پله ها رو بالا رفتم تا رسیدم به اتاقِ پریا. درِ اتاقش رویِ هم قرار داشت اما بسته نبود. از رویِ کنجکاوی کمی به سمت داخل هلش دادم. تخت خوابش جلوم نمایان شد و صحنه ای رو که میدیم باور نمیکردم. پریا کامل دراز کشیده و پاهاش رو از هم باز کرده بود. گوشیش رو تو دستِ چپش گرفته بود با دستِ راستش چوچولش رو میمالید. سعی کردم سرم رو برگردونم اما قدرتش رو نداشتم و میخواستم ببینم ادامه ی ماجرا چی میشه. سرعتش رو بیشتر میکرد و لباش رو آروم گاز میگرفت. تا حالا همچین صحنه ای رو ندیده بودم و قلبم به خاطر اینکه خود ارضایی یه دختر رو میدیدم داشت از جا کنده میشد.
پریا انگشتِ وسطش رو سمت دهنش برد و کامل خیسش کرد. خیلی آروم اطرافِ کسش، به صورت دایره ای میکشید و با حوصله واردِ سوراخش کرد. صدایِ فیلمِ پورنی که تماشا میکرد به طورِ نامفهومی به گوش میرسید، اما میشد فهمید که فیلم به نقطه ی اوجش رسیده و دخترِ پورن استار داره حسابی گاییده میشه. تویِ حس و حال خودم بودم که با صدایِ بهار به خودم اومدم. انگار از طبقه ی پایین داشت صدام میزد. دست و پام رو گم کردم و سریع از صحنه دور شدم و امیدوار بودم که پریا متوجه حضورم نشده باشه.
اونشب بعد از اینکه شام خوردیم هر کسی مشغولِ کارش خودش شد که صدایِ پریا رو شنیدم.
×شما دو تا به خاطرِ منِ که اینقدر کسِل کننده شدین؟
بهار جواب داد:
+چطور مگه عزیزم؟
×شما دقیقا چطور آدرنالین خونتون رو بالا میبرید؟
به شوخی گفتم:
-فیلم ترسناک میبینیم‌.
پس من یه پیشنهاد میدم شما نه نیارید، اوکی؟
+چه پیشنهادی؟
×بریم شهرِ بازی.
خندم گرفت. با حالت مسخره گفتم:
چه کاریه آخه بریم شهر بازی؟ اسمش روشِ دیگه. شهرِ بازی!! یعنی مالِ بچه هاست.
چه ربطی داره؟ خیلی چیزا مالِ بچه هاست که بزرگتر ها هم استفاده میکنن.
یهو به خاطرِ حرفش بلند زدم زیر خنده. هر کاری کردم نتونستم جلو خودم رو بگیرم.
+منحرف، من منظورم کارتون و انیمیشن بود نه اون چیزی که تو ذهنته!! از هیکلت خجالت بکش. ایندفعه سه تامون بلند بلند میخندیدیم.
-خیلی خب بیاید بریم تا کار به جایِ باریک نکشیده.
پریا دست مارو گرفت و برد سمتِ تِرَنِ هوایی. دو تا بلیط گرفتم براشون تا سوار بشن. بهار هر کاری کردم سوار نشد و گفت من طاقتش رو ندارم. از ارتفاع میترسم. منم گفتم آخرین باری که سوار شدم شاید حدود پونزده سال میگذره. تازه اصلا خوشم نیومد. با اصرارِ پریا قبول کردم که سوار بشم. قلبم تند تند میزد و استرس داشتم. کنار هم نشستیمو از ترس چشمام رو بستم. هنوز حرکت نکرده بودیم که پشیمون شدم اما دیگه برگشتی نبود. مسیر سر بالایی رو که طی کردیم تا رسیدیم به سر پایینی صدام رفت به آسمون و پریا هم منو نگاه میکرد و از خنده ریسه میرفت و جیغ میکشید.
به شوخی گفتم: خدایا من هنوز خیلی جوونم واسه مُردن، خودت رحم کن.
دستام رو محکم گرفت تو دستاش.
×یه وقت نمیری اینجا که من نمیتونم جوابِ بهار رو بِدما.
-اگه مردم خونم گردنِ توءِ.
کامل بهش چسبیده بودمو دستش رو محکم تویِ دستم فشار میدادم. به زور چشمام رو میبستم و وقتی تموم شد، فقط شده بودم سوژه ی خندشون.
بعد از مدت ها کودک درونمون انگار بیدار شده بود و شبِ خیلی خوبی شد.
تا چند روز فقط فیلمایی که بهار گرفته بود رو میزاشتن و منو مسخره میکردن تا اینکه خدا رو شکر کم کم یادشون رفت.

. . .

جلو آینه مشغول مرتب کردنِ لباس هام بودم تا آماده بشم واسه مهمونی یکی از دوستام و بهار هم کلاسِ آموزشِ میک آپ داشت و باید میرفت. پریا در زد و وارد شد. چهره ش در هم بود.
×یعنی من امشب باید تنها بمونم؟ کاش زودتر میگفتین تا یه فکری واسه خودم بکنم.
بهار انگار دلش واسش سوخت.
+قربونت برم به کلی فراموش کرده بودم که امشب دانیال هم خونه نیست. من همش دو سه ساعت میرم و بر میگردم.
×باشه عزیزم. دیگه چیکار میشه کرد. یه فکری میکنم دیگه.
بهار چند لحظه فکر کرد و گفت:
+اصلا یه کاری میکنیم، تو اگر دوست داری همراهِ دانیال برو. البته اگه مشکلی نداری.
×بدم که نمیاد، منتها میترسم مزاحمش بشم.
بهش گفتم: نه. چه مشکلی داره؟ اگر خودت دوست داری و اذیت نمیشی بیا با هم میریم. ولی من عجله دارم باید سریع آماده بشی.
با خوشحالی مثل کسایی که از خداشونه اوکی داد و راه افتادیم.
پشت میز نشسته بودم و مشروبم رو میخوردم که پریا اومدو بازوم رو گرفت.
×لطفا تا حرفم تموم نشده حرکتی انجام نده. اون گوشه یه پسر خوشتیپ نشسته که بدجوری میخواد به من آمار بده و منو میپاد. نظرت چیه یکمی اذیتش کنیم؟
-مثلا چیکار کنیم؟
×موافق باشی، اونش با من.
-مشکلی نداره.
خودش رو چسبوند به منو سرش رو گذاشت رویِ شونه ام. زیر چشمی پسره رو نگاه میکردم که انگار میخواست ما رو با نگاهش قورت بده.
پریا در گوشم گفت لطفا بلند شو و منو به رقص دعوت کن.
جلوش ایستادمو دستم رو سمتش دراز کردم.
-افتخارِ رقص رو به من میدید مای لیدی؟
دستش رو تویِ دستم گذاشت و با ناز و عشوه ی خاصی بلند شد.
×با کمالِ میل.
یه چشمک بهم زدو به پسره اشاره کرد که چطور محوِ تماشایِ ماست.
آخرین باری که رقصیده بودم زمانِ عروسیم بود چون بهار اصلا رقصیدن رو دوست نداشت. اما من کم و بیش یه چیزایی بلد بودم.
روبروش ایستادمو دستم رو پشتِ کمرش بردمو به خودم نزدیکش کردم. یه دستش تویِ دستم بود و دستِ دیگه ش رویِ گذاشته بود رویِ شونه ام. سعی میکرد طوری بدنم رو لمس کنه و خودش رو تو بغلم جا بده که حسابی جلبِ توجه کنه. از همراهی کردنش تو رقص لذت میبردمو لبخند میزدم. بهم گفت گوشیت رو دربیار تا از این لحظه ها عکس بگیریم. مثل دیوونه ها ادا در میاوردیم و عکس میگرفتیم. تویِ بیشتر عکس ها حالت طنز داشتیم و کلی بهمون خوش گذشت. اینقدر مشغول کارِ خودمون بودیم که متوجه نشدیم پسره کی رفت.
تو راهِ برگشت از حسی که پسره داشت میگفتیمو میخندیدیم و اصلا نفهمیدیم کی رسیدیم خونه. سمت اتاقمون رفتیم. بهار هم برگشته بود و تو حمام مشعول دوش گرفتن بود.
به عکسایی که تویِ مهمونی گرفتیم نگاه میکردم. بدون اینکه بخوام، چشمام خیره مونده بود به صفحه ی گوشیم. محوِ تماشایِ زیبایی هایِ طبیعیش شده بودم. کمتر کسی رو اطرافم دیدم که با عمل زیبایی صورتش رو تغییر نداده باشه. این دختر حتی از کوچکترین لوازم آرایشی هم استفاده نکرده، اما چطور اینقدر زیباست؟
بعد از مدتی به خودم اومدم و با تکون دادنِ سرم، چشمام رو از صفحه گوشی برداشتم. فکرم مشغول شد که چرا اینکار رو کردم.
صدایِ در زدن اومد. پریا بود که اجازه میخواست بیاد داخل.
×دانیال جان میتونم بیام داخل؟
-آره. بیا.
×چیکار میکنید؟ بهار مگه نیست؟
-نه. رفت دوش بگیره.
×خواستم بگم واقعا خیلی خوش گذشت. مرسی دانیال جان.
یه حالتِ شور و شَعَفِ خاصی تویِ نگاهش موج میزد و حسِ صمیمیتِ قشنگی به آدم منتقل میشد. دوست داشتم نگاش کنم تا بیشتر با اشتیاق صحبت کنه.
×اصلا فکرش رو نمیکردم بتونم دوری خانوادن رو با اومدن به ایران تحمل کنم، اما حالا به لطفِ شما حس میکنم کنارِ خانوادم هستم.
دستم رو تویِ دستاش گرفت و با لبخند رویِ لباش اینجوری ادامه داد:
اگه ناراحت نمیشی باید بگم، قبل از آشنایی باهات فکر میکردم از اون آدمایِ بد عُنُق و از خود راضی باشی، اما بعدا فهمیدم که چقدر اشتباه میکردم و یه معذرت خواهی بهت بدهکارم.
آروم خندیدم و بهش گفتم: چه جالب. منم دقیقا همین حس رو داشتم. انگاری حسمون دو طرفه بوده.
به نظر صدایِ خنده هامون زیادی بلند شد.
در همین حین بهار در حالی که موهاش رو خشک میکرد وارد شد.
+ای بی معرفت ها، بدونِ من چی میگید که اینجوری قهقهتون بلنده؟
اومد و کنارمون رویِ تخت نشست. پریا بغلش کرد و گفت: آخه خُلِ دیوونه مگه بدونِ تو هم میشه؟؟
چند دقیقه ای قربون صدقه ی هم رفتن و پریا خداحافظی کرد و رفت تو اتاقش.
شیطونیم گل کرد و شروع کردم به قلقلک دادن پریا. صداش کلِ خونه رو برداشته بود. میدونست تنها راهِ متوقف شدنم چیه. لباش رو رسوند به لبام و دستاش رو انداخت دورِ گردنم و منو کشوند تا کامل دراز کشیدم روش. حوله از تنش جدا شد و به طورِ کامل لخت شد. با یه حرکت چرخید و بالا اومد. سینه و شکمم رو میبوسید و پایین میرفت. کیرم رو تویِ دستاش گرفت و شروع کرد بالا و پایین کردن دستش. لباش رو جلو برد و کلاک کیرم رو بوسید. با زبونش چند باری سرِ کیرم رو مزه کرد و بعد از چند لحظه کیرم رو داخلِ دهنش برد و نگاهش رو دوخت به سمتِ نگاهم. حالم کاملا دگرگون شد. موهاش رو نوازش میکردم و غرقِ در لذت بودم و نفس هام به شماره افتاده بود. برخوردِ لباش به کیرم حسِ فوق العاده ای بهم میداد. دیگه وقتش شد. بلندش کردمو کمکش کردم تا بخوابه. پاهاش رو بالا بردمو سوراخِ کسش رو کمی خیس کردم. کیرم رو وارد کردم و سرم رو نزدیکِ گوشش بردم و بهش گفتم: بدجوری دیوونم خوشکل خانومم. از اینکه موقع سکس قربون صدقه اش برم لذت بیشتری میبرد. میخواستم تمامِ لذت دنیا رو بهش بدم. سرعت تلمبه زدنم رو بیشتر کردمو چشمام رو بستم. ناگهان به طورِ غیرِ اِرادی تصویرِ پریا جلویِ چشمام ظاهر شد. ترسیدم و متوقف شدم. مثل شوک زده ها خشکم زد. از بهار جدا شدمو خودم رو انداختم رویِ تخت. بهار مونده بود که چه شده.
+چه شد قربونت برم؟
-ببخشید عزیزم. فکر کنم اثرات مشروب هایی باشه که تو مهمونی خوردم. انگار حالم خوب نیست.
ترسیده بودم و ذهنم قفل شده بود که چه اتفاقی افتاده.
بهار شروع کرد به نوازش کردنم.
+اشکالی نداره عشقم. خسته ای بگیر بخواب. استراحت کنی بهتر میشی.
چشمام رو بستم و تویِ آغوشش خوابیدم…

ادامه...

نوشته: blue eyes


👍 43
👎 3
40701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

891597
2022-08-22 03:09:42 +0430 +0430

پس لیلا چی شد؟ قشنگ بود

0 ❤️

891614
2022-08-22 05:41:18 +0430 +0430

تو که سوراخ کونش رو قشنگ تمیز کردی یهو میگفتی برات برینه عنشم میخوردی دیگه این تفکرات ملجوقانه رو از کجاتون در میارید شما گلنار به دست ها

0 ❤️

891630
2022-08-22 07:57:50 +0430 +0430

سلام به همه عزیزان. خواستم عرض کنم که در پارگراف آخر قسمتی که دانیال شروع کرد به قلقلک دادن بهار، به اشتباه اسم پریا نوشته شده و بابت یکی دوتا غلط تایپی و این موضوع عذر خواهی میکنم.دوستان این داستان ادامه داره و اگر صبر کنید در قسمت بعدی سوالاتتون پاسخ داده میشه

2 ❤️

891643
2022-08-22 09:54:43 +0430 +0430

حتما قسمت بعد پریا رو میکنی بنظرم کمتر جق بزنی بهتره سلولهای خاکستری مغزت پریود میشنا

0 ❤️

891648
2022-08-22 11:00:06 +0430 +0430

بهار و پریا
ارتباطش با عروس شدن لیلا چیه ؟
لیلا کیه لیلا چیه من کجام اینجا کجاست کی به کیه
😂😂😂😂😂

1 ❤️

891649
2022-08-22 11:07:31 +0430 +0430

به غیر از همون هایی که گفتی عالی بود ببینیم ادامه چی میشه

0 ❤️

891692
2022-08-22 19:40:38 +0430 +0430

پس لیلاش کو🧐

0 ❤️

891722
2022-08-23 01:47:20 +0430 +0430

بخاطر علاقه م به آنال ، توی اون قسمت سوراخ کون …آبم اومد, عالی بود

0 ❤️

891924
2022-08-24 13:29:29 +0430 +0430

خوب بود به خوندنش می ارزید ممنون

0 ❤️

891935
2022-08-24 15:23:10 +0430 +0430

جالببود

0 ❤️

891975
2022-08-25 00:49:10 +0430 +0430

سلام و خسته نباشید میگم
و از وقتی که گذاشتید تشکر میکنم

0 ❤️

891977
2022-08-25 00:51:24 +0430 +0430

داستان زیبا و پر از اصطلاح های کاربردی
عمق داستان هم زیبا
لایک

0 ❤️

892287
2022-08-26 13:18:11 +0430 +0430

درود نویسنده عزیز . خیلی با موضوع داستانِ تون کاری ندارم به دو دلیل . اول اینکه از موضوع خیانت خوشم نمی یاد و دوم اینکه خیلی سواد داستان نویسی ندارم که به خودم اجازه بدم راجع به نوشته تون نظر بدم . اما نکته ای که ذکرش خالی از فایده نیست اینکه خیلی تلاش کرده بودید نوشته تون از حیث املایی درست باشه و علاوه بر رعایت فاصله گذاری از زِبَر ، زیر و پیش ( فَتحه ، کَسره و ضَمّه ) نیز استفاده کرده بودید که در جای خود درخور ستایش است . من فقط یک غلط در متن شما یافتم که درست آن را اینجا براتون نوشتم . قَلمِ تون مانا .
" مُحَیا " = مُهَیّا

0 ❤️