میدونم پایانم با توئه (۲)

1402/07/25

...قسمت قبل

“برگرفته از اتفاقات واقعی”
ساعت ۱ و ربع شب رسیدم برج حافظ پدرام اومد پایین و رفتیم تو اتاقش، با لحن مضطرب و یکم عصبانیت باهم حرف میزد
پدرام: کجا بودی تو موهات چرا انقد شلخته‌س؟

  • تو مصاحبه قبول شدم گفتن اگه میتونم از همین امشب شروع به کار کنم
    پدرام: نمیخوای یه خبری چیزی بدی نمیگی نگران میشیم؟
  • شرمنده اونجا نمیتونستم از گوشی استفاده کنم.
    پدرام: خواهشا سری بعد مارو در جریان بذار امانتی پیش من
  • باشه داداش دمت گرم
    پدرام: قورمه سبزی تو یخچاله خواستی بذار گرم شه بخور
  • باشه مرسی
    از اتاق خارج شدم رفتم دستشویی دست و صورتمو یه آب زدم خودمو تو آینه دیدم…
    نگاه کن قیافه‌تو کی فکرشو میکرد یه روز کارت به اینجا بکشه موهام یه جوریه انگار برق گرفتتم، تو دهنم هنوز کیر اون پسره فرفری رو حس میکنم دستای زبرشو پشت سرم حس میکنم بین یه دوراهی گیر کردم که ادامه بدم یا نه برای کسب یه تجربه جدید بد نبود ولی سرنوشتت اینه یا نه نیما؟
    ““””"“جواب بده”"""""
    دارم جلو آینه با خودم حرف میزنم رسما زده به سرم.
    از دستشویی اومدم بیرون و رفتم آشپز خونه یخچالو باز کردم دیدم مامان پدرام تو ظرف برام سالاد گذاشته ماست خیار گذاشته تو بشقاب کلی گوشت ریخته…یاد مامان خودم افتادم… بشقابو گذاشتم ماکروفر تا گرم بشه نشستم رو صندلی بغل بالکن به تهران خیره شدم چقدر شباش قشنگ و سرزندست عین نقاشی شب پرستاره ون‌گوگ؛ صدای زنگ ماکروفر اومد غذامو برداشتم رو به روی بالکن نشستم، میز برای خودم چیدم ماست سالاد نوشابه قاشق اول که خواستم بخورم دوباره یاد مامانم افتادم…
    با بغض شروع کردم…دوباره با خودم حرف زدن… مامان منو ببخش که پسر خوبی برات نبودم ببخش که اگه پیشت میموندم آبروتونو میبردم ولی نمیتونم بدون تو، هنوز بچم ،بهت نیاز دارم، نیاز دارم تنبیهم کنی نصیحتم کنی وقتی میخوام یه کاری کنم که به ضررمه مانعم شی، نیاز دارم تو بغلت مثل بچگیام گریه کنم، نیاز دارم وقتی میخوام بخوابم برام قصه تعریف کنی، مامان بهت نیاز دارم…نمیخوام بزرگ شم میخوام تا ابد نیما کوچولوت بمونم…
    به خودم اومدم دیدم چشام پر اشکه حتی یه قاشق هم نتونستم بخورم اما سعیمو کردم نمیخواستم مامان پدرام ناراحت بشه اینهمه تدارک دیده بود برام مثل مامان خودم…
    قاشق اول خوردم…یاد فرفری افتادم دوباره حس کردم کیرش تا خایه کرده تو حلقم با اون شورت کلوین کلاین تنگش وای نه مغز کصکش بذار غذامو کوفت کنم بعدش تو رخت خواب هرچقدر خواستی به فرفری فکر کن‌‌.
    هرطور شد ذهنمو از مرور اتفاقات امشب منحرف کردم و غذامو تموم کردم ظرفامو شستم و رفتم تو اتاق دیدم پدرام رو تختش خوابه و رو زمین برای من تشک پهن کرده تیشرتمو درآوردم و دراز کشیدم پتو رو انداختم رو خودم و چشامو بستم سعی کردم بخوابم ولی امان از این مغز وامونده دائما شبی که با فرفری گذروندم اون حالتی که ساک میزدم براش اون لحظه که کیرش تو دهنم بود و هی با دستش سرمو بزور میبرد پایین تا حدی که لبام به تخماش برخورد میکرد و لحظه آخرش که راه نفسمو سد کرد و آبشو تو دهنم خالی کرد تو مخم پلی بک میشه چقدر دلم میخواد همین الان اینجا بود و دوباره براش ساک بزنم آروم دستمو کردم تو شورتم و دور کیرم حلقه کردم یکم مالش دادم تا راست کنم چشامو بستم خودمو تو ۲۰۶ سفید با فرفری تصور کردم کیرش تو دهنمه و همچنان دارم براش ساک میزنم محکم با تمام وجودم هر از گاهی تو چشماش نگاه میکنم سعی میکنم با سر و صدا ساک بزنم که بیشتر حال کنه اونم به چشام زل میزنه بهم لبخند میزنه دستشو میکشه رو سرم و میگه “پسر خوب” و یه چشمک میزنه و دستشو میذاره رو سرم و کیرشو تا ته میکنه تو حلقم و همون لحظه آبش از لب و لوچه‌م میریزه…
    دیگه داشتم ارضا میشدم با سرعت جق میزدم ، نفس نفس میزدم هیچی دم دستم نبود الا یه لنگه جوراب پدرام بدون فکر کردن برش داشتم و آبمو توش خالی کردم یه نفس عمیق کشیدم و دوباره همون احساس شرم و دودلی تخمی اومد سراغم جوراب پدرام گذاشتم زیر بالش ترسیدم که یه وقت فهمیده باشه تو اتاقش جق زدم و آبمم ریختم تو جورابش ای خاک بر سر من کی همچین کاری میکنه…
    پلکام داشتن سنگین میشدن چشامو بستم و به این فکر کردم که تو بغل فرفری دراز کشیدم و بوی بدنش استشمام میکنم و بین سینه هاشو میبوسم و میخوابم…

بیدار شدم شبه تو اتاقم با یه نور آبی لخت رو تختمو رو کیر فرفری نشستم دارم بالا پایین میرم خوشحالم فرفری لبخند میزنه و تو چشم نگاه میکنه یه دستش رو کمرمه اون یکی دستش زیر سرشه آه میکشه منم تو چشماش نگاه میکنم و میخندم آه میکشم و با سرعت بالا پایین میرم کیرش تو کونمه هم درد داره هم لذت دستمو دو طرف بالای تخت میذارم چشامو میبندم و آروم لبای فرفری رو میبوسم هیچی نمیگه اونم چشماشو میبنده و میبوستم و توم تلمبه میزنه آخ که چه کیفی میده یعنی این چیزیه که از زندگی میخوام؟ به چیزی فکر نمیکنم کیر یه پسر خوشتیپ تو کونمه دارم لباشو میبوسم آه و اوخ میکنم که بیشتر لذت ببره تلمبه هاش شدیدتر میشه دارم رویا میبینم نمیخوام بیدار شم بیدارم نکنین میخوام تا ابد تو همین حالت باشم با پسر رویاهام خوابیدم تو اتاقمم تو خونه‌مم چی از این بهتر یه دفعه در اتاق باز میشه مامانم با چادر سفید و یه قرآن تو دستش میاد داخل شوکه شدم فرفری دست نگه داشت مامانم بهم میگه: آااای کیل باشینا اوغلان بویوتمیشم خبر مرگم… نیما نمنه ادیرن؟ الله نه اولر؟ قرآن نه دییر؟ (ای خاک بر سرت پسر بزرگ کردم خبر مرگم… نیما چیکار میکنی؟ خدا چی میشه؟ قرآن چی میگه؟)
دستشو میذاره رو قلبش آه میکشه و گریه میکنه به دیوار تکیه میده و میشینه همچنان گریه میکنه ناله میکنه و زیر لب میگه: آبرومه سن گوتوردون…الله سنی اولوسین… وای محسن هاردا سن کی گوروسان اوغلانین لاواط اولور…(آبرومو بردی…خدا برت داره…محسن کجایی که ببینی پسرت داره لواط میکنه…) احساس شرم میکردم عرق سرد میریزم مامانم همینطور داره گریه میکنه تو حالت تعجب و شوک بهش خیره ام برمیگردم به تخت نگاه میکنم این که بابامه فرفری کو پس؟ سری از رو تخت بلند میشم همچنان لختم بابامم لخته میرم عقب سمت در بابام میوفته دنبالم با عصبانیت داد میزنه: اولورام سنی ایششک حرامزاده هارا گدیسن گوت ورن؟ دور ایشک…دور…(میکشمت حرومزاده خر… کجا داری میری کونی…وایسا…وایسا کره خر)
بهش میگم: آتا سنه الله ویلیله… سنه ابوالفضل وورمه…عوذور ایستیرم آتا شرمندم… سن الله وورمه…(بابا توروخدا ول کن…تورو ابوالفضل نزن…معذرت میخوام بابا شرمندم…توروخدا نزن)
یه دفعه میبینم فرفری جلوم وایساده بابام غیب شده ترسم میریزه دوباره آروم میشم…بهم لبخند میزنه میرم جلوش وایمیستم نزدیک صورتش گونه هاشو لمس میکنم لبشو میبوسم گردنشو میبوسم آروم خم میشم سینه هاش بدنش و سیکس پکش میبوسم و جلوش زانو میزنم کیر راست شدشو میندازه جلو صورتم اونم میبوسم و تا ته میکنم تو حلقم و ساک میزنم فرفری دوباره دستشو میذاره پشت سرم و تو دهنم تلمبه میزنه و میخنده منم ملچ ملوچ میکنم که بیشتر کیف کنه دیدن خندش حالمو خوب میکنه… چشمامو میبندم و به ساک زدن ادامه میدم…یه لحظه چشمم میوفته اونطرف مامانمو میبینم که قرآنو گذاشته رو سرش همچنان گریه میکنه و منو نفرین میکنه یه آن جلومو نگاه کردم دیدم دارم برای بابام ساک میزنم با خشم بهم نگاه میکنه و یه کشیده میزنه تو گوشم پرت میشم سمت میز تلوزیون سرم میخوره گوشه میز همه جا خون میریزه بابام همچنان داره منو با کمربند میزنه ولی دیگه دردی حس نمیکنم نمیتونم پلک بزنم چشام بازه هیچ واکنشی نشون نمیدم خودمو میبینم که رو زمین پر از خون دراز کشیدم اون طرف سمت در اتاق مامانم تکیه داده به دیوار همچنان نفرینم میکنه و این طرف بابام که داره جنازمم نابود میکنه… بسه دیگه بسه میخوام بیدار شم نمیخوام ادامه داشته باشه از این کابوس بیدارم کنین پدرام بیدارم کن…بیدارم کن داداشی…

از خواب میپرم هوا روشنه پدرام تو گوشیشه خیس عرقم شوکه‌م میخوام یادم بره زودتر این کابوس میخوام یادم بره…
رفتم زیر پتو جوراب پدرام گذاشتم تو شورتم از جام بلند شدم بهش صبح بخیر گفتم تیشرتمو پوشیدم رفتم دستشویی، تو آینه نگاه کردم چشمام کاسه خون شدن صورتمو یه آب زدم جوراب شستم یه جا گذاشتم تا خشک بشه مامان پدرام صدامون کرد واسه صرف صبحانه با پدرام رفتیم سر میز نشستیم و صبحانه خوردیم، پدرام میخواست درس بخونه چون امتحان ترم اول شروع شده بود و منم مزاحمش نشدم رفتم بیرون تنهایی یکم شهرو بگردم، سوار مترو شدم خواستم برم بازارچه تجریش و امامزاده صالح ببینم که یادم افتاد دیشب رستوران بهم زنگ زد و من نفهمیده بودم مسیر سمت رستوران عوض کردم رسیدم اونجا به منشی گفتم دیروز برای مصاحبه اومدم و باهام تماس گرفتید متوجه نشدم ازم خواست چند دقیقه بشینم و منتظر بمونم رو صندلی نشستم و خودم با گوشیم سرگرم کردم اطراف و نگاه میکردم دوباره اون گارسون خوشتیپ دیدم که داره میره ته سالن ولی متوجه من نشد، با عجله داشت میرفت سمت آشپز خونه تو خیالم دربارش رویا پردازی میکردم آخ که چه جذبه ای داره تصور میکردم که توی راه پله تاریک چسبوندم به دیوار داره گردنمو میخوره محکم بغلش کردم و سرمو دادم بالا و آه میکشم با یه دستم کیرشو میمالم شق میکنه همچنان داره گردنمو میخوره تو حالت خلسه میرم چشام سفید میشه آخ که چه حالیه، پسری که حتی اسمشم نمیدونم با فکر کردن بهش همه بدبختیامو فراموش میکنم، همینطور مشغول خیالپردازی بودم انگار فقط جسمم رو زمینه شنیدم چندبار یکی فامیلیمو صدا میزنه
مدیر رستوران: آقای رحیمی…آقای رحیمی
+بله بله ببخشید متوجه حضورتون نشدم
مدیر رستوران: آقای رحیمی ۱۰ دقیقه ای میشه من رو به رو شما نشستم
+بله معذرت میخوام این مدت یکم ذهنم درگیر مشکلاتمه
مدیر رستوران: اگه بخواین همکاری کنیم نباید مشکلات شخصیتونو با کار قاطی کنید.

  • بله چشم اشتباه از من بود
    مدیر رستوران: اسم کوچیکتون؟
    +نیما
    مدیر رستوران: یه آدرس بهتون میدم لطفا همین الان تشریف ببرید انبار لباس فرم از متصدی بگیرید یه مدرک شناسایی هم تحویل صندوقدار بدید.
    +چشم خیلی ممنون
    مدیر رستوران: چند متر جلوتر از انبار هم خوابگاهتون هست اگه خواستید وسایلتون رو بذارید اونجا با بچه ها هماهنگ میکنم تخت و اتاقتون نشونتون بدن
  • چشم واقعا ممنونم ازتون
    مدیر رستوران: فقط شروع به کار از فرداست مشکلی ندارید؟
    +نه هیچ مشکلی نیست
    مدیر رستوران: پس فردا راس ۸ با لباس فرم تو سالن باشید، حین کار هم آموزش میبینید.
    اتفاق خیلی خوبی بود که برام افتاد بعد اینهمه بدبیاری های اخیر…
    خوشحال خندون به سمت در خروجی میرفتم که دوباره دیدمش آخ دوباره جلوی در وایساده بود سیگار میکشید…پسر تو چقد خوشتیپو دوست داشتنیی کاش اسمتو میدونستم.
    حین راه رفتن از پشت سرش از عمد شونه‌مو بهش زدم برگشتم که ازش عذر خواهی کنم با لحن خیلی شادی محکم باهام دست داد
    گارسون: به سلام آقا استخدام شدی؟
  • سلام آقای…اممم… آره از فردا میام
    گارسون: ماهان هستم.
    +بله آقا ماهان از فردا شروع میکنم
    ماهان: حله خوش اومدی کاری داشتی کسی چیزی بهت گفت اینجا به خودم بگو حله؟
    +حله ممنون
    ماهان: ترک کجایی؟
    +تبریز
    ماهان: آها ماشالا، برو برو لباساتو بگیر
    +چشم پس… فعلا
    ماهان: برو خداحافظت
    دوباره باهم دست دادیم دستمو خیلی محکم گرفتو مثل حالت رو بوسی یه بغل کوچیک کرد منو یه ذره بوی عرق میداد وای آخ که چقد بوی عرقشم خوب بود مشخصه خودشم از من خوشش میاد وگرنه چرا باید بگه “کسی چیزی بهت گفت به خودم بگو” چرا براش مهم بود که استخدام شدم یا نه اصلا اون بغل چه معنی دیگه ای میتونست داشته باشه وای یعنی اون خیالپردازی که امروز تو سالن میکردم به واقعیت بدل میشه…آخ که چه حس خوبیه.
    آدرس از جیبم درآوردم نوشته بود بلوار مرزداران شهرک آزمایش، تعجب کردم نمیخواستم برم تو اون خیابون ولی خب الان وسط ظهر بود بعید میدونم اونجا الان کار و کاسبی راه انداخته باشن رفتم تو کنار خیابون ایستادم ولی خب این سری به نیت تاکسی گرفتن نه سرویس دهی به مشتری، چند قدم عقب تر از من دوتا دختر جوون با ظاهر شیک و آراسته ایستاده بودن همه چی عادی بود تا اینکه دیدم چندتا ماشین مدل بالا براشون نگه داشتن و این دخترا با انگشت بهشون عدد نشون میدادن منی که پشمام کز خورد با خودم گفتم خدایا یعنی چی این وضع الان اینا جنده های شیفت صبحن؟ نکنه یکی منم با اینا اشتباه بگیره، یه نیم ساعتی منتظر ماشین بودم از اون دور چشمم به یه ۲۰۶ سفید افتاد جا خوردم هرچی نزدیکتر میشد بیشتر آشنا بنظر میومد دیدم که از کنار دخترا رد شد و دقیقا جلو پای من ترمز کرد چند لحظه شوکه بودم نمیدونستم چیکار کنم الان ازم میخواد یا براش دوباره ساک بزنم یا اینکه کونم بذاره درسته بدم نمیومد ولی خب نمیخواستم به کراشم ماهان خیانت کنم دودلی حس خیلی تخمیه فرفری شیشه رو داد پایین و گفت: سوار نمیشی؟
    گفتم: بعدش تا یه جایی میرسونیم؟
    چیزی نگفت و فقط باهام چشم تو چشم شد خب سکوتم علامت رضاست دیگه، بدون فکر کردن به چیزی سوار ماشین شدم…

ادامه دارد…

نوشته: نیما


👍 20
👎 3
8301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

953223
2023-10-18 03:00:30 +0330 +0330

لطفن ادامه بده زود بنویس لامصب خیلی جالبه ❤️

1 ❤️

953230
2023-10-18 04:18:22 +0330 +0330

یکی دیگه از داستانای درست و حسابی سایت👌🏻

1 ❤️

953238
2023-10-18 06:27:49 +0330 +0330

لطفا سریع قسمت بعدی را بنویس

0 ❤️

953246
2023-10-18 07:40:05 +0330 +0330

عالی

0 ❤️

953280
2023-10-18 14:31:07 +0330 +0330

بهترینی منتظر ادامشم❤️❤️❤️

0 ❤️

957066
2023-11-08 10:12:33 +0330 +0330

دوست عزیز منتظر‌ادامه داستان هستم، خیلی خوب می نویسی

0 ❤️

957395
2023-11-10 21:12:46 +0330 +0330

عالی واقعن عالی فضا سازی خواب و افکارت خیلی قشنگه

0 ❤️