بهشت (۲)

1402/09/24

...قسمت قبل

‏… روزها پشت سر هم می گذشت و منم برا بررسی کیفیت محصولات به کارخانه یا انبار بندر می رفتم. با اینکه هوا خیلی گرم ‏نبود اما رطوبت و شرجی بودن باعث می شد که حس کنی هوا گرمتر از اون چیزیه که دماسنج نشون می ده. این آرژانتینی ها ‏یک حالی اند. یکم که هوا گرم میشه همه چیزشونو میریزن بیرون. یک شلوارک لی تا زیر باسن می پوشن و بالا تنه هم اگه ‏خیلی مأخوذ به حیا باشن تاپ؛ وگرنه نیم تنه. کلا خیلی گرمایی ان! ماریا و نایما معمولا با بلوز و شلوار میومدن سر کار اما این ‏ژیلا پدرسوخته هر بار یه جوری باید کرم می ریخت. روزهای اول یک لباس بلند تا زیر زانو می پوشید که کمر باریک و باسن ‏گرد و قشنگش توش بدجور خود نمایی می کرد. می رفت تو اتاق سرویس و لباسش را عوض می کرد و مشغول کار می شد. زن ‏خیلی پر جنب و جوش و خجسته ای بود. از اون تیپ زن های خوش مشربی که دوست داره هی حرف بزنه. کارش هم واقعا ‏خوب بود. تا اینکه بالاخره با همان شلوارک و تاپ هایی که گفتم اومد شرکت. نه چاق بود و نه لاغر. اندامش گوشتی بود. دستاش ‏ظرافت زنانه نداشت. حتی کمی هم بازوهاش شیبه ورزشکارا بود. گاهی فکر میکردم نکنه دو جنسه باشه!!! بعد از یکی دو ماه ‏کارها تا حدودی روی رله افتاد، دیگه خودم برای بازدید نمی رفتم و کارمندهای اعزامی از امارات را می فرستادم. خودم فقط ‏نظارت می کردم و به امورات مالی و اداری مثل ترخیص کالا و پرداخت ها و… رسیدگی می کردم. همین باعث شد که رابطه ‏من با این 3 تا دختر گرمتر بشه؛ اما نه اینقدر قاطی که باهاشون گرم بگیرم و ببرمشون بیرون… روشون اسم های قشنگ گذاشته ‏بودم: لیندا (زیبا)، آنخلا (فرشته)، ویدا (زندگی).‏
ترجیح می دادند که حقوقشان را دلاری بهشون بدم. چون تورم اونجا مثل وطن خودمون خواهر و مادر مردم را یکی کرده بود. از ‏طرفی هم بخاطر اینکه دولت دست تو حسابشون نکنه و به اسم مالیات پولشون را کسر نکنه اصرار داشتن که نقدی بهشون بدم. ‏موقع پرداخت حقوق ها بود. حقوق ماریا و نایما رو دادم و رسید گرفتم. زنگ زدم ژیلا هم آمد اتاقم. داشت دست هاشو تمیز می ‏کرد که برگه رسید را امضا کنه. گفت چه به موقع… آخر این هفته جشن تولدمه و واقعا به این پول نیاز داشتم. لاتینی جماعت تا ‏پول می بینه بیخود میشه… فکر می کنه باید همون لحظه خرجش کنه و الا از دستش رفته. گفتم: فلیز تو کومپله آنیو! یعنی همون ‏تولدت مبارک خودمون. اصلا یادم نبود. امروز تولد خودم بود! هیچکسی هم بهم نه تبریک گفته و نه هدیه داده بود. بهش که گفتم ‏لبخندی با اخم تحویلم داد و تشکر کرد و بیرون رفت. تو لباس کار شبیه دلقک های سیرک می شد. گشاد و بلند بود. همین ‏موضوع هم بیشتر تو دل برو می کردش. چند دقیقه بعد یکی در اتاقمو زد. ژیلا بود. تو دستش یکی از این پاکت های مقوایی ‏هدیه بود. آمد جلو میزم و پاکتو بهم داد و تولدمو تبریک گفت. ازش تشکر کردم. سریع از اتاق رفت بیرون. مثل اینکه خجالت ‏کشیده که به یه مرد غریبه هدیه داده. تو پاکت یک دونه شیرینی آرژانتینی آلفاخور بود با دو تا شکلات بن بن. کلش نیم دلار هم ‏نمی شد اما برای من خیلی ارزش داشت. شاید بخاطر تنهایی بود یا اینکه تو این چند سال در به دری تا حالا کسی به فکر خود من ‏نبوده. حرکتش بدجوری به دلم نشست. تصمیم گرفتم جوری براش جبران کنم که هیچوقت یادش نره. ‏
پنجشنبه ظهر بهش گفتم بعد از کار، وقتت آزاد هست؟ ‏
-آره. چطور؟ ‏
-می خوام دعوتت کنم شام. ‏
چشماش گرد شد و گفت من؟ ‏
‏-آره. ‏
-لباس مناسب نیاورده ام. ‏
-مشکلی نیست می ریم شاپینگ می خریم.‏
حس می کردم تو دلش غوغاست. عصر ماریا و نایما خداحافظی کردند و رفتند. ژیلا هم رفت لباس عوض کرد و مثل همیشه ‏برای خداحافظی به سمت اتاق من آمد که دید من هم آماده ام. حرفش را خورد. با آسانسور رفتیم تا پارکینگ و بعد کنار هم تا ‏شاپینگ پاسئو لیبرتاد رفتیم. ‏
‏-فکرش را می کردی یک روز با یک ایرانی بری خرید؟ ‏
-نه واقعا. سورپرایز بزرگی بود. ‏
-تقدیر آدم را تا کجا می کشونه. ‏
‏20 دقیقه ای بیشتر راه نبود. ماشین را زدیم پارکینگ و رفتیم داخل شاپینگ. بهش گفتم امروز هرچی دوست داری بخر. اون هم ‏نامردی نکرد. نزدیک به 1000 دلار خرید کرد. از بلوز و شلوار گرفته تا کفش و دامن و تاپ و… ‏
حس می کردم از اینکه کنار منه خیلی حس خوبی داره. منم حس میکردم دارم با نامزدم تو شاپینگ قدم میزنم. یک جور حس ‏مالکیت بهش پیدا کرده بودم. یک جور علاقه داشت تو وجودم ریشه می دواند. بی اختیار دستش را می گرفتم. او هم همراهی می ‏کرد. بعد از مدتی هم اون بازوی منو گرفته بود و با هم راه می رفتیم. ‏
بالاخره خانم رضایت داد و پس از 3 ساعت مغازه گردی سوار ماشین شدیم. بهش گفتم «تِنگو اونا سُورپرِسا پارا تی!» یعنی یک ‏سورپرایز برات دارم. دست بردم پایین صندلی عقب و یک پاکت هدیه بهش دادم. روز قبلش رفته بودم فروشگاه ویکتوریا ‏سیکرت. دوستان میدونن که ویکتوریا سیکرت یک برند خیلی معروف لباس زیر و عطر و کلا کالاهای زنونه ست. براش یک ‏ست صورتی شورت و سوتین و به همراه یک عطر گرون قیمت با همون مارک خریده بودم. وقتی داخل پاکت را دید خجالت ‏کشید و با شرم تشکر کرد. پاکت را پائین صندلی گذاشت و دست راستش را سمت گردنم آورد و خودش را بسمت من کشید. فکر ‏کردم می خواد گونم را ببوسه اما اومد سمت لبم و چندبار سریع لبم را بوسید. قلبم مثل سیلندرهای بوگاتی پائین بالا می شد. اینبار ‏من کشیدمش سمت خودم و محکم ازش لب گرفتم. همراهی می کرد اما بوسه های آروم می زد. ساعت از 8 گذشته بود. راهی یک ‏رستوران ساحلی شدیم. غذای اشرافی خوردیم و از رستوران بیرون زدیم. تا پارکینگ خیلی راه بود. تا خود پارکینگ تو آغوشش ‏گرفتم و با هم تا ماشین رفتیم. نمی خواستم زیاده روی کنم. اونو به خونه اش رسوندم و تا وارد خانه بشه راه رفتن خرامان شو نگاه ‏می کردم. ‏
تو واتس آپ برام چند تا بوس فرستاد. ژیلا نه چاق بود و نه لاغر، صورت لاغری داشت اما هیکلش کم از کارداشیان نداشت، نه ‏سفید اروپایی بود و نه سبزه لاتینی. کلاً در همه چیز متوسط بود جز در اندام. تو رستوران از زندگی شخصیش گفت. شوهر ‏داشت اما به دلیل خیانت از او بدون اینکه طلاق بگیرد ازش جدا شده بود. با شوهرش توافق کرده بود که بخاطر بچه ها روابط تنش ‏آلودی نداشته باشند و با هم بچه هاشون را بزرگ کنند. خیلی زود ازدواج کرده بود و خیلی زود هم بچه دار شده بود. به قول یک ‏فیلسوف: اینایی که شادند لزوماً شاد نیستند! بلکه تونستند غمشون رو پنهان کنند. ژیلا هم از این دسته آدم ها بود. می گفت ‏شوهرش هر از چند گاهی به خانه میاد و حتی آنجا می خوابه اما به او اجازه نمیده که به اتاق خوابش بره.‏
دچار تردید شده بودم. هم فکر می کردم دارم باعث خیانت می شوم که با زن شوهردار ارتباط دارم هم نمی تونستم از ژیلا بگذرم. ‏کلاً عقلم افتاده بود دست دلم و شاید هم دولم. آخر هفته دیگه با من تماسی نداشت. فهمیدم مشغول جشن تولدشه. یکشنبه شب برام ‏چند تا عکس فرستاد از دوستاش و فامیلش که جمع شده بودن خونش. دوشنبه طبق معمول اومد سر کار. تنها تفاوتش کفش هایی ‏بود که با هم خریده بودیم. این را به فال نیک گرفتم. تو واتس آپ براش بوس فرستادم و اونم جواب داد. نمی خواستم بین ‏کارمندها تابلو بشیم. تا اینکه پنجشنبه پیام داد برای آخر هفته چه برنامه ای داری؟ گفتم «کومو سیِمپره! تِراباخو» یعنی مثل ‏همیشه کار! گفت دوست دارم پیشت باشم. کف کردم. سریع رفتم تو بوکینگ دنبال یک کلبه تو جنگل گشتم. این چیزها تو ‏آرژانتین زیاد پیدا میشه. بالاخره یک کلبه دنج و شیک پیدا کردم. بهش پیام دادم میام دنبالت بریم دو روز خوش بگذرونیم. گفت دو ‏روز نمی تونم. بچه هام یک روز بیشتر پیش خولیو (شوهر سابقش) نیستند و باید برم دنبالشون. لعنت به این شانس. شنبه رفتم ‏دنبالش. از خونه که بیرون اومد محو راه رفتن خرامانش بودم. گفتم کیرم تو دهنت خولیو که همچین آهویی را رها کردی و رفتی ‏سراغ زن دیگری. سوار شد و بعد از سلام یک لب سرعتی گرفت. ‏
راه افتادم و تا 80 کیلومتری روساریو بیرون رفتیم. یه خونه جنگلی بود که پائینش پذیرایی بود و بالاش هم اتاق های خواب. تا ‏چشم کار می کردم درخت بود و صدای پرنده. واقعا نمی دونم چطوری برا این آرژانتینی ها بهشت را توصیف کنم. جای دنج و ‏ساکتی بود. اگر خولیو می آمد و ما را می کشت عمراً کسی متوجه می شد!! وارد شدیم. صبحانه خوردیم. ژیلا گفت یکم بخوابیم؟ ‏گفتم آره. لباس هاش را درآورد و با شورت و سوتین مشکی رفت زیر پتو. منم بلوز و شلوارم را در آوردم و کنارش دراز کشیدم ‏و از پشت بغلش کردم. شونش رو بوسیدم. همونطور تو بغلم سوتینش را باز کردم و خودش هم از دستاش درآورد و انداخت رو ‏صندلی کنار تخت. دست راستم را به سینه اش رسوندم و دست دیگرم را از زیر گردنش رد کردم جوری که روی بازوی من ‏خوابیده بود و رسوندم به شونه راستش. تو بغلم گرفتمش و اون خوابید. یکم برام غریب بود که چرا اینقدر خونسرده. اصلاً ‏هیجانی از خودش نشون نمی داد. از ریتم نفس هاش فهمیدم که خوابش برده. من هم از اینکه چنین لعبتی را بغل کرده بودم داشتم ‏لذت می بردم. اصلا تکون نمی خوردم تا مبادا بیدار نشه. بیشتر از یکساعت تو بغلم بود و منم اصلا تکون نخورده بودم. ببین ‏‏250 گرم گوشت چه بسر عقل آدم میاره. یاد اون شعر معروف افتادم که میگه «به دنبال محمل چنان زار گریم … مبادا غباری به ‏محمل نشیند…» بالاخره یک نفس عمیقی کشید و بیدار شد تا اومد دانلود شه چند ثانیه ای طول کشید. بسمت من چرخید منو بغل ‏کرد. ازم لب میگرفت اما خیلی آروم. نمی دونم چرا دوست نداشت غلیظ و شهوانی لب بده. اولش فکر کردم دوست نداره با من ‏باشه و به خاطر وضعیت شغلی یا رودربایستی حاضر شده با من بخوابه. یکم تو ذوقم خورد. بخاطر همین کیرم بلند نشده خوابید. ‏دستشو روی کمرم می کشید و تا بالای گردنم می برد و از من لب می گرفت. فکرم همچنان مشغول بود. تا اینکه دستشو بسمت ‏کیرم برد. تعجب کرده بود که چرا بلند نشده. شاید بیچاره فکر کرد که اخته شده ام. خلاصه با اندک دستمالی کیرم مثل چوب دستی ‏بلند شد و او هم حرکات دستش را تندتر کرد. دست برد تا شورتم رو در بیاره. تا زیر کونم پائین کشید و بقیه مسیر را هم من رفتم ‏و کامل درش آوردم. همانطور که لب می گرفتیم دست بردم سمت شورتش و اونو پائین کشیدم. هنوز روی دنده داشتیم از هم لب ‏میگرفتیم. اونم همراهی کرد و باسنش را تکون داد تا رونش پائین کشیدم وبعد هم با خم کردن زانو هاش از پاش درآوردم. حالا ‏لخت لخت بودیم. به آرامی دستی روی شکمش کشیدم و به سمت پایین تر رفتم. خودش روی کمر خوابید و پاهایش را باز کرد. نیم ‏خیز شدم که لب از لبانش بر ندارم. دستم که به کصش خورد انگار جوی آب راه افتاده بود. همه انگشتام خیس شد. وقتی کصش را ‏می مالیدم تمام اطراف کصش خیس می شد. ناله های آرامی می کرد. به سمت سینه هاش رفتم. سینه های سفتی داشت. تعجب ‏کردم. از بخیه های زیر سینه اش متوجه شدم که پروتز کرده. با این حال خیلی زیبا بودند. یکیو می مالیدم و دیگری رو می خوردم. ‏نمیدونم چرا حس میکردم دارم از پستانک شیر می خورم. برا همین بهم حال نمی داد. ازش پرسیدم لذت می بری که سینه ‏هاتو دست می زنم. همزمان با بستن چشم هایش گفت: «سی». حس کردم شاید برای دلخوش کنک من میگه. با این حال بازم ادامه ‏دادم و سرم را بسمت پائین بردم که کصش را بلیسم. اما اجازه نداد و سر مرا با دو دست گرفت و آورد بالا و ازم لب گرفت. آروم ‏گفت: «استا مُخادا موچو آمور!» یعنی عشقم خیلی خیس شده. بهش گفتم من عاشق خوردن هستم. از من اصرار و از او انکار. ‏کشیدمش روی خودم و بغلش کردم. همینطور که لب تو لب بودیم دستش را برد و کیرم را که به کصش می خورد بسمت سوراخ ‏کصش هدایت کرد. خیلی گشاد بود و برای همین خیلی راحت وارد شد. هر کسی فکر می کنه که جنده بوده اما من معتقدم گذشته ‏آدما رو نباید بیل زد. بهر حال 3 شکم طبیعی زایده بود و معلوم بود گشاد میشه. اما خیلی گرم بود. بودن با او صرفا برای سکس ‏نبود؛ واقعاً حس خوبی باهاش داشتم. سریع از کصش بیرون کشیدم و گفتم «آئورا نو»! یعنی الا نه. گفت من خیلی [سکس] می ‏خوام… باز گفتم نه. از روی سینم که درازکش خوابیده بود بلند شد و دستاش را دو طرف شونه هام گذاشت و با چشمان نیمه باز ‏نگاهم می کرد و به سرعت کصش را به کیرم می مالید. دستش را به سمت کصش برد. فکر کردم می خواهد باز کیر مرا وارد ‏کصش کنه اما دیدم به شدت در حال مالیدن چوچوله اش شده و در حالی که دو زانو روی پاها و شکم من عقب و جلو می کند با ‏دست چپش کصش را باز کرده و با دست راستش به سرعت چوچوله خیسش را می ماله .معلوم بود بشدت تحریک شده و نیاز ‏دارد. ‏
دیگر مجالش ندادم. همانطور در جا از جام بلند شدم و دستانم را دور کمرش حلقه کردم و با یه بارانداز روی تخت خوابوندمش و ‏رفتم لای پاهاش. یه «نو» گفت اما دستاشو بطرف شقیقه هاش برد و بعد هم سر من را به کصش چسبوند و شروع کرد به حرکت ‏سریع باسنش. کمتراز یک دقیقه گذشت که به خودش پیچید و با ناله ای که آخرش شبیه جیغ بود ارضا شد و با شدت کصش را به ‏دهن من فشار داد. محکم گرفته بودمش که کصش از دهنم جدا نشه. هر کار کرد منو از خودش جدا کنه نتونست و مجبور شد به ‏سمت دنده راستش غلط بزنه و پاهاش را بهش بچسبونه که صورت منو از کصش جدا کند. همونطوری اومدم روش و بغلش ‏کردم. پرسیدم ارگاسم شدی؟ با چشمان بسته فقط گفت اوهوم و سرش را تکون داد. معلوم بود اورگاسم شدیدیو تجربه کرده. ‏همونطور چند دقیقه بغلش کردم و بازوشو می بوسیدم. به روی کمر برگشت و پاهاشو باز کرد و همزمان که تو چشمام نگاه میکرد دستشو به سمت کیرم برد و اونو آروم وارد کصش کرد. تو چشماش یک مهربونی خاصی بود. همزمان با وارد شدن کیرم تو ‏کصش یک آه غلیظی گفت و دستاشو را به سمت دو طرف گردنم دراز کرد. با لبخندی از رضایت فقط تو چشمام نگاه می کرد. ‏دوست نداشتم این لحظه تمام بشه اما واقعاً هیجان اولین سکس باعث شد تا خیلی زودتر از حد معمول ارضا بشم. افتادم روش و ‏محکم بغلش کرده بودم و کیرم را تو کصش تا انتها فرو می بردم. اونم منو بغل کرده بود و پشتم را تا باسن نوازش می کرد. ‏چندباری هم کونم را از دو طرف باز کرد و لوبهای کونم را تو دستاش فشار داد. سرم را کنار شونه اش گذاشته بودم و شونه اش ‏را می بوسیدم. اصلاً حاضر نبودم از روش بلند شم. اگرچه دستامو اهرم کرده بودم که فشاری بهش نیارم. صورتمو سمت ‏صورتش بردم. باز هم همان بوس های کوچیک از لب. حدس زدم که شاید وسواس داره و دوست نداره دهنم که به کصش خورده ‏رو ببوسه. برا همین اصرار نکردم. ‏
بالاخره رضایت دادم و مثل صبح که تو بغلم خوابیده بود باز بغلش کردم و به خودم فشارش دادم. گفتم «گراسیاس آمور»، گفت ‏‏«پورکه؟» جواب دادم برای این لحظه قشنگی که برام ساختی. گفت این بهترین روز زندگی من بود و من باید از تو تشکر کنم. ‏بلند شدیم که بریم حمام. پیش خودم گفتم شاید بعد از سکس دوست نداشته باشه با هم بریم حمام. برا همین رفتنش را تماشا می کردم ‏و باز اون کون قشنگ و برجسته و گردش جلوم خودنمایی می کرد. پیش خودم گفتم این کونش هم باید پروتزی باشه… حمام رفت ‏و من رفتم دستشویی و بعد در حمام اتاق بغلی دوش گرفتم. وقتی بیرون اومدم ژیلا همان ست صورتی ویکتوریا سیکرت را ‏پوشیده بود. از این شورت های نخ در بهشت بود که زیبایی کونش را دو چندان می کرد. از پشت بغلش کردم و پرسیدم باسنت هم ‏پروتز کردی؟ پوزخندی زد و با تأکید گفت نهههههههه. انگار که به کونش توهین کرده باشم. نشستم پائین پاش و محکم کونشو ‏بوسیدم. خندید. واقعاً عمل نکرده بود. چون جای هیچ بخیه یا عملی روش نبود. ‏
هنوز وقت داشتیم…‏

نوشته: سینا

ادامه...


👍 11
👎 4
22901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

962408
2023-12-15 23:39:57 +0330 +0330

☹️

0 ❤️

962419
2023-12-16 00:15:26 +0330 +0330

چون به اسپانیایی تسلط داری
نظرم رو به اسپانیایی برات گفتم
می پِنه اِنل لاواگینا دِ توو مادرسی هاس منتیدو
امیدوارم راضی بوده باشی

0 ❤️

962436
2023-12-16 01:53:41 +0330 +0330

چی شد؟؟؟؟

0 ❤️

962479
2023-12-16 09:23:26 +0330 +0330

یاد زمانهای قدیم تر افتادم که با یک بلیط دوتا فیلم توی سیمنا نشون میدادن 😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂

0 ❤️

962497
2023-12-16 13:12:09 +0330 +0330

چون خیلی زحمت کشیدی حداقل یه لایک بهت میدیم

0 ❤️

962507
2023-12-16 14:31:47 +0330 +0330

کیر مارادونا دهنت،کصکش مسی بگیردت چنان می‌کندت ک دیگه کص شعر بافت ندی.

0 ❤️