رفقا (۳)

1402/07/19

...قسمت قبل

درود رفقا ،بابت تاخیر منو ببخشید متاسفانه سوگ‌وار یه دوست عزیز شدم و چند روزی حال مساعدی واسه نوشتن نداشتم💞💐

سه چهار هفته ای میشد که امیر و رضا رو از خونه راهی کرده بودم و داشتیم با جلال که حالا تا همدان ومشهد کشونده بودمش دست خالی برمی‌گشتیم سمت شیراز تواین مدت بخصوص توی این سفر تا جای ممکن از فرصت استفاده کردم و در کنار قلقلک دادن حس پدرانه جلال خاطرات دوران جوونی‌مون رو هم مرور میکردم و با الان بچه ها مقایسه میکردم اما جلال هنوز نمی‌تونست اعتراف کنه رضا رو چیز خور کرده و همش میگفت خودکشی رضا… البته حق هم داشت
کدوم پدری میتونه به چنین کاری اعتراف کنه،
دوراهی فردوس واسه استراحت نگه داشتم و جلال رفت واسه نماز منم تواین فرصت به امیر زنگ زدم ،
~سلام بهترین بابای دنیااا
*سلام زبون باز ترین پسر دنیا ،گوش کن ببین چی میگم بابا جون ،الان جلال میاد
~جونم بابا بفرما
*امیر بابا دیگه کافیه همه دلتنگ‌تون شدن بیشتر از این گناه دارن ،بلند شو دست رضارو بگیر برید خونه مامان جون و بگین می‌ترسین برگردین خونه هاتون مامان جون خودش باقی کارها رو انجام میده.
وسطای جاده طبس بودیم که مادرم زنگ زد و مژده گونی خواست بعدشم دستور داد که گوشی رو بزنم رو اسپیکر و تاتونست خفت بار من و جلال کرد که دو تا مغز بادوم هاشو از خونه آواره کردیم و درجواب جلال که گفت آژانس بگیرید بچه ها برن خونه اعلام کرد بچه ها ازکنارش تکون نمیخورن تاموقعی که ما برگردیم شیراز و با مادرهاشون بریم خونه مامان جون تا حق‌مون رو کف دست مون بذاره ،گوشی رو که قطع کردم رو به جلال کردم و گفتم جز خودمون هیچکس تو فامیل نمیدونه بچه ها واسه چی از خونه رفتن… جلال همینطور که چشمش به جاده بود دستش راستش رو از فرمون جدا کرد و روبه آسمون گفت خداروشکر ،با شنیدن شکرگزاری جلال دوباره پرت شدم میون اما و اگر و چراهایی که اولین عشق زندگیم رو بین حجومشون باخته بودم و تا همین امروز به این فکر میکنم که اگر همون زمان شهامت برملا کردن رازم رو داشتم و تا بدست آوردن معشوقم دست از تلاش نمی‌کشیدم حالا بعد از بیست و اندی سال ریخت و قیافه زندگیم چجوری بود؟ اصلن آقاجون یا داداش منو زنده میذاشتن تا بتونم به این سن وسال برسم؟ اگه با سعیده ادامه می‌دادم الان قطعن بچه ای نداشتم که از قد کشیدن و بزرگ شدنش و جنگیدن واسه رسوندنش به خواسته هایی که خودم هر روز و هر لحظه تو حسرت از دست دادنشون دارم می‌سوزم لذت ببرم ،این لذت یعنی بُرد من؟؟
اما سالیان نادیده گرفتن احساس مادر امیر و فرار از خودم تو جاده ها و شکست خوردن تو مسیر محبت کردن به زنی که همه رؤیا ها و جوونیش رو پای من گذاشت و در عوض چیزی بجز دورویی و سردی از من نصیبش نشد ولی بازم به من و زندگی بی روحش وفادار موند چی؟ این یعنی شکست!!؟ جدن مرز بین برد و باخت آدمی کجاست؟
برای چند صد هزارمین بار تنها یادگاری سعیده اولین و تنها عشقم و زن اول برادر بزرگترم که به جرم نازا بودن ترد و هَوو دار شده بود رو از جیبم بیرون کشیدم و بعد از پر کردنش با توتون ، دستهٔ خاتم کاری شده‌ش رو بین دندونام فشار دادم و فندک زدم ، با یه کام‌سنگین سرخی سطح توتون هارو چند برابر کردم و چشم هامو بستم
به سعیده‌ای فکر کردم که بعد از این همه سال هنوز تک‌تک اعضای صورت و اندامش جلو چشمم بودن ،هعیییی سعیده سعیده سعیده‌ی من که الان نمیدونم کجای این دنیای حسودی و سعیده کی هستی؟
با صدای تلفن جلال از اون خلسه خارج شدم و متوجه شدم که خبر به گوش مرجان رسیده و انقدر واسه دیدن پسرش بی‌تابه که قصد نداره تا رسیدن ما صبرکنه، به خانومم زنگ زدم و گفتم اگه می‌خواد همراه مرجان بره اما با وجود اینکه کاملن مشخص بود به شدت دلتنگ امیر هست جواب داد که اگه زودتر از من بره دیدن بچه ها امکان داره اُبهت پدرانه من خدشه دارشه و امیر پیش خودش فکر کنه که در برابر باباش حامی پیداکرده ، اولین باری نبود سیما «مادر امیر» بخاطر رعایت حرمت و منفعت خونه و خونواده‌مون پا روی دلش میذاشت اما قطعن از سخت ترین هاش بود و این‌ همه زنیت و ارزش و احترامی که واسه من و زندگیم در برابر سردی ها و نبودن های عمدی من خرج می‌کرد من رو از شرم و عذاب وجدان لبریز می‌کرد ،بیرون از دل من و سیما که حقیقت عشق ممنوعه و ناکام من و سرمایی که به رابطه‌مون داده بود رو میدونستیم حتی یه نفر هم نبود که ما چهار نفر رو یه خونواده خوشبخت تصور نکنه و تمام این آبرو داری و انسجام خونه مون هنر و حاصل سیمایی بود که من به اندازه تمام روزای زندگیم بهش بدهکار بودم .

با صدای جلال و تکون هایی که به بازوم میداد بیدار شدم و چند لحظه طول کشید تا در و دیوار خونه بچگی‌هامو بشناسم ،خونه ای که حالا عین خیالش نبود که چه خاطرات و چه راز های سر به مُهری رو بین آجر هاش دفن کرده ، خاطرات نوجوونی که با هر بار دیدن تازه عروس برادرش درگیر جوشیدن یه چیز ناشناخته پشت استخون های قفسه سینه‌ش میشد و فقط اینو میدونست که بابت این حسش باید خجالت بکشه و توبه کنه و هربار که میومد چیزی از خدای خودش بخواد فکر میکرد چنان گناهکار و رو سیاهه که حتی خدای خودش هم ازش رو بر می‌گردونه ،کسی چه میدونه شاید اگه اون روزا فکر نمیکردم خدا بخاطر عشقم به زنِ برادری که از شوهری کردن فقط کتک زدن زنش و خجالت دادنش بابت نازاییش اون هم جلو چشم غریب و آشنا رو بلد بود و تو جوونی سرش هَوو آورده بود داشتم ازم قهر کرده ، و ازش میخواستم سعیده تا ابد مال من می‌شد…

وارد خونه مامان جون شدیم و من از قصد با مشتاقانه ترین لحنی که بلد بودم امیر و رضا رو صدا زدم ولی بجای بچه‌ ها سیما رو دیدم که هراسون به سمت مون اومد ؛
_خوب شد اومدین ،مرجان با مامان جون دعوا کرده و رضا رو برداشته برده
*چی؟! دعوا واسه چی؟
_یه ساعت بعد از تلفن تو امیر بهم زنگ زد و گفت مرجان اومده بادعوا رضا رو برده، مثل اینکه حرفای بدی هم به مامان‌جون زده بود بنده خدا پیر زن حسابی دلخور شده
*مرجان!! چی داری میگی مرجان تا این سن از گل نازکتر به مامانم نگفته سیمااا
~حالا که گفتن باباجون، مامان که از خودش در نمیاره منم اگه جلو خودم نبود باورم نمیشد
تو همین حین جلال رو به امیر گفت:
۰به تو سلام یاد ندادن؟
~هع دو کلام از مرد بچه کش، پوفیوز تو رو چه حسابی به رضا سم خوروندی
عربده کشون به امیر گفتم
*خفه خون میگیری یا نه
۰وایسا ببینم مجید ، بچه کش یعنی چی؟ جریان سَم و رضا چیه؟
~آقا رو هع ،فک کردی ما نفهمیدیم از عمد رضا رو چیز خور کردی بعدم بهش تهمت خودکشی زدی؟عوضی رضا و من از دست تو فرار کردیم.
یه دفعه صدای مامان‌جون رو شنیدم که گفت یاقاضی‌الحاجات و همونجا پشت سر امیر و سیما افتاد رو زمین ،سریع بردیمش داخل و قرصش رو گذاشتیم زیر زبونش و زنگ به اورژانس زدیم ،تقریبا پنج شیش دقیقه بعد جلال که بعد از شنیدن حرفای امیر کلن مبهوت و ساکت مونده بود یه دفعه کوبید به پیشونی خودش و گفت بیچاره شدم ،
*چت شد جلال؟
۰مرجان…مجید مرجااان
*دِ مرجان چی آخه؟ بگو نصف عمرم کردی
۰مرجان رضا رو چیز خور کرده احمقااا
من روحمم خبر نداشت…فکر میکنی الان برا چی پا رو حرمت مادرش گذاشته تا رضا رو ببره؟میخواد کار نیمه تمومش رو تموم کنه…

حدودای ساعت یازده صبح بود ، داشتیم با آرش قدم میزدم که امیر باهام‌ تماس گرفت:
~الو پیمان کجایی؟
+کو سلامت مرتیکه
~زر زر نکن میگم کجایی؟
+رو قنبلت دارم چاه عمیق میزنم
یه دفعه امیر عربده کشون گفت
~مردک الان وقت شوخی نیس بهت میگم کجایی؟
+چت شده امیر چرا اینجوری میکنی؟
امیر کل ماجرا رو برام تعریف کرد و گفت که باباش و جلال حرکت کردن سمت خونه رضا اینا و خودش و مادرش هم دارن به مامان بزرگش میرسن اما بخاطر طول مسیر و ترافیک ممکنه باباش و جلال دیر برسن پس به همین خاطر ازمن خواهش کرد خودمو به خونه رضا اینا برسونم ، جریان رو برا آرش گفتم و اونم نذاشت تنها برم و همراهم اومد ، وقتی رسیدیم خبری از ماشین مجید آقا نبود و هر چقدر زنگ و در خونه رضا اینارو زدیم کسی در رو برامون باز نکرد ، آرش برام قلاب گرفت و از در حیاط پریدم داخل در رو باز کردم و آرش هم وارد شد که تو همین فاصله پروانه خواهر رضا دَوون دَوون سمت ما اومد و با حالتی که از ترس و بغض توان حرف زدن نداشت فقط به سمت حمام کشوندمون به محض اینکه تو چهارچوب در حمام ایستادم و صحنه روبه روم رو‌دیدم برا چند لحظه به معنای واقعی کلمه قبض روح شدم ؛
رضا بی‌جون توی وانی که استفراغ روی سطح آبش به چشم میخورد خوابیده و مرجان خانوم با تکه سیم زخیمی که از سه راهه برق جدا کرده بود و دوشاخه‌ش توی پریز بود توی دستش ایستاده بود و همچنان که آب جاری از دوش حمام زیر پای خودش و بیشتر سطح حمام رو گرفته بود تهدید میکرد اگه جلو بیایین سیم رو رها میکنم
ذهنم چنان بهم ریخته بود که نمیدونم چقدر طول کشید تا دست آرش که سعی داشت از سر راه کنارم بزنه رو رو دوشم حس کردم که داشت بی توجه به تهدید های مرجان خانوم به سمت رضا میرفت ، مرجان هم زمان با فرو رفتن دست آرش توی آب وان سر لُخت شده سیم رو توی وان انداخت…
هیچوقت نتونستم کلمه یا جمله ای رو در خور انتقال شدت ترس و دلهره‌ی اون لحظه خودم از دیدن سیم برقی که به قصد خُشک کردن بهترین دوست و تنها عشق زندگیم توی آب رها شد پیدا کنم ،اما تو همون لحظه متوجه خیس شدن شلوارم و جاری شدن قطره های ادرار به سمت پایین پاهام شدم« معذرت اگه چندشتون شد ، امیدوارم هیچ وقت این حجم از هراس گریبان گیرتون نشه» ، هم زمان که از شدت سستی زانوهام روی زمین افتادم و توی گوشام جیغ های پروانه و فحش و نفرین های مرجان جاری بودن در نهایت بُهت زدگی آرش رو دیدم که رضا رو از وان بیرون آورد و چون زورش نمی‌رسید بغلش کنه شروع کرد کشون کشون بیرون آوردنش و تقاضای کمک از من کردن تا اومدم خودم رو جمع و جور کنم و به کمک رضا برم جلال رو دیدم که بی هیچ حرفی رضا رو از دست آرش گرفت و روبه مجید آقا فریاد زد همینجا بمون…
با کمک آرش و در حالی که غرق خجالت زدگی بابت کم آوردن خودم و خیس شدن شلوارم بودم از رو زمین بلند شدم و پروانه با اشاره به سمت اتاق رضا بهمون فهموند که اجازه داریم از لباس های داداشش قرض بگیریم ، توی همون حمام خودم رو‌شستم و بعد از پوشیدن یکی از شلوار های رضا که آرش برام آورده بود رفتم سمت مجید آقا که سر خواهر گریونش
که دچار فروپاشی شدید عصبی شده بود رو بغل گرفته بود و مدام سرش رو می‌بوسید و دلداریش میداد ؛
+م‌م‌م مجید…آقا با اجازتون ما رفع زحمت…کنیم
مجید آقا یه نگاه به سرتا پام انداخت و با یه لحن که بغض و استیصال ازش میبارید گفت:
*دم غیرتت گرم جوون ،من همه عمرم حسرت یه رفیق شبیه شما چهارتا رو داشتم

با آرش مستقیم رفتیم بالای همون کوه همیشگی و تا رسیدن به اونجا من ترک موتور بودم و حتی یک کلمه هم بینمون رد و بدل نشد
با ایستادن موتور یه گوشه از سنگ همیشگی نشستم و تمام تلاشم این بود تا نگاهمو از آرش
بدزدم ،آرش در حالی که داشت موتور رو روی جک میذاشت با لحنی که به خاطر زور زدن بریده بریده میشد گفت:
®از اون شبی که واسه اولین بار اومدی خونمون حتی شاید از خیلی قبل ترش ،خیلی قبولت داشتمااا ،اما اگه نود درصد اطمینان داشتم که دوستم داری و انتخاب درستی هستی ده درصد هم شک و تردید داشتم که مبادا فقط یه شارلاتان هوس باز چرب زبون باشی، میدونی آخه… بهم حق بده همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد و ما تو کمتر از یک ماه به خصوصی ترین لحظه ها رسیدیم ولی امرووووز که دیدم انتخابم با تصور اینکه قراره جلو چشمام خشک بشم و بمیرم اینجوری قالب تهی کرد که غش کنه و تو شلوار خودش… بگذریم.

سرم روتو بغلش گرفت و هم زمان که موهام رو بوسید گفت خیلی عاشقتم پیمان بغضم ترکید و تا تونستم روی قفسه سینش اشک ریختم و بوی تنش رو نفس کشیدم ، اشک ریختم واسه اتفاق اون روز ، اشک ریختم واسه ترس از دست دادن آرش ، اشک ریختم واسه چند سال دلتنگی پدری که حاضر نمی شد ذره ای مال من باشه ، اشک ریختم واسه از۹سالگی سرکار رفتنام ، اشک ریختم واسه همه درد و کمبود هایی که هر روز تو خودم می‌ریختم تا مبادا خم به ابروی مادر و دوتا برادرم بیاد ، اشک ریختم واسه شب یلدای دوسال پیش که اشکان دلش هندوونه کشید و از سر بی پولی به میوه فروش سر کوچه رو زدم و هندوونه قرضی بهم نداد آره گریه کردم…
رو سینه و توی آغوشی که بالاخره سهم من از بین این همه بدبیاری شده بود اشک حق‌حق کردم و به آرش و گفتم: بالاخره تو کوچه ماهم عروسی شد…

حدود شش ماهی از ماجرای اون روزی که آرش فیوز برق خونه رضا اینارو قطع کرد و همه رو نجات داد می گذشت و خداروشکر جلسات فیزیوتراپی رضا که بابت چهار دقیقه نرسیدن اکسیژن به مغزش توان حرکتیش کم شده بود
داشت جواب میداد و رضا کم کم از ویلچر و واکر رها شده بود و قرار بود مرجان هم که بخاطر فروپاشی عصبی و جنون لحظه ای بستری شده بود به صورت آزمایشی و کنترل شده از بیمارستان مرخص شه، همینجور که با آرش و رضا مشغول قدم زدن تو هوای لطیف صبح پارک خلدبرین «یک پارک واقعا زیبا با درخت های بزرگ و جوی پهن آب که زیباترین جلوه از اردیبهشت ماه شیراز رو به نمایش میذاره» بودیم سر صحبت با رضا رو باز کردم،
+خوووب خداروشکر کاکو رضامونم دوباره سرپا شد، دیدی چقد بهت میگفتم درست میشه؟
×ها مردونه ،خداوکیلی فکرش نمیکردم از رو ویلچر بلند شم… فرصت بشه جبران کنیم مشتی
+قرمساق مگه من غریبه‌ام که بخوای جبران کنی؟!اینا ای آرش شاهده که همین سر پا شدنت برا من از همه چی با ارزش تره خدارو شکر مامانت هم که تو همین هفته برمیگرده دیگه همه چی تکمیل میشه
×ناموسا پیمان نمیدونی چقد دلم براش تنگ شده، خیلی دلم می‌سوزه که بستریش کردن
®حالا دیگه خداروشکر روزای سختتون گذشت
امیدوارم دیگه بعد از این فقط کنار هم بلند بلند بخندین
+میگما رضا یه چیزی میگم جون کاکو کله نکن
×اسم امیر جلو من نمیاریااا
®آخه من نمیفهمم تو چرا انقد از امیر فاصله گرفتی رضا؟؟بخدا باید ببینی حال و روزشو ،
ببین ما و شما دوتا که بهتر از همه همدیگه رو میفهمیم، یعنی تو فکر میکنی اگه امیر رو از خودت برونی گرایشت عادی میشه؟!!هر چهارتامون میدونیم که نمیشه
×آرش دورت بگردم احترامت واجب اما بدون من بخاطر فرار از هم‌جنس گراییم با امیر کات نکردم
+رضا قربونت برم والا بخدا اون روز خودت هم جای امیر بودی واکنشت همین بود، عزیز من اون لحظه ها و اون شرایط ذهن همه مون رو بهم ریخته بود ،بابا من تو خودم…
×پیمان کاکو هرچقدر هم که تو بگی بازم امیر حق نداشت به بابام فحش بده و رو مامانم دست بلند کنه حق نداشت… الانم اگه می‌بینین نمی‌تونین سر این بحث رو ببندین یا عذاب وجدان دارین که بدون حضور امیر کنار من هستین تا من دیگه مزاحمتون نشم…

اون شب تو باغ مراسم داشتیم و دم دمای غروب مشغول آماده کردن میز شام عروس و داماد بودم که بوی الکل دهن امیر زودتر از صدای سلام کردنش به مشامم رسید ؛
~سلام خااان چه‌خبر؟
+تو باز مست کردی؟؟چته کنترات برداشتی خودتو با عرق به گا بدی؟
~هیچی دیگهههه آقا پیمان هستن مدرس کلاس قرآن و دروس حوزوی
+درد تو قاشت مردک، زشته واسه تو هر روز هر روز عرق می‌خوری راه میافتی تو محل، دیروز علی کجو بی‌ناموس وایساده بود پیش چارتا نَیارز تر از خودش داشت ادای فیگور گرفتن موقع مو اصلاح کردنت تو مستی رو در میاورد مجبور شدم خواهر مادرشو دادم سینه کیر خر
~شما ثابت شده ای چشم از فردا دیگه نمیخورم ،خوب چه خبر
-دسته تبر، خوب دوتا دوتا باهم می‌پرین مملی هم سانت می‌کنیدااا
~جون کاکو من راه به راه اومدم ،ندیدمت اصلا
+ولش کن داره خودش چس میکنه، امروز صبح با رضا حرف زدم ، زبونش بدجور ازت شاکیه هنوز ولی به قول آرش وقتی اسم تو میاد هم صداش می‌لرزه هم اشک تو چشاش پِر می‌خوره
~بیااا بعد شما هی بتمرگید جلو من بگید عرق نخور ،پوزت نکن تو هم، چرا موهات بلند شده؟
چرا لاغر شدی؟
-خوب یعنی چی؟یعنی هرکی با عزیزش مشکل خورد باید خودش به گا بده؟
+بعدم مگه کر بودی نشنیدی گفتم زبونش میگه نه ولی دلش داره برات پر میزنه؟
-اصن گیریم دلشم پر نزنه، توی کفرات باید همچین خودت قوی و سرپا نگه داری که اگه یه روزی برگشت ببینه تو همون امیر قوی و سرپایی تا بتونه باز بهت تکیه کنه نه اینکه ببینه یه دائم‌الخمر چول شدی بدتر ازت فرار کنه کاکو
+امیر کاکو خودتم داری لج بازی میکنی، هزار بار بهت گفتم باید خودت بری پیش رضا این چشم تو چشمت بیافته بی برو برگرد میپره بغلت میکنه
~مگه من قهر کردم که بخوام خودمم برم منت کشی؟بعدشم من اگه با جلال و عمه‌م دعوا کردم بخاطر رضا بوده
-خوب مشنگ مگه رضا واسه تو یکی عین منو پیمان هس که زورت میاد بری پیشش؟؟ والا او روز هم به من گفت اگه برا امیر ارزش داشتم تو این چند ماه یه زنگ بهم میزد یا یه بار میومد دیدنم و عذر خواهی میکرد
~عذر خواهی مال آدم مقصره ،مگه من مقصرم؟
+امیر آقو کاکو صدات بیار پایین خواهشا الان ممکنه صاحب مجلس یا مهمونا برسن بعدم اصلا بیخیال ،حیف تو با ای همه غرور و منم نیم منم نیست که بخوای خودت جلو یه بچه شاشو عین رضا بشکنی؟
~هوووی حرف دهنت بفهم ،شاشو تویی نه رضا
+حالا دیدی!! پس گوه نخور ،روزی که عمه‌ت مرخص شد میری گل وشیرینی می‌خری به بهونه عیادت میری خونه‌شون،
همون جوری که باهاشون دعوا کردی جلو چشم رضا و همه ازشون معذرت خواهی می‌کنی و میگی گوه خوردم یه ساک مجلسی هم برا جلال و یه لینک واسه عمه‌ت میزنی، اینجوری رضا هم نرم میشه.
-اصلا بشر تو چرا رو مامان رضا دست بلند کردی؟
~بخدا بچه ها اون روز باید جای من بودین تا بفهمین چرا دست عمه مرجانمو شکستم ،فکرش بکن با هزار بدبختی اول مامان بزرگمو سرپا کردیم بعد هنوز از شُک اون بیرون نیومدم ،پامو که گذاشتم تو خونه رضا اینا حال پروانه و استفراغ‌های تو حمام دیدم بدتر کپ کردم ،سرمو چرخوندم بپرسم چی شده دیدم عمه داره سر بابام داد بی‌داد میکنه که یه عُمر با تندی ها و خانوم بازی ها و جانماز آب کشیدنای جلال ساختم به امید اینکه پسرم بزرگ میشه مرد میشه بهش تکیه کنم ،حالا فهمیدم بچم کونی از آب در اومده حالا هرچی از دهنش در میومد بار بابام و من و رضا میکرد به کنار برگشته بِر و بِر تو چشام نگاه میکنه میگه تو غذای مورد علاقه عشقت قرص برنج ریختم حالا برو سینه قبرستون دنبالش… خوب منم دیگه کم‌ آوردم جون کاکو اصلا نفهمیدم چی شد یهو به خودم اومدم دیدم انداختمش کف حال و دستش هم نمیدونم چجوری شکست
+ولی پسر جلال خیلی پارتیش کلفته هاا اگرنه مرجان خانوم بی برو برگرد می‌افتاد زندان… -حساب کن جلال حتی نذاشت بیمارستان داستان مسموم کردن رضا رو گزارش کنه
~یارو هم تو جنگ اسیر بوده هم پاسداره هاا میخوای خرش برو نداشته باشه!؟شانس از کون آوردم به حرمت بابام نداد دهن مهن خودمو سرویس کنن.

از طرفی بعد از یکی دو ماه «تقریبا اوایل تیر ماه» قهر رضا با امیر که داشت همه مون رو اذیت می‌کرد و باعث میشد مدام دنبال آشتی دادنشون و جمع کردن دوباره دالتون ها باشیم با کمک های مجید آقا و
احساس ضعف جلال در برابر دیدن ناراحتی بچه هاش و بهتر شدن حال مرجان خانوم تموم شد و تبدیل به یه رابطه مثلا کنترل شده زیر نظر بزرگ‌ترها شد و باز دورهم جمع شدیم ،از یه طرف دیگه هم فصل عروسی ها شده بود و تعداد مجلس هایی که قرارداد کرده بودیم به مراتب بیشتر و بهتر از انتظار من و مملی بود و باعث میشد روحیه مون حسابی شاد باشه

ادامه...


👍 17
👎 0
11601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

952286
2023-10-12 02:13:54 +0330 +0330

دمت گرم مث همیشه عالی بود
مشتاقانه منتظر ادامشم

4 ❤️

952291
2023-10-12 03:42:49 +0330 +0330

کاش اینهمه نشخوار فکری کمتر بشه
عالی بود

3 ❤️

952315
2023-10-12 08:25:05 +0330 +0330

داستان جالبی بود قشنگ نوشتی خیلی خوب توصیف کردی فقط به نظرم یه مشکلی داشت اونم این که یه جاهاییش با واقعیت جور در نمیاد. هرچند تخیل میتونه عنصر اصلی داستان باشه ولی اینجور داستان هارو من به شخصه فکر میکنم بهتره نزدیک به واقعیت نوشنه بشن تا بیشتر خواننده رو جذب کنه. هرچند همین الانشم جذاب بود و با اینکه طولانی بود تا اخرش خوندم

1 ❤️

952341
2023-10-12 11:13:49 +0330 +0330

داستانت جالبه ولی غلط املایی زیاد داره و یه قسمتاییش زیاد از قوه تخیل استفاده کردی 😁
در کل خوب بود ادامه بده 👍

1 ❤️

952366
2023-10-12 14:54:29 +0330 +0330

داستان قشنگی بود ایا همچین بکنی گیر میاد

0 ❤️

952368
2023-10-12 14:58:52 +0330 +0330

داستان قشنگی بود ایا همچین بکنی گیر میاد

1 ❤️

952377
2023-10-12 15:45:15 +0330 +0330

چاخان بودش

1 ❤️

952745
2023-10-15 04:19:27 +0330 +0330

عالی 👌 خیلی از صحنه ها و دیالوگ ها بوی واقعیت میدن.

امیدوارم حالت خوبه شده باشه و همیشه بمونه، با قدرت ادامه بده ❤️ 🙏

1 ❤️

953945
2023-10-22 16:19:18 +0330 +0330

لطفا قسمت جدید زودتر بزار

1 ❤️

954981
2023-10-28 22:53:57 +0330 +0330

قسمت بعد چرا نمیزاری؟؟؟

1 ❤️

957393
2023-11-10 20:45:32 +0330 +0330

رفقای گل درود
بابت تاخیر خیلی خیلی معذرت میخوام ،نمیدونم چرا از اکانتم خارج شده بودن تازه تونستم باز واردش شم و هرچه زودتر دو قسمت پایانی رو که به مراتب هیجان انگیزتر هم خواهد شد میذارم💐💐

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها