این داستان زودتر از داستان اولم که اینجا منتشر شد نوشته شده ، داستان اول خیلی جنجالی بود . برای من چندان خوب نبود و حال من و عده ی دیگری رو بد کرد . داستان «شیوا در آینه » از دل این داستان در آمد و حتما شباهتهایی بین این داستان ها خواهید دید.
امیدوارم که خوشتون بیاد و اون اتفاقات بد رو فراموش کنید .
با هر ستاره ای …
بخش نخست
داشتم وقت تلف میکردم که به قرار ساعت هفت م نزدیک تر بشوم . یک گوشی هدفون توی گوشم بود و آهنگ پیاده روهای پاریس گری مور را گوش میدادم . غرق در موزیک وعکسهایی بودم که تند و تند روی مونیتور رد میکردم که محسن صدایم کرد .
چند روز بعد زنگ زد میخواست عکسها را ببیند . گفتم : امروز آتلیه نمیرم . فردا هم کلاس دارم . باشه برای سه شنبه .
قبول کرد .
زیاد تو فکرش نبودم . از ارتباط با زنها گریزان شده بودم . تجربه ی تلخ زندگی زناشویی من را از همه چیز متواری کرده بود . چند سال جهنمی . روزهایی که فقط آرزوی مردن داشتم ولی جراتش را نه .
راحت آمده بود این تلخ زندگی . اسمش لیلا بود به غایت زیبا و تماشایی . هر جا بود تمام حواسها را جمع خودش میکرد مثل طاووسی میان مرغها بود .
نمیشود گفت که تمام ایرادها از لیلا بود به هر حال در زندگی مشترک هرگز یک نفر عهده دار تمام مشکلات نیست .
زندگی با من سخت است . عادی نیستم . حالم زود و راحت عوض میشود . خیلی راحت به فکر فرو میروم . آنچنان که باید متعهد نیستم . در قید خانه نبودم . لطیف هستم اما باید در مودش باشم .
لیلا مرد زندگی میخواست . توجه مدام میخواست . نوازش و عشق میخواست . درکش از هنر پایین بود معنی حال خراب را نمی فهمید . معنی زیبایی را درک نمیکرد .ما در دو راه جدا بودیم .
دو سال بیشتر طول نکشید . اما خیلی طولانی تر به نظر میامد .
جدا شدیم . بعد از آن دخترکانی آمدند و رفتند . مهمان ساعتی یا حداکثر شبی بودند .
همه زیبا و ماهرو.
خوب بود , خوش میگذشت اما راضی م نمیکرد . حالم را عوض نمیکرد .
رهایشان کردم.
چسبیدم به کار و پول در آوردن .
لیلا زندگی م را ربوده بود .
ساعت هفت شد .
رسیدم به محل قرار . گری مور رفته بود و جایش را به بنان داده بود . داشت تا بهار دلنشین را میخواند .
همیشه میخوابم . صبحها زودتر از ده بیدار نمیشوم . شبها مینشینم فیلم میبینم .
آفتابی بود کوههای شمیران قشنگ بودند . این منظره را همیشه دوست دارم .
محسن پیام داده بود که قرار ساعت یازده یادت نرود .
یادم رفته بود خوب شد گفت . میخواستم پیاده بروم . نمیشد، تاکسی گرفتم .
ده دقیقه مانده به قرار رسیدم . چایی م را برداشتم رفتم پیش محسن .
گفت : عکسها خوب بود ولی من کار خودت رو میخوام ممکنه شاگردات با استعداد باشن اما اینجا جای تجربه برای شاگردات نیست. بهنام دوربین دست بگیر بچرخ تو خیابون روزی یه عکس هم که بگیری سر برج سی تا عکس گرفتی .
سر تکان دادم و ظاهرا قبول کردم . جرعه ای دیگر نوشیدم . نوشین آمد تو و گفت : خانم معتمدی اومدن .
محسن گفت : راهنمایی شون کنید . سه تا چای هم بگو بیارن .
تا آمدم بگویم خانم معتمدی ! که محسن لبخند پهن و بزرگی زد و سلام کرد .
زن کوتاه و باریک اندامی که لباسهای تم سنتی پوشیده بود وارد شد با محسن دست داد و احوالپرسی کرد . محسن من را که ایستاده بودم نشان داد و گفت : بهنام احمدی دوست قدیمی من و دبیر سرویس عکس مجله .
خانم معتمدی سری چرخاند و با لبخند کوچکی دست دراز کرد و گفت : خوشبختم .
قبلا هم دیده بودم تون جناب احمدی .
خانه هنرمندان . نمایشگاه پارسال بود .
-: پارسال عکس نداشتم داور بودم . آره ممکنه .
محسن شروع کرد. درباره ی مجله و جای خالی نقاشی در مجله صحبت میکرد . رزومه ی خانم معتمدی که اسم کوچکش آنیتا بود دست من بود . تقریبا هرسال نمایشگاه گذاشته بود . کارهایش جور خاصی هویت زنانه داشت . اغلب فیگوراتیو و سورئال بودند . خودش هویت گمشده و جنسیت زدگی را برای معرفی و تم آثارش بکار میبرد .
چند مقاله هم نوشته بود .
از نظر من همه چیز خوب بود .
محسن هنوز داشت حرف میزد .
پرونده رزومه اش را بستم گذاشتم روی میز . محسن که سکوت کرد گفتم : از نظر من ایشون اوکی هستن .
بدون اینکه به آنیتا نگاه کنم گفتم :ماشالا رزومه ی پر و سنگینی دارن .
محسن هم که احتمالا هیجانزده شده بود گفت : بله بله البته که اوکی هستن .خانوم معتمدی از کی تشریف میارین .
آنیتا گفت :به شکل روتین و روزانه نمیتونم بیام . هفته ای دو روز از ساعت دوازده تا شش میتونم اینجا باشم . ولی مقاله و اخبار رو پونزدهم هر ماه تحویل میدم .
محسن گفت : فعلا سرویس شما یه نفر داره یه تایپیست براتون گذاشتم . برای عکس و گزارش هم با بهنام هماهنگ کنید . …
زندگی همین طور تکراری پیش میرفت .
سه شنبه صبح وقتی بیدار شدم نگاهی به موبایلم کردم . هشت تماس بی پاسخ و دو پیام .
ستاره بود . میخواست بیاید عکسهاش را ببیند . برایش نوشتم : ساعت چهار بعد ازظهر آتلیه .
ریشهایم را زدم . خسته شده بودم از دستشان . همه ش میخاریدند . نه اینکه فاز هنری داشته باشم و آوانگارد شده باشم نه ریش گذاشتنم فقط یک دلیل داشت, تنبلی .
از دیدن خودم در آینه خوشحال شدم . چقدر جوان تر و تازه تر شده بودم .
وارد دفتر مجله که شدم همه متوجه ظاهر متفاوت م شدند .
محسن آمد گفت : پوست انداختی آقا بهنام صفا دادی چی میشه آخه همیشه همینجوری خوشگل کنی بیای .
گفتم : یه مشکلی هست آخه
گفت :چی
گفتم: نمیذاره
با تعجب گفت: کی؟
با سر به باسنم اشاره کردم گفتم: آق دایی .
راهش را کشید و رفت .
اسم آنیتا معتمدی را گوگل کردم . نتایج جالب بود . اغلب گزارشهایی در مورد برگزاری نمایشگاههای داخلی و خارجی بود . سایت های خبری خارجی هم گزارشهایی در موردش داشتند . زدم روی عکسها . عکسها بیشتر از آثار نقاشی آنیتا بود . بعضی تصاویر باز نمی شدند . فیلترشکن رو فعال کردم حدسم درست بود . نمایشگاههای خارجی آنیتا بیشتر شامل نقاشی های برهنه و نودآرت بود و نمایشگاههای داخلی هم به نحوی فیگوراتیوهای انتزاعی و مفهومی که به صراحت آثار خارجی آنیتا نبودند . دقیقا به یکی از ژانرهای مورد علاقه ی من پرداخته بود . خوشحال بودم که با آنیتا در این زمینه اتفاق نظر دارم . در این ز
مینه کار کرده بودم به لحاظ سبکهای هنری نودآرت در شاخه ی فاین آرت قرار میگرفت و شامل به تصویر کشیدن زیباییهای اندام انسان فارغ از حس شهوت و پورن بود آنقدر تفاوت بین پورن و نودآرت باریک و اندک است که بیننده ی عادی نمیتواند وجه تمایزی میان آنها قائل شود. مثلا در نود آرت به اندام جنسی به طور خاص اشاره نمیشود و اغلب آثار این قسمتها را نشان نمیدهند . یا تمرکز بر روی اینکه حتما اندام مدل خاص و شهوت انگیز جلوه کند ندارد حتا ممکن است که پیرزنی با اندام چروکیده اش مدل نودآرت باشد .
نوشته: Behnam
اگه رمان نویس یا نویسنده هستی اینجا جاش نبست
اصلا این جور داستان ها خوشم نمیاد
زیبا بود بهنام جان
اما یجورایی انگار ناتمام گذاشتی داستان رو.قلم زیبایی داریی ،چرا بیشتر نمی نویسی؟
داستان قبلیت رو یادمه هنوز. من از جمله کسانی بودم که کمی تند رفتم و درست برخورد نکردم،امیدوارم بتونی معذرت خواهیم رو بپذیری،الان که افکار، سلیقه و توانائیهات رو میبینم،بیشتر از پیش برام محترم و عزیز هستی.
امیدوارم مشغله های زندگی این فرصت رو بهت بده که هراز چند گاهی شاهد داستان یا خاطره ای ازت باشیم.
لایک
داستان شیوا در آیینه رو خونده بودم و دقیق یادمه نگارشت همونه شاید از نظر دوستان این سبک نوشتن جذاب برای این سایت نباشه اما این سبک نگارشت قانونمده و دیسیپلین خاص خودشو داره یه جورایی اگر بخوام بهش رنگ بدم خاکستریه اما از اون خاکستری هایی که جذابه و نمیشه ازش چشم برداشت من این سبک از نوشتن رو دوست دارم و منتظر قسمت بعدش هستم
لایک
لایک هشت رو بهت دادم بهنام جان
خوشم اومد از سبک نگارشت
کمی تندخوانی کردم ولی داستان یه دست و خوبی بود و از اون کاراییه که تا بخشای بعدیش خونده نشه نمره نهایی ش داده نمیشه ? هر چند شما خوب مینویسین
لایک
بهنام عزیز صادقانه بگم نه شیوا در ایینه رو پسندیدم نه این یکی رو بیش از حد خشک و بی روحه امیدوارم در اینده کارهای بهتری رو ازت بخونم موفق باشی