حرمت عشق فراموش شده

1391/07/10

هیچ وقت زندگی روی خوش بهم نشون نداد.بد بختی،آوارگی، غریبی…اون از پدر و مادرم که در شرف جدایی هستن و اون از وضع مالیمون و درسم…هیچ چیزی برا دل خوشی نداشتم،نه قیاف نه چشای آبی ونه…فقط دل خوشیم سعید بود. سعید برام هم پدر بود و هم مادر.خلاصه بگذریم…
پلکام سنگینی میکردن.نمیتونستم بدنم رو تکون بدم.دست مادرم روسرم سنگینی میکرد.به زور چشمامو باز کردم.دماغم رو باند پیچی کرده بودن.دستم هم همینطور.توی بیمارستان بودم.آخه چرا؟فقط یادم میاد سوار تاکسی سعید بودم.همین.با صدای ناله هام مادرم از خواب پرید.
رویا…رویا جان…حالت خوبه مادر؟
هیچ جوابی نداشتم.فقط بر وبر نیگاش میکردم.
بغض گلوم رو گرفته بود…یعنی شاید سعید…نه امکان نداره .سعید از پدر و مادرم برام مهم تر بود.از مامانم گوشیم رو گرفتم.داغون شده بود.مانیتورش ترک برداشته بود.به زور شماره ی سعید رو پیدا کردم.دکمه سبز رو فشار دادم…ولی…نه… سعید رد تماس میزد.دیگه هق هق گریم شروع شده بود.دیگه نفهمیدم چی شد که خوابم برد.
خانوم محمدی…خانوم محمدی…غذاتون رو نمیخورید؟
بیدار شده بودم .اصلا نمیفهمیدم چی میگه.دوباره باسعید تماس گرفتم…الو…الو سعییییید
فقط صدای گریه میومد.زار میزد.
الو…رویا…تو رو خدا ببخش…غلط کردم…اشتباه کردم
صحبتاش با گریه آمیخته شده بود.با گریه ی سعید اشک تو چشام جم شد.
سعید تو رو خدا بگو ببینم چی شده …دارم میمیرم.
به خدا من مقصر نبودم… خودت خودتو پرت کردی جلوی ماشین…به خدا غلط کرم…خواهش میکنم…
صدا قطع شده.صدای هق هق من اتاق رو پر کرده بود.تمام صحنه های دیشب مثل فیلم از جلو چشام رد میشد.تمام این اتفاقا در ده دقیقه تدایی شده بود.دیشب با حالت قهر از ماشین سعید فرار کردم…سعید دنبالم میومد و من راه میرفتم و گریه میکردم.رفتم سر خیابون و منتظر تاکسی شدم…سعید دستم رو محکم تو دستای گرمش گرفت…دستم رو به زور کشیدم و پرت شدم وسط خیابون و یه ماشین…
انگار دنیا روسرم خراب شده بود.بیش از هر موقعی به بودن با سعید نیاز داشتم.دوباره تماس گرفتم…خاموش بود.دو روز تمام گریه کردم…نه آبی…نه غذایی…نه میتونستم تکون بخورم.راستش یه جورایی عذا دار شده بودم .سعید…سعیدی که یه روز دستای گرمش تمام آمال و آرزوم بود…سعیدی که با بودن در کنارش آرامش میگرفتم…یعنی خدای من میشه؟…سعیدی که تموم دنیای من بود…سعیدی که حس قشنگ زندگی رو بهم القا میکرد…سعیدی که با بودن در کنارش سایه یه مرد رو رو سرم حس میکردم…
تو این سه هفته که از تصادف میگذشت با هیچ کی حرف نزدم…درس و مدرسه هم که بیخیال شده بودم…
صبح با مامانم رفتیم به مطب دکتر.یه کم معاینم کرد و گفت که باید گچ دستش وا بشه.خلاصه دستم رو بازکردن و چسب های رو دماغم هم برداشتن ویه چسب زخیم گذاشتن روش.ناهار رو با بی میلی کوفت کردم.هندز فری موبایلم رو تو گوشم گذاشتم و از خونه زدم بیرون…مقصد نامعلوم …نا امیدانه شماره ی سعید رو گرفتم…وای خدای من بوق میزد…ناخوداگاه بغض گلومو گرفت…صدای مردونه و دلنشین سعید تو گوشام طنین انداز شد…با بغض داد زدم
-الوو …سعیید…دوست دارم.وبعدش به گریه افتادم…
-الو…رویا عاشقتم…خریت کردم…تو رو خخخخخخخداااا…
دیگه نذاشتم حرف بزنه گفتم سر چارراه سی متری منتظرتم…وقطع کردم…از خوشحالی گریه میکردم…به تیر چراغ برق تکیه داده بودمو تاکسی ها رو نگاه میکردم…چشام قرمز قرمز بود…نگاهم به خیابون بود.20دقیقه ای انتظار کشیدم که یه دفعه…
-روییییییا…
برگشتم…زندگیم رو جلوی چشام دیدم…هر دو از شادی گریه میکردیم.دستاش رو گرفتم وسرم رو شونش گذاشتم…
-رویا…باورم نمیشه که سالم دیدمت…به خدا پشیمونم …غلت کردم…
با گریه گفتم دیگه بسه عزیزم …تمومش کن…اشکام رو با دستاش از رو صورت قرمزم پاک میکرد…گفت بیا بریم سوار ماشینم اینجا زیاد خوب نیست…وقتی میدیدم غرور مردونش اجازه نمیده گریه کنه بیشتر ناراحت میشدم…به زور لبخند میزد…دیدن لبخند رویاییش دیونم میکرد…رفتم سوار پراید سعید…تا رسیدن به خونش با هم حرف نزدیم …نگای هم میکردیم واشک میریختیم و گاهی لبخند میزدیم…درخونه رو باز کرد…شلوغ پلوغ ونا مرتب…ناخودآگاه به آغوش سعد پناه بردم…گرم وامن…برام امن ترین جای دنیا بود …دستای گرمش رو رو گونه هام میکشید…لبخندی از ته دل بر لب داشتیم…
-سعید…یاورم نمیشه که دوباره دیدمت.بعد از اون اتفاق…(دیگه نتونستم ادامه بدم)
در حال که سرش رو پایین انداخته بود ازحار پشیمونی میکرد.واقعا مقصر سعید نبود.یادمه با سعید دعوا کردم.به حالت قهر از ماشین پیاده شدم و سر خیابون منتظر تاکسی واستادم.سعید از پشت دستام رو کشید و اصرار میکرد…خیلی دلم براش سوخت…دستم رو از تو دستاش کشیدم بیرون و چند قدم به سمت خیابون به عقب پرت شدم و خلاص…
یه نگاه به ساعت انداختم.ساعت 8بود…به سعید قول دادم که فردا صبح میرم پیشش.سعید منو تا در خونه رسوند …طبق معمول پدر مادرم داشتن با هم بحث میکردن…خوشحال بودم…رفتم تو تختم و دراز کشیدم.اتفتقای امروز رو مرور میکردم…ناگهان فکری به سرم زد.سعید تا حالا چند بار غیرمستقیم ازم خواسته بود که یه مقدار با هم بمالونیم ولی من هر بار باهاش دعوا کردم.خوب حالا فرصت خوبی بود.بلا فاصله به حموم رفتم.یه مقدار از کف ریش بابام به لب های واژنم مالوندم.با ژیلت بلد نبودم کار کنم به خاطر همین تمام کسم رو زخم و زیلی کرده بودم.از حموم اومدم بیرون وبا اپی لیدی به جون خودم افتادم.بعد شام رو خوردم و خوابم برد…ساعت 8صبح بیدار شدم …بعد از خوردن صبحونه به جون موهام افتادم.با اتو به موهام فر درشت زدم و با ماژیک مو مش موقت به موهام دادم.روژلب صورتیم رو باشال صورتی ست کردم.مانتوی مشکی و چسب دختر خالم رو پوشیدم…انتظار میکشیدم تا بالاخره ساعت ده صبح شد.کفشای صورتی هم پام کردم و تاکسی گرفتم.زنگ در رو به صدا در اوردم…باز نکرد…دوباره زنگ زدم…خواستم برگردم که سعید از تو کوچه صدام کرد.چار پنج تا نون خریده بود.سعید گفت…رویا جونم؟…باهاش دست دادم و رفتیم تو.کنار هم رو مبل نشستیم.بللند شد و رفت به طرف آشپز خونه.منم با پر رویی ماهواره وتلوزیون رو روشن کردم.بعد از چند دقیقه ای سعید با دو لیوان نسکافه اومد کنارم نشست.آومد که باز بحث گذشته هارو پیش بکشه که گفتم سعید جون دیگه تمومش کن…آرووم لبام رو به گوشش نزدیک کردم…زمزمه کردم…سعید دوست دارم…یه یوسه ی کوچولو که دریایی از محبت در اون موج میزد رو به گونه هاش بخشیدم…سعید بغض کرده بود…لباش رو رو لبام گذاشت…راستش بلد نبودم…ولی حس خوبی رو بهم القا میکرد.صورتش رو زیر گردنم گذاشت.بو میکشید…زبون کنجکاوش رو روی گوشم میخزوند.صدای نفسام با حرکتای سعید هماهنگ شده بود.دگمه های مانتوم رو باز کردم…دستش رو از گردنم تا شکمم میکشید…با هر حرکتش تو دلم خالی میشد…آز روی تی شرتم سینه های کوچولومو نوازش میکرد…جز لبخندی پر معنا و نفس نفس های پیاپی صدایی ازم بلند نمیشد…تو حال وهوای خودم بودم که دستای گرم سعید رو زی تی شرتم حس کردم.بدون این که خودم بخوام خندم گرفت… سعید چشای خمارش رو با تعجب به روم گشود…تی شرتم رو بالا زد وزبونش رو روی پوست داغم به لغزش در میاورد.تی شرتم رو بی اختیار در آوردم…دست راستش رو روی شونم گذاشت…نوک دماغش رو بین سینه هام قرار داد…بو میکشید…سکوتی مرگبار بر فضا حاکم بود…صدای نفس های پر درد من حرمت این سکوت مرگبار رو به چالش میکشید…دستش رو به پشت کمرم برد تا سوتینم رو باز کنه…بلد نبود…خودم درش آوردم…از دبدن سینه های کوچک من تعجب کرد…کمی خجالت کشیدم…زبونش رو از بالای سینم به سمت نوکش میلغزوند…با دهانی بسته آهی از ته دل کشیدم…کاملا بی اختیار دستم رو تو موهاش فرو کردم.با زبونش سینه چپ منو مزه میکرد و با دست چپش سینه ی راستم رو تحریک میکرد…سکوت من سعید رو آزار میداد…یه گاز کوچولو از نوک سینم گرفت…یه جیغ خفیف وکوتاه تقاص این کارش بود…کم کم سینم داشت درد میگرفت…به عقب هولش دادم…تی شرتش رو در آوردم…زبونم رو روی سینش گذاشتم و تا نزدیک کش شلوارش خزوندم…شلوارش رو تا زانوش کشیدم پایین…شورتشش رو خودش در آورد…یه دفعه از دیدن کیر سعید قلبم فرو ریخت اخه تا اون موقع کیر ندیده بودم.کیرش به نظرم بزرگ نبود.کوچیک هم نبود ولی …خوب دوسش داشتم…با اکراه اونو به سمت دهنم بردم …بلد نبودم مث فیلما ساک بزنم…خیلی بد اونو میمکیدم…ناخواسته کیرش رو گاز گرفتم…آخخخخخخخخ سعید سکوت متزلزل فضا رو در هم کوبید…با کشیدن مو هام فهمیدم که سعید خوشش نیومد…هولم داد رو کاناپه…شلوار لیه تنگم رو به زور از پام در آورد…از خجالت پاهام رو بسته بودم…با لبخند سعید کمی آروم شدم و کم کم پامو باز کردم…شرت دخترونم رو به آرومی بوسید و با لبخندش کم کم اونو از پاهام درآورد…با دیدن کسی که جاهای متعدد تیغ روش خود نمایی میکرد به خنده افتاد…دستاش رو از زانو هام تا کسم میکشید…تا حالا همچین حسی رو نداشته بودم…یه جورایی مثل حس نا امنی وقلقلک وخالی شدن شکم بود که یه جورایی واسم لذت بخش بود…زبونش رو از بالا تا پایین چاک کسم میکشید…دوتا دستش رو رو رونم گذاشت و سرش وسط پاهام بود…حالا دیگه آه و اوه من شروع شده بود…گردنم رو شل کرده بودم وجز صدا های خفه شده تو گلوم کار دیگه ای نمیکردم…سعید بلندم کرد…با زانو رو مبل واستاده بودم…سعید کیرش رو بین پاهام قرار داد و بغلم کرد…کیرش رو بین پاهام عقب جلو میکرد و منم با تنگ کردن مسیرش بههش شهوت رو القا میکردم…تو دلم خالی میشد…بی اختیار آه میکشیدم…حس خوبی داشتم…فقط میتونم بگم که تو اون لحظه تمام کسم قلقلک میومد…سعید کیرش رو تو دستش گرفت…کمی آب دهنش رو روش ریخت…منم با دستم اونو میمالوندم تا خیس بشه…سعید رو مبل دراز کشید…با باسنم رو کیرش نشستم…دادی بلند کشید…کیرش زیر کونم خم شد…تونمیرفت…به زور سوراخم رو با دست باز کردم وسر کیرش رو تو دهانه ی سوراخم جادادم…از شدت درد چشام رو بسته بودم وبازوی سعید رو چنگ میزدم…به سعید گفتم تو رو خدا درش بیار …سعید…درش بیار…
سعید که دید اذیت میشم درش آورد و کیرش رو رو کسم گذاشت…اونو به کسم فشار میداد و غقب جلو میکرد…کم کم تو دلم یه حالی شد…بی اختیار بدنم رو شل کردم…تمام بدنم مورمور میشد…آب سفیدی از وجودم خارج میشد…اره…درسته…ارضا شده بودم…دیگه یواش یواش احساس میکردم که حالم داره از سکس بهم میخوره ولی مجبور بودم که سعید رو هم ارضا کنم.سعید سرپا واستاده بود و من با زانو روبه روش نشسته بودم.کیرش رو تو دستم گرفتم و شروع کردم واسش جق زدن…لا به لاش هم تونو داخل دهنم میکردم…با یه دست هم بیضه هاشو میمالوندم…واقعا حال ادامه ی سکس رو نداشتم…ناگهان دست سعید توی موهام رفت …بی اختیار جیغ کشیدم…درد شدیدی احساس کردم…ابش با فشار کمی روی گردنم پاشید…همزمان یه آخخخخخخخخخ کش دار گفت و بی حال تو بغلم افتاد…
________________________________________________________________________الان یک ماه که با سعید نامزد کردم و در شرف ازدواج هستیم…موفق باشید

نوشته: ahoora


👍 0
👎 0
24824 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

336957
2012-10-01 20:51:08 +0330 +0330
NA

شروعت مثل داستان سکسی نبود بیشتر شبیه رمان بود
از هیجانی که دادی به داستانت خوشم اومد
کلا نگارشت خوب بود ولی با داستانت خیلی حال نکردم

0 ❤️

336958
2012-10-01 20:53:56 +0330 +0330

وقتی هنوز معنی خوشبختی ر نمیفهمی چطور انتظار داری خوشبخت باشی؟
وقتی درک درستی از کلمه ی خوشبختی نداری چطور میخوای خوشبخت باشی؟
نه…تو تا وقتی خوشبختی رو توی داشتن چشمای آبی و قیافه ی خوشگل میدونی خوشبخت نیستی.
تا حدودی غلط املایی داشتی پس روی متنت بیشتر کار کن…و اما یه چیز دیگه.
فکر کنم خیلی سعی داشتی یه جورایی قشنگ بنویسی و خواننده رو بکشونی توی داستان ولی بنظر من حتی خودت هم با خوندن نوشته هات تمرکزت رو از دست میدی چه برسه به منه خواننده.
فقط سعی کردی بهترین کلمات رو از حلقوم قلمت بیرون بکشونی و تند و تند پشت سر هم بچینیشون.
دختر خوب تمرکز مثل یه صابون خیسه که اگه سعی کنی توی دستت فشارش بدی و با زور نگش داری بر عکس میشه و از دستت میپره بیرون.
نمیگم دقت نکن…دقت بکن اما نه به اندازه ای که تمام هم و غمت انتقال هیجان به خواننده باشه.
سعی کن توی داستانت بهترین شیوه ی نوشتن کلمات رو انتخاب کنی مثلا بجای کلمه ای مثل هیچ کی بهتره بنویسی هیچ کسی.
بازی با کلمات کار آسونی نیست…
الهی عمه ات قربون قلمت بره رفتم سوار پراید سعید…
فکر نمیکنی یه دونه فعل شدم کم داره؟؟؟
تا اینجا خوندم ایشالا اگه عمری بود بقیه رو فردا میخونم.
موفق باشید…

0 ❤️

336959
2012-10-01 21:01:17 +0330 +0330
NA

با پژمان موافقم
قلمت ضعیفه
خواستی هیجان رو با چیدن یه سری کلمات به خواننده القا کنی
ولی روش کار کنی میتونی بهتر بنویسی
و یه چیز دیگه
از طرز حرف زدنت احتمال میدم که بچه جنوب باشی شایدم اهواز
چون خودم اهوازیم اینو احساس کردم
مخصوصا از اون کلمه ای که پژمان ایراد گرفت (رفتم سوار پراید سعید) و چهار راه سی متری که گفتی
آخه اونجا هم جای قرار گذاشتن بود؟

0 ❤️

336960
2012-10-01 21:15:07 +0330 +0330
NA

حرمت عشق فراموش شده

سکوتی مرگبار بر فضا حاکم بود…صدای نفس های پر درد من حرمت این سکوت مرگبار رو به چالش میکشید…

آخخخخخخخخ سعید سکوت متزلزل فضا رو در هم کوبید…

لا به لاش هم تونو داخل دهنم میکردم…

میشه لطفا یه نفر لطف کنه و اینارو ترجمه کنه

بی اختیار
ناگهان
بی اختیار
دوباره ناگهان

0 ❤️

336961
2012-10-01 22:26:22 +0330 +0330
NA

:exmark:

0 ❤️

336962
2012-10-01 22:39:04 +0330 +0330

هیچ هیجانی نداشت. خیلی زور زده بودی هیجانیش کنی ولی نتونستی.
کسل کننده بود واسه من. ولی موضوعت خوب بود. سعی کن بیشتر کار کنی.
مرسی :)

0 ❤️

336963
2012-10-02 02:58:19 +0330 +0330

راستش رو بخوای داستانت بد نبود. اینکه میگم داستان چون خاطره نبود و یه جورایی اصل داستان نویسی رو رعایت کردی. شروع خوبی داشتی. یعنی توی بیمارستان رو خیلی خوب نوشتی. ولی ریتم داستانت خیلی تند بود. سعی کرده بودی که خواننده رو برای فهمیدن موضوع به دنبال خودت بکشی ولی اینکارو نتونستی انجام بدی. وقتی تصادف کردی چطور سعید تا سه هفته سراغی ازت نگرفت؟! اصلا سعید کی بود؟! دوست پسرت؟ خواستگارت؟ نامزدت؟ یا یه پسر فامیل؟ سوژه ی داستانت جا برای نوشتن زیاد داشت و میتونستی یه مقدار طولانی تر و حداقل در دو قسمت بنویسی. منهم معتقدم که خیلی سعی کردی خوب بنویسی و یه جاهایی میدیدم که خوب هم نوشتی ولی در کل سوالاتی که خودت توی ذهن خواننده به وجود اوردی رو جواب ندادی…

0 ❤️

336964
2012-10-02 05:23:40 +0330 +0330
NA

سلام
رويا خانم به هيچ عنوان كارسعيد تأئيد نميكنم حرف ازعاشقي زدي به عنوان يك دوست عرض ميكنم عاشق واقعي همه وجودش فداي رضايت و شادي معشوقش ميكنه اگربااون رابطه حس بدي بهت دست داد عشقت به سعيد هنوز عشق واقعي نشده برداشتي كه من كردم رابطه شما اما و اگر داشت اماو اگر هم براي معامله كردن كاربرد داره نه براي عاشقي. دوست داشتن با احتياج داشتن به تكيه گاه فرق داره حالاكه به سلامتي قراره ازدواج كنيد از خوشحالي سعيد لذت ببر تاعشق واقعي بهتر حس كني يادت باشه عاشق براي عشقش شرط نداره.عاشقي فقط بازي باكلمات نيست عاشق واقعي لال ميشه بانگاهش عشقش ابراز ميكنه.كفر نميگم فقط حس خودم به عشق ميگم بنظرم براي عاشق اول عشقش مهمه بعدخدا.به پاي هم پيرشين

0 ❤️

336965
2012-10-02 06:26:59 +0330 +0330

سعی کردی داستانت مثل داستانهای نویسنده های خوب این سایت باشه ولی زیاد خوب نبود. البته اگه بخوام بگم بد بود بی انصافیه. موضوع جالب و جدید بود ولی کاملا مشخص بود که کارت تقلید از نویسنده های دیگه است. بد هم نیست، بلاخره آدم باید از یه جایی شروع کنه!

0 ❤️

336966
2012-10-02 07:04:12 +0330 +0330

behtar bod avalin sexetro behtar tozih midadi/dige bimarstan ina lazem nabo.

0 ❤️

336967
2012-10-02 07:55:31 +0330 +0330

اگه امدی بگی با سعید سکس کردی که تعریفت قشنگ نبود…اگه امدی بگی عاشقش شدی و عاشقت بوده که اینو تو گفتی و ما نفهمیدیم چی شدوچطوری شد…اگه امدی بگی به سرانجام نیکو رسیدی وازدواج کردی وخوشبخت شدی که خواهرم تازه اول راهی…اگه امدی با داستان سرائی وقت مارو بگیری که درست امدی…اگه امدی دیکته بدون غلط بنویسی وحرفای گنده گنده بزنی که غلط زیاد داشتی…این دفعه بهت رحم میکنم چون تازه عروسی…ولی اگه دوباره پا برهنه بپری وسط سایت و ادای نوشتن ذر بیاری خونت پای خودته…فهمیدی عزیزم…فهمیدی جانم…

0 ❤️

336968
2012-10-02 10:44:16 +0330 +0330
NA

کیر رستم دستان تو مغزت با این چرندیاتت
ولی نه حیف کیر رستم حیف حیف

0 ❤️

336969
2012-10-02 11:17:22 +0330 +0330
NA

رويا جان به نظر من بد ننوشتي. حداقل سعي كردي خوب بنويسي. فقط خيلي گنگ بود. البته اين موضوع وادارم كرد كه تا اخر داستانو بخونم كه بفهمم چرا چنين اتفاقاتي افتاده ولي بازم هيچي نبود… وقتي تموم شد نمي دونستم اصلا موضوع داستان چي بود??!

0 ❤️

336970
2012-10-02 18:21:15 +0330 +0330
NA

اولش که روضه خوندی
در مورد نوشتنت هم بگم که ریدی سایت رو بو برداشته

0 ❤️

336971
2012-10-02 23:33:47 +0330 +0330
NA

بد نبود
غلط املایی داشتی میشه گفت زیاد.
بعضی جاها عباراتی بکار بردی که جاش اونجا نبود مثلا سکوت مرگبار بین دو تا عاشق درست نیست اصلا اتفاق نمیوفته اونجا سکوت شیرین یا دلنشین باید باشه
تو هم مانند دوست عزیزم پیر فرزانه از نقطه زیاد استفاده میکنی
در کل خوب بود

0 ❤️

336972
2012-10-03 21:08:28 +0330 +0330
NA

به نظر شخصی من ؛ به جز یکی دو تا ایراد کوچک که قابل گذشت کردن است -علی الخصوص اگه داستان اولتون باشه- هیچ ایراد خاصی نداشت و تازه بیشتر اصول و قواعد ادبی را هم رعایت کرده بودید و در مجموع به احتمال زیاد به همین زودی ها باید اسم شما رو به فهرست نویسنده های خوبِ سایت اضافه کنیم ،که البته این مستلزم کمی تلاش بیشتر شما برای رفع اون ایرادات کوچک خواهد بود .
اون ایرادات که به چشم بنده اومده : اول- ریتم پر شتاب داستانتون بود که این تعجیل برای اتمام کار می تونه نتایج بدی به بار بیاره مثل سریال های مناسبتی -مثلن سریال های ماه رمضان -که کار گردان ها چون مجبورند هر شب یک قسمت را به آنتن برسونند و برای اتمام کار هم زمان مشخّص و غیر قابل عدولی دارند عمدتن کارهای خوبی ارائه نمی کنند . پر شتاب نوشتن زیاد به اصول روائی داستان لطمه می زنه . دوم- استفاده از کلمات سکسی شاید زیاده از حد و گاهی بی ربط به هم ؛ مثال استفاده از واژن و بلافاصله اون یکی اسمش! خوب تکلیفو مشخص کنید ، ببینید؛ اینکه شما دارید داستان یوروتیک یا پورنو می نویسید الزامی برای شما ایجاد نمی کنه که حتمن از واژه های سکسی بی پرده مثل همون “سه کاف” معروف استفاده کنید و البته هیچ منعی هم نداره ولی اگر از خالت بی پرده اش استفاده می کنید بهتره در جاهای دیگه از کلمات ادبی و مستور اون عبارات مثل آلت و واژن استفاده نکنید و اگر از حالت دوم استفده میکنید بهتره از حالت “سه کاف” بهره نبرید و در ضمن عرض کردم به نظر بنده شما در میزان استفاده از این کلمات -حتّا برای توصیفات سکسی- کمی زیاده روی کرده اید یعنی می شه یک عمل را شرح و وصف کرد بدون اینکه صد دفعه به آلات و ادوات ! انجام اون عمل اشاره کرد … و سوم- کمی ایرادات خیلی کوچک که دوستان براتون گفته اند .
ولی در مجموع داستان شما از هر نظر به اعنقاد بنده قابل قبول و خوب بود . پیروز باشید

0 ❤️