خاطرات روزبه (۱)

1401/01/30

سلام
روزبه هستم و الان ٤٥ سالمه. متاهلم و سه فرزند دارم.
من از ده دوازده سالگی با غربزه جنسی اشنا شدم و اولین بار که به معنای واقعی کلمه ارضا شدم، سال سوم راهنمایی بودم. با توجه به اطلاعات درهم برهم که از همکلاسای خودم میگرفتم، اصلا برام چیز عجیبی نبود.
خود ارضایی تو سن سیزده چهارده سالگی تنها راه ارضا شدن بود. سی و دو سه سال پیش که امکانات در حد عصر حجر بود، حتی پیدا کردن سوژه واسه جق هم سخت بود. طرز فکر آدما هم مثل الان باز نبود و فشار خانواده ها هم که مزید بر علت.
خلاصه دهه هفتاد هشتاد نودیا برن حالش رو ببرن که هم امکانات هست و هم آزادی و هم طرز فکرا با گذشته فرق کرده.
من که حسودیم میشه بهشون.
من تصمیم دارم مجموعه خاطراتم رو براتون تعریف کنم. البته اگه ببینم خوشتون نمیاد، اصراری به ادامه ش ندارم و اگه هم خوشتون اومد، ادامه ش میدم.
یه نکته مهم هم اینکه خاطرات من با توجه به تنوعش، طیف های مختلفی رو شامل میشه که اول هر خاطره می نویسم تا مخالفای اون ژانر، وقتشون رو تلف نکنن.
این خاطره مربوط به اولین رابطه من هستش که با یه خانم مسن (حدود ٥٢ ٥٣سال) اتفاق افتاد.
سال اول دبیرستان بودم و ١٤ سال رو تموم کرده بودم و وارد ١٥ سالگی شده بودم. نزدیکای تعطیلات نوروز بود. ما جنوب ایران زندگی میکردیم اونموقع و بخاطر آب و هوای جنوب تو تعطیلات نوروز، اکثر سالها، مهمان نوروزی داشتیم. اون سال هم مثل هر سال، بیصبرانه منتظر اومدن مهمانا و شب زنده داریا و بگو و بخندا و گشت و گذارا با فک و فامیل بودم که دو سه روز قبل از شروع تعطیلات، خانم همسایه اومد پیش مامانم و ازش خواست که چون تعطیلات تنها هستش و شبها از تنهایی میترسه، من رو شبا بفرسته خونه شون.
این خانم همسایه که حدود ٥٢ ٥٣ سالش بود، طبقه همکف بودن و ما طبقه اول. ١٥ ٢٠ سال قبلش، شوهرش فوت کرده بود و با پسر و عروسش زندگی میکرد و سه تا دختر هم داشت که ازدواج کرده بودن و تهران زندگی میکردن. پسر و عروسش برای تعطیلات تصمیم گرفته بودن که برن زنجان، پیش خانواده عروسش، و خدیجه خانم هم به هر دلیلی اهواز مونده بود.
وقتی مامان بهم گفت که باید برم خونه خدیجه خانم، اصلا زیر بار نمی رفتم. کلی ضد حال بود. همه فک و فامیل خونه ما باشن و مشغول بگو بخند تا نصف شب و من ساعت ده برم خونه همسایه و مثه مرغ، سر شب بخوابم.
خلاصه با هر مقاومتی بود، در نهایت حرف مامان به کرسی نشست و من از روز اول فروردین، قرار شد شبا برم پیش خدیجه خانم که خانم تنها نباشه و نترسه.
اولین شبی که ساعت ده با بقیه خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون، انگار میواستم به سفری بی بازگشت برم. بغض گلوم رو گرفته بودم و چشام پر از اشک. اصلا یه وضعی!!!
رفتم خونه خدیجه خانم و بعد از سلام علیک، بهم گفت که جای منو تو هال انداخته و خودشم رفت تو اتاقش و خوابید.
تا یکی دو ساعت تو جام غلط میخوردم تا خوابم برد. صبح هم ساعت ٨، ٨:٣٠ بیدار شدم و سریع رفتم خونمون. همه بجز مامان، خواب بودن و این بیشتر منو می سوزوند. چون مطمئن بودم تا نصف شب، کلی بگو بخند و عشق و حال کردن.
شب دوم که رفتم خونه خدیجه خانم، داشت تی وی میدید و هنوز جای منو پهن نکرده بود. رفتم پیشش جلو تی وی نشستم و بعد از حدود یه ساعت بهم گفت بیا جات رو پهن کن و بخوابیم دیگه. من رفتم تو اتاق و از کمد رختخوابی، تشک و پتو بالش برداشتم و رفتم تو هال خوابیدم و خانم هم رفت تو اتاقش و خوابید. صبح هم …
شب سوم که رفتم خونه شون، تی وی روشن بود و بعد از سلام احوالپرسی، بهم گفت بشینم تی وی ببینم تا اون بره حمام و بهم گفت اگه خواستم بخوابم، خودم جام رو پهن کنم. خدیجه خانم رفت حمام و حدود نیم ساعت بعد از حموم در اومد و رفت تو اتاقش. (از جایی که من نشسته بودم، هیچ دیدی به حمام نبود و من فقط از صداها متوجه رفتن و برگشتن خانم شده بودم)
بعد از چند دقیقه خیلی عصبانی از اتاقش اومد بیرون و اومد سمتم و شروع کرد باهام دعوا کردن که:
تخم جن! این چه غلطی بود، کردی؟ به مامان بگم، تا بکشدت؟
من که شوکه شده بودم، با ترس و لرز جواب دادم: بخدا کاری نکردم.
گفت: چرا رفتی تو اتاقم؟
گفتم: من از جام تکون نخوردم.
گفت: غلط کردی! رفتی تو اتاقم و سراغ لباسام. خاک تو سرت. مگه لباس هم دست زدن داره!؟!
من که واقعا متوجه منظورش نبودم، باز جواب دادم: به جان بابا مامان، من از جام تکون نخوردم. برا چی به لباسای شما دست بزنم؟
گفت: پدر سگ رفتی سراغ شورت و کرست من چکار؟
من که تازه متوجه اوج فاجعه شده بودم، رنگم مثه گچ سفید شده بود و نفسم بند اومده بود.
از من انکار و از اون اصرار. بعد از یکی دو دقیقه واقعا حالم داشت بد میشد و بدنم به لرزش در اومده بود از ترس.
خدیجه خانم که وضعیت منو دید، کوتاه اومد و بهم گفت بگیر بکپ و خودش رفت تو اتاقش.
تا صبح از ترس و فکر، درست نخوابیدم. تا چشمام سنگین میشد، کابوس میدیدم و از خواب میپریدم. نصف شب که برا بار سوم چهارم از خواب پریدم، پا شدم و رفتم سر یخچال که آب بخورم. داشتم آب می خوردم که خدیجه خانم از اتاقش اومد بیرون و اومد تو آشپزخونه. با ترس و شرمندگی و حس بد بهش سلام کردم. جواب سلامم رو داد و گفت: پس چه مرگته امشب اینقد سر و صدا میکنی؟
معذرت خواهی کردم و برگشتم سر جام دراز کشیدم. یکی دو دقیقه بعد خدیجه خانم اومد تو هال و چراغ رو روشن مرد و نشست کنار رخت خوابم.
خواستم بلند شم و بشینم که دست گذاشت رو شونم و نذاشت بلند شم و گفت: کار خوبی نکردی که رفتی تو اتاقم و سراغ وسایل شخصیم.
تا خواستم قسم بخورم که کاری نکردم، گفت: نمیخواد توضیح بدی و قسم بخوری.
نترس به مامانت چیزی نمیگم. راحت بخواب.
همونطور که دراز کشیده بودم، سرم رو نوازش کرد و گفت راحت بخواب. همونطور که داشت سرم رو نوازش می کرد، منم چشمام رو آروم بستم. همونطور که داشت نوازشم میکرد، گفت: اگه پسر خوبی باشی و به حرفم گوش بدی، قول میدم به هیچکس، چیزی نگم.
جواب دادم: چشم؛ هرچی شما بگی.
دستش رو سرم برا چند لحظه ثابت موند و یهو گفت: هرچی بگم؟
چشمام رو باز کردم و تو چشاش نگاه کردم و گفتم: هرچی.
گفت: قول میدی بین خودمون بمونه و تو هم به کسی چیزی نگی!؟
منم قول دادم.
گفت: خوابت میاد؟
من که کلا بهم ریخته بودم، گفتم: نه.
گفت: پاشو بریم تو اتاق من.
منم بدون چون و چرا بلند شدم و دنبالش راه افتادم سمت اتاقش.
اتاقش یه تخت یه نفره و یه میز توالت(آرایش) داشت و یه کمد ایستاده سه در قهوه ای سوخته.
رفت کشو بالایی میز آرایشش رو باز کرد و بهم گفت بیا ببین. رفتم، چند تا کرست سفید و مشکی و چند تا شورت سفید و قرمز و مشکی تو کشو چیده شده بود.
گفت: اومده بودی تو اتاقم که اینا رو ببینی؟
گفتم: نه بخدا. از جام تکون نخوردم اصلا.
گفت: نمیخواد بترسی. به کسی چیزی نمیگم.
من ساکت بودم و فقط نگاهش میکردم.
یکی از کرست هاش رو در آورد و از رو لباس گذاشت جلو سینه هاش.(با اجازه از اینجا به بعد بجای سینه میگم میمی) گفت خوب دیدن و دست زدن به این که لذتی نداره. وقتی دیدن و دست زدن بهش لذت داره که تن من باشه.
حرفاش باعث میشد حالی به حالی بشم و دودولم که اونموقع هنوز رشد نهاییش رو نکرده بود، شروع به وول خوردن کرد. بعد سوتین رو انداخت رو تخت و یه شورت در آورد و از رو دامن بلندی که تنش بود، چسبوند به جلوش و گفت: اینم ببین. با این کاراش، من رسما شق کرده بودم. شمبول خان من با داشت کم کم خود نمایی میکرد.
خدیجه خانم شورت رو پرت کرد رو تخت و گفت: هر کاری بگم، انجام میدی؟
گفتم: جشم.
گفت: قول بده به کسی نگیا.
بازم گفتم: چشم.
یه بلوز آستین بلند و یه دامن بلند چین دار تنش بود.
یهو دامنش رو داد بالا و شورتش رو در آورد.
نشست لبه تخت و پاهاش رو از هم باز کرد.
یه کس گوشتی چروک تیره، اولین کسی بود که تو عمرم می دیدم.
بهم گفت: بشین جلو پام و کسم رو لیس بزن.
من مات و مبهوت نگاش میکردم. هنوز درک لحظه برام ممکن نبود. از یه طرف برا اولین بار کس میدیدم و از طرف دیگه کاری ازم خواسته شده بود که نمیدونستم خوبه یا نه!
دوباره حرفش رو تکرار کرد و ازم خواست جلو پاش بشینم و کسش رو لیس بزنم و بخورم.
منم نشستم و شروع به لیسیدن کسش کردم. تا زبونم خورد به کسش، یه نفس بلند کشید و با ادامه کارم نفس زدن هاش ادامه دار شدن. هر جایی که کارم رو خوب انجام نمی دادم، بهم میگفت چکار کنم و کجا ها رو لیس بزنم و کولیتوریسش رو نشونم داد و منم لیسیدن و مکیدن کسش رو ادامه دادم. کم کم کسش اونقدری خیس شد که دیگه برام قابل تحمل نبود.
خواستم ادامه ندم که با دستش سرم رو به کسش چسبوند و بهم گفت که کارم رو قطع نکنم. بوی کسش تو بینیم بود و مزه آبش رو کامل رو زبون و تو دهنم حس میکردم.
لیسیدن و مکیدن رو ادامه دادم تا اینکه نفسهاش به ناله تبدیل شده بودن و نمیدونم بعد از چقدر، ازم خواست تندتر و محکم تر لیس بزنم و منم تندتر و محکم تر لیس زدن تا رونهاش رو به دو طرف سرم محکم چسبوند و با یه انقباض چند ثانیه ای بدنش، یهو پاهاش رو از هم باز کرد و سرم رو هول داد عقب و خودش هم دراز کشید رو تخت. بعدا بهم گفت که اینطور ارضا شده.
همونطور که دراز کشیده بود، دستش رو دراز کرد و دستم رو گرفتم و کشید سمت خودش و بغلم کرد و شروع کرد به بوسیدن سر و صورت. با توجه به هیکل گوشتیش، تماس بدنم با بدنش باز باعث شد کیرم شق بشه. یکی دو دقیقه که تو بغلش بودم، بهم گفت: تا حالا آبت اومده؟
با خجالت بهش گفت: بله
زد تو سرم و گفت: خاک تو سرت. جق می زنی؟
لبخند همراه با خجالتی داشتم که باز تو بغلش فشارم داد و بازم صورتم رو بوسید.
بعد با شورتش که قبلا انداخته بود رو تخت، دور و بر دهنم رو از اب کسش پاک کرد و لب گذاشت رو لبم.
وای!!! اولین لب گرفتنم از یه زن رو با یه خانمی که چهار پنج برابرم سن داشت، تجربه کردم. من که بلد نبودم و هر کاری که اون میکرد، منم انجام میدادم. خیلی طول نکشید که لبامون تو هم می لولید و زبونمون تو دهن هم می چرخید. در حال لب گرفتن، جسارتم رو بالا بردم و شروع کردم به مالیدن می می های گندش از رو لباس. یه خرده که لب تو لب بودیم و می می مالی میکردم، لبش رو از لبم جدا کرد و گفت: پاش لخت شیم.
من سریع پا شدم و تیشرت و شلوارم رو در آوردم و با شورت ایستادم جلو تخت.
اونم لباساش رو کامل در آورد و با باز کرد و در آوردن کرستش، می می های گنده ش که نسبتا آویزون هم بودن، جلوم نمایان شدن.
با خنده بهم گفت: پدر سگ! شورت رو در بیار تا هسته خرمات رو ببینم.
منم سریع شورت رو کشیدم پایین و تا کیرم رو دید، گفت: نه بابا، اونقدرا هم هسته خرما نیست.
بعد دراز کشید رو تخت و بهم گفت برم کنارش دراز بکشم. خلاصه باز لب تو لب شدیم و دستم رو گرفت و گذاشت رو می می ش.
منم شروع به مالیدن کردم و دو تا می می هاش رو می مالیدم. سرم رو با دستش هدایت کرد سمت می می هاش و منم شروع به خوردن و لیسیدن نوک می می هاش شدم. همونطور که در حال خوردن نوک می می هاش بودم، دستم رو هدایت کرد رو کسش و با حرکات دستش بهم فهموند باید کسش رو بمالم. منم اطاعت امر کردم.
انگشت تو کسش میکردم و چوچوله ش رو می مالیدم و می می می خوردم و هر از گاهی لب میگرفتیم.
دوباره نفس زدناش تندتر شدن و بعد از چند دقیقه با ناله های شهوانیش و انقباض بدنش، محکم دستم رو به کسش چسبوند و برا بار دوم آبش اومد. (اینا رو خودش بهم توضیح داد بعدا)
بعد از اینکه حالش جا اومد، بهم گفت که الان نوبت منه که بکنمش.
منم آماده گایش کس خدیجه خانم شدم. همونطور که دراز کشیده بود، پاهاش رو باز کرد و منم شمبول مبارک رو به سمت کسش هدایت کردم و با یه حرکت انقلابی، تا ته، کیرم رو کردم تو کسش. سایز کیر من و کس اون، ورود رو خیلی راحت کرده بود. من مشغول تلمبه زدن شدم و اون بنده خدا هم سعی میکرد با تنگ کردن کسش، به دوتامون بیشتر حال بده. به هر حال بعد از چند بار تلمبه زدن، منم سرعتم رو بالا بردم و در یه لحظه، کیرم رو تا ته تو کسش نگه داشتم و تمام آبم رو توش خالی کردم. چند لحظه تو همون حالت موندم تا کیرم شروع به شل شدن کرد و از کسش اومد بیرون.
دوباره کنارش دراز کشیدم و هم رو بغل کردیم و بوسیدیم. بهم گفت که یائسه شده و بچه دار نمیشه ولی من نباید برا همه زنها آبم رو داخل بریزم.

نمیدونم چطور خوابم برد.
احساس کردم یکی داره نوازشم میکنه و بوسم میکنه. چشام رو باز کردم و دیدم خدیجه خانم داره لوسم میکنه که از خواب بیدار بشم.
بیدار شدم و یه صبحونه مشت با هم خوردیم و رفتم خونه خودمون.
شب ساعت نه لباس عوض کردم که برم پیش خدیجه که مهمانا شروع کردن به مسخره کردنم. منم الکی گفتم برم زود بخوابم.
خلاصه رفتم خونه شون و در رو که بست…
تا برگشتن پسر و عروسش، هر شب تا صبح سکس داشتیم. بعد از تعطیلات هم هر وقت موقعیت پیش میومد، می رفتم خونه ش و با هم سکس می کردیم. متاسفانه یکی دو سال بعد از پیشمون اسباب کشی کردن و بعد از اون دیگه ازش خبر ندارم.

ادامه…

نوشته: روزبه ب


👍 35
👎 1
60401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

869538
2022-04-19 01:13:58 +0430 +0430

همون خط اول غریزه رو نوشته بودی غربزه
هی فکر میکردم خدایا غربزه چیه
فکر میکردم یه مریضی ای چیزی هست😂

1 ❤️

869580
2022-04-19 02:35:23 +0430 +0430

والا ما دهه هفتادیم ولی تا حالا همچین تجربه‌ای نداشتیم بهروز خان!😂

جالب بود و به شخصه خیلی دوست دارم پای همچین خاطراتی بشینم. ادامه بدید👌❤🌹

1 ❤️

869581
2022-04-19 02:36:51 +0430 +0430

*روزبه خان

0 ❤️

869582
2022-04-19 02:46:53 +0430 +0430

اشتباه میکنی ، اون تو رو میکرده خخخخ

2 ❤️

869583
2022-04-19 02:49:25 +0430 +0430

لایک ،، ادامشو بنویس

0 ❤️

869596
2022-04-19 04:16:28 +0430 +0430

دوستان اینجا یه سایت سکسیه نباید هرچی توش میبینید فکر کنید واقعیت محضه…بهرحال نوشتن داستان سکسی هرچند هم که واقعیت داشته باشه بهرحال چاشنی تخیل نویسنده قاطیشه…فقط برخی جاها مغز نویسنده از بس جق زده خوب کاترنمیکنه و کسمغزانه کسشعر مینویسه برخی هم نه چون بخخودشون کنترل داشتن دروغ قابل باور مینویسن…بهرحال چه راست باشه چه دروغ این داستان کار خودشو در سیخ کردن کیر عده ای جاقی (jaghi=جق زنندگان) تا حدود قابل قبولی خوب انجام داد.

1 ❤️

869688
2022-04-19 20:42:35 +0430 +0430

جالب بود ادامه بده

0 ❤️

869934
2022-04-21 02:24:58 +0430 +0430

کمی تا قسمتی واقعی به شورت مورتاش دست زدی ممکنه توخواب هم مالیده باشی ولی کردنشو از علم الهدی باید پرسید اتفاق افتاده یا نه

0 ❤️

871300
2022-04-29 18:22:32 +0430 +0430

جووووووون قربون اون کس تیره چروکیده سن بالا بشم به خصوص که ته ریش یا پشم هم داشته باشه مثل عسل میمونه لامصب! من چندتا ازینهارو خوردم و گاییدم عالین 😍 🤤 🤤

0 ❤️