مقدمه : چه خوب است که احترام اولین درسی باشد که به کودکانمان می آموزیم.
سال ها بود که حتی دیگه اسمش رو هم به خاطر نمیآوردم ، بعد اون واقعه زندگی خودمو مثل قایق کاغذی کودکی ، به رودخونه سرنوشت رها کردم. با سختی ها و غم هاش که مثل موج های دریای طوفانی قایق کاغذی کوچکم رو تا مرز غرق شدن میبرد ، مبارزه کردم و از معدود روز های آروم اون به ترمیم قایق زندگیم پرداختم. این تلاش های من بود که خاطرات اون رو از ذهنم پاک کرد و همون موقع بود که تونستم به تشکیل خانواده و مسائل دیگه فکر کنم البته فقط بهش فک میکردم چون هنوزم آمادگیشو نداشتم
و همین اتفاقا باعث شد تا الان از زندگیم به اندازه خودم راضی باشم…
تا اینکه یک روز از روز های سرد و بارانی فصل پاییز پشت چراغ قرمز بودم و قطرات باران پرتو های نور چراغ رو در تاریکی شب منعکس میکرد و حال و هوای این فصل غمگین رو غمگین تر جلوه میداد… در افکار خودم غرق شده بودم و به قطراتی که نور رو منعکس میکردن و آروم آروم از شیشه های ماشین به پایین لیز میخوردن نگاه میکردم که یه دفعه کسی رو دیدم که نه فقط چشماش ، طرز راه رفتنشم واسم آشنا اومد ، اسمشو به یاد نمی آوردم اما اون چشماش… ، اون چشمارو از چشمای خودم تو آینه بیشتر میشناختم ، بی اختیار دستم رو ، روی بوق ماشین گذاشتمو…
با اعتراض سرش رو به سمت من برگردوند که انگار میخواست انواع فوحش ها رو نثارم کنه اما وقتی منو دید اون چشماش گرد شد انگار اون بیشتر از من از این آشنایی دیرین خبر داشت . ثانیه شمار چراغ کندتر از معمول میگذشت ، ثانیه ها جا پای دقیقه ها گذاشته بودند…
سریع خودشو به ماشین من رسوند و ۴ بار رو شیشه کوبید ، این ملودی کوبیدن برای من نوای آشنایی بود که گویا بار ها برام تکرار شده بود ، ازش خواستم که سوار شه و اونم از شدت بارون سریع نشست تو ماشین و درشو محکم کوبید خواستم یه چیزی بهش بگمااا ولی انگار یه چیزی اجازه ی چنین کاری رو بمن نمیداد … نگاهش که کردم خاطراتی محو از دوران نوجوانیم تو ذهنم اومد خاطراتی که فراموششون کرده بودم ، خاطراتی که در اعماق ذهنم دفنشون کرده بودم ، کم کم داشتن زنده میشدم .
دلم نمیخواست که چشم از چشمش بردارم و اونم به چشمام زل زده بود ، یه غم سنگینی رو تو چشماش حس میکردم ، اشکی از گوشه چشمش خارج شد و روشو برگردوند اما شدت اشکا بیشتر شدو سرشو انداخت پایین. …
قلبم به درد اومد ، احساس کردم من عامل این غمی هستم که تو چشماش وجود داشت ازش پرسیدم خوبی ؟!!؟!..
که ناگهان صدای بوق و ناسزای ماشین های پشت سری بلند شد و سریع پامو رو گاز گذاشتم …
۵ دقیقه گذشت و هیچ صدایی جز صدای برخورد قطرات باران بر شیشه های ماشین و حرکت برف پاک کن ها از ماشین به گوش نمیرسید …
که ناگهان سکوتو شکست و گفت : منو یادت میاد ؟…
“منو یادت میاد…؟”
یه لحظه مغزم قفل کرد ؛ وای خدایا اسمش چی بود … سکوت داشت طولانی میشد که گفتم :
-اسمت که نه ولی قیافت آشناست…
-انتظارشو داشتم نبایدم یادت بیاد…اشکانم…
اشکان… اشکان… این اسم خیلی واسم آشنا بود اما هیچ خاطره ای رو نمیتونستم بهش ربط بدم انتظار داشت که حتما دیگه بشناسمش…
منم مجبورا گفتم :
قسمت دوم
از خواب که بیدار شدم انتظار بوی خوشمزه کاپوچینو رو داشتم که انتظارم به واقعیت تبدیل شد و بوشو راحت میتونستم از همه طرف حس کنم ولی اونجا هیچ شباهتی به کافه نداشت…
خورشید در اومده بود ، جز کاپوچینو هیچ کدوم از این اتفاقا با انتظاراتم همخونی نداشت …
کم کم داشت یادم میومد دیشب چه اتفاقاتی برام افتاده و مدام کلمه اشکان از توی ذهنم رد میشد …
-(با خنده گفت) صبح بخیر به کافه اشکان خوش اومدین
-نه اینجا کافه نیست…
-نه توروخدا کافست ، علی تو خونه مایی!
-من خونه ی شما ؟؟!؟ خانوادت چیزی نگفتن ؟؟
-علی خانوادم تورو میشناسن چه مشکلی ؟!
تو واقعا منو یادت نمیاد…
سرشو انداخت پایین…و مدام زیر لب “همش تقصیره منه” رو تکرار میکرد
-حالا صب کن هنوز خودمم نمیشناسم این کاپوچینوی خوشمزه رو بخورم ذهنم کار میکنه !!!
یه لبخندی زد اومد نشست رو تخت
-چجوری آوردیم تو ؟
-آفرین باهوش ! کشون کشون آوردیمت… ا
-آوردیمت؟!؟! مگه چند نفر بودین؟
-انتظار نداشتی که بتونم بلندت کنم؟ بابامم کمک کرد
-بابات منو آورد تو؟!؟!؟!
-چی میشه خب علی تو خیلی خوبی ها در حق من و خونوادم کردی ، نون میخریدی ، وقت مطب میگرفتی … حالا یه بار موندی خونه ما عیبش چیه ؟
جرقه هایی همراه با عطر کاپوچینو داشتم رو مغزم رژه میرفت که یه دفعه انگار یه در وا شدو تمام خاطرات دفن شده برگشت و خودمو رها کردم رو تختش و چشمامو بستم
…اشکان …
حالا میفهمیدم اون چشما چرا انقدر برام آشنا بود ، چرا غم چشمای اشکان تمومی نداشت ، چرا خودشو مقصر این اتفاقات میدونست و کلی چرا های دیگه که تک تک جواباشون تو ذهنم مرور میشد…
بی اختیار شروع کردم گریه کردن ، قبل گریه کردنم اشکان مشغول تماشای حرکات عجیب غریب من بود و با شروع گریه هام دستای اشکان بود که آروم گونه هامو از اشک پاک میکرد و با ترس منو در آغوش میگرفت؛
-علی خواهش میکنم گریه نکن ، الان حتما منو یادت اومده، علی خواهش میکنم منو ببخش ، علی میدونم خیلی دیره ولی از تمام کارهایی که که کردم عذر میخوام…
خودمو از آغوشش جدا کردم
-اشکان… تو تو میدونیی چه بلایی سرمن آوردی میخوای دوباره برات مرورشون کنم ؟؟
-علی من متاسفم ، خواهش میکنم منو ببخش میدونم ، میدونم چی کار کردم خواهش میکنم نگو لطفا نگو
-اشکان با یه ببخشید ۵ سال از زندگی رفته من برمیگرده ؟ … همین بغل کردنتم ازم گرفته بودی یادته ؟؟! یادته میگفتی حس بدی بهت دست میده … یادته میخواستی فقط دوست معمولی باشیم تا تو به هرزگیات برسیی
-علی التماست میکنم خواهش میکنم ادامه نده…
به پام افتاده بودم شدت گریه نمیزاشت درست حسابی نفس بکشه …
دلم سوخت خشمم خوابیده بوددد
-اشکان ازم چه انتظاری داری ۲،۳ سال بود فراموشت کرده بودم یه دفعه اومدیو تمام خاطره های عمدتا بدیو که واسم ساختی یادآوری کردی ، میخوای ازت تشکر کنم؟؟؟
-علی ازت خواهش میکنم التماس میکنم اینجوری نکن علیی ببخشید …
پا شدم از اتاق رفتم بیرون ، جلوی در که رسیدم …
-علی فقط یه شانس…
دوسش داشتم حتی با اینکه ازش بدم میوند پارادکوس جالبی بود اما واسه من طبیعی بود زندگیم پر بود از پارادوکس های بی معنی…
-اشکان فردا صبح میام دنبالت اما یادت نره فقط یه شانس داری
-برو پایین در سفیده پلاک ۱۲+۱
-علی اینجا کجاست ؟!؟!؟ گل رو هم ببرم ؟
-بله اشکان چرا انقدر سوال میکنی برو خودت میفهمی !!!
[همیشه تو بچگی بهمون میگفتن مرد گریه نمیکنه … یادمه دستم گیر کرده بود لای در و داشتم جیغ میکشیدم که یکی بیاد کمکم و اون جمله مدام از ذهنم رد میشد و دوباره صدامو میاوردم پایین و اشکامو تو خودم میریختم اما خب کسی باید صدامو میشنید… داد میزدم ؟ … داد و جیغ بچه ی ۴ ساله چه فرقی میکنه ، دوباره زیر اون حرف میزدم و “کمکککک” حالا اون موقع بچه بودم ، مرد که نبودم الانم که مثلا مرد شدم بازم گریه هست ، غم هست ، خوشحالی هست ، یعنی مرد باید تمام اینارو بریزه تو خودش و نباید احساساتشو بروز بده ؟!؟!
من اینجور فکر نمیکنم.]
تو راه به این راهی که دوباره شروعش کرده بودم فکر میکردم ، اونقدر ازین بخش از وجودم که به جنس موافقم علاقه داشت ضربه خورده بودم که حتی خودم، که ادعای حمایت از همجنسگراها و ترنس ها و … رو داشتم ، احساس میکردم راه اشتباهی رو درپیش گرفتم اما شاید این بار یه فرصت تازه بود که بهم ثابت بشه اشتباه نمیکردم …
ولی من اشتباه کردن با اشکان رو هم دوست داشتم…
زندگی بدون چالش های جدید معنا نداره و اینبار میخوام ۲تا داستان ادامه دار ( رها و خاطرات گم شده و نهنگ آبی) رو با هم بنویسم ، رها از سری ۳ به بعد قشنگ تر میشه ، لام تا کام هم که میفهمین داستانش مربوط به چیه (کلا همه داستانام بهم ربط دارن ) ، سعیمو میکنم شمایی که رو میاین انرژی و امید میدین رو راضی نگه دارم و حدالامکان انتقادات و پیشنهاداتتون رو در داستان ها اعمال کنم.
باز هم منتظر نظرات خوبتون هستم ، واقعیت این داستان ۳ ماه قبل منتشر شده اما به دلیل مخالفت سایت شهوانی با انتشارش به دلیل کوتاهی مجبور شدم ۲ قسمت رو یک قسمت کنم … خودتون قضاوت کنین … البته فقط این نیست هم رها ۳ هم نهنگ ۳ هم یه سری داستان دیگه به نام دوئل واقعا خسته شدم… خیلیی داستان های کوتاه تر از این خیلی راحت تر ازینا منتشر میشن…
نوشته: LGBTRESPECT
داستان خیلی زیبا و احساسی هستش ولی ای کاش درمورد هم جنس نبود.