دو دقیقه تا پاییز

1401/05/20

+بیا بریم. بریم یک جای باحال و هیجان‌انگیز! جایی که نه باشیم و نه نباشیم. بریم یک جای دور که فقط من و تو همدیگه رو بشناسیم و بقیه باهامون غریبه باشن. جایی که وقتی از سرکار برمی‌گردیم، بتونیم خونه‌ای داشته باشیم واسه با هم بودن و خوش گذروندن. جایی که بشه با چند صفحه‌ی وینیل از آهنگای کلاسیک و یک بطری شراب ناب، خوش بود. جایی که عشق حرف اول رو بزنه و حالمون واسه همدیگه مهم باشه. جایی که بشه زندگی کرد و نفس کشید. جایی که بشه رقصید و آزاد بود. آزاد باشه گرفتن دستای هم. آزاد باشه بوسیدن لبای هم و آزاد باشه زندگی کردن کنار هم.
داشتم براش این‌ حرفا رو می‌زدم و حس می‌کردم که درکم می‌کنه! از اون جالب‌تر این‌که اندازه خودم یا حتی بیش‌تر هیجان‌زده می‌شه.
اون من رو می‌فهمید. بی‌قید و شرط عاشقی می‌کرد و روزی نبود که احساسش رو حس نکنم. لبخندش بهم احساس امنیت می‌داد، جوری که دلم می‌خواست تمام کارایی که تو زندگیم با کسی نکرده بودم یا حرفایی که جرئت نکرده بودم به کسی بزنم رو به اون بگم.
بهنام یه جمله داشت که بعد از سکس یا وقتایی که خیلی به هم‌ نزدیک بودیم، پشت هم در گوشم می‌گفت: تو بیش‌تر از ظرفیت و لیاقت من خوشگلی.
من شبیه مردی که فاکتورای جامعه ما قبولش داره نبودم. قد و هیکلم شبیه مردا بود، ولی لبای قلوه‌ای، موهای زیتونیِ فر و چشمای عسلی و سبزم به مردا نمی‌خورد.
موهام رو بلند می‌کردم و پشت سرم می‌بستم. از لاک مشکی خوشم میومد. اکثر اوقات پیرهن مردونه گلدار، شلوار پارچه‌ای جذب و نیم بوت یا کفش مردونه ساق‌دار پام می‌کردم.
من ترنس نبودم یعنی رفتارام مردونه بود و دلم نمی‌خواست شخصیتم مثل زنا باشه و مثل زنا رفتار کنم، فقط با رنگا و طرحای متفاوت حال می‌کردم.
اعتماد به نفس پایینی داشتم واسه همین هم هر وقت بهنام این جمله رو می‌گفت با سماجت می‌پرسیدم که عاشق چیه من شده و اونم همیشه طفره می‌رفت تا بالاخره یه روز یقه‌م رو گرفت و گفت: می‌خوای بدونی از چی‌ت خوشم اومده؟ بهت میگم! از تفاوتت. از لحن حرف زدنت. از عقایدت. از فرم نگاه کردن و راه رفتنت. من تک‌تک اینا رو می‌پرستم لعنتیِ نفهم.
وقتی حرفش تموم شد زبونم رو روی لب پایینم سُر دادم و گفتم: یه چیزی رو یادت نرفت؟
لبخند زد، صورتش رو پایین آورد و لبام رو بوسید.
همه چیز بینمون خوب بود. نمیگم ایده‌آل چون کلمه ایده‌آل هیچ وقت تو زندگی اتفاق نمیوفته ولی همه چیز خوب بود. حتی دعواهامون هم کیف میداد. وقتایی که دهن هم رو میوردیم پایین یا بحث می‌کردیم و پشت چراغ قرمز از ماشین پیاده می‌شدیم، یا وقتایی که بارون میومد و ما در حال جرو بحث بودیم و یکیمون از زیر چتر بیرون می‌رفت و اون یکی از موضعش کوتاه می‌اومد و میرفت واسه آشتی کردن. وقتایی‌ که دعوا نداشتیم هم دیگه نگم براتون…
من و اون زوج جذابی بودیم، اونقدری که کسی نمی‌توست ما رو بدون هم یا با کس دیگه‌ای تصور کنه، چه برسه به خودمون. ولی قصه عشق ما هم یه روز به سر رسید.
این سری نه تقصیر من بود نه اون! روزگار اونجوری که ما می‌خواستیم باهامون راه نیومد. همیشه حسرتم این بود که کاش برای من و اون دیدار آخری وجود داشت. دیداری در حد دو، سه‌ کلمه حرف و یه دنیا نگاه. اندازه یه فنجون قهوه و سیگار با بوسه خداحافظی یا به اندازه یه آهنگ کلاسیک، همون‌قدر کوتاه ولی به یاد موندنی. ولی ما هیچ‌وقت دیداره آخری نداشتیم. حداقل نه اون‌طوری که من دلم می‌خواست…
بهرام یه روز آخرای تابستون بهم پیام داد. از لحنش فهمیدم یک خبریه ولی جرئت پرسیدن نداشتم. می‌ترسیدم بپرسم‌ و با جوابش تمام آوارای رابطه قشنگمون رو سرم خراب بشه، پس بدون هیچ حرفی به مقدمه‌چینی‌هاش و خاطرات قشنگی که برام مرور می‌کرد و من از حفظ بودمشون گوش دادم.
انقدر گفت تا خسته شد. چند دقیقه چیزی تایپ نکرد و وویسی هم نداد. آخرسر یک جمله سه کلمه‌ای وحشتناک، یک جمله سه کلمه‌ای که مو به تنم صاف کرد‌ رو تحویلم داد: «دارم ازدواج میکنم»!
صفحه گوشی رو تار میدیدم. بغض کرده بودم و داشتم به این فکر می‌کردم که اون کِی وقت کرد بین این همه خاطرات قشنگی که داره برام مرور می‌کنه، بین اون‌همه روزای معرکه‌ای که با هم ساختیم، عاشق کس دیگه‌ای بشه! اصلا مگه میشه؟ اون چطوری می‌تونست اینقدر خوب نقش بازی کنه؟
یه جای کار می‌لنگید! با خودم گفتم: مگه میشه ازدواج کنه؟ اون واسه یه نفر این وسط عاشقی نکرده! نکنه اون یه نفر من باشم؟
گوشیم زنگ خورد. بهنام بود. انقدر توی افکارم غرق شده‌بودم که حواسم نبود چند دقیقه‌ای هست جواب پیاماش رو ندادم.
گوشی رو برداشتم و صدای گرفته‌ش رو از پشت تلفن شنیدم که گفت: حالت خوبه؟
بازم چیزی نگفتم و اون ادامه داد: باهام حرف بزن. یک چیزی بگو.
با دستای لرزون و چشمای وحشت‌زده و خیس جواب گفتم: بهنام! من از پسش بر نمیام!
چندلحظه سکوت کردم. طنین نفسای بلندش توی گوشم پیچیده بود و به تنم آتش می‌زد. گوشی رو به لبام چسبوندم و ادامه دادم: جان من! جانان من! نفس من! داری ترکم میکنی؟ تو که همیشه قول موندن رو از من می‌گرفتی! حالا خودت داری میری؟
-می‌دونم چقدر سئوال ازم داری. می‌دونم گیجی. می‌دونم داری فکر می‌کنی باهات بازی کردم ولی اینم بدون عشق من، دنیا داره بازی میکنه با ما.
+اسمش چیه؟
-اسم کی؟
+دختره!
-مارال.
+کِی عروسیتونه؟
-جمعه ماه دیگه.
یک آخ بلند گفتم، دستم رو روی قفسه سینه‌م فشردم و گفتم: میشه ببینمت؟
-معلومه! مگه میشه دعوتت نکنم!
+منظورم اینه که…
-آرش…
+کت شلوار خریدی آقا؟
-تو رو خدا اینجوری نکن.
+چه رنگیه؟
-مشکی!
+تاحالا عروسو بوسیدی؟
چیزی نگفت! چند دقیقه سکوت بینمون رد و بدل شد و من زل زده بودم به صفحه گوشی و می‌لرزیدم.
-درد دارم آرش.
+چرا عزیزدلم؟
•چون حتی از پشت گوشی هم می‌تونم درد تو رو احساس کنم.
دیگه چیزی نگفتم. گوشی رو قطع کردم، سرم رو روی بالشت گذاشتم و پاهام رو تو دلم جمع کردم. یاد اولین هم آغوشیمون افتادم که روی همین تخت شکل گرفت. حالا من روی همین تخت، با یه دنیا وابستگی و خاطرات شیرین تنها بودم.
صبح روز عروسیش رسید. از خواب بیدار شدم و توی آیینه به خودم زل زدم. حس کردم موهام رو سرم سنگینی می‌کنن واسه همین کوتاشون کردم. حس کردم لباسام برای این عزا زیادی شادن، پس جاشون رو با لباسای شیک و سنگین و سیاه عوض کردم. حس کردم زیادی احساساتیم واسه همین احساسات رو توی خودم کشتم و از همه مهم‌تر حس کردم زیاد از حد عاشقم! ولی کاری واسه این قضیه نتونستم بکنم. فقط خندیدم و کراواتم‌ رو صاف کردم، کادوم رو برداشم و از خونه بیرون رفتم.
هنوز وارد تالار نشده‌بودم که پدرش رو دیدم. اول نشناخت. حق داشت! عوض شده بودم ولی وقتی فهمید کی‌‌ام، بدون رغبت نگاهم کرد و سمت دیگه‌ای رفت. خیلی زود از حرکتاش فهمیدم که عروس اون‌شب، عروس بهنام نیست بلکه عروس خانواده بهنامه.
نیم ساعتی گذشت و دوستای مشترک و غیر مشترکی که اکثرشون من رو می‌شناختن سر میز من می‌اومدن و نزدیکم می‌نشستن. کسی چیزی نمی‌گفت. سکوت بدی بینمون بود. یه سریاشون با تمسخر نگام می‌کردن و یه سریا با ترحم. سه چهارتا دوست صمیمی‌م هم کنارم بودن و سعی می‌کردن حالم رو خوب کنن. فکر می‌کردن داغونم و درست هم فکر می‌کردن ولی نمی‌خواستم به روی خودم بیارم.
در تالار باز شد و صدای آهنگ بالا رفت: «غنچه بیارید، لاله بکارید، خنده برآرید، میره به حجله شادوماد»
بهنام یکی یکی سر میزا می‌رفت و با همه خوش و بش می‌کرد. وقتی به میز ما رسید، یک نفس عمیق کشیدم و از جام بلند شدم. پشتم بهش بود و وقتی برگشتم که نگاهش کنم، میخکوب شدم و چندلحظه با چشمای گشاد بهش زل زدم. چقدر خوش تیپ شده بود! راستش من نمی‌دونستم اینقدر کت شلوار بهش میاد.
قلبم تیر کشید و دست بی‌رحم عشق روی قفسه‌ی سینه‌م سنگینی کرد. چند ثانیه بدون هیچ حرفی چشم تو چشم بودیم. یه لبخند ریز گوشه‌ی لبای من بود و اشک جمع شده‌ داخل چشمام برق می‌زد.
بهنام با حسرت به لبام نگاه می‌کرد. خیلی طول نکشید که بازوهاش رو از هم باز کرد تا تن سردم رو توی آغوشش جا بده ولی همین که خواست بغلم کنه پدرش بازوش رو گرفت و کشیدش و دنیام رو با خودش برد. یکی از بچه ها هم دستش رو روی شونه‌م گذاشت و من رو سر جام نشوند.
دیگه نمی‌خندید. نگاهش اکثر اوقات روی من بود و من به خودم می‌پیچیدم. دلم می‌خواست وسط مراسم بیاد و بهم بگه همه اینا شوخی بوده و شروع کنه به خندیدن ولی نیومد! این قضیه شوخی نبود! عزیز دل من امشب هم‌خواب یه زن غریبه می‌شد و فکر کردن به این قضیه حال من رو بد می‌کرد.
با خودم فکر می‌کردم که کاش حداقل عاشق شده‌بود یا این ازدواج انتخاب خودش بود! ولی هم من هم بقیه دوستاش خوب می‌دونستیم که باباش مجبورش کرده و جوری تحت فشارخانواده‌ش بوده که فقط خدا می‌دونسته! تعجب کردم که من چه‌طوری تمام اون مدت حال خرابش رو درک نکرده بودم!
وسط این فکرا احساس کردم ماهیچه‌های معده‌م منقبض شدن و حالم خراب شد، واسه همین از جام بلند شدم و سمت دست‌شویی رفتم.
بهنام لحظه حال خرابی‌ام دید. از جمعی که بین‌شون ایستاده‌بود جدا شد و دنبالم اومد.
رفتم تو دست‌شویی و چند مشت آب روی صورتم ریختم. سرم پایین بود که حس کردم یکی پشتمه. برگشتم و دیدم بهنامه. دستش رو نزدیک صورتم آورد ولی پسش زدم.
+چرا این‌جایی؟ الان باید تو سالن باشی!
-دیدم حالت خرابه…
نذاشتم حرفش رو ادامه بده: اگه حال خرابم برات مهم بود این کار رو باهام نمی‌کردی.
-به جون خودت، که همیشه و همه‌جا سرت قسم خوردم و تا اسمت میومد همه می‌فهمیدن دارم حقیقت رو میگم، قسم که خودم نخواستم! اینا حرفاشونم با خانواده دختره زده بودن! من هیچ دخالتی نداشتم!
+من امشب نیومدم اینجا که قسمای تو رو بشنوم. فقط اومدم که…
چند لحظه مکث کردم، بغضم رو قورت دادم و ادامه دادم: اومدم که کادوی عروسیت رو بدم و ازت خداحافظی کنم. اومدم بهت بگم دنیا چقدر می‌تونه توی بود و نبودت تغییر کنه و بهت بگم که چقدر عاشقتم.
-تو حق خداحافظی کردن نداری! عاشقمی؟ منم عاشقتم! فکر می‌کنی این قضیه انتخاب من بود؟ چه‌طوری بگم که باور کنی لعنتی؟ فکر می‌کنی من بدون تو می‌تونم ادامه بدم؟ من این زن رونمی‌خوام ولی دست من نیست. خبر عشق ما به گوش بابام رسیده بود و اونم از ترس آبروش تحت فشارم گذاشت.
+ولی تو حق انتخاب داشتی. می‌تونستی جلوی این قضیه وایسی، ولی چیکار کردی؟ تسلیم شدی! ما به هم قول دادیم سر همه‌ی سختی‌ها سوار بشیم ولی تو قولت رو شکستی! من بازیچه دست تو نیستم. من بلد نیستم با مرد متاهل رابطه داشته باشم. تو مال من بودی ولی الان دیگه نیستی و الان ترجیه می‌دم تا آخر عمرم تنها بمونم…
پلکام رو بستم و وقتی بازشون کردم، برای آخرین‌بار به صورت ماه‌ش خیره شدم. مچ دستم رو گرفت، من رو سمت خودش کشید و بغلم کرد. سرم رو واسه آخرین بار روی شونه‌هاش گذاشتم و عطرش رو جوری نفس کشیدم که هیچ وقت از یادم نره اون رایحه، بوی تن کی بوده.
دستا و انگشتای بهنام روی کمرم می‌لغزیدن و اون ثانیه به ثانیه آغوش گرمش رو برام تنگ‌تر می‌کرد. با لبای خیسش، گردنم رو بوسید و بوسه‌هاش رو تا لاله گوشم، گونه‌هام، کنار لبم و در آخر، لبای سردم ادامه داد. لبای مست و لرزونمون روی هم می‌رقصیدن و برای آخرین بار روی هم عاشقی می‌کردن.
چندثانیه گذشت و خودم رو ازش گرفتم. پیشونی‌م رو به دماغش تکیه دادم و بعد از دوتا نفس عمیق، از بغلش بیرون اومدم…
اون شب بارون میومد. تند و بی‌وقفه. آسمون می‌غرید و من توی ماشین نشسته‌بودم و به اولین بوسه‌مون فکر می‌کردم که به خاطر رعد و برق، نصفه نیمه موند. فکر کردن به اون شب من رو به خنده انداخت اما خیلی طول نکشید که بغض جاش رو به خنده‌‌های بلندم داد. دیگه چیزی از اون روزای قشنگ برام نمونده بود جز یه مشت خاطره.
من باید از این شهر می‌رفتم. تک‌تک خیابونا و کافه‌ها و پارکای شهر بوی بهنام رو می‌دادن و حالِ لبای اون رو داشتن.
من باید می‌رفتم، جایی که نه باشم نه نباشم…
یه جای دور که فقط خودم باشم و تنهایی‌م…
جایی که بقیه باهام غریبه باشن و بتونم وقتی از سرکار برمی‌گردم‌، با آرامش خاطر با بهنام و خاطراتش زندگی کنم…
جایی که با چندتا بطری شراب ناب، به یاد عشقش مست بشم و از همه اینا مهم‌تر، جایی که آزاد باشه گرفتن دستاش و بوسیدن لباش، حتی توی خیالم…
فرزاد فرخ - خواب

نوشته: سَرو


👍 10
👎 1
10001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

889490
2022-08-11 02:00:08 +0430 +0430

تا حالا با داستانی گریه نکرده بودم

1 ❤️

889498
2022-08-11 02:19:00 +0430 +0430

قشنگ بود.کادو چی گرفتی؟

1 ❤️

889592
2022-08-11 13:56:06 +0430 +0430

👏👏👏

1 ❤️

889598
2022-08-11 14:28:13 +0430 +0430

خوب بود. کاش کمی بیشتر روی ویرایش وقت میذاشتی. بهرام این وسط از کجا پیداش شد؟
لذت بردم از کلیت داستان. سوژه ای قدیمی اما خوب پرداخت شده. 👍

1 ❤️

890606
2022-08-17 00:38:55 +0430 +0430

تا حالا سر هیچ داستانی بغض نکرده بودم🧡

0 ❤️