دیگه دیر شده بود

1403/03/14

سلام، علی هستم و 26 سالم هستش. این دردناکترین خاطره ی زندگیم هستش و تا آخر عمرم قراره همونطور باشه، چند روز بود که در سایت شهوانی خاطره ها و داستان های عاشقانه و احساسی میدیدم برای همین تصمیم گرفتم منم مال خودمو تعریف کنم. اینو بگم که از اول انشاء و املای من بد بوده و از نوشته های دیگرون یاد گرفتم که چطوری بتونم بهتر تعریف کنم و از الان عذر میخوام اگر اشتباهی دیدین. تمام این اتفاقات رو در یک پارت مینویسم برای همون طولانی قراره باشه.

6 سال پیش وقتی 20 سالم بود به یک مراسم رفته بودم. در این مراسم پسر خاله ی مامانم هم بود(توحید آقا). وضع مالی خیلی خیلی خوبی داشت، یک دختر و یک پسر داشت. این دوتا خیلی زیبا بودن، وقتی زیبا میگم از اون زیبایی هایی که یک لحظه با خودت فکر میکنی که آیا اینا واقعی هستن. اسم پسرش آروین بود و اسم دخترش آنیل، آروین با تمام پسرهایی که دیده بودم فرق داشت، من در مراسم ها میدیدمش اصلا صمیمی نبودیم . در این مراسم آروین روبروی من نشسته بود و حتی یک بار هم بهم نگاه نمیکرد و از قیافش معلوم بود هر چه سریعتر میخواد بره خونه،از دور به خواهرش نگاه میکرد و چشم هاشو میچرخوند و خواهرش میخندید. آروین همیشه در مراسم ها قیافه می گرفت و با کسی حرف نمیزد وقتی هم حرف میزد دو کلمه میگفت و لبخند هاشم دروغ بود کلا مشخص بود زوری اومده، خواهرشم همینطور بود. آقا توحید در اون مراسم شروع کرد حرف زدن با من، من اون موقع سال دومم در دانشگاه بود و آقا توحید در مورد دانشگاه و زندگیم ازم سوال میپرسید که من بین حرفام گفتم دنبال کارم و آقا توحید بهم پیشنهاد داد که پنجشنبه و جمعه ها برم خونشون و به خانمی که خونشونو تمیز میکنه کمک کنم، چون قد بلندی دارم و از 15 سالگی باشگاه میرفتم و هیکلم درشت بود کمک خوبی میتونستم باشم. از اونجایی که پول خوبی پیشنهاد داد قبول کردم. همون لحظه آروین با قیافه متعجبش به من نگاه کرد بعد به خواهرش، اون هم تعجب کرده بود و همون لحظه قرمز شد. اون شب که خونه رفتم تمام شب داشتم به این فکر میکردم که چرا اینا اینطوری عکس العمل نشون دادن. پنجشنبه شد، از صبح خونه ی آقا توحید رفتم، خونه که نه رسما کاخ بود. به نازنین خانم (خدمتکار آقا توحید) کمک کردم. عصر که داشتم میرفتم خونه یهو آروین اومد جلوم

-میری خونه؟
@ آره
-یکم بمون حرف بزنیم
@تو؟ با من حرف؟ حالت خوبه؟
-یعنی چی؟
@این همه سال همدیگرو دیدیم یک کلمه هیچ به صورتم هم نگاه نکردی.
-ولی دیگه الان قراره هر پنجشنبه جمعه ببینمت برای همین میخوام بشناسمت
@ باشه حالا که اینطوری میگی بیا بشناسیم
آروین جلوم رفت سمت صندلی هایی که در باغچشون بود از پشت که نگاهش میکردم به این فکر میکردم که چقدر ریزه میزه و کوچولو هستش با اینکه داشت هجده سالش میشد. نشستیم و حرف زدیم ، آروین از خودش گفت و منم از خودم اصلا اون فردی که تصورش کرده بودم نبود، خیلی پسره خوبی بود و برای سنش خیلی بالغ تر رفتار میکرد ولی همچنان باهام سرد بود و قیافش بی حوصله، بهش گفتم
@بابات زورت کرده که باهام حرف بزنی؟
-نه چطور؟
@ نمیدونم… به نظر بی حوصله ای؟
-نه من قیافم اینطوری هستش
یکم هم حرف زدیم و من شماره ی آروین رو گرفتم و اینستا هم بهش دادم و رفتم. همون شب فالوم کرد منم اونو، هیچ عکسی نداشت ولی استوری گذاشته بود، در استوریش با خواهرش آنیل بود خیلی زیبا بودن هردوشونم، من تا اون روز آنیل رو با اون همه لباس باز ندیده بودم و نظرم رو جلب کرده بود. فرداش جمعه بود و من رفتم خونشون، آروین اومد جلوم سلام داد و گفتش که بعد از تموم شدن کارم برم همون جای دیروز بشینم، منم همون کارو کردم، بعد از چند دقیقه آروین اومد نشست کنارم حرف زدیم و بحثمون رسید به رابطه ازم پرسید سینگلم منم گفتم آره و شروع کرد به تایپ کردن و مشخص بود به یه نفر پیام فرستاد بعد از چند دقیقه آنیل اومد پیشمون نشست سلام داد و شروع کردیم به حرف زدن، ازم اینستامو گرفت و سه تایی صمیمی شدیم، آنیل 19 سال داشت برای همین ما بیشتر میتونستیم بریم بیرون چون آروین مدرسه و کنکور داشت، من زمان هایی که آروین باهامون نبود زیاد بهم خوش نمیگذشت نه اینکه بگم آنیل کسل کننده بود اتفاقا دختر پر انرژی و شلوغی بود و با اینکه آروین همیشه ساکت و بی حوصله بود ولی وجودش بهم آرامش میداد و دوست داشتم باهاش مکالمه داشته باشم.
چند ماه گذشت و تابستون رسید، آروین کنکورش رو داد و سه تایی تصمیم گرفتیم بریم اصفهان، توی راه متوجه شدم که آروین فقط کتاب میخونه و یا آهنگ گوش میده، اصلا اینستاگرام نمیرفت داشتم به این فکر میکردم که آخرین استوری که گذاشته بود هم با آنیل بود همون موقع که تازه فالوش کردم. به اصفهان رسیدیم و طبقه ی پایین خونه ی یک آقایی که اونجارو به مسافرا کرایه میداد گرفتیم، خلاصه گردش کردیم و حرف میزدیم و آروین تمام اون مدت نمیزاشت ازش عکس بگیریم با اینکه توی عکس ها رویایی میفتاد. شب آخر من و آنیل اتاق نشسته بودیم و من درمورد آروین پرسیدم که آنیل گفت آروین افسردگی شدید داره و از خودش متنفره، بغضم گرفته بود که چرا باید پسره به این زیبایی، خوبی و باهوشی اینطوری باشه و یهو آنیل نزدیک صورتم شد و شروع کرد به خوردن لبام، من که شوک شده بودم به خودم اومدم و عقب کشیدم آنیل بهم نگاه کرد

*چی شد؟
@چی کار داری میکنی؟
*میبوسمت…نگو که گیی
@نه گی نیستم ولی فکر میکردم منو مثل دوست میبینی
*من ازت خوشم میاد
@منم از تو
دوباره شروع کردیم به لب رفتن و آنیل دستش رو گذاشت روی کیرم و من کشیدم کنار
*آقا اگه ازم بدت میاد بگو خب ناراحت نمیشم
@نه…فقط نمیخوام اشتباهی انجام بدم…بابات بفهمه میرینه بهم
*قرار نیست بفهمه
@بیا یک روز که تنها باشیم انجامش بدیم آروین نشسته سالن
*هووف باشه من میخوابم
رفتم سالن و آروین اونجا نشسته بود و داشت کتاب میخوند رفتم کنارش نشستم
@خوشگذشت بهت؟
-آره خوب بود
@خداروشکر…میگم آروین تو اصلا از رابطه و اینا چیزی نگفتی…پسر به این خوشگلی الان باید یه عالمه دوست دختر داشته باشی
-من گیم
@…گی؟ اون چیه؟
-از پسرا خوشم میاد
من که توی شوک بودم از رک بودن آروین به خودم اومدم
@آنیل میدونه؟
-آره
@بابات؟
-نه
@به نظرم به هرکسی این همه راحت نگو این موضوع رو
-تو مگه هر کسی؟ تو دوست پسره آنیلی
اینو گفت و رفت خوابید. تا صبح بیدار بودم، اتفاقی که با آنیل افتاد و حرفای آروین واقعا شوک بودم. صبح آنیل پرید بغلم و منو جلوی آروین بوسید آروین اوق کرد. کل مسیر برگشت حواسم پرت بود آنیل تمام راه حرف میزد ولی من کلمه ای نمیشنیدم چون تمام توجهم از آینه به آروین بود دیگه با اون چشم نمیتونستم نگاهش کنم یعنی چی از پسر خوشش میاد اینجور سوال ها ذهنمو مشغول کرده بود. از اول زندگیم فقط به دخترها حس داشتم و تا حالا یک فرد همجنسگرا رو از جلو ندیده بودم حتی از دور چون فکر میکردم همچین چیزی چرنده. مهرماه بود دانشگاه ها شروع شده بود، آخرای شهریور آروین رفت تهران چون از دانشگاه اونجا قبول شده بود. منو آنیل هفته ای دو بار بیرون میرفتیم دیگه بطور رسمی توی رابطه بودیم. منو توی جمع های دوستاش میبرد واقعا دنیای متفاوتی داشتن با من ولی آروین مثل اینا نبود کلا با همه فرق داشت، خداحافظی ما هم خیلی سرد بود کلا از اون شب بدتر باهام سرد شده بود. یک شب دلم خیلی بهش تنگ شده بود وبهش پیام دادم تا نزدیکی های صبح حرف زدیم. مکالمه های ما تبدیل شد به روتین حتی بعضی موقع ها قرارهامو با آنیل کنسل میکردم که با آروین حرف بزنم، بهم آرامش میداد، آنیل از هیچی خبر نداشت آروینم چیزی نمیگفت بهش، نمیدونم چرا هردومون چیزی نمی گفتیم شاید به این دلیل بود که می ترسیدیم آنیل حسودی کنه. دی ماه رسید و تمام اون مدت من حسم به آنیل کمتر و کمتر میشد، خودمو اصلا لایقش نمیدونستم اصلا بهم نمیخوردیم. اواخر دی ماه آروین به خاطر تعطیلات اومده بود خیلی استرس داشتم که قراره ببینمش آروین از در وارد خونه شد اون سلام داد ولی خونه رو یک سکوت سنگین برداشته بود، برگشتم به خانواده ی آروین نگاه کردم ، همه حالشون خراب بود آقا توحید دست آروینو گرفت محکم کشید برد اتاقش، آنیل رفت روی مبل نشست و شروع کرد به گریه کردن حالا دلیل این کارا چی بود؟ آروین یک نفر دیگه شده بود پوستش رنگ پریده، به قدری لاغر شده بود که شبیه اسکلت شده بود و زیر چشم هاش سیاه، همونطور که گفته بودم آروین از عکس گرفتن متنفر بود و حتی تصویری زنگ نمی زد به خانوادش، برای همون برای اولین بار دیده بودنش توی اون چهار ماه. رفتم کنار آنیل نشستم، همچنان درحال گریه کردن بود گفت
*به نظرت اعتیاد به مواد اینطوریش کرده؟
@مگه اعتیاد داشت؟
*نه…ولی چرا این شکلی شده؟
@شاید واقعا معتاد شده
*نه غیر ممکنه، از نمره هاش عکس فرستاده بود نمره هاش بالا بود اگه اعتیاد داشت درسم نمیخوند
@راست میگی… به نظرم غذاشو از درس و استرس نتونسته بخوره
بعدش من دیدم که صدای داد های توحید آقا میاد دیگه رفتم خونه، همش به آروین فکر میکردم که پسر به این بی نقضی چرا باید این همه افسرده باشه و خودشو دوست نداشته باشه. اون شب به آروین پیام دادم
@چرا بهم چیزی نگفتی؟
-منظورت چیه؟
@چرا نگفتی غذا نمیخوری؟
-اگه میگفتم غذا میفرستادی؟
@خیر میومدم با دست خودم میکردم دهنت
-جووون
@خفه شو واقعا ریدی اعصابم
-اوکی من میرم بخوابم شب بخیر
@این موضوع اینجا تموم نشد حرف میزنیم
شب با فکر آروین خوابیدم، صبح بیدار شدم رفتم پیش آروین.با هم حرف زدیم
@دلیلش چی بود
-یادم میرفت بخورم
@گشنتم نمیشد؟
-نه میشه موضوع رو عوض کنی دیگه اون کارو انجام نمیدم
@قول بده
-قول
@شب میای؟
-اصلا حوصلشونو ندارم
@منم…ولی برای آنیل باید برم، لطفا تو هم بیا من از جمع اونا بدم میاد
-اوکی شاید اومدم

شب رفتیم پیش دوستای آنیل مثل همیشه همه مست پاره بودن، آروینم کمی مست بود. آروین بلند شد که بره دستشویی و گوشیش روی مبل بود، یهو یک پیام اومد بهش به اسم پدرام نوشته بود دوست دارم وقتی پیامو دیدم به رو خودم نیاوردم که حالم بد شد، نمیدونستم از حسودی بود یا از این ناراحت بودم که بهم نگفته بود رل زده، از جام بلند شدم رفتم جلوی دستشوویی ایستادم. آروین در اومد و بهم نگاه کرد
-چی شده؟
@رل زدی؟
-چی؟
@پدرام کیه؟
-به تو چه؟
@نه میگی غذا نمیخوردی،نه دردو دل میکنی، نه میگی رل زدی منو تو اون همه ساعت حرف زدیم
-بیخیال
@دوسش داری؟
-هممم

بعدش بغلش کردم و رفت خونه. تمام شب بیدار بودم، پدرام کیه؟ چه شکلیه؟ با آروین سکس داشته؟ با این سوال توی سرم خوابم برد. صبح که از خواب بیدار شدم رفتم سایت پورن و کتگوری گی رو انتخاب کردم، اصلا تایپ من نبودن و اصلا حشری نمیشدم ولی به سکس زنو مرد کیرم سیخ میشد. با خودم به این فکر میکردم که من به آروین حس عاشقانه ندارم و فقط مثل دوست میبینمش ولی چرا این همه روش حساسم تا اینکه تصویر آروین توی ذهنم ظاهر شد که دارم میکنمش و کیرم سیخ شد و با تجسم کردن خودم و آروین در حال سکس ارضا شدم، اون لحظه حالم از خودم بهم میخورد، اون برادر دوست دخترم بود، به من اعتماد داره از همه بدتر رل داره.اون روز نرفتم خونه ی آنیل که با آروین مواجه نشم. از آروینم خبری نبود تا مدتی تا اینکه داشت برمیگشت تهران، رفتم پیشش و خداحافظی کردیم و من بغلش کردم و دره گوشش گفتم
@کم بده به دوست پسرت این دفعه هم بیای میبینیم که نمیتونی بشینی
-کسکشترینی واقعا
@ههه… شوخی به کنار…مواظب خودت باش قول دادی
-باشه
و رفت. تا تیر ماه با آروین مکالمه داشتیم، اینبار مامانش هر ماه میرفت بهش سر میزد. من حسم به آنیل کم شده بود اونم نسبت به من. رابطمون افتضاح شده بود ولی همچنان ادامه میدادیم. تابستون بود، آروین برگشته بود و حالش بهتر بود و وزنش برگشته بود به حالت قبل. با هم قرار میزاشتیم و بهمون خیلی خوش میگذشت ولی آروین همیشه پیرهنای آستین بلند میپوشید، آروینی که همیشه تابستونا تی شرت می پوشید الان پیرهن تنشه. با خودم گفتم شاید استایلش عوض شده برای همون گیر ندادم. یک شب تابستون با آنیل بدجور دعوامون شد و تصمیم گرفتیم رابطمونو تموم کنیم. به آروین پیام دادم و گفتم که بیا قرار بزاریم باید بهت یک چیزی بگم اونم گفت باشه همدیگرو دیدیم و من بهش گفتم که منو آنیل جدا شدیم

-چرا جدا شدین؟
@بهم نمیخوردیم
-اینو بعده یک سال فهمیدی؟
@قراره برینی بهم؟
-پس چییی… اون خواهر منه اون از اول برات تلاش کرد
@چه تلاشی اون از اول به من رو نمیداد
-کصخلی؟ یا خودتو زدی به اون راه؟
@چی میگی؟
-احمق جان به نظرت چرا یک پسر گوشه گیری مثل من یهو اومد باهات صمیمی شه؟ چرا منی که نه عکسی میزارم نه استوری درست روزی که تو فالوم کردی با آنیل استوری گذاشته بودم؟ آنیل از همون مراسم اول که تورو دیده بود ازت خوشش میومد
@خب چرا مثل آدم خودش نیومد جلو؟
-چون دختره و دخترا دوست ندارن قدم اول رو بردارن
@این کسشرا چیه؟
-من میرم آنیل بفهمه با تو در ارتباطم ازم ناراحت میشه

پشتش رو کرد که بره ولی من دستش رو محکم گرفتم که از ماشین پیاده نشه که دادش رفت هوا یک لحظه شوک بودم که چرا این کارو کرد داشت یک چیزی زیر اون آستین ها پنهان می کرد تا فهمید متوجه شدم از ماشین پیاده شد ولی من زودتر عمل کردم و گرفتمش و چسبوندمش به ماشین و به زور آستین هاشو دادم بالا و اونم التماس میکرد که دست بردارم… صحنه ای که دیدم حالمو انقدر خراب کرد که چشمام پر شد. تمام دستاش خط خطی بود گوشتی نمونده بود زخماش انقدر عمیق اومد که با یک انگشت باز میشد.

@چرا؟ دلیل؟ دلیلت چیه؟ اون پدرام دلیلشه؟
-حتما باید کسی دلیلش باشه؟
@چرا باید این کارو بکنی؟
–آرومم میکنه
@چه جالب…دلیل آرامش من تویی و این کار تو رو آروم میکنه؟
-…
@ببین الان من توی چه حالیم

شروع کرد به گریه کردن و من محکم بغلش کردم و با هم گریه کردیم.اون شب بعد از اینکه رفتم خونه داشتم به این فکر میکردم که حس من به آروین چیه… عشق؟ دوست داشتن؟ رفاقت؟ تا اینکه بهم پیام اومد، آنیل بود نوشته بود که منو میخواد ببینه. فرداش رفتم پیش آنیل، قیافش داغون بود.
@چی شده؟
*بیا برگردیم به هم
@آنیل…
*من اشتباه کردم…نباید هی میرفتیم اون پارتی ها باید بیشتر قراره رمانتیک میزاشتیم، قول میدم بهتر باشم

میخواستم حرف بزنم که پرید بغلم و منو بوسید من احمقم قبول کردم که برگردیم. اعصابم خراب بود اون هفته هم قرار بود با آروین خونه ی من قرار بزاریم. مامان بابام میرفتن مسافرت و من به آروین گفته بودم که بیاد خونه خالیه. آروین اومد و من تصمیم داشتم که بهش بگم با آنیل دوباره رل زدیم ولی هر کاری کردم نتونستم بگم. توی آشپزخونه داشتیم غذا میپختیم که آروین شروع کرد در مورد اونروز حرف زدن
-واقعا من بهت آرامش میدم؟
@آره
-چرا؟ من که خیلی افسردم خودم
@تو بهترین آدمی هستی که میشناسم و فکر کنم همه اونطوری فکر میکنن
-نمیدونم
@باید روی اعتماد به نفست کار کنی تا برگردی حلش میکنیم
-امیدوارم
شام رو خوردیم و توی سالن نشستیم که مشروب بخوریم .هردومون مثل دیوونه ها میخوردیم حال هردومون خراب بود بعد از اینکه کاملا مست شده بودیم شروع کردیم به حرف زدن
-میدونی… وقتی اولین بار منو آنیل دیدیمت…اول من از تو خوشم اومده بود…همون روز که رفتیم خونه، آنیل شروع کرد از گفتن از تو و من چیزی نگفتم بعدش نقشه کشیدیم که هر طور شده با تو حرف بزنیم
@پشمام…هنوزم از من خوشت میاد؟
-نمیدونم
@پدرام بشنوه ناراحت میشه ها
-جدا شدیم
@چرا چی شد؟
-زیادی افسرده بودم براش
@به نظرم خیلی قوی هستی
-همیشه ازم تعریف میکنی…چون دلت بهم میسوزه
@اصلا اونطور نیست…من بیشتر دلم به خودم میسوزه
-چرا؟
@نمیدونم چی میخوام…حتی نمیدونم کی هستم
-تو خیلی خوبی…جذابی…مهربونی
@من عاشقت شدم…
-کص نگو…مستی حالت خوب نیست
@جدیم…خیلی وقته…نمیدونستم چطوری بهت بگم
-…
@میشه ببوسمت؟
-آره
نزدیکش شدم دستمو دوره کمرش گذاشتم و شروع کردم به خوردن لباش اونم مال منو، گرمای زبونش منو دیوونه کرده بود، بعد از یک دقیقه لب رفتن عقب کشید
-من یکم پیش دستشویی رفتم…و تمیزم…اگه بخوای
@آره میخوام

محکم بغلش کردم و بلندش کردم و بردمش اتاقم، هیچوقت اون لحظه رو فراموش نمیکنم مثل فیلم ها بود. تشنه ی هم بودیم انگار منتظر اون لحظه بود اونم، لباساشو در آوردم و از گردنش تا پایین بدنش شروع کردم به بوسیدن و زخمای دستاشو بوسیدم اونم با دستش صورتمو نوازش میکرد، هردومون لخت بودیم و گرمای بدنمون بالا بود،هم ضربان قلب من بالا بود هم مال اون، وازلین برداشتم و مالیدم به کیرم و شروع کردم به انگشت کردن آروین ناله هاش خیلی تحریک کننده بود گفت که آمادس و منم کیرمو کردم توش و تمام سکسمون رو به من بود و من میخواستم هر ثانیه سکس صورتش رو ببینم، همزمان باهم ارضا شدیم و روی هم خوابمون برد.صبح که بیدار شدم دیدم آروین کنارم خوابیده، یک احساس خیلی بدی بهم دست داد، من گی نیستم، من با آنیلم، از جام پاشدم و آروینم بلند شد

-چی شده؟
@باید بهت یک چیزی رو بگم
-چی؟
@من با آنیلم…بهم گفته بود که به کسی نگم برگشتیم…حتی به تو…بیا فراموش کنیم اتفاق دیروز رو…من اصلا گی نیستم…مست بودم
-کصکش…عوضیی…بعد از اینکه خالی شدی به این نتیجه ها رسیدی لاشی

تند تند پا شد و لباساشو پوشید، تلاش کردم جلوشو بگیرم ولی تهدیدم کرد که اگه بهش نزدیک بشم به همه میگه که من با آنیلم و مامان بابای من خبر نداشتن و قطعا بگا میرفتم خلاصه رفت و تا چند هفته ازش خبری نداشتم، آنیل هم از همه جا بلاکم کرده بود و من فهمیده بودم که آروین همه چیرو به آنیل گفته.اواسط شهریور ماه بود که تلفن خونمون زنگ خورد، صدای تعجب کردن مامانم رو شنیدم که بلند می گفت چطوری؟ چی شده؟ بعداز اینکه قطع کرد اومد پیش من و گفتش که آروین مرده… اولش همینطوری توی صورتش نگاه میکردم، چی داره میگه این؟ یعنی چی؟ از جام بلند شدم به آنیل زنگ میزدم جواب نمیداد،سوار ماشین شدم رفتم خونشون درو باز کردن رفتم داخل بیشتر فامیل و آشنا ها اونجا بودن آنیل تا منو دید اومد دستمو گرفت و منو برد جای خلوت و یک سیلی محکم زد تو صورتم
*با چه رویی اومدی اینجا؟
@واقعا مرده؟
*تو باید بهتر بدونی چون تو باعثش هستی
@تورو خدا اینطوری نگو
*برو تا داد بیداد راه ننداختم گمشو
منم مثل ترسوها رفتم…تمام اون روز گریه کردم البته بهتره بگم تمام اون ماه.باورم نمیشد که مرده و انقدر عذاب وجدان داشتم که خودم هم چند بار دست به خودکشی زدم ولی موفق نشدم. یواشکی سر قبرش میرفتم و گریه میکردم و ازش میخواستم که منو ببخشه.از آنیل تا مدت ها خبر نداشتم که یک روز بهم پیام داد که میخواد منو ببینه. وقتی دیدمش انگار ده سال پیرتر شده بود. نشستیم کنار هم
*واقعا عاشقش بودی؟
@نمیدونم…فقط میدونم که میخواستم همیشه پیشم باشه
*برای اون حرفام عذر میخوام…باعثش تو نبودی
@نه راست میگی بالاخره اثرات کارهای منم بود
*اون روز که آروین از پیش تو اومد…همه چیزو به من گفت، خیلی عصبانی بودم،دو نفر که برام با ارزش بودن از پشت بهم خنجر زدن و به آروین داد زدم گفتم کاش یک برادر عادی داشتم و اونم چیزی نگفت و رفت…چند روز بعدش مامان جای تیغ روی دستاش رو دید و بابا پرس و جو کرد دانشگاهو که چرا این بچه این همه به خودش ضرر میزنه کسی اذیتش میکنه…که چند نفر بهش گفته بودن که با یک پسر به اسم پدرام توی رابطس… مامان بابام مجبورش کردن که دانشگاهو ول کنه و تا وقتی که به غیرهمجنسش حس پیدا کنه باید بره پیش روانپزشک…بابا بهش گفت که تو پسره من نیستی و مامان هم هی میگفت من کجا اشتباه کردم…چند روز بعد از اونم توی اتاقش پیداش کردیم که خودشو آویزون کرده بود
@واقعا متاسفم آنیل…
*باعثش منم میدونی…من به عنوان خواهرش باید پشتش وایمیستادم ولی سکوت کردم،اون همیشه پشت من بود…
آنیل بغلم چند ساعت گریه کرد من هم همینطور.

هر سال که تابستون میرسه حالم گرفته میشه، شهریور ماه برام مثل جهنم میمونه. حدود پنج سال از این اتفاق گذشته ولی من نتونستم فراموش کنم، با خودم فکر میکنم.اگر من به آنیل برمیگشتم ، اگر اون صبح آروینو بغلم نگه میداشتم میگفتم که عاشقشم و میخوام باهاش باشم، اگر ترسو نبودم…الان آروین اینجا میشد؟
بعد از آروین با هیچ پسری نبودم و بهتره بگم عاشق کسی نشدم، وارد رابطه شدم ولی فقط دوستشون داشتم و همشون دختر بودن، نمیدونم قراره عاشق کسی بشم یا نه ولی مطمئنم مثل عشقم نسبت به آروین نمیشه. آروین با اینکه دورش شلوغ بود و همه دوستش داشتن ولی همیشه تنها بود. امیدوارم الان در آرامش باشه.

نوشته: علی


👍 20
👎 7
15901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

986240
2024-06-03 23:47:13 +0330 +0330

تو یه سایت سکسی که همه منتظر سکس هستن صحنه سکسی نداشت ولی در کل خوب بود

1 ❤️

986273
2024-06-04 01:43:04 +0330 +0330

خیلی خوب بود،خسته نباشی 🌹

1 ❤️

986275
2024-06-04 01:47:07 +0330 +0330

عشق دُر دانه ست و من غواص و دریا مِیکده
سر فرو بُردم در آن جا تا کجا سر برکنم…

1 ❤️

986280
2024-06-04 02:07:42 +0330 +0330

نمیدونم چرا یهو ته دلم خالی شد خیلی سخته 😔😔

0 ❤️

986292
2024-06-04 02:59:52 +0330 +0330

خیلی ازت ممنونم و متاسفم که همچین چیزی رو تجربه کردی رفیق .امیدوارم بهترین اتفاقها برات مقدربشه عزیزم مراقب خودت باش و به این فکر کن وقتی خودت رو ناراحت واذیت می‌کنی اون خدابیامرزهم ناراحت میشه .زندگی در جریان هستش دوست خوبم.

0 ❤️

986297
2024-06-04 03:42:46 +0330 +0330

این چی بود آقا
دو ساعت بخونی تهش…
این داستان اگرم راست باشه انقد غم انگیزه جاش اینجا نیست
جای عشق و حال این سایت داداش
یه فراغت کوچیک وسط اینهمه سختی

1 ❤️

986332
2024-06-04 10:27:20 +0330 +0330

همیشه مستی یا شهوت زیاد باعث می شه روابط اشتباه شکل بگیره، فارغ از راست و دروغ داستان، شخصیت تاپ داستان اعتماد به نفس پایین داشته یا با خودش کنار نیومده و به جای آنیل با آروین بخاطر اینکه شاید ریسکش کمتر بوده و مسئولیت بهش ایجاد نشه و اینکه در شرایط ضعف بوده ارتباط برقرار کرده .

0 ❤️

986339
2024-06-04 12:05:49 +0330 +0330

سلام
نمی‌دونم بهت چی بگم ، تو آروین دوست داشتی
ولی جا زدی ، خودتو با این حرف که گی نیستی گول زدی ، آره عشق این طوره
می‌دونی چرا هیچ حسی به هیچ پسر دیگه ای نداشتی یا نداری ، چون عاشقش بودی احمق ، گرایشتم بایسکشواله ، اون حسی که بهش داشتی و آرامش می‌گرفتی طبق حرف خودت ، یه حس که به همجنس خودت داشتی ، بهت قول میدم این به احتمال زیاد تکرار نمیشه ، چون از ته قلبت عاشق بودی ، فقط خودتو و احساساتو نتونستی بشناسی 💔🥀
هنوزم عاشقشی ، دلم نمیاد بهت حرفی بزنم ، درد زیاد کشیدی ،
کاش به آروین اون حرفو نمیزدی ، آخه چرا ؟ قبول چت بودی سکس کردی خوابیدی ، بیدار که شدی که چت نبودی ، چرا بهش گفتی گی نیستی 😭
برای کسی که گیه شنیدن این بدترین چیزه
کاش از یه تراپیست می‌پرسیدی ، هرچیزی رو نباید گفت
این جامعه این افکار ، ما همه مقصریم ، امیدوارم دوباره عاشق بشی همین 🫂

2 ❤️

986349
2024-06-04 14:42:03 +0330 +0330

به نظرمن همه آدمها میتونن همجنسگرا یا غیر همجنسگرا باشن،،ذات انسان زیبایی رو دوست داره و فرقی نمیکنه ممکن این زیبایی و حس عشق رو در یک پسر یا دختر پیدا کنه

1 ❤️

986367
2024-06-04 17:25:15 +0330 +0330

داستان جالبی بود ولی بهتر می‌شد اگر بیشتر وارد جزئیات می‌شدی 👍

0 ❤️

986377
2024-06-04 19:16:30 +0330 +0330

داستان خیلی تلخی بود و امیدوارم واقعی نباشه ولی خب با توجه به اوصاف آروین عزیز توی داستان، داستان بسیار به واقعیت نزدیکه.
و تنها چیزی که میتونم بگم اینه که کاش منم مثل آروین انقدر قوی بودم که به زندگیم پایان بدم.
خوشبحالش

1 ❤️

986387
2024-06-04 22:01:34 +0330 +0330

خیلی خوب بود

1 ❤️

986436
2024-06-05 01:43:52 +0330 +0330

خیلی قشنگ و تاثیر گذار نوشتی، منتظر کارهای بعدی تو هستم.

0 ❤️

986658
2024-06-06 15:29:38 +0330 +0330

فاعلم و دنبال مفعولم از همدان ،به این ایدی تلگرام پیام بدید Reshteei

0 ❤️