عشق در مقابل نفرت

1397/10/13

-مجبورم لعنتی… دست از سرم بردار… دیگه تمومه

دو کلمه ی آخرش تو ذهنم جولان می داد…

دنیای اطراف محو و محوتر می شد… خیابونا مغازه ها و آدما
صدای کر کننده ی ترافیک خاموش شده بود و جاش رو به شلاق بارون داده بود
اشک هام توی بارون و دود سیگار توی هوای سنگین شهر گم می شد… چرا زندگی می کنیم اگه در نهایت قراره هرچی براش جنگیدیم از دست بره؟
چرا آرزوهای بزرگ کنیم اگه اونقدر ضعیفیم که نمی تونیم پاشون وایسیم؟
سرم رو به زحمت از کفش هام بالا می کشم… سمت چپ دقیقا کنار میله ی زنگ زده ایستگاه
یه خانوم میانسال شاید پنجاه ساله، لباسای اتوکشیده و صورت جدی… صدام خسته است: من گی ام…
بهم نزدیک تر میشه: ببخشید… چیزی گفتید؟
اشک هام شاید نامعلوم ولی سرخی چشمام حال درونم رو فریاد میزنه… فکم می لرزه، از بغض یا از سرما: من از پسرا خوشم میاد… راستش عاشق یکیشونم… خیلی می خوامش… خیلی
هق هقم به صدای منظم بارون زخم عمیقی میزنه…
متعجب و شاید ترسیده بهم نگاه می کنه، مردد که بمونه یا نه… هم صحبت شکسته ای مثل من رو نمیخواد
نمیفهمه از چی حرف میزنم… فکر میکنه شاید یجور استعاره و کنایه است امکان نداره معنای لفظی کلماتم همون معنی حقیقیشون باشن!
زانوهام رو توی بغلم میکشم… دنیا برای من خیلی کوچیکه… جایی برام نداره
سیاهی و سرما بر همه چیز غلبه میکنه… هیچوقت اینطور عمیق حسشون نکرده بودم…

-سامان من باید برم…
گرمای دستاش رو دستام میشینه: چرا اینکارو میکنی با خودم و خودت؟
و بوسه اش رو پیشونیم: بیش از این خواستنت غیرممکنه عزیزم
و همه ی اون گرما ناپدید میشه… سد اشک هام برای هزارمین بار توی اون روز کذایی میشکنه
پرستار بالشت خیس رو عوض میکنه و زیر لب غر میزنه…


-گورتو از اینجا گم کن پسره ی بی همه چیز! آبرومون رو بردی زندگیمونو به کثافت کشیدی…
-چی شده بابا؟ سامان اینجا چیکار میکنی؟
-یه قدم دیگه جلو بیای زنگ میزنم به پلیس بیان تن لشتو جمع کنن ببرنت همون آشغالدونی که ازش اومدی
-خواهش میکنم بابا… بزار من باهاش حرف میزنم

می کشمت یه جایی دور از اون همه سر و صدا… یه جایی لا به لای درختا… ناراحتی یا عصبانی؟ شایدم مثل من دلتنگ… لب هات تکون میخورن ولی من چیزی نمی شنوم
با لب هام متوقفشون می کنم… می دونستم توام تشنه ای و گرنه انقدر بی پروا جواب بوسه هام رو نمی دای موهام رو چنگ نمیزدی تا بهت نزدیک تر شم… توام می خواستی
بین نفس های منقطعت زمزمه میکنی:نه… نباید… نه…

چرا نباید؟ عقل با قلب باهم جدال میکنن و تو بهتر از من میدونی که “دیوانگی عشق بر همه عقل ها فزون آید”
سرت روی شونه ام فرود میاد، نفس های سنگین و پر حرارتت روی تمام سینه ام پخش میشه
بازوهام رو دروت حلقه میکنم، محکم به خودم فشارت میدم و بازهم فاصلمون زیاده
نه… تو اینجا نیستی
پر از شکی پر از تردید
می خوای برگردی
رهات می کنم
عقل پیروز میشه

-توی لعنتی… تو حق نداری اینطوری منو عذاب بدی
-هی اروم باش… بیا داخل
-به خدا قسم سعی کردم… جون کندم… نشد… نمیتونم!
-من… منتظرت بودم
لبخند… لب هات رو لب هام میشینه… اینبار قاطعانه، پر از تحکم و قطعیت
لباس ها یکی یکی روی زمین می افتن و برای بهم پیچیدن تن هامون مانعی باقی نمی مونه

خوشحالم که آرزوت کردم
خوشحالم که اینجایی
خوشحالم و هیچ نفرتی از هیچ قلب سنگی نمی تونه اینو از من بگیره.

نوشته: Y.dash


👍 10
👎 1
6957 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

739261
2019-01-03 20:56:42 +0330 +0330

خدایی بنظر خودت گی عاشق بودن داره نه خدایی داره یا نه؟

1 ❤️

739265
2019-01-03 21:03:46 +0330 +0330

به خاطر احساس عمیقش لایک.
اما یه کم پراکنده اس و غیرقابل فهم.

0 ❤️

739292
2019-01-03 21:44:39 +0330 +0330

عباس00900 من نویسنده داستان نیستم ولی در کمال تعجب بعضی افراد، بله داره
شهوانی رو نبین که گی شده دوتا بچه ریقو که از کس نداری میوفتن به جون همدیگه! گی خیلی فراتر از این حرفاست
خییییییییلی خوشحالم که بین این همه داستان های چرت گاها چنین مواردی هم پیدا میشه
لایک 5

1 ❤️

739330
2019-01-03 22:29:13 +0330 +0330

احساسش بهم رسید اما گنگ و نامفهوم بود
کاشکی یکم کمتر با کلمات بازی میکردی

0 ❤️

739381
2019-01-04 07:23:19 +0330 +0330

لایک 7 !

0 ❤️

739427
2019-01-04 14:57:44 +0330 +0330

حالا همین داستان اگه یه طرفش دختر بود چقدر لایک میگرفت!!!
روابط همجنسگرایانه هم مثل روابط استریت ها کاملا عادیه!
وقتشه کنار بیاید باهاش واقعا!

1 ❤️

739428
2019-01-04 15:01:42 +0330 +0330

“و هیچ نفرتی از هیچ قلب سنگی نمی تونه اینو از من بگیره”

چقدر سخته یه نفر بخاطر عاشق بودن مورد نفرت واقع بشه…

1 ❤️